🖇 #کلام_شهید
❥• مڪه برای شما، #فڪه برای ما
#بالی نمی خواهم🍂
❥• با همین #پوتین های ڪهنه ام
می توانم به #آسمان ها🌠 برهم.
#شهیدسیدمرتضی_آوینی💚
#یادشهیدان_باصلوات💐
ID➣ @Shahidegomnamm🕊
❥• مڪه برای شما، #فڪه برای ما
#بالی نمی خواهم🍂
❥• با همین #پوتین های ڪهنه ام
می توانم به #آسمان ها🌠 برهم.
#شهیدسیدمرتضی_آوینی💚
#یادشهیدان_باصلوات💐
ID➣ @Shahidegomnamm🕊
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوپنجاه_وپنجم 🌿با نگرانی گفت : یعنی تو این خونه تنهایی ؟می ترسیدم بهش اعتماد کنم . من شناختی ازش نداشتم . اما تنها همدم الانم اون بود . معترضانه گفت : خانوم خانوما من همسایه رو به روییتونم ... همسرم با همسرت سلام علیک داره، چند…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_وششم
🌸دو دل بودم ، نمی دونستم کارم درسته یا نه .... از این حال زارم به تنگ اومده بودم ... #دلتنگ استخاره های حسام بودم ...
🌸بلاخره تسلیم شدم ، با قدمای سست به دنبالش راه افتادم ... وارد یه اتاقی شدیم که چند تا پرستار اونجا بودن و مشغول خون گرفتن از بیمارا بودن . حالم از بوی بیمارستان بد میشد . دستمو جلوی دهنم گرفتم تا اذیت نشم .
🌸با اشاره ی پرستار بهم ، به خودم اومدم . با بلاتکلیفی از جام بلند شدم و رفتم روی صندلی مخصوص نشستم . آستینمو بالا زدم . سرمو انداختم پایین و چشمامو بستم . سوزش بدی تو دستم حس کردم ، احساس کردم دستم سر شده ...چشمامو باز کردم ، نگاهم به سرنگ افتاد که توش پر از خون بود.
🌸ناخودآگاه حالم بد شد و ضعف کردم . از جام بلند شدم .دستمو رو قفسه ی سینم فشار می دادم .حالت تهوع بدی گرفته بودم . خانوم همسایه سریع اومد شونه هامو نگه داشت و با نگرانی پرستارو صدا زد . چشمامو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم .
🌸وقتی چشمامو باز کردم خودمو تو یه راهرو بی انتها دیدم .حسام با فاصله ازم ایستاده بود و من هرچی تلاش می کردم بهش نمی رسیدم . .
🌸فریاد می زدم اما هر فریادم بی صدا تر از قبلی بود ...بغض کردم ... حسام از من دور می شد و من قدرت حرکت نداشتم .توی مغزم آواز عجیبی تداعی شد . اضطراب وجودمو فرا گرفت .
🌸_ #بالی دهید به وسعت هفت آسمانم ، من هرچه می دوم به #شهیدان نمی رسم
نفسم بالا نمیومد . انگار لحظه ی مرگم بود ... با پرتاب شدن چیزی تو وجودم چشمام باز شد ...
🌸با هراس اطرافمو نگاه کردم . خیس عرق بودم . با دیدن چهره ی نگران مامان ، چشمای خستمو بهش دوختم ... نفس نفس می زدم ...مامان صورتمو با دستاش قاب کرد ...
🌸 پیشونیشو رو پیشونیم گذاشت و با لحن آورمی گفت : آروم باش عزیز دلم ... جان دلم ... هیچی نیست ... داشتی #خواب میدیدی ...با این حرفاش مسکن محبتشو تو وجود بی قرارم تزریق می کرد .
🌸آروم آروم ضربان قلبم به حالت عادی برگشت ...
دوباره اطرافو نگاه کردم ، پنجره ی اتاق باز بود و هوای مرطوب و لطیف بعد از بارون ، حال و هوای بهاری رو به ارمغان می آورد ...
💠 ادامــه دارد.....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_وششم
🌸دو دل بودم ، نمی دونستم کارم درسته یا نه .... از این حال زارم به تنگ اومده بودم ... #دلتنگ استخاره های حسام بودم ...
🌸بلاخره تسلیم شدم ، با قدمای سست به دنبالش راه افتادم ... وارد یه اتاقی شدیم که چند تا پرستار اونجا بودن و مشغول خون گرفتن از بیمارا بودن . حالم از بوی بیمارستان بد میشد . دستمو جلوی دهنم گرفتم تا اذیت نشم .
🌸با اشاره ی پرستار بهم ، به خودم اومدم . با بلاتکلیفی از جام بلند شدم و رفتم روی صندلی مخصوص نشستم . آستینمو بالا زدم . سرمو انداختم پایین و چشمامو بستم . سوزش بدی تو دستم حس کردم ، احساس کردم دستم سر شده ...چشمامو باز کردم ، نگاهم به سرنگ افتاد که توش پر از خون بود.
🌸ناخودآگاه حالم بد شد و ضعف کردم . از جام بلند شدم .دستمو رو قفسه ی سینم فشار می دادم .حالت تهوع بدی گرفته بودم . خانوم همسایه سریع اومد شونه هامو نگه داشت و با نگرانی پرستارو صدا زد . چشمامو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم .
🌸وقتی چشمامو باز کردم خودمو تو یه راهرو بی انتها دیدم .حسام با فاصله ازم ایستاده بود و من هرچی تلاش می کردم بهش نمی رسیدم . .
🌸فریاد می زدم اما هر فریادم بی صدا تر از قبلی بود ...بغض کردم ... حسام از من دور می شد و من قدرت حرکت نداشتم .توی مغزم آواز عجیبی تداعی شد . اضطراب وجودمو فرا گرفت .
🌸_ #بالی دهید به وسعت هفت آسمانم ، من هرچه می دوم به #شهیدان نمی رسم
نفسم بالا نمیومد . انگار لحظه ی مرگم بود ... با پرتاب شدن چیزی تو وجودم چشمام باز شد ...
🌸با هراس اطرافمو نگاه کردم . خیس عرق بودم . با دیدن چهره ی نگران مامان ، چشمای خستمو بهش دوختم ... نفس نفس می زدم ...مامان صورتمو با دستاش قاب کرد ...
🌸 پیشونیشو رو پیشونیم گذاشت و با لحن آورمی گفت : آروم باش عزیز دلم ... جان دلم ... هیچی نیست ... داشتی #خواب میدیدی ...با این حرفاش مسکن محبتشو تو وجود بی قرارم تزریق می کرد .
🌸آروم آروم ضربان قلبم به حالت عادی برگشت ...
دوباره اطرافو نگاه کردم ، پنجره ی اتاق باز بود و هوای مرطوب و لطیف بعد از بارون ، حال و هوای بهاری رو به ارمغان می آورد ...
💠 ادامــه دارد.....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm