Forwarded from عکس نگار
⚠️⚠️ #تلنـــگــر
✍رفته بودند #مجازی برای ڪار فرهنگی..
چون ڪه #آقا فرموده بودند؛من اگر #رهبر_نبودم میشدم رئیس مجازے..
📱شروع ڪردند یڪ به یڪ #پستای مختلف
مذهبی،سیاسی،فرهنگی!
الحق و النصاف خوب پیش میرفتند و ڪارشان بود مورد #قبول رضاے الهی..
🍂مدتی گذشت..
نم نمڪ #ریزش داشت #پستهای_جهادے..
عده ای #سقوط ڪردن این وسط حسابے..
🍂یڪ در میان شد پستهایشان #سطحی و #آبڪی..
نیم بیشتر #پستها هم شد؛ #عڪس_با_ریش و #تسبیح و #یقه آخوندے..
عڪس در جوار ائمه و #مزار_شهدا !
دعا ڪنید برایم ڪه من هم بشوم لایق شهادت..
📩 #ڪامنتهای همیشه در صحنه بعضی #خواهران
چقدر به #چهرتان مے آید شهادت..
الهی ڪه روزیتان شود شربتش..
عجب نورانیست این چهره مردانه..
احسنت به شما #برادر..
🍂آرام آرام جدا شدند از #پستهای_تلنگـرے..
#اڪثر پستهایشان شد؛ته ریش و به دست تسبیح!📿
یادشان رفته بود انگار ڪه چیست #ڪار_اصلی..
📱براے چه آمده بودند اصلا به #مجازے؟!
#فراموش ڪرده بودند گویا
ڪه👌 #شهدا راهی سخت گرفته بودند در پیش..
👌از #نفـس و #جـان و #مـال گذشته بودند
👈نه اینڪه راه به راه پست از ریش و ته ریش!!!
🍂 #ڪار_فرهنگی شان رفته بود #برباد..!
ڪارشان #ایراد_شرعے نداشت گویا
اما #هــدف چه شد ڪجا رفت به یڪباره #روی_هـوا..!؟
💢عده اے هم لیز خوردن چو ماهی در #پی_وی و #دایرڪت ها..
شدند #عاشق_دلخسته و بے قرار یار!
#دخترڪان هم شدند #ڪشته مرده ریش و ژست، #لبخند_مردانه !
علـی باش؛فـاطمـه ات میشوم!
بود #شعارشان در این راه..
💢ڪجـای دنیـا از این راه #علوے و #فاطمے شدند ها ؟!
ڪارشان بود #غلــط انــدر غلــط ..
🥀#حججی_ڪه_شد_ابراهیم_این_زمانه..
#سر داد و #سلفی_نداد از ریش و انواع ژست مردانه..
بلڪه داد سلفی از #ابهت_مردانه ی بی مثال..
🌼 #ڪارهایش ڪه رو شد یڪ به یڪ..
#ڪارفرهنگی و #جهادسازندگی با #نیـت قربه الی الله..
آنوقت دانستند ڪه #او بوده گوش به #فرمان علی..
#فـرمـان_چه_بود؟
آرے همان #آتـش_بـه_اختیـاررهبـری..
در #حقیقت او بود مرد میدان..
آنچه را که میدانست ڪرد #اِعمال..
آن زمان بود ڪه برادرها و خواهرها #فهمیدند ڪه اے دل #غافل چه راحت #باخته بودند خود را..
آمدند نرم نرمک به #خود انگار..
#فاطمه_قاف
#ڪار_فرهنگی
#آتش_به_اختیار
#شهید_حججی_ابراهیم_زمانه
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
•●❥ 🖤 ❥●•
✍رفته بودند #مجازی برای ڪار فرهنگی..
چون ڪه #آقا فرموده بودند؛من اگر #رهبر_نبودم میشدم رئیس مجازے..
📱شروع ڪردند یڪ به یڪ #پستای مختلف
مذهبی،سیاسی،فرهنگی!
الحق و النصاف خوب پیش میرفتند و ڪارشان بود مورد #قبول رضاے الهی..
🍂مدتی گذشت..
نم نمڪ #ریزش داشت #پستهای_جهادے..
عده ای #سقوط ڪردن این وسط حسابے..
🍂یڪ در میان شد پستهایشان #سطحی و #آبڪی..
نیم بیشتر #پستها هم شد؛ #عڪس_با_ریش و #تسبیح و #یقه آخوندے..
عڪس در جوار ائمه و #مزار_شهدا !
دعا ڪنید برایم ڪه من هم بشوم لایق شهادت..
📩 #ڪامنتهای همیشه در صحنه بعضی #خواهران
چقدر به #چهرتان مے آید شهادت..
الهی ڪه روزیتان شود شربتش..
عجب نورانیست این چهره مردانه..
احسنت به شما #برادر..
🍂آرام آرام جدا شدند از #پستهای_تلنگـرے..
#اڪثر پستهایشان شد؛ته ریش و به دست تسبیح!📿
یادشان رفته بود انگار ڪه چیست #ڪار_اصلی..
📱براے چه آمده بودند اصلا به #مجازے؟!
#فراموش ڪرده بودند گویا
ڪه👌 #شهدا راهی سخت گرفته بودند در پیش..
👌از #نفـس و #جـان و #مـال گذشته بودند
👈نه اینڪه راه به راه پست از ریش و ته ریش!!!
🍂 #ڪار_فرهنگی شان رفته بود #برباد..!
ڪارشان #ایراد_شرعے نداشت گویا
اما #هــدف چه شد ڪجا رفت به یڪباره #روی_هـوا..!؟
💢عده اے هم لیز خوردن چو ماهی در #پی_وی و #دایرڪت ها..
شدند #عاشق_دلخسته و بے قرار یار!
#دخترڪان هم شدند #ڪشته مرده ریش و ژست، #لبخند_مردانه !
علـی باش؛فـاطمـه ات میشوم!
بود #شعارشان در این راه..
💢ڪجـای دنیـا از این راه #علوے و #فاطمے شدند ها ؟!
ڪارشان بود #غلــط انــدر غلــط ..
🥀#حججی_ڪه_شد_ابراهیم_این_زمانه..
#سر داد و #سلفی_نداد از ریش و انواع ژست مردانه..
بلڪه داد سلفی از #ابهت_مردانه ی بی مثال..
🌼 #ڪارهایش ڪه رو شد یڪ به یڪ..
#ڪارفرهنگی و #جهادسازندگی با #نیـت قربه الی الله..
آنوقت دانستند ڪه #او بوده گوش به #فرمان علی..
#فـرمـان_چه_بود؟
آرے همان #آتـش_بـه_اختیـاررهبـری..
در #حقیقت او بود مرد میدان..
آنچه را که میدانست ڪرد #اِعمال..
آن زمان بود ڪه برادرها و خواهرها #فهمیدند ڪه اے دل #غافل چه راحت #باخته بودند خود را..
آمدند نرم نرمک به #خود انگار..
#فاطمه_قاف
#ڪار_فرهنگی
#آتش_به_اختیار
#شهید_حججی_ابراهیم_زمانه
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
•●❥ 🖤 ❥●•
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#صدبار گفتم
وسط حـ🌺ـرف من #نخند
یڪ بار #خنده ڪرد و بیا!
#عاشقش شدم...🥀
" #لبخند تُ مرا
#عشق است "
#شهید_عبدالله_باقری🕊
#مدافع_آل_الله✌️
#دلنوشته💔
#گیف🔎
➣ @Shahidegomnamm ✍
وسط حـ🌺ـرف من #نخند
یڪ بار #خنده ڪرد و بیا!
#عاشقش شدم...🥀
" #لبخند تُ مرا
#عشق است "
#شهید_عبدالله_باقری🕊
#مدافع_آل_الله✌️
#دلنوشته💔
#گیف🔎
➣ @Shahidegomnamm ✍
🖇 #خاطرات_شهدا
🍂سرگشته و گم به #حال خود
می نگرم
🍂تصویر تو در #آینه پیداست،
#لبخند بزن
#شهید_علی_شاه_سنایی🕊
#مدافع_حرم🚩
🍃❤️ @Shahidegomnamm
🍂سرگشته و گم به #حال خود
می نگرم
🍂تصویر تو در #آینه پیداست،
#لبخند بزن
#شهید_علی_شاه_سنایی🕊
#مدافع_حرم🚩
🍃❤️ @Shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🍃🌸🍃🌸🍃
🍀 #یتـیـم_نــوازی
✍ #عهد_ڪردم تا آخر عمرم دو رکعت #نماز برای بی بی حضرت زهرا به #نیت شهادت بخوانم
راز نماز شب و شهادت
مانند مادرش زهرا بےمزار شد.
♦️یکے از #خصوصیت هاے بارز اخلاقی شهید مهدی ثامنی راد این بود کہ بسیار #خوش_اخلاق و مردم دار بود
♦️ایشون همیشہ بہ #مستمندان مخصوصا #یتیم ها خیلے #کمک میکردن و خودشون برای بچہ یتیم ها کمک مالے جمع میکردن
♦️ آنها را در تابستان میبردن اردوهای زیارتے از جملہ مشهد و قم بہ همہ کمک میکردن.
♦️ همیشه #لبخند بر چهره داشتن وقتے دختر گلشون بدنیا اومدن ولیمہ دخترشون را بین #فقرا و یتیم ها پخش ڪردن ،
♦️آقا مهدی تو منطقہ سوریہ هم توجہ ویژه ای بہ یتیمان داشت.
🍁 #جاویدالاثر
🥀 #شهیدمدافع_حرم_مهدی_ثامنی
✨ #یادش_با_صلوات
🍁 #خاطره
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🍀 #یتـیـم_نــوازی
✍ #عهد_ڪردم تا آخر عمرم دو رکعت #نماز برای بی بی حضرت زهرا به #نیت شهادت بخوانم
راز نماز شب و شهادت
مانند مادرش زهرا بےمزار شد.
♦️یکے از #خصوصیت هاے بارز اخلاقی شهید مهدی ثامنی راد این بود کہ بسیار #خوش_اخلاق و مردم دار بود
♦️ایشون همیشہ بہ #مستمندان مخصوصا #یتیم ها خیلے #کمک میکردن و خودشون برای بچہ یتیم ها کمک مالے جمع میکردن
♦️ آنها را در تابستان میبردن اردوهای زیارتے از جملہ مشهد و قم بہ همہ کمک میکردن.
♦️ همیشه #لبخند بر چهره داشتن وقتے دختر گلشون بدنیا اومدن ولیمہ دخترشون را بین #فقرا و یتیم ها پخش ڪردن ،
♦️آقا مهدی تو منطقہ سوریہ هم توجہ ویژه ای بہ یتیمان داشت.
🍁 #جاویدالاثر
🥀 #شهیدمدافع_حرم_مهدی_ثامنی
✨ #یادش_با_صلوات
🍁 #خاطره
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👨✈️ #قسمت_صدو_شصتو_شش📖 ❖ گفتم:مامان؟ حالت خوبه؟ یه حرکتی کن جانم #گلوم تیر کشید به زور آب دهنمو قورت دادم اشکام😭 راهشونو پیدا کردن و #سرازیر شدن رو زمین #زانو زدم و بلند #مامانمو صدا زدم،😔 ❖ #هق هقم اوج گرفت گلوم به خس خس 🍂افتاده…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_هفت📖
❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید
شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔
❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب
رفتم و #حسام به تبعیت ازم وارد شد،
درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. #پیشونیشو گذاشت رو #پیشونیم سرش داغ داغ بود نفسای #گرمش به صورتم می خورد #گُر گرفتم از این همه نزدیکی #حسام دستشو لای موهام برد
و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به
پایین دوخت رد #نگاهشو دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود#لبخند غم #آلودی زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود،
❖ چقدر دلم❤️ واسه این #مرد تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊
و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه #صدات تنگ شده😔 #سرشو بالا اورد و گفت #چشمات قدرت حرف زدنو ازم
میگیره😩 چرا انقدر #شکسته شدی؟
سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید #قلبم به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا
کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با #درماندگی گریه میکرد😭 دستشو گرفتم #یاعلی گفت و بلند شد با اون یکی دستش #اشکاشو پاک کرد،
❖ چند #قدم که جلو تر رفتیم متوجه شدم #نمیتونه درست راه بره #کمکش کردم لبه ی تخت بشینه #حالش اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از #صورتش فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_هفت📖
❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید
شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔
❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب
رفتم و #حسام به تبعیت ازم وارد شد،
درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. #پیشونیشو گذاشت رو #پیشونیم سرش داغ داغ بود نفسای #گرمش به صورتم می خورد #گُر گرفتم از این همه نزدیکی #حسام دستشو لای موهام برد
و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به
پایین دوخت رد #نگاهشو دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود#لبخند غم #آلودی زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود،
❖ چقدر دلم❤️ واسه این #مرد تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊
و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه #صدات تنگ شده😔 #سرشو بالا اورد و گفت #چشمات قدرت حرف زدنو ازم
میگیره😩 چرا انقدر #شکسته شدی؟
سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید #قلبم به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا
کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با #درماندگی گریه میکرد😭 دستشو گرفتم #یاعلی گفت و بلند شد با اون یکی دستش #اشکاشو پاک کرد،
❖ چند #قدم که جلو تر رفتیم متوجه شدم #نمیتونه درست راه بره #کمکش کردم لبه ی تخت بشینه #حالش اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از #صورتش فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📃✒️ #فرمانده_من👨✈️ #قسمت_صدو_هفتادو_یک📖 ❥• با دو رفتم سمتشون و #سلام دادم تازه نفس بودن و سبکبال🕊 چهره های همشون داد دلدادگی❤️ سر میداد اسلحه هاشونو به دست گرفتن و طبق آرایش #نظامی ، سرجاهاشون آماده باش وایستادن برای من لحظات خیلی #حساسی بود بچه…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_هفتادو_دو📖
✾ وارد #معراج الشهدا شدم،با دیدن سیل جمعیت #سیاه پوش چشمام سیاهی رفت آروم به سمت #دیوار رفتم
و تکیه دادم دستمو روی شکمم گذاشتم بانگاه #اشک آلودم دنبال #حسام
می گشتم ،
✾ دستی روی #دستم حس کردم سرمو بالا اوردم #حسام بودبدون حرفی با عجله منو دنبال خودش کشید کمی اونطرف تر #چهره های آشنایی رو دیدم نگاه #غمزده ی مامان ، مامان رعنا ، محمد و پدر اشکان ،#حسام هم سراپا #مشکی بود و چشمای مشکیش از شدت گریه مثل #خون سرخ بود با صدای خشداری گفت :
همین جا میشینی هیچ جا هم نمیری خب؟
✾ چشمامو به علامت #مثبت باز و بسته کردم حسام گفته بود نیا ولی #دلم طاقت نیاورد و بعد از رفتن حسام با تاکسی خودمو به #معراج رسوندم اروم جمعیتو کنار زدم #چشمم به تابوت افتاد کنار تابوت سپیده و مامانش نشسته بودن ،سپیده با #لبخند خواهرانه ای پایینو نگاه می کرد دنبال نگاهشو گرفتم ، نگاهم به صورت اشکان افتاد
که با لبخند #عمیقی چشماشو برای همیشه بسته بود تنم به #لرزه افتاد باورم نمی شد اشکان به #شهادت رسیده صورتش میون یه مشت #پنبه قرار گرفته بود و گوشه ی لبش زخم عمیقی برداشته بود.
✾ صدای گریه های مامانش دل ادمو به درد می اورد سربند
#کلنا_عباسک_یا زینب رو پیشونیش بود تعادلمو از دست دادم از جمعیت فاصله گرفتم یه گوشه ی معراج نشستم چند تا #شهید باهم توی عملیات به #شهادت رسیده بودند و معراج شلوغ بود،حالم اصلا خوب نبود من صبر سپیده رو نداشتم اشکام سیل وار می بارید انگار یه بختک افتاده بود روم و داشت خفم می کرد،
✾ اینقد حالم بد بود که دیگه
نمی تونستم تو اون همه سیاهی
کسی رو #تشخیص بدم ، باز از جام بلند شدم با قدمای آروم از #معراج خارج شدم صدای #شیون و زاری افتاده بود تو سرم این همه فشار روحی اصلا برای
نی نی خوب نبود ،دنیا دور سرم
می چرخید . کنار خیابون ایستادم چند دقیقه بعد یه تاکسی نگه داشت سوار شدم ، سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ماشین حرکت کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_هفتادو_دو📖
✾ وارد #معراج الشهدا شدم،با دیدن سیل جمعیت #سیاه پوش چشمام سیاهی رفت آروم به سمت #دیوار رفتم
و تکیه دادم دستمو روی شکمم گذاشتم بانگاه #اشک آلودم دنبال #حسام
می گشتم ،
✾ دستی روی #دستم حس کردم سرمو بالا اوردم #حسام بودبدون حرفی با عجله منو دنبال خودش کشید کمی اونطرف تر #چهره های آشنایی رو دیدم نگاه #غمزده ی مامان ، مامان رعنا ، محمد و پدر اشکان ،#حسام هم سراپا #مشکی بود و چشمای مشکیش از شدت گریه مثل #خون سرخ بود با صدای خشداری گفت :
همین جا میشینی هیچ جا هم نمیری خب؟
✾ چشمامو به علامت #مثبت باز و بسته کردم حسام گفته بود نیا ولی #دلم طاقت نیاورد و بعد از رفتن حسام با تاکسی خودمو به #معراج رسوندم اروم جمعیتو کنار زدم #چشمم به تابوت افتاد کنار تابوت سپیده و مامانش نشسته بودن ،سپیده با #لبخند خواهرانه ای پایینو نگاه می کرد دنبال نگاهشو گرفتم ، نگاهم به صورت اشکان افتاد
که با لبخند #عمیقی چشماشو برای همیشه بسته بود تنم به #لرزه افتاد باورم نمی شد اشکان به #شهادت رسیده صورتش میون یه مشت #پنبه قرار گرفته بود و گوشه ی لبش زخم عمیقی برداشته بود.
✾ صدای گریه های مامانش دل ادمو به درد می اورد سربند
#کلنا_عباسک_یا زینب رو پیشونیش بود تعادلمو از دست دادم از جمعیت فاصله گرفتم یه گوشه ی معراج نشستم چند تا #شهید باهم توی عملیات به #شهادت رسیده بودند و معراج شلوغ بود،حالم اصلا خوب نبود من صبر سپیده رو نداشتم اشکام سیل وار می بارید انگار یه بختک افتاده بود روم و داشت خفم می کرد،
✾ اینقد حالم بد بود که دیگه
نمی تونستم تو اون همه سیاهی
کسی رو #تشخیص بدم ، باز از جام بلند شدم با قدمای آروم از #معراج خارج شدم صدای #شیون و زاری افتاده بود تو سرم این همه فشار روحی اصلا برای
نی نی خوب نبود ،دنیا دور سرم
می چرخید . کنار خیابون ایستادم چند دقیقه بعد یه تاکسی نگه داشت سوار شدم ، سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ماشین حرکت کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
د❤️ل من...
تنگ همین یڪ #لبخند
و #تُ در
خنده مست🌺انه خود
می گذری
#نوش جانت
اما گاه گاهی
به #دل خسته🍂 ما هم
نظری...🥀
#شهید_حاج_حسین_همدانی🕊
#سالروز_ولادت🍃🌹
۲۴ #آذرمـاه
🍃🌸ID @Shahidegomnamm
تنگ همین یڪ #لبخند
و #تُ در
خنده مست🌺انه خود
می گذری
#نوش جانت
اما گاه گاهی
به #دل خسته🍂 ما هم
نظری...🥀
#شهید_حاج_حسین_همدانی🕊
#سالروز_ولادت🍃🌹
۲۴ #آذرمـاه
🍃🌸ID @Shahidegomnamm
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_سه📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• درحالیکه دستام تو دستای #حسام بود ،آهسته به سمت #اتاق نی نی قدم بر داشتم #چشمامو به اصرار حسام بسته بودم بعد از برداشتن چند تا قدم ،خسام دستامو #رها کرد و با صدای مردونش تو گوشم #زمزمه کرد،
خب، خاتون❤️ِمـن ...
همینجا وایستا ...
آروم گفتم : چشامو باز کنم ؟! با صدایی که یکم از قبل بلند تر بود دستاشو گذاشت رو چشامو گفت : نه نه نه ... یه لحظه ام صبر کن ،
نوای #قدماش ازم دور شد کمی بعد صدای کناررفتن #پرده ها به گوشم رسید و دوباره #آوای خوش قدماش که به سمتم برداشت،
❥• دستاشو از پشت روی شونه هام گذاشت و گفت : #فاطمه جانم ؟ قبل ازینکه چشاتو باز کنی یه چیزی ازت بپرسم؟ دستامو بالا آوردم و گذاشتم
رو دستاش ، اوهوم بپرس
قول میدی بچمونو عاشق تربیت کنی ؟!
دست چپشو لمس کردم و #هدایتش کردم روقلبم ،صدای اوپ اوپ #قلبمو میشنوی؟ وقتی از #ضمیرای مفرد استفاده میکنی میخواد از جاش کنده شه
#خدا نکنه حاجخانوم، بلاخره شما #مادری پسرا مادری میشن مگه نه ؟!
❥• از گوشه ی چشمای بستم قطره ی #اشکی روی گونم بارید همین دختر نمیخواستی ؟ همه عالم میدونن که دخترا بابایی ان ،مکث کرد، از تو چ پنهون تو هم #خواهرمی هم رفیقمی ، بعضی وقتا دخترمی ، همسرم❤️ی ،نمیخواستم سرت #هوو بیارم خانومم لبخند زدمو انگشتمو بردم سمت گوشه ی چشمم اشکمو پس زدمو با #لبخند گفتم : حالا اجازه هست چشمامو باز کنم #فرمانـده؟
❥• دستاشو از رو شونه هام برداشت صدای قدماشو شنیدم که رو به روم ایستاد با مهربونی گفت : بله بفرمایید
چشمامو باز کردم با #لبخندی دندون نما اتاق سراسر #سفید رنگ نی نی رو نگاه کردم کمد و تخت سفید رنگ کنار تخت رفتم اولین باری بود که اتاقو میدیدم مامان و حسام #وسایلو خریدن و چیده بودن دستمو سمت #آویز طلایی رنگی که ازش خرس های کوچولو آویزون بود بردمو تکونش دادم لبخندمو پررنگ تر کردمو به حسام که دست به سینه اون طرف تخت ایستاده بود #نگاه کردم
چقد #خوشگله،
❥• حسام لبخند زدو گفت : نمی خوای بقیشو ببینی؟ با قدمای #شمرده به سمت کمد رفتم درشو باز کردم لباسای کوچولوی #مردونه ای که قرار بود تن مرد کوچولوم کنم و نگاه کردم تا به اخرین لباس رسیدم با همشونو #فرق داشت یه لباس خیلی کوچولو با طرح #چریکی سمت چپش جایی که قرار بود قلبش بتپه به آرم #یازینب زینت داده شده بود ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_سه📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• درحالیکه دستام تو دستای #حسام بود ،آهسته به سمت #اتاق نی نی قدم بر داشتم #چشمامو به اصرار حسام بسته بودم بعد از برداشتن چند تا قدم ،خسام دستامو #رها کرد و با صدای مردونش تو گوشم #زمزمه کرد،
خب، خاتون❤️ِمـن ...
همینجا وایستا ...
آروم گفتم : چشامو باز کنم ؟! با صدایی که یکم از قبل بلند تر بود دستاشو گذاشت رو چشامو گفت : نه نه نه ... یه لحظه ام صبر کن ،
نوای #قدماش ازم دور شد کمی بعد صدای کناررفتن #پرده ها به گوشم رسید و دوباره #آوای خوش قدماش که به سمتم برداشت،
❥• دستاشو از پشت روی شونه هام گذاشت و گفت : #فاطمه جانم ؟ قبل ازینکه چشاتو باز کنی یه چیزی ازت بپرسم؟ دستامو بالا آوردم و گذاشتم
رو دستاش ، اوهوم بپرس
قول میدی بچمونو عاشق تربیت کنی ؟!
دست چپشو لمس کردم و #هدایتش کردم روقلبم ،صدای اوپ اوپ #قلبمو میشنوی؟ وقتی از #ضمیرای مفرد استفاده میکنی میخواد از جاش کنده شه
#خدا نکنه حاجخانوم، بلاخره شما #مادری پسرا مادری میشن مگه نه ؟!
❥• از گوشه ی چشمای بستم قطره ی #اشکی روی گونم بارید همین دختر نمیخواستی ؟ همه عالم میدونن که دخترا بابایی ان ،مکث کرد، از تو چ پنهون تو هم #خواهرمی هم رفیقمی ، بعضی وقتا دخترمی ، همسرم❤️ی ،نمیخواستم سرت #هوو بیارم خانومم لبخند زدمو انگشتمو بردم سمت گوشه ی چشمم اشکمو پس زدمو با #لبخند گفتم : حالا اجازه هست چشمامو باز کنم #فرمانـده؟
❥• دستاشو از رو شونه هام برداشت صدای قدماشو شنیدم که رو به روم ایستاد با مهربونی گفت : بله بفرمایید
چشمامو باز کردم با #لبخندی دندون نما اتاق سراسر #سفید رنگ نی نی رو نگاه کردم کمد و تخت سفید رنگ کنار تخت رفتم اولین باری بود که اتاقو میدیدم مامان و حسام #وسایلو خریدن و چیده بودن دستمو سمت #آویز طلایی رنگی که ازش خرس های کوچولو آویزون بود بردمو تکونش دادم لبخندمو پررنگ تر کردمو به حسام که دست به سینه اون طرف تخت ایستاده بود #نگاه کردم
چقد #خوشگله،
❥• حسام لبخند زدو گفت : نمی خوای بقیشو ببینی؟ با قدمای #شمرده به سمت کمد رفتم درشو باز کردم لباسای کوچولوی #مردونه ای که قرار بود تن مرد کوچولوم کنم و نگاه کردم تا به اخرین لباس رسیدم با همشونو #فرق داشت یه لباس خیلی کوچولو با طرح #چریکی سمت چپش جایی که قرار بود قلبش بتپه به آرم #یازینب زینت داده شده بود ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
°•🌸🍃
صبـ🌤ـح است
و بـاز
در پی #لبخند
و #معجـــزہ ام ...
#تقـدیـر را #نگـاہِ شمـا
#تغییـر می دهـد...
#شهید_حامد_بافنده🍃🌹
#مدافع_آل_الله🚩
#صبحتون_شهدایی🕊
💕🍃ID @Shahidegomnamm
صبـ🌤ـح است
و بـاز
در پی #لبخند
و #معجـــزہ ام ...
#تقـدیـر را #نگـاہِ شمـا
#تغییـر می دهـد...
#شهید_حامد_بافنده🍃🌹
#مدافع_آل_الله🚩
#صبحتون_شهدایی🕊
💕🍃ID @Shahidegomnamm
#دلنوشته
یک #پنجره امیدی ومن بی خبرم
پرشور چنان هستی
ومن بی خبرم
هربار که #لبخند زدی صبح آمد
شاید که تو خورشیدی
ومن #بی_خبرم
#شهیدجاویدالاثر علی بیات
شهیدی ک چیزی از پیکرش نماند
🌿🕊 @shahidegomnamm
یک #پنجره امیدی ومن بی خبرم
پرشور چنان هستی
ومن بی خبرم
هربار که #لبخند زدی صبح آمد
شاید که تو خورشیدی
ومن #بی_خبرم
#شهیدجاویدالاثر علی بیات
شهیدی ک چیزی از پیکرش نماند
🌿🕊 @shahidegomnamm
💐🍃🌼🍃🌸🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃
🍂
✍ #طنز_جبهه😊
☜ گاهی حسودیمان می شد از اینڪه بعضی ها اینقدر خوش خواب بودند سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود ڪه خوابیده اند
و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیڪ می ڪرد پلڪ نمی زدند
☜ ما هم اذیتشان می ڪردیم دست خودمان
نبود ڪافی بود مثلا لنگه دمپایی یا پوتین ها یمان
سر جایش نباشد دیگر معطل نمی ڪردیم صاف می رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب:
" برادر، برادر! " دیگر خودشان از حفظ بودند
هنوز نپرسیده ایم پوتین ما را ندیدی؟
☜ با عصبانیت می گفتند: به پسر پیغمبر ندیدم
و دوباره خروپف شان بلند می شد اما این همه ماجرا نبود چند دقیقه بعد دوباره: " برادر، برادر! " بلند می شد این دفعه می نشست:
" برادرو زهرمار دیگر چه شده؟ "
جواب می شنید: هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد ...😬
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد🕊
#و_عجل_فرجهم💚
#لبخند_بزن_رزمنده🌷
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃
💐🍃🌼🍃🌸🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃
🍂
✍ #طنز_جبهه😊
☜ گاهی حسودیمان می شد از اینڪه بعضی ها اینقدر خوش خواب بودند سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود ڪه خوابیده اند
و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیڪ می ڪرد پلڪ نمی زدند
☜ ما هم اذیتشان می ڪردیم دست خودمان
نبود ڪافی بود مثلا لنگه دمپایی یا پوتین ها یمان
سر جایش نباشد دیگر معطل نمی ڪردیم صاف می رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب:
" برادر، برادر! " دیگر خودشان از حفظ بودند
هنوز نپرسیده ایم پوتین ما را ندیدی؟
☜ با عصبانیت می گفتند: به پسر پیغمبر ندیدم
و دوباره خروپف شان بلند می شد اما این همه ماجرا نبود چند دقیقه بعد دوباره: " برادر، برادر! " بلند می شد این دفعه می نشست:
" برادرو زهرمار دیگر چه شده؟ "
جواب می شنید: هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد ...😬
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد🕊
#و_عجل_فرجهم💚
#لبخند_بزن_رزمنده🌷
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃
📒🍃
🍃
📌 #طنز_جبهه
حرف از شهادت شده بود و هر ڪسی چیزی می گفت، نوبت ڪه به معاون گردان رسید گفت:
من اگر شهید بشوم فقط غصه ی سی و پنج روز مرخصی ام را می خورم ڪه نیستم بروم!
#شادی_روح_شهیدان_صلوات🌷
#لبخند_بزن_رزمنده🌾
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍃
📌 #طنز_جبهه
حرف از شهادت شده بود و هر ڪسی چیزی می گفت، نوبت ڪه به معاون گردان رسید گفت:
من اگر شهید بشوم فقط غصه ی سی و پنج روز مرخصی ام را می خورم ڪه نیستم بروم!
#شادی_روح_شهیدان_صلوات🌷
#لبخند_بزن_رزمنده🌾
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm