#داستان 📚
#قسمت_نوزدهم .
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐
.
چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞
.
.
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐
.
به به عروس گلم😊
.
فدای قدو بالاش بشم😊
.
این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊
.
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀
.
.
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒
.
.
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑
.
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊
.
نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲
.
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯
.
نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊
.
اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰
.
.
دیدم عهههه
احسانه...😡😐
.
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡
.
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑
.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین
.
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑
.
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐
.
-اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺
.
-نه...شما حرفاتونو بزنین.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐
.
-حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺
ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده
.
-خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐
.
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺
.
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑
.
و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐
. .
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊
البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی
.
.
-از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊
.
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی.
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#قسمت_نوزدهم .
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐
.
چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞
.
.
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐
.
به به عروس گلم😊
.
فدای قدو بالاش بشم😊
.
این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊
.
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀
.
.
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒
.
.
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑
.
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊
.
نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲
.
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯
.
نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊
.
اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰
.
.
دیدم عهههه
احسانه...😡😐
.
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡
.
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑
.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین
.
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑
.
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐
.
-اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺
.
-نه...شما حرفاتونو بزنین.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐
.
-حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺
ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده
.
-خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐
.
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺
.
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑
.
و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐
. .
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊
البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی
.
.
-از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊
.
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی.
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_نوزدهم
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سوار اتوبوس شدیم و ماشین بلافاصله راه افتاد، از اونجایی که کانال کمیل با فکه پنج کیلومتر فاصله داشت خیلی زود رسیدیم
به محض اینکه ماشین توقف کرد بی تابانه از ماشین خارج شدم ، کفشامو در آوردم و پامو تو این وادی مقدس گذاشتم.
قلبم بی محابا می تپید با اینکه افراد گردان کمیل اکثرا شهید شده بودن اما من باور دارم گردان کمیل زنده اس، وقتی ب مقصدم رسیدم درست روبروی کانال به زمین نشستما اینجا سکوی پرواز تشنه لبایی بود که حسین وار ب شهادت رسیدن جایی ک بدون آب و غذا و مهمات مقاومت کردنو حماسه آفریدن .😔
جایی که #علمدار_کمیل ، #شهید_ابراهیم_هادی ب آرزو ی همیشگیش یعنی گمنامی رسید
#گمنام چه کلمهی قشنگی یعنی کسی ک دنیا رو حتی ب اندازه ی یک نام هم نمیخواد😭
شهید هادی مثل خلیل الله نشون داد لایق اسم قشنگشه خوش ب حالش حالا اون برای همیشه توی فکهاس تا خورشیدی باشه واسه راهیان نور پردهی اشکی ک چشامو پوشونده بود رو کنار زدم و کانالو با دقت نگاه کردم انحنای ته کانال همونجایی بود ک شهید هادی پیکر پاک #شهدا رو ب اونجا منتقل کرد.
به عجب جاییه خود عشقه.
به آسمون نگاه کردم لحظات غروب خورشید با این حال و هوای قشنگ و فضای ملکوتی عجین شده بود سرخی آسمون آدمو بیشتر هوایی میکرد این غروب تب آلود بوی غم میداد.💔 پرچمای دور و بر نور علی نور بودند، انگار همیشه موقع غروب زمین و زمان دلتنگیشونو نسبت ب شهدای گردان کمیل که یه روز کف این کانال افتاده بودن ابراز میکردن.😭
این خاک شمیم سیب حرم داشت حق داشت زمین غریب اینجا شاهد تیر خلاصایی بود ک بعثی های نامرد ب شهدا زده بودن اوج مظلومیت فرزندان روح الله رو دیده بود. مقاومت قهرمانانهی جوون رعنایی با چفیه عربی و قامت پهلوانانه رو دیده بود.
اتمسفر اینجا صوت آسمونی اذان ابراهیم رو شنیده بود آسمون اینجا سینه زنی بامعرفت بچه ها با لحن پر شور آقا ابراهیمو درک کرده بود اینجا جنون نداشت؟
با چشمای پرسان و دلتنگ دور و برمو نگاه کردم . انگار روح پر فتوح ابراهیم رو حس میکردم . حضورنامرئی ملائکة الله زینت بخش این بهشت زمینی شده بود . واسه تبرک یه مقداری از خاکا رو برداشتم و به گوشه ی چفیم ریختمو گره زدمش.
دستمو بوییدم،از نظر من بوی عشق میداد.
آخه آمیخته ب خون عاشقای مادر بود.
