🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_ودو از وقتی که رفته ،🚶🏻 انگار یه غمه خیلی بزرگ رو دلم❤️ مونده تا به حال تااین حد به کسی وابسته نبودم😔 و دوستش نداشتم.... اون با اومدنش تمام روح جسمه منو به خودش در گیر کرده ..... ماموریت یه چیزه عادی😕 تو شغل حسامه ولی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وسه
اولا من ببخشید نیستم و مادرشم،دوما تو که از من نگران تری دختر خوش به حال حسام انقدر شیفته داره...
از شرم سرمو انداختم زیر😓
مثل حسام حرف میزد.
دوباره ادامه داد: مثل اینکه رفتن طرفای مرز کارشونم خیلی مهم و سری بوده که از مشهد کشوندنش خیالت راحت حسام از خودش می تونه مراقبت کنه...💚
بعدش فرمانده هم هست سعی میکنه اول رفاه نیروهاشو تامین کنه بعد خودش مطمئن باش هر قدر حاله نیروهاش خوب باشه اونم حالش خوبه... من بهش ایمان دارم...🙏🏻
حرفاش دلگرم کننده بود سرمو گرفتم بالا و تشکر کردم...😌
_خواهش می کنم عزیزم، چاییتو بخور سرد میشه منم برم به فکر شام باشم🏃🏻
معطل نکردمو گفتم: کمک خواستین حتما صدام بزنین...
_مهمون که کمک نمی کنه شما راحت باش...
_اختیار دارید....
چشم دوختم به گلای فرششون تو فکر بودم از جام بلند شدم و رفتم طرف اتاقی که حدس میزدم ماله محمد باشه...
در زدم که برام بازش کرد، پس حدسم درست بود🤔
با خوشرویی ازش پرسیدم: محمد جان اتاق حسام کدومه؟؟؟؟
_ همین بغلیه...
_ممنون🙏🏻
با کنجکاوی رفتم طرف اتاقش، اروم دستگیره ی درو فشردم و بازش کردم... یه اتاق نسبتا بزرگ بود که یه طرفش تخت گذاشته بودن و یه طرف دیگش کمدش بود...
وارد اتاق شدم رو دیوار اتاقش عکس اقا خودنمایی میکرد،کنار میز تحریرش ایستادم که چشمم به خطاطیای رو میزش افتاد،فکر نمی کردم انقدر دست خطش عالی باشه☺️
سر چرخوندم که چشمام رو قاب عکسی خیره موند،همون عکسی بود که من ازش گرفته بودم رفتم سمت عکس و از رو دیوار برش داشتم...🚶🏻
چشمم که به تصویرش افتاد یهو دلم براش تنگ شد😔
با علاقه و دقت رو صورتش خیره شدم اشکام شروع به باریدن کرد...
عکسو گذاشتم رو قلبم و باهاش حرف زدم،رفتم سمت کمد لباساش.
خیلی مرتب بود و این منو واقعا به وجد اورده بود...
یکی از پیراهن هایی که تو کمد بودو برداشتم و محکم بغلش کردم بوی حسامو میداد،رو تختش نشستم...
اینجا خیلی حس دلتنگیمو تشدید می کرد انگار حسام اینجا بود اما نبود...😔 چشمای اشکیمو با دستم پاک کردم که یدفعه چشمم افتاد به قیافه ی مامان حسا اونم چشماش اشکی بود😭
جلو تر اومد و دستمو گرفت تو دستش خواست حرفی بزنه که بغضش مانعش شد...😭
دستشو اروم فشردمو و سرم و گذاشتم رو شونش دست ازادشو کشید رو سرم و صداش افکارمو پس زدن: اوایل با کارش مخالف بودم چون همش ماموریت می رفت و بعضی اوقات می شد که حتی یک سال نمی دیدیمش،بی تابی های منو که میدید خیلی زجر می کشید ولی خب کارشو دوست داشت می خواست به ارزوی ابدیش برسه... 😔
به اینجای حرفش که رسید دوباره بغضش سدحرف زدنش شد😥
بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد: دختر ندارم ولی تو بجای دختر نداشتمی کسی هستی که پسرم دوستش داره پس جگر گوشه ی منم هستی😍
بهت تبریک میگم بابت این انتخابت و خیلی برای جفتتون خوشحالم...
حرفاش خیلی روم تاثیر مثبتی داشت اصلا یه حاله دیگه ای شدم😊
از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
دوباره عکسه حسامو رو به روی صورتم گرفتم و گفتم : فرمانده زود برگرد...💚
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وسه
اولا من ببخشید نیستم و مادرشم،دوما تو که از من نگران تری دختر خوش به حال حسام انقدر شیفته داره...
از شرم سرمو انداختم زیر😓
مثل حسام حرف میزد.
دوباره ادامه داد: مثل اینکه رفتن طرفای مرز کارشونم خیلی مهم و سری بوده که از مشهد کشوندنش خیالت راحت حسام از خودش می تونه مراقبت کنه...💚
بعدش فرمانده هم هست سعی میکنه اول رفاه نیروهاشو تامین کنه بعد خودش مطمئن باش هر قدر حاله نیروهاش خوب باشه اونم حالش خوبه... من بهش ایمان دارم...🙏🏻
حرفاش دلگرم کننده بود سرمو گرفتم بالا و تشکر کردم...😌
_خواهش می کنم عزیزم، چاییتو بخور سرد میشه منم برم به فکر شام باشم🏃🏻
معطل نکردمو گفتم: کمک خواستین حتما صدام بزنین...
_مهمون که کمک نمی کنه شما راحت باش...
_اختیار دارید....
چشم دوختم به گلای فرششون تو فکر بودم از جام بلند شدم و رفتم طرف اتاقی که حدس میزدم ماله محمد باشه...
در زدم که برام بازش کرد، پس حدسم درست بود🤔
با خوشرویی ازش پرسیدم: محمد جان اتاق حسام کدومه؟؟؟؟
_ همین بغلیه...
_ممنون🙏🏻
با کنجکاوی رفتم طرف اتاقش، اروم دستگیره ی درو فشردم و بازش کردم... یه اتاق نسبتا بزرگ بود که یه طرفش تخت گذاشته بودن و یه طرف دیگش کمدش بود...
وارد اتاق شدم رو دیوار اتاقش عکس اقا خودنمایی میکرد،کنار میز تحریرش ایستادم که چشمم به خطاطیای رو میزش افتاد،فکر نمی کردم انقدر دست خطش عالی باشه☺️
سر چرخوندم که چشمام رو قاب عکسی خیره موند،همون عکسی بود که من ازش گرفته بودم رفتم سمت عکس و از رو دیوار برش داشتم...🚶🏻
چشمم که به تصویرش افتاد یهو دلم براش تنگ شد😔
با علاقه و دقت رو صورتش خیره شدم اشکام شروع به باریدن کرد...
عکسو گذاشتم رو قلبم و باهاش حرف زدم،رفتم سمت کمد لباساش.
خیلی مرتب بود و این منو واقعا به وجد اورده بود...
یکی از پیراهن هایی که تو کمد بودو برداشتم و محکم بغلش کردم بوی حسامو میداد،رو تختش نشستم...
اینجا خیلی حس دلتنگیمو تشدید می کرد انگار حسام اینجا بود اما نبود...😔 چشمای اشکیمو با دستم پاک کردم که یدفعه چشمم افتاد به قیافه ی مامان حسا اونم چشماش اشکی بود😭
جلو تر اومد و دستمو گرفت تو دستش خواست حرفی بزنه که بغضش مانعش شد...😭
دستشو اروم فشردمو و سرم و گذاشتم رو شونش دست ازادشو کشید رو سرم و صداش افکارمو پس زدن: اوایل با کارش مخالف بودم چون همش ماموریت می رفت و بعضی اوقات می شد که حتی یک سال نمی دیدیمش،بی تابی های منو که میدید خیلی زجر می کشید ولی خب کارشو دوست داشت می خواست به ارزوی ابدیش برسه... 😔
به اینجای حرفش که رسید دوباره بغضش سدحرف زدنش شد😥
بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد: دختر ندارم ولی تو بجای دختر نداشتمی کسی هستی که پسرم دوستش داره پس جگر گوشه ی منم هستی😍
بهت تبریک میگم بابت این انتخابت و خیلی برای جفتتون خوشحالم...
حرفاش خیلی روم تاثیر مثبتی داشت اصلا یه حاله دیگه ای شدم😊
از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
دوباره عکسه حسامو رو به روی صورتم گرفتم و گفتم : فرمانده زود برگرد...💚
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وسه اولا من ببخشید نیستم و مادرشم،دوما تو که از من نگران تری دختر خوش به حال حسام انقدر شیفته داره... از شرم سرمو انداختم زیر😓 مثل حسام حرف میزد. دوباره ادامه داد: مثل اینکه رفتن طرفای مرز کارشونم خیلی مهم و سری بوده که از…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وچهار
به پیشنهاد مادر حسام برای خوردن عصرونه رفتم توی حیاط رو تخت چوبی کنار حوض نشستم...
عصر بود و آواز گنجشکا حیاطو پرکرده بود...🐤
چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای و بابا هم با یه سینی بزرگ که توش خیار و گوجه و پنیر و ریحون و نون بود... 😋
اومدن و نشستن (منظورم از مامان و بابا،پدر و مادر حسامه خخخخخ)😌🙈
مشغول خوردن بودیم ومامان و بابای حسام از هر دری حرف میزدن به خاطر رفتار صمیمیشون مجذوبشون شده بودم..😍
سرمو که بالا آوردم دیدم محمد با یه لبخند دندون نما داره میاد سمتمون..🚶😬
اومدوکنارمون نشست یه برگه ی تا شده ای رو از جیبش دراورد و بازش کرد بعد با گوشیی که همراهش بود از رو برگه شماره گرفت.📱🗒
آروم انگشت اشارشو گذاشت روبینیش و گفت:هیسسس!!!!😶
دارم به حسام زنگ میزنم اگه قطع و وصل شد ساکت باشید تا کلمه " حـسـ❤️ـام" رو شنیدم ناخوداگاه تپش قلب شدیدی اومد سراغم... 😣
نگاه به پدر و مادرش کردم که خیلی مطیع آروم منتظر شنیدن صدای جگرگوششون بودن بعد چهار تا بوق گوشیو برداشت محمد بی مقدمه گفت : از کتلت به اسنک... 😄
_ اسنک اسنک به گوشم😎
این حرف محمد همانا واندازه نلبعکی شدن چشمای ما هم همانا... 😮😳
محمد زد زیر خنده ولی خیلی سریع خندشو خورد و گفت : بادمجون چطوره؟🍆😆
_ (مکث) بادمجووون؟؟؟؟(صدای خنده حسام) آفت نداره کتلت جان... 😅
محمد رو به ما لبخونی کرد:میگه حالش خوبه... 🙂
و به حرف زدن با حسام ادامه داد : اسنک جان ماهی هارواز آب گرفتید ؟؟؟ 🤔
_ الو؟؟؟؟صداتو ندارم
محمد( با صدای بلند)🗣 : مااااهیی هااااا روووو از آب گرفتید ؟؟؟
_اهان!آره بابا،تازه تازه😉
از حرف زدنشون خندم گرفته بود اینا دیگه کین... ☹️
صدا هی قطعووصل میشد
_ کتلت کتلت اسنک😎
محمد سریع جواب داد: اسنک اسنک بگوشم...🤓
_ کلااغا پنیرا رو بیارن برمیگردیم لونه
_ ان شاءالله یه لحظه گوشی...
گوشیو گرفت سمتم و آروم (طوریکه حسام نشنوه گفت) : زنداداش بیا باهاش حرف بزن روحیه بگیره.. 💞
با تردید گوشیو ازش گرفتم ،حسام هی اونور خط میگفت : کتلت کتلت ، اسنک
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم : اسنک اسنک بگوشم ... 😇
به محمد که نگاه کردم دیدم داره باایما و اشاره میگه بلند حرف بزنم واسه همون بلند تر گفتم:اسنک اسنک بگوشم ...
تا چند لحظه صدایی از اونور خط نیومد اوپ اوپ قلبم داشت دیوونم میکرد بلاخره حسام جواب داد :جانان شمایی ؟؟؟😍
نمی تونستم حرف بزنم می ترسیدم به اسم صداش کنم(چون احتمال داشت خط ها کنترل بشه ) میدونستم اونم از قصد به اسم صدام نمیکنه... 😓
بنابراین در جوابش گفتم :
#ادامه_دارد...
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وچهار
به پیشنهاد مادر حسام برای خوردن عصرونه رفتم توی حیاط رو تخت چوبی کنار حوض نشستم...
عصر بود و آواز گنجشکا حیاطو پرکرده بود...🐤
چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای و بابا هم با یه سینی بزرگ که توش خیار و گوجه و پنیر و ریحون و نون بود... 😋
اومدن و نشستن (منظورم از مامان و بابا،پدر و مادر حسامه خخخخخ)😌🙈
مشغول خوردن بودیم ومامان و بابای حسام از هر دری حرف میزدن به خاطر رفتار صمیمیشون مجذوبشون شده بودم..😍
سرمو که بالا آوردم دیدم محمد با یه لبخند دندون نما داره میاد سمتمون..🚶😬
اومدوکنارمون نشست یه برگه ی تا شده ای رو از جیبش دراورد و بازش کرد بعد با گوشیی که همراهش بود از رو برگه شماره گرفت.📱🗒
آروم انگشت اشارشو گذاشت روبینیش و گفت:هیسسس!!!!😶
دارم به حسام زنگ میزنم اگه قطع و وصل شد ساکت باشید تا کلمه " حـسـ❤️ـام" رو شنیدم ناخوداگاه تپش قلب شدیدی اومد سراغم... 😣
نگاه به پدر و مادرش کردم که خیلی مطیع آروم منتظر شنیدن صدای جگرگوششون بودن بعد چهار تا بوق گوشیو برداشت محمد بی مقدمه گفت : از کتلت به اسنک... 😄
_ اسنک اسنک به گوشم😎
این حرف محمد همانا واندازه نلبعکی شدن چشمای ما هم همانا... 😮😳
محمد زد زیر خنده ولی خیلی سریع خندشو خورد و گفت : بادمجون چطوره؟🍆😆
_ (مکث) بادمجووون؟؟؟؟(صدای خنده حسام) آفت نداره کتلت جان... 😅
محمد رو به ما لبخونی کرد:میگه حالش خوبه... 🙂
و به حرف زدن با حسام ادامه داد : اسنک جان ماهی هارواز آب گرفتید ؟؟؟ 🤔
_ الو؟؟؟؟صداتو ندارم
محمد( با صدای بلند)🗣 : مااااهیی هااااا روووو از آب گرفتید ؟؟؟
_اهان!آره بابا،تازه تازه😉
از حرف زدنشون خندم گرفته بود اینا دیگه کین... ☹️
صدا هی قطعووصل میشد
_ کتلت کتلت اسنک😎
محمد سریع جواب داد: اسنک اسنک بگوشم...🤓
_ کلااغا پنیرا رو بیارن برمیگردیم لونه
_ ان شاءالله یه لحظه گوشی...
