#داستان 📚
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قسمت_هفدهم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم😊
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم😊
.
ممنون😊
.
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯
.
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐
.
اره..با کمال میل😊
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺
.
-ممنونم زهرا جان😊
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊
. .
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
زهرا خانم؟
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
-زهرا خانم؟!
.
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام☺
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯
.
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید☺
نشناختمتون اصلا...😕
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
.
#ادامه دارد ...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قسمت_هفدهم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم😊
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم😊
.
ممنون😊
.
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯
.
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐
.
اره..با کمال میل😊
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺
.
-ممنونم زهرا جان😊
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊
. .
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
زهرا خانم؟
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
-زهرا خانم؟!
.
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام☺
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯
.
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید☺
نشناختمتون اصلا...😕
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
.
#ادامه دارد ...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_هفدهم
مادرجان شما رو قسم میدم ب همه ی پسرات که اینجا مثل تو شهید شدن به همونایی که با رمز یازهرا پیروز شدن شما که پیش خدا آبرو داری ازش بخواه بتونیم ادامه ی سفرو به خوبی طی کنیم و ماشین درست بشه نذار بخاطر من روسیاه بخاطر گناهای من این همه آدم نتونن ادامه ی سفرو طی کنن اشکامو با دستام پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.😭
از دور ماشینو دیدم حدودا ده متر باهامون فاصله داشت،ب ماشین ک رسیدیم آقاحسام و آقا اشکان رفتن به سمت راننده و کمک راننده ک در حال تعمیر ماشین بودن و یه چیزایی بهشون گفتن و بعد وارد ماشین شدن همه به جز ما نشسته بودن،وقتی ماهم نشستیم اقا حسام جلوی اولین صندلی ایستادو گفت :خواهرا برادرا میدونم خسته شدین یه سریتون گرما زده شدن اما توکلتون ب خدا باشه ان شاء الله میتونیم ماشینو درست کنیم🙏🏻
اما میخوایم به ائمه و شهدا متوسل بشیم و از یکی از سلاح هایی که آقا امام زمان (عج) سفارش کردن استفاده کنیم میخوایم زیارت عاشورا بخونیم همین بغل ماشین،هرکی میاد بسم الله😇
حدود پنج دقیقه بعد همه ی مسافرا نشسته بودن و آقا حسام با نوای گرم و صدای پخته اش
شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا😌
اواسط دعا بود و همه گریه میکردن .شونه های آقا حسام بدجوری تکون میخورد،دستمو گذاشتم رو سینم و همه باهم زمزمه کردیم : السلام علیک یا اباعبدالله و علی الرواح التی حلت بفنائک علیکم منی جمیعا سلام الله ابدا ما بقیت بقی الیل و النهار و لا جعله الله آخرالعهد منی لزیارتکم السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی الاولاد الحسین و علی اصحاب الحسین💚
چنان با آه و سوز میخوند ک یاد زیارت عاشورا خوندن شهدا افتادم، رومو گرفتم به آسمون و با تموم وجود از خدا کمک خواستم😔
بعد زیارت عاشورا با همون صوتش شروع کرد به خوندن:کجایید ای شهییدان خدایی، بلا جویان دشت کربلایی، صدای هق هق همه بلند شده بود همه رفتند و تنها مانده ام من😭 خدایانوبتم کی خواهد آمد ...
بعد این جمله سرشو گذاشت رو خاکا و نتونست ادامه بده، با صدای ماشین که به ما نزدیک میشد سرمو آوردم بالا ماشین سپاه بود.
رومو کردم به سپیده با اون قیافه ها و چشمای قرمز نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم
زیر لب گفتم :خدایا شکرت😍
شهدا دمتون گرم، شهدا خعلی بامعرفتین💚
راست بود که میگفتن رفاقت با شهدا دوطرفه اس😍
#ادامه_دارد....
#یاحیدر 💚
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هفدهم
مادرجان شما رو قسم میدم ب همه ی پسرات که اینجا مثل تو شهید شدن به همونایی که با رمز یازهرا پیروز شدن شما که پیش خدا آبرو داری ازش بخواه بتونیم ادامه ی سفرو به خوبی طی کنیم و ماشین درست بشه نذار بخاطر من روسیاه بخاطر گناهای من این همه آدم نتونن ادامه ی سفرو طی کنن اشکامو با دستام پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.😭
از دور ماشینو دیدم حدودا ده متر باهامون فاصله داشت،ب ماشین ک رسیدیم آقاحسام و آقا اشکان رفتن به سمت راننده و کمک راننده ک در حال تعمیر ماشین بودن و یه چیزایی بهشون گفتن و بعد وارد ماشین شدن همه به جز ما نشسته بودن،وقتی ماهم نشستیم اقا حسام جلوی اولین صندلی ایستادو گفت :خواهرا برادرا میدونم خسته شدین یه سریتون گرما زده شدن اما توکلتون ب خدا باشه ان شاء الله میتونیم ماشینو درست کنیم🙏🏻
اما میخوایم به ائمه و شهدا متوسل بشیم و از یکی از سلاح هایی که آقا امام زمان (عج) سفارش کردن استفاده کنیم میخوایم زیارت عاشورا بخونیم همین بغل ماشین،هرکی میاد بسم الله😇
حدود پنج دقیقه بعد همه ی مسافرا نشسته بودن و آقا حسام با نوای گرم و صدای پخته اش
شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا😌
اواسط دعا بود و همه گریه میکردن .شونه های آقا حسام بدجوری تکون میخورد،دستمو گذاشتم رو سینم و همه باهم زمزمه کردیم : السلام علیک یا اباعبدالله و علی الرواح التی حلت بفنائک علیکم منی جمیعا سلام الله ابدا ما بقیت بقی الیل و النهار و لا جعله الله آخرالعهد منی لزیارتکم السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی الاولاد الحسین و علی اصحاب الحسین💚
چنان با آه و سوز میخوند ک یاد زیارت عاشورا خوندن شهدا افتادم، رومو گرفتم به آسمون و با تموم وجود از خدا کمک خواستم😔
بعد زیارت عاشورا با همون صوتش شروع کرد به خوندن:کجایید ای شهییدان خدایی، بلا جویان دشت کربلایی، صدای هق هق همه بلند شده بود همه رفتند و تنها مانده ام من😭 خدایانوبتم کی خواهد آمد ...
بعد این جمله سرشو گذاشت رو خاکا و نتونست ادامه بده، با صدای ماشین که به ما نزدیک میشد سرمو آوردم بالا ماشین سپاه بود.
رومو کردم به سپیده با اون قیافه ها و چشمای قرمز نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم
زیر لب گفتم :خدایا شکرت😍
شهدا دمتون گرم، شهدا خعلی بامعرفتین💚
راست بود که میگفتن رفاقت با شهدا دوطرفه اس😍
#ادامه_دارد....
#یاحیدر 💚
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان 📓📕📗📘📙📗📘📙📔📙📘📗 #بسم رب الشهدا مجنون-من-کجایی؟ #قسمت شانزدهم بالاخره روز جعمه از راه رسید کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل روز سفید خریدیم مادر ،من ،زینب ،رقیه فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه زنگ زدیم…
#داستان
📕📗📙📘📗📕📙📔📙📘📗📘
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت هفدهم
روای رقیه
دوروز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن
خیلی خوشحال بودم از این پیوند ☺️
امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم
بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید
با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم
با ماشین به سمت معراج الشهدا حرکت کردم
وارد مزارشهدا شدم
پسرشهید محمدی از بچه های معراج الشهدا دیدم
محمدی:سلام
معمولابا برادران سلام علیک نمیکنم
اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه
جوابشون ندم
-سلام
محمدی:خوب هستید خانم جمالی؟
همچنان سربه زیر گفتم :ممنون
محمدی:از طرف من به حسین آقا تبریک بگید
-ممنون حتما
محمدی:خانم جمالی حقیقتا میخاستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهتون کار دارن
-😳😳بله
وارد اتاق جلسه شدم
وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش
آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاوردید الانم 😡😡😡
-آقای حسینی من دیرنکردم 😡😡😡
بعد جلسه رسمی نیست که برادرمن الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده
دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت :حلال کنید عصبانیم
-من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم 😡😡😡
حسینی: حلال کنید
بفرمایید تا توضیح بدیم 😔😔😔
ما با خانواده شهدا عباس بابایی ، رضا حسن پور مصاحبه داریم
با همرزانشون
ان شالله از فردا شروع میکنیم
این دفترچه مطالعه کنید
- بله حتما یاعلی
حسینی : بابت برخودم ببخشید
-امیدوارم تکرار نشه
نویسنده :بانو.....ش
#علت عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره #
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
📕📗📙📘📗📕📙📔📙📘📗📘
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت هفدهم
روای رقیه
دوروز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن
خیلی خوشحال بودم از این پیوند ☺️
امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم
بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید
با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم
با ماشین به سمت معراج الشهدا حرکت کردم
وارد مزارشهدا شدم
پسرشهید محمدی از بچه های معراج الشهدا دیدم
محمدی:سلام
معمولابا برادران سلام علیک نمیکنم
اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه
جوابشون ندم
-سلام
محمدی:خوب هستید خانم جمالی؟
همچنان سربه زیر گفتم :ممنون
محمدی:از طرف من به حسین آقا تبریک بگید
-ممنون حتما
محمدی:خانم جمالی حقیقتا میخاستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهتون کار دارن
-😳😳بله
وارد اتاق جلسه شدم
وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش
آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاوردید الانم 😡😡😡
-آقای حسینی من دیرنکردم 😡😡😡
بعد جلسه رسمی نیست که برادرمن الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده
دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت :حلال کنید عصبانیم
-من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم 😡😡😡
حسینی: حلال کنید
بفرمایید تا توضیح بدیم 😔😔😔
ما با خانواده شهدا عباس بابایی ، رضا حسن پور مصاحبه داریم
با همرزانشون
ان شالله از فردا شروع میکنیم
این دفترچه مطالعه کنید
- بله حتما یاعلی
حسینی : بابت برخودم ببخشید
-امیدوارم تکرار نشه
نویسنده :بانو.....ش
#علت عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره #
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_هفدهم
🌷#شهادت
🌟در #آبان سال 1363 شهید #زین_الدین به همراه #برادرش_مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علیبن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت #سردشت حرکت میکنند.
💥در آنجا به برادران میگوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم💭 که خودم و برادرم #شهید شدیم!
🌟موقعی که عازم منطقه میشوند، رانندهشان را پیاده کرده و میگویند: خودمان میرویم. حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او میگوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمیتوانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را میتوانیم بدهیم.
🌟فرمانده محبوب بسیجیها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شرکت در عملیات و صحنههای افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب #شربت_شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاکی به پرواز درآمد🕊 تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند. ✨
🌟همان طور که برادران را توصیه میکرد: 👇
🔸ما باید حسینوار بجنگیم؛
حسینوار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛
حسینوار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی؛
ای کاش جانها میداشتیم و در راه امام حسین(ع) فدا میکردیم؛
از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و میگفت عمل کرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت.🕊
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_هفدهم
🌷#شهادت
🌟در #آبان سال 1363 شهید #زین_الدین به همراه #برادرش_مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علیبن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت #سردشت حرکت میکنند.
💥در آنجا به برادران میگوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم💭 که خودم و برادرم #شهید شدیم!
🌟موقعی که عازم منطقه میشوند، رانندهشان را پیاده کرده و میگویند: خودمان میرویم. حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او میگوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمیتوانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را میتوانیم بدهیم.
🌟فرمانده محبوب بسیجیها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شرکت در عملیات و صحنههای افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب #شربت_شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاکی به پرواز درآمد🕊 تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند. ✨
🌟همان طور که برادران را توصیه میکرد: 👇
🔸ما باید حسینوار بجنگیم؛
حسینوار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛
حسینوار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی؛
ای کاش جانها میداشتیم و در راه امام حسین(ع) فدا میکردیم؛
از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و میگفت عمل کرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت.🕊
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_هفدهم
✍شهادت آروزی قلبی و دیرینه اش بود و به گفته بسیاری از نزدیکانش بیشتر اوقات و مراسم های ویژه را در کنار قبور مطهر شهداء میگذارند.
💠محمد در #گلزار_شهدا برسر مزار سید محسن و حمید و مهدی رفت و برایشان فاتحه خواند، گوشه چشمش نمناک شده بود😢، یاد روزهایی افتاد که در یک سنگر همدم. آنها بود.اکنون با آنها #تجدید_پیمان می کند و #عزمش را جزم می کند تا از پای نشیند.مهیا می شود تا به قول و عهد خود در ورود به سپاه عمل کند.آخر محمد بسیار خوش قول بود.او به خودش قول داده بود #سنگر دوستانش را خالی نگذارد و حالا سنگری در دور دست ها انتظارش را می کشید.
💠امام (ره) فرموده بود " #اسلام_مرز_ندارد و حالا محمد به ما ثابت کرد که دفاع از اسلام هم مرز ندارد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_هفدهم
✍شهادت آروزی قلبی و دیرینه اش بود و به گفته بسیاری از نزدیکانش بیشتر اوقات و مراسم های ویژه را در کنار قبور مطهر شهداء میگذارند.
💠محمد در #گلزار_شهدا برسر مزار سید محسن و حمید و مهدی رفت و برایشان فاتحه خواند، گوشه چشمش نمناک شده بود😢، یاد روزهایی افتاد که در یک سنگر همدم. آنها بود.اکنون با آنها #تجدید_پیمان می کند و #عزمش را جزم می کند تا از پای نشیند.مهیا می شود تا به قول و عهد خود در ورود به سپاه عمل کند.آخر محمد بسیار خوش قول بود.او به خودش قول داده بود #سنگر دوستانش را خالی نگذارد و حالا سنگری در دور دست ها انتظارش را می کشید.
💠امام (ره) فرموده بود " #اسلام_مرز_ندارد و حالا محمد به ما ثابت کرد که دفاع از اسلام هم مرز ندارد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_هفدهم
✍آقاي سيدعلي الياسري همرزم شهید میگوید: اغلب از او چند #عكس ديدهاند كه معمولا #لبخندي به لب دارد و كنار رزمندههاي عراقي ايستاده است. او در عين حال كه شخصيت فرماندهي وكاريزماي بالايي در #رهبري و #هدايت مبارزان داشت انسان بسيار #متواضع و #افتادهاي نيز بود. شخصيت متواضع او همه را تحتتأثير خود قرار ميداد. هر دستوري كه ميداد يا هر توصيهاي كه ميكرد #خود_نخستين كسي بود كه آنرا اجرا ميكرد و #حرفي نميزد كه خود به آن #عمل نكرده يا در حال انجام آن نباشد. از اين منظر جداً فرمانده #خاص و متفاوتي بود. بارها و بارها به چشم خود ديدم كه او در عين #گرفتاري و مشغله و مسئوليت سنگيني كه داشت #اتاق خود را شخصا #نظافت ميكرد. بارها هم دوستان ديگر ميگفتند كه وقتي به سنگر يا مكاني ميرفت كه كمي به هم ريخته يا كثيف بود، خود دست بهكار ميشد و با اين رفتارش همه وادار ميشدند او را در اين كار همراهي كنند و آن محل نيز بدون آنكه وي دستوري صادر كرده باشد، مرتب و تميز ميشد. بدينترتيب رفتار اين فرمانده بهگونهاي بود كه بيشتر اوقات باعث ميشد تا نيروها كارهايي كه بايد را بدون آنكه نياز به دستور باشد انجام دهند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_هفدهم
✍آقاي سيدعلي الياسري همرزم شهید میگوید: اغلب از او چند #عكس ديدهاند كه معمولا #لبخندي به لب دارد و كنار رزمندههاي عراقي ايستاده است. او در عين حال كه شخصيت فرماندهي وكاريزماي بالايي در #رهبري و #هدايت مبارزان داشت انسان بسيار #متواضع و #افتادهاي نيز بود. شخصيت متواضع او همه را تحتتأثير خود قرار ميداد. هر دستوري كه ميداد يا هر توصيهاي كه ميكرد #خود_نخستين كسي بود كه آنرا اجرا ميكرد و #حرفي نميزد كه خود به آن #عمل نكرده يا در حال انجام آن نباشد. از اين منظر جداً فرمانده #خاص و متفاوتي بود. بارها و بارها به چشم خود ديدم كه او در عين #گرفتاري و مشغله و مسئوليت سنگيني كه داشت #اتاق خود را شخصا #نظافت ميكرد. بارها هم دوستان ديگر ميگفتند كه وقتي به سنگر يا مكاني ميرفت كه كمي به هم ريخته يا كثيف بود، خود دست بهكار ميشد و با اين رفتارش همه وادار ميشدند او را در اين كار همراهي كنند و آن محل نيز بدون آنكه وي دستوري صادر كرده باشد، مرتب و تميز ميشد. بدينترتيب رفتار اين فرمانده بهگونهاي بود كه بيشتر اوقات باعث ميشد تا نيروها كارهايي كه بايد را بدون آنكه نياز به دستور باشد انجام دهند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شانزدهم #علمــــــدار_عشـــــــق😍# تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید برنامه مشهدمون کلا متفاوفت بود خانما یه هتل بودن آقایون یه هتل دیگه هرکس هم هرتایم و هرجا میخاست میتونست بره منو زهرام باهم میرفتیم حرم ،بازار فقط تنها جایی…
بسم رب العشق
#قسمت_هفدهم
#علمــــــــدار_عشـــــــق😍#
#راوی مرتضــــــــی#
از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم
چندمتر اونطرف تر برادرم مجتبی کنار ماشین ایستاده بود
باهم دست دادیم و روبوسی کردیم
بازهرا خواهرمون فقط دست داد
از بچگی پدرم بهمون یادداده بود جایی که نامحرم است
باخواهرامون فقط دست بدیم
مجتبی: زیارت قبول
- ممنون
سوار ماشین شدیم
از چهره منو زهرا غم میبارید
مجتبی : شمادوتا چتونه
انگار کشتی هاتون غرق شده
چرا ناراحتید؟
مردم میرن زیارت میان
سبک میشن
شما دوتا محزون برگشتید
- مجتبی داداش
حاج حسن موسوی یادته؟
مجتبی: حاج حسن موسوی
حاج حسن موموسوی🤔🤔
اسمش برام خیلی آشناست
اما چیزی یادم نمیاد
- فرمانده پدر بودن توعملیات کربلایی ۵
مجتبی : خوب مگه این ناراحتی داره؟
- دخترش هم کلاسی زهراست
مجتبی: مرتضی داداش کشتی منو چی میخای بگی؟
-ما الان حاج حسن دیدیم
آدرس و شماره تماس خونه گرفت که بیان دیدن پدر
مجتبی: یاامام حسین
حالا چطوری به پدر بگیم
- ماهم ناراحت همون هستیم
مجتبی : بهتره بامادر صحبت کنیم
رفتیم خونه منو پدر میریم مزارشهدا
شماهم بشنید فکرکنید به نتیجه برسید
پدرم تو علمیات کربلای ۵ هم از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود
هم گاز خردل ریه هاش سوزنده بود
شوک عصبی براش سم بود
رسیدیم خونه
مجتبی: یه لبخند بزنید که پدر متوجه ناراحتی شما نشه
مادر در باز کرد
سلام بچه های گلم
زیارت قبول
- ممنون مادر
ان شاالله قسمت شماو پدر بشه
مادر:ممنون پسرم
زهرا: مامان باباست کجاست؟
سلام دخترگلم
زیارتت قبول
من اینجام بابا
زهرا رفت کمک پدر
پدر: مرتضی پسر توچته؟
نکنه عاشق شدی؟
باجمله دوم پدر
تصویر نرگس سادات اومد جلوی چشمام
به خودم گفتم استغفرالله ربی اتوب الیه
داداش مجتبی بی زحمت اون چمدون هارو بیار
همراش یه چشمک بهش زدم
بعداز دادن سوغاتی ها
مجتبی به پدرگفت
بابا میاید بریم مزارشهدا
آخه بابا زحمتت میشه
چه زحمتی پدرشما رحمتی
بابا ومجتبی راهی مزارشهدا شدن
مادر:شمادوتا چتونه ؟
- مادر ما امروز حاج حسن موسوی دیدیم
مادر: واقعا؟
- بله میخان بیان دیدن پدر
فقط چه طوری به پدر بگیم
مادر: مگه مرتضی جان تو قرار نیست یه تله فیلم برای بسیج دانشگاه بسازی ؟
- بله باید بسازم
مادر : خوب این بهترین موضوع برای گفت حاج حسن
زهراجان مادر پاشو به برادرت بگو برگردن
چشم
نویسنده : بانـــــــــو...... ش
#ادامه_دارد..
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_هفدهم
#علمــــــــدار_عشـــــــق😍#
#راوی مرتضــــــــی#
از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم
چندمتر اونطرف تر برادرم مجتبی کنار ماشین ایستاده بود
باهم دست دادیم و روبوسی کردیم
بازهرا خواهرمون فقط دست داد
از بچگی پدرم بهمون یادداده بود جایی که نامحرم است
باخواهرامون فقط دست بدیم
مجتبی: زیارت قبول
- ممنون
سوار ماشین شدیم
از چهره منو زهرا غم میبارید
مجتبی : شمادوتا چتونه
انگار کشتی هاتون غرق شده
چرا ناراحتید؟
مردم میرن زیارت میان
سبک میشن
شما دوتا محزون برگشتید
- مجتبی داداش
حاج حسن موسوی یادته؟
مجتبی: حاج حسن موسوی
حاج حسن موموسوی🤔🤔
اسمش برام خیلی آشناست
اما چیزی یادم نمیاد
- فرمانده پدر بودن توعملیات کربلایی ۵
مجتبی : خوب مگه این ناراحتی داره؟
- دخترش هم کلاسی زهراست
مجتبی: مرتضی داداش کشتی منو چی میخای بگی؟
-ما الان حاج حسن دیدیم
آدرس و شماره تماس خونه گرفت که بیان دیدن پدر
مجتبی: یاامام حسین
حالا چطوری به پدر بگیم
- ماهم ناراحت همون هستیم
مجتبی : بهتره بامادر صحبت کنیم
رفتیم خونه منو پدر میریم مزارشهدا
شماهم بشنید فکرکنید به نتیجه برسید
پدرم تو علمیات کربلای ۵ هم از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود
هم گاز خردل ریه هاش سوزنده بود
شوک عصبی براش سم بود
رسیدیم خونه
مجتبی: یه لبخند بزنید که پدر متوجه ناراحتی شما نشه
مادر در باز کرد
سلام بچه های گلم
زیارت قبول
- ممنون مادر
ان شاالله قسمت شماو پدر بشه
مادر:ممنون پسرم
زهرا: مامان باباست کجاست؟
سلام دخترگلم
زیارتت قبول
من اینجام بابا
زهرا رفت کمک پدر
پدر: مرتضی پسر توچته؟
نکنه عاشق شدی؟
باجمله دوم پدر
تصویر نرگس سادات اومد جلوی چشمام
به خودم گفتم استغفرالله ربی اتوب الیه
داداش مجتبی بی زحمت اون چمدون هارو بیار
همراش یه چشمک بهش زدم
بعداز دادن سوغاتی ها
مجتبی به پدرگفت
بابا میاید بریم مزارشهدا
آخه بابا زحمتت میشه
چه زحمتی پدرشما رحمتی
بابا ومجتبی راهی مزارشهدا شدن
مادر:شمادوتا چتونه ؟
- مادر ما امروز حاج حسن موسوی دیدیم
مادر: واقعا؟
- بله میخان بیان دیدن پدر
فقط چه طوری به پدر بگیم
مادر: مگه مرتضی جان تو قرار نیست یه تله فیلم برای بسیج دانشگاه بسازی ؟
- بله باید بسازم
مادر : خوب این بهترین موضوع برای گفت حاج حسن
زهراجان مادر پاشو به برادرت بگو برگردن
چشم
نویسنده : بانـــــــــو...... ش
#ادامه_دارد..
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_هفدهم
⚛سهیل کریمی یکی از مستندسازان کشور؛
✍حسین یکی از #پروژه هاى اصلى عکس ممد بود. از همه چى حسین #عکس مى گرفت. حتی #خوابیدن.
🍂روز #میلاد نبى خاتم #گوشى رو خاموش کردم و نرفتم دفتر. نماز عشا رو که خوندم و در حین مرور درس ها، #یاد_حسین از ذهنم گذشت. مثل برق. نمى دونم چرا. بعد #تصور کردم #اگه_حسین_شهید شه چى؟ مثل برق از ذهنم گذشت. سعى کردم رو درس متمرکز شم. باز #فکر کردم یعنى حسین با چى شهید مى شه؟ باز از ذهنم گذشته بود. نمى دونم چرا. در همین اثنی #تلفن خونه از اتاق مجاور زنگ زد. گفتم شاید از اقوام ارباب باشند. رفت رو #پیغام گیر. #صداى_ممد_تاجیک بود. تا برسم، یه پیغام نامفهوم گذاشته بود. زنگ زدم. ممد از اون ور خط گفت: #حسین_نصرتى_شهید_شد. بدون مقدمه. دنیا رو سرم هوار شد. #چشام سیاهى رفت. جیگرم سوخت. #حسین، #سوریه، نزدیک مثل برادر، #کوثر، کوثر، کوثر. سیل اشک امون نداد😢. زنگ زدم به بچه هاى دیگه. فقط پشت خط هق هق مى کردیم. حسین تو دمشق شهید شده بود. جیگرم سوخت.😔
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_هفدهم
⚛سهیل کریمی یکی از مستندسازان کشور؛
✍حسین یکی از #پروژه هاى اصلى عکس ممد بود. از همه چى حسین #عکس مى گرفت. حتی #خوابیدن.
🍂روز #میلاد نبى خاتم #گوشى رو خاموش کردم و نرفتم دفتر. نماز عشا رو که خوندم و در حین مرور درس ها، #یاد_حسین از ذهنم گذشت. مثل برق. نمى دونم چرا. بعد #تصور کردم #اگه_حسین_شهید شه چى؟ مثل برق از ذهنم گذشت. سعى کردم رو درس متمرکز شم. باز #فکر کردم یعنى حسین با چى شهید مى شه؟ باز از ذهنم گذشته بود. نمى دونم چرا. در همین اثنی #تلفن خونه از اتاق مجاور زنگ زد. گفتم شاید از اقوام ارباب باشند. رفت رو #پیغام گیر. #صداى_ممد_تاجیک بود. تا برسم، یه پیغام نامفهوم گذاشته بود. زنگ زدم. ممد از اون ور خط گفت: #حسین_نصرتى_شهید_شد. بدون مقدمه. دنیا رو سرم هوار شد. #چشام سیاهى رفت. جیگرم سوخت. #حسین، #سوریه، نزدیک مثل برادر، #کوثر، کوثر، کوثر. سیل اشک امون نداد😢. زنگ زدم به بچه هاى دیگه. فقط پشت خط هق هق مى کردیم. حسین تو دمشق شهید شده بود. جیگرم سوخت.😔
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_هفدهم
✍او #اولین شهید مدافع حرم استان اردبیل شد.
#پیکر پاک شهید هاشم دهقانی نیا در میان استقبال گسترده مردم وارد #اردبیل شد و ظهر ۳۱ اردیبهشت ۹۵ پس از برگزاری نماز جمعه بر دوش همرزمان و شهروندان تشییع و در #گلزار_شهدای_غریبان_اردبیل به خاک سپرده شد.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_هفدهم
✍او #اولین شهید مدافع حرم استان اردبیل شد.
#پیکر پاک شهید هاشم دهقانی نیا در میان استقبال گسترده مردم وارد #اردبیل شد و ظهر ۳۱ اردیبهشت ۹۵ پس از برگزاری نماز جمعه بر دوش همرزمان و شهروندان تشییع و در #گلزار_شهدای_غریبان_اردبیل به خاک سپرده شد.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw