🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وششم
#خاطرات

💠خاطره ای از زبان برادر شهید؛

یک روز تهران بودم که #زنگ زد و گفت فردا تعدادی از #بچه‌های_بسیج می‌آیند برای یک دوره دو روزه #آموزشی، اگر وقت داری #فرصت خوبی است برای #یاد_گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا؛ آن دو روز را #رفتم و نشستم پای آموزشش و شد #مربی من.

در آن دو شب و روز #خوابی از او #ندیدم؛ تمام آن دو روز را صرف #برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد؛ قبل از #میدان_تیر رفتن گفت: «10 تا #تیر به هر #نفر می‌دهیم؛ سعی کنید استفاده کنید از این فرصت؛ استفاده هم به این است که در این #وضعیت حساسی که جهان #اسلام دارد و به #مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون #نیت نباشید؛ بنابراین #نیت_کنید_و_بزنید

در میدان تیر حالش این بود؛ حکما در #جبهه‌ای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، #صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی و #وهابیون آدمکش جمع شده‌اند تا اسلام حقیقی و #عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده…

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهشتم
#خاطرات

🍀خاطره ای از زبان برادر شهید؛

تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می‌رفت؛ بقول #همسر معززش، بیشتر #عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش می‌شدم؛ دیده بودم که #پشت_فرمان، گوشیش چقدر #زنگ می‌خورد؛ همه‌اش هم تماس‌های کاری.

🔹چند باری خیلی #جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ #خطرناک است! ولی بخاطر #ضرورت‌های کاری انگار نمی‌شد؛ گاهی هم خیلی #خسته و بی‌خواب بود اما #ساعت‌های زیادی پشت فرمان می‌نشست؛ با این همه، #دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی.

🍀من هیچوقت توی ماشینش #احساس خطر نکردم؛ همیشه #کمربندش بسته بود و با سرعت معقول می‌راند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از #همرزمانش می‌گوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛ توی #سوریه هم که رانندگی می‌کرد، تا می‌نشست کمربند را می‌بست؛ یکبار در سوریه به من گفت: 💥محسن! می‌دانی چقدر #مواظب بوده‌ام که #با_تصادف_نمیرم؟!»💥

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_وچهارم
#خاطرات

◀️رفتی آنطرف، اس ام اس بده!

اینبار برای #رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که #دوباره برود. مطیع بود. وقتی گفته بودند نه نمی‌شود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود. اما چند روز بعد دوباره #اصرار کرده بود که برود. چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از #سوریه رفتن #منصرف بشود. کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا می‌خواهد برود. #بالاخره حرفش را به #کرسی نشانده بود… شب رفتنش، مثل دفعه‌های قبل #زنگ زد گفت که دارد می‌رود. لحن #آرامش هنوز توی گوشم هست. توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد می‌رود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع #خداحافظی بوی رفتن میداد. #بغضم گرفت. گفتم: #کی بر می‌گردی؟ بر خلاف همیشه که می‌گفت کی می‌آید، گفت: #معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خداحافظ است ان شاء الله. #همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف می‌زدیم اما #ایندفعه مکالمه‌مان خیلی #کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. حتی #نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی #آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی #رفت_که_رفت😔

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_پانزدهم

💥آمدن #پیکر هاشم در #خواب الهام شده بود

نسیم سلطانی #همسر_شهید از آمدن پیکر شهید می گوید: من خودم #خواب دیدم دارم #کربلا حرم شش گوشه ابا عبدالله حسین (ع) را زیارت می کنم وزیر گنبد حضرت ابولفضل (ع) ایستاده بودم که دیدم از بالایی گنبد آب سرازیر می شود و من توسط ایستادن زیر این آب سر تا پام خیس شده است و خیلی خوشحالی می کردم.

#برادرهاشم هم شب 30 اردیبهشت #خواب دیده بود یک چیپ آمد و چهار نفر نشسته بودند هاشم و سه نفر دیگر که، برادر هاشم می رود جلو و با ناراحتی می گوید چرا این دو ماهه #زنگ نزدید؟ همه ما نگرانت بودیم. #هاشم_میگوید خواستم تو بروی این خبر را به زنم بگویی! #صبح همان روز به برادرشوهرم زنگ می زنند که #چهار_پیکر از #سوریه آمده است برای #شناسایی خودتان را به تهران برسانید

من و برادر شوهرم و همچنین دایی خودم در مورد آمدن پیکر هاشم مثل یکدیگر خواب دیده بودیم که به #واقعیت هم پیوست و #پیکر_هاشم روز #پنجشنبه 30 اردیبهشت ماه به کشور #بازگشت.

🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📜 #فرمانده_من👨‍✈️ #قسمت_صدو_شصتو_سه✒️ #بسم_الرب_الحسین💚 پنج ماه بعد روز ها از پی هم می گذشتند اوایل شهریور 🍁ماه بود و هوا ڪمی خنڪ تر شده بود از جام بلند شدم رو به آیینه قدی ایستادم،دست به شڪم برآمدم ڪشیدم حسش ڪردمو نی نی👶 ڪوچولویی ڪه با حسام اسمشو…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_شصتو_چهار📖

مربوطه شده است؛ لذا با عمل صالح ربط ندارد.

❈ این شخص هرچه مى‏ خواهد #سحر بلند شود سنگين شده است و نمی تواند بلند شود. در حالی که مقدمات سنگينى را #خودش ايجاد كرده است.
اگر مى‏ خواهى #سحر بلند شوی و
سبک باشى غذايت🥙 را طيب قرار بده.

❈ طيب بودن هم از چند #زاويه است:
اولا كسب و پولش💰 #حلال باشد؛
ثانیا #طاهر و #پاک باشد؛
ثالثا هر چه كمتر #پيچيده باشد بركاتش بيشتر است.

❈ به یاد #حاج_شیخ_جعفرناصری
حدودا 10 صبح🌤 بود...#حسام همیشه
تا این موقع #زنگ میزد تاحالمو بپرسه،
از موقعی که فهمیده بود #باردارم 👶تقریبا هر روز زنگ میزد،نمیخواستم دچار #اضطراب🙁 شم واسه فندق😍خوب نبود،از جا بلند شدم و #چادر گـ🌺ـلدارم سرم کردم وارد حیاط شدم.آبپاش💦 پر کردم و به گـ🍃🌸ـل های شمعدونی لب حوض آب دادم میخواستم حالمو خوب کنم ولی #دلم یجوری بود😔احساس بدی مثل ماری🐍 تو وجودم پیچ و تاب میخورد با صدای زنگ تلفن از جا بلند شدم و با #شتاب به سمت در دویدم، نفس نفس میزدم، انرژی نداشتم،دردی
تو شکمم احساس کردم،بدون توجه بهش تلفن برداشتم و بریده بریده گفتم:الو؟
صدای #حسام پیچید تو گوشم :
سلام خانم خانما😍

❈ گـ🍃🌼ـل از گلم شکفت وبا خوش حالی گفتم :سلام #فرمانده 👮چطوری؟خوبی؟ آقا اشکان خوبه؟...حسام با صدای بمی گفت:خوبم عزیزم...شما خوبی؟فندق خوبه ؟...با لگد محکمی که نی نی😇 به شکمم زد خندم گرفت و گفتم:ما ام خوبیم...ای کاش بودیو و میدیدی از الان چطور #بابایی شده...با شنیدن #صدات همچین لگد 👣میزنه که هیچ کی جلودارش نیست🙂

—دارم برمیگردم فاطمه،اگه #خدا بخواد امشب میرسم ...
قلبم❤️ از #تپش ایستاد.چه بی مقدمه!اونقدر شاد شدم که همه دردامو #فراموش کردم جملش تو #ذهنم مرور کردم چقدر #صداش خسته بود😭 با صدایی پر از شادی گفتم: واقعا؟

—آره فاطمه جان مواظب خودت باش فعلا خداحافظ🤚
با صدای ممتد بوق به خودم اومدم چرا این طوری کرد؟ #دلشوره دوباره به سراغم اومداین حسام،حسام همیشگی نبود شماره #خونه مامان رعنا گرفتم و گوشیو گذاشتم تو گوشم بعد از سه چهار تا بوق گوشی برداشت با ذوق و شوق #سلام دادم و گفتم:مامان رعنا حسام داره برمی گرده😊 باورت میشه؟بعد از #چهار ماه.
—آره دختر گلم میدونم عزیزم بلاخره #دعاهامون اثر کرد

❈ با شنیدن صدای #بغض آلود مامان رعنا دلم گرفت.چرا همشون یجوری بودن؟

❈ چرا همه چی با من می جنگید تا شادی رو ازم بگیره بدون هیچ حرف دیگه ای مکالممونو تموم کردم به سختی ایستادم و رفتم اتاق نی نی👶 کلی وسیله واسش خریده بودیم ولی نمیدونستیم جنسیتش چیه؟🤔

مامان خیلی اصرار کرد برم سونوگرافی ولی من دلم میخواست با حسام برم...حسام همش میگفت #پسره ولی من از سر لجبازی هم که شده اصرار داشتم #دختره👧 از رو طاقچه خرس کوچولوی سفید رنگی که رو شکمش یه #قلب💝 صورتی داشت برداشتم دستمو لای موهای پنبه ایش فرو بردم #پاهام سست شد همون جا نشستم .

❈ خرس کوچولو رو گرفتم سمت شکمم
و گفتم:میبینی فندق؟ چه مامان بدی داری؟ یه مامان افسرده که فقط کارش گریه و بغض و دلتنگیه...😭
ببخشید عسلم...من از الان #مادر خوبی واست نیستم...با لگد👣 حرفامو تایید کرد...🤣
اشکام بی اختیار فرو می ریخت....

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat


🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🍃
#یک_تلنگر

☀️#زنگ_برای_نماز ☀️

🔻 # خيلی با محبت و عاطفه بود و به نماز خیلی اهميت می داد.
حتی زمانی که به مرخصی می آمد فکر و ذکرش اين بود که رفقایش برای نماز صبح خواب نمانند.

💢 وقت #نماز_صبح که می شد تلفن را بر می داشت و به تک تک بچه ها زنگ می زد و می گفت: «بيداريد! وقت نماز است».

✔️ هر روز صبح، شايد به سی نفر تلفن می زد و اين، کار همیشگی او بود.

#شهید_حسین_هدایی🥀

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