گوشیو گرفت سمتم و آروم (طوریکه حسام نشنوه گفت) : زنداداش بیا باهاش حرف بزن روحیه بگیره.. 💞
با تردید گوشیو ازش گرفتم ،حسام هی اونور خط میگفت : کتلت کتلت ، اسنک
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم : اسنک اسنک بگوشم ... 😇
به محمد که نگاه کردم دیدم داره باایما و اشاره میگه بلند حرف بزنم واسه همون بلند تر گفتم:اسنک اسنک بگوشم ...
تا چند لحظه صدایی از اونور خط نیومد اوپ اوپ قلبم داشت دیوونم میکرد بلاخره حسام جواب داد :جانان شمایی ؟؟؟😍
نمی تونستم حرف بزنم می ترسیدم به اسم صداش کنم(چون احتمال داشت خط ها کنترل بشه ) میدونستم اونم از قصد به اسم صدام نمیکنه... 😓
بنابراین در جوابش گفتم :
#ادامه_دارد...
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وچهار به پیشنهاد مادر حسام برای خوردن عصرونه رفتم توی حیاط رو تخت چوبی کنار حوض نشستم... عصر بود و آواز گنجشکا حیاطو پرکرده بود...🐤 چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای و بابا هم با یه سینی بزرگ که توش خیار و گوجه و پنیر و…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وپنج
اگه خدا قبول کنه!
خندید 😄... با خنده ش حس کردم قلبم ❤️ از جا ایستاد. نفسمو برای چند ثانیه حبس کردم. همه وجودم گوش👂شده بود... عجیب دلتنگش شدم ... اگه هیشکی نبود بهش میگفتم که چقدر دلتنگشم 💔، بهش میگفتم زود برگرده، شاید ... بهش میگفتم عجیب عاشقش شدم❤️❤️!!!
- خانومی ؟؟؟ حالت خوبه ؟؟؟
حدس میزدم گونه هام سرخ شده باشه ☺️. بیچاره حسام نمی دونست گوشی رو بلندگو 🎧ست 😬.
- آره ... همه خوبن.
- عه! نشد دیگه 😉. من دارم حال "تو" رو می پرسم.
رو به جمع یه لبخند مصلحتی 🙃 زدمو گفتم:
- منم خوبم. کی برمیگردی؟؟؟ 🤔
- از کتلت بپرس بهت میگه ...
خیلی خندم گرفت 😄. ریز خندیدم! در جوابم گفت:
- دلم واسه خنده هات تنگ شده بود ...
یا ابوالفضل😳! سرم رو انداختم پایین. خیلی خجالت کشیدم جلوی خانوادش ☺️. واسه اینکه یجوری بحث رو تموم کنم مکثی کردمو گفتم:
- مواظب خودت باش ....!
- چششششم، شما هم همینطور ... یا حیدر ✋
- خداحافظ ✋
نفس عمیقی کشیدمو گوشی رو دادم به محمد. اونقدر تو افکارم غرق شدم که دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم. به خودم که اومدم دیدم مامان حسام داره محمد رو سوال پیچ میکنه. محمد هم در جوابشش میخندید. مثل "حسام".
- د! مادر من صبر کن دیگه. گفت حالش خوبه عملیاتشون هم خوب پیش رفته، یکم نیروی تازه نفس میخوان تا انشاءالله کارشون رو تموم کنن. این "یا حیدری" که به زنداداش گفت یعنی خیالتون راحت✌️.
بعد تفسیرای محمد، کمک کردم وسایلو بردیم آشپزخونه. به اصرار مامان و بابای حسام قرار شد شام🍛هم بمونم. یکم که گذشت به سمت کیفم رفتمو سوغاتیها رو برداشتم. رو به مامان حسام گفتم:
- مامان جان بفرمایید. ناقابله، سوغات مشهده.🎁
با لبخند دلنشینش گونم رو بوسید و گفت:
- دستت درد نکنه عروس گلم، زحمت کشیدی.
در جوابش به لبخندی اکتفا کردمو سوغاتیه بابارو هم دادم.
- بفرمایید بابا جان، اینم برای شماست. 🎁
- به! دستت درد نکنه دخترم.
در آخر هم هدیه محمد رو دادم. چشماش از دیدن ساعت⌚️برقی⚡️زد و تشکر کرد. شام رو که خوردیم بعد کلی تعارف و اصرار که بمونم، بلاخره خداحافظی کردمو اومدم بیرون. تا جلوی در همراهیم کردن. شب بود و مهتاب🌕همه جا رو روشن کرده بود. سوار ماشین 🚗شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
***************
از اون روز دو هفته میگذشتو من هر روز دلتنگتر میشدم 😔. هر چه قدر رو تختم 🛌 غلت زدم خوابم نبرد. از رو تختم بلند شدمو عدد روی تخته رو پاک کردم و نوشتم: "هفت روز مانده".
ساعت ⏰ سه و نیم بود و خوابم نمیبرد. چیزی به ماه رمضون نمونده بود. وضو گرفتمو نماز شب خوندم. پشت بندش اذان دادنو نماز صبحم رو هم خوندم. روی تختم 🛌 دراز کیشدم.
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وپنج
اگه خدا قبول کنه!
خندید 😄... با خنده ش حس کردم قلبم ❤️ از جا ایستاد. نفسمو برای چند ثانیه حبس کردم. همه وجودم گوش👂شده بود... عجیب دلتنگش شدم ... اگه هیشکی نبود بهش میگفتم که چقدر دلتنگشم 💔، بهش میگفتم زود برگرده، شاید ... بهش میگفتم عجیب عاشقش شدم❤️❤️!!!
- خانومی ؟؟؟ حالت خوبه ؟؟؟
حدس میزدم گونه هام سرخ شده باشه ☺️. بیچاره حسام نمی دونست گوشی رو بلندگو 🎧ست 😬.
- آره ... همه خوبن.
- عه! نشد دیگه 😉. من دارم حال "تو" رو می پرسم.
رو به جمع یه لبخند مصلحتی 🙃 زدمو گفتم:
- منم خوبم. کی برمیگردی؟؟؟ 🤔
- از کتلت بپرس بهت میگه ...
خیلی خندم گرفت 😄. ریز خندیدم! در جوابم گفت:
- دلم واسه خنده هات تنگ شده بود ...
یا ابوالفضل😳! سرم رو انداختم پایین. خیلی خجالت کشیدم جلوی خانوادش ☺️. واسه اینکه یجوری بحث رو تموم کنم مکثی کردمو گفتم:
- مواظب خودت باش ....!
- چششششم، شما هم همینطور ... یا حیدر ✋
- خداحافظ ✋
نفس عمیقی کشیدمو گوشی رو دادم به محمد. اونقدر تو افکارم غرق شدم که دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم. به خودم که اومدم دیدم مامان حسام داره محمد رو سوال پیچ میکنه. محمد هم در جوابشش میخندید. مثل "حسام".
- د! مادر من صبر کن دیگه. گفت حالش خوبه عملیاتشون هم خوب پیش رفته، یکم نیروی تازه نفس میخوان تا انشاءالله کارشون رو تموم کنن. این "یا حیدری" که به زنداداش گفت یعنی خیالتون راحت✌️.
بعد تفسیرای محمد، کمک کردم وسایلو بردیم آشپزخونه. به اصرار مامان و بابای حسام قرار شد شام🍛هم بمونم. یکم که گذشت به سمت کیفم رفتمو سوغاتیها رو برداشتم. رو به مامان حسام گفتم:
- مامان جان بفرمایید. ناقابله، سوغات مشهده.🎁
با لبخند دلنشینش گونم رو بوسید و گفت:
- دستت درد نکنه عروس گلم، زحمت کشیدی.
در جوابش به لبخندی اکتفا کردمو سوغاتیه بابارو هم دادم.
- بفرمایید بابا جان، اینم برای شماست. 🎁
- به! دستت درد نکنه دخترم.
در آخر هم هدیه محمد رو دادم. چشماش از دیدن ساعت⌚️برقی⚡️زد و تشکر کرد. شام رو که خوردیم بعد کلی تعارف و اصرار که بمونم، بلاخره خداحافظی کردمو اومدم بیرون. تا جلوی در همراهیم کردن. شب بود و مهتاب🌕همه جا رو روشن کرده بود. سوار ماشین 🚗شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
***************
از اون روز دو هفته میگذشتو من هر روز دلتنگتر میشدم 😔. هر چه قدر رو تختم 🛌 غلت زدم خوابم نبرد. از رو تختم بلند شدمو عدد روی تخته رو پاک کردم و نوشتم: "هفت روز مانده".
ساعت ⏰ سه و نیم بود و خوابم نمیبرد. چیزی به ماه رمضون نمونده بود. وضو گرفتمو نماز شب خوندم. پشت بندش اذان دادنو نماز صبحم رو هم خوندم. روی تختم 🛌 دراز کیشدم.
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وشش وقتی فکر و خیالام به بن بست میخورد به خواب التماس میکردم منو پیش معشوقم ببره😓 آرزو داشتم توی خواب هم که شده باهاش صحبت کنم ...به سقف زل زده بودم .... انگار بهم فشار می آورد😣 .به نظرم ما با همه عاشقا فرق داریم همه شون…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهفت
امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍
حال دلم خیلی خوب بود😇
لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗
جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹
به سمت خونه ی حسامینا حرکت کردیم تا باهم بریم فرودگاه🛬
جلوی در که رسیدیم ، بعد از وارسی خودم تو آیینه ماشین با مامان پیاده شدیم.
مامان در زد.
منم پشت سرش ایستاده بودم ...
چند لحظه بعد محمد درو باز کرد.؛ اما خوشحال نبود ... تلخ بود ....😐🙁
میخواستم همه تو خوشحالیم سهیم باشن . با خوشرویی به محمد گفتم : آقا محمد خان !!!! میخای ما رو جلوی در نگه داری ؟؟؟🤔
مامان : پسرم چرا حاضر نشدی پس ؟؟؟🤔
_ بفرمایید تو ...
من :ن محمد جان شوخی کردم .ما همین جا میمونیم زود حاضر شین بیاید😊
_ حالا یه دقیقه بیاید ...
دلم یجوری شد،با نگرانی پرسیدم : محمد ... چیزی شده؟؟؟😢😥
سرش پایین بود ...
_ نه، بفرمایید تو...بهتون میگم ...
از جلوی در رفت کنار ناچار وارد حیاط شدیم .
مامان که بار اولش بود میومد اینجا، با علاقه به گل و گیاهای اطراف نگاه میکرد 😍 هدایتش کردم به سمت تخت چوبی
پنج دقیقه بعد مامان و بابا ی حسام اومدن تو حیاط به احترامشون بلند شدیم .
بابای حسام : خواهش میکنم بفرمایید ...
رو لبه حوض نشستن ... هنوز امیدمو از دست نداده بودم .😕
بعد سلام و احوال پرسی گفتم : خب چرا حاضر نیستید ... بریم دیگه 🙃🙂
بابای حسام نفس عمیقی کشیدو گفت : فاطمه جان،حسام نمیاد ...😔
جمله اش عین پتک تو سرم کوبیده شد .🔨😢
_ یعنی چی ،حسام،نمیاد ؟!😥
به علامت مثبت سرشو تکون داد ...
مامان حسام : امروز مافوقش تماس گرفت گفت منتظر نباشید، ماموریتشون طول میکشه ...🔫
نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم
حالم خوب نبود 💔
حتی نمی خواستم یه سوال دیگه بپرسم 🤐
انگار واسه همشون عادی بود ،واسه من نه.
بغض راه گلومو بسته بود 😑
به دسته گلم که تو دستم بود نگاه کردم ...
ازدستم سر خورد و افتاد...
آروم تو گوش مامان زمزمه کردم : مامان بریم ؟؟؟؟
یکم که صحبت کردن بلاخره مامان رضایت دادو بطرف خونه حرکت کردیم ...🚗
شبای قدر بود و خبری از حسام نبود ....😞
عین یه مرده متحرک شده بودم ....
با خدا رازو نیاز کردن فقط ارومم میکرد...
قرآن به سر میگرفتمو استغفار میکردم ...📖
با کوله باری از غم از خدا میخواستم واسم سرنوشت خوبیو رقم بزنه🙏
چقد خودمو ضعیف نشون داده بودم ...😣
چقدر گناه کرده بودم ....
توبه شکسته بودم ...
و دلم هم شکسته بود ....💔
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهفت
امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍
حال دلم خیلی خوب بود😇
لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗
جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹
به سمت خونه ی حسامینا حرکت کردیم تا باهم بریم فرودگاه🛬
جلوی در که رسیدیم ، بعد از وارسی خودم تو آیینه ماشین با مامان پیاده شدیم.
مامان در زد.
منم پشت سرش ایستاده بودم ...
چند لحظه بعد محمد درو باز کرد.؛ اما خوشحال نبود ... تلخ بود ....😐🙁
میخواستم همه تو خوشحالیم سهیم باشن . با خوشرویی به محمد گفتم : آقا محمد خان !!!! میخای ما رو جلوی در نگه داری ؟؟؟🤔
مامان : پسرم چرا حاضر نشدی پس ؟؟؟🤔
_ بفرمایید تو ...
من :ن محمد جان شوخی کردم .ما همین جا میمونیم زود حاضر شین بیاید😊
_ حالا یه دقیقه بیاید ...
دلم یجوری شد،با نگرانی پرسیدم : محمد ... چیزی شده؟؟؟😢😥
سرش پایین بود ...
_ نه، بفرمایید تو...بهتون میگم ...
از جلوی در رفت کنار ناچار وارد حیاط شدیم .
مامان که بار اولش بود میومد اینجا، با علاقه به گل و گیاهای اطراف نگاه میکرد 😍 هدایتش کردم به سمت تخت چوبی
پنج دقیقه بعد مامان و بابا ی حسام اومدن تو حیاط به احترامشون بلند شدیم .
بابای حسام : خواهش میکنم بفرمایید ...
