#داستان 📚
#قسمت_سیزدهم
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید.
.
-تق تق
.
-بله..بفرمایید
.
-سلام اقا سید
.
-تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑😑
.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
.
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
.
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
.
-چشممم...ممنونم 😐😐
.
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...
.
.
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
.
-سلام
.
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😄
.
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست😕
.
-چرا؟! چی شده مگه؟!😯 -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
.
-هیچی. همه چیز اکیه.ولی ریحانه😕
.
-چی؟!😯
.
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊
.
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😡
.
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕
.
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😐
.
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😄
.
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست 😑
.
-در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم☺
.
-ریحانه؟!چی شد؟!😯
.
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!😞
. .
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
.
-هااا؟!...نه 😕
.
-ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒
.
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
.
-خدا شفات بده دختر😐
.
-تو توی اولویت تری😒
.
-ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯
.
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!😐
.
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑
.
-بروووو😡
.
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕 .
#ادامه_دارد .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#قسمت_سیزدهم
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید.
.
-تق تق
.
-بله..بفرمایید
.
-سلام اقا سید
.
-تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑😑
.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
.
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
.
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
.
-چشممم...ممنونم 😐😐
.
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...
.
.
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
.
-سلام
.
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😄
.
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست😕
.
-چرا؟! چی شده مگه؟!😯 -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
.
-هیچی. همه چیز اکیه.ولی ریحانه😕
.
-چی؟!😯
.
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊
.
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😡
.
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕
.
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😐
.
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😄
.
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست 😑
.
-در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم☺
.
-ریحانه؟!چی شد؟!😯
.
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!😞
. .
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
.
-هااا؟!...نه 😕
.
-ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒
.
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
.
-خدا شفات بده دختر😐
.
-تو توی اولویت تری😒
.
-ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯
.
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!😐
.
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑
.
-بروووو😡
.
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕 .
#ادامه_دارد .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_سیزدهم
همونطور که با اخم به روبروم زل زده بودم سپیده اومد کنارم نشست.
_خانووومه،فاطمه خانوووم چرا اخم کردی؟😕
_هیچی فکرم مشغوله،کجا میخوایم بریم؟🤔
_وااااا،تو نمیدونی؟ داریم به بهترین قسمتی که تو عمرم دیدم میریم
انقد با اشتیاق جملشو گفت که با ذوق چشمامو مظلوم کردمو گفتم:کجاااا؟؟؟😍
_حدس بزن👻
_اووووم،کانال کمیل؟😌
_نع.
_اروند؟🙁
_نچ،فک میکردم باهوشی یه ذره دیگه به مغزت فشار بیار
همونجور که داشتم فکر میکردم یه دفعه ای چشمامو از تعجب و ذوق درشت کردمو گفتم:نگو که داریم میریم فتح المبین؟😳
_آباریکلا،ایهیم میریم همونجا
وااای اصلا باورم نمی شد،رویای فتح المبینو فقط تو خواب می تونستم ببینم.انقدر خوشحال بودم که یه لحظه نمی تونستم سر جام بند بشم.
واسه دیدن فتح المبین لحظه شماری میکردم اخه شنیده بودم اونجا با همه جای شلمچه فرق داره سرسبز تره مظلومیتش بیشتره اینکه میگم مظلومیتش بیشتره منظورم همون"قتلگاه شهداس"
هیچ موقع که شانس ندارم از شانس گنده من این راننده ی فس فسو حرکت نمی کنه.😤
خلاصه بعد از کلی بال بال زدن ما شین حرکت کرد تو طول راه همش دسته سپیده ی بدبختو میگرفتم و از قشنگیای فتح المبین که شنیده بودم براش تعریف میکردم.😆
بیچاره با اونکه خودش یه بار اومده بود ولی بازم به وراجیای من گوش میداد.😬
تقریبا نیم ساعت بود که از پادگان شهید زین الدین حرکت کرده بودیم که یدفعه ماشین توقف کرد با ذوق از پنجره بیرونو نگاه کردم که وا رفتم😞
راننده از ماشین پیاده شده بود و داشت با ماشین کلنجار میرفت اقا حسام و برادره سپیده هم از ماشین پیاده شده بودن و داشتن به ماشین نگاه می انداختن،فک کنم از شانسه بدبختیه منه که ماشین خراب شده.
همونطور که حدس میزدم بود.
راهنمای سفر از جاش بلند شد و گفت: خواهرا و برادرای گرامی مثل اینکه برای ماشین نقصی پیش اومده با عرض پوزش ازتون درخواست داریم به گروه های چهار نفره تقسیم بشیدو تا فتح المبین پیاده برید خوشبختانه راه هم زیاد طولانی نیست نیم ساعت پیاده روی داره😅
یعنی به معنای واقعی بادم خالی شد با قیافه ی درهم با سپیده پیاده شدیم.
همه سریع به گروه های چهارتایی تقسیم شده بودن.فقط منو سپیده مونده بودیم دوتایی هاج و واج بهم نگاه کریم و پقی زدیم زیر خنده😂
_سپیده ببین انقد یعنی تا این حد بد شانسیم که دونفرم نمونده با ما هم گروه بشه.😬
_اشکال نداره که خواهره من،خودمون دوتایی میریم.
_اره بابا،فک نمی کنم عیبی داشته باشه که.
کنار هم حرکت میکردیم که از پشت صدای راهنمای راهیانه نورو شنیدیم توقف کردیم.
_خواهرا،شما چرا دونفرید؟
هم زمان دوتایی باهم برگشتیم یه لبخند مسخره زدیم وگفتیم:خب هیچکی نمونده بود باما بره.😑
_نمیشه که باید گروه چهارتایی باشین درضمن ما با هر گروه از خوهرا یه مرد هم فرستادیم برای نشون دادن راه،صبر کنید الان یکیو براتون می فرستم
با ابروهای گره خورده رو به سپیده کردم و بلند گفتم:من نخوام با یه برادر برم باید کیو ببینم؟
حسام: منو
باتعجب برگشتم طرف صدا،برادر حسام بود.
سرمو انداختم پایین و از حرص لبمو گاز گرفتم و به کلی لال شدم.
سپیده ریز می خندید،اروم از بازوش نیشگون گرفتم که نخنده ابرومممم رفتــــــ😫
دو دقیقه دیگش اشکان برادر سپیده ام به ما پیوست.
اصلا از این موقعیت خوشحال نبودم با یاد اوری سوتی که داده بودم اصلا سرمو بالا نمی گرفتم.
کلا جدا از اون سه تا حرکت میکردم اصلا روم نمیشد.
چند دقیقه که به همین منوال گذشت یدفعه صدای اذان پیچید تو گوشم،باتعجب سرمو گرفتم بالا تا ببینم صدا تو بیابون از کجا داره میاد که دیم گوشیه برادر حسامه.
حسام:خواهرا اگه اجازه بدید من اینجا نمازو بخونم.
اشکان:نه اجازه نمیدیم حسام،بابا ابپز میشیم.
نمازه تو که نمازه معمولی نییست که نمازه جعفره طیاره😩
حسام:من گفتم خواهرا،شما خواهرید عایا؟🤔😕
با این حرفش منو سپیده زدیم زیر خنده.😂
سپیده:نه اقا حسام ما مشکلی نداریم.
حسام:خانم ایران نژاد شما چی؟مشکلی نداره؟
منو میگفتتتتت؛هیییییییععععع.
با غروز سرمو بلند کردم اما هرچی به بلند میکردم به کله ی برادر حسام نمی رسید،اخه قدش خیلی بلند بود با اخم مصنوعی که رو صورتم بود گفتم:عالیه،منم میخوام نماز بخونم.
سپیده:فکر خوبیه،منم میخونم
اشکان:دسته شما درد نکنه دیگه.😕
باز سپیده رو کرد به برادر حسامو گفت:پس ما به شما اقتدا میکنیم😌
برادر حسام با تعجب گفت:من؟😳
ادامه_دربخش_بعد
#یا_حیدر 💚
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_سیزدهم
همونطور که با اخم به روبروم زل زده بودم سپیده اومد کنارم نشست.
_خانووومه،فاطمه خانوووم چرا اخم کردی؟😕
_هیچی فکرم مشغوله،کجا میخوایم بریم؟🤔
_وااااا،تو نمیدونی؟ داریم به بهترین قسمتی که تو عمرم دیدم میریم
انقد با اشتیاق جملشو گفت که با ذوق چشمامو مظلوم کردمو گفتم:کجاااا؟؟؟😍
_حدس بزن👻
_اووووم،کانال کمیل؟😌
_نع.
_اروند؟🙁
_نچ،فک میکردم باهوشی یه ذره دیگه به مغزت فشار بیار
همونجور که داشتم فکر میکردم یه دفعه ای چشمامو از تعجب و ذوق درشت کردمو گفتم:نگو که داریم میریم فتح المبین؟😳
_آباریکلا،ایهیم میریم همونجا
وااای اصلا باورم نمی شد،رویای فتح المبینو فقط تو خواب می تونستم ببینم.انقدر خوشحال بودم که یه لحظه نمی تونستم سر جام بند بشم.
واسه دیدن فتح المبین لحظه شماری میکردم اخه شنیده بودم اونجا با همه جای شلمچه فرق داره سرسبز تره مظلومیتش بیشتره اینکه میگم مظلومیتش بیشتره منظورم همون"قتلگاه شهداس"
هیچ موقع که شانس ندارم از شانس گنده من این راننده ی فس فسو حرکت نمی کنه.😤
خلاصه بعد از کلی بال بال زدن ما شین حرکت کرد تو طول راه همش دسته سپیده ی بدبختو میگرفتم و از قشنگیای فتح المبین که شنیده بودم براش تعریف میکردم.😆
بیچاره با اونکه خودش یه بار اومده بود ولی بازم به وراجیای من گوش میداد.😬
تقریبا نیم ساعت بود که از پادگان شهید زین الدین حرکت کرده بودیم که یدفعه ماشین توقف کرد با ذوق از پنجره بیرونو نگاه کردم که وا رفتم😞
راننده از ماشین پیاده شده بود و داشت با ماشین کلنجار میرفت اقا حسام و برادره سپیده هم از ماشین پیاده شده بودن و داشتن به ماشین نگاه می انداختن،فک کنم از شانسه بدبختیه منه که ماشین خراب شده.
همونطور که حدس میزدم بود.
راهنمای سفر از جاش بلند شد و گفت: خواهرا و برادرای گرامی مثل اینکه برای ماشین نقصی پیش اومده با عرض پوزش ازتون درخواست داریم به گروه های چهار نفره تقسیم بشیدو تا فتح المبین پیاده برید خوشبختانه راه هم زیاد طولانی نیست نیم ساعت پیاده روی داره😅
یعنی به معنای واقعی بادم خالی شد با قیافه ی درهم با سپیده پیاده شدیم.
همه سریع به گروه های چهارتایی تقسیم شده بودن.فقط منو سپیده مونده بودیم دوتایی هاج و واج بهم نگاه کریم و پقی زدیم زیر خنده😂
_سپیده ببین انقد یعنی تا این حد بد شانسیم که دونفرم نمونده با ما هم گروه بشه.😬
_اشکال نداره که خواهره من،خودمون دوتایی میریم.
_اره بابا،فک نمی کنم عیبی داشته باشه که.
کنار هم حرکت میکردیم که از پشت صدای راهنمای راهیانه نورو شنیدیم توقف کردیم.
_خواهرا،شما چرا دونفرید؟
هم زمان دوتایی باهم برگشتیم یه لبخند مسخره زدیم وگفتیم:خب هیچکی نمونده بود باما بره.😑
_نمیشه که باید گروه چهارتایی باشین درضمن ما با هر گروه از خوهرا یه مرد هم فرستادیم برای نشون دادن راه،صبر کنید الان یکیو براتون می فرستم
با ابروهای گره خورده رو به سپیده کردم و بلند گفتم:من نخوام با یه برادر برم باید کیو ببینم؟
حسام: منو
باتعجب برگشتم طرف صدا،برادر حسام بود.
