#آقا #لبیک #جانم.فدای.رهبرم
✨هرشاه وزیر راه یابی دارد
✨هرفرقه برای خودکتابی دارد
✨تبریک به صاحب الزمان بایدگفت
✨ازاینکه چنین نایب نابی دارد
#حضرٺ_دلبــر
#شعر
🌷 @shahidegomnamm 🌷
✨هرشاه وزیر راه یابی دارد
✨هرفرقه برای خودکتابی دارد
✨تبریک به صاحب الزمان بایدگفت
✨ازاینکه چنین نایب نابی دارد
#حضرٺ_دلبــر
#شعر
🌷 @shahidegomnamm 🌷
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_نهم
سوار ماشین شدیم.
از اول ماشین شروع کردم ب تعارف کردن🙃🙂
سپیده هم پشت سرم میومد.
ب صندلیه برادر حسام اینا ک رسیدم دو دل بودم خودم تعارف کنم یا بدم به سپیده🙈
اتلاف وقت جایز نبود.
دلو به دریا زدموگفتم : ب.. بفرمایید برادر حسام.
ای وای خراب کردم😱 ... برادر حسامو ک تو دلم میگفتم 🙊... باید میگفتم برادر سعادت 🤐
با شنیدن اسمش با تعجب سرشو آورد بالا😳 .. به دستش نگاه کردم.
مفاتیح الجنان بود.
بیشتر که دقت کردم دیدم داره زیارت عاشورا میخونه .
فااطططططططمه چراخشکت زده مگه تاکسی درمی شدی؟ حرکت کن خواهرم.😄
با صدای سپیده به خودم اومدم.
وقتی دیدم آقا حسام برداشته ب برادر اشکان تعارف کردم.
مثل اینکه اونم مثل خواهرش بدی ها رو زود فراموش میکرد. بستنیو برداشت و تشکر کرد.🍦🍨😊
هوا تاریک شده بود رسیده بودیم معراج الشهدا.
ورودیش دیوارای کاهگلی داشت و از سقفش عکس شهداو چراغای رنگارنگ آویزون بود. چقد خوشگل بود ...
با سپیده رفتیم و وضو گرفتیم.
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندیم.
بعد نماز به سمت آرامگاه رفتم.🚶☺️
چفیمو دراوردم و از لای پنجره ی ضریح داخل کردمو به کفن شهدا مالیدمشون تا تبرک بشه...چقد قشنگ بود.
کلی شهید بدون تابوت اونجا بودن. روی کفن این شهدای گمنام عبارت #یا_سفینة_النجاة ب چشم میخورد .. ... خیلییییی ناز بود.... بهشت بود💚💚
واقعا معراج بود...توی ضریح درست کنار شهدا یه تنگ ماهی بچشم میخورد ک دورش سیمپ خاردار بود.
تو محوطه هم عکسای آقا رو زده بودن(#جانم_فدای_حضرت_ماه 💚) معراج الشهدا به روح آدم صفا میداد.
بعد زیارت و دعا و انداختن عکسام با سپیده سوار ماشین شدیم و رفتیم پادگان مسعودیان.🚌
مقصدبعدی تهران بود.🏙😞
شب کلی تو محوطه قدم زدم... جای قشنگی بود ...تا صبح خوابم نبرد ... از این لجم گرفته بود ک رزمایش امشب نبود. از بدشانسیم😞
بلاخره صبح شد و حرکت کردیم به سمت تهران
#مکن_ای_صبح_طلوع 💔
#دلم_تنگه_خدا
#بلاخره_تموم_شد
#پیش_ب_سوی_تهران_و_اتفاقاتش😝🏃🏻
#یاحیدر 💚
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_نهم
سوار ماشین شدیم.
از اول ماشین شروع کردم ب تعارف کردن🙃🙂
سپیده هم پشت سرم میومد.
ب صندلیه برادر حسام اینا ک رسیدم دو دل بودم خودم تعارف کنم یا بدم به سپیده🙈
اتلاف وقت جایز نبود.
دلو به دریا زدموگفتم : ب.. بفرمایید برادر حسام.
ای وای خراب کردم😱 ... برادر حسامو ک تو دلم میگفتم 🙊... باید میگفتم برادر سعادت 🤐
با شنیدن اسمش با تعجب سرشو آورد بالا😳 .. به دستش نگاه کردم.
مفاتیح الجنان بود.
بیشتر که دقت کردم دیدم داره زیارت عاشورا میخونه .
فااطططططططمه چراخشکت زده مگه تاکسی درمی شدی؟ حرکت کن خواهرم.😄
با صدای سپیده به خودم اومدم.
وقتی دیدم آقا حسام برداشته ب برادر اشکان تعارف کردم.
مثل اینکه اونم مثل خواهرش بدی ها رو زود فراموش میکرد. بستنیو برداشت و تشکر کرد.🍦🍨😊
هوا تاریک شده بود رسیده بودیم معراج الشهدا.
ورودیش دیوارای کاهگلی داشت و از سقفش عکس شهداو چراغای رنگارنگ آویزون بود. چقد خوشگل بود ...
با سپیده رفتیم و وضو گرفتیم.
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندیم.
بعد نماز به سمت آرامگاه رفتم.🚶☺️
چفیمو دراوردم و از لای پنجره ی ضریح داخل کردمو به کفن شهدا مالیدمشون تا تبرک بشه...چقد قشنگ بود.
کلی شهید بدون تابوت اونجا بودن. روی کفن این شهدای گمنام عبارت #یا_سفینة_النجاة ب چشم میخورد .. ... خیلییییی ناز بود.... بهشت بود💚💚
واقعا معراج بود...توی ضریح درست کنار شهدا یه تنگ ماهی بچشم میخورد ک دورش سیمپ خاردار بود.
تو محوطه هم عکسای آقا رو زده بودن(#جانم_فدای_حضرت_ماه 💚) معراج الشهدا به روح آدم صفا میداد.
بعد زیارت و دعا و انداختن عکسام با سپیده سوار ماشین شدیم و رفتیم پادگان مسعودیان.🚌
مقصدبعدی تهران بود.🏙😞
شب کلی تو محوطه قدم زدم... جای قشنگی بود ...تا صبح خوابم نبرد ... از این لجم گرفته بود ک رزمایش امشب نبود. از بدشانسیم😞
بلاخره صبح شد و حرکت کردیم به سمت تهران
#مکن_ای_صبح_طلوع 💔
#دلم_تنگه_خدا
#بلاخره_تموم_شد
#پیش_ب_سوی_تهران_و_اتفاقاتش😝🏃🏻
#یاحیدر 💚
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
﴾﷽﴿
عاقبتبالطف حق دوران مهدے مےرسد
بلبلخوش نغمهازبستانمهدے مےرسد
مے دهداین دل گواهے پیـرما سیـد علـے
پرچمازدستتوبردستـان مهدےمےرسد
#جانم_فداے_رهبر
🌷 @shahidegomnamm
عاقبتبالطف حق دوران مهدے مےرسد
بلبلخوش نغمهازبستانمهدے مےرسد
مے دهداین دل گواهے پیـرما سیـد علـے
پرچمازدستتوبردستـان مهدےمےرسد
#جانم_فداے_رهبر
🌷 @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
•●❥ 🖤 ❥●•
🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا
✍شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...
💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..
💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!
💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!
💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!
💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗
💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!
💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..
💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم
💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..
💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود
💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..
💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..
💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم ✋سلام مرا به #بانوی_صبر برسان
💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔
🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا
✍شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...
💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..
💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!
💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!
💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!
💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗
💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!
💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..
💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم
💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..
💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود
💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..
💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..
💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم ✋سلام مرا به #بانوی_صبر برسان
💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔
🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
دلتنگی🍂
حوصله ی شرح #قصه نیست
#دلبران دل میبرند اما تو
#جانم میبری🥀
جزڪوی تو #دل رانبود
منزل دیگر...
#شهیدسیدحمیدطباطبایی_مهر🕊
#دلنوشته💔
➣ @Shahidegomnamm ✍
حوصله ی شرح #قصه نیست
#دلبران دل میبرند اما تو
#جانم میبری🥀
جزڪوی تو #دل رانبود
منزل دیگر...
#شهیدسیدحمیدطباطبایی_مهر🕊
#دلنوشته💔
➣ @Shahidegomnamm ✍
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_هفت 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• قلبم با شدت توی سینم کوبید نگاهم کرد روشو ازم برگردوند چشماشو بست خودمو به اون راه زدم با مهربونی گفتم : #حسام جان ؟ برات شام آوردم، جوابی نداد از جا بلند شدم و رفتم سمت چپش…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_هشت📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• خوابم برد وقتی بیدار شدم خواستم شام درست کنم که #اذان شد ، رفتم مسجد و بعدشم پدرجون اومد دنبالم مشغول بازی با انگشتم بودم سرمو بالا آوردم دوباره مثل همیشه داشت نگام
می کرد از همون نگاه هایی ک #قند تو دلم اب میکردن بی اختیار گفتم : ببخشید غلط کردمو واسه همین وقتا گذاشتن چیزی نگفت ،ادامه دادم
بعدشم تو از نقطه #ضعف من خبر داری وقتی باهات #حرف میزنم نگام نمی کنی حق ندارم قهر کنم؟ چرا چشمای #آسمونیتو ازم میگیری؟نگاهش به دستم بود دستمو گرفت و آورد بالا با دیدن سوختگی ، #اخم خفیفی رو چهرش نشست و گفت : دستت چی شده؟
❥• هیچی ، خورد به ماهیتابه #سوخت
به اون یکی دستم اشاره کرد و گفت : این یکی چی؟ اینم با #چاقو بریدم
دیگه #بلا نبود سر خودت بیاری؟
دست #بسوزه یا #زخم شه یا اصلا #بشکنه مهم نیس التیام پیدا می کنه
#دل بشکنه درست بشو نیست ،توی معراج دلم شکست خودمو با یه بچه بدون تو تصور کردم #پوزخندی زدمو گفتم : تو دیر یا زود #شهید میشی با #تقدیر آدما که نمیشه جنگید.
❥• فقط نگاهم کرد #چشماش یه دنیا حرف داشت،لبخندی زد و گفت : کوفته بخوریم ؟لبخندی زدمو گفتم باشه
کمکش کردم دو تا بالشت گذاشتم پشتش تکیه داد باهم کوفته خوردیم خیلی #خوشمزه بود ظرفا رو گذاشتم تو
مجمه #یاعلی گفتم و با هر سختی بود برش داشتم تا جلوی در سلانه سلانه رفتم #نفسم بالا نمیومد گذاشتمش زمین همون جا نشستم #حسام پتو ها رو کنار زد و بلند شد با عجله اومد سمتم پیشم #زانو زد و گفت : خوبی؟
❥• سرمو به نشونه ی #مثبت تکون دادم ، مجمه رو برداشت و از اتاق رفت چند دقیقه بعد برگشت #دستمو گرفت
و بلندم کرد کنار خودش یه پتو برای
من انداخت یه #بالش هم گذاشت با #شرمندگی نگاش کردم حالش خوب نبود ولی اینطور داشت برام رخت خواب پهن می کرد با #مهربونی گفت: خانومم بیایکم استراحت کن!
درو بستم روسریمو دراوردم و موهای بافته مو باز کردم رفتم توی جام و دراز کشیدم به پهلوم خوابیدم تا بتونم #حسامو ببینم صورتامون نزدیک هم بود.
❥• #حسام شب چشماشو نثار نگاهم کرد دستشو کشید رو گونم #دلم غنج می رفت از نگاهاش مثل کسی که بعد
از سال ها به #معشوقش رسیده نگاش می کردم عشقی که #الهی بود هیچ وقت از شدتش کم نمی شد#حسام با صدای #آرومی گفت : #فاطمه؟
اروم جوابشو داد : #جانم؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_هشت📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• خوابم برد وقتی بیدار شدم خواستم شام درست کنم که #اذان شد ، رفتم مسجد و بعدشم پدرجون اومد دنبالم مشغول بازی با انگشتم بودم سرمو بالا آوردم دوباره مثل همیشه داشت نگام
می کرد از همون نگاه هایی ک #قند تو دلم اب میکردن بی اختیار گفتم : ببخشید غلط کردمو واسه همین وقتا گذاشتن چیزی نگفت ،ادامه دادم
بعدشم تو از نقطه #ضعف من خبر داری وقتی باهات #حرف میزنم نگام نمی کنی حق ندارم قهر کنم؟ چرا چشمای #آسمونیتو ازم میگیری؟نگاهش به دستم بود دستمو گرفت و آورد بالا با دیدن سوختگی ، #اخم خفیفی رو چهرش نشست و گفت : دستت چی شده؟
❥• هیچی ، خورد به ماهیتابه #سوخت
به اون یکی دستم اشاره کرد و گفت : این یکی چی؟ اینم با #چاقو بریدم
دیگه #بلا نبود سر خودت بیاری؟
دست #بسوزه یا #زخم شه یا اصلا #بشکنه مهم نیس التیام پیدا می کنه
#دل بشکنه درست بشو نیست ،توی معراج دلم شکست خودمو با یه بچه بدون تو تصور کردم #پوزخندی زدمو گفتم : تو دیر یا زود #شهید میشی با #تقدیر آدما که نمیشه جنگید.