رو لبه حوض نشستن ... هنوز امیدمو از دست نداده بودم .😕
بعد سلام و احوال پرسی گفتم : خب چرا حاضر نیستید ... بریم دیگه 🙃🙂
بابای حسام نفس عمیقی کشیدو گفت : فاطمه جان،حسام نمیاد ...😔
جمله اش عین پتک تو سرم کوبیده شد .🔨😢
_ یعنی چی ،حسام،نمیاد ؟!😥
به علامت مثبت سرشو تکون داد ...
مامان حسام : امروز مافوقش تماس گرفت گفت منتظر نباشید، ماموریتشون طول میکشه ...🔫
نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم
حالم خوب نبود 💔
حتی نمی خواستم یه سوال دیگه بپرسم 🤐
انگار واسه همشون عادی بود ،واسه من نه.
بغض راه گلومو بسته بود 😑
به دسته گلم که تو دستم بود نگاه کردم ...
ازدستم سر خورد و افتاد...
آروم تو گوش مامان زمزمه کردم : مامان بریم ؟؟؟؟
یکم که صحبت کردن بلاخره مامان رضایت دادو بطرف خونه حرکت کردیم ...🚗
شبای قدر بود و خبری از حسام نبود ....😞
عین یه مرده متحرک شده بودم ....
با خدا رازو نیاز کردن فقط ارومم میکرد...
قرآن به سر میگرفتمو استغفار میکردم ...📖
با کوله باری از غم از خدا میخواستم واسم سرنوشت خوبیو رقم بزنه🙏
چقد خودمو ضعیف نشون داده بودم ...😣
چقدر گناه کرده بودم ....
توبه شکسته بودم ...
و دلم هم شکسته بود ....💔
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وهفت امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍 حال دلم خیلی خوب بود😇 لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗 جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹 به سمت خونه ی حسامینا حرکت…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهشت
#کشتی_به_گل_نشسته_اومده
#با_حال_خسته_اومده
#توبه_شکسته_ولی_با_دل_شکسته_اومده
ماه رمضون هم تموم شد ، روز عید فطر بود 🎉 نمازو پشت آقا خوندیم📿
توی روياهام با حسام نمازو پشت آقا میخوندیم😇
به وضوح نگرانی مامان و بابا رو حس میکردم...حال خودمم تعریفی نداشت!😢
بی اشتها ، بی حوصله ، بی صبر ، روحم خسته بود😔
به خونه که رسیدیم تو معدم یه دردی رو حس کردم ، اهمیت ندادم اما یه ربع بعد شدید تر شد😰
یه شال بزرگ به دلم بستم و رفتم آشپزخونه ، یه قرص انداختم اما اوضاع وخیم تر از این حرفا بود.
می دونستم اگه مامان تو این حال ببینتم حسابی نگران میشه.
رفتم تو اتاقم نشستم ، زانوهامو بغل گرفتم ، لحظه لحظه درد شدید تر میشد.😫
انگار یه مار توی دلم پیچ و تاب میخورد و نیشم میزد.
حالم افتضاح بد بود.😞
طاقت نیاوردم!
داد زدم : مامااااان
چند ثانیه بعد مامان در رو باز کرد و دستپاچه گفت: یا فاطمه زهرا...چی شدی دختر؟؟؟😱
با صدای خفه گفتم: معدم!😖
به زور سرمو بالا آوردم ، با چهره اشکی مامان مواجه شدم
_ ببین چی به روز خودت آوردی...😭
بعد دوید بیرونو بابا رو خبر کرد.
با کمک مامان لباسامو پوشیدمو سوار ماشین شدیم.
بابا با سرعت رانندگی میکرد.🚘
لبمو گاز میگرفتم و دلمو ماساژ میدادم.
جلوی بیمارستان نگه داشت🏥
به زور از پله ها بالا رفتم و تو بخش اورژانس یه پرستار اومد سمتم ، خوابوندنم رو تخت ، معاینم کردن و بعد تزریق ارامبخش ، به دستم سرم وصل کردن💉
کم کم دارو ها داشت اثر میکرد...
میدونستم معدم عصبیه
اون سالی که پشت کنکور بودم هم این دردا هر از چند گاهی میومد سراغم.
یکم بعد منتقلم کردن به بخش.
تختم پیش پنجره بود🛌
باز هم دلتنگی زجرم میداد ، می تونستم بخوابم ، دوست داشتم دیگه بیدار نشم...😞
چشمامو بستم ، طولی نکشید که خوابم برد.
چشامو باز کردم
حسام بالای سرم بود!
سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: نچ نچ نچ... خانومم این چه بلایی سر خودت اوردی؟😕
از دیدنش سیر نمیشدم
یهو از خواب پریدم...
حسام نبود
پس خواب بودم!
بابا بالای سرم ایستاده بود ، صورتش گرفته بود
با ناراحتی بهم گفت: فاطمه؟ فکر میکردم بزرگ شدی!
چرا خودتو اذیت میکنی؟بابا یه ماموریت ساده اس دیگه! می دونستم اینقد بی طاقتی رضایت نمیدادم.
رو صندلی نشست
_ عشق خوبه ، به شرطی که باهاش به خدا نزدیک شی ، زلیخا هم وقتی خدا رو فهمید به یوسف رسید.
اینو که گفت از جاش بلند شد و رفت.🚶
پتو رو کشیدم رو سرم ، بغضم ترکید ، گلوله گلوله اشک میریختم ، معدم تیر میکشید ، حالم خراب بود ، خدایا من تسلیم... راضی ام به رضای تو...🙏
صدای کوبیده شدن در اومد و به همراهش صدای پرستار منو به خودم آورد.
_ پاشو فاطمه خانوم باید قرصاتو بخوری💊
ناچار پتو رو از روم کنار زدم و قرصا رو از دستش گرفتم
از بیمارستان متنفر بودم🤒
بعد از اینکه قرصا رو خوردم فشارمو چک کرد و گفت: الان دکتر میاد وضعیتتو برسی کنه
به حرفش توجهی نکردم
وقتی دکتر میومد به شدت معذب میشدم
رو به پنجره دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم
صدای قدمای دکتر افکارمو متلاشی کرد
هر موقع میومد اصلا بهش نگاه نمیکردم
چند دقیقه گذشت ولی دکتر همچنان بالای سرم ایستاده بود
کلافه شدم😒
با اوقات تلخی چرخیدم سمتش
از چیزی که دیدم خشکم زد😳
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهشت
#کشتی_به_گل_نشسته_اومده
#با_حال_خسته_اومده
#توبه_شکسته_ولی_با_دل_شکسته_اومده
ماه رمضون هم تموم شد ، روز عید فطر بود 🎉 نمازو پشت آقا خوندیم📿
توی روياهام با حسام نمازو پشت آقا میخوندیم😇
به وضوح نگرانی مامان و بابا رو حس میکردم...حال خودمم تعریفی نداشت!😢
بی اشتها ، بی حوصله ، بی صبر ، روحم خسته بود😔
به خونه که رسیدیم تو معدم یه دردی رو حس کردم ، اهمیت ندادم اما یه ربع بعد شدید تر شد😰
یه شال بزرگ به دلم بستم و رفتم آشپزخونه ، یه قرص انداختم اما اوضاع وخیم تر از این حرفا بود.
می دونستم اگه مامان تو این حال ببینتم حسابی نگران میشه.
رفتم تو اتاقم نشستم ، زانوهامو بغل گرفتم ، لحظه لحظه درد شدید تر میشد.😫
انگار یه مار توی دلم پیچ و تاب میخورد و نیشم میزد.
حالم افتضاح بد بود.😞
طاقت نیاوردم!
داد زدم : مامااااان
چند ثانیه بعد مامان در رو باز کرد و دستپاچه گفت: یا فاطمه زهرا...چی شدی دختر؟؟؟😱
با صدای خفه گفتم: معدم!😖
به زور سرمو بالا آوردم ، با چهره اشکی مامان مواجه شدم
_ ببین چی به روز خودت آوردی...😭
بعد دوید بیرونو بابا رو خبر کرد.
با کمک مامان لباسامو پوشیدمو سوار ماشین شدیم.
بابا با سرعت رانندگی میکرد.🚘
لبمو گاز میگرفتم و دلمو ماساژ میدادم.
جلوی بیمارستان نگه داشت🏥
به زور از پله ها بالا رفتم و تو بخش اورژانس یه پرستار اومد سمتم ، خوابوندنم رو تخت ، معاینم کردن و بعد تزریق ارامبخش ، به دستم سرم وصل کردن💉
کم کم دارو ها داشت اثر میکرد...
میدونستم معدم عصبیه
اون سالی که پشت کنکور بودم هم این دردا هر از چند گاهی میومد سراغم.
یکم بعد منتقلم کردن به بخش.
تختم پیش پنجره بود🛌
باز هم دلتنگی زجرم میداد ، می تونستم بخوابم ، دوست داشتم دیگه بیدار نشم...😞
چشمامو بستم ، طولی نکشید که خوابم برد.
چشامو باز کردم
حسام بالای سرم بود!
سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: نچ نچ نچ... خانومم این چه بلایی سر خودت اوردی؟😕
از دیدنش سیر نمیشدم
یهو از خواب پریدم...
حسام نبود
پس خواب بودم!
بابا بالای سرم ایستاده بود ، صورتش گرفته بود
با ناراحتی بهم گفت: فاطمه؟ فکر میکردم بزرگ شدی!
چرا خودتو اذیت میکنی؟بابا یه ماموریت ساده اس دیگه! می دونستم اینقد بی طاقتی رضایت نمیدادم.
رو صندلی نشست
_ عشق خوبه ، به شرطی که باهاش به خدا نزدیک شی ، زلیخا هم وقتی خدا رو فهمید به یوسف رسید.
اینو که گفت از جاش بلند شد و رفت.🚶
پتو رو کشیدم رو سرم ، بغضم ترکید ، گلوله گلوله اشک میریختم ، معدم تیر میکشید ، حالم خراب بود ، خدایا من تسلیم... راضی ام به رضای تو...🙏
صدای کوبیده شدن در اومد و به همراهش صدای پرستار منو به خودم آورد.
_ پاشو فاطمه خانوم باید قرصاتو بخوری💊
ناچار پتو رو از روم کنار زدم و قرصا رو از دستش گرفتم
از بیمارستان متنفر بودم🤒
بعد از اینکه قرصا رو خوردم فشارمو چک کرد و گفت: الان دکتر میاد وضعیتتو برسی کنه
به حرفش توجهی نکردم
وقتی دکتر میومد به شدت معذب میشدم
رو به پنجره دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم
صدای قدمای دکتر افکارمو متلاشی کرد
هر موقع میومد اصلا بهش نگاه نمیکردم
چند دقیقه گذشت ولی دکتر همچنان بالای سرم ایستاده بود
کلافه شدم😒
با اوقات تلخی چرخیدم سمتش
از چیزی که دیدم خشکم زد😳
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_ونه خدایا خوابـــ بودم یا واقعیتـ بود؟😥 حسام بالاے سرم ایستاده بود، با همون قد رشیدش و چهرهے دلنشینش ...😍 مبهوتــ از تصویر روبہ روم زل زدم بہ دستش که باندپیچے شده بود و آستیتش خونی بود😔 ریشاے خستہ اش بلندتر شده بود و چهره…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نود
❣حسام بالا سرم وایستاده بود،با همون قد رشیدش و با لبخند بهم نگاه مے ڪرد👀😊
دسته باند پیچے شدش توجهمو جلبـــــ ڪرد آستیناش خونے بود.😔
دلم با دیدن دستش ریش شد.😁
ولے ازش دلخور بودم. نتونستم بهش چیزے
بگم...😑
حسام: فاطمه خانم؟؟
چشمام پر از اشڪ شد دوباره با همون صدای دلنشینش صدام زد😢❤️
_فاطمه؟
لعنتے دلم برای صداتـــــ تنگـــــ شده بود...
_قهرے خانومے؟جواب فرمانده رو نمیدی؟😉
بااخم نگاهش مےڪردم از دستش عصبانے بودم😠
حسام: تا تو نگاه مےڪنے ڪار من آه ڪشیدن استـــــ😆
اے به فداے چشـ👁ـم تو این چه نگاه ڪردن است؟؟😶😁
نگاهمو ازش گرفتم وبا اخم به روبه روم خیره شدم.🤐👀
اینبار گفت: قهرے ولے حرف ڪه میزنے؟؟؟؟🙃
من:.......😑
حسام: نمے دونے چقدر دلم براے دستـ پختتـ تنگـ شده بود😋
من: o_O
حسام: البته تا حالا واسم غذا نپختے ها ولے حتم دارم بدمزه ترین غذاتم عالیه🙂😌
در جوابش گفتم: اولا بچه شیعه سر قولش میمونه قرار بود دو هفته پیش برگردے.🙁
دومندش سلام علیڪم.
سومندش من نه دستـــــ پختم خوبه ، نه به آشپزے علاقه دارم...
خندید...😄 دلم واسه خندیدنش قنج میرفت به ارومے رو تخت نشستم.
چشمامو دوختم به دستش دیگه طاقت نیاوردم و با صداے گرفتهتم: چےشدے حسام؟🤔
صدام لرزید انقدر لرزید ڪه اشڪام سرازیر شدن.... جلوتر اومد و ڪنارم رو تخت نشست.
اخمه مصلحتے ڪرد و گفت: اشکاتو پاڪ ڪن طاقتــ گریه هاتو ندارم...😔
نمےتونستم جلوےگریمو بگیرم.😭
با همون حال گفتم: چرا زخمے شدے دلبر؟
_ از دورے تو تیرم خطارفـــــت😌
با گریه گفتم: قشنگـــــ تر شدے...
_ نه به زیباییه تو😍
دستمو گزاشتم رو دهنم اینبار اشڪام طعم تلخ دلتنگے رو نمیداد اشڪ شوق بود.😥😍
حسام با ناراحتی نگاهم ڪرد.
با صدایـے ڪه از ته چاه در میومد گفتم: دیگه نمے زارم هیچ جا برے.
با لحن غمگینی گفت: گریه نڪن دیگه.... چشمے گفتم و اشڪامو باپشت دستم پاڪ ڪردم...😓
لبــــ باز ڪرد و گفت: چنان دل بسته ام ڪردے ڪه با چشم خودم دیدم خودم میرفتم اما سایه ام با من نمی امد🚶🏻😑
لبخند زدمـــــ😊
حسام: جانان؟ خسته از هیاهوے دنیا پیشانے بر پیشانے ات مےگذارم و نماز دلدادگے مے خوانم.📿💚
با این حرفش پیشونیشو چسبوند رو پیشونیم و گفت: دیگه حق ندارے در حضور فرمانده اشڪ بریزے.