نگاهم ب سربند #یا_زهرا افتاد که به سیم خاردارا گیر کرده بود . توی کانال یه قمقمه افتاده بود، ای کاش اونروزی ک صاحبش از تشنگی شهید شد شرمنده ی صاحبش نمیشد
دلم میخواست با پرستوی گمنام کمیل حرف بزنم سفرهی دلمو بازکردمو شروع کردم ب حرف زدن .
سلام حاج ابراهیم ، هادی عشاق ، دیدی بلاخره اومدم ؟ دیدی عشق چه ها میکند ؟ ممنون ک منو طلبیدی ابراهیم جان.💚
حالا مجنون تر از مجنون ، عاشق تر از عاشق و هوایی تر از هوایی شدم؟ من ب اخلاص تو ای دوست گرفتار شدم، میبینی؟
بازم یه گناهکار به واسطه ی تو توبه کرد.
خوش ب حالت رو پای ارباب شهید شدی . راست میگن ک گمنامی برای شهرت طلبا زجر آوره حقا ک همه ی اجرا تو گمنامیه .
آقا ابراهیم، برای این عبد گناهکار هم دعا کن.
دعا برای ظهور ، برای شهادت این حقیر،.برای خیلی چیزا بعد تموم شدن حرفام نفس عمیقی کشیدم احساس سبکی داشتم حس #تولد_دوباره ...
صورت خیس از اشکمو با چفیم پاک کردم . با ساعتم نگاه کردم فقط ده دقیقه وقت داشتم.
تو اون فرصت چند تا عکس قشنگ از غروب کانال کمیل گرفتم تا موقع دلتنگیم تسکینم بده ...
#من_از_اظهار_نظرهای_دلم_فهمیدم
#عشق_هم_صاحب_فتواست_اگر_بگذارند
آخرین نفری ک سوار شد من بودم، به انتهای ماشین ک رسیدم با اشاره ی دست به سپیده فهموندم ک بره رو اون یکی صندلی بشینه تا کنار پنجره بشینم و اونم بی چون و چرا قبول کرد برای آخرین بار از پشت شیشه شاهد عشق بازی چشمام با این سرزمین شدم .
#خداحافظی نکردم تا دوباره زود برگردم وقتی دیگه کاملا دور شدیم و کانال از نظرم محو شد رومو گرفتم و به رو ب روم خیره شدم سنگینی نگاه سپیده رو روم حس کردم.
برگشتمو نگاش کردم بلافاصله پرسید : چرا نیومدی پیش ما ؟
_...
چرا چشات اینقدر سرخه؟
_........
_خواهربسیجی دلاور . با شما هستما ...
_خب چون با شهدا خلوت کرده بودم
_حالا چرا اینقدر آویزونی ؟
_نه آویزون نیستم ولی ای کاش بیشتر میموندیم،هنوز نرفته دلتنگ اینجام...
می فهمم چی میگی حالا بیخیال ب طلائیه فکر کن.
با شوخیای برادر بسیجیا توی ماشین اصن نفهمیدم نیم ساعت چجوری گذشت، از ماشین پیاده شدیم و با سپیده حرکت کردیم.
#ادامه_دارد...
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_نوزدهم
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سوار اتوبوس شدیم و ماشین بلافاصله راه افتاد، از اونجایی که کانال کمیل با فکه پنج کیلومتر فاصله داشت خیلی زود رسیدیم
به محض اینکه ماشین توقف کرد بی تابانه از ماشین خارج شدم ، کفشامو در آوردم و پامو تو این وادی مقدس گذاشتم.
قلبم بی محابا می تپید با اینکه افراد گردان کمیل اکثرا شهید شده بودن اما من باور دارم گردان کمیل زنده اس، وقتی ب مقصدم رسیدم درست روبروی کانال به زمین نشستما اینجا سکوی پرواز تشنه لبایی بود که حسین وار ب شهادت رسیدن جایی ک بدون آب و غذا و مهمات مقاومت کردنو حماسه آفریدن .😔
جایی که #علمدار_کمیل ، #شهید_ابراهیم_هادی ب آرزو ی همیشگیش یعنی گمنامی رسید
#گمنام چه کلمهی قشنگی یعنی کسی ک دنیا رو حتی ب اندازه ی یک نام هم نمیخواد😭
شهید هادی مثل خلیل الله نشون داد لایق اسم قشنگشه خوش ب حالش حالا اون برای همیشه توی فکهاس تا خورشیدی باشه واسه راهیان نور پردهی اشکی ک چشامو پوشونده بود رو کنار زدم و کانالو با دقت نگاه کردم انحنای ته کانال همونجایی بود ک شهید هادی پیکر پاک #شهدا رو ب اونجا منتقل کرد.
به عجب جاییه خود عشقه.
به آسمون نگاه کردم لحظات غروب خورشید با این حال و هوای قشنگ و فضای ملکوتی عجین شده بود سرخی آسمون آدمو بیشتر هوایی میکرد این غروب تب آلود بوی غم میداد.💔 پرچمای دور و بر نور علی نور بودند، انگار همیشه موقع غروب زمین و زمان دلتنگیشونو نسبت ب شهدای گردان کمیل که یه روز کف این کانال افتاده بودن ابراز میکردن.😭
این خاک شمیم سیب حرم داشت حق داشت زمین غریب اینجا شاهد تیر خلاصایی بود ک بعثی های نامرد ب شهدا زده بودن اوج مظلومیت فرزندان روح الله رو دیده بود. مقاومت قهرمانانهی جوون رعنایی با چفیه عربی و قامت پهلوانانه رو دیده بود.
اتمسفر اینجا صوت آسمونی اذان ابراهیم رو شنیده بود آسمون اینجا سینه زنی بامعرفت بچه ها با لحن پر شور آقا ابراهیمو درک کرده بود اینجا جنون نداشت؟
با چشمای پرسان و دلتنگ دور و برمو نگاه کردم . انگار روح پر فتوح ابراهیم رو حس میکردم . حضورنامرئی ملائکة الله زینت بخش این بهشت زمینی شده بود . واسه تبرک یه مقداری از خاکا رو برداشتم و به گوشه ی چفیم ریختمو گره زدمش.
دستمو بوییدم،از نظر من بوی عشق میداد.
آخه آمیخته ب خون عاشقای مادر بود.
نگاهم ب سربند #یا_زهرا افتاد که به سیم خاردارا گیر کرده بود . توی کانال یه قمقمه افتاده بود، ای کاش اونروزی ک صاحبش از تشنگی شهید شد شرمنده ی صاحبش نمیشد
دلم میخواست با پرستوی گمنام کمیل حرف بزنم سفرهی دلمو بازکردمو شروع کردم ب حرف زدن .
سلام حاج ابراهیم ، هادی عشاق ، دیدی بلاخره اومدم ؟ دیدی عشق چه ها میکند ؟ ممنون ک منو طلبیدی ابراهیم جان.💚
حالا مجنون تر از مجنون ، عاشق تر از عاشق و هوایی تر از هوایی شدم؟ من ب اخلاص تو ای دوست گرفتار شدم، میبینی؟
بازم یه گناهکار به واسطه ی تو توبه کرد.
خوش ب حالت رو پای ارباب شهید شدی . راست میگن ک گمنامی برای شهرت طلبا زجر آوره حقا ک همه ی اجرا تو گمنامیه .
آقا ابراهیم، برای این عبد گناهکار هم دعا کن.
دعا برای ظهور ، برای شهادت این حقیر،.برای خیلی چیزا بعد تموم شدن حرفام نفس عمیقی کشیدم احساس سبکی داشتم حس #تولد_دوباره ...
صورت خیس از اشکمو با چفیم پاک کردم . با ساعتم نگاه کردم فقط ده دقیقه وقت داشتم.
تو اون فرصت چند تا عکس قشنگ از غروب کانال کمیل گرفتم تا موقع دلتنگیم تسکینم بده ...
#من_از_اظهار_نظرهای_دلم_فهمیدم
#عشق_هم_صاحب_فتواست_اگر_بگذارند
آخرین نفری ک سوار شد من بودم، به انتهای ماشین ک رسیدم با اشاره ی دست به سپیده فهموندم ک بره رو اون یکی صندلی بشینه تا کنار پنجره بشینم و اونم بی چون و چرا قبول کرد برای آخرین بار از پشت شیشه شاهد عشق بازی چشمام با این سرزمین شدم .
#خداحافظی نکردم تا دوباره زود برگردم وقتی دیگه کاملا دور شدیم و کانال از نظرم محو شد رومو گرفتم و به رو ب روم خیره شدم سنگینی نگاه سپیده رو روم حس کردم.
برگشتمو نگاش کردم بلافاصله پرسید : چرا نیومدی پیش ما ؟
_...
چرا چشات اینقدر سرخه؟
_........
_خواهربسیجی دلاور . با شما هستما ...
_خب چون با شهدا خلوت کرده بودم
_حالا چرا اینقدر آویزونی ؟
_نه آویزون نیستم ولی ای کاش بیشتر میموندیم،هنوز نرفته دلتنگ اینجام...
می فهمم چی میگی حالا بیخیال ب طلائیه فکر کن.
با شوخیای برادر بسیجیا توی ماشین اصن نفهمیدم نیم ساعت چجوری گذشت، از ماشین پیاده شدیم و با سپیده حرکت کردیم.
#ادامه_دارد...
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📕📗📘📙📕📙📘📙📘📗📕📗 #داستان #بسم رب الشهدا مجنون-من-کجایی؟ #قسمت هیجدهم رواے سید مجتبے حسینے ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه آتیش گرفتم مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم…
#داستان
📕📗📘📙📕📗📘📕📗📘📕📗
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت نوزدهم
روای رقیه
خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم
چرا اونطوری رفتار کرد
رسیدم خونه
-مامان
مامان
حسنا:سلام خواهرشوهر جان
مامان خونه نیست
-إه عروس گلی
خوبی؟
حسنا: مرسی معراج چه خبر؟
-سلامتی
شب بریم هئیت ؟
حسنا:بله
بریم
حاج آقای من مداحه
-من فدای حاج آقای شما بشم
😍😍😍😍
حسنا:شوهرمنه 😂😂😂
-داداش منها 😁😁😁😁
حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر
ناهار نمیاد
حسین آقاهم گفت سپاهه تا ساعت ۴
بعدش میره هئیت
بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم
بعد میریم هئیت
-باشه
ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت
حسناهم رفت تو اتاق حسین
همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود
ساعت ۵:۳۰بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم
-حسنـــــــــــــــــــــا
عــــــــــــــــــــروس گلی
پاشو
حسنا درحالی که خمیرازه میکشید
باشه
بریم
-بچه تو هنوز خوابی
برو حاضر شو
وارد حیاط هئیت شدیم
بچه هارو از دور دیدم
یه خانمی به سمتم اومد
خانم:ببخشید خانم جمالی
-بله خودم هستم شما
خانم:خواهر آقای محمدیم
- بفرمایید
خانم محمدی:حقیقتش میخاستم ازتون برای برادرم خاستگاری کنم
همون موقعه آقای حسینی واردحیاط شد
دستش مشت کرد و گذر کرد
-خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم
یاعلی
نویسنده بانو....ش
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
📕📗📘📙📕📗📘📕📗📘📕📗
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت نوزدهم
روای رقیه
خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم
چرا اونطوری رفتار کرد
رسیدم خونه
-مامان
مامان
حسنا:سلام خواهرشوهر جان
مامان خونه نیست
-إه عروس گلی
خوبی؟
حسنا: مرسی معراج چه خبر؟
-سلامتی
شب بریم هئیت ؟
حسنا:بله
بریم
حاج آقای من مداحه
-من فدای حاج آقای شما بشم
😍😍😍😍
حسنا:شوهرمنه 😂😂😂
-داداش منها 😁😁😁😁
حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر
ناهار نمیاد
حسین آقاهم گفت سپاهه تا ساعت ۴
بعدش میره هئیت
بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم
بعد میریم هئیت
-باشه
ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت
حسناهم رفت تو اتاق حسین
همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود
ساعت ۵:۳۰بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم
-حسنـــــــــــــــــــــا
عــــــــــــــــــــروس گلی
پاشو
حسنا درحالی که خمیرازه میکشید
باشه
بریم
-بچه تو هنوز خوابی
برو حاضر شو
وارد حیاط هئیت شدیم
بچه هارو از دور دیدم
یه خانمی به سمتم اومد
خانم:ببخشید خانم جمالی
-بله خودم هستم شما
خانم:خواهر آقای محمدیم
- بفرمایید
خانم محمدی:حقیقتش میخاستم ازتون برای برادرم خاستگاری کنم
همون موقعه آقای حسینی واردحیاط شد
دستش مشت کرد و گذر کرد
-خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم
یاعلی
نویسنده بانو....ش
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_نوزدهم
📔#خاطرات
👈#مردی_به_رنگ_خاک
✍شهید زین الدین، آنقدر #خاکی و #بی_آلایش بود که بسیاری از اوقات، او را به عنوان فرمانده نمیشناختند.
#لباسهای_ساده بسیجی، و #تواضع بسیار، از ویژگیهای بارز اخلاقی او بود.
🍃یکی از بسیجیان در این باره میگوید: 👇👇
🔶یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه لشگر رفته بودم، پس از نمازظهر اعلام کردند که از سخنرانی برادر مهدی زین الدین فرمانده لشکر استفاده میکنیم.
من هنوز ایشان را نمیشناختم با خود گفتم که فرمانده لشگر حتما با تشریفات خاصی می آید. در افکار خود بودم که ناگاه یک نفر از کنار من بلند شد و به راه افتاد و پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد.
🔶خیلی تعجب کردم؛ 😳
چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود. صحبت ایشان که تمام شد، دوباره در کنار من نشست. اینجا بود که شهید زین الدین را شناختم.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_نوزدهم
📔#خاطرات
👈#مردی_به_رنگ_خاک
✍شهید زین الدین، آنقدر #خاکی و #بی_آلایش بود که بسیاری از اوقات، او را به عنوان فرمانده نمیشناختند.
#لباسهای_ساده بسیجی، و #تواضع بسیار، از ویژگیهای بارز اخلاقی او بود.
🍃یکی از بسیجیان در این باره میگوید: 👇👇
🔶یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه لشگر رفته بودم، پس از نمازظهر اعلام کردند که از سخنرانی برادر مهدی زین الدین فرمانده لشکر استفاده میکنیم.
من هنوز ایشان را نمیشناختم با خود گفتم که فرمانده لشگر حتما با تشریفات خاصی می آید. در افکار خود بودم که ناگاه یک نفر از کنار من بلند شد و به راه افتاد و پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد.
🔶خیلی تعجب کردم؛ 😳
چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود. صحبت ایشان که تمام شد، دوباره در کنار من نشست. اینجا بود که شهید زین الدین را شناختم.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_نوزدهم
✍در #آخرین_لحظه از #آرزوهایش پرسیدم می خواستم #آخرین_فرصت با هم بودن را از دست ندهم ، دوباره #ساکت شده بود و فقط نگاهم می کرد. دوباره پرسیدم تا یخ سکوت را بشکنم در چشمانم خیره شد و
💥گفت : #از_دنیا_هیچ_نمیخواهم اما....گفتم اما چی ؟ گفت :ناراحت نمی شوی من به جای جواب فقط در چشمانش نگاه کردم و او در حالی که لبخند می زد گفت: هیچ #آرزویی جز #شهادت ندارم .
✨☄با #قرآن و #یک_پیاله_آب_زلال بدرقه شد. از سوریه به مادرش زنگ زده و گفته بود؛ برایمان #دعا کنید. و من هم گفتم در کنار حرم حضرت زینب سلام الله علیها به جای ما زیارت کنید.
✨☄برای همین مادرش می گوید :هر وقت به #مزارش می روم می گویم محمد جان #زیارتت_قبول باشد.چون رفته بود زیارت حضرت رقیه و زینب امام حسین (ع).قبل از اعزام به سوریه به تمام اقوام درجه یک سرکشی کرد و حلالیت گرفته و خداحافظی کرده است.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_نوزدهم
✍در #آخرین_لحظه از #آرزوهایش پرسیدم می خواستم #آخرین_فرصت با هم بودن را از دست ندهم ، دوباره #ساکت شده بود و فقط نگاهم می کرد. دوباره پرسیدم تا یخ سکوت را بشکنم در چشمانم خیره شد و
💥گفت : #از_دنیا_هیچ_نمیخواهم اما....گفتم اما چی ؟ گفت :ناراحت نمی شوی من به جای جواب فقط در چشمانش نگاه کردم و او در حالی که لبخند می زد گفت: هیچ #آرزویی جز #شهادت ندارم .
✨☄با #قرآن و #یک_پیاله_آب_زلال بدرقه شد. از سوریه به مادرش زنگ زده و گفته بود؛ برایمان #دعا کنید. و من هم گفتم در کنار حرم حضرت زینب سلام الله علیها به جای ما زیارت کنید.
✨☄برای همین مادرش می گوید :هر وقت به #مزارش می روم می گویم محمد جان #زیارتت_قبول باشد.چون رفته بود زیارت حضرت رقیه و زینب امام حسین (ع).قبل از اعزام به سوریه به تمام اقوام درجه یک سرکشی کرد و حلالیت گرفته و خداحافظی کرده است.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_نوزدهم
✍برادر شهید:
یکی از #صفات بارز او #خستگی ناپذیری بود و تا زمانی که #عملیاتها اجرا میشد همیشه در صحنه #حاضر بود و گاه اتفاق میافتاد تا #ماهها او را نمیدیدیم و همیشه میگفت من #وقف_اسلام هستم و باید دینی را که بر گردن دارم ادا کنم.
⚛سردار ایرج مسجدی گفتند: وی انسانی #متدین، #شجاع، #مخلص، مجاهدی نستوه بود که تنها برای #رضای_خدا، در راه شهدا و برای اباعبدالله الحسین(ع) مجاهدت کرد.
⚛وی میافزاید: از ویژگیهای مهم اخلاقی این شهید عزیز میتوان به #کم_ادعایی و #سختکوشی اشاره کرد و به حق نام وی را #شهیدجهاد_و_تقوا گذاشتند.
⚛کمتر کسی چنین #روحیه ای را تا 38 سال بعد از جنگ #حفظ کرده است. واقعا تا روز شهادت #رفتار، اخلاق، منش شهید تقوی ذره ای #تغییر نکرده بود. خیلی ها این چند ساله در رفتار و اعتقادات متزلل شدند ولی شهید تقوی مثل همان روزهای اول جنگ #عاشق_رهبر و #امام و #ولایت باقی ماند.
چند ماه قبل به دیدنم آمد. #اخلاص و ساده زیستی اش عوض نشده بود. یک سالی می شد که #بازنشسته شده بود. می گفت دوست ندارم از #سپاه بروم.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_نوزدهم
✍برادر شهید:
یکی از #صفات بارز او #خستگی ناپذیری بود و تا زمانی که #عملیاتها اجرا میشد همیشه در صحنه #حاضر بود و گاه اتفاق میافتاد تا #ماهها او را نمیدیدیم و همیشه میگفت من #وقف_اسلام هستم و باید دینی را که بر گردن دارم ادا کنم.
⚛سردار ایرج مسجدی گفتند: وی انسانی #متدین، #شجاع، #مخلص، مجاهدی نستوه بود که تنها برای #رضای_خدا، در راه شهدا و برای اباعبدالله الحسین(ع) مجاهدت کرد.
⚛وی میافزاید: از ویژگیهای مهم اخلاقی این شهید عزیز میتوان به #کم_ادعایی و #سختکوشی اشاره کرد و به حق نام وی را #شهیدجهاد_و_تقوا گذاشتند.
⚛کمتر کسی چنین #روحیه ای را تا 38 سال بعد از جنگ #حفظ کرده است. واقعا تا روز شهادت #رفتار، اخلاق، منش شهید تقوی ذره ای #تغییر نکرده بود. خیلی ها این چند ساله در رفتار و اعتقادات متزلل شدند ولی شهید تقوی مثل همان روزهای اول جنگ #عاشق_رهبر و #امام و #ولایت باقی ماند.
چند ماه قبل به دیدنم آمد. #اخلاص و ساده زیستی اش عوض نشده بود. یک سالی می شد که #بازنشسته شده بود. می گفت دوست ندارم از #سپاه بروم.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هجدهم #علمــــــــدار_عشـــــــق😍# #راوی مرتضـــــــی# پدر و مجتبی وارد خونه شدن زهرا رفت چهارتا چای ریخت آورد یهو مادرم گفت: مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قراربود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟ - هیچی مادر تائتر و سرود و…
بسم رب العشق
#قسمت_نوزدهم
#علمدار_عشق😍#
راوی نرگس سادات
فردا اولین کلاس دانشگاه مون هست
تو اتاقمون دراز کشیده بودیم
بانرجس حرف میزدیم
- نرگس فرداشب عروسی دعوتیم
میخام لباس محلی های تو برام از شمال خریدی بپوشم
+ إه عروسی کیه؟
- عروسی پسرعمه آقامحسن
+ إه همون طلبهه
- خواهرجان تو این طایفه هم یا پاسدارن یا طلبه 😂😂😂😂
+ آره نرجس دیدی تو فامیل ما همه طباطبایی ازدواج میکنن
- آره
نرگس تو چی ؟
چه تصمیمی گرفتی برای حجاب و آینده و ازدواج؟
+ حجاب که دارم بهش نزدیکتر میشم
آینده که فعلا فقط برام درس و دانشگاه مهمه
ازدواج تا خدا چه بخاد
نرجس آقامحسن میذاره فرداشب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی ؟
+ قراره محسن چندساعت قبل از مراسم بیاد
من لباسم براش بپوشم نظربده
- آهان این خوبه 👏👏👏
عروسی خودتون کیه؟
+ سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان
- نرجس بری دلم برات خیییییلی تنگ میشه 😢😢
+ ان شاالله تا وقت رفتن من تو نامزدکنی
با نرجس تا ساعت ۱ نصف شب از هردری حرف زدیم
کلاسم ساعت ۹ صبح بود
با ماشینم سمت دانشگاه حرکت کردم
زهرا تو راهرو دانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس
حدود نیمه ساعت بعد استاد سرکلاس حاضرشد
°° بسم الله الرحمن الرحیم .
بنده علی مرعشی استاد درس فیزیک تون هستم
دانشجوی ترم ۲ دکترای فیزیک پلاسمام
به من گفتن نخبه های جوان دانشگاه همه تو رشته و کلاس شمان
حالا یکی یکی بلند بشید
خودتون معرفی کنید
رتبه و سن و شهری که ازش اومدید بگید
اول خانمها خودشون معرفی کنید
اول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن
بعدنوبت من شد
به نام خدا
نرگس سادات موسوی
رتبه ۹۸ قزوین
اومدم بشینم که استاد گفت
ببخشید خانم موسوی شما با آقای سیدهادی موسوی نسبتی دارید؟
-بله استاد برادرزاده ام هستن
چه عالی
من از دوستان سیدهادی هستم
گوشیم فورمت کردم
شماره سیدهادی از گوشیم پاک شده
اگه میشه شماره اش به من بدید ؟
- بله اجازه بدید باهش هماهنگ کنند
بعد
بله حتما
بعداز کلاس شماره سیدهادی دادم به استاد
نویسنده بانــــــو.... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_نوزدهم
#علمدار_عشق😍#
راوی نرگس سادات
فردا اولین کلاس دانشگاه مون هست
تو اتاقمون دراز کشیده بودیم
بانرجس حرف میزدیم
- نرگس فرداشب عروسی دعوتیم
میخام لباس محلی های تو برام از شمال خریدی بپوشم
+ إه عروسی کیه؟
- عروسی پسرعمه آقامحسن
+ إه همون طلبهه
- خواهرجان تو این طایفه هم یا پاسدارن یا طلبه 😂😂😂😂
+ آره نرجس دیدی تو فامیل ما همه طباطبایی ازدواج میکنن
- آره
نرگس تو چی ؟
چه تصمیمی گرفتی برای حجاب و آینده و ازدواج؟
+ حجاب که دارم بهش نزدیکتر میشم
آینده که فعلا فقط برام درس و دانشگاه مهمه
ازدواج تا خدا چه بخاد
نرجس آقامحسن میذاره فرداشب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی ؟
+ قراره محسن چندساعت قبل از مراسم بیاد
من لباسم براش بپوشم نظربده
- آهان این خوبه 👏👏👏
عروسی خودتون کیه؟
+ سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان
- نرجس بری دلم برات خیییییلی تنگ میشه 😢😢
+ ان شاالله تا وقت رفتن من تو نامزدکنی
با نرجس تا ساعت ۱ نصف شب از هردری حرف زدیم
کلاسم ساعت ۹ صبح بود
با ماشینم سمت دانشگاه حرکت کردم
زهرا تو راهرو دانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس
حدود نیمه ساعت بعد استاد سرکلاس حاضرشد
°° بسم الله الرحمن الرحیم .
بنده علی مرعشی استاد درس فیزیک تون هستم
دانشجوی ترم ۲ دکترای فیزیک پلاسمام
به من گفتن نخبه های جوان دانشگاه همه تو رشته و کلاس شمان
حالا یکی یکی بلند بشید
خودتون معرفی کنید
رتبه و سن و شهری که ازش اومدید بگید
اول خانمها خودشون معرفی کنید
اول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن
بعدنوبت من شد
به نام خدا
نرگس سادات موسوی
رتبه ۹۸ قزوین
اومدم بشینم که استاد گفت
ببخشید خانم موسوی شما با آقای سیدهادی موسوی نسبتی دارید؟
-بله استاد برادرزاده ام هستن
چه عالی
من از دوستان سیدهادی هستم
گوشیم فورمت کردم
شماره سیدهادی از گوشیم پاک شده
اگه میشه شماره اش به من بدید ؟
- بله اجازه بدید باهش هماهنگ کنند
بعد
بله حتما
بعداز کلاس شماره سیدهادی دادم به استاد
نویسنده بانــــــو.... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_نوزدهم
🔶سهیل کریمی یکی از مستند سازان کشور؛
✍من از زمان جنگ ایران و عراق شاید صدنفر از دوستانم را دفن کرده ام.
صحنه ای که من در آن با بیل #خاک برداشته و داخل #قبر بر روی پیکر #شهید ریختم به معنی پایان قصه مستند ماست.
⚛به قول #شهید_چمران هنگامی که #شیپور جنگ نواخته می شود #مرد از #نامرد شناخته می شود. ما از این افراد در جامعه خود زیاد داریم که به قول #حضرت_امام یا در شکم مادران خود هستند یا در بغل آنان و یا در مدرسه و هروقت موقع آن برسد خود را نشان خواهند داد. #محمودرضا فرد #متخصص و باشعوری و با صلابت بود و اواخر در کارش بسیار ارتقاء یافته بود. او با #شهامت، دلیر و #کاربلد بود.
⚛اگر دوباره #جنگ اتفاق بیافتد بازهم مانند #دهه_شصت این مردم به #میدان می آیند و قطعا می ایند مگر اینکه انسان نباشند و گرنه این #خاصیت خاک ماست که همیشه چنین انسان هایی را تربیت کرده است و من مخالفم با کسانی که می گویند #نسل_امروز میدان را خالی می گذارند و با یقین می گویم که آن ها اگر لازم باشد به #میدان خواهند آمد.
⚛هر وقت با #شهید جایی می رفتیم و مثلا به یک #موشک دست ساز برخورد می کردیم، محمودرضا می گفت این موشک #کار_من است. یعنی #امضای خود شهید روی آن بود و آن موشک سبک کار محمودرضا بود نه کس دیگر.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_نوزدهم
🔶سهیل کریمی یکی از مستند سازان کشور؛
✍من از زمان جنگ ایران و عراق شاید صدنفر از دوستانم را دفن کرده ام.
صحنه ای که من در آن با بیل #خاک برداشته و داخل #قبر بر روی پیکر #شهید ریختم به معنی پایان قصه مستند ماست.
⚛به قول #شهید_چمران هنگامی که #شیپور جنگ نواخته می شود #مرد از #نامرد شناخته می شود. ما از این افراد در جامعه خود زیاد داریم که به قول #حضرت_امام یا در شکم مادران خود هستند یا در بغل آنان و یا در مدرسه و هروقت موقع آن برسد خود را نشان خواهند داد. #محمودرضا فرد #متخصص و باشعوری و با صلابت بود و اواخر در کارش بسیار ارتقاء یافته بود. او با #شهامت، دلیر و #کاربلد بود.
⚛اگر دوباره #جنگ اتفاق بیافتد بازهم مانند #دهه_شصت این مردم به #میدان می آیند و قطعا می ایند مگر اینکه انسان نباشند و گرنه این #خاصیت خاک ماست که همیشه چنین انسان هایی را تربیت کرده است و من مخالفم با کسانی که می گویند #نسل_امروز میدان را خالی می گذارند و با یقین می گویم که آن ها اگر لازم باشد به #میدان خواهند آمد.
⚛هر وقت با #شهید جایی می رفتیم و مثلا به یک #موشک دست ساز برخورد می کردیم، محمودرضا می گفت این موشک #کار_من است. یعنی #امضای خود شهید روی آن بود و آن موشک سبک کار محمودرضا بود نه کس دیگر.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_نوزدهم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
👈برایم آدم خاصی بود
✍همسر شهید؛ از همان ابتدای زندگی نه او از من چیزی خواست نه من از او چیزی میخواستم. در زندگی درک و شعور کافی است, هاشم شاید برای اطرافیان آدم معمولی و عادی بود ولی برای من خاص بود #رفتارهای او با بقیه برادرهایش فرق داشت خیلی #مهربان و اهل زندگی بود نه سخت گیری میکرد نه عصبانی میشد.
🍀اگر بیرون یا بازار میرفت برای خودش چیزی میخرید کنارش حتما برای منم #هدیهای میگرفت هر وقت به خانه میآمد زنگ خانه برادرهایش را که همسایهایم یکی یکی میزد تا آنها در را باز کنند سریع وارد خانه میشد, میگفت: بزار همه بدونند که من به خانه آمدهام گاهی برای #بچهها آنها #خوردنی میگرفت و بین شان پخش میکرد بعد میآمد داخل این کارها #خوشحالش میکرد. خیلی دست و دلباز بود.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_نوزدهم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
👈برایم آدم خاصی بود
✍همسر شهید؛ از همان ابتدای زندگی نه او از من چیزی خواست نه من از او چیزی میخواستم. در زندگی درک و شعور کافی است, هاشم شاید برای اطرافیان آدم معمولی و عادی بود ولی برای من خاص بود #رفتارهای او با بقیه برادرهایش فرق داشت خیلی #مهربان و اهل زندگی بود نه سخت گیری میکرد نه عصبانی میشد.
🍀اگر بیرون یا بازار میرفت برای خودش چیزی میخرید کنارش حتما برای منم #هدیهای میگرفت هر وقت به خانه میآمد زنگ خانه برادرهایش را که همسایهایم یکی یکی میزد تا آنها در را باز کنند سریع وارد خانه میشد, میگفت: بزار همه بدونند که من به خانه آمدهام گاهی برای #بچهها آنها #خوردنی میگرفت و بین شان پخش میکرد بعد میآمد داخل این کارها #خوشحالش میکرد. خیلی دست و دلباز بود.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