🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_پنجاه_وهشت راستش دلیل اینکه من شما رو انتخاب کردم ، این بود ک می دونستم قبل از من عاشق شدید با تعجب سرمو آوردم بالا😮 بدون مکث ادامه داد : می دونستم عاشق خدایید ،دلداده ی زهرایید ، شیفته ی امام زمانید (عج) واسه همین دقیقا چند روز…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_پنجاه_نه
با علاقه به سمت گل های #نرگس و #یاس رفتم🌼💐
عطرشون سر مست کننده بود.🍃🌺
با ملایمت از گلدون خارجشون کردم و بعد از تعویض ، سرجاشون برگردوندم.
با صدای ساعت به خودم اومدم. ساعت 8 صبح بود.🌞⏱
یاد صدای ساعت بزرگ #صحن_انقلاب #امام_رضا ( ع ) افتادم💚
آروم صلوات خاصه رو زمزمه کردم😌
تقریبا دو ساعت دیگه به مرد زندگیم محرم میشدم.😍☺️
از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم سمت حیاط، به چراغای رنگارنگ ریسه هایی ک زینت بخش حیاط بودن #لبخند زدم. نزدیکای نیمه شعبان بود.🎉🎊🎈
هر سال این موقع بساط شیرینی و شربت تو این حیاط به پا بود.
مامان و بابا اون ته حیاط روی صندلیا ی چوبی نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه و گفت و گو بودن.
صبح جمعه بود. به داخل خونه برگشتم.
مانتوی شیری رنگ بلند و کارشده ای رو که برادر حسام فرستاده بود از رو تختم برداشتم و پوشیدم.😎
جلوی آیینه ایستادمو روسری ساتن سفید و طلاییمو لبنانی بستم😍
ساعت نقره ایمو دستم انداختم و از پله ها پایین اومدم، کفش هامو پوشیدم و با قدمای آروم رفتم سمت مامان و بابا😇
مثل اینکه خیلی سرگرم گفت و گو بودن و چون از پشت سرشون اومدم متوجه حضورم نشدن😶
دستامو از پشتم به هم قفل کردم و گلومو صاف کردم تا متوجه حضورم بشن، تا چشمشون بهم افتاد مامان گفت : این حوری خوشگل تو زمین چی کار میکنه ؟؟؟؟🤗
بابا با لبخند گفت : حلال زادس دیگه به مامانش رفته☺️
با هیجان گفتم : شما هنوز نمی خواید بگید قراره عقد کجا باشه؟🤔🤔
هرر دو تاشون سرشونو به نشونه ی منفی تکون دادنو گفتن: نه خییییییر😕
پوفی کشیدمو با نا امیدی گفتم :هعی باشه.🙁
دستور جناب برادر حسام بود.
هیشکی ب من نمی گفت می خوان عقدو کجا برگزار کنن.
بابا ب ساعت مچیش نگاهی انداخت و با عجله گفت: آخ آخ دیر شده😯
تا من ماشینو در میارم حاضر شیدا🙄
سریع رفتم تو اتاقم و چادر سفید رنگی ک روش گلای سفید نقش بسته بودن رو سرم کردم. دوربینمو برداشتم.📷
پله ها رو دو تا یکی کردمو پایین اومدم. مامان جان حاضر شده بود.
با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.🚗
نمی دونستم دارن کجا میرن. یک ساعت بعد درحال خارج شدن از تهران بودیم و من هنوز نمی دونستم داریم کجا میریم . تو اون فاصله داشتم با سپیده حرف میزدم ( ب صورت پیامکی ) اما به اونم هرچی اصرار کردم جواب نداد.📱
سرمو از گوشی بالا اوردم و از شیشه بیرون نگاه کردم.
اولش خیلی متعجب شدم😳
اما بعد تعجبم جاشو ب خوشحالی داد😃
تو دلم ب برادر حسام واسه انتخابش آفرین گفتم.شیشه رو پایین دادم. چ جای قشنگی ...😍😍
اینجا #بهشت تهرانه
آرزوم در حال برآورده شدن بود🎀💕
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_پنجاه_نه
با علاقه به سمت گل های #نرگس و #یاس رفتم🌼💐
عطرشون سر مست کننده بود.🍃🌺
با ملایمت از گلدون خارجشون کردم و بعد از تعویض ، سرجاشون برگردوندم.
با صدای ساعت به خودم اومدم. ساعت 8 صبح بود.🌞⏱
یاد صدای ساعت بزرگ #صحن_انقلاب #امام_رضا ( ع ) افتادم💚
آروم صلوات خاصه رو زمزمه کردم😌
تقریبا دو ساعت دیگه به مرد زندگیم محرم میشدم.😍☺️
از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم سمت حیاط، به چراغای رنگارنگ ریسه هایی ک زینت بخش حیاط بودن #لبخند زدم. نزدیکای نیمه شعبان بود.🎉🎊🎈
هر سال این موقع بساط شیرینی و شربت تو این حیاط به پا بود.
مامان و بابا اون ته حیاط روی صندلیا ی چوبی نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه و گفت و گو بودن.
صبح جمعه بود. به داخل خونه برگشتم.
مانتوی شیری رنگ بلند و کارشده ای رو که برادر حسام فرستاده بود از رو تختم برداشتم و پوشیدم.😎
جلوی آیینه ایستادمو روسری ساتن سفید و طلاییمو لبنانی بستم😍
ساعت نقره ایمو دستم انداختم و از پله ها پایین اومدم، کفش هامو پوشیدم و با قدمای آروم رفتم سمت مامان و بابا😇
مثل اینکه خیلی سرگرم گفت و گو بودن و چون از پشت سرشون اومدم متوجه حضورم نشدن😶
دستامو از پشتم به هم قفل کردم و گلومو صاف کردم تا متوجه حضورم بشن، تا چشمشون بهم افتاد مامان گفت : این حوری خوشگل تو زمین چی کار میکنه ؟؟؟؟🤗
بابا با لبخند گفت : حلال زادس دیگه به مامانش رفته☺️
با هیجان گفتم : شما هنوز نمی خواید بگید قراره عقد کجا باشه؟🤔🤔
هرر دو تاشون سرشونو به نشونه ی منفی تکون دادنو گفتن: نه خییییییر😕
پوفی کشیدمو با نا امیدی گفتم :هعی باشه.🙁
دستور جناب برادر حسام بود.
هیشکی ب من نمی گفت می خوان عقدو کجا برگزار کنن.
بابا ب ساعت مچیش نگاهی انداخت و با عجله گفت: آخ آخ دیر شده😯
تا من ماشینو در میارم حاضر شیدا🙄
سریع رفتم تو اتاقم و چادر سفید رنگی ک روش گلای سفید نقش بسته بودن رو سرم کردم. دوربینمو برداشتم.📷
پله ها رو دو تا یکی کردمو پایین اومدم. مامان جان حاضر شده بود.
با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.🚗
نمی دونستم دارن کجا میرن. یک ساعت بعد درحال خارج شدن از تهران بودیم و من هنوز نمی دونستم داریم کجا میریم . تو اون فاصله داشتم با سپیده حرف میزدم ( ب صورت پیامکی ) اما به اونم هرچی اصرار کردم جواب نداد.📱
سرمو از گوشی بالا اوردم و از شیشه بیرون نگاه کردم.
اولش خیلی متعجب شدم😳
اما بعد تعجبم جاشو ب خوشحالی داد😃
تو دلم ب برادر حسام واسه انتخابش آفرین گفتم.شیشه رو پایین دادم. چ جای قشنگی ...😍😍
اینجا #بهشت تهرانه
آرزوم در حال برآورده شدن بود🎀💕
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیست_وششم
#شهادت
🌷سردار تقوي چگونه به شهادت رسيدند؟
⚜سیدعلی الیاسری دوست و همرزم شهید؛
✍يك روز #قبل از شهادت تصميم گرفتيم كه #عمليات را يك روز به #عقب بيندازيم. من شخصا به او خبر دادم و گفتم: حاج آقا عمليات عقب افتاده است و فردا انجام نخواهد شد. او پرسيد چرا عقب افتاده؟ چند روز عقب افتاده است؟ گفتم: حاج آقا فقط يك روز عقب افتاده. آقاي تقوي پاسخ داد، آقا سيد ميدانيد #باعث شديد #شهادتم_يك_روز_به_عقب_بيفتد! اين دقيقا صحبتهايي است كه او در پاسخ به من گفت.
🍂روز بعد من #تلاش كردم كه ايشان به #خط مقدم درگيري #نروند،حتي يك نفر را هم مأمور كردم كه مانع از حضورشان در خط مقدم شود اما ساعاتي بعد كه پرسيدم به من گفتند كه او در #جلوترين نقطه ممكن در كنار ديدبانها در حال #رصد تحركات دشمن است. وقتي از آن نقطه پايين آمد تا به نقطه ديگري از صحنه جنگ برود فردي كه مامورش كرده بودم بار ديگر به نزد او رفت و به ايشان گفت: آقا سيدعلي ميگويد شما بايد به عقب بازگرديد او اين دستور را به شما داده است.
شهيد تقوي حرفي نزد گويي كه به اين خواسته پاسخ مثبت داده است و از راهي كه ميرفت بازگشت، اما #تصور ميكنيد به #كجا رفت؟ او كمي #عقبتر آمد، #وضو گرفت، 2ركعت #نماز خواند و بار ديگر به سرعت به سوي نقطه #درگيري رفت و در پاسخ به پرسش يكي از كساني كه در اطرافش بودند و از او پرسيد حاج آقا كي برميگردي؟ گفت: توي #بهشت همديگر را ميبينيم.
اين دقيقا #لحظاتي پيش از رسيدنش به نقطه درگيري بود، دوستاني كه همراه ايشان بودند ميگويند بين اتمام #نمازش و #شهادتش چيزي كمتر از #نيمساعت_فاصله_بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیست_وششم
#شهادت
🌷سردار تقوي چگونه به شهادت رسيدند؟
⚜سیدعلی الیاسری دوست و همرزم شهید؛
✍يك روز #قبل از شهادت تصميم گرفتيم كه #عمليات را يك روز به #عقب بيندازيم. من شخصا به او خبر دادم و گفتم: حاج آقا عمليات عقب افتاده است و فردا انجام نخواهد شد. او پرسيد چرا عقب افتاده؟ چند روز عقب افتاده است؟ گفتم: حاج آقا فقط يك روز عقب افتاده. آقاي تقوي پاسخ داد، آقا سيد ميدانيد #باعث شديد #شهادتم_يك_روز_به_عقب_بيفتد! اين دقيقا صحبتهايي است كه او در پاسخ به من گفت.
🍂روز بعد من #تلاش كردم كه ايشان به #خط مقدم درگيري #نروند،حتي يك نفر را هم مأمور كردم كه مانع از حضورشان در خط مقدم شود اما ساعاتي بعد كه پرسيدم به من گفتند كه او در #جلوترين نقطه ممكن در كنار ديدبانها در حال #رصد تحركات دشمن است. وقتي از آن نقطه پايين آمد تا به نقطه ديگري از صحنه جنگ برود فردي كه مامورش كرده بودم بار ديگر به نزد او رفت و به ايشان گفت: آقا سيدعلي ميگويد شما بايد به عقب بازگرديد او اين دستور را به شما داده است.
شهيد تقوي حرفي نزد گويي كه به اين خواسته پاسخ مثبت داده است و از راهي كه ميرفت بازگشت، اما #تصور ميكنيد به #كجا رفت؟ او كمي #عقبتر آمد، #وضو گرفت، 2ركعت #نماز خواند و بار ديگر به سرعت به سوي نقطه #درگيري رفت و در پاسخ به پرسش يكي از كساني كه در اطرافش بودند و از او پرسيد حاج آقا كي برميگردي؟ گفت: توي #بهشت همديگر را ميبينيم.
اين دقيقا #لحظاتي پيش از رسيدنش به نقطه درگيري بود، دوستاني كه همراه ايشان بودند ميگويند بين اتمام #نمازش و #شهادتش چيزي كمتر از #نيمساعت_فاصله_بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیست_وهفتم
⚜سیدعلی الیاسری دوست و همرزم شهید؛
✍اما در رابطه با #نحوه_شهادتشان بايد بگويم كه يك #تك_تيرانداز بر فراز نخلي كمين كرده بود.
#منطقه_شهادت سردار تقوي منطقهاي سخت در بعد نظامي محسوب ميشود زيرا مملو از نخل است. همچنين برفراز يك منزل مسكوني متعلق به يكي از سركردگان مخالف كه به بقيه منازل هم اشراف داشت، چند تكتيرانداز مستقر شده بودند و همه توجهها به سوي آنها جلب شده بود.
⚜شهيد تقوي در تمامي #درگيريها بدون آنكه واهمهاي از دشمن داشته باشد گاهي حتي #پيشاپيش خودروهاي زرهي حركت ميكرد و در اينجا هم اينگونه بود تا اينكه تك تيرانداز با #2گلوله ايشان را به شهادت رساند.
يكي از اين گلولهها به #پهلوي شهيد تقوي اصابت كرد و ديگري #سينهاش را شكافت. بعد از آن ما تلاش زيادي براي نجات جان ايشان انجام داديم اما تمامي تلاشهايمان در اين رابطه با شكست مواجه شد تا او به #آرزويي كه داشت برسد و همانطور كه به ما وعده داد در #بهشت_منتظر بقيه #شهدا باشد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیست_وهفتم
⚜سیدعلی الیاسری دوست و همرزم شهید؛
✍اما در رابطه با #نحوه_شهادتشان بايد بگويم كه يك #تك_تيرانداز بر فراز نخلي كمين كرده بود.
#منطقه_شهادت سردار تقوي منطقهاي سخت در بعد نظامي محسوب ميشود زيرا مملو از نخل است. همچنين برفراز يك منزل مسكوني متعلق به يكي از سركردگان مخالف كه به بقيه منازل هم اشراف داشت، چند تكتيرانداز مستقر شده بودند و همه توجهها به سوي آنها جلب شده بود.
⚜شهيد تقوي در تمامي #درگيريها بدون آنكه واهمهاي از دشمن داشته باشد گاهي حتي #پيشاپيش خودروهاي زرهي حركت ميكرد و در اينجا هم اينگونه بود تا اينكه تك تيرانداز با #2گلوله ايشان را به شهادت رساند.
يكي از اين گلولهها به #پهلوي شهيد تقوي اصابت كرد و ديگري #سينهاش را شكافت. بعد از آن ما تلاش زيادي براي نجات جان ايشان انجام داديم اما تمامي تلاشهايمان در اين رابطه با شكست مواجه شد تا او به #آرزويي كه داشت برسد و همانطور كه به ما وعده داد در #بهشت_منتظر بقيه #شهدا باشد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
دائم تو مسیر مزار شهدا موندم😔
رفتن رفقا دونهدونه و جاموندم😭
حرفای زیادیه تودل واموندم😔
💐شادی روح شهداصلوات💐
عصرپنجشنبه
#مزارشهدا #بهشت_زهرا (س) تهران
🌹ڪانال عهدباشهدا🌹
🆔 @shahidegomnamm 👈
رفتن رفقا دونهدونه و جاموندم😭
حرفای زیادیه تودل واموندم😔
💐شادی روح شهداصلوات💐
عصرپنجشنبه
#مزارشهدا #بهشت_زهرا (س) تهران
🌹ڪانال عهدباشهدا🌹
🆔 @shahidegomnamm 👈
همه دوست دارند که به #بهشت بروند 🙏☺️
امــا کسـی دوســـــت نــدارد که بــمیــــــــــــــرد 😔
#بهشت رفتن جرأت مردن می خواهد... ❤️💞
💞 و #شهدا چه زیباتفسیرکردندجرأت را...