لبخندے نثار چشماش ڪردم و گفتم: اطاعتـــــ فرمانده.🙏🏻☺️
ازش جداشدم.
همینجور ڪه چشمامو تو چشاے مشڪیش دوخته بودم یهو صورتش از درد مچاله شد.
لبخنده رو لبم ماسید و جاشو به نگرانی داد.😰
دسته آزادشو رو دستے ڪه تیر خورده بود ڪشید و زیر لبـــــ گفت : یا زهرا(س) ❤️
با نگرانے گفتم :
حسام،چے شد ..؟؟
درد دارے ؟؟😢
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_نود
❣حسام بالا سرم وایستاده بود،با همون قد رشیدش و با لبخند بهم نگاه مے ڪرد👀😊
دسته باند پیچے شدش توجهمو جلبـــــ ڪرد آستیناش خونے بود.😔
دلم با دیدن دستش ریش شد.😁
ولے ازش دلخور بودم. نتونستم بهش چیزے
بگم...😑
حسام: فاطمه خانم؟؟
چشمام پر از اشڪ شد دوباره با همون صدای دلنشینش صدام زد😢❤️
_فاطمه؟
لعنتے دلم برای صداتـــــ تنگـــــ شده بود...
_قهرے خانومے؟جواب فرمانده رو نمیدی؟😉
بااخم نگاهش مےڪردم از دستش عصبانے بودم😠
حسام: تا تو نگاه مےڪنے ڪار من آه ڪشیدن استـــــ😆
اے به فداے چشـ👁ـم تو این چه نگاه ڪردن است؟؟😶😁
نگاهمو ازش گرفتم وبا اخم به روبه روم خیره شدم.🤐👀
اینبار گفت: قهرے ولے حرف ڪه میزنے؟؟؟؟🙃
من:.......😑
حسام: نمے دونے چقدر دلم براے دستـ پختتـ تنگـ شده بود😋
من: o_O
حسام: البته تا حالا واسم غذا نپختے ها ولے حتم دارم بدمزه ترین غذاتم عالیه🙂😌
در جوابش گفتم: اولا بچه شیعه سر قولش میمونه قرار بود دو هفته پیش برگردے.🙁
دومندش سلام علیڪم.
سومندش من نه دستـــــ پختم خوبه ، نه به آشپزے علاقه دارم...
خندید...😄 دلم واسه خندیدنش قنج میرفت به ارومے رو تخت نشستم.
چشمامو دوختم به دستش دیگه طاقت نیاوردم و با صداے گرفتهتم: چےشدے حسام؟🤔
صدام لرزید انقدر لرزید ڪه اشڪام سرازیر شدن.... جلوتر اومد و ڪنارم رو تخت نشست.
اخمه مصلحتے ڪرد و گفت: اشکاتو پاڪ ڪن طاقتــ گریه هاتو ندارم...😔
نمےتونستم جلوےگریمو بگیرم.😭
با همون حال گفتم: چرا زخمے شدے دلبر؟
_ از دورے تو تیرم خطارفـــــت😌
با گریه گفتم: قشنگـــــ تر شدے...
_ نه به زیباییه تو😍
دستمو گزاشتم رو دهنم اینبار اشڪام طعم تلخ دلتنگے رو نمیداد اشڪ شوق بود.😥😍
حسام با ناراحتی نگاهم ڪرد.
با صدایـے ڪه از ته چاه در میومد گفتم: دیگه نمے زارم هیچ جا برے.
با لحن غمگینی گفت: گریه نڪن دیگه.... چشمے گفتم و اشڪامو باپشت دستم پاڪ ڪردم...😓
لبــــ باز ڪرد و گفت: چنان دل بسته ام ڪردے ڪه با چشم خودم دیدم خودم میرفتم اما سایه ام با من نمی امد🚶🏻😑
لبخند زدمـــــ😊
حسام: جانان؟ خسته از هیاهوے دنیا پیشانے بر پیشانے ات مےگذارم و نماز دلدادگے مے خوانم.📿💚
با این حرفش پیشونیشو چسبوند رو پیشونیم و گفت: دیگه حق ندارے در حضور فرمانده اشڪ بریزے.
لبخندے نثار چشماش ڪردم و گفتم: اطاعتـــــ فرمانده.🙏🏻☺️
ازش جداشدم.
همینجور ڪه چشمامو تو چشاے مشڪیش دوخته بودم یهو صورتش از درد مچاله شد.
لبخنده رو لبم ماسید و جاشو به نگرانی داد.😰
دسته آزادشو رو دستے ڪه تیر خورده بود ڪشید و زیر لبـــــ گفت : یا زهرا(س) ❤️
با نگرانے گفتم :
حسام،چے شد ..؟؟
درد دارے ؟؟😢
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شانزدهم #علمــــــدار_عشـــــــق😍# تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید برنامه مشهدمون کلا متفاوفت بود خانما یه هتل بودن آقایون یه هتل دیگه هرکس هم هرتایم و هرجا میخاست میتونست بره منو زهرام باهم میرفتیم حرم ،بازار فقط تنها جایی…
بسم رب العشق
#قسمت_هفدهم
#علمــــــــدار_عشـــــــق😍#
#راوی مرتضــــــــی#
از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم
چندمتر اونطرف تر برادرم مجتبی کنار ماشین ایستاده بود
باهم دست دادیم و روبوسی کردیم
بازهرا خواهرمون فقط دست داد
از بچگی پدرم بهمون یادداده بود جایی که نامحرم است
باخواهرامون فقط دست بدیم
مجتبی: زیارت قبول
- ممنون
سوار ماشین شدیم
از چهره منو زهرا غم میبارید
مجتبی : شمادوتا چتونه
انگار کشتی هاتون غرق شده
چرا ناراحتید؟
مردم میرن زیارت میان
سبک میشن
شما دوتا محزون برگشتید
- مجتبی داداش
حاج حسن موسوی یادته؟
مجتبی: حاج حسن موسوی
حاج حسن موموسوی🤔🤔
اسمش برام خیلی آشناست
اما چیزی یادم نمیاد
- فرمانده پدر بودن توعملیات کربلایی ۵
مجتبی : خوب مگه این ناراحتی داره؟
- دخترش هم کلاسی زهراست
مجتبی: مرتضی داداش کشتی منو چی میخای بگی؟
-ما الان حاج حسن دیدیم
آدرس و شماره تماس خونه گرفت که بیان دیدن پدر
مجتبی: یاامام حسین
حالا چطوری به پدر بگیم
- ماهم ناراحت همون هستیم
مجتبی : بهتره بامادر صحبت کنیم
رفتیم خونه منو پدر میریم مزارشهدا
شماهم بشنید فکرکنید به نتیجه برسید
پدرم تو علمیات کربلای ۵ هم از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود
هم گاز خردل ریه هاش سوزنده بود
شوک عصبی براش سم بود
رسیدیم خونه
مجتبی: یه لبخند بزنید که پدر متوجه ناراحتی شما نشه
مادر در باز کرد
سلام بچه های گلم
زیارت قبول
- ممنون مادر
ان شاالله قسمت شماو پدر بشه
مادر:ممنون پسرم
زهرا: مامان باباست کجاست؟
سلام دخترگلم
زیارتت قبول
من اینجام بابا
زهرا رفت کمک پدر
پدر: مرتضی پسر توچته؟
نکنه عاشق شدی؟
باجمله دوم پدر
تصویر نرگس سادات اومد جلوی چشمام
به خودم گفتم استغفرالله ربی اتوب الیه
داداش مجتبی بی زحمت اون چمدون هارو بیار
همراش یه چشمک بهش زدم
بعداز دادن سوغاتی ها
مجتبی به پدرگفت
بابا میاید بریم مزارشهدا
آخه بابا زحمتت میشه
چه زحمتی پدرشما رحمتی
بابا ومجتبی راهی مزارشهدا شدن
مادر:شمادوتا چتونه ؟
- مادر ما امروز حاج حسن موسوی دیدیم
مادر: واقعا؟
- بله میخان بیان دیدن پدر
فقط چه طوری به پدر بگیم
مادر: مگه مرتضی جان تو قرار نیست یه تله فیلم برای بسیج دانشگاه بسازی ؟
- بله باید بسازم
مادر : خوب این بهترین موضوع برای گفت حاج حسن
زهراجان مادر پاشو به برادرت بگو برگردن
چشم
نویسنده : بانـــــــــو...... ش
#ادامه_دارد..
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_هفدهم
#علمــــــــدار_عشـــــــق😍#
#راوی مرتضــــــــی#
از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم
چندمتر اونطرف تر برادرم مجتبی کنار ماشین ایستاده بود
باهم دست دادیم و روبوسی کردیم
بازهرا خواهرمون فقط دست داد
از بچگی پدرم بهمون یادداده بود جایی که نامحرم است
باخواهرامون فقط دست بدیم
مجتبی: زیارت قبول
- ممنون
سوار ماشین شدیم
از چهره منو زهرا غم میبارید
مجتبی : شمادوتا چتونه
انگار کشتی هاتون غرق شده
چرا ناراحتید؟
مردم میرن زیارت میان
سبک میشن
شما دوتا محزون برگشتید
- مجتبی داداش
حاج حسن موسوی یادته؟
مجتبی: حاج حسن موسوی
حاج حسن موموسوی🤔🤔
اسمش برام خیلی آشناست
اما چیزی یادم نمیاد
- فرمانده پدر بودن توعملیات کربلایی ۵
مجتبی : خوب مگه این ناراحتی داره؟
- دخترش هم کلاسی زهراست
مجتبی: مرتضی داداش کشتی منو چی میخای بگی؟
-ما الان حاج حسن دیدیم
آدرس و شماره تماس خونه گرفت که بیان دیدن پدر
مجتبی: یاامام حسین
حالا چطوری به پدر بگیم
- ماهم ناراحت همون هستیم
مجتبی : بهتره بامادر صحبت کنیم
رفتیم خونه منو پدر میریم مزارشهدا
شماهم بشنید فکرکنید به نتیجه برسید
پدرم تو علمیات کربلای ۵ هم از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود
هم گاز خردل ریه هاش سوزنده بود
شوک عصبی براش سم بود
رسیدیم خونه
مجتبی: یه لبخند بزنید که پدر متوجه ناراحتی شما نشه
مادر در باز کرد
سلام بچه های گلم
زیارت قبول
- ممنون مادر
ان شاالله قسمت شماو پدر بشه
مادر:ممنون پسرم
زهرا: مامان باباست کجاست؟
سلام دخترگلم
زیارتت قبول
من اینجام بابا
زهرا رفت کمک پدر
پدر: مرتضی پسر توچته؟
نکنه عاشق شدی؟
باجمله دوم پدر
تصویر نرگس سادات اومد جلوی چشمام
به خودم گفتم استغفرالله ربی اتوب الیه
داداش مجتبی بی زحمت اون چمدون هارو بیار
همراش یه چشمک بهش زدم
بعداز دادن سوغاتی ها
مجتبی به پدرگفت
بابا میاید بریم مزارشهدا
آخه بابا زحمتت میشه
چه زحمتی پدرشما رحمتی
بابا ومجتبی راهی مزارشهدا شدن
مادر:شمادوتا چتونه ؟
- مادر ما امروز حاج حسن موسوی دیدیم
مادر: واقعا؟
- بله میخان بیان دیدن پدر
فقط چه طوری به پدر بگیم
مادر: مگه مرتضی جان تو قرار نیست یه تله فیلم برای بسیج دانشگاه بسازی ؟
- بله باید بسازم
مادر : خوب این بهترین موضوع برای گفت حاج حسن
زهراجان مادر پاشو به برادرت بگو برگردن
چشم
نویسنده : بانـــــــــو...... ش
#ادامه_دارد..
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_بیست_چهارهم #علمـــــــدار_عشـــــــق یه جوری ایام اعتکاف خونه ما خالی میشد امسال رقیه سادات بخاطر جوجه ها نرفت اعتکاف برادرام که کارمندن دوروز مرخص میگرن میرن وقتی بهشون گفتم منم مثل معتکفم همه تشویقم کردن مامان که چقدر خداشکر…
بسم رب العشق
#قسمت_بیست_پنجم
#علمـــــــدار_عشــــــق😍
سین برنامه اعتکاف از ۸ صبح شروع میشود
البته شرکت درتمامی برنامه ها اختیاری بود
امامن به زهرا گفته بودم بیدارم کنه تا توی همه برنامه ها حاضر بشم
سین برنامه ها
۸-۱۰ مناجات أمیرالمومنین
۱۰-۱۱ حلقه معرفت و پاسخگویی به سوالات شرعی
۱۱-۱۳ اقامه نماز قضا
۱۳ اقامه نماز ظهر و عصر
۱۳-۱۵ استراحت
۱۵-۱۷ احکام بانوان
۱۷-۱۹ حلقه حجاب
ساعت ۷:۳۰ بود زهرابیدارم کرد
نرگس سادات
خواهرجان
پاشو عزیزم
- سلام خوبی؟
+ ممنون پاشو دست و صورتت تو حیاط بشور
الان تایم مناجات أمیرالمومنین هست
- باشه
زهرا خواهری میگم چشمات قرمز شده
+ اشکال نداره آجی
رفتم دست و صورتم شستم اومدم زهرا توبخواب ۲۷-۲۸ ساعت بیداری
+ آخه کی حواسش هست
من بخابم
- عزیزمممممم
تو بخواب من بیدارم
+ آخه تو میخای
بری مناجات
- باشه همین جا میخونم
تو بخواب
زهراخیلی خسته بودم
حتی من برای نمازقضا بیدارش نکردم
نیم ساعت مونده بود به نماز ظهر بیدارش ڪردم
نویسنده بانـــــــو .....ش
#ادامه_دارد..
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_بیست_پنجم
#علمـــــــدار_عشــــــق😍
سین برنامه اعتکاف از ۸ صبح شروع میشود
البته شرکت درتمامی برنامه ها اختیاری بود
امامن به زهرا گفته بودم بیدارم کنه تا توی همه برنامه ها حاضر بشم
سین برنامه ها
۸-۱۰ مناجات أمیرالمومنین
۱۰-۱۱ حلقه معرفت و پاسخگویی به سوالات شرعی
۱۱-۱۳ اقامه نماز قضا
۱۳ اقامه نماز ظهر و عصر
۱۳-۱۵ استراحت
۱۵-۱۷ احکام بانوان
۱۷-۱۹ حلقه حجاب
ساعت ۷:۳۰ بود زهرابیدارم کرد
نرگس سادات
خواهرجان
پاشو عزیزم
- سلام خوبی؟
+ ممنون پاشو دست و صورتت تو حیاط بشور
الان تایم مناجات أمیرالمومنین هست
- باشه
زهرا خواهری میگم چشمات قرمز شده
+ اشکال نداره آجی
رفتم دست و صورتم شستم اومدم زهرا توبخواب ۲۷-۲۸ ساعت بیداری
+ آخه کی حواسش هست
من بخابم
- عزیزمممممم
تو بخواب من بیدارم
+ آخه تو میخای
بری مناجات
- باشه همین جا میخونم
تو بخواب
زهراخیلی خسته بودم
حتی من برای نمازقضا بیدارش نکردم
نیم ساعت مونده بود به نماز ظهر بیدارش ڪردم
نویسنده بانـــــــو .....ش
#ادامه_دارد..
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من قسمت_صدوهشتم تو افکارم غرق بودم که با هم وارد خونه شدن با اونکه لبخند رو لب حسام بود اما تو چهرش یه غم خاصی موج میزد این چهرش نا خوداگاه قلبمو میفشرد...😞💔 رو به هممون یه سلام خشک وخالی داد و رفت تو اشپزخونه تا دستاشو بشوره. بر عکسه همیشه…
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدونهم
🍃🌸هوالعشق🌸🍃
با قدم های اروم رفتم نزدیک غار🕸 ... فضای معنوی داشت.... بوی گلاب میومد👃...نزدیک تر رفتم..پنج تا مزار با مظلومیت خاصی کنار هم بودن😣 ... روشون پر از گلهای رز پرپر شده بود💐... و کنار هرکدومشون یه فانوس روشن بود💡.... این صحنه ناخوداگاه منو شیدا میکرد...شیدای این قطعه ی پاک😌...جلوتر رفتم طوری که تو چند قدمی حسام بودم روی هر مزاری باخط شکسته عبارت "شهید گمنام" حک شده بود ... از صدای قدمام حسام سرشو بالا اورد چشماش سرخ بودن نگاهش که به من افتاد متعجب تو چشمام نگاه کرد😳 ... انگار انتظارنداشت منو اینجا ببینه😶 ... ازجاش بلند شد ... تسبیح فیروزه ایش که رو پاش بود افتاد زمین ...قدش یه سرو گردن ازم بالاتر بود ... سرمو بالاترگرفتم وتو چشماش خیره شدم ... حسام : اینجا چیکار می کنی ؟؟🤔 ... انتظار همچین سوالیو ازش داشتم ... نفس عمیقی کشیدم وگفتم : اقاحسام معامله خوبی کردی ... زندگی با شهدا ... گریه ها ...حرفا... توجه ها برای شهدا ... اما یه جای کار میلنگه ... می دونی کجا ؟؟ برای دوستی با شهدا باید خلق و خوتم مثله افلاکیا باشه😠... چشمامو ریز کردم و دوباره ادامه دادم: باید احساساته شبندگیتو هم درک کنی🙁 ... بهش توجه کنی☹️ ... باعصبانیت برگشتم تا از اونجا برم که دستمو محکم گرفتو مانع رفتنم شد ... ابروهاشو تو هم کشیده بود ... نفس عصبی کشید و گفت : ازت توقع چنین حرفیو نداشتم😡 ...
حرفش باعث شد عصبانی تر بشم ...
_مگه دیگه انتظاریم ازم داری؟ ... حسام با خودت چیکار کردی؟ یه نگاه به خودت بکن ... چقدر لاغر شدی😩 ... کم حوصله شدی😤...صدام لرزید ولی بغضم نشکست😞 ... دوست نداشتم وقتی تو چشماش نگاه می کردم اشک بریزم😲 ... رو زمین نشستم و گوشه چادرمو گذاشتم رو چشمام الان دیگه می خواستم گریه کنم😓... دلم می خواست پیش این شهدای مظلوم یه عمر زار بزنم😭 ...دست حسام رو شونه هام جا خوش کرد👐 ... صداش باعث شد از اشک ریختن منصرف بشم " ... _ فاطمه جان ... می دونی ! خیلی شرمندام ... شرمنده خدا😔 ... شهدا ... همسرم ... پدر ومادرم ... وحتی برادرم ... از شرمندگی دیگه نمی تونم با کسی ارتباطات برقرار کنم... سرمو گرفتم بالا وتو چشماش خیره شدم👀 ... ادامه داد : زد رو سینش و گفت : فاطمه دیگه این جسم توان نداره خستس😖 ... تاکی باید شرمنده زینب کبری و سید علی باشم😓 ؟؟ گوش کن... عمق جمله هل من ناصرا ینصرنی اما حسین " ع " از سوریه به گوش می رسه😥... چند تا جوون رفتن؟ شهید محمدرضا دهقان 21ساله...شهید حامد جوانی 25 ساله.... چند تا شهید رفتن و از بچه هاشون دل کندن؟؟!!!
فاطمه یه نگاه به من بنداز! والله دیگه نمی تونم تو این شهر نفس بکشم..الودگی گناه داره ریه هامو از کار میندازه.... دلم میخواد رضایتو اول از تو چشمای تو بخونم...
گیج و مبهوت فقط بهش نگاه میکردم...چند دقیقه سکوت بینمون حکمفرما شد دهن باز کردم تا حرف هایی که داشت تو گلوم رسوب میشد و بزنم.... با صدای گرفته و التماس گونه گفتم: به جون چشات اگه بری☹️.......
نتونستم ادامه حرفمو بزنم...دوباره بغضم گرفته بود و راهه گلومو بسته بود🙁....
حسام: جان دلم...روزی نباشه که صدای "هل من ناصرا ینصرنی" اقا بیاد و کسی نباشه لبیک بگه.....
تپش قلب گرفته بودم حرفاش بوی غربت میداد...بوی تنهایی🙇...بوی دلتنگی...میدونستم اگه با درخواستش مخالفت کنم...یه عمر شرمنده اهل بیت میشم...همه اینارو میدونستم اما اون لحظه نمیتونستم دهن باز کنم و حرفی بزنم...میدونستم تا وقتی که فرزندان خمینی هستن عشقشون و جونشون و قطره قطره خونشون و فدای عمه ی سادات میکنن... میدونستم غیرت علویشون اجازه نمیده تا هیچ حرومزاده ای به حرم📿 دختر علی تجاوز کنه....من عشقو تو چشمای حسام می دیدم زجه ها و بی قراری هاشو دیده بودم💔💦...نباید نامردی میکردم و دلشو میشکوندم...این یه بار سنگینی بود که رو دوشم قرار گرفته بود باید ازش سربلند بیرون میومدم...نباید اخرتمو با یه حرف اشتباه تباه میکردم...
صدای حسام رشته افکارمو پاره کرد: میرم تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) رو بگیرم😠....
سکوت کرد...انگار منتظر جواب من بود... سرمو بالا گرفتم و با غرور گفتم : برو لبیک گوی علی.....☺️
#ادامه_دارد😐
#دفاع_از_حریم_عشق😇❤️
#لبیک_گوی_علی🙂
#انتقام_سیلی_مادر😓
ادامه دارد. ....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
قسمت_صدونهم
🍃🌸هوالعشق🌸🍃
با قدم های اروم رفتم نزدیک غار🕸 ... فضای معنوی داشت.... بوی گلاب میومد👃...نزدیک تر رفتم..پنج تا مزار با مظلومیت خاصی کنار هم بودن😣 ... روشون پر از گلهای رز پرپر شده بود💐... و کنار هرکدومشون یه فانوس روشن بود💡.... این صحنه ناخوداگاه منو شیدا میکرد...شیدای این قطعه ی پاک😌...جلوتر رفتم طوری که تو چند قدمی حسام بودم روی هر مزاری باخط شکسته عبارت "شهید گمنام" حک شده بود ... از صدای قدمام حسام سرشو بالا اورد چشماش سرخ بودن نگاهش که به من افتاد متعجب تو چشمام نگاه کرد😳 ... انگار انتظارنداشت منو اینجا ببینه😶 ... ازجاش بلند شد ... تسبیح فیروزه ایش که رو پاش بود افتاد زمین ...قدش یه سرو گردن ازم بالاتر بود ... سرمو بالاترگرفتم وتو چشماش خیره شدم ... حسام : اینجا چیکار می کنی ؟؟🤔 ... انتظار همچین سوالیو ازش داشتم ... نفس عمیقی کشیدم وگفتم : اقاحسام معامله خوبی کردی ... زندگی با شهدا ... گریه ها ...حرفا... توجه ها برای شهدا ... اما یه جای کار میلنگه ... می دونی کجا ؟؟ برای دوستی با شهدا باید خلق و خوتم مثله افلاکیا باشه😠... چشمامو ریز کردم و دوباره ادامه دادم: باید احساساته شبندگیتو هم درک کنی🙁 ... بهش توجه کنی☹️ ... باعصبانیت برگشتم تا از اونجا برم که دستمو محکم گرفتو مانع رفتنم شد ... ابروهاشو تو هم کشیده بود ... نفس عصبی کشید و گفت : ازت توقع چنین حرفیو نداشتم😡 ...
حرفش باعث شد عصبانی تر بشم ...
_مگه دیگه انتظاریم ازم داری؟ ... حسام با خودت چیکار کردی؟ یه نگاه به خودت بکن ... چقدر لاغر شدی😩 ... کم حوصله شدی😤...صدام لرزید ولی بغضم نشکست😞 ... دوست نداشتم وقتی تو چشماش نگاه می کردم اشک بریزم😲 ... رو زمین نشستم و گوشه چادرمو گذاشتم رو چشمام الان دیگه می خواستم گریه کنم😓... دلم می خواست پیش این شهدای مظلوم یه عمر زار بزنم😭 ...دست حسام رو شونه هام جا خوش کرد👐 ... صداش باعث شد از اشک ریختن منصرف بشم " ... _ فاطمه جان ... می دونی ! خیلی شرمندام ... شرمنده خدا😔 ... شهدا ... همسرم ... پدر ومادرم ... وحتی برادرم ... از شرمندگی دیگه نمی تونم با کسی ارتباطات برقرار کنم... سرمو گرفتم بالا وتو چشماش خیره شدم👀 ... ادامه داد : زد رو سینش و گفت : فاطمه دیگه این جسم توان نداره خستس😖 ... تاکی باید شرمنده زینب کبری و سید علی باشم😓 ؟؟ گوش کن... عمق جمله هل من ناصرا ینصرنی اما حسین " ع " از سوریه به گوش می رسه😥... چند تا جوون رفتن؟ شهید محمدرضا دهقان 21ساله...شهید حامد جوانی 25 ساله.... چند تا شهید رفتن و از بچه هاشون دل کندن؟؟!!!
فاطمه یه نگاه به من بنداز! والله دیگه نمی تونم تو این شهر نفس بکشم..الودگی گناه داره ریه هامو از کار میندازه.... دلم میخواد رضایتو اول از تو چشمای تو بخونم...
گیج و مبهوت فقط بهش نگاه میکردم...چند دقیقه سکوت بینمون حکمفرما شد دهن باز کردم تا حرف هایی که داشت تو گلوم رسوب میشد و بزنم.... با صدای گرفته و التماس گونه گفتم: به جون چشات اگه بری☹️.......
نتونستم ادامه حرفمو بزنم...دوباره بغضم گرفته بود و راهه گلومو بسته بود🙁....
حسام: جان دلم...روزی نباشه که صدای "هل من ناصرا ینصرنی" اقا بیاد و کسی نباشه لبیک بگه.....
تپش قلب گرفته بودم حرفاش بوی غربت میداد...بوی تنهایی🙇...بوی دلتنگی...میدونستم اگه با درخواستش مخالفت کنم...یه عمر شرمنده اهل بیت میشم...همه اینارو میدونستم اما اون لحظه نمیتونستم دهن باز کنم و حرفی بزنم...میدونستم تا وقتی که فرزندان خمینی هستن عشقشون و جونشون و قطره قطره خونشون و فدای عمه ی سادات میکنن... میدونستم غیرت علویشون اجازه نمیده تا هیچ حرومزاده ای به حرم📿 دختر علی تجاوز کنه....من عشقو تو چشمای حسام می دیدم زجه ها و بی قراری هاشو دیده بودم💔💦...نباید نامردی میکردم و دلشو میشکوندم...این یه بار سنگینی بود که رو دوشم قرار گرفته بود باید ازش سربلند بیرون میومدم...نباید اخرتمو با یه حرف اشتباه تباه میکردم...
صدای حسام رشته افکارمو پاره کرد: میرم تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) رو بگیرم😠....
سکوت کرد...انگار منتظر جواب من بود... سرمو بالا گرفتم و با غرور گفتم : برو لبیک گوی علی.....☺️
#ادامه_دارد😐
#دفاع_از_حریم_عشق😇❤️
#لبیک_گوی_علی🙂
#انتقام_سیلی_مادر😓
ادامه دارد. ....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدودوازدهم سر تا پامشکی پوشیدی ؟ هوم ؟ تازه... از الان بگما ... اون موقع هم حق نداری مشکی بپوشی ... باشه ؟😢 با اوقات تلخی سرمو برگردوندم و به حالت قهر گفتم : اصلا من نمیام ... خودت برو😔 _ببخشید بانو،دیگه از این حرفا نمی زنم شما…
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدوسیزدهم
بخور بالام جان...😍
حرفش باعث شد چشمی بگم ...
قاشقو از رو میز برداشتم و توشو پر از برنج کردم و اروم نزدیک لبم بردم بغضی که تو گلوم بود اجازه نمیداد غذا بخورم احساس میکردم هر ان ممکنه اشکام جاری بشه...😢
هر جوری بود گذاشتم تو دهنم و اروم اروم خوردمش...
سعی کردم باعث نشم تا از دستم ناراحت بشه... هر چند به عمق حاله خرابم پی برده بود ولی دوست نداشتم بیشتر از این غصه بخوره...😔
بعد از شام از رستوران بیرون اومدیم... فکر میکردم میخواد بره خونه اما می رفت سمت خونه ی خودشون...
تو دلم کلی خودمو دلداری میدادم تا حالم بهتر بشه میدونستم اگه مامان باباش بفهمن مخالفت میکنن...😞
سر راه جلوی خونه ای نگه داشت بیشتر که دقت کردم دیدم خونه ی سپیده ایناس... از ماشین پیاده شد و زنگه خونرو زد...
همون لحظه اشکان درو باز کرد مثل اینکه منتظر حسام بوده...
با خوشحال غیر قابل وصفی پرید تو بغل حسام و شالاپ شالاپ بوسش کرد... 😘😘
دوتاییشون لبخند دندون نما زده بودن و مشغول صحبت کردن شدن هر از چند گاهی با هم دیگه میزدن زیر خنده و صدای خنده هاشون بلند میشد... با دقت بیشتری بهشون نگاه کردم اشکان با سرعت رفت داخل خونه به دقیقه نکشیده دوباره جلوی در ظاهر شد ساک دستیه متوسطیو داد دست حسام...به هم دیگه دست دادن و حسام ازش جداشد و اومد سمت ماشین...🚶🏻
از دور دوباره دستشو به نشونه ی خداحافظی به اشکان تکون دادو سوار شد...کیفی که اشکان بهش داده بود و انداخت صندلی پشت و ماشینو روشن کرد خیلی کنجکاو بودم بفهمم تو اون کیف چیه با این حال سکوت اختیار کردم و به روبروم خیره شدم... 🙂
به در خونه ی حسامینا رسیدیم بادستای لرزون درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم سرمو بالا گرفتم و به اسمون نگاه انداختم ابر ها به شکل های عجیب و غریبی در اومده بودن و ستاره ها مثله فانوس می درخشیدند به حسام چشم دوختم نفس عمیقی کشید و زنگو زد...
برقای حیاط روشن شدن و صدای کیه کیه محمد به گوش رسید انگار خیلی شاکی بود حسام خنده صداداری کرد و چیزی نگفت در با شدت باز شد چهره ی اخمالو محمد نمایان شد با دیدن ما گل از گلش شکفته شد و گفت: عه شماییدد؟؟😃
حسام زد رو شونش و گفت: سلامتو خوردی؟
با حالت بامزه ای گفت: سلام...😉
با هم دیگه وارد حیاط شدیم...همون لحظه فکری به ذهنم رسید و گفتم : اخ اخ کیفمو جا گذاشتم سمت حسام رفتم و سوییچشو ازش گرفتم با عجله رفتم سمت ماشین بدون توجه به کیفم دره پشتو باز کردم نفس عمیقی کشیدم اروم زیپ ساکو باز کردم تو اون تاریکی مشخص نبود توش چیه موشکافانه دستمو بردم داخل ساک و چیزی که توش بود و گرفتم تو دستم و کمی اوردم بالا تا از نور مهتابی که از پنجره ی ماشین به داخل خزیده بود اون چیزو ببینم...😥
با دیدن رنگای سبز و قهوه ایه لباس چریکی قلبم از تپش ایستاد هاله ای از اشک جلوی دیدمو گرفته بود و نمیذاشت خوب نگاش کنم اروم پلک زدم و قطره اشکی از چشمم رو لباس چکید...😭
انگار دنبال چیز دیگه ای بودم دوباره دستمو داخل ساک بردم یه چیز پارچه ایو لمس کردم اوردمش بالا نوشته ی روشو زیر لب زمزمه کردم "یازهرا(س)" انگار این سربند تلنگری واسه گریه کردنم بود اشکام گلوله گلوله جاری شدن سریع پاکشون کردم و لباسارو گذاشتم تو ساک باید برمیگشتم خونه تا شک نکنن...😢
درو بستم و ماشینو قفل کردم داشتم وارد حیاط میشدم که یادم افتاد کیفمو برنداشتم دوباره برگشتم و کیفمو از تو ماشین برداشتم برای اخرین بار یه نگاه گذرا به ساکی انداختم که با دلم بازی کرده بود...😔💔
#ادامه_دارد
#اتفاقات_بس_عجیب_و_زیبایی_در_راه_است
#ادامه_ی_داستانو_به_هیچ_وجه_از_دست_ندید
ادامه دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
قسمت_صدوسیزدهم
بخور بالام جان...😍
حرفش باعث شد چشمی بگم ...
قاشقو از رو میز برداشتم و توشو پر از برنج کردم و اروم نزدیک لبم بردم بغضی که تو گلوم بود اجازه نمیداد غذا بخورم احساس میکردم هر ان ممکنه اشکام جاری بشه...😢
هر جوری بود گذاشتم تو دهنم و اروم اروم خوردمش...
سعی کردم باعث نشم تا از دستم ناراحت بشه... هر چند به عمق حاله خرابم پی برده بود ولی دوست نداشتم بیشتر از این غصه بخوره...😔
بعد از شام از رستوران بیرون اومدیم... فکر میکردم میخواد بره خونه اما می رفت سمت خونه ی خودشون...
تو دلم کلی خودمو دلداری میدادم تا حالم بهتر بشه میدونستم اگه مامان باباش بفهمن مخالفت میکنن...😞
سر راه جلوی خونه ای نگه داشت بیشتر که دقت کردم دیدم خونه ی سپیده ایناس... از ماشین پیاده شد و زنگه خونرو زد...
همون لحظه اشکان درو باز کرد مثل اینکه منتظر حسام بوده...
با خوشحال غیر قابل وصفی پرید تو بغل حسام و شالاپ شالاپ بوسش کرد... 😘😘
دوتاییشون لبخند دندون نما زده بودن و مشغول صحبت کردن شدن هر از چند گاهی با هم دیگه میزدن زیر خنده و صدای خنده هاشون بلند میشد... با دقت بیشتری بهشون نگاه کردم اشکان با سرعت رفت داخل خونه به دقیقه نکشیده دوباره جلوی در ظاهر شد ساک دستیه متوسطیو داد دست حسام...به هم دیگه دست دادن و حسام ازش جداشد و اومد سمت ماشین...🚶🏻
از دور دوباره دستشو به نشونه ی خداحافظی به اشکان تکون دادو سوار شد...کیفی که اشکان بهش داده بود و انداخت صندلی پشت و ماشینو روشن کرد خیلی کنجکاو بودم بفهمم تو اون کیف چیه با این حال سکوت اختیار کردم و به روبروم خیره شدم... 🙂
به در خونه ی حسامینا رسیدیم بادستای لرزون درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم سرمو بالا گرفتم و به اسمون نگاه انداختم ابر ها به شکل های عجیب و غریبی در اومده بودن و ستاره ها مثله فانوس می درخشیدند به حسام چشم دوختم نفس عمیقی کشید و زنگو زد...
برقای حیاط روشن شدن و صدای کیه کیه محمد به گوش رسید انگار خیلی شاکی بود حسام خنده صداداری کرد و چیزی نگفت در با شدت باز شد چهره ی اخمالو محمد نمایان شد با دیدن ما گل از گلش شکفته شد و گفت: عه شماییدد؟؟😃
حسام زد رو شونش و گفت: سلامتو خوردی؟
با حالت بامزه ای گفت: سلام...😉
با هم دیگه وارد حیاط شدیم...همون لحظه فکری به ذهنم رسید و گفتم : اخ اخ کیفمو جا گذاشتم سمت حسام رفتم و سوییچشو ازش گرفتم با عجله رفتم سمت ماشین بدون توجه به کیفم دره پشتو باز کردم نفس عمیقی کشیدم اروم زیپ ساکو باز کردم تو اون تاریکی مشخص نبود توش چیه موشکافانه دستمو بردم داخل ساک و چیزی که توش بود و گرفتم تو دستم و کمی اوردم بالا تا از نور مهتابی که از پنجره ی ماشین به داخل خزیده بود اون چیزو ببینم...😥
با دیدن رنگای سبز و قهوه ایه لباس چریکی قلبم از تپش ایستاد هاله ای از اشک جلوی دیدمو گرفته بود و نمیذاشت خوب نگاش کنم اروم پلک زدم و قطره اشکی از چشمم رو لباس چکید...😭
انگار دنبال چیز دیگه ای بودم دوباره دستمو داخل ساک بردم یه چیز پارچه ایو لمس کردم اوردمش بالا نوشته ی روشو زیر لب زمزمه کردم "یازهرا(س)" انگار این سربند تلنگری واسه گریه کردنم بود اشکام گلوله گلوله جاری شدن سریع پاکشون کردم و لباسارو گذاشتم تو ساک باید برمیگشتم خونه تا شک نکنن...😢
درو بستم و ماشینو قفل کردم داشتم وارد حیاط میشدم که یادم افتاد کیفمو برنداشتم دوباره برگشتم و کیفمو از تو ماشین برداشتم برای اخرین بار یه نگاه گذرا به ساکی انداختم که با دلم بازی کرده بود...😔💔
#ادامه_دارد
#اتفاقات_بس_عجیب_و_زیبایی_در_راه_است
#ادامه_ی_داستانو_به_هیچ_وجه_از_دست_ندید
ادامه دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_پنجم #علمـــــدار_عشــــق😍 مرتضی اینا که رفتن دیدم گوشیم داره ویبره میره اس مس بود باز کردم از طرف زهرا بود زنداداش جونم داداشم میگه فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه - چشم خواهرشوهر جان از خواب بیدارشدم…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_ششم
#علمـــــدار_عشـــــق😍#
چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم
قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه
تا روزجشن حجاب
خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه
همه مهمونا تو پذیرایی بودن
منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم
مادر آقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم با زهرا اومدن تو اتاق
مادرجون : ماشاالله عروسم چقدر نازشده
عزیز مادر این چادر سرت کن
مرتضی بیرون منتظره
- چشم مادرجون
چادرم سر کردم
چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تو اتاق بودن من کت وشلوارسفید پوشیده بود
دو صندلی کنار بود
یه سفره عقد روبرمون
یه طرف قرآن من گرفته بودم
یه طرفش مرتضی
عاقد واردشد
شروع کرد به خوندن خطبه عقد
منو زهرا از قبل هماهنگ کرده بودیم
زهرا بجای گل چیدن بگه عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد: عروس خانم
دوشیزه محترم مکرمه
خانم سیدنرگس موسوی
آیا وکیلم شما
عقدموقت به مدت ۲۵ روز
به عقد آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟
زهرا: عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد : برای باردوم آیا وکیلم عروس خانم ؟
زهرا : عروس رفته کربلا گلاب محمدی بیاره
عاقد: به سلامتی
برای بار آخر آیا وکیلم
- با استناد از حضرت صاحب الزمان و بااجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله
عاقد : به پای هم پیر بشید
آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟
+ بله
عاقد مبارک باشه
نویسنده : بانــــو..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد #
#قسمت_چهل_ششم
#علمـــــدار_عشـــــق😍#
چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم
قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه
تا روزجشن حجاب
خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه
همه مهمونا تو پذیرایی بودن
منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم
مادر آقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم با زهرا اومدن تو اتاق
مادرجون : ماشاالله عروسم چقدر نازشده
عزیز مادر این چادر سرت کن
مرتضی بیرون منتظره
- چشم مادرجون
چادرم سر کردم
چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تو اتاق بودن من کت وشلوارسفید پوشیده بود
دو صندلی کنار بود
یه سفره عقد روبرمون
یه طرف قرآن من گرفته بودم
یه طرفش مرتضی
عاقد واردشد
شروع کرد به خوندن خطبه عقد
منو زهرا از قبل هماهنگ کرده بودیم
زهرا بجای گل چیدن بگه عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد: عروس خانم
دوشیزه محترم مکرمه
خانم سیدنرگس موسوی
آیا وکیلم شما
عقدموقت به مدت ۲۵ روز
به عقد آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟
زهرا: عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد : برای باردوم آیا وکیلم عروس خانم ؟
زهرا : عروس رفته کربلا گلاب محمدی بیاره
عاقد: به سلامتی
برای بار آخر آیا وکیلم
- با استناد از حضرت صاحب الزمان و بااجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله
عاقد : به پای هم پیر بشید
آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟
+ بله
عاقد مبارک باشه
نویسنده : بانــــو..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد #
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_ششم #علمـــــدار_عشـــــق😍# چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه تا روزجشن حجاب خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه همه مهمونا تو پذیرایی بودن منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_هفتم
#علمــــدار_عشـــق 😍#
مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن
مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد
+ مبارکت باشه خانم گل
- ممنونم آقا
مبارک شماهم باشه
و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن
هدایا تمام شد
مرتضی آروم زیر گوشم گفت : ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن
بریم امامزاده حسین و مزارشهدا
- چشم
چادرم تعویض کردم
سوارماشین شدیم
دست تو دست هم وارد مزارشهدایم
باهم سرمزار چندتا شهید رفتم
- مرتضی ( برای اولین بار اسمش گفتم )
+ جانم ساداتم
- بریم سرمزار شهید ململی
+ بریم خانم گل
حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم
بعد رفتیم خونه
تو خونه پدرم اعلام کرد
بچه ها تصمیم گرفتن
عقدشون تو دانشگاه
به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن
ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن
همه رفته بودن
فقط خودمون بودیم
مادرجون اینا بلندشدن برن
- خیلی خسته شدی آقا
+ نه عزیزم
فردا میام دنبالت بریم دانشگاه
دوست دااااااارررررممممم
سرم انداختم پایین
+حرف من جواب نداشت
خانم گل
- منم دوست دارم
نویسنده بانــــو..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه_دارد..
#قسمت_چهل_هفتم
#علمــــدار_عشـــق 😍#
مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن
مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد
+ مبارکت باشه خانم گل
- ممنونم آقا
مبارک شماهم باشه
و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن
هدایا تمام شد
مرتضی آروم زیر گوشم گفت : ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن
بریم امامزاده حسین و مزارشهدا
- چشم
چادرم تعویض کردم
سوارماشین شدیم
دست تو دست هم وارد مزارشهدایم
باهم سرمزار چندتا شهید رفتم
- مرتضی ( برای اولین بار اسمش گفتم )
+ جانم ساداتم
- بریم سرمزار شهید ململی
+ بریم خانم گل
حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم
بعد رفتیم خونه
تو خونه پدرم اعلام کرد
بچه ها تصمیم گرفتن
عقدشون تو دانشگاه
به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن
ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن
همه رفته بودن
فقط خودمون بودیم
مادرجون اینا بلندشدن برن
- خیلی خسته شدی آقا
+ نه عزیزم
فردا میام دنبالت بریم دانشگاه
دوست دااااااارررررممممم
سرم انداختم پایین
+حرف من جواب نداشت
خانم گل
- منم دوست دارم
نویسنده بانــــو..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه_دارد..
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
رب العشق #قسمت_شصت_یکم #علمدار_عشق😍# # راوی مرتضی # دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع دیدم از حال رفته نشستم کنارش + نرگس ساداتم مجتبی داداش مجتبی ~~ بله داداش ای وای زن داداش چی شده +فکرکنم فشارش افتاده بدو زنگ بزن به زهرا بگو مرتضی داره…
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_دوم
#علمدار_عشق😍#
تو راهرو داشتم کفشام میپوشدم
+ زهراجان خواهر
~~ جانم داداش
+ نرگس بیدارشد
زنگ بزن سریع خودم میرسونم
~~ چشم داداش
وارد حیاط حوزه شدم
پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود
از دور سیدهادی دیدم
بخاطر مراسمای سید رسول اومده بود قزوین
اعزام من و علی دامادمون و سیدهادی باهم بود
سیدهادی : سلام شوهرعمه 😂😂
+ سلام
هادی حوصله شوخی ندارما
سیدهادی: چی شده مرتضی
+ امروز به عمت جریان اعزام گفتم
خیلی بهم ریخت
گفت یا من یا سوریه
سیدهادی : نرگس سادات چنین حرفی زد؟
+ آره
سیدهادی: جدی نگیر بخاطر شهادت رسول بهم ریخته آروم میشه
+ تو چیکارکردی؟
سیدهادی: هیچی بابا
فنقل ما تا اعزام دنیا اومده
اجازه گرفتم
إه علی هم اومد
سیدهادی : علی خیلی شادیا
علی: آره بابا
۵ روز دیگه عروسیمه
۲۰ روز دیگه هم که اعزامم
مرتضی توچی
به نرگس خانم گفتی ؟
+ آره
فقط خود امام حسین کمک کنه
نرگس راضی بشه
علی: نگران نباش داداش
ان شاالله اجازه میده
+ من برم کلاس الان شروع میشه
برای دعای کمیل میام
بریم مزارشهدا
تو پایگاه من مربی جودو بودم
تو دعای کمیل خیلی حالم بد بود
از خود آقا امام حسین خاستم
لیاقت دفاع از حرم دختر و خواهرشو بهم بده
به سمت خونه رفتم
+ زهراجان نرگس بیدارنشده
زهرا : نه داداش
+ پس من برم استراحت کنم
مادر: شام نمیخوری مرتضی
+ نه میل ندارم
مادر: خودت ناراحت نکن
توکل کن به خود خانم حضرت زینب
+ باشه یاعلی
نویسنده بانو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد#
#قسمت_شصت_دوم
#علمدار_عشق😍#
تو راهرو داشتم کفشام میپوشدم
+ زهراجان خواهر
~~ جانم داداش
+ نرگس بیدارشد
زنگ بزن سریع خودم میرسونم
~~ چشم داداش
وارد حیاط حوزه شدم
پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود
از دور سیدهادی دیدم
بخاطر مراسمای سید رسول اومده بود قزوین
اعزام من و علی دامادمون و سیدهادی باهم بود
سیدهادی : سلام شوهرعمه 😂😂
+ سلام
هادی حوصله شوخی ندارما
سیدهادی: چی شده مرتضی
+ امروز به عمت جریان اعزام گفتم
خیلی بهم ریخت
گفت یا من یا سوریه
سیدهادی : نرگس سادات چنین حرفی زد؟
+ آره
سیدهادی: جدی نگیر بخاطر شهادت رسول بهم ریخته آروم میشه
+ تو چیکارکردی؟
سیدهادی: هیچی بابا
فنقل ما تا اعزام دنیا اومده
اجازه گرفتم
إه علی هم اومد
سیدهادی : علی خیلی شادیا
علی: آره بابا
۵ روز دیگه عروسیمه
۲۰ روز دیگه هم که اعزامم
مرتضی توچی
به نرگس خانم گفتی ؟
+ آره
فقط خود امام حسین کمک کنه
نرگس راضی بشه
علی: نگران نباش داداش
ان شاالله اجازه میده
+ من برم کلاس الان شروع میشه
برای دعای کمیل میام
بریم مزارشهدا
تو پایگاه من مربی جودو بودم
تو دعای کمیل خیلی حالم بد بود
از خود آقا امام حسین خاستم
لیاقت دفاع از حرم دختر و خواهرشو بهم بده
به سمت خونه رفتم
+ زهراجان نرگس بیدارنشده
زهرا : نه داداش
+ پس من برم استراحت کنم
مادر: شام نمیخوری مرتضی
+ نه میل ندارم
مادر: خودت ناراحت نکن
توکل کن به خود خانم حضرت زینب
+ باشه یاعلی
نویسنده بانو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد#
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شصت_پنجم #علمدار_عشق 😍# هیچکس نپرسید چطوری آروم شد نمیخاستم کسی بدونه ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی تو کاروانی که اعزام بودن علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن برای همین مرتضی و…
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_ششم
#علمدار_عشق😍#
#راوی مرتضی #
منو علی تصمیم گرفتیم
نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن
از نرگس خاستم سربندمون اون ببنند
شاید درخواست ظالمانه ای بود
اما دلم میخاست رفتنم باور کنه
با عمق جان حس کنه
مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود
علی تازه داماد بود
همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن
با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه
میدونستم از عمد اینکار میکنه
تا نرگس موذب نشه
رفتم سمت نرگس
دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم
مراقب اون چشمای قشنگت باش
رو به خواهرم گفت : زهراجان مراقب هم باشید
رسیدیم پایگاه
بچه ها تقریبا اومده بودن
کاروان ما همه رفیق بودیم
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی
تو کاروان همه جوان بودن
چندنفر نامزدبودن مثل من
چندنفر تازه داماد بودن مثل علی
چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی
یکی از رفقا میگفت دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد تا بخابه ۱۰۰ بار گفت بابا نه ماهشه
قراربر این شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه
نویسنده بانــــو .......ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد#
#قسمت_شصت_ششم
#علمدار_عشق😍#
#راوی مرتضی #
منو علی تصمیم گرفتیم
نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن
از نرگس خاستم سربندمون اون ببنند
شاید درخواست ظالمانه ای بود
اما دلم میخاست رفتنم باور کنه
با عمق جان حس کنه
مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود
علی تازه داماد بود
همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن
با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه
میدونستم از عمد اینکار میکنه
تا نرگس موذب نشه
رفتم سمت نرگس
دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم
مراقب اون چشمای قشنگت باش
رو به خواهرم گفت : زهراجان مراقب هم باشید
رسیدیم پایگاه
بچه ها تقریبا اومده بودن
کاروان ما همه رفیق بودیم
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی
تو کاروان همه جوان بودن
چندنفر نامزدبودن مثل من
چندنفر تازه داماد بودن مثل علی
چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی
یکی از رفقا میگفت دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد تا بخابه ۱۰۰ بار گفت بابا نه ماهشه
قراربر این شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه
نویسنده بانــــو .......ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد#
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
💐🍃🌼🍃🌸🍃 🍂🌺🍃💐 💐🍃 🍂 #داستان #فرمانده_من #قسمت_صدو_شصتو_دو قدم سوم: انفاق در راه خدا ❖ زیر دست نواز بود بعد #شهادتش فهمیدیم که #سرپرستی پنج شیش تا خانواده رو به عهده داشته... ❖ در پایگاه #شیراز معماری به نام #قبادی بود که برای نجات یک مقنی از چاه مرده بود.…
#داستان📜
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_سه
نگاهم ڪرد و گفت : خوبه ؟
سرمو به علامت مثبت تڪون دادم .
چند لحظه بعد آب طالبی ها🍹 رو میزمون بود نیم نگاهی به لیوان سبز رنگم انداختم،سپیده با ولع شروع به خوردن ڪرد جوری ڪه احساس میڪردم هرآن ممڪنه منم بخوره😳 نگاهمو ڪه دید باهمون حالتش گفت: چیه نڪنه میخوای اَه اَه و پیف پیف راه بندازی ببین من حسام نیستما نازتو بڪشم،😉
مظلوم نگاهش ڪردم و گفتم: نه نه خوبه همین،فقط یڪم آروم تر بخور
من اینجا آبرو دارم 😅
انگشت اشارشو گرفت سمت لیوانمو گفت: حرف نباشه، بخورڪه دلم میخواد برم👣 یه خرید حسابی
بعد از خوردن آب طالبی ها ، به اصرار من به یه مغازه ی لباس فروشی👗👕 رفتیم فڪری به ذهنم رسیده بود، بیست تا لباس دخترونه و بیست تا لباس پسرونه تو اندازه های مختلف خریدیم ، از مغازه های بعدی هم ڪلی عروسڪ👸 و ڪتاب های 📚بچگونه خریدیم سپیده غرولند ڪنان وسایلو توی ماشین🚗 گذاشت و سوار شد با ڪلافگی بهم گفت :
فاطمه اینا رو واسه چی 🤔خریدی ؟ ها ؟
نزدیڪ پونصد💰 تومن تو خرج افتادی؟
من گفتم یه خرید حسابی امان اینقدرم حسابی!!! ببینم چی تو سرته؟
لبخند زدمو گفتم : امشب میمونی خونمون ؟ 🏡
_چرا بمونم؟
_خب واسه اینڪه اینارو ڪادو ڪنیم.. _باشه...اخه واسه چی اینارو خریدی؟
_صبـ☀️ـح میفهمی!حدودا ساعت ده صبح ڪادو ها آماده بودن سپیده رو با زور چک و لگد از رخت خواب 😴ڪشیدم بیرونو سوار ماشین شدیم توی خیابونا حرڪت ڪردیم و به هر چهار راه ڪه می رسیدیم ، یه بسته ی ڪادو شده به بچه های ڪار می دادیم .😍
بچه هایی ڪه تحت ظلم و ستم بودن
و حق شادی ڪودڪانه ازشون گرفته شده بود 😔
تو 👀نگاه تڪ تڪ شون معصومیت خاصی موج میزد دلم💔 میخواست مثل اونا زلال باشم بچه هایی ڪه هیچی تو دلشون نیست. بعداز تموم شدن ڪادو ها حس می ڪردم به قدم سوم نزدیڪ تر شده بودم...
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🍃
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_سه
نگاهم ڪرد و گفت : خوبه ؟
سرمو به علامت مثبت تڪون دادم .
چند لحظه بعد آب طالبی ها🍹 رو میزمون بود نیم نگاهی به لیوان سبز رنگم انداختم،سپیده با ولع شروع به خوردن ڪرد جوری ڪه احساس میڪردم هرآن ممڪنه منم بخوره😳 نگاهمو ڪه دید باهمون حالتش گفت: چیه نڪنه میخوای اَه اَه و پیف پیف راه بندازی ببین من حسام نیستما نازتو بڪشم،😉
مظلوم نگاهش ڪردم و گفتم: نه نه خوبه همین،فقط یڪم آروم تر بخور
من اینجا آبرو دارم 😅
انگشت اشارشو گرفت سمت لیوانمو گفت: حرف نباشه، بخورڪه دلم میخواد برم👣 یه خرید حسابی
بعد از خوردن آب طالبی ها ، به اصرار من به یه مغازه ی لباس فروشی👗👕 رفتیم فڪری به ذهنم رسیده بود، بیست تا لباس دخترونه و بیست تا لباس پسرونه تو اندازه های مختلف خریدیم ، از مغازه های بعدی هم ڪلی عروسڪ👸 و ڪتاب های 📚بچگونه خریدیم سپیده غرولند ڪنان وسایلو توی ماشین🚗 گذاشت و سوار شد با ڪلافگی بهم گفت :
فاطمه اینا رو واسه چی 🤔خریدی ؟ ها ؟
نزدیڪ پونصد💰 تومن تو خرج افتادی؟
من گفتم یه خرید حسابی امان اینقدرم حسابی!!! ببینم چی تو سرته؟
لبخند زدمو گفتم : امشب میمونی خونمون ؟ 🏡
_چرا بمونم؟
_خب واسه اینڪه اینارو ڪادو ڪنیم.. _باشه...اخه واسه چی اینارو خریدی؟
_صبـ☀️ـح میفهمی!حدودا ساعت ده صبح ڪادو ها آماده بودن سپیده رو با زور چک و لگد از رخت خواب 😴ڪشیدم بیرونو سوار ماشین شدیم توی خیابونا حرڪت ڪردیم و به هر چهار راه ڪه می رسیدیم ، یه بسته ی ڪادو شده به بچه های ڪار می دادیم .😍
بچه هایی ڪه تحت ظلم و ستم بودن
و حق شادی ڪودڪانه ازشون گرفته شده بود 😔
تو 👀نگاه تڪ تڪ شون معصومیت خاصی موج میزد دلم💔 میخواست مثل اونا زلال باشم بچه هایی ڪه هیچی تو دلشون نیست. بعداز تموم شدن ڪادو ها حس می ڪردم به قدم سوم نزدیڪ تر شده بودم...
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📜 #فرمانده_من👨✈️ #قسمت_صدو_شصتو_سه نگاهم ڪرد و گفت : خوبه ؟ سرمو به علامت مثبت تڪون دادم . چند لحظه بعد آب طالبی ها🍹 رو میزمون بود نیم نگاهی به لیوان سبز رنگم انداختم،سپیده با ولع شروع به خوردن ڪرد جوری ڪه احساس میڪردم هرآن ممڪنه منم بخوره😳 نگاهمو…
#داستان📜
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_سه✒️
#بسم_الرب_الحسین💚
پنج ماه بعد
روز ها از پی هم می گذشتند اوایل شهریور 🍁ماه بود و هوا ڪمی خنڪ تر شده بود از جام بلند شدم رو به آیینه قدی ایستادم،دست به شڪم برآمدم ڪشیدم حسش ڪردمو نی نی👶 ڪوچولویی ڪه با حسام اسمشو گذاشته بودیم:فندق! 😍
آروم لگد👣 میزد و اظهار وجود میڪردبعد از خـ💚ـدا همدم تنهایی هام تو این روزا بود،
با قدم های👣 آهسته به سمت میز تحریر رفتم و رو صندلی نشستم.
از تو ڪشو و دفترچه📖 چند قدم با خدا رو درآوردم قبل از اینکه چیزی بخونم نیم خیز شدم پرده اتاقو🚪 ڪمی ڪنار ڪشیدم تا نور☀️ بیشتری به داخل نفوذ ڪنه،بسم الله یی گفتم و دفترچه📖 رو باز ڪردم:
#قدم_دهم👣
#اڪل_طیب
❈ خداوند متعال مخاطبش را انبياء💚 قرار مى دهد و اين دستور را مى فرمايد ڪه:
يا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ عَليمٌ
(مومنون 51)
اى پيامبران! از غذاهاى 🍇پاڪيزه و گوارا بخوريد، و عمل صالح انجام دهيد، ڪه من به آنچه انجام مى دهيد آگاهم.
در این آیه خداوند متعال، أڪل «طيّب» را پايه و زیر بنای انجام عمل صـ🌺ـالح قرار مى دهد. خوراڪ🍛 ما هر چه طيب تر باشد عمل صالح تری از ما صادر می شود.
