https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعهی_آخر
📝نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #قسمت_3
یداله گفت: من آداب مردونگی و غریب نوازی رو توی این جمع ندیدم.
فریدون نتوانست به چشمهای یداله نگاه کند؛ اما باید جوابش را میداد. کمرش را کمی راست کرد؛ تسبیح بلندش را چرخاند و گفت: بازی بازی، با ... با ... ریش من هم با ... بازی؟
- تو که نه ریش داری و نه سبیل! بهت نمیاد که گُنده تر از دهنت حرف بزنی.
فریدون از جایش بلند شد و صندلی اش را عقب تر برد.
یداله یک قدم دیگر به او نزدیک شد. به موهای خُرمایی و چشمهای عسلی او نگاه کرد و گفت: روی صورتت جای چندتا چاقو می بینم. معلومه خیلی بِزن بهادری.
فریدون به دیوار تکیه داد و به تماشاچی های آنطرف شیشه نگاه کرد. حرفی برای گفتن نداشت.
داله گفت: فرفری! من کم وبیش یه چیزایی درباره ی کارای تو شنیدم. این بساط و برنامه ها رو جمع میکنی یا خودم جمع کنم؟
فریدون سیگاری را که روشن نکرده بود، بین دو انگشتش لِه کرد و جواب داد: من تو رو شناختم. آوازه و لقب تو رو خیلی شنیده بودم؛ اما تا امروز خودت رو ندیده بودم.
یداله چشم از او برداشت و به طرف در برگشت و گفت: پس تو من رو شناختی و بی حرمتی کردی؟
فریدون به سقف نگاه کرد و گفت: کا ... کاسه کوزه ات رو زود جمع کن و بُ ... برو.
یداله برگشت و نگاهی به کفشهای قیصری او انداخت و گفت: نالوطی! معلومه تا حالا کسی بالای حرفت، حرفی نزده!
مو فرفری جواب داد: آره؛ اما حرف تو اینجا بُرِش نداره. به قول خودمون «خَرین بوردا یئریمز».
یداله نگاهی به میزها و صندلی های خالی انداخت و گفت: من واسه کار اومدم. اتفاقی گذرم به اینجا افتاد؛ اما این رو بدون که حرف من اینجا هم میتونه بُرِش داشته باشه.
فریدون نگاهی به راهروی بازارچه کرد و سرش را پایین انداخت و جواب داد: تو هم بدون که جرأت درگیر شدن با من رو نداری. قبل از اینکه دستت رو روی من بلند کنی، نوچه هام خفه ات میکنن.
قهوه چی رو به تماشاچی ها کرد و داد زد: بابا! اینجا جمع نشین. دو تا همشهری با هم حرفشون شده. برین پی کارتون.
یداله کُتش را درآورد و روی جعبه های نوشابه انداخت و فریاد زد: به خدا قسم از هیچ کدومتون نمی ترسم! با چاقوها و قمه های خودتون تکه تکه تون میکنم. به من می گن یدی!
قهوه چی جلو آمد. لیوانی آب به دست فریدون داد و گفت: هرچی باشه اون مهمون ماست. اینجا محل کسب وکار منه. دعوا راه نینداز! صلوات بفرستین!
فقط یداله و ذبیح اله صلوات فرستادند. فریدون با دستهای لرزان لیوان را به دهانش نزدیک کرد. موزاییک های زیر پایش خیس شده بودند.
یداله کتش را پوشید. نوچه ها و مردم راه را برای مسافر باز کردند. دو نفر از نوچه ها با اصرار وسایل یداله را از دستش گرفتند و تا کنار ایستگاهِ خط واحد حمل کردند. یداله صورت آنها را بوسید، از شیرینی به آنها تعارف کرد و از پله های اتوبوس دوطبقه بالا رفت.
افسر نگهبان زیر قاب عکس شاه نشسته بود و به یک پرونده نگاه میکرد. دو پاسبان پس از احترام نظامی چند نفر را به اتاق او هُل دادند و در گوشه ای ایستادند. افسرنگهبان رو به جوان تنومند کرد و پرسید: اسمت چیه.
- یداله ندرلو.
- متولد چه سالی هستی؟
-سی و پنج
- چند سال داری؟
- 18 سال.
- کارت چیه؟
- مسگر.
- از لهجه ات معلومه تُرک هستی. اهل کدوم شهری؟
- زنجان.
- تو تهرون چه میکنی؟
- شهرمون کاروبار خوب نیست. اومدم اینجا و توی کارخونه ی «لِنت ترمز» کار میکنم.
- چرا توی محیط کارخونه دعوا کردی؟ موضوع چی بوده؟
- یه نفر پیرمرد نگهبان کارخونه ی ماست. من و یکی از دوستام هرشب میریم توی شهر و میگردیم. امشب وقتی برگشتیم، دیدیم جلوی نگهبانی شلوغه. چند نفر ریختن خونه ی نگهبان. اون رو زدن و سروصورتش رو زخمی کردن.
- سَر چی دعوا شده بود؟
- یه عده میخواستن خانواده ی عمو رو اذیت کنن.
- تو چرا دخالت کردی؟ مگه مملکت قانون نداره؟ شهربانی نداره؟
یداله خواست حرفی بزند؛ اما پشیمان شد. افسرنگهبان پرسید: چرا توی کاری که به تو مربوط نیست دخالت کردی؟
- جناب سروان! غیرتم اجازه نداد. هرجا زور بگن از مظلوم دفاع میکنم.
- غیرت؟
- بله. حتی من به خودم هم چند تا چاقو زدم تا اینا حیا کنن و بِرن، نشد که نشد.
افسر پلیس از شاکی ها پرسید: چرا با اینا دعواتون شده؟
یکی از آنها جواب داد: جناب سروان! ما باهاشون کار نداشتیم. خودشون اومدن جلو!
- شما با چه چیزی به این پیرمرد و این دو نفر حمله کردین؟
🔵 #ادامه_دارد
🌹🌹🌹🌹
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعهی_آخر
📝نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #قسمت_3
یداله گفت: من آداب مردونگی و غریب نوازی رو توی این جمع ندیدم.
فریدون نتوانست به چشمهای یداله نگاه کند؛ اما باید جوابش را میداد. کمرش را کمی راست کرد؛ تسبیح بلندش را چرخاند و گفت: بازی بازی، با ... با ... ریش من هم با ... بازی؟
- تو که نه ریش داری و نه سبیل! بهت نمیاد که گُنده تر از دهنت حرف بزنی.
فریدون از جایش بلند شد و صندلی اش را عقب تر برد.
یداله یک قدم دیگر به او نزدیک شد. به موهای خُرمایی و چشمهای عسلی او نگاه کرد و گفت: روی صورتت جای چندتا چاقو می بینم. معلومه خیلی بِزن بهادری.
فریدون به دیوار تکیه داد و به تماشاچی های آنطرف شیشه نگاه کرد. حرفی برای گفتن نداشت.
داله گفت: فرفری! من کم وبیش یه چیزایی درباره ی کارای تو شنیدم. این بساط و برنامه ها رو جمع میکنی یا خودم جمع کنم؟
فریدون سیگاری را که روشن نکرده بود، بین دو انگشتش لِه کرد و جواب داد: من تو رو شناختم. آوازه و لقب تو رو خیلی شنیده بودم؛ اما تا امروز خودت رو ندیده بودم.
یداله چشم از او برداشت و به طرف در برگشت و گفت: پس تو من رو شناختی و بی حرمتی کردی؟
فریدون به سقف نگاه کرد و گفت: کا ... کاسه کوزه ات رو زود جمع کن و بُ ... برو.
یداله برگشت و نگاهی به کفشهای قیصری او انداخت و گفت: نالوطی! معلومه تا حالا کسی بالای حرفت، حرفی نزده!
مو فرفری جواب داد: آره؛ اما حرف تو اینجا بُرِش نداره. به قول خودمون «خَرین بوردا یئریمز».
یداله نگاهی به میزها و صندلی های خالی انداخت و گفت: من واسه کار اومدم. اتفاقی گذرم به اینجا افتاد؛ اما این رو بدون که حرف من اینجا هم میتونه بُرِش داشته باشه.
فریدون نگاهی به راهروی بازارچه کرد و سرش را پایین انداخت و جواب داد: تو هم بدون که جرأت درگیر شدن با من رو نداری. قبل از اینکه دستت رو روی من بلند کنی، نوچه هام خفه ات میکنن.
قهوه چی رو به تماشاچی ها کرد و داد زد: بابا! اینجا جمع نشین. دو تا همشهری با هم حرفشون شده. برین پی کارتون.
یداله کُتش را درآورد و روی جعبه های نوشابه انداخت و فریاد زد: به خدا قسم از هیچ کدومتون نمی ترسم! با چاقوها و قمه های خودتون تکه تکه تون میکنم. به من می گن یدی!
قهوه چی جلو آمد. لیوانی آب به دست فریدون داد و گفت: هرچی باشه اون مهمون ماست. اینجا محل کسب وکار منه. دعوا راه نینداز! صلوات بفرستین!
فقط یداله و ذبیح اله صلوات فرستادند. فریدون با دستهای لرزان لیوان را به دهانش نزدیک کرد. موزاییک های زیر پایش خیس شده بودند.
یداله کتش را پوشید. نوچه ها و مردم راه را برای مسافر باز کردند. دو نفر از نوچه ها با اصرار وسایل یداله را از دستش گرفتند و تا کنار ایستگاهِ خط واحد حمل کردند. یداله صورت آنها را بوسید، از شیرینی به آنها تعارف کرد و از پله های اتوبوس دوطبقه بالا رفت.
افسر نگهبان زیر قاب عکس شاه نشسته بود و به یک پرونده نگاه میکرد. دو پاسبان پس از احترام نظامی چند نفر را به اتاق او هُل دادند و در گوشه ای ایستادند. افسرنگهبان رو به جوان تنومند کرد و پرسید: اسمت چیه.
- یداله ندرلو.
- متولد چه سالی هستی؟
-سی و پنج
- چند سال داری؟
- 18 سال.
- کارت چیه؟
- مسگر.
- از لهجه ات معلومه تُرک هستی. اهل کدوم شهری؟
- زنجان.
- تو تهرون چه میکنی؟
- شهرمون کاروبار خوب نیست. اومدم اینجا و توی کارخونه ی «لِنت ترمز» کار میکنم.
- چرا توی محیط کارخونه دعوا کردی؟ موضوع چی بوده؟
- یه نفر پیرمرد نگهبان کارخونه ی ماست. من و یکی از دوستام هرشب میریم توی شهر و میگردیم. امشب وقتی برگشتیم، دیدیم جلوی نگهبانی شلوغه. چند نفر ریختن خونه ی نگهبان. اون رو زدن و سروصورتش رو زخمی کردن.
- سَر چی دعوا شده بود؟
- یه عده میخواستن خانواده ی عمو رو اذیت کنن.
- تو چرا دخالت کردی؟ مگه مملکت قانون نداره؟ شهربانی نداره؟
یداله خواست حرفی بزند؛ اما پشیمان شد. افسرنگهبان پرسید: چرا توی کاری که به تو مربوط نیست دخالت کردی؟
- جناب سروان! غیرتم اجازه نداد. هرجا زور بگن از مظلوم دفاع میکنم.
- غیرت؟
- بله. حتی من به خودم هم چند تا چاقو زدم تا اینا حیا کنن و بِرن، نشد که نشد.
افسر پلیس از شاکی ها پرسید: چرا با اینا دعواتون شده؟
یکی از آنها جواب داد: جناب سروان! ما باهاشون کار نداشتیم. خودشون اومدن جلو!
- شما با چه چیزی به این پیرمرد و این دو نفر حمله کردین؟
🔵 #ادامه_دارد
🌹🌹🌹🌹
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعهی_آخر
📝نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠 #قسمت_۴
- جناب سروان، با چوب.
- چند نفر بودین؟
- همینایی که می بینین.
- یعنی شما ده، بیست نفر، هم خودتون دعوا رو شروع کردین و هم کتک خوردین؟ تازه شکایت هم دارین؟
- بله جناب سروان.
- شماها حقتون بوده کتک بخورین. پس معلومه این دو نفر خیلی شجاعت داشتن.
- ما شکایت داریم.
- برین پدرسوخته ها. دیگه این طرفا پیداتون نشه.
افسرنگهبان رو به یداله و دوستش کرد و گفت: شما هم برین پی کارتون. بهتره برگردین همون زنجان.
زیور خانم قابلمه ی داغ حلیم و سفره ی نان را از دست مشهدی نعمت گرفت و کنار سفره گذاشت. بوی بربری تازه و دارچین در فضای اتاق پیچید.
یداله با صدای باز و بسته شدن در اتاق بیدار شد. با آب حوض دست و صورتش را شست و پشت درخت زردآلو رفت تا اول صبحی جلوی چشم پدر آفتابی نشود.
زیور خانم بعد از دادن صبحانه ی شوهرش او را تا دم در همراهی کرد. مشهدی نعمت سیگارش را روشن کرد و به طرف محل کارش در «میدان وَرَکچی لَر» به راه افتاد. زیور خانم در را بست و به انبار رفت. سطل را از آب حوض پر کرد و با سلام وصلوات جلوی در خانه پاشید. کبوترها به طرف زیور خانم دویدند و دور و برش را گرفتند. او هم چادرش را جمع وجور کرد و دانه های گندم را دورتر پاشید.
یداله در گوشه ی حیاط رادیو را روشن کرد. صدای آواز «شیرخدا» پخش میشد:
بسم الله الرحمن الرحیم
یا رحمن و یا رحیم
دم به دم، دَم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل بر دامن آل عبا باید زدن
یداله صدای رادیو را بلندتر کرد: یکی و دوتا و سه تا و چارتا و پنج تا ... .
مرشد پس از یکی دو دقیقه نواختنِ ضرب به خواندن ادامه داد:
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
این نَفَس را از سر صدق و صفا باید زدن
مادر دستمالی به سینی مِسی کشید و چشمش را به عکسی دوخت که توی سینی قلمکاری شده بود. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! به حق علی(ع)، پسرم رو عاقبت به خیر کن.
به آشپزخانه رفت و کبریتی به فتیله ی چراغ آشپزی کشید. چند مشت نخود و لوبیا توی سینی ریخت و سرش را از پنجره بیرون برد و داد زد: «گئوزلرین قوربان. یورولدون.»
یداله جواب داد: «نَنَه جان! رُخصت وِیر. گَلیرَم.»
مادر به اتاق برگشت و یکی از کاسه ها را به دست گرفت و تعداد ملاقه های حلیم را که توی کاسه میریخت با صدای ضرب تُنبک شیرخدا هماهنگ کرد.
سروصورت و بَدن یداله خیسِ عرق بود. شیرخدا برنامه ی ورزش صبحگاهی را تمام کرد و گفت: هموطنان عزیز! همیشه شاد و خرم باشید. خدا یار و نگهدار شما.
رادیو ساعت هفت بامداد را اعلام کرد. گوینده ی زن ادامه داد: و اکنون مروری داریم به مهمترین اخبار داخلی در بیست وچهار ساعت گذشته. دیروز ظهر، شاهنشاه آریامهر و شهبانو فرح از ... .
یداله رادیو را خاموش کرد. با حوله عرقِ سروصورتش را خشک کرد و پیراهنش را پوشید. کبوترها دورش حلقه زدند. برایشان مشتی گندم پاشید و به انبار رفت. کنار قفسی نشست و درِ آهنی آن را از لولا جدا کرد و به گوشه ی حیاط انداخت. دست و صورتش را شست و گفت: ننه! من از میله های قفس بَدم میاد.
مادر جواب داد: من هم بدم میاد. آدم باید مواظب خودش باشه.
یداله کنار سفره نشست و با لقمه های بزرگ کاسه ی حلیم را مثل آینه برق انداخت.
زیور خانم به هیکل پسرش نگاه کرد و گفت: همه جا خانمها حرف از مردونگی تو میزنن؛ اما اگه از حق طرفداری نکنی و به مظلوم کمک نکنی شیرم رو حلالت نمیکنم.
یداله جواب داد: ننه! مرام من با مرام همه ی لاتها و گُنده لات های شهر فرق میکنه.
مادر کاسه ی حلیم را دوباره پر کرد و پرسید: پس تو نبایس با اونطور آدمها نشست و برخواست کنی.
یداله جواب داد: ننه! جز خدا، هیچکس از هدف من خبر نداره.
مادر پرسید: از کاروبار چه خبر؟
یداله گفت: میدونی که پیش یه اوستا، کار میکنم. اگه پول جمع کنم، دُکان میخرم.
مادر لیوان بزرگ چای را جلوی او گذاشت و گفت: الحمدلله، خودت صنعتکاری. اگه حواست به کار باشه، میتونی پول جمع کنی.
یداله جواب داد:: من حواسم جَمعه. فکر من نباش.
مادر سَر تکان داد و گفت: من و پدرت نگرانیم.
یداله جواب داد: من یکی فرق میکنم.
مادر گفت: از صبح که درِ خونه رو پشت سَر خودت میبندی و بیرون میری تا نیمه های شب که به خونه برمیگردی، همه اش دلهره دارم.
یداله به قاب عکسی که کنار چراغ گردسوز روی طاقچه قرار داشت نگاه کرد و گفت: نگران نباش. توی این شهر کسی نمیتونه به من بگه، بالا چشمت ابروست.
🔵 #ادامه_دارد...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعهی_آخر
📝نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠 #قسمت_۴
- جناب سروان، با چوب.
- چند نفر بودین؟
- همینایی که می بینین.
- یعنی شما ده، بیست نفر، هم خودتون دعوا رو شروع کردین و هم کتک خوردین؟ تازه شکایت هم دارین؟
- بله جناب سروان.
- شماها حقتون بوده کتک بخورین. پس معلومه این دو نفر خیلی شجاعت داشتن.
- ما شکایت داریم.
- برین پدرسوخته ها. دیگه این طرفا پیداتون نشه.
افسرنگهبان رو به یداله و دوستش کرد و گفت: شما هم برین پی کارتون. بهتره برگردین همون زنجان.
زیور خانم قابلمه ی داغ حلیم و سفره ی نان را از دست مشهدی نعمت گرفت و کنار سفره گذاشت. بوی بربری تازه و دارچین در فضای اتاق پیچید.
یداله با صدای باز و بسته شدن در اتاق بیدار شد. با آب حوض دست و صورتش را شست و پشت درخت زردآلو رفت تا اول صبحی جلوی چشم پدر آفتابی نشود.
زیور خانم بعد از دادن صبحانه ی شوهرش او را تا دم در همراهی کرد. مشهدی نعمت سیگارش را روشن کرد و به طرف محل کارش در «میدان وَرَکچی لَر» به راه افتاد. زیور خانم در را بست و به انبار رفت. سطل را از آب حوض پر کرد و با سلام وصلوات جلوی در خانه پاشید. کبوترها به طرف زیور خانم دویدند و دور و برش را گرفتند. او هم چادرش را جمع وجور کرد و دانه های گندم را دورتر پاشید.
یداله در گوشه ی حیاط رادیو را روشن کرد. صدای آواز «شیرخدا» پخش میشد:
بسم الله الرحمن الرحیم
یا رحمن و یا رحیم
دم به دم، دَم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل بر دامن آل عبا باید زدن
یداله صدای رادیو را بلندتر کرد: یکی و دوتا و سه تا و چارتا و پنج تا ... .
مرشد پس از یکی دو دقیقه نواختنِ ضرب به خواندن ادامه داد:
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
این نَفَس را از سر صدق و صفا باید زدن
مادر دستمالی به سینی مِسی کشید و چشمش را به عکسی دوخت که توی سینی قلمکاری شده بود. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! به حق علی(ع)، پسرم رو عاقبت به خیر کن.
به آشپزخانه رفت و کبریتی به فتیله ی چراغ آشپزی کشید. چند مشت نخود و لوبیا توی سینی ریخت و سرش را از پنجره بیرون برد و داد زد: «گئوزلرین قوربان. یورولدون.»
یداله جواب داد: «نَنَه جان! رُخصت وِیر. گَلیرَم.»
مادر به اتاق برگشت و یکی از کاسه ها را به دست گرفت و تعداد ملاقه های حلیم را که توی کاسه میریخت با صدای ضرب تُنبک شیرخدا هماهنگ کرد.
سروصورت و بَدن یداله خیسِ عرق بود. شیرخدا برنامه ی ورزش صبحگاهی را تمام کرد و گفت: هموطنان عزیز! همیشه شاد و خرم باشید. خدا یار و نگهدار شما.
رادیو ساعت هفت بامداد را اعلام کرد. گوینده ی زن ادامه داد: و اکنون مروری داریم به مهمترین اخبار داخلی در بیست وچهار ساعت گذشته. دیروز ظهر، شاهنشاه آریامهر و شهبانو فرح از ... .
یداله رادیو را خاموش کرد. با حوله عرقِ سروصورتش را خشک کرد و پیراهنش را پوشید. کبوترها دورش حلقه زدند. برایشان مشتی گندم پاشید و به انبار رفت. کنار قفسی نشست و درِ آهنی آن را از لولا جدا کرد و به گوشه ی حیاط انداخت. دست و صورتش را شست و گفت: ننه! من از میله های قفس بَدم میاد.
مادر جواب داد: من هم بدم میاد. آدم باید مواظب خودش باشه.
یداله کنار سفره نشست و با لقمه های بزرگ کاسه ی حلیم را مثل آینه برق انداخت.
زیور خانم به هیکل پسرش نگاه کرد و گفت: همه جا خانمها حرف از مردونگی تو میزنن؛ اما اگه از حق طرفداری نکنی و به مظلوم کمک نکنی شیرم رو حلالت نمیکنم.
یداله جواب داد: ننه! مرام من با مرام همه ی لاتها و گُنده لات های شهر فرق میکنه.
مادر کاسه ی حلیم را دوباره پر کرد و پرسید: پس تو نبایس با اونطور آدمها نشست و برخواست کنی.
یداله جواب داد: ننه! جز خدا، هیچکس از هدف من خبر نداره.
مادر پرسید: از کاروبار چه خبر؟
یداله گفت: میدونی که پیش یه اوستا، کار میکنم. اگه پول جمع کنم، دُکان میخرم.
مادر لیوان بزرگ چای را جلوی او گذاشت و گفت: الحمدلله، خودت صنعتکاری. اگه حواست به کار باشه، میتونی پول جمع کنی.
یداله جواب داد:: من حواسم جَمعه. فکر من نباش.
مادر سَر تکان داد و گفت: من و پدرت نگرانیم.
یداله جواب داد: من یکی فرق میکنم.
مادر گفت: از صبح که درِ خونه رو پشت سَر خودت میبندی و بیرون میری تا نیمه های شب که به خونه برمیگردی، همه اش دلهره دارم.
یداله به قاب عکسی که کنار چراغ گردسوز روی طاقچه قرار داشت نگاه کرد و گفت: نگران نباش. توی این شهر کسی نمیتونه به من بگه، بالا چشمت ابروست.
🔵 #ادامه_دارد...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab