سپاه سربازان رهبر
1.37K subscribers
8.72K photos
3.36K videos
137 files
1.13K links
سپاه بزرگ اسلام و سربازان رهبر در تمام جهان و انعکاس اخبار جبهه مقاومت و جهان اسلام ، امام خمینی (ره) در تجلیل از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فرمودند: من از سپاه راضی هستم، و به هیچ وجه نظرم از شما برنمی‌گردد. اگر سپاه نبود، کشور هم نبود.
@vorojax
Download Telegram
💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠🍃
💠🍃
💠
#خاطرات_شهدا

❤️از دعای شهید دخترم شفا یافت❤️

راوی:یکی از غسال های بهشت زهرا (س)


اون روز اتفاقا حالم خیلی بدتر از روزای قبل بود. آقای صادقی فر حالت اضطراب و نگرانی رو در من دید. سعی کردکمی بهم روحیه بده. با آقای صادقی فر خداحافظی کردم و گفتم برام دعا کنین.🙏 رفتم تو اتاق و روی صندلی نشستم. ساعت انگار گذر زمان رو فقط به من نشون میداد. تلفن زنگ زد. بی اختیار گوشی رو برداشتم. آقای صادقی فر بود.
گفت بعد از اینکه شما رو آشفته حال دیدم خیلی فکر کردم. یه پیشنهاد دارم.

بیا همین الان برو قطعه 24 سر مزار شهید جهان آرا و از خداوند به واسطه ایشان حاجتت رو بخواه تقاضا کن که واسطه شه و شفای دخترت رو از خداوند بگیره من فقط گوش می کردم باورش سخته ولی گوشی رو گذاشتم و بلند شدم.

خانم سیادتی یکی از همکارانم رو همراه کردم و رفتیم قطعه 24 گلزار مقدس شهدا و مزار شهید جهان آرا.
وای که بر من چه گذشت آن لحظات و دقیقه ها. آنچه در دل داشتم خالی کردم و گفتم و گفتم... نمیدانم چند ساعت اشک ریختم و با شهید جهان آرا صحبت کردم. غروب شد و من به خانه رفتم. فقط چند روز گذشته بود که خدا دخترم رو شفا داد...😍

#شهید_سید_محمد_جهان_آرا




💠@Basijtv
💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
💠🍃💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠🍃
💠🍃
💠
❤️ #خاطرات_شهدا❤️

🔊نقل از: حمید مراد زاده

از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم، اما هرجا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعدا خبر میدهیم.

دیگر خسته شده بودم. هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و... نبودم، فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.

من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.

بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم میدادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.

هرهفته حتما به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) پیدا کردم.یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح وخوابیدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.

بلافاصله شهید تورجی از پشت سر آمد و به من گفت: برو انتهای صف!

شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد، اما به احترام تورجی چیزی نگفت.

از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!

وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی؟!

وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید!

این همان آقایی بود که ساعاتی قبل در خواب دیده بودم، کنار صف استاده بود.

فرم را از من گرفت، نگاهی کرد و پرسید: مجردی؟!

کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتما متاهل می شوم. نگاهی به من کرد و گفت: واقعا اگر مشکل کار تو برطرف شد زن میگیری؟

من هم که خیالم از استخدام راحت شده بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم! خندید و پایین فرم مرا امضا کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد، گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضا کردند؟!
🌹🌹🌹🌹
مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید.

با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم!

خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.

عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا(س) بود. رفتم سر مزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.

شما مرا با حضرت زهرا(س) آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن. بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم.

علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:

سرمایه محبت زهراست(س)دین من     
من دین خویش رابه دودنیا نمی دهم

گر مهر و ماه را به دو دستم نهدفلک     
یک ذره ازمحبت زهرا(س) نمی دهم
🌹🌹🌹🌹
آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم.

فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا

خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود، به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.

گفتم: آخه اسم قحطی بود. تو که خودت مذهبی هستی! لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم!

وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم:

محمد جان اینطور نگاه نکن! این مشکل رو هم باید خودت حل کنی!

صبح روز بعد محل کار بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام!

رنگم پریده بود. گفتم: چی شده؟ خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده؟!

همسرم گفت: چی می گی؟! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا!
🌹🌹🌹🌹
فرمودند: شما ما را دوست دارید؟ گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده.

بعد گفتند: این دختر شماست؟

برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند.

آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست؟

من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه

بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن.

👈از این قبیل ماجراها درمورد شهید تورجی بسیار رخ داده که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم.

#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده

📘کتاب: یا زهرا(س)(خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده)




💠 @basijtv
سپاه سربازان رهبر
Photo
🔸شهیدمصطفی ردانی پور🔸

💠وقت اختصاصی برای خدا💠
🔹گفتم:" با فرمانده تان کار دارم." 
گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند."
رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟"
🔹گفتم :"مصطفی من هستم.""
گفت :"بیا تو."

🔹سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود.

نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟"

🔹دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد.

گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم.
🔸از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"

💠منبع:(داستان شهیدان)

#خاطرات_شهدا
#شهید_مصطفی_ردانی_پور

💠 @basijtv 💠
🌹شهیدمدافع حرم مسعودعسگری🌹

💠قرار ، قبل از شهادت💠
قبل از عمليات با هم قرار گذاشته بود اگر مجروح يا شهيد شديم قبل از هر اقدامي لوازم مهم مثل بيسيم و جي پي اس رو برداريم ،همينطور انگشتر و ساعت هامون. از همه چي مهمتر انگشترامون بود.
وقتي بانگ توپ٢٣بلند شد و مسعود و همرزمانش روي زمين افتادن ، رسيدم بالاي سرش بيسيم و جي پي اس رو برداشتم،مسعود رو كشيدم عقب و سوار بر ماشين به سمت درمانگاه.
تو درمانگاه صحرايي با چشماني پر اشك، ياد حرفمون افتادم ،خواستم انگشتر رو در بيارم،انگشتر رو كمي حركت دادم اما دلم نيومد،بدنش پر از تركش بود،همينطور دستها و انگشتان،دلم نيومد انگشتر رو به زور و از روي زخم ها در بيارم.دوباره سوار بر ماشين بعدي به سمت عقبه و قسمت شهدا برگشتيم.خيلي پيگير انگشتر مسعود بودم ، با دعوا وارد قسمت شهدا شدم و از مسئولش پيگير شدم،گفت :نگران نباش به دست صاحبش ميرسه.اما من همچنان نگران قولي بودم كه به هم داده بوديم...
برگشتيم به ايران و وقتي انگشتر رو دست مادرشون ديدم.دلم آروم گرفت.

راوی:(همرزم شهید)


#خاطرات_شهدا
#شهید_مسعود_عسگری

💠 @basijtv 💠