🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_چهار📖 ❖ سلام #پدرجون ، من مسجدم🕌 صبرکنید سریع خودمو میرسونم نه دخترم وایستا اونجا خودم میام دنبالت،گوشیو قطع کردم جلوی در #مسجد ده دقیقه ای وایستادم با اومدن بابا👴 سوار ماشین شدم . #چشماش پر از اضطراب و نگرانی بود…
#داستان 📃✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_پنج 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❖ #جبهه علم دار و علم میخواد،بذار برم که عمه ی سادات بازم #مدافع_حرم میخواد ،صوتش حزین بود و لحنش غم زده مثل #لالایی زمزمه می کرد،
تموم هم سنای من رفتن تا برسن به #ظهرعاشورا تورو خدا بذار برم #مادرحیفی که من جا بمونم اینجا
دیگه نتونست ادامه بده ضد زیر گریه #مردونه داشت میشکست میون گریه هاش گفت : مامان من #قلبم بوی دنیا میده ، خدا نمیخواد به وجهش نظر کنم مامان من نفسم آلودس،چرا #دعام نمی کنی ؟
❖ اشکام جاری شده بودچقدر روح مردم خسته بود وخودمو به ندونست زده بودم از جلوی در اتاق بلند شدم ، #چادرمو تکوندم و بدون اینکه به پشتم نگاه کنم از پله ها پایین اومدم به اون سمت حیاط که اتاق اصلی خونشون بود رفتم وارد #خونه شدم #محمد نشسته بود و با گوشیش کار می کرد،روی مبل نشستم از چهره ی محمد مشخص بود می خواد خودشو سرگرم کاری نشون بده هنوز صدام #بغض دار بودبه محمد گفتم :
آقا محمد ؟ #حسامو دکتر بردید؟
سرشو به علامت #منفی تکون داد
وقتی رفتارشو دیدم بیشتر #بغضم گرفت ،یادمه مامان می گفت : خانم باردار مثه بچه ها میمونه ، ازینکه اینقد #دلم نازک شده بود خسته بودم ...
❖تو هم فکر می کنی تقصیر منه حسام به این حال و روز افتاده ؟
باز هم سرشو با علامت #منفی تکون داد #مامان رعنا از در حیاط وارد شد . نگاهم به نگاهش تلاقی کرد چقد شبیه یه #مادر_شهید بود از جام بلند شدم و بی محابا رفتم تو #آغوشش مامان رعنا پیشونیمو بوسید #اشکام جاری شد خودشو ازم جدا کرد و با #اخم نگام کرد لبخندی زد و گفت : نگاه کن چجور عین ابر #بهاری گریه می کنه! تو مثلا #مادری تو اینطور گریه می کنی این فندق میخواد چقد گریه کنه ؟
❖ میون گریه خندم گرفت، برو یه آب
به سر و صورتت بزن ، برا #شوهرت شام ببر باریک الله
شونشو بوسیدم و گفتم : چشم...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_پنج 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❖ #جبهه علم دار و علم میخواد،بذار برم که عمه ی سادات بازم #مدافع_حرم میخواد ،صوتش حزین بود و لحنش غم زده مثل #لالایی زمزمه می کرد،
تموم هم سنای من رفتن تا برسن به #ظهرعاشورا تورو خدا بذار برم #مادرحیفی که من جا بمونم اینجا
دیگه نتونست ادامه بده ضد زیر گریه #مردونه داشت میشکست میون گریه هاش گفت : مامان من #قلبم بوی دنیا میده ، خدا نمیخواد به وجهش نظر کنم مامان من نفسم آلودس،چرا #دعام نمی کنی ؟
❖ اشکام جاری شده بودچقدر روح مردم خسته بود وخودمو به ندونست زده بودم از جلوی در اتاق بلند شدم ، #چادرمو تکوندم و بدون اینکه به پشتم نگاه کنم از پله ها پایین اومدم به اون سمت حیاط که اتاق اصلی خونشون بود رفتم وارد #خونه شدم #محمد نشسته بود و با گوشیش کار می کرد،روی مبل نشستم از چهره ی محمد مشخص بود می خواد خودشو سرگرم کاری نشون بده هنوز صدام #بغض دار بودبه محمد گفتم :
آقا محمد ؟ #حسامو دکتر بردید؟
سرشو به علامت #منفی تکون داد
وقتی رفتارشو دیدم بیشتر #بغضم گرفت ،یادمه مامان می گفت : خانم باردار مثه بچه ها میمونه ، ازینکه اینقد #دلم نازک شده بود خسته بودم ...
