https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعهی_آخر
📝نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠 #قسمت_۴
- جناب سروان، با چوب.
- چند نفر بودین؟
- همینایی که می بینین.
- یعنی شما ده، بیست نفر، هم خودتون دعوا رو شروع کردین و هم کتک خوردین؟ تازه شکایت هم دارین؟
- بله جناب سروان.
- شماها حقتون بوده کتک بخورین. پس معلومه این دو نفر خیلی شجاعت داشتن.
- ما شکایت داریم.
- برین پدرسوخته ها. دیگه این طرفا پیداتون نشه.
افسرنگهبان رو به یداله و دوستش کرد و گفت: شما هم برین پی کارتون. بهتره برگردین همون زنجان.
زیور خانم قابلمه ی داغ حلیم و سفره ی نان را از دست مشهدی نعمت گرفت و کنار سفره گذاشت. بوی بربری تازه و دارچین در فضای اتاق پیچید.
یداله با صدای باز و بسته شدن در اتاق بیدار شد. با آب حوض دست و صورتش را شست و پشت درخت زردآلو رفت تا اول صبحی جلوی چشم پدر آفتابی نشود.
زیور خانم بعد از دادن صبحانه ی شوهرش او را تا دم در همراهی کرد. مشهدی نعمت سیگارش را روشن کرد و به طرف محل کارش در «میدان وَرَکچی لَر» به راه افتاد. زیور خانم در را بست و به انبار رفت. سطل را از آب حوض پر کرد و با سلام وصلوات جلوی در خانه پاشید. کبوترها به طرف زیور خانم دویدند و دور و برش را گرفتند. او هم چادرش را جمع وجور کرد و دانه های گندم را دورتر پاشید.
یداله در گوشه ی حیاط رادیو را روشن کرد. صدای آواز «شیرخدا» پخش میشد:
بسم الله الرحمن الرحیم
یا رحمن و یا رحیم
دم به دم، دَم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل بر دامن آل عبا باید زدن
یداله صدای رادیو را بلندتر کرد: یکی و دوتا و سه تا و چارتا و پنج تا ... .
مرشد پس از یکی دو دقیقه نواختنِ ضرب به خواندن ادامه داد:
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
این نَفَس را از سر صدق و صفا باید زدن
مادر دستمالی به سینی مِسی کشید و چشمش را به عکسی دوخت که توی سینی قلمکاری شده بود. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! به حق علی(ع)، پسرم رو عاقبت به خیر کن.
به آشپزخانه رفت و کبریتی به فتیله ی چراغ آشپزی کشید. چند مشت نخود و لوبیا توی سینی ریخت و سرش را از پنجره بیرون برد و داد زد: «گئوزلرین قوربان. یورولدون.»
یداله جواب داد: «نَنَه جان! رُخصت وِیر. گَلیرَم.»
مادر به اتاق برگشت و یکی از کاسه ها را به دست گرفت و تعداد ملاقه های حلیم را که توی کاسه میریخت با صدای ضرب تُنبک شیرخدا هماهنگ کرد.
سروصورت و بَدن یداله خیسِ عرق بود. شیرخدا برنامه ی ورزش صبحگاهی را تمام کرد و گفت: هموطنان عزیز! همیشه شاد و خرم باشید. خدا یار و نگهدار شما.
رادیو ساعت هفت بامداد را اعلام کرد. گوینده ی زن ادامه داد: و اکنون مروری داریم به مهمترین اخبار داخلی در بیست وچهار ساعت گذشته. دیروز ظهر، شاهنشاه آریامهر و شهبانو فرح از ... .
یداله رادیو را خاموش کرد. با حوله عرقِ سروصورتش را خشک کرد و پیراهنش را پوشید. کبوترها دورش حلقه زدند. برایشان مشتی گندم پاشید و به انبار رفت. کنار قفسی نشست و درِ آهنی آن را از لولا جدا کرد و به گوشه ی حیاط انداخت. دست و صورتش را شست و گفت: ننه! من از میله های قفس بَدم میاد.
