#پندنامه
خواهرانم...
در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید.
زهرا گونه زندگی نمایید و شوهرانتان را به راه خدا وادارید.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
خواهرانم...
در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید.
زهرا گونه زندگی نمایید و شوهرانتان را به راه خدا وادارید.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
معلم جدید #بیحجاب بود.
مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین!
- برجا!
بچّهها نشستند.
هنوز سرش را بالا نیاورده بود!
دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت!
خانم #معلم آمد سراغش.
دستش را انداخت زیر چانهاش!
- سرت را بالا بگیر ببینم!
چشمهایش را بست.
سرش را بالا آورد.
معلم بیحجاب هم که وضع را چنین دید، تف کرد توی صورت مصطفی!
او هم از کلاس زد بیرون!
تا وسطهای حیاط هنوز چشمش را باز نکرده بود!
نتیجه این شد که گفت:
دیگر نمیخواهم برم #دبیرستان! - آخر برای چی؟ - معلمها بیحجاباند.
انگار هیچی براشون مهم نیست.
میخواهم بروم قم، #حوزه....
📚 یادگاران
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BK7rrq4AApR/
مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین!
- برجا!
بچّهها نشستند.
هنوز سرش را بالا نیاورده بود!
دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت!
خانم #معلم آمد سراغش.
دستش را انداخت زیر چانهاش!
- سرت را بالا بگیر ببینم!
چشمهایش را بست.
سرش را بالا آورد.
معلم بیحجاب هم که وضع را چنین دید، تف کرد توی صورت مصطفی!
او هم از کلاس زد بیرون!
تا وسطهای حیاط هنوز چشمش را باز نکرده بود!
نتیجه این شد که گفت:
دیگر نمیخواهم برم #دبیرستان! - آخر برای چی؟ - معلمها بیحجاباند.
انگار هیچی براشون مهم نیست.
میخواهم بروم قم، #حوزه....
📚 یادگاران
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BK7rrq4AApR/
Instagram
أسرار الشِفاء🌼طب اسلامی
معلم جدید #بیحجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین! - برجا! بچّهها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود! دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت! خانم #معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانهاش! - سرت را بالا بگیر ببینم! چشمهایش را بست. سرش را بالا…
سپاه سربازان رهبر
Photo
🔸شهیدمصطفی ردانی پور🔸
💠وقت اختصاصی برای خدا💠
🔹گفتم:" با فرمانده تان کار دارم."
گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند."
رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟"
🔹گفتم :"مصطفی من هستم.""
گفت :"بیا تو."
🔹سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود.
نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟"
🔹دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد.
گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم.
🔸از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"
💠منبع:(داستان شهیدان)
#خاطرات_شهدا
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
💠 @basijtv 💠
💠وقت اختصاصی برای خدا💠
🔹گفتم:" با فرمانده تان کار دارم."
گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند."
رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟"
🔹گفتم :"مصطفی من هستم.""
گفت :"بیا تو."
🔹سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود.
نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟"
🔹دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد.
گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم.
🔸از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"
💠منبع:(داستان شهیدان)
#خاطرات_شهدا
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
💠 @basijtv 💠