❖تو هم فکر می کنی تقصیر منه حسام به این حال و روز افتاده ؟
باز هم سرشو با علامت #منفی تکون داد #مامان رعنا از در حیاط وارد شد . نگاهم به نگاهش تلاقی کرد چقد شبیه یه #مادر_شهید بود از جام بلند شدم و بی محابا رفتم تو #آغوشش مامان رعنا پیشونیمو بوسید #اشکام جاری شد خودشو ازم جدا کرد و با #اخم نگام کرد لبخندی زد و گفت : نگاه کن چجور عین ابر #بهاری گریه می کنه! تو مثلا #مادری تو اینطور گریه می کنی این فندق میخواد چقد گریه کنه ؟
❖ میون گریه خندم گرفت، برو یه آب
به سر و صورتت بزن ، برا #شوهرت شام ببر باریک الله
شونشو بوسیدم و گفتم : چشم...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_هفت 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• قلبم با شدت توی سینم کوبید نگاهم کرد روشو ازم برگردوند چشماشو بست خودمو به اون راه زدم با مهربونی گفتم : #حسام جان ؟ برات شام آوردم، جوابی نداد از جا بلند شدم و رفتم سمت چپش…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_هشت📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• خوابم برد وقتی بیدار شدم خواستم شام درست کنم که #اذان شد ، رفتم مسجد و بعدشم پدرجون اومد دنبالم مشغول بازی با انگشتم بودم سرمو بالا آوردم دوباره مثل همیشه داشت نگام
می کرد از همون نگاه هایی ک #قند تو دلم اب میکردن بی اختیار گفتم : ببخشید غلط کردمو واسه همین وقتا گذاشتن چیزی نگفت ،ادامه دادم
بعدشم تو از نقطه #ضعف من خبر داری وقتی باهات #حرف میزنم نگام نمی کنی حق ندارم قهر کنم؟ چرا چشمای #آسمونیتو ازم میگیری؟نگاهش به دستم بود دستمو گرفت و آورد بالا با دیدن سوختگی ، #اخم خفیفی رو چهرش نشست و گفت : دستت چی شده؟
❥• هیچی ، خورد به ماهیتابه #سوخت
به اون یکی دستم اشاره کرد و گفت : این یکی چی؟ اینم با #چاقو بریدم
دیگه #بلا نبود سر خودت بیاری؟
دست #بسوزه یا #زخم شه یا اصلا #بشکنه مهم نیس التیام پیدا می کنه
#دل بشکنه درست بشو نیست ،توی معراج دلم شکست خودمو با یه بچه بدون تو تصور کردم #پوزخندی زدمو گفتم : تو دیر یا زود #شهید میشی با #تقدیر آدما که نمیشه جنگید.