هيچ ڪلمه اى در فارسی شاید نباشد ڪه معنای 🤔طيب را ڪاملا برساند.
طیب بودن اعم از حلال بودن است.
حلال بودن نقطه شروع و ابتدائی طیب بودن است. از جمله جِرميّت در يڪ خوراڪى🥗ه ر چه ثقيل تر باشد انسان را ارضى تر😇 و سنگين تر مى ڪند و هر چه طيب تر باشد روح و نفس انسان لطيف تر و برای انجام اعمال صالح سبڪ تر خواهد بود.
اگر از مواد ارضى و جِرمدار و سنگین در هر غذايى بيشتر باشد ما را ثقيل تر خواهد ڪرد و توفيقات را از ما خواهد ڪاست.🍂
❈ اگر غذا🥖شرایط لازم را داشته باشد يك لقمه آن می تواند يڪ نفر را در 24 ساعت بس باشد و او را نگه دارد منتهى ببينید ما چه بلايى بر سر خودمان
می آوریم.
ده پانزده رقم از غذاها و مواد را با هم مخلوط مى كنيم در حالی ڪه بخشى از آن را اصلاً نفس نمی پذیرد چون ابهام دارد و نمى داند این چى هست.🥀
مثلا يڪ سرى چيزها را ترڪيب
می ڪنند مثل قارچ، فلفل، گوشت گاو 🍖و غيره و يك چيزى درست مى ڪنند و يك پنير پيتزا🧀هم روى آن مى ڪشند و داخل تنور🔥مى گذارند. ظاهرش را براى حس بويائى تحريك ڪننده قرار مى دهند.
اين غذا طيب نيست. از اين جهت ڪه نفس در اين خوراڪى ها ابهام😔 دارد. برای نفس بايد مواد غذایی، شفاف💧باشد ڪه اين ها چیست؟
❈بايد غذا غير از حلال بودن و
طهـ🌸🍃ـارت، براى نفس طيب هم باشد يعنى بايد معنى شده باشد.
مثلا وقتى ڪه نان🍞 و مغز گردو و ڪشمش را در يک فضاى🌬 آرام براى فرد گرسنه مى گذارند
نفسش مى شناسد، نفس هم مغز گردو را
مى شناسد، هم ڪشمش را مى شناسد و هم نان 🥖را مى شناسد. 🔸لذا امڪان هماهنگ شدن بين غذا و نفس مؤمن امڪانپذير 👌هست ولى غذاهایی مثل پيتزاى 🍕مخلوط را وقتى جلوي نفس مى گذارند؛ براى نفس ترجمه نشده ڪه مواد اوليه اين چیست و چگونه تهيه شده است؛ لذا غذا از طيـ🌺ـب بودن دورمى شود فقط شڪم پر
مى شود ولى انسان دور مى افتد.
❈ با خيلى ڪمتر از اين ها
(غذاهای متنوع فعلی) لذت غذا را
مردم حس مى ڪردند.
مثلا با نان و عدس لذت مى بردند
و تأمين مى شدند.
الآن ده رقم غذا سر سفره هست😐 اما ترڪيبشان، از جهت طبّى ناموزون است. از این بدتر اینڪه همّ و روح طرف مرتب پائين😔 آمده و به درجه حيوانيت 🐑رسیده است؛ به طورى ڪه هَمّ او فقط 😕پر ڪردن معده و لذت بردن😅 ذائقه و شامه و قواى...
#ادامه_دارد...📚✒️
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍃
🌺
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🍃
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_سه✒️
#بسم_الرب_الحسین💚
پنج ماه بعد
روز ها از پی هم می گذشتند اوایل شهریور 🍁ماه بود و هوا ڪمی خنڪ تر شده بود از جام بلند شدم رو به آیینه قدی ایستادم،دست به شڪم برآمدم ڪشیدم حسش ڪردمو نی نی👶 ڪوچولویی ڪه با حسام اسمشو گذاشته بودیم:فندق! 😍
آروم لگد👣 میزد و اظهار وجود میڪردبعد از خـ💚ـدا همدم تنهایی هام تو این روزا بود،
با قدم های👣 آهسته به سمت میز تحریر رفتم و رو صندلی نشستم.
از تو ڪشو و دفترچه📖 چند قدم با خدا رو درآوردم قبل از اینکه چیزی بخونم نیم خیز شدم پرده اتاقو🚪 ڪمی ڪنار ڪشیدم تا نور☀️ بیشتری به داخل نفوذ ڪنه،بسم الله یی گفتم و دفترچه📖 رو باز ڪردم:
#قدم_دهم👣
#اڪل_طیب
❈ خداوند متعال مخاطبش را انبياء💚 قرار مى دهد و اين دستور را مى فرمايد ڪه:
يا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ عَليمٌ
(مومنون 51)
اى پيامبران! از غذاهاى 🍇پاڪيزه و گوارا بخوريد، و عمل صالح انجام دهيد، ڪه من به آنچه انجام مى دهيد آگاهم.
در این آیه خداوند متعال، أڪل «طيّب» را پايه و زیر بنای انجام عمل صـ🌺ـالح قرار مى دهد. خوراڪ🍛 ما هر چه طيب تر باشد عمل صالح تری از ما صادر می شود.
هيچ ڪلمه اى در فارسی شاید نباشد ڪه معنای 🤔طيب را ڪاملا برساند.
طیب بودن اعم از حلال بودن است.
حلال بودن نقطه شروع و ابتدائی طیب بودن است. از جمله جِرميّت در يڪ خوراڪى🥗ه ر چه ثقيل تر باشد انسان را ارضى تر😇 و سنگين تر مى ڪند و هر چه طيب تر باشد روح و نفس انسان لطيف تر و برای انجام اعمال صالح سبڪ تر خواهد بود.
اگر از مواد ارضى و جِرمدار و سنگین در هر غذايى بيشتر باشد ما را ثقيل تر خواهد ڪرد و توفيقات را از ما خواهد ڪاست.🍂
❈ اگر غذا🥖شرایط لازم را داشته باشد يك لقمه آن می تواند يڪ نفر را در 24 ساعت بس باشد و او را نگه دارد منتهى ببينید ما چه بلايى بر سر خودمان
می آوریم.
ده پانزده رقم از غذاها و مواد را با هم مخلوط مى كنيم در حالی ڪه بخشى از آن را اصلاً نفس نمی پذیرد چون ابهام دارد و نمى داند این چى هست.🥀
مثلا يڪ سرى چيزها را ترڪيب
می ڪنند مثل قارچ، فلفل، گوشت گاو 🍖و غيره و يك چيزى درست مى ڪنند و يك پنير پيتزا🧀هم روى آن مى ڪشند و داخل تنور🔥مى گذارند. ظاهرش را براى حس بويائى تحريك ڪننده قرار مى دهند.
اين غذا طيب نيست. از اين جهت ڪه نفس در اين خوراڪى ها ابهام😔 دارد. برای نفس بايد مواد غذایی، شفاف💧باشد ڪه اين ها چیست؟
❈بايد غذا غير از حلال بودن و
طهـ🌸🍃ـارت، براى نفس طيب هم باشد يعنى بايد معنى شده باشد.
مثلا وقتى ڪه نان🍞 و مغز گردو و ڪشمش را در يک فضاى🌬 آرام براى فرد گرسنه مى گذارند
نفسش مى شناسد، نفس هم مغز گردو را
مى شناسد، هم ڪشمش را مى شناسد و هم نان 🥖را مى شناسد. 🔸لذا امڪان هماهنگ شدن بين غذا و نفس مؤمن امڪانپذير 👌هست ولى غذاهایی مثل پيتزاى 🍕مخلوط را وقتى جلوي نفس مى گذارند؛ براى نفس ترجمه نشده ڪه مواد اوليه اين چیست و چگونه تهيه شده است؛ لذا غذا از طيـ🌺ـب بودن دورمى شود فقط شڪم پر
مى شود ولى انسان دور مى افتد.
❈ با خيلى ڪمتر از اين ها
(غذاهای متنوع فعلی) لذت غذا را
مردم حس مى ڪردند.
مثلا با نان و عدس لذت مى بردند
و تأمين مى شدند.
الآن ده رقم غذا سر سفره هست😐 اما ترڪيبشان، از جهت طبّى ناموزون است. از این بدتر اینڪه همّ و روح طرف مرتب پائين😔 آمده و به درجه حيوانيت 🐑رسیده است؛ به طورى ڪه هَمّ او فقط 😕پر ڪردن معده و لذت بردن😅 ذائقه و شامه و قواى...
#ادامه_دارد...📚✒️
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍃
🌺
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_شصتو_چهار📖 مربوطه شده است؛ لذا با عمل صالح ربط ندارد. ❈ این شخص هرچه مى خواهد #سحر بلند شود سنگين شده است و نمی تواند بلند شود. در حالی که مقدمات سنگينى را #خودش ايجاد كرده است. اگر مى خواهى #سحر بلند شوی و سبک باشى غذايت🥙…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_پنج📖
_البته همش #تقصیر من نیستا😔 میدونی مامانی؟ خدا بعضی وقتا بنده هاشو #امتحان میکنه😭 آدما باید #قوی باشن و از این امتحان #سربلند✌️ بیرون بیان،میگن خدا بعضی وقتا #دوس داره بندش هی #صداش بزنه😍من مطمئنم🙏 که #خدا کمکمون میکنه صدای زنگ در بلند شد مامان بود،همیشه این موقع میومد خونمون...
دستی به #صورتم کشیدم و آیفونو زدم.در 🚪پذیرایی تا نصفه #باز گذاشتم مامان 👩💼با قابلمه #غذا🥙 واردشد پشت سرش #بابا👨💼 هم وارد شد کارشون شده بود غذا آوردن برای من😁انگار خودم بلد نبودم ☹️غذا درست کنم.
به قول #مامان هنوز کاملا #مادر😍 نشده بودم تا احساساتشو درک کنم
بابا و مامان #وارد پذیرایی شدن
وسلام🤝 دادن با خوش رویی😇 جوابشونو دادم،مامان تو آشپزخونه👩🍳 مشغول آماده کردن غذا شد،بابا هم
پیشم نشست و با #مهربونی شروع کرد به #دلجویی از من بابا #تکیه گاه امنی بود برای گریه😭 کردن،درد و دل کردن من از نگاه های مامان و بابا هم چیز #غریبی احساس میکردم بی مقدمه گفتم:بابا؟
شما همتون یه طوری شدید امروز🙁اون از صدای خسته #حسام اون،از صدای #بغض الود مامان رعنا اینم از چهره غم زده شما فقط من نامحرمم؟🤔
به منم بگید چی شده؟😐بابا با #آرامش خاصی #دستمو گرفت و گفت:چیزی نشده دخترم چرا الکی #بدبین شدی؟همه چی خوبه حسامم که #امشب
بر میگرده🚖 دیگه چی از این #بهتر
مامان اومد کنارم نشست.
#چشماش سرخ بودعصبانی شدم😡
با #تعرض گفتم:بخدا اگه نگید چی شده یه بلایی سر خودم میارم😔 سرم گیج می رفت از جام بلند شدم و اروم اروم وارد #اشپزخونه شدم دستمو کشیدم
رو شکمم و اروم گفتم: ببین #فندق👶 من میخوام #شاد باشما اما نمی ذارن اروم لگد میزد👣
لپام گـ🌺ـل انداخت اهسته قربون #صدقه اش رفتم و گفتم: ولی من که
تا اینجا #استقامت کردم یه چند ساعت دیگه ام که #بابایی ات اومد صبر میکنم
#سکوت کردم #قلبم❤️بشدت می تپید نی نی👶 اروم شده بود دیگه لگد👣 نمیزد #قلبم با شدت میخواست #سینمو بشکافه ضربه ی ارومی ب شکمم زدمو...
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_پنج📖
_البته همش #تقصیر من نیستا😔 میدونی مامانی؟ خدا بعضی وقتا بنده هاشو #امتحان میکنه😭 آدما باید #قوی باشن و از این امتحان #سربلند✌️ بیرون بیان،میگن خدا بعضی وقتا #دوس داره بندش هی #صداش بزنه😍من مطمئنم🙏 که #خدا کمکمون میکنه صدای زنگ در بلند شد مامان بود،همیشه این موقع میومد خونمون...
دستی به #صورتم کشیدم و آیفونو زدم.در 🚪پذیرایی تا نصفه #باز گذاشتم مامان 👩💼با قابلمه #غذا🥙 واردشد پشت سرش #بابا👨💼 هم وارد شد کارشون شده بود غذا آوردن برای من😁انگار خودم بلد نبودم ☹️غذا درست کنم.
به قول #مامان هنوز کاملا #مادر😍 نشده بودم تا احساساتشو درک کنم
بابا و مامان #وارد پذیرایی شدن
وسلام🤝 دادن با خوش رویی😇 جوابشونو دادم،مامان تو آشپزخونه👩🍳 مشغول آماده کردن غذا شد،بابا هم
پیشم نشست و با #مهربونی شروع کرد به #دلجویی از من بابا #تکیه گاه امنی بود برای گریه😭 کردن،درد و دل کردن من از نگاه های مامان و بابا هم چیز #غریبی احساس میکردم بی مقدمه گفتم:بابا؟
شما همتون یه طوری شدید امروز🙁اون از صدای خسته #حسام اون،از صدای #بغض الود مامان رعنا اینم از چهره غم زده شما فقط من نامحرمم؟🤔
به منم بگید چی شده؟😐بابا با #آرامش خاصی #دستمو گرفت و گفت:چیزی نشده دخترم چرا الکی #بدبین شدی؟همه چی خوبه حسامم که #امشب
بر میگرده🚖 دیگه چی از این #بهتر
مامان اومد کنارم نشست.
#چشماش سرخ بودعصبانی شدم😡
با #تعرض گفتم:بخدا اگه نگید چی شده یه بلایی سر خودم میارم😔 سرم گیج می رفت از جام بلند شدم و اروم اروم وارد #اشپزخونه شدم دستمو کشیدم
رو شکمم و اروم گفتم: ببین #فندق👶 من میخوام #شاد باشما اما نمی ذارن اروم لگد میزد👣
لپام گـ🌺ـل انداخت اهسته قربون #صدقه اش رفتم و گفتم: ولی من که
تا اینجا #استقامت کردم یه چند ساعت دیگه ام که #بابایی ات اومد صبر میکنم
#سکوت کردم #قلبم❤️بشدت می تپید نی نی👶 اروم شده بود دیگه لگد👣 نمیزد #قلبم با شدت میخواست #سینمو بشکافه ضربه ی ارومی ب شکمم زدمو...
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