مادر جواب داد: من هم بدم میاد. آدم باید مواظب خودش باشه.
یداله کنار سفره نشست و با لقمه های بزرگ کاسه ی حلیم را مثل آینه برق انداخت.
زیور خانم به هیکل پسرش نگاه کرد و گفت: همه جا خانمها حرف از مردونگی تو میزنن؛ اما اگه از حق طرفداری نکنی و به مظلوم کمک نکنی شیرم رو حلالت نمیکنم.
یداله جواب داد: ننه! مرام من با مرام همه ی لاتها و گُنده لات های شهر فرق میکنه.
مادر کاسه ی حلیم را دوباره پر کرد و پرسید: پس تو نبایس با اونطور آدمها نشست و برخواست کنی.
یداله جواب داد: ننه! جز خدا، هیچکس از هدف من خبر نداره.
مادر پرسید: از کاروبار چه خبر؟
یداله گفت: میدونی که پیش یه اوستا، کار میکنم. اگه پول جمع کنم، دُکان میخرم.
مادر لیوان بزرگ چای را جلوی او گذاشت و گفت: الحمدلله، خودت صنعتکاری. اگه حواست به کار باشه، میتونی پول جمع کنی.
یداله جواب داد:: من حواسم جَمعه. فکر من نباش.
مادر سَر تکان داد و گفت: من و پدرت نگرانیم.
یداله جواب داد: من یکی فرق میکنم.
مادر گفت: از صبح که درِ خونه رو پشت سَر خودت میبندی و بیرون میری تا نیمه های شب که به خونه برمیگردی، همه اش دلهره دارم.
یداله به قاب عکسی که کنار چراغ گردسوز روی طاقچه قرار داشت نگاه کرد و گفت: نگران نباش. توی این شهر کسی نمیتونه به من بگه، بالا چشمت ابروست.
🔵 #ادامه_دارد...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعهی_آخر
📝نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠 #قسمت_۴
- جناب سروان، با چوب.
- چند نفر بودین؟
- همینایی که می بینین.
- یعنی شما ده، بیست نفر، هم خودتون دعوا رو شروع کردین و هم کتک خوردین؟ تازه شکایت هم دارین؟
- بله جناب سروان.
- شماها حقتون بوده کتک بخورین. پس معلومه این دو نفر خیلی شجاعت داشتن.
- ما شکایت داریم.
- برین پدرسوخته ها. دیگه این طرفا پیداتون نشه.
افسرنگهبان رو به یداله و دوستش کرد و گفت: شما هم برین پی کارتون. بهتره برگردین همون زنجان.
زیور خانم قابلمه ی داغ حلیم و سفره ی نان را از دست مشهدی نعمت گرفت و کنار سفره گذاشت. بوی بربری تازه و دارچین در فضای اتاق پیچید.
یداله با صدای باز و بسته شدن در اتاق بیدار شد. با آب حوض دست و صورتش را شست و پشت درخت زردآلو رفت تا اول صبحی جلوی چشم پدر آفتابی نشود.
زیور خانم بعد از دادن صبحانه ی شوهرش او را تا دم در همراهی کرد. مشهدی نعمت سیگارش را روشن کرد و به طرف محل کارش در «میدان وَرَکچی لَر» به راه افتاد. زیور خانم در را بست و به انبار رفت. سطل را از آب حوض پر کرد و با سلام وصلوات جلوی در خانه پاشید. کبوترها به طرف زیور خانم دویدند و دور و برش را گرفتند. او هم چادرش را جمع وجور کرد و دانه های گندم را دورتر پاشید.
یداله در گوشه ی حیاط رادیو را روشن کرد. صدای آواز «شیرخدا» پخش میشد:
بسم الله الرحمن الرحیم
یا رحمن و یا رحیم
دم به دم، دَم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل بر دامن آل عبا باید زدن
یداله صدای رادیو را بلندتر کرد: یکی و دوتا و سه تا و چارتا و پنج تا ... .