❥• فقط نگاهم کرد #چشماش یه دنیا حرف داشت،لبخندی زد و گفت : کوفته بخوریم ؟لبخندی زدمو گفتم باشه
کمکش کردم دو تا بالشت گذاشتم پشتش تکیه داد باهم کوفته خوردیم خیلی #خوشمزه بود ظرفا رو گذاشتم تو
مجمه #یاعلی گفتم و با هر سختی بود برش داشتم تا جلوی در سلانه سلانه رفتم #نفسم بالا نمیومد گذاشتمش زمین همون جا نشستم #حسام پتو ها رو کنار زد و بلند شد با عجله اومد سمتم پیشم #زانو زد و گفت : خوبی؟
❥• سرمو به نشونه ی #مثبت تکون دادم ، مجمه رو برداشت و از اتاق رفت چند دقیقه بعد برگشت #دستمو گرفت
و بلندم کرد کنار خودش یه پتو برای
من انداخت یه #بالش هم گذاشت با #شرمندگی نگاش کردم حالش خوب نبود ولی اینطور داشت برام رخت خواب پهن می کرد با #مهربونی گفت: خانومم بیایکم استراحت کن!
درو بستم روسریمو دراوردم و موهای بافته مو باز کردم رفتم توی جام و دراز کشیدم به پهلوم خوابیدم تا بتونم #حسامو ببینم صورتامون نزدیک هم بود.
❥• #حسام شب چشماشو نثار نگاهم کرد دستشو کشید رو گونم #دلم غنج می رفت از نگاهاش مثل کسی که بعد
از سال ها به #معشوقش رسیده نگاش می کردم عشقی که #الهی بود هیچ وقت از شدتش کم نمی شد#حسام با صدای #آرومی گفت : #فاطمه؟
اروم جوابشو داد : #جانم؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هشتادو_هفت📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• به سمتم برمیگردی صورتهایمان چند سانتی متر فاصله دارند #پیشانیت را روی پیشانیم میگذاری و #چشمانت را می بندی روی چشمان بسته ات دست میکشم مژگانت #خیس خیسند آرام زمزمه میکنی: #آسما…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_هشت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• دستت را به سمتم دراز میکنی
دستت را میگیرم #یاعلی میگویم
و بلند میشوم حالم #دگرگون است دستت را محکم تر میگیرم بی اختیار خم میشوم و دستت را می بوسم اشکم روی دستت سر میخورد،به #انگشتر فیروزه ایت خیره میشوم دلم قرص است که هنوز از دستت درش نیاوردی با جدیت چانه ام را میگیری و سرم را بالا میاوری نگاهت به رو به رویت است دوباره #پایین را مینگری و میگویی : عزیزدلم چرا اینقد #نگرانی ؟بخدا فردا که رفتم، دو هفته ای برمیگردم، #بغض میکنم میگویم :
چرا #نگاهم نمیکنی ؟ هان ؟
میخوای ازم #دل بکنی می ترسی نگاهم کنی #دلت بلرزه ؟خیالت راحت تو #دلت بلرزه ، #ایمانت نمی لرزه
❥• با #مهربانی نگاهم میکنی شاید دلیلت این بوده که من راحت تر دل بکنم میدانی ؟ تو پیش خودت نیستی و نمیدانی مبتلا شدن به #چشمان تو چه دردی داردمی ترسم #شیطان در جلدم فرو رفته باشد #اعوذ_بالله میگویم
و به انگشتر #فیروزه ایت خیره میشوم میگویم : بریم ؟
جوابی نمی دهی و راه میفتی چقدر امشب کم حرف شدی سوار ماشین میشویم #باران شدت گرفته، #خیس خیسیم یاد #شلمچه می افتم :
یاد #مداحیت،راه میفتیم همه جا
ساکت است بی مقدمه میگویم :
#حسام ؟
به سمتم برمیگردی و میگویی :
#جانم؟
برام #مداحی میکنی؟
دوباره به روبه رویت نگاه میکنی
و میگویی : چشششممم،کمی بعد با صدای بم #مردانه ات شروع به خواندن میکنی و من پنهانی دارم صدای قشنگت را #ضبط میکنم تا هنگام نبودنت #لالایی_قلب بی قرارم باشد : میباره #بارون_روی_سر_مجنون ،
#توی_خیابون_رویایی
❥• میلرزه #پاهاش ، #بارونی چشماش
میگه خدایی تو کجایی ؟ من مانوسم ، به #حرمت آقا،حرم تو والله برام #بهشته
#کربلا... #کربلا .... #اللهم_الرزقنا
#کربلا ... #کربلا... #اللهم_الرزقنا ...
ادامه نمیدهی،نفس عمیقی میکشم میگویی : #فاطمه ببخشید جور نشد بریم #کربلا،جبران میکنم اشکالی نداره فدای سرت ماشین را نگه میداری #آسمان را مینگری و میگویی :
#بارون شدیده ها،خبر نداری همین شدت باران دلیل این پیاده روی شده . پیاده میشوم از پشت ماشین دو تا #چفیه میاوری یکی را روی سرم می اندازی و یکی را روی سر خودت دستم را میگیری و راه میفتیم ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hema
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_هشت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• دستت را به سمتم دراز میکنی
دستت را میگیرم #یاعلی میگویم
و بلند میشوم حالم #دگرگون است دستت را محکم تر میگیرم بی اختیار خم میشوم و دستت را می بوسم اشکم روی دستت سر میخورد،به #انگشتر فیروزه ایت خیره میشوم دلم قرص است که هنوز از دستت درش نیاوردی با جدیت چانه ام را میگیری و سرم را بالا میاوری نگاهت به رو به رویت است دوباره #پایین را مینگری و میگویی : عزیزدلم چرا اینقد #نگرانی ؟بخدا فردا که رفتم، دو هفته ای برمیگردم، #بغض میکنم میگویم :
چرا #نگاهم نمیکنی ؟ هان ؟
میخوای ازم #دل بکنی می ترسی نگاهم کنی #دلت بلرزه ؟خیالت راحت تو #دلت بلرزه ، #ایمانت نمی لرزه
❥• با #مهربانی نگاهم میکنی شاید دلیلت این بوده که من راحت تر دل بکنم میدانی ؟ تو پیش خودت نیستی و نمیدانی مبتلا شدن به #چشمان تو چه دردی داردمی ترسم #شیطان در جلدم فرو رفته باشد #اعوذ_بالله میگویم
و به انگشتر #فیروزه ایت خیره میشوم میگویم : بریم ؟
جوابی نمی دهی و راه میفتی چقدر امشب کم حرف شدی سوار ماشین میشویم #باران شدت گرفته، #خیس خیسیم یاد #شلمچه می افتم :
یاد #مداحیت،راه میفتیم همه جا
ساکت است بی مقدمه میگویم :
#حسام ؟
به سمتم برمیگردی و میگویی :
#جانم؟
برام #مداحی میکنی؟
دوباره به روبه رویت نگاه میکنی
و میگویی : چشششممم،کمی بعد با صدای بم #مردانه ات شروع به خواندن میکنی و من پنهانی دارم صدای قشنگت را #ضبط میکنم تا هنگام نبودنت #لالایی_قلب بی قرارم باشد : میباره #بارون_روی_سر_مجنون ،
#توی_خیابون_رویایی
❥• میلرزه #پاهاش ، #بارونی چشماش
میگه خدایی تو کجایی ؟ من مانوسم ، به #حرمت آقا،حرم تو والله برام #بهشته
#کربلا... #کربلا .... #اللهم_الرزقنا
#کربلا ... #کربلا... #اللهم_الرزقنا ...
ادامه نمیدهی،نفس عمیقی میکشم میگویی : #فاطمه ببخشید جور نشد بریم #کربلا،جبران میکنم اشکالی نداره فدای سرت ماشین را نگه میداری #آسمان را مینگری و میگویی :
#بارون شدیده ها،خبر نداری همین شدت باران دلیل این پیاده روی شده . پیاده میشوم از پشت ماشین دو تا #چفیه میاوری یکی را روی سرم می اندازی و یکی را روی سر خودت دستم را میگیری و راه میفتیم ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hema
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