❥• فقط نگاهم کرد #چشماش یه دنیا حرف داشت،لبخندی زد و گفت : کوفته بخوریم ؟لبخندی زدمو گفتم باشه
کمکش کردم دو تا بالشت گذاشتم پشتش تکیه داد باهم کوفته خوردیم خیلی #خوشمزه بود ظرفا رو گذاشتم تو
مجمه #یاعلی گفتم و با هر سختی بود برش داشتم تا جلوی در سلانه سلانه رفتم #نفسم بالا نمیومد گذاشتمش زمین همون جا نشستم #حسام پتو ها رو کنار زد و بلند شد با عجله اومد سمتم پیشم #زانو زد و گفت : خوبی؟
❥• سرمو به نشونه ی #مثبت تکون دادم ، مجمه رو برداشت و از اتاق رفت چند دقیقه بعد برگشت #دستمو گرفت
و بلندم کرد کنار خودش یه پتو برای
من انداخت یه #بالش هم گذاشت با #شرمندگی نگاش کردم حالش خوب نبود ولی اینطور داشت برام رخت خواب پهن می کرد با #مهربونی گفت: خانومم بیایکم استراحت کن!
درو بستم روسریمو دراوردم و موهای بافته مو باز کردم رفتم توی جام و دراز کشیدم به پهلوم خوابیدم تا بتونم #حسامو ببینم صورتامون نزدیک هم بود.
❥• #حسام شب چشماشو نثار نگاهم کرد دستشو کشید رو گونم #دلم غنج می رفت از نگاهاش مثل کسی که بعد
از سال ها به #معشوقش رسیده نگاش می کردم عشقی که #الهی بود هیچ وقت از شدتش کم نمی شد#حسام با صدای #آرومی گفت : #فاطمه؟
اروم جوابشو داد : #جانم؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_هشت📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• خوابم برد وقتی بیدار شدم خواستم شام درست کنم که #اذان شد ، رفتم مسجد و بعدشم پدرجون اومد دنبالم مشغول بازی با انگشتم بودم سرمو بالا آوردم دوباره مثل همیشه داشت نگام
می کرد از همون نگاه هایی ک #قند تو دلم اب میکردن بی اختیار گفتم : ببخشید غلط کردمو واسه همین وقتا گذاشتن چیزی نگفت ،ادامه دادم
بعدشم تو از نقطه #ضعف من خبر داری وقتی باهات #حرف میزنم نگام نمی کنی حق ندارم قهر کنم؟ چرا چشمای #آسمونیتو ازم میگیری؟نگاهش به دستم بود دستمو گرفت و آورد بالا با دیدن سوختگی ، #اخم خفیفی رو چهرش نشست و گفت : دستت چی شده؟
❥• هیچی ، خورد به ماهیتابه #سوخت
به اون یکی دستم اشاره کرد و گفت : این یکی چی؟ اینم با #چاقو بریدم
دیگه #بلا نبود سر خودت بیاری؟
دست #بسوزه یا #زخم شه یا اصلا #بشکنه مهم نیس التیام پیدا می کنه
#دل بشکنه درست بشو نیست ،توی معراج دلم شکست خودمو با یه بچه بدون تو تصور کردم #پوزخندی زدمو گفتم : تو دیر یا زود #شهید میشی با #تقدیر آدما که نمیشه جنگید.
❥• فقط نگاهم کرد #چشماش یه دنیا حرف داشت،لبخندی زد و گفت : کوفته بخوریم ؟لبخندی زدمو گفتم باشه
کمکش کردم دو تا بالشت گذاشتم پشتش تکیه داد باهم کوفته خوردیم خیلی #خوشمزه بود ظرفا رو گذاشتم تو
مجمه #یاعلی گفتم و با هر سختی بود برش داشتم تا جلوی در سلانه سلانه رفتم #نفسم بالا نمیومد گذاشتمش زمین همون جا نشستم #حسام پتو ها رو کنار زد و بلند شد با عجله اومد سمتم پیشم #زانو زد و گفت : خوبی؟
❥• سرمو به نشونه ی #مثبت تکون دادم ، مجمه رو برداشت و از اتاق رفت چند دقیقه بعد برگشت #دستمو گرفت
و بلندم کرد کنار خودش یه پتو برای
من انداخت یه #بالش هم گذاشت با #شرمندگی نگاش کردم حالش خوب نبود ولی اینطور داشت برام رخت خواب پهن می کرد با #مهربونی گفت: خانومم بیایکم استراحت کن!
درو بستم روسریمو دراوردم و موهای بافته مو باز کردم رفتم توی جام و دراز کشیدم به پهلوم خوابیدم تا بتونم #حسامو ببینم صورتامون نزدیک هم بود.
❥• #حسام شب چشماشو نثار نگاهم کرد دستشو کشید رو گونم #دلم غنج می رفت از نگاهاش مثل کسی که بعد
از سال ها به #معشوقش رسیده نگاش می کردم عشقی که #الهی بود هیچ وقت از شدتش کم نمی شد#حسام با صدای #آرومی گفت : #فاطمه؟
اروم جوابشو داد : #جانم؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#روزگاریست...🍂 ڪه #سودای تُ در #سر دارم اگرم سر برود #نمیرود سودایت #داستان_فرمانده_من📚🔎 #رمان_عاشقانه💔 #مدافعان_حرم🥀 🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹 ➣ID @Shahidegomnamm
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_شش 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• گوشی همراهمو از روی میز برداشتم شماره #حسامو گرفتم صدای
"مشترڪ موردنظر در دسترس نمیباشد"
باعث شد اخم غلیظی رو پیشونیم بشینه دوباره شمارشو گرفتم بازم همون صدا...
عصبی گوشیو پرت ڪردم محڪم به #دیوار خورد و افتاد روی زمین خورد شده بود و تیڪه هاش روی زمین پخش شده بودن دستمو رو صورتم گذاشتم آروم #اشڪ ریختم... آقا حسام؟ هیچ میدونی چه حالیم؟
اصلا میدونی تو دلم چی میگذره؟
نمیدونم دست نوشته ی ڪدوم #شهید مدافع حرم بود اما سوال من اینه تو هم ازین دفترچه ها نوشتی؟
❥• نڪنه امشب #آخرین خطشو نوشته باشی؟
نڪنه #امضای خوشگلتو پاش زده باشی؟
نڪنه یه وقت بدی به #همسنگرت؟
آقا #حسام
تو اون دفترچتون حرفی ازین زدید ڪه ڪجا دل شڪسته میخرن؟ آخه بندبند دلم #ترڪ خورده اقا حسام رفتی اونور خواستم باهات حرف بزنم نگن مشترڪ موردنظر در دسترس نیست؟
قلبم باشدت به قفسه سینم میڪوبید
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: ولی حالا زوده نه؟ آخه #امیرعلی قول داده وقتی اومدی اون لباس چریڪی شو بپوشه،آره زوده آقا ... من رو #قولت حساب ڪردما
باپشت دست #اشڪامو پاڪ ڪردم برق اتاقو خاموش ڪردم و رو تخت دراز ڪشیدم...
❥• خودمو تو آینه قدی ڪه روبروم بود برانداز ڪردم #لباس عروسم تنم بود همون لباسی ڪه به انتخاب #حسام خریده بودیم به دامن ڪار شدش دست ڪشیدم و چرخی زدم همین ڪه برگشتم مردمڪ #چشمام ثابت موند رو یه جفت چشم #مشڪی ، حسام با قدمای محڪم به سمتم قدم برمیداشت #لرزه عجیبی به تنم افتاده بود #پاهام قدرت حرڪت نداشت انگار منتظر بودم تا بهم برسه چهرش تو #هاله ای از نور فرو رفته بود
لبخند عجیبی ڪنج لبش بود،محاسنش مرتب بود...
❥• چشم ازصورتش گرفتم تازه متوجه شدم لباس #چریڪی تنشه تعجبم بیشترشد لب باز ڪردمو گفتم: اقا حسام
چرا ڪت و شلوارتو نپوشیدی؟
سرمو انداختم پایین ڪه چشمم به پوتینای #خاڪیش افتاد چهرم رنگ #تعجب به خودش گرفت و گفتم:
اینا دیگه چرا پاته؟
آروم خندیدو گفت:عروس خانم مدل جدیده، ناخودآگاه لبخند ملیحی زدم
هیچ خبر داری خنده هات یه شهرو بهم ریخته؟
لپام #گل انداخت سرمو انداختم زیر و به دامن لباسم خیره شدم #حسام با دستای مردونش دستای ظریفمو گرفت،دست ڪشید رو #انگشتر فیروزه ایمو گفت:یادته؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_شش 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• گوشی همراهمو از روی میز برداشتم شماره #حسامو گرفتم صدای
"مشترڪ موردنظر در دسترس نمیباشد"
باعث شد اخم غلیظی رو پیشونیم بشینه دوباره شمارشو گرفتم بازم همون صدا...
عصبی گوشیو پرت ڪردم محڪم به #دیوار خورد و افتاد روی زمین خورد شده بود و تیڪه هاش روی زمین پخش شده بودن دستمو رو صورتم گذاشتم آروم #اشڪ ریختم... آقا حسام؟ هیچ میدونی چه حالیم؟
اصلا میدونی تو دلم چی میگذره؟
نمیدونم دست نوشته ی ڪدوم #شهید مدافع حرم بود اما سوال من اینه تو هم ازین دفترچه ها نوشتی؟
❥• نڪنه امشب #آخرین خطشو نوشته باشی؟
نڪنه #امضای خوشگلتو پاش زده باشی؟
نڪنه یه وقت بدی به #همسنگرت؟
آقا #حسام
تو اون دفترچتون حرفی ازین زدید ڪه ڪجا دل شڪسته میخرن؟ آخه بندبند دلم #ترڪ خورده اقا حسام رفتی اونور خواستم باهات حرف بزنم نگن مشترڪ موردنظر در دسترس نیست؟
قلبم باشدت به قفسه سینم میڪوبید
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: ولی حالا زوده نه؟ آخه #امیرعلی قول داده وقتی اومدی اون لباس چریڪی شو بپوشه،آره زوده آقا ... من رو #قولت حساب ڪردما
باپشت دست #اشڪامو پاڪ ڪردم برق اتاقو خاموش ڪردم و رو تخت دراز ڪشیدم...
❥• خودمو تو آینه قدی ڪه روبروم بود برانداز ڪردم #لباس عروسم تنم بود همون لباسی ڪه به انتخاب #حسام خریده بودیم به دامن ڪار شدش دست ڪشیدم و چرخی زدم همین ڪه برگشتم مردمڪ #چشمام ثابت موند رو یه جفت چشم #مشڪی ، حسام با قدمای محڪم به سمتم قدم برمیداشت #لرزه عجیبی به تنم افتاده بود #پاهام قدرت حرڪت نداشت انگار منتظر بودم تا بهم برسه چهرش تو #هاله ای از نور فرو رفته بود
لبخند عجیبی ڪنج لبش بود،محاسنش مرتب بود...
❥• چشم ازصورتش گرفتم تازه متوجه شدم لباس #چریڪی تنشه تعجبم بیشترشد لب باز ڪردمو گفتم: اقا حسام
چرا ڪت و شلوارتو نپوشیدی؟
سرمو انداختم پایین ڪه چشمم به پوتینای #خاڪیش افتاد چهرم رنگ #تعجب به خودش گرفت و گفتم:
اینا دیگه چرا پاته؟
آروم خندیدو گفت:عروس خانم مدل جدیده، ناخودآگاه لبخند ملیحی زدم
هیچ خبر داری خنده هات یه شهرو بهم ریخته؟
لپام #گل انداخت سرمو انداختم زیر و به دامن لباسم خیره شدم #حسام با دستای مردونش دستای ظریفمو گرفت،دست ڪشید رو #انگشتر فیروزه ایمو گفت:یادته؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