سرمو انداختم پایین و از حرص لبمو گاز گرفتم و به کلی لال شدم.
سپیده ریز می خندید،اروم از بازوش نیشگون گرفتم که نخنده ابرومممم رفتــــــ😫
دو دقیقه دیگش اشکان برادر سپیده ام به ما پیوست.
اصلا از این موقعیت خوشحال نبودم با یاد اوری سوتی که داده بودم اصلا سرمو بالا نمی گرفتم.
کلا جدا از اون سه تا حرکت میکردم اصلا روم نمیشد.
چند دقیقه که به همین منوال گذشت یدفعه صدای اذان پیچید تو گوشم،باتعجب سرمو گرفتم بالا تا ببینم صدا تو بیابون از کجا داره میاد که دیم گوشیه برادر حسامه.
حسام:خواهرا اگه اجازه بدید من اینجا نمازو بخونم.
اشکان:نه اجازه نمیدیم حسام،بابا ابپز میشیم.
نمازه تو که نمازه معمولی نییست که نمازه جعفره طیاره😩
حسام:من گفتم خواهرا،شما خواهرید عایا؟🤔😕
با این حرفش منو سپیده زدیم زیر خنده.😂
سپیده:نه اقا حسام ما مشکلی نداریم.
حسام:خانم ایران نژاد شما چی؟مشکلی نداره؟
منو میگفتتتتت؛هیییییییععععع.
با غروز سرمو بلند کردم اما هرچی به بلند میکردم به کله ی برادر حسام نمی رسید،اخه قدش خیلی بلند بود با اخم مصنوعی که رو صورتم بود گفتم:عالیه،منم میخوام نماز بخونم.
سپیده:فکر خوبیه،منم میخونم
اشکان:دسته شما درد نکنه دیگه.😕
باز سپیده رو کرد به برادر حسامو گفت:پس ما به شما اقتدا میکنیم😌
برادر حسام با تعجب گفت:من؟😳
ادامه_دربخش_بعد
#یا_حیدر 💚
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📓📕📗📙📙📒📓📗📘📙📔📕 #داستان #بسم رب الشهدا #مجنون من کجایی؟ #قسمت-دوازدهم رواے رقیه ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم الانم با داداش تو راه معراجیم وارد معراج الشهدا تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن…
📓📕📗📓📘📘📙📔📘📘📗📕
#داستان
#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی؟
#قسمت-سیزدهم
به سمت ماشین حرکت کردیم
-داداش حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا
داداش سرش انداخت پایین و قرمز شد
وا اینجا چه خبره
این چرا قرمز شد خدایا 😂😂😂
بجان خودم یه خبریه اینجا
تو راه حسناهم به ما اضافه شد،
حسنا و آقای حسینی خواهر -برادر شیری بودن
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد
رو به حسین با صدای که خجالت و حیا توش موج میزد گفت سلام آقای جمالی
دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم
بالاخره به مزارشهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچه ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم
بعدا شما اضافه بشید
این سه تا چرا سرخن
خدایا اینجا چه خبره
-بچه ها شما روزه سکوتید عایا
حسناخانم و داداش جان
یاخدا این دوتا چرا سیب قرمزن
شما دوتا که روزه سکوتید
استاد که پیش پدرن من میرم پیش دوست شهیدم
حسین :باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم راه افتادم
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهیدشده
تو عملیات کربلای ۴ شهید شده
منطقه ای که
آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین الحرمین میره
بعداز یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم
ساعت ۱ظهره داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل
اما تاشب باید رفتارای حسین و حسنا به مامان بگم
نویسنده:بانو...ش
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
#داستان
#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی؟
#قسمت-سیزدهم
به سمت ماشین حرکت کردیم
-داداش حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا
داداش سرش انداخت پایین و قرمز شد
وا اینجا چه خبره
این چرا قرمز شد خدایا 😂😂😂
بجان خودم یه خبریه اینجا
تو راه حسناهم به ما اضافه شد،
حسنا و آقای حسینی خواهر -برادر شیری بودن
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد
رو به حسین با صدای که خجالت و حیا توش موج میزد گفت سلام آقای جمالی
دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم
بالاخره به مزارشهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچه ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم
بعدا شما اضافه بشید
این سه تا چرا سرخن
خدایا اینجا چه خبره
-بچه ها شما روزه سکوتید عایا
حسناخانم و داداش جان
یاخدا این دوتا چرا سیب قرمزن
شما دوتا که روزه سکوتید
استاد که پیش پدرن من میرم پیش دوست شهیدم
حسین :باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم راه افتادم
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهیدشده
تو عملیات کربلای ۴ شهید شده
منطقه ای که
آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین الحرمین میره
بعداز یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم
ساعت ۱ظهره داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل
اما تاشب باید رفتارای حسین و حسنا به مامان بگم
نویسنده:بانو...ش
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
#قسمت_سیزدهم
#ویژگیهای_اخلاقی
#چهره_ای_بشاش😊
✍مردان الهی چهرهای بشاش دارند😊
و اگر غمی هم باشد😔، در سینه مخفی میکنند.
آنها همیشه به زندگی لبخند میزنند و
از سیاهی های زندگی شکوه ای ندارند.
🍃شهیدزین الدین یکی از این #مردان_الهی بود. یکی از سرداران میگوید: «من همیشه در قیافه شهیدزین الدین این بشاش بودن را میدیدم.😊
او #مأموریتها را هرقدر هم که #سخت بود
انجام میداد، ولی چهره اش به طرز عجیبی خندان بود».😊
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
#قسمت_سیزدهم
#ویژگیهای_اخلاقی
#چهره_ای_بشاش😊
✍مردان الهی چهرهای بشاش دارند😊
و اگر غمی هم باشد😔، در سینه مخفی میکنند.
آنها همیشه به زندگی لبخند میزنند و
از سیاهی های زندگی شکوه ای ندارند.
🍃شهیدزین الدین یکی از این #مردان_الهی بود. یکی از سرداران میگوید: «من همیشه در قیافه شهیدزین الدین این بشاش بودن را میدیدم.😊
او #مأموریتها را هرقدر هم که #سخت بود
انجام میداد، ولی چهره اش به طرز عجیبی خندان بود».😊
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_سیزدهم
💢خط مشی #شهداء حرکت در مسیر #ولایت_فقیه است
🔰دیدگاه شهید زهره وند در بحث ولایت فقیه و اطاعت از فرامین رهبری:
✍همسر شهید زهره وند: زمانی که در خانه و یا حتی در میهمانیها بودیم اگر #صحبتهای مقام معظم #رهبری از تلویزیون پخش میشد محمد با تمام هوش و حواس مشغول گوش کردن به صحبت های ایشان می شدند و در #برگه نکاتی را #یادداشت میکرد.ولایت فقیه الویت های اصلی زندگی شهید زهره وند بود و امور خود را بر مبنای منویات مقام معظم رهبری و فرامین ایشان تنظیم میکرد.
🍃اعزام همسرم به سوریه نیز بر اساس آنچه که رهبری فرمودند بود و در #وصیتنامه اش هم به دیگران و از جمله خود من #سفارش کرده که همیشه #پیرو مقام معظم رهبری و خط #ولایت_فقیه باشیم.
🍃محمد #عاشق رهبری بود. ریحانه هنوز سه ماه بیشتر نداشت که عکس آقا رو نشونش می داد و می گفت : ریحانه جان آقا رو ببوس.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_سیزدهم
💢خط مشی #شهداء حرکت در مسیر #ولایت_فقیه است
🔰دیدگاه شهید زهره وند در بحث ولایت فقیه و اطاعت از فرامین رهبری:
✍همسر شهید زهره وند: زمانی که در خانه و یا حتی در میهمانیها بودیم اگر #صحبتهای مقام معظم #رهبری از تلویزیون پخش میشد محمد با تمام هوش و حواس مشغول گوش کردن به صحبت های ایشان می شدند و در #برگه نکاتی را #یادداشت میکرد.ولایت فقیه الویت های اصلی زندگی شهید زهره وند بود و امور خود را بر مبنای منویات مقام معظم رهبری و فرامین ایشان تنظیم میکرد.
🍃اعزام همسرم به سوریه نیز بر اساس آنچه که رهبری فرمودند بود و در #وصیتنامه اش هم به دیگران و از جمله خود من #سفارش کرده که همیشه #پیرو مقام معظم رهبری و خط #ولایت_فقیه باشیم.
🍃محمد #عاشق رهبری بود. ریحانه هنوز سه ماه بیشتر نداشت که عکس آقا رو نشونش می داد و می گفت : ریحانه جان آقا رو ببوس.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_سیزدهم
✍مبارزهاش عليه گروه تكفيري و نگاه او به گروه داعش ؛
💢در #تحليلها وسخنانش هرگز هيچ نشاني از اينكه #داعش از ديدگاه او يك #قدرت محسوب شود وجود نداشت. او براي #داعش هيچ #جايگاهي متصور نبود و اصلا آنها را #در_حدي نميدانست كه ويژگيهاي مردانگي، شجاعت يا حتي تهور را در آنها ببيند.
💢از #نگاه سردار تقوي #تكفيريها كوتولههايي هستند كه هرگز نبايد از آنها #هراسي به دل راه داد. بهطور مثال بايد بگويم در صحنه جنگ زماني كه مبارزان مجبور ميشدند در چارچوب تاكتيكهاي جنگ #سينهخيز رفته يا در مقابل سيل #گلولهها در جايي پناه بگيرند او همچنان #سر خود را #بالا نگه ميداشت و #لبخند به لب #پيشاپيش همه #حركت ميكرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_سیزدهم
✍مبارزهاش عليه گروه تكفيري و نگاه او به گروه داعش ؛
💢در #تحليلها وسخنانش هرگز هيچ نشاني از اينكه #داعش از ديدگاه او يك #قدرت محسوب شود وجود نداشت. او براي #داعش هيچ #جايگاهي متصور نبود و اصلا آنها را #در_حدي نميدانست كه ويژگيهاي مردانگي، شجاعت يا حتي تهور را در آنها ببيند.
💢از #نگاه سردار تقوي #تكفيريها كوتولههايي هستند كه هرگز نبايد از آنها #هراسي به دل راه داد. بهطور مثال بايد بگويم در صحنه جنگ زماني كه مبارزان مجبور ميشدند در چارچوب تاكتيكهاي جنگ #سينهخيز رفته يا در مقابل سيل #گلولهها در جايي پناه بگيرند او همچنان #سر خود را #بالا نگه ميداشت و #لبخند به لب #پيشاپيش همه #حركت ميكرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_دوازدهم #علمـــــــــدار_عشـــــــــق😍# ثبت نام اینترنتی انجام دادم پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری امروز بانرجس سادات و سیدمحسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود من به احترام شهدا بازهم چادر سر کردم وسطای همایش بود…
بسم رب العشق
#قسمت_سیزدهم
#علمـــــــدار_عشـــــــق
امروز جشن ورودی دانشگاه است
من به همراه آقاجون و عزیزجون به سمت دانشگاه حرکت کردیم
ردیف سوم نشسته ایم
یه ربع بعد مجری که یه پسر جون بود اومد رو سن
باصدای شادی شروع کرد به صحبت
مجری
سلاممممممم
-
آقایون خانمها زشته ها هشت تا دانشجو اینجاست از مامان و باباهاتون خجالت بکشید
دوباره سلام
بچه ها هم بلند گفتن سلام
مجری ادامه داد
من شروع بدبخت تون از طرف خودم تبریک میگم
دنبال استاد دویدن ها
التماس کردن سر نیم نمره ها
بچه ها خوش اومدید به دانشگاه
تک نفر اومدید
ان شاالله با اهل و عیال
دونفره ،سه نفره ،الی ده نفر خارج بشید
- خیلی پسر شادی بود
تائتر و سرود اجراشد
رئیس دانشگاه اومد یه نیم ساعتی حرف زد
بعد دوباره مجری میکروفون گرفت خوب نوبتی هم باشه نوبت آشنایی و معرفی نخبه های وارد دانشگاه شدند
سکوت قابل وصفی کل سالن برداشته بود