مرشد پس از یکی دو دقیقه نواختنِ ضرب به خواندن ادامه داد:
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
این نَفَس را از سر صدق و صفا باید زدن
مادر دستمالی به سینی مِسی کشید و چشمش را به عکسی دوخت که توی سینی قلمکاری شده بود. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! به حق علی(ع)، پسرم رو عاقبت به خیر کن.
به آشپزخانه رفت و کبریتی به فتیله ی چراغ آشپزی کشید. چند مشت نخود و لوبیا توی سینی ریخت و سرش را از پنجره بیرون برد و داد زد: «گئوزلرین قوربان. یورولدون.»
یداله جواب داد: «نَنَه جان! رُخصت وِیر. گَلیرَم.»
مادر به اتاق برگشت و یکی از کاسه ها را به دست گرفت و تعداد ملاقه های حلیم را که توی کاسه میریخت با صدای ضرب تُنبک شیرخدا هماهنگ کرد.
سروصورت و بَدن یداله خیسِ عرق بود. شیرخدا برنامه ی ورزش صبحگاهی را تمام کرد و گفت: هموطنان عزیز! همیشه شاد و خرم باشید. خدا یار و نگهدار شما.
رادیو ساعت هفت بامداد را اعلام کرد. گوینده ی زن ادامه داد: و اکنون مروری داریم به مهمترین اخبار داخلی در بیست وچهار ساعت گذشته. دیروز ظهر، شاهنشاه آریامهر و شهبانو فرح از ... .
یداله رادیو را خاموش کرد. با حوله عرقِ سروصورتش را خشک کرد و پیراهنش را پوشید. کبوترها دورش حلقه زدند. برایشان مشتی گندم پاشید و به انبار رفت. کنار قفسی نشست و درِ آهنی آن را از لولا جدا کرد و به گوشه ی حیاط انداخت. دست و صورتش را شست و گفت: ننه! من از میله های قفس بَدم میاد.
مادر جواب داد: من هم بدم میاد. آدم باید مواظب خودش باشه.
یداله کنار سفره نشست و با لقمه های بزرگ کاسه ی حلیم را مثل آینه برق انداخت.
زیور خانم به هیکل پسرش نگاه کرد و گفت: همه جا خانمها حرف از مردونگی تو میزنن؛ اما اگه از حق طرفداری نکنی و به مظلوم کمک نکنی شیرم رو حلالت نمیکنم.
یداله جواب داد: ننه! مرام من با مرام همه ی لاتها و گُنده لات های شهر فرق میکنه.
مادر کاسه ی حلیم را دوباره پر کرد و پرسید: پس تو نبایس با اونطور آدمها نشست و برخواست کنی.
یداله جواب داد: ننه! جز خدا، هیچکس از هدف من خبر نداره.
مادر پرسید: از کاروبار چه خبر؟
یداله گفت: میدونی که پیش یه اوستا، کار میکنم. اگه پول جمع کنم، دُکان میخرم.
مادر لیوان بزرگ چای را جلوی او گذاشت و گفت: الحمدلله، خودت صنعتکاری. اگه حواست به کار باشه، میتونی پول جمع کنی.
یداله جواب داد:: من حواسم جَمعه. فکر من نباش.
مادر سَر تکان داد و گفت: من و پدرت نگرانیم.
یداله جواب داد: من یکی فرق میکنم.
مادر گفت: از صبح که درِ خونه رو پشت سَر خودت میبندی و بیرون میری تا نیمه های شب که به خونه برمیگردی، همه اش دلهره دارم.
یداله به قاب عکسی که کنار چراغ گردسوز روی طاقچه قرار داشت نگاه کرد و گفت: نگران نباش. توی این شهر کسی نمیتونه به من بگه، بالا چشمت ابروست.
🔵 #ادامه_دارد...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab