🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان 📃✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_پنج 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❖ #جبهه علم دار و علم میخواد،بذار برم که عمه ی سادات بازم #مدافع_حرم میخواد ،صوتش حزین بود و لحنش غم زده مثل #لالایی زمزمه می کرد، تموم هم سنای من رفتن تا برسن به #ظهرعاشورا تورو…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_شش
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• وارد اشپزخونه شدم شیرآبو باز کردم ، آب یخو پاشیدم رو صورتم یه لحظه #نفسم بالا نیومد😱دست چپمو به کابینت بغلی تکیه دادمو با دست راستم کمرمو چسبیدم بوی خوش #سوپ کل آشپزخونه🍜 رو پر کرده بود یه مجمه برداشتم دو تا ظرف #سوپ ریختم ، مامان 👵 #رعنا وارد آشپزخونه شد .از یخچال سبزی و ماست دراورد
و ریخت تو ظرف همه رو تو مجمه ریختم . درآخر چند تا تیکه نون 🍞هم گذاشتم خواستم مجمه رو بلند کنم که مامان رعنا مانع ⛔️شد . به سمت یخچال رفت و یه ظرف برداشت .
اومد سمتمو با مهربونی گفت : اینم کوفته تبریزی مخصوص فاطمه خانوم😍 لبخندی زدمو تشکر کردم ،مجمه سنگین بود . پدرجون 👴خودش ظرفو برام آورد و گذاشت تو اتاق . بعد هم رفت.
•❥ نور #مهتاب افتاده بود تو اتاق و کمی تاریک بود #حسام گوشه ی اتاق خوابیده بود وپتو رو کشیده بود تا گردنش پدرجون ظرف غذا رو کنارش گذاشته بود #چادرمو از سرم دراوردم
یه #آیینه روی طاقچه بود خودمو توش نگاه کردم روسریمو رو سرم مرتب کردم موهامو که از فرق باز کرده بودم دست کشیدم سرتا پا #مشکی پوشیده بودم گوشه ی #طاقچه یه برگه ی🗞 تا شده #توجهمو جلب کرد با کنجکاوی برش داشتم معلوم بود خیلی وقته اونجاست بازش کردم دست خط🖋 حسام بود.
•❥ امشب در #طلاییه مهمان شهدا ایم #اشکان گوشه ای خلوت کرده است.من #شهدا🕊 را حس می کنم ،شب جمعه کنار شهدا از #بهشت کمتر نیست،
بهـ🌺ـار 86 نوشته هاشو لمس کردم کاغذو گذاشتم جاش این اتاق ، خیلی استفاده نمیشداز برگه ها و کتاب های مرتب قفسه معلوم بود حسام دوران قبل از #کنکورشو اینجا گذرونده بود .رفتم کنار حسام نشستم دست گذاشتم رو #پیشونیش داغ داغ بود یه پارچه ی سفید و یه #کاسه آب کنارش بود
پارچه رو گذاشتم تو آب💦 و حسابی چلوندمش آروم گذاشتم روپیشونیش پتوشو کنار زدم دستشو تو دستم گرفتم و آوردمش نزدیک صورتم لبای داغمو رو دستش گذاشتم و بوسیدم 😘 حسام #چشماشو باز کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد... ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_شش
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• وارد اشپزخونه شدم شیرآبو باز کردم ، آب یخو پاشیدم رو صورتم یه لحظه #نفسم بالا نیومد😱دست چپمو به کابینت بغلی تکیه دادمو با دست راستم کمرمو چسبیدم بوی خوش #سوپ کل آشپزخونه🍜 رو پر کرده بود یه مجمه برداشتم دو تا ظرف #سوپ ریختم ، مامان 👵 #رعنا وارد آشپزخونه شد .از یخچال سبزی و ماست دراورد
و ریخت تو ظرف همه رو تو مجمه ریختم . درآخر چند تا تیکه نون 🍞هم گذاشتم خواستم مجمه رو بلند کنم که مامان رعنا مانع ⛔️شد . به سمت یخچال رفت و یه ظرف برداشت .
اومد سمتمو با مهربونی گفت : اینم کوفته تبریزی مخصوص فاطمه خانوم😍 لبخندی زدمو تشکر کردم ،مجمه سنگین بود . پدرجون 👴خودش ظرفو برام آورد و گذاشت تو اتاق . بعد هم رفت.
•❥ نور #مهتاب افتاده بود تو اتاق و کمی تاریک بود #حسام گوشه ی اتاق خوابیده بود وپتو رو کشیده بود تا گردنش پدرجون ظرف غذا رو کنارش گذاشته بود #چادرمو از سرم دراوردم
یه #آیینه روی طاقچه بود خودمو توش نگاه کردم روسریمو رو سرم مرتب کردم موهامو که از فرق باز کرده بودم دست کشیدم سرتا پا #مشکی پوشیده بودم گوشه ی #طاقچه یه برگه ی🗞 تا شده #توجهمو جلب کرد با کنجکاوی برش داشتم معلوم بود خیلی وقته اونجاست بازش کردم دست خط🖋 حسام بود.
•❥ امشب در #طلاییه مهمان شهدا ایم #اشکان گوشه ای خلوت کرده است.من #شهدا🕊 را حس می کنم ،شب جمعه کنار شهدا از #بهشت کمتر نیست،
بهـ🌺ـار 86 نوشته هاشو لمس کردم کاغذو گذاشتم جاش این اتاق ، خیلی استفاده نمیشداز برگه ها و کتاب های مرتب قفسه معلوم بود حسام دوران قبل از #کنکورشو اینجا گذرونده بود .رفتم کنار حسام نشستم دست گذاشتم رو #پیشونیش داغ داغ بود یه پارچه ی سفید و یه #کاسه آب کنارش بود
پارچه رو گذاشتم تو آب💦 و حسابی چلوندمش آروم گذاشتم روپیشونیش پتوشو کنار زدم دستشو تو دستم گرفتم و آوردمش نزدیک صورتم لبای داغمو رو دستش گذاشتم و بوسیدم 😘 حسام #چشماشو باز کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد... ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هشتادو_چهار📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• گرفتمش رو به روم با #عشق نگاهش کردمو بعد همون نگاه عاشقانمو به حسام دوختم #حسام بهم نزدیک شد و گفت: از صبحه تو دلم یه شوری دارم تا اینو ببینی می دونستم #خوشت میاد بردمش یه خیاط…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_پنج📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به مزار میرسیم #نگاه خسته ات را نثار چشمانم میکنی نگاهی که خستگی اش حاصل #جنگ و #کار و #جسم نیست نگاهت خسته است، این خستگی حاصل از #روح توست تو دلت گرفته ، #آسمان چشمانت هوای #باریدن دارد
میگویی : بانو ! بشین توی ماشین زود برمیگردم ،هیچ نمیگویم و فقط نگاهت میکنم نمی دانم #امشب چرا اینطور شده ام #ندایی در درونم میگوید : این آخرین نگاه هایم به توست،
❥• از این فکر #سخت آزرده میشوم دستت را جلوی صورتم تکان میدهی و میگویی : کجایی حاج خانوم ؟؟؟
(مکث) باشه؟؟؟
#تلخندی میزنم و میگویم : #اطاعت فرمانده، تو پیاده میشوی و #چفیه بر دوش آرام آرا م توی تاریکی گم میشوی اینجا هیچ #فانوسی روشن نیست از رفتنت حوصله ام سر میرود باورت میشود؟ توی همین چند دقیقه #دلم برایت تنگ شد کمی بعد روی شیشه ی ماشین #قطره های کوچکی میافت
# باران است که #نم_نم میبارد روی شیشه #بوسه میزند و بعد #سر میخورد، دستم را روی شکمم میگذارم نی نی #لگد میزند،انگار بازیش گرفته کاسه صبرم لبریز میشود هن هن کنان پیاده میشوم و در را قفل میکنم،
❥• یاد اصرار #مکررت برای آمدن به اینجا میافتم دلم ناگه #شور میزند سلانه سلانه از میان #قبور عبور میکنم تا به قطعه #نامداران بی نام میرسم اینجا گویی روز است این #فانوس ها اینجا را #بهشت میکنند،به دوستانم سلام میدهم صدای زوزه ی #باد مرا
به خود می آورد،چشمانم دور و بر را میکاود و دنبال تو میگردد دستم را به کمر میگیرم تا بتوانم راه بروم به شوق رویت گام برمیدارم امشب چقدر #خلوت است،
❥• امشب #منو_تو ، #مهتاب، #شهدا
و #خدا قشنگ ترین #مراعات النظیر میشوییم ،شهدا رفقایمان اند و مهتاب برق کوچکی از چشمان تو و خدا خالق این همه زیباییست اوشاعر شعریست مثل تو صدای ناله ای متوقفم میکند، #قلبم مرا به سمت صدا هدایت میکند چشم میگشایم اینجا مزار #شهدای مدافع حرم است تو را میبینم رو به رفقایت و پشت به من زانو زده ای و ضجه میزنی #گوش میسپارم به درد و دل هایت با دوستانت خلوت کرده ای
❥• میگویی :
اشکان ! #بی معرفت #رفیق کجا رفتی محمد رضا! تنها تنها #بهشتی شدی؟؟؟ #مصطفی کجایی؟؟؟ بخدا دلم واست #تنگ شده آهای #معراجیاااااا کجایید ؟؟؟؟ چرا نوبتم نمیرسه ؟ خستم از اینهمه #دلتنگی خدا منو بو کردی؟ بوی دنیا میدادم ؟؟؟ آره؟ من لیاقت ندارم ؟!!! گریه #امانت را میبرد زیر #باران خیس شده ایم بغضی گلویم را چنگ میزدو اشک هایم سرازیر میشود ... بغض #نامرد است...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_پنج📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به مزار میرسیم #نگاه خسته ات را نثار چشمانم میکنی نگاهی که خستگی اش حاصل #جنگ و #کار و #جسم نیست نگاهت خسته است، این خستگی حاصل از #روح توست تو دلت گرفته ، #آسمان چشمانت هوای #باریدن دارد
میگویی : بانو ! بشین توی ماشین زود برمیگردم ،هیچ نمیگویم و فقط نگاهت میکنم نمی دانم #امشب چرا اینطور شده ام #ندایی در درونم میگوید : این آخرین نگاه هایم به توست،
❥• از این فکر #سخت آزرده میشوم دستت را جلوی صورتم تکان میدهی و میگویی : کجایی حاج خانوم ؟؟؟
(مکث) باشه؟؟؟
#تلخندی میزنم و میگویم : #اطاعت فرمانده، تو پیاده میشوی و #چفیه بر دوش آرام آرا م توی تاریکی گم میشوی اینجا هیچ #فانوسی روشن نیست از رفتنت حوصله ام سر میرود باورت میشود؟ توی همین چند دقیقه #دلم برایت تنگ شد کمی بعد روی شیشه ی ماشین #قطره های کوچکی میافت
# باران است که #نم_نم میبارد روی شیشه #بوسه میزند و بعد #سر میخورد، دستم را روی شکمم میگذارم نی نی #لگد میزند،انگار بازیش گرفته کاسه صبرم لبریز میشود هن هن کنان پیاده میشوم و در را قفل میکنم،
❥• یاد اصرار #مکررت برای آمدن به اینجا میافتم دلم ناگه #شور میزند سلانه سلانه از میان #قبور عبور میکنم تا به قطعه #نامداران بی نام میرسم اینجا گویی روز است این #فانوس ها اینجا را #بهشت میکنند،به دوستانم سلام میدهم صدای زوزه ی #باد مرا
به خود می آورد،چشمانم دور و بر را میکاود و دنبال تو میگردد دستم را به کمر میگیرم تا بتوانم راه بروم به شوق رویت گام برمیدارم امشب چقدر #خلوت است،
❥• امشب #منو_تو ، #مهتاب، #شهدا
و #خدا قشنگ ترین #مراعات النظیر میشوییم ،شهدا رفقایمان اند و مهتاب برق کوچکی از چشمان تو و خدا خالق این همه زیباییست اوشاعر شعریست مثل تو صدای ناله ای متوقفم میکند، #قلبم مرا به سمت صدا هدایت میکند چشم میگشایم اینجا مزار #شهدای مدافع حرم است تو را میبینم رو به رفقایت و پشت به من زانو زده ای و ضجه میزنی #گوش میسپارم به درد و دل هایت با دوستانت خلوت کرده ای
❥• میگویی :
اشکان ! #بی معرفت #رفیق کجا رفتی محمد رضا! تنها تنها #بهشتی شدی؟؟؟ #مصطفی کجایی؟؟؟ بخدا دلم واست #تنگ شده آهای #معراجیاااااا کجایید ؟؟؟؟ چرا نوبتم نمیرسه ؟ خستم از اینهمه #دلتنگی خدا منو بو کردی؟ بوی دنیا میدادم ؟؟؟ آره؟ من لیاقت ندارم ؟!!! گریه #امانت را میبرد زیر #باران خیس شده ایم بغضی گلویم را چنگ میزدو اشک هایم سرازیر میشود ... بغض #نامرد است...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_نودو_سه 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• هیچ نمی گویم و بی حال ڪنارش می نشینم #مشتاق شنیدن حرف هایش هستم #سپیده در حالیڪه نگاهش به #شمعدانی های صورتی رنگ لب حوض است می گوید: من هیچ وقت برای #اشڪان گریه نڪردم چون #قول داده…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_چهار 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• از این همه #تنهایی میان جمع خسته شده ام دو ، سه روزی از رفتن #حسام
می گذرد و حرف های سپیده عجیب ذهنم را درگیر ڪرده، با رفتن مامان ڪنج اتاق می نشینم وخیره به دفترچه میشوم.
شب، #شب تاریڪ است و رخ #مهتاب ڪامل مانده ام بین نفسم و نَفَسَم ڪدام را انتخاب ڪنم؟ موهای بافته شده ام را از سمت شانه راستم به جلو هدایت میڪنم دو ،سه روزی میشود بازشان نڪرده ام از همون دو،سه روز پیش ڪه
#حسام آنها را برایم بافت و رفت...
❥• می ترسم دیگر نباشد و #عطر انگشتانش را میان خرمن موهایم نپاشند
سرم را از پنجره اتاق بیرون میبرم و رو به #آسمان می گویم:
خدایا به تو #پناه میبرم ازین #نفس
نجاتم بده...
گویی هاله ای از نور قلبم را می شڪافد
میان #قلبم می نشیند آرامش عجیبی
از قلبم تراوش میشود همان ڪه قلبم
را هزار تڪه میڪند مثل #زائری ڪه اذن دخول گرفته دستم را به سمت #دفترچه ڪوچڪ می برم و ورق میزنم تا به صفحه آخر میرسم یاد #سپیده
می افتم ماجرای دفترچه را از ڪجا میدانست؟
❥• ڪنجڪاوانه برایش #پیامی
می فرستم و درباره دفترچه #سوال میڪنم چند دقیقه بعد صدای تلفن همراهم بلند میشود صفحه ی پیام ها را باز میڪنم دو پیام #جدید از سپیده:
سلام عزیزم... خوبی؟
#فندق خوبه؟
ازین دفترچه ها توی خونه ی همه ی #مدافعان هست هر ڪی تا آخرش میرسه عوض میشه، #عاشق میشه...
و پیام بعدی:
#نگارنده دفترچه یڪی از #شهدای عملیات قبلیه همه گردان یڪ دونه ازین
دفترچه ها می نویسن و میذارن تو جیبشون آخر #عملیات موقع انتقال #شهدا دفترچه هاشونو در میارن و بین بازمانده ها تقسیم میشه...
❥• نویسنده ها #گمنامن اما روش هاشون همش تاثیرگذاره چون ڪه #خدا عاشقشون شده نگاهی به دفترچه میڪنم چقدر بیشتر #عاشقش شده ام
قدم اخر می شود #قدم_عاشقی
مثل اخرین قدم طفلی تازه راه افتاده و رسیدن به آغوش #مادر در قدم آخر باید سر از پا شناخت، #سر باید برود...
#جان باید برود
اینها همه رسم #دلبریست...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_چهار 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• از این همه #تنهایی میان جمع خسته شده ام دو ، سه روزی از رفتن #حسام
می گذرد و حرف های سپیده عجیب ذهنم را درگیر ڪرده، با رفتن مامان ڪنج اتاق می نشینم وخیره به دفترچه میشوم.
شب، #شب تاریڪ است و رخ #مهتاب ڪامل مانده ام بین نفسم و نَفَسَم ڪدام را انتخاب ڪنم؟ موهای بافته شده ام را از سمت شانه راستم به جلو هدایت میڪنم دو ،سه روزی میشود بازشان نڪرده ام از همون دو،سه روز پیش ڪه
#حسام آنها را برایم بافت و رفت...
❥• می ترسم دیگر نباشد و #عطر انگشتانش را میان خرمن موهایم نپاشند
سرم را از پنجره اتاق بیرون میبرم و رو به #آسمان می گویم:
خدایا به تو #پناه میبرم ازین #نفس
نجاتم بده...
گویی هاله ای از نور قلبم را می شڪافد
میان #قلبم می نشیند آرامش عجیبی
از قلبم تراوش میشود همان ڪه قلبم
را هزار تڪه میڪند مثل #زائری ڪه اذن دخول گرفته دستم را به سمت #دفترچه ڪوچڪ می برم و ورق میزنم تا به صفحه آخر میرسم یاد #سپیده
می افتم ماجرای دفترچه را از ڪجا میدانست؟
❥• ڪنجڪاوانه برایش #پیامی
می فرستم و درباره دفترچه #سوال میڪنم چند دقیقه بعد صدای تلفن همراهم بلند میشود صفحه ی پیام ها را باز میڪنم دو پیام #جدید از سپیده:
سلام عزیزم... خوبی؟
#فندق خوبه؟
ازین دفترچه ها توی خونه ی همه ی #مدافعان هست هر ڪی تا آخرش میرسه عوض میشه، #عاشق میشه...
و پیام بعدی:
#نگارنده دفترچه یڪی از #شهدای عملیات قبلیه همه گردان یڪ دونه ازین
دفترچه ها می نویسن و میذارن تو جیبشون آخر #عملیات موقع انتقال #شهدا دفترچه هاشونو در میارن و بین بازمانده ها تقسیم میشه...
❥• نویسنده ها #گمنامن اما روش هاشون همش تاثیرگذاره چون ڪه #خدا عاشقشون شده نگاهی به دفترچه میڪنم چقدر بیشتر #عاشقش شده ام
قدم اخر می شود #قدم_عاشقی
مثل اخرین قدم طفلی تازه راه افتاده و رسیدن به آغوش #مادر در قدم آخر باید سر از پا شناخت، #سر باید برود...
#جان باید برود
اینها همه رسم #دلبریست...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