اولین نخبی ما از بانوان محترمه هستن
سرکارخانم
نرگس سادات موسوی
تشویقشون کنید
اولین کسی که تشویقم کردن آقاجون و عزیزجون بود
بلندشدم و به سمت جایگاه حرکت کردم
ایشان بارتبه ۹۸ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدند
نخبه بعدی هم باز از بانوان هستن لطفا تشویقشون کنید
سرکار خانم
زهرا
کرمی
ایشان هم با رتبه ۱۰۱ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدن
اسم چندنفر دیگه خونده شد بعدگفت
خب حالا نوبتی هم باشه نوبت نخبه های آقاست
گل پسرا اساسی تشویق کنیدا
آقای
سید علی صبوری
با رتبه ۱۸۳
ورودی رشته فیزیک کوانتوم
خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد رشته فیزیک کونتوام شد و در این دو ترم متوالی نمره A کسب کردند
بردار مومن و همیشه در صحنه حاضرمون
آقاااااااای
مرتضی کرمی
بزن دست نهههههه
صلوات قشنگ رو به افتخارش
بعد رئیس دانشگاه نفری یه دونه بهمون سکه بهار آزادی با یه لوح تقدیر داد
و گفتن یه هفته دیگه
یه اردوی ده روز برای ورودی هاست
که شمال + مشهده
درراه برگشت
آقاجون بهم گفت
نرگس بابا
امروز جزو بهترین
روزای زندگی من بود
ان شاالله ازهم موفقتر بشه
- ممنونم آقاجون
آقاجون : منو مادرت بهت افتخار میکنیم
- 😍😍😍😍من هرچی دارم از شما دارم
نویسنده : بانو......ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_سیزدهم
#علمـــــــدار_عشـــــــق
امروز جشن ورودی دانشگاه است
من به همراه آقاجون و عزیزجون به سمت دانشگاه حرکت کردیم
ردیف سوم نشسته ایم
یه ربع بعد مجری که یه پسر جون بود اومد رو سن
باصدای شادی شروع کرد به صحبت
مجری
سلاممممممم
-
آقایون خانمها زشته ها هشت تا دانشجو اینجاست از مامان و باباهاتون خجالت بکشید
دوباره سلام
بچه ها هم بلند گفتن سلام
مجری ادامه داد
من شروع بدبخت تون از طرف خودم تبریک میگم
دنبال استاد دویدن ها
التماس کردن سر نیم نمره ها
بچه ها خوش اومدید به دانشگاه
تک نفر اومدید
ان شاالله با اهل و عیال
دونفره ،سه نفره ،الی ده نفر خارج بشید
- خیلی پسر شادی بود
تائتر و سرود اجراشد
رئیس دانشگاه اومد یه نیم ساعتی حرف زد
بعد دوباره مجری میکروفون گرفت خوب نوبتی هم باشه نوبت آشنایی و معرفی نخبه های وارد دانشگاه شدند
سکوت قابل وصفی کل سالن برداشته بود
اولین نخبی ما از بانوان محترمه هستن
سرکارخانم
نرگس سادات موسوی
تشویقشون کنید
اولین کسی که تشویقم کردن آقاجون و عزیزجون بود
بلندشدم و به سمت جایگاه حرکت کردم
ایشان بارتبه ۹۸ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدند
نخبه بعدی هم باز از بانوان هستن لطفا تشویقشون کنید
سرکار خانم
زهرا
کرمی
ایشان هم با رتبه ۱۰۱ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدن
اسم چندنفر دیگه خونده شد بعدگفت
خب حالا نوبتی هم باشه نوبت نخبه های آقاست
گل پسرا اساسی تشویق کنیدا
آقای
سید علی صبوری
با رتبه ۱۸۳
ورودی رشته فیزیک کوانتوم
خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد رشته فیزیک کونتوام شد و در این دو ترم متوالی نمره A کسب کردند
بردار مومن و همیشه در صحنه حاضرمون
آقاااااااای
مرتضی کرمی
بزن دست نهههههه
صلوات قشنگ رو به افتخارش
بعد رئیس دانشگاه نفری یه دونه بهمون سکه بهار آزادی با یه لوح تقدیر داد
و گفتن یه هفته دیگه
یه اردوی ده روز برای ورودی هاست
که شمال + مشهده
درراه برگشت
آقاجون بهم گفت
نرگس بابا
امروز جزو بهترین
روزای زندگی من بود
ان شاالله ازهم موفقتر بشه
- ممنونم آقاجون
آقاجون : منو مادرت بهت افتخار میکنیم
- 😍😍😍😍من هرچی دارم از شما دارم
نویسنده : بانو......ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سیزدهم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
✍ #پرکاری و ساعتهای انگشت شمار خواب در طول شبانه روز از ویژگیهای بارز او بود بطوریکه کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری در محل کار خود به تصویب رسانده بود و به این ترتیب کارش #تعطیلی نداشت.
🍃معتقد بود #شهادت در راه خدا #مزد کسانی است که در راه خدا #پرکارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی میکرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سیزدهم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
✍ #پرکاری و ساعتهای انگشت شمار خواب در طول شبانه روز از ویژگیهای بارز او بود بطوریکه کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری در محل کار خود به تصویب رسانده بود و به این ترتیب کارش #تعطیلی نداشت.
🍃معتقد بود #شهادت در راه خدا #مزد کسانی است که در راه خدا #پرکارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی میکرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_سیزدهم
💥از 7 اسفند ماه از تماس هایش خبری نشد
✍از بیست و چهارم بهمن تا 30 اردیبهشت مدام #منتظر_تماس او بودم😔
تا قبل از شش اسفند دو یا سه باز زنگ میزد، #آخرین روز که تماس گرفت #پنجشنبه_6_اسفند 94 بود اصلا فکرش را نمیکردم آخرین بار است که #صدایش را میشنوم.
🔶او همیشه خبر سلامتی اش را تلفنی به من می داد، یادم هست قبل از رفتن به #عملیات آخر طی تماس تلفنی گفت که خرابی خطوط و سیم های تلفنی زیاد است و حتی اگر تا ده روز هم نتوانست تماس بگیرد نگران نباشم. او همیشه به من امیدواری برگشتنش را می داد و من نمی توانستم یک لحظه فکر کنم که دیگر هاشم برنمی گردد تا اینکه 7 اسفند #تماس_نگرفت و ما همچنان #منتظر آمدنش بودیم.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm ↩️
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_سیزدهم
💥از 7 اسفند ماه از تماس هایش خبری نشد
✍از بیست و چهارم بهمن تا 30 اردیبهشت مدام #منتظر_تماس او بودم😔
تا قبل از شش اسفند دو یا سه باز زنگ میزد، #آخرین روز که تماس گرفت #پنجشنبه_6_اسفند 94 بود اصلا فکرش را نمیکردم آخرین بار است که #صدایش را میشنوم.
🔶او همیشه خبر سلامتی اش را تلفنی به من می داد، یادم هست قبل از رفتن به #عملیات آخر طی تماس تلفنی گفت که خرابی خطوط و سیم های تلفنی زیاد است و حتی اگر تا ده روز هم نتوانست تماس بگیرد نگران نباشم. او همیشه به من امیدواری برگشتنش را می داد و من نمی توانستم یک لحظه فکر کنم که دیگر هاشم برنمی گردد تا اینکه 7 اسفند #تماس_نگرفت و ما همچنان #منتظر آمدنش بودیم.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm ↩️