💖 @shahidegomnamm 👈
امــا کسـی دوســـــت نــدارد که بــمیــــــــــــــرد 😔
#بهشت رفتن جرأت مردن می خواهد... ❤️💞
💞 و #شهدا چه زیباتفسیرکردندجرأت را...
💖 @shahidegomnamm 👈
🍃🌼دنیای باحضور #تو دنیای دیگری است
🍃🌼روز طلوع سبز #توفردای دیگری است
🍃🌼بوی #بهشت می وزد از کوچه باغ ها...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#دلنوشته💔
❥• @Shahidegomnamm
🍃🌼روز طلوع سبز #توفردای دیگری است
🍃🌼بوی #بهشت می وزد از کوچه باغ ها...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#دلنوشته💔
❥• @Shahidegomnamm
|🌸🍃 #حدیث_روز🌞
✵ امام على علیه السلام :
✵هر كس #بهشت_برين را به اين
✵ #دنياى_گذرا بفروشد،
✵ #بدبخت است،
✵ وتجارتى #زيانبار كرده است.
📚عيون الحكم والمواعظ ، صفحه 151
🍃🌸| @Shahidegomnamm
✵ امام على علیه السلام :
✵هر كس #بهشت_برين را به اين
✵ #دنياى_گذرا بفروشد،
✵ #بدبخت است،
✵ وتجارتى #زيانبار كرده است.
📚عيون الحكم والمواعظ ، صفحه 151
🍃🌸| @Shahidegomnamm
🌷﷽🌷
دوستی یعنی #رفقایی که
با هم تا #بهشت
همسفر شدند...
شهیدان:
#روح_الله_قربانی
#میثم_مدواری
#تلنگر
🌹کانال عهدباشهدا🌹
🦋 @Shahidegomnamm 👋
دوستی یعنی #رفقایی که
با هم تا #بهشت
همسفر شدند...
شهیدان:
#روح_الله_قربانی
#میثم_مدواری
#تلنگر
🌹کانال عهدباشهدا🌹
🦋 @Shahidegomnamm 👋
✨🍃
🍃
#کلام_شهید📜
اگر خداوند 💚متاع
توراخریدنی بیابد،
هرکجا👣باشی تو رادر جمع
اصحاب کربلا به #بهشت🌺
خویش فرا خواهد خواند.
#شهید_سید_مرتضی_آوینی🍃🌹
#شادی_روحش_صلوات🕊🕊
🍃 @shahiddegomnamm🕊
✨🍃
🍃
#کلام_شهید📜
اگر خداوند 💚متاع
توراخریدنی بیابد،
هرکجا👣باشی تو رادر جمع
اصحاب کربلا به #بهشت🌺
خویش فرا خواهد خواند.
#شهید_سید_مرتضی_آوینی🍃🌹
#شادی_روحش_صلوات🕊🕊
🍃 @shahiddegomnamm🕊
✨🍃
Forwarded from عکس نگار
🚩 #هر_روز_باقافله_ی_حسینی 🚩
🍃در سپيدهدم روز #دهم_محرمالحرام سال 61 هجرى قمرى #امام_حسين (ع) يارانش را فراخواند تا #نماز_صبح را اقامه كنند. همراهان سي و دو سوار و چهل تن پياده بودند. امام به ياران و اصحابش نگاه كرد. آنها را اندك در عدد و فراوان در ايمان و عقيده يافت هر نفر از آنها برابر با بیستنفری بود كه در باطن بزدل و ترسو بودند.
🍃 #امام_حسين (ع) #سپاه را به #سه_جبهه_تقسيم نمود. سمت راست به رهبري زهیر بن قبن، سمت چپ به سرپرستي حبيب بن مظاهر و در قلب سپاه، خود ايشان اهلبیت (ع) و ديگر ياران ايستادند.
🚩 #پرچم را به دست #برادرش_عباس داد كه او بهترين نيزهانداز، بیباکترین و نيرومندترين افراد بود.
👺 #عمر_بن_سعد دستور داد تا #لشكرش را كه متشكل از سي هزار نفر پياده و سواره بود، منظم كنند.
💢 #عبدالله_بن_زهير بن سليم ازدي را بر اهالي مدينه گمارد. #عبدالرحمن بن ابي سبره حنفي را بر اهالي مذحج و اسد، #قيس_بن_اشعث را بر اهالي ربيعه، كنده و #حر_بن_يزيد رياحي را در رأس اهالي تميم و همدان قرارداد. سپس اين عده را به دو قسمت تقسيم كرد. قسمت راست كه امير آن #عمرو_بن_حجاج زبيدي بود و قسمت چپ كه در رأس آن #شمربن_ذيالجوشن عامري قرار داشت.
💢آنگاه #لشكر را به دو بخش #پياده و #سواره تقسيم نمود. فرماندهي پياده با شبث بن ربعي و سواره با عزره بن قيس احمسي بود و پرچم را به دست غلامش ذويد داد.
✨از #امام_زینالعابدین (ع) نقلشده است كه فرمود:👇👇
✳️ #صبح_عاشورا، چون #سپاه دشمن بر امام حسين (ع) رو آورد، #امام دست به #دعا برداشت و عرض كرد: بار الها! در هر اندوهي، تكيهگاهي و در هر سختي اميد مني.
✨در هر حادثه ناگواري كه بر من آيد، پشت و پناه و ذخيره مني! چهبسا غمي كه در آن دل، خوار و دشمن، شاد میشد و من آن را به درگاهت آورده و به تو شكوه كردم، تا از جز تو بريده و تنها به تو رو آورده باشم و تو گشايش دادي و آن را از من راندي. پس تو دارنده هر نعمت و صاحب هر نيكي و مقصد اعلاي هر خواستهاي.✳️
🍃 #امام تصميم گرفت كه براي #آخرين_بار با #عمر_بن_سعد #ملاقات كرده و حجت نهايي را بر او تمام كند تا براي او ديگر عذري نماند. لذا او را فراخواند و به او چنين فرمود:👇
🔶اي #عمر، تو چنين میاندیشی كه #مرا_میکشی و #يزيد حكومت ري و گرگان را به تو میدهد!
🔶به خدا سوگند كه از آن سيراب نخواهي شد و اين مطلبي است حتمي. هر چه میخواهی انجام بده كه نه در دنيا و نه در آخرت به شادي نخواهي رسي. مانند اين است كه من سر تو را بر چوبدستی میبینم كه كودكان به آن سنگ زده و آن را هدف گرفتهاند.
🔶 #امام (ع) همه #راههای_هدايت و ارشاد به راه راست را به كار برد تا از #جنگ_جلوگيري كند زيرا كه او صاحب دعوت خير و سلامتي، دعوت به اسلام بود.
🔶تنها زماني كه تير چون باران بهسوی سپاه امام روانه شد، در اين هنگام امام تصميم به جنگ گرفت تا آنها به امر خداوند بازگردند.
🍃بعد از #شروع_جنگ پیدرپی #اصحاب امام (ع) #كشته میشدند و چون يك نفر يا دو نفر از آنان به #شهادت میرسید پيدا بود، ولي از لشكر انبوه ابن سعد هر چه كشته میشد، نمودار نبود.
💠موقع #نماز زهير بن قين و سعيد بن عبدالله از شدت تيرها سست شد و بر زمين افتاد و گفت: خدايا سلام مرا به پيامبرت برسان و آنچه از درد و زخم به من رسيده به او بگو كه من از ياري ذريه رسول خدا، ثواب تو را خواهانم.
💠پس روي به امام كرد و گفت: اي پسر رسول خدا آيا راضي شدي؟ امام فرمود: تو قبل از من به #بهشت میرسی.
🍂 #عصر_عاشورا، پس از جنگهای بسياري كه #امام (ع) داشت، لحظهاي براي استراحت ايستاد.
🍂در اين هنگام #سنگي از سوي دشمن آمد و بر #پيشاني ايشان نشست كه #خون از آن جنبش كرد. امام خواست كه با #جامه، خون از #چهره_پاك كند كه #تيري_سه_شعبه و مسموم بر #سينه حضرت نشست.
🍂 #امام_صادق (ع) دراینباره میفرماید: در #پيكر_جدم، #جاي_سي_و_دو_زخم_نيزه و #چهل_و_چهار ضربت #شمشير ديده شد.
جبه سياه فامي كه بر تن آن حضرت بود براثر ضربت شمشير و نيزه پاره شده بود.
✨السلام عليالحسين و علي علي بن حسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين .✨
#کاروان_عشق
#دهم_ماه_محرمالحرام
#عاشورای_حسینی
#یا_حسین 🚩
🏴 ڪانال عهـدبا شهـدا👇
🏴 @Shahidegomnamm
🍃در سپيدهدم روز #دهم_محرمالحرام سال 61 هجرى قمرى #امام_حسين (ع) يارانش را فراخواند تا #نماز_صبح را اقامه كنند. همراهان سي و دو سوار و چهل تن پياده بودند. امام به ياران و اصحابش نگاه كرد. آنها را اندك در عدد و فراوان در ايمان و عقيده يافت هر نفر از آنها برابر با بیستنفری بود كه در باطن بزدل و ترسو بودند.
🍃 #امام_حسين (ع) #سپاه را به #سه_جبهه_تقسيم نمود. سمت راست به رهبري زهیر بن قبن، سمت چپ به سرپرستي حبيب بن مظاهر و در قلب سپاه، خود ايشان اهلبیت (ع) و ديگر ياران ايستادند.
🚩 #پرچم را به دست #برادرش_عباس داد كه او بهترين نيزهانداز، بیباکترین و نيرومندترين افراد بود.
👺 #عمر_بن_سعد دستور داد تا #لشكرش را كه متشكل از سي هزار نفر پياده و سواره بود، منظم كنند.
💢 #عبدالله_بن_زهير بن سليم ازدي را بر اهالي مدينه گمارد. #عبدالرحمن بن ابي سبره حنفي را بر اهالي مذحج و اسد، #قيس_بن_اشعث را بر اهالي ربيعه، كنده و #حر_بن_يزيد رياحي را در رأس اهالي تميم و همدان قرارداد. سپس اين عده را به دو قسمت تقسيم كرد. قسمت راست كه امير آن #عمرو_بن_حجاج زبيدي بود و قسمت چپ كه در رأس آن #شمربن_ذيالجوشن عامري قرار داشت.
💢آنگاه #لشكر را به دو بخش #پياده و #سواره تقسيم نمود. فرماندهي پياده با شبث بن ربعي و سواره با عزره بن قيس احمسي بود و پرچم را به دست غلامش ذويد داد.
✨از #امام_زینالعابدین (ع) نقلشده است كه فرمود:👇👇
✳️ #صبح_عاشورا، چون #سپاه دشمن بر امام حسين (ع) رو آورد، #امام دست به #دعا برداشت و عرض كرد: بار الها! در هر اندوهي، تكيهگاهي و در هر سختي اميد مني.
✨در هر حادثه ناگواري كه بر من آيد، پشت و پناه و ذخيره مني! چهبسا غمي كه در آن دل، خوار و دشمن، شاد میشد و من آن را به درگاهت آورده و به تو شكوه كردم، تا از جز تو بريده و تنها به تو رو آورده باشم و تو گشايش دادي و آن را از من راندي. پس تو دارنده هر نعمت و صاحب هر نيكي و مقصد اعلاي هر خواستهاي.✳️
🍃 #امام تصميم گرفت كه براي #آخرين_بار با #عمر_بن_سعد #ملاقات كرده و حجت نهايي را بر او تمام كند تا براي او ديگر عذري نماند. لذا او را فراخواند و به او چنين فرمود:👇
🔶اي #عمر، تو چنين میاندیشی كه #مرا_میکشی و #يزيد حكومت ري و گرگان را به تو میدهد!
🔶به خدا سوگند كه از آن سيراب نخواهي شد و اين مطلبي است حتمي. هر چه میخواهی انجام بده كه نه در دنيا و نه در آخرت به شادي نخواهي رسي. مانند اين است كه من سر تو را بر چوبدستی میبینم كه كودكان به آن سنگ زده و آن را هدف گرفتهاند.
🔶 #امام (ع) همه #راههای_هدايت و ارشاد به راه راست را به كار برد تا از #جنگ_جلوگيري كند زيرا كه او صاحب دعوت خير و سلامتي، دعوت به اسلام بود.
🔶تنها زماني كه تير چون باران بهسوی سپاه امام روانه شد، در اين هنگام امام تصميم به جنگ گرفت تا آنها به امر خداوند بازگردند.
🍃بعد از #شروع_جنگ پیدرپی #اصحاب امام (ع) #كشته میشدند و چون يك نفر يا دو نفر از آنان به #شهادت میرسید پيدا بود، ولي از لشكر انبوه ابن سعد هر چه كشته میشد، نمودار نبود.
💠موقع #نماز زهير بن قين و سعيد بن عبدالله از شدت تيرها سست شد و بر زمين افتاد و گفت: خدايا سلام مرا به پيامبرت برسان و آنچه از درد و زخم به من رسيده به او بگو كه من از ياري ذريه رسول خدا، ثواب تو را خواهانم.
💠پس روي به امام كرد و گفت: اي پسر رسول خدا آيا راضي شدي؟ امام فرمود: تو قبل از من به #بهشت میرسی.
🍂 #عصر_عاشورا، پس از جنگهای بسياري كه #امام (ع) داشت، لحظهاي براي استراحت ايستاد.
🍂در اين هنگام #سنگي از سوي دشمن آمد و بر #پيشاني ايشان نشست كه #خون از آن جنبش كرد. امام خواست كه با #جامه، خون از #چهره_پاك كند كه #تيري_سه_شعبه و مسموم بر #سينه حضرت نشست.
🍂 #امام_صادق (ع) دراینباره میفرماید: در #پيكر_جدم، #جاي_سي_و_دو_زخم_نيزه و #چهل_و_چهار ضربت #شمشير ديده شد.
جبه سياه فامي كه بر تن آن حضرت بود براثر ضربت شمشير و نيزه پاره شده بود.
✨السلام عليالحسين و علي علي بن حسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين .✨
#کاروان_عشق
#دهم_ماه_محرمالحرام
#عاشورای_حسینی
#یا_حسین 🚩
🏴 ڪانال عهـدبا شهـدا👇
🏴 @Shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
•●❥ 🖤 ❥●•
🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا
✍شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...
💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..
💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!
💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!
💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!
💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗
💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!
💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..
💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم
💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..
💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود
💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..
💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..
💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم ✋سلام مرا به #بانوی_صبر برسان
💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔
🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا
✍شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...
💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..
💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!
💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!
💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!
💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗
💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!
💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..
💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم
💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..
💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود
💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..
💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..
💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم ✋سلام مرا به #بانوی_صبر برسان
💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔
🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#اطلاعیه🔔🔔
دومیـن #سالگـرد شهـادت🕊
#شهیـد_روح_اللـه_قـربـانـی🍃🌹
⏱ زمـان: #پنجشـنبه ۱۱ آبـان
سـاعت۱۵:۳۰
🕌 مڪان:تهـران، #بهشت_زهـرا(س)
سـالـن دعـای نـدبـه
°•🌸🍃 @Shahidegomnamm
دومیـن #سالگـرد شهـادت🕊
#شهیـد_روح_اللـه_قـربـانـی🍃🌹
⏱ زمـان: #پنجشـنبه ۱۱ آبـان
سـاعت۱۵:۳۰
🕌 مڪان:تهـران، #بهشت_زهـرا(س)
سـالـن دعـای نـدبـه
°•🌸🍃 @Shahidegomnamm
#سرم خاڪ ڪف پای #حسین است
دلم #مجنون صحرای حسین است
بود پرونده ام چون برگ گـ🌺ـل پاڪ
دراین پرونده #امضای_حسین است
#بهشت ارزانی خوبان عالم
بهشت من تماشای #حسین است
#دلنوشته💔
ID ➬ @Shahidegomnamm🕊
دلم #مجنون صحرای حسین است
بود پرونده ام چون برگ گـ🌺ـل پاڪ
دراین پرونده #امضای_حسین است
#بهشت ارزانی خوبان عالم
بهشت من تماشای #حسین است
#دلنوشته💔
ID ➬ @Shahidegomnamm🕊
💖رفیق شفیق
ڪہ مےگویند
همین ها هستند
#رفاقت_شـــان
از زمین شروع شد
و تا #بهشت ادامہ یافت..🕊
#شهید_محمد_اسدی
#شهید_محمد_جاودانی
#شهید_مصطفی_عارفی
#صبحتون_منور_به_نگاه_شهدا✨
💠 @Shahidegomnamm
ڪہ مےگویند
همین ها هستند
#رفاقت_شـــان
از زمین شروع شد
و تا #بهشت ادامہ یافت..🕊
#شهید_محمد_اسدی
#شهید_محمد_جاودانی
#شهید_مصطفی_عارفی
#صبحتون_منور_به_نگاه_شهدا✨
💠 @Shahidegomnamm
🖇 #وصیتنامه
#همسر_عزیزم!
من از #تو خداحافظی🍂 نمیڪنم
چرا ڪه من #همیشه همراه
تو خواهم بود،
إن شاء الله در #بهشت هم
در #ڪنار هـ🌺ـم باشیم.
#شهید_محمود_تقی_پور💐
➬ID @Shahidegomnamm🕊
#همسر_عزیزم!
من از #تو خداحافظی🍂 نمیڪنم
چرا ڪه من #همیشه همراه
تو خواهم بود،
إن شاء الله در #بهشت هم
در #ڪنار هـ🌺ـم باشیم.
#شهید_محمود_تقی_پور💐
➬ID @Shahidegomnamm🕊
از آنچہ با #دل ما کرده ای
#پشیمان🍂 باش
بعد از دیدن #تُ
فهمیدیم
ب🌺هشت یڪ #باغ نیست
#بهشت
یڪ #آدم است!
#شهید_علی_خلیلی🕊
#صبحتون_شهدایی🍃🌹
✒️📃 @Shahidegomnamm
____ 🍃🌺🍃 ____
#پشیمان🍂 باش
بعد از دیدن #تُ
فهمیدیم
ب🌺هشت یڪ #باغ نیست
#بهشت
یڪ #آدم است!
#شهید_علی_خلیلی🕊
#صبحتون_شهدایی🍃🌹
✒️📃 @Shahidegomnamm
____ 🍃🌺🍃 ____
از اون روز به بعد،او هر #پنجشنبه
#دلش پـ🕊ـرمی ڪشد برای
#بهشت زهـ🌺ـرا
میرود یڪراست سراغ #قطعه🍂شهدا
اینجا ڪه میرسد،تازه
#سینه اش بـ🕊ـاز
میشود...
#پنجشنبه_هـای_دلتنـگی🥀
➬ID @Shahidegomnamm🕊
#دلش پـ🕊ـرمی ڪشد برای
#بهشت زهـ🌺ـرا
میرود یڪراست سراغ #قطعه🍂شهدا
اینجا ڪه میرسد،تازه
#سینه اش بـ🕊ـاز
میشود...
#پنجشنبه_هـای_دلتنـگی🥀
➬ID @Shahidegomnamm🕊
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان 📃✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_پنج 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❖ #جبهه علم دار و علم میخواد،بذار برم که عمه ی سادات بازم #مدافع_حرم میخواد ،صوتش حزین بود و لحنش غم زده مثل #لالایی زمزمه می کرد، تموم هم سنای من رفتن تا برسن به #ظهرعاشورا تورو…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_شش
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• وارد اشپزخونه شدم شیرآبو باز کردم ، آب یخو پاشیدم رو صورتم یه لحظه #نفسم بالا نیومد😱دست چپمو به کابینت بغلی تکیه دادمو با دست راستم کمرمو چسبیدم بوی خوش #سوپ کل آشپزخونه🍜 رو پر کرده بود یه مجمه برداشتم دو تا ظرف #سوپ ریختم ، مامان 👵 #رعنا وارد آشپزخونه شد .از یخچال سبزی و ماست دراورد
و ریخت تو ظرف همه رو تو مجمه ریختم . درآخر چند تا تیکه نون 🍞هم گذاشتم خواستم مجمه رو بلند کنم که مامان رعنا مانع ⛔️شد . به سمت یخچال رفت و یه ظرف برداشت .
اومد سمتمو با مهربونی گفت : اینم کوفته تبریزی مخصوص فاطمه خانوم😍 لبخندی زدمو تشکر کردم ،مجمه سنگین بود . پدرجون 👴خودش ظرفو برام آورد و گذاشت تو اتاق . بعد هم رفت.
•❥ نور #مهتاب افتاده بود تو اتاق و کمی تاریک بود #حسام گوشه ی اتاق خوابیده بود وپتو رو کشیده بود تا گردنش پدرجون ظرف غذا رو کنارش گذاشته بود #چادرمو از سرم دراوردم
یه #آیینه روی طاقچه بود خودمو توش نگاه کردم روسریمو رو سرم مرتب کردم موهامو که از فرق باز کرده بودم دست کشیدم سرتا پا #مشکی پوشیده بودم گوشه ی #طاقچه یه برگه ی🗞 تا شده #توجهمو جلب کرد با کنجکاوی برش داشتم معلوم بود خیلی وقته اونجاست بازش کردم دست خط🖋 حسام بود.
•❥ امشب در #طلاییه مهمان شهدا ایم #اشکان گوشه ای خلوت کرده است.من #شهدا🕊 را حس می کنم ،شب جمعه کنار شهدا از #بهشت کمتر نیست،
بهـ🌺ـار 86 نوشته هاشو لمس کردم کاغذو گذاشتم جاش این اتاق ، خیلی استفاده نمیشداز برگه ها و کتاب های مرتب قفسه معلوم بود حسام دوران قبل از #کنکورشو اینجا گذرونده بود .رفتم کنار حسام نشستم دست گذاشتم رو #پیشونیش داغ داغ بود یه پارچه ی سفید و یه #کاسه آب کنارش بود
پارچه رو گذاشتم تو آب💦 و حسابی چلوندمش آروم گذاشتم روپیشونیش پتوشو کنار زدم دستشو تو دستم گرفتم و آوردمش نزدیک صورتم لبای داغمو رو دستش گذاشتم و بوسیدم 😘 حسام #چشماشو باز کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد... ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_شش
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• وارد اشپزخونه شدم شیرآبو باز کردم ، آب یخو پاشیدم رو صورتم یه لحظه #نفسم بالا نیومد😱دست چپمو به کابینت بغلی تکیه دادمو با دست راستم کمرمو چسبیدم بوی خوش #سوپ کل آشپزخونه🍜 رو پر کرده بود یه مجمه برداشتم دو تا ظرف #سوپ ریختم ، مامان 👵 #رعنا وارد آشپزخونه شد .از یخچال سبزی و ماست دراورد
و ریخت تو ظرف همه رو تو مجمه ریختم . درآخر چند تا تیکه نون 🍞هم گذاشتم خواستم مجمه رو بلند کنم که مامان رعنا مانع ⛔️شد . به سمت یخچال رفت و یه ظرف برداشت .
اومد سمتمو با مهربونی گفت : اینم کوفته تبریزی مخصوص فاطمه خانوم😍 لبخندی زدمو تشکر کردم ،مجمه سنگین بود . پدرجون 👴خودش ظرفو برام آورد و گذاشت تو اتاق . بعد هم رفت.
•❥ نور #مهتاب افتاده بود تو اتاق و کمی تاریک بود #حسام گوشه ی اتاق خوابیده بود وپتو رو کشیده بود تا گردنش پدرجون ظرف غذا رو کنارش گذاشته بود #چادرمو از سرم دراوردم
یه #آیینه روی طاقچه بود خودمو توش نگاه کردم روسریمو رو سرم مرتب کردم موهامو که از فرق باز کرده بودم دست کشیدم سرتا پا #مشکی پوشیده بودم گوشه ی #طاقچه یه برگه ی🗞 تا شده #توجهمو جلب کرد با کنجکاوی برش داشتم معلوم بود خیلی وقته اونجاست بازش کردم دست خط🖋 حسام بود.
•❥ امشب در #طلاییه مهمان شهدا ایم #اشکان گوشه ای خلوت کرده است.من #شهدا🕊 را حس می کنم ،شب جمعه کنار شهدا از #بهشت کمتر نیست،
بهـ🌺ـار 86 نوشته هاشو لمس کردم کاغذو گذاشتم جاش این اتاق ، خیلی استفاده نمیشداز برگه ها و کتاب های مرتب قفسه معلوم بود حسام دوران قبل از #کنکورشو اینجا گذرونده بود .رفتم کنار حسام نشستم دست گذاشتم رو #پیشونیش داغ داغ بود یه پارچه ی سفید و یه #کاسه آب کنارش بود
پارچه رو گذاشتم تو آب💦 و حسابی چلوندمش آروم گذاشتم روپیشونیش پتوشو کنار زدم دستشو تو دستم گرفتم و آوردمش نزدیک صورتم لبای داغمو رو دستش گذاشتم و بوسیدم 😘 حسام #چشماشو باز کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد... ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
بدونِ ڪشته شدن،
#سرنوشت بیهوده ست🍂
#شهید🥀 اگر نتوان شد،
#بهشت بیهوده ست
#اللهم_الرزقنا_شهادت🕊
#دلنوشته💔
💠ID @Shahidegomnamm
#سرنوشت بیهوده ست🍂
#شهید🥀 اگر نتوان شد،
#بهشت بیهوده ست
#اللهم_الرزقنا_شهادت🕊
#دلنوشته💔
💠ID @Shahidegomnamm