🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قسمت_ششم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر..😑 .
من یه چشم غره بهش زدم😒
سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود😕😟
.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟😑
.
-ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه
.
-اااا...خوب به سلامتی😐
.
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه 😑و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.
.

بالاخره رسیدیم مشهد💚
.
.
اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
.
.

خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخوادمیتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
.
-سمانه؟!😑
.
-جانم؟!😕
.
-همین؟!😐
.
-چی همین؟!😕
.
-اینجا باید بمونیم ما؟!😒😨
.
-اره دیگه حسینیه هست دیگه 😕
.
-خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل 😑😑
.
-دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه😆😆
.
-باشهه😐😐😐 .
.
.
.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
.
-این چیه سمی؟!😯
.
-وااا.. خو چادره دیگه!
.
-خوب چیکارش کنم من؟!😯
.
-بخورش😂😂خوب باید بزاری سرت
.
-برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
.
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که😐
.
-اها...خوب همونجا میزارم دیگه😞
.
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!😊
.
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
. -خودمونیما...خشگل شدم😊
.
-آره عزیزم...خیلی خانم شدی.😊
.
-مگه قبلش اقا بودم 😡😂😂ولی سمی...میگم با همین بریم😕..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.😆
.
-امان از دست تو😄بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته😅
.
-ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما😄😄
.
-نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم😕
.
-شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..😆
.
-منم شوخی کردم😂والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که 😄😄
.

حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم...
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد 😑
.
.
#ادامه_دارد

💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_ششم


تو آینه‌ے آرایشگاه به خودم نیگا کردم،موهام و محاسنم کوتاه تر شده بود،بعد از یه حموم درست و حسابی قیافم بهتر شد.
لباسامو مرتب کردم لباس فرم پوشیده بودم برم پیش سرهنگ سلیمانی.
جلوی در خونمون منتظر وایستادم، ۱۰دقیقه بعد ماشینی که برام فرستاده بودن رسید.
سوار ماشین شدم، یکم جلوتر اشکانم سوار کردیم،اشکان تا چشمش به من افتاد گفت:بزنم به تخته رنگ و روت وا شده😉
_سلام عرض شد اقا اشکان، بذار برسی😕
_عه راستی سلاااااام فرمانده جون خودم🤗
باچشم غره اشاره کردم رسمی حرف بزنه با این کارم اشکان گفت: اقای سرگرد ایران نژاد چه خبر هایی در سینه‌ی خود برایمان آورده اید؟😎
با این حرفش خندم گرفت این بشر اصلا نمیتونه جدی باشه...😬
با خنده گفتم:سلامتی رهبر😅
_به به،شارژمان کردی فرمانده.😍
بعد به سربازی که داشت رانندگی میکرد گفت: سرکار یکم تند تر حرکت کن...😑

سربازه سریع به خودش اومدو گفت:اطاعت قربان🙁
_ از این به بعد اگه سرت به کارت نباشه میدم اضافه خدمت بخوری...😎
با این حرفم از ترسش چنان گازی داد که منو اشکان باز زدیم زیر خنده...😆
به کلانتری که رسیدیم همراه با سرهنگ سلیمانی طرف سالن همایش حرکت کردیم،نزدیک سالن همایشات که رسیدیم چشمم به نیروهای انتظامی خورد خیلی شلوغ بود،عجب دمو دستگاهی به راه انداخته بودن...😟
آروم زدم رو شونه اشکان که بغلم وایستاده بود و گفتم:چخبرههههه...اووووووووه چقد مهم شدیم...😶
_داداش،مگه دفه اولته؟
بعدشم من ک مهم بودم حالا تو رو نمیدونم...بعدش یه لبخند دندون نمایی زدو به روبه روش زل زد منم ترجیح دادم سکوت کنم😶

وارد سالن که شدیم همه به احترامون ایستادن و احترام نظامی گذاشتن و هدایتمون کردن سمت صندلی های جلو.
از اینجور مراسما بیزار بودم،خداخدا میکردم زود تر تموم بشه از نظر من با این کارا ارزشه کار ادمو پایین میارن چرا نمیذارن اجر ادم محفوظ بمونه؟
در ضمن کار اصلیو شهدامون کردن ماکه کاره ای نبودیم😔
اگر مجبور نبودم اصلا پامو اینجا نمیذاشتم،بعد از تموم شدن همایش گزارش عملیاتو تحویل سرهنگ سلیمانی دادم،قرار شد مراسم تشیع پیکر شهدا پس فردا انجام بشه.
تو اتاقه مخصوص کارم نشسته بودم، ذهنم دوباره پر کشیده بود سمت شهادت.
مگه راه شهادت باز نیست؟
پس چرا همیشه از قافله عقب می مونم.
همیشه بعد از این فکرو خیالا و انتظارات زیادی که داشتم یاد حرف شهید همت میفتادم که می گفت:قدم برداریم برای رضای خدا، حرف میزنیم برای رضای خدا، بجنگیم فقط برای رضای خدا وهمه چیز وهمه چیز باید برای رضای خدا باشه و اگرچنین شد پیروزی درش هست.
یاد 10 سال پیش افتادم که با بچه ها رفتم شلمچه نمیدونم چرا دلم هوای اونجارو کرده بود نزدیک عید بود واتفاقا موقعش بود،شاید حکمتی داشت که اینجوری تو دلم ولوله ی شهادت افتاده بود،دلم واسه زادگاه شهدا لک زده بود.
اره من دلتنگ بودم شاید اگه برم اونجا خالی بشم،شکایتمو پیش مردای مرد بکنم .
بعد از اتمام ساعت کاری با اشکان درمورد رفتن به شلمچه صحبت کردم،اونم از خداخواسته قبول کرد

_فقط باید بریم مرخصی بگیریم که فکر کنم سخت قبول کنن بعد از اون علی و مرتضی هم گفتن ما هم میایم😶

سر سفره نشسته بودم و مشغول خوردن شام بودیم،مامان یهویی گفت:حسام جان، پسرم تو که نبودی گشتم چند تا دختر محجبه و خانم پیدا کردم هرکدومو که پسندیدی ان شاءالله بریم دیگه واسه خواستگاری😚
_مامان جان همین که شما تو هر عملیات چشمتون به دره بسه حالا یکی دیگه هم این وسط اضافه شه که چی؟
بابا:حسام جان بابا،تو که اینقدر معتقد به اسلامی باید به همه چیزش عمل کنی دیگه نصف دین ازدواج نصف دیگش تقوا
_اخه...
محمد:اخه بی اخه.... من میخوام عمو بشم😬✋🏻
_شما دوغتو بنوشششششش،راس میگی خودت برو زن بگیر😫
_من محصل هستم،برادر جان!پول از کجا بیارم☹️
رو کردم به مامانوگفتم:باشه من تسلیم،فقط یه شرط داره،اینکه بذارین چند روز از عید امسالو برم راهیان نور بعدش هر اقدامی خواستین انجام بدین.

مامان باتعجب:راهیان نور؟بچه شدی؟کارت چی پس؟

کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
منبع👇🏻
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان ‌#بسم رب الشهدا #مجنون من کجایی ؟ #قسمت-پنجم# چشمامو باز میکنم با اتاقی سفید رو برو میشم این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم شاید اگه پدر بود من انقدر ضعیف نمیشدم دلم برای آغوش برادرانش تنگ…
#داستان
#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی؟
#قسمت-ششم

ب کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم
سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه
همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن
الاناست که بچه های هئیت از راه برسن
زینب منو میبره بالا
تو یکی از اتاقا میخوابونه
-رقیه من میرم پایین
کمک خاستی صدام کن
_باشه آجی
با آرام بخشی بهم تزریق شده بود
پا به دنیایی بی خبری گذاشتم
با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم
الو الو
صدای نیومد
یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی
تمامـ سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟
پس کی میای
&&داداش فدای اون صدای بغض آلودت برهـ
ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونم
-نه
&&چی نه رقیه جان
-بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت
یه ساعت زودترم
یه ساعت
&&‌من فدای آجی خانمم بشم
باشه عزیزم
گوشی گذاشتم
بدون توجه ب ظاهرم
از پله ها دویدم تو حیاط
فقط خوبه روسری سرم بود
مـــــــــــــــامـــــــــــــان
چیه عزیزم ؟خونه روگذاشتی سرت
_داداشم زنگ زد
کف گیر از دست مامان افتاد
گفت: خوب چی گفت
ان شاالله پس فردا صبح تهرانه
گفتم میریم دنبالش
مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت
که امیدمو ناامید نکردی

نویسنده :بانو.....ش🖊

ادامه دارد📝


کانال عهدباشهدا
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_ششم


💥با آغاز تهاجم دشمن بعثی به مرزهای میهن اسلامی، #مهدی_زین‌الدین بی‌درنگ پس از گذراندن #آموزش کوتاه مدت نظامی، به همراه یک گروه صدنفره خود را به #جبهه رساند و به نبرد بی‌امان علیه کفار بعثی پرداخت.

🔶پس از مدتی #مسئول_شناسایی یگانهای رزمی شد. و بعد از آن نیز #مسئول_اطلاعات عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید.
در این مسئولیتها با #شجاعت، #ایمان و قوت قلب،‌تا عمق مواضع دشمن نفوذ می‌کرد و با #شناسایی_دقیق و #هدایت_رزمندگان اسلام، ضربات کوبنده‌ای👊 بر پیکر لشکریان صدام وارد می‌آورد.
بخشی از موفقیتهای بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در #عملیات_فتح‌المبین، مرهون تلاش و زحمات ایشان و همکارانش در زمان تصدی مسئولیت اطلاعات عملیات سپاه دزفول و محورهای عملیاتی بود.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_ششم
#ازدواج💞

#حجاب_برای_محمد_مهمترین_معیار_ازدواج_بود

همسر شهید زهره وند: زمانی که محمد برای خواستگاری💍 به منزل ما آمد #مهمترین_موضوعی که روی آن تاکید ویژه ای داشت رعایت #حجاب و #عفاف_فاطمی بود و به من گفتند که اصلی ترین معیار ازدواج برایشان زندگی در کنار زنی است که به حجاب پایبند بوده و الویت نخست آن باشد.

💞نخستین جلسه خواستگاری در رمضان سال 90 برگزار شد و خانواده ها برای آشنایی هرچه بیشتر با هم به گفت‌وگو نشستند که در نتیجه شهریور همان سال به عقد او در آمدم و پس از گذراندن دوماه از عقد در 23 آبان ماه شب عید غدیر با برگزاری #مراسمی_ساده و همراه با #مولودی_خوانی در یکی از سالن های غذا خوری محله و سپس آغاز یک زندگی ساده و بی آلایش در خانه ای که پدر در اختیارمان گذاشت راهی خانه او برای زندگی مشترک شدیم.💖

💞پس از ازدواجمان نیز گاهی اوقات در قالب شوخی و خنده اگر متوجه موردی در بحث #حجاب می‌شد آنرا به من یادآوری می کرد و این #امربه_معروف کردن او‌برایم #لذت_بخش بود.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_ششم
#ازدواج 💕

حاج حمید اوایل پیروزی انقلاب #نزدیک خانه ما خیلی رفت و آمد می‌کردند. آنجا یک پاسگاه بود که حاج حمید و بقیه دوستان انقلابی اش تصرف کرده بودند. حتی یادم است برای #برادرم پوستر و عکس و حتی قبل‌ترش کلی اعلامیه امام(ره) می‌آورد. برادرم آن زمان مسئول انجمن اسلامی آن منطقه بود. برادرم و حاج حمید خیلی با هم #صمیمی بودند. من هم بعضی عکس‌ها و پوسترها را می‌بردم مدرسه مان. همین رفت و آمد باعث #آشنایی حاج حمید با من و مطرح کردن #بحث_ازدواج شد.

💞برادرم چون حاج حمید را خوب می‌شناخت با این ازدواج موافق بود. زمان #خواستگاری ایشان #عضو_سپاه بودند و سپاه تازه تشکیل شده بود. پدرم گفت نمی‌شود. این هنوز بچه است نمی‌تواند امور زندگی را در دست بگیرد. همان روز #خواستگاری پدرم گفت به عنوان مثال همین دیشب لباس ایشان را مادرشان شسته است. #حاج_حمید به پدرم گفت #اشکالی ندارد اگر بحث لباس شستن است من خودم بلدم لباس‌های خودم و ایشان را بشویم. اما چون خانواده سالم و پاکی بودند، پدر و مادرم همه جوره حاج حمید را #قبول داشتند. این شد که بالاخره با ازدواج ما #موافقت شد.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_ششم

محمودرضا به #زبان_عربی تسلط کامل داشت و آنرا با #لهجه‌های عراقی و سوری تکلم می‌کرد و بخاطر آشنایی با زبان عربی با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباطی تنگاتنگ داشت.
به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب الله و همینطور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت و آنها را می‌ستود.

با #آغاز_جنگ در #سوریه از سال ۹۰ برای #دفاع از حرمهای آل الله (ع) و یاری جبهه مقاومت، آگاهانه #عازم سوریه شد. اعزام‌های #داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، #روحیه رزمندگی را در وجودش تثبیت کرده بود و در دو سال آخر حیات ظاهری خود، به معنی واقعی کلمه زندگی یک #رزمنده را داشت.

🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_ششم

هر وقت #دلش می‌گرفت به زیارت مزار شهید مرادی و شهید آخربین میرفت.

#شهیدحسن_آخربین در #ماموریت ارومیه در مبارزه با #عناصر_ضد_انقلاب پژاک در سال 90 به #شهادت رسید.
در شمال غرب با شهید حسین آخربین #همرزم بود. آنجا یک لحظه #پستش را با آن شهید #عوض می‌کند و آن زمان ایشان شهید می‌شوند.
همیشه از اینکه چرا پستش را با شهید حسین آخربین عوض کرد و همان زمان ایشان هدف #گلوله دشمن قرار گرفتند ناراحت بود 💥می‌گفت: " #شهادت به همین آسانی نیست و #نصیب هر کسی نمی‌شود وگرنه آن روز پست کاری من بود".💥

🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🕊🕊🕊 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی ◀️ #قسمت_پنجم 👈خصوصیات اخلاقی در ميدان هاي رزم هميشه با #لباس هاي منظم در حالي كه فانسقه اش را محكم به كمر بسته و #كلاهي پلنگي به سر داشت و همچنين كلتي به كمرش…
🕊🕊🕊🕊

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀️ #قسمت_ششم

🌷 #شهادت:

وي مدت 50 ماه در جبهه حضور داشت
و سرانجام در يك #عمليات گشت شناسايي
جهت بررسي وضعيت تحرك منافقين در
منطقه #مهران در داخل خاك #عراق،
ضمن برخورد با مين والمرا در سپيده دم
7/3/1367 به همراه محمود پيرنيا و
غلام رضايي نژاد به #شهادت رسيد🕊 و
همراه ديگر ايشان به نام ابراهيم محمدزاده،
به درجه جانبازي نائل آمد. پيكر پاكش پس از
تشييع در بخش صالح آباد شهرستان مهران به
خاك سپرده شد.

💠ادامه دارد.....

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈

🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #شهید_رضا_رضائیان #قسمت_پنجم افسر عراقي اشاره کرد آن دو را ببرند.مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند. خشم در چشمان افسر😡 عراقي موج ميزد.صداي تير اندازي ايراني ها نگرانش کرده بود. افسر…
🕊🌹🕊🌹🕊🌹

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
#قسمت_ششم

افسر عراقي رضائيان را به پشت خواباند و
دستور داد #دستش_را_ببندند.

🥀ضربه اي ديگر به سرش زدند.رضائيان از
حال رفت،اما هنوز بي هوش نشده بود.
#تيزي_کارد🔪 را پشت گردن خود حس
کرد.باورش نمي شد،اما سوزش و درد او را به
خود آورد .با فشار بعدي کارد در #گردنش فرو رفت
و #خون به بيرون فوران زد.

🥀افسر کمي تامل کرد.چشمانش همچون
دستش خون رنگ شده بود.سربازان عراقي گاه
#جلوي_چشمان خود را مي گرفتند که آن
منظره را نبينند . #دستان_خون_آلود افسر هر
لحظه بيشتر قوت مي گرفت اصرار داشت که
#سر_رضائيان را از بدن جدا کند.😔

🥀محسن #دست_و_پا_زدن_رضائيان را مي
ديد.گاه فکر مي کرد که در خواب است،اما
همين که پاي رضائيان به زمين کوبيده مي
شد،باورش مي شد که بيدار است.ديگر درد
پايش را فراموش کرده بود.هنوز بدن رضائيان
مقاومت مي کرد.

🥀 #دستان_بسته_اش سعي در آزاد شدن
داشت اما بي فايده بود.😔😭

💠ادامه دارد. ...

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