🌺 گـوهـر پـاک بـبـايـد کـه شـود قـابـل فـيـض
ورنـه هـرسـنگ و گـلـی لـولـو و مـرجـان نشود
🌷 #غواص_شهید_مهدی_حیدری
👥 کانال #دل_باخته
🆔 @pcdrab
ورنـه هـرسـنگ و گـلـی لـولـو و مـرجـان نشود
🌷 #غواص_شهید_مهدی_حیدری
👥 کانال #دل_باخته
🆔 @pcdrab
https://s8.picofile.com/file/8322029542/IMG_20180318_183534.jpg
۲۵ اسفندماه سال ۱۳۶۳ ، روز آخر عملیات بدر ، با برادران #پاسدار_شهید_احد_اسکندری ، #پاسدار_جانباز_رضا_رسولی ، #پاسدار_جانباز_خلیل_آهومند ، #غواص_شهید_مهدی_حیدری آنطرف رودخانه دجله ، نزدیکی های روستای حریبه عراق ، داخل کانالی نشسته و از اوضاع وخیم منطقه حرف میزدیم که یهوی احد از سوی فرماندهی گردان احضار شد و همینکه برخاست تا برود ، ناگهان افتاده و دیگر حرکتی نکرد ، اولش فکر کردیم که داره سر به سرمون میزاره و شوخی میکنه و برای همین هم با خنده و شوخی ازش خواستیم که دست از کارش برداره و بلند شده و دنبال کارش بره ، اما هرچه گفتیم و تکونش داده ایم ، عکس العملی از خودش نشون نداد و همانطور ساکت و بیحرکت ماند ، شک کرده و با سرعت مشغول وارسی نبض و پیکرش شدیم ، هیچ جای زخمی تو پیکرش وجود نداشت و خونی از بدنش خارج نمیشد، اما احد بدون کوچکترین آخ و اوخی پر گشوده و تا عرش الهی پرواز کرده بود ، گشتیم و گشتیم تا اینکه کلاه سیاه شو از سرش برداشته و دیدیم که یک قطره خون کوچولو از سرش بیرون زده و یک ترکش ریز به اندازه عدس باعث شهادتش شده .
🌺 #پاسدار_شهید_احد_اسکندری
شیرمرد زنجانی ، از رزمندگان دلاور و سلحشور گردان های خط شکن استان زنجان در دفاع مقدس ،از نیروهای کادر فرماندهی #گردان_حضرت_حر_لشگر_۳۱_عاشورا
شهادت : اسفندماه ۱۳۶۳ _ #عملیات_بدر ، منطقه عملیاتی #جزایر_مجنون ، #شرق_دجله_عراق ، #روستای_حریبه
🌸 یاد و نامش جاوید و گرامی
✅ به کانال #دل_باخته بپیوندید.
🇮🇷 https://telegram.me/pcdrab
🆔 از وبلاگ #دل_باخته دیدن فرمایید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
۲۵ اسفندماه سال ۱۳۶۳ ، روز آخر عملیات بدر ، با برادران #پاسدار_شهید_احد_اسکندری ، #پاسدار_جانباز_رضا_رسولی ، #پاسدار_جانباز_خلیل_آهومند ، #غواص_شهید_مهدی_حیدری آنطرف رودخانه دجله ، نزدیکی های روستای حریبه عراق ، داخل کانالی نشسته و از اوضاع وخیم منطقه حرف میزدیم که یهوی احد از سوی فرماندهی گردان احضار شد و همینکه برخاست تا برود ، ناگهان افتاده و دیگر حرکتی نکرد ، اولش فکر کردیم که داره سر به سرمون میزاره و شوخی میکنه و برای همین هم با خنده و شوخی ازش خواستیم که دست از کارش برداره و بلند شده و دنبال کارش بره ، اما هرچه گفتیم و تکونش داده ایم ، عکس العملی از خودش نشون نداد و همانطور ساکت و بیحرکت ماند ، شک کرده و با سرعت مشغول وارسی نبض و پیکرش شدیم ، هیچ جای زخمی تو پیکرش وجود نداشت و خونی از بدنش خارج نمیشد، اما احد بدون کوچکترین آخ و اوخی پر گشوده و تا عرش الهی پرواز کرده بود ، گشتیم و گشتیم تا اینکه کلاه سیاه شو از سرش برداشته و دیدیم که یک قطره خون کوچولو از سرش بیرون زده و یک ترکش ریز به اندازه عدس باعث شهادتش شده .
🌺 #پاسدار_شهید_احد_اسکندری
شیرمرد زنجانی ، از رزمندگان دلاور و سلحشور گردان های خط شکن استان زنجان در دفاع مقدس ،از نیروهای کادر فرماندهی #گردان_حضرت_حر_لشگر_۳۱_عاشورا
شهادت : اسفندماه ۱۳۶۳ _ #عملیات_بدر ، منطقه عملیاتی #جزایر_مجنون ، #شرق_دجله_عراق ، #روستای_حریبه
🌸 یاد و نامش جاوید و گرامی
✅ به کانال #دل_باخته بپیوندید.
🇮🇷 https://telegram.me/pcdrab
🆔 از وبلاگ #دل_باخته دیدن فرمایید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
https://s8.picofile.com/file/8322029542/IMG_20180318_183534.jpg
📕 خاطره ای کوتاه از عملیات بدر
🔵 ۲۵ اسفندماه سال ۱۳۶۳ ، روز آخر عملیات بدر ، با برادران #پاسدار_شهید_احد_اسکندری ، #پاسدار_جانباز_رضا_رسولی ، #پاسدار_جانباز_خلیل_آهومند ، #غواص_شهید_مهدی_حیدری آنطرف رودخانه دجله ، نزدیکی های روستای حریبه عراق ، داخل کانالی نشسته و از اوضاع وخیم منطقه حرف میزدیم که یهوی احد از سوی فرماندهی گردان احضار شد و همینکه برخاست تا برود ، ناگهان افتاده و دیگر حرکتی نکرد ، اولش فکر کردیم که داره سر به سرمون میزاره و شوخی میکنه و برای همین هم با خنده و شوخی ازش خواستیم که دست از کارش برداره و بلند شده و دنبال کارش بره ، اما هرچه گفتیم و تکونش داده ایم ، عکس العملی از خودش نشون نداد و همانطور ساکت و بیحرکت ماند ، شک کرده و با سرعت مشغول وارسی نبض و پیکرش شدیم ، هیچ جای زخمی تو پیکرش وجود نداشت و خونی از بدنش خارج نمیشد، اما احد بدون کوچکترین آخ و اوخی پر گشوده و تا عرش الهی پرواز کرده بود ، گشتیم و گشتیم تا اینکه کلاه سیاه شو از سرش برداشته و دیدیم که یک قطره خون کوچولو از سرش بیرون زده و یک ترکش ریز به اندازه عدس باعث شهادتش شده .
🌺 #پاسدار_شهید_احد_اسکندری
شیرمرد زنجانی ، از رزمندگان دلاور و سلحشور گردان های خط شکن استان زنجان در دفاع مقدس ،از نیروهای کادر فرماندهی #گردان_حضرت_حر_لشگر_۳۱_عاشورا
شهادت : اسفندماه ۱۳۶۳ _ #عملیات_بدر ، منطقه عملیاتی #جزایر_مجنون ، #شرق_دجله_عراق ، #روستای_حریبه
🌸 یاد و نامش جاوید و گرامی
✅ کانال دل باخته
🇮🇷 @pcdrab
📕 خاطره ای کوتاه از عملیات بدر
🔵 ۲۵ اسفندماه سال ۱۳۶۳ ، روز آخر عملیات بدر ، با برادران #پاسدار_شهید_احد_اسکندری ، #پاسدار_جانباز_رضا_رسولی ، #پاسدار_جانباز_خلیل_آهومند ، #غواص_شهید_مهدی_حیدری آنطرف رودخانه دجله ، نزدیکی های روستای حریبه عراق ، داخل کانالی نشسته و از اوضاع وخیم منطقه حرف میزدیم که یهوی احد از سوی فرماندهی گردان احضار شد و همینکه برخاست تا برود ، ناگهان افتاده و دیگر حرکتی نکرد ، اولش فکر کردیم که داره سر به سرمون میزاره و شوخی میکنه و برای همین هم با خنده و شوخی ازش خواستیم که دست از کارش برداره و بلند شده و دنبال کارش بره ، اما هرچه گفتیم و تکونش داده ایم ، عکس العملی از خودش نشون نداد و همانطور ساکت و بیحرکت ماند ، شک کرده و با سرعت مشغول وارسی نبض و پیکرش شدیم ، هیچ جای زخمی تو پیکرش وجود نداشت و خونی از بدنش خارج نمیشد، اما احد بدون کوچکترین آخ و اوخی پر گشوده و تا عرش الهی پرواز کرده بود ، گشتیم و گشتیم تا اینکه کلاه سیاه شو از سرش برداشته و دیدیم که یک قطره خون کوچولو از سرش بیرون زده و یک ترکش ریز به اندازه عدس باعث شهادتش شده .
🌺 #پاسدار_شهید_احد_اسکندری
شیرمرد زنجانی ، از رزمندگان دلاور و سلحشور گردان های خط شکن استان زنجان در دفاع مقدس ،از نیروهای کادر فرماندهی #گردان_حضرت_حر_لشگر_۳۱_عاشورا
شهادت : اسفندماه ۱۳۶۳ _ #عملیات_بدر ، منطقه عملیاتی #جزایر_مجنون ، #شرق_دجله_عراق ، #روستای_حریبه
🌸 یاد و نامش جاوید و گرامی
✅ کانال دل باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 فرازی زیبا از #وصیت_نامه ارزشمند #غواص_شهید_مهدی_حیدری :
.
🔸بار پروردگارا ! سبكبارم كن . خالصم كن . پاكم كن . بعد توفيق شهادت نصيبم نما. چون می خواهم پاكيزه تو را ملاقات كنم . اما چه كنم ، دستم خالی است و توشه ای اندك هم برای آخرتم ذخيره نكردم . ولی پروردگارا ! از لطف و كرمت نااميد نيستم . پس قبولم كن و مرا به ديدارت نائل گردان .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
.
🔸بار پروردگارا ! سبكبارم كن . خالصم كن . پاكم كن . بعد توفيق شهادت نصيبم نما. چون می خواهم پاكيزه تو را ملاقات كنم . اما چه كنم ، دستم خالی است و توشه ای اندك هم برای آخرتم ذخيره نكردم . ولی پروردگارا ! از لطف و كرمت نااميد نيستم . پس قبولم كن و مرا به ديدارت نائل گردان .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 فرازی زیبا از #وصیتنامه گهربار بسیجی مخلص و دلاور #غواص_شهید_مهدی_حیدری :
🔹بار پروردگارا ! سبکبارم کن ، خالصم کن ، پاکم کن ، بعد توفیق شهادت نصیبم نما ، چون میخواهم پاکیزه تو را ملاقات کنم .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔹بار پروردگارا ! سبکبارم کن ، خالصم کن ، پاکم کن ، بعد توفیق شهادت نصیبم نما ، چون میخواهم پاکیزه تو را ملاقات کنم .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/4736
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۲
بسم الله الرحمن الرحیم
دقایق به سرعت می گذرد و هیچ خبری از هیچ کدام از رزمندگان گردان نمی شود ، در عوض تمام پشت بام خانه های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندوی عراقی می شود ، در تیررس نیروهای عراقی بودیم و محل های استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت و هر لحظه هم امکان داشت که هدف یکی از تک تیراندازان دشمن قرار بگیریم ، باید هرچه سریعتر چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج می شدیم ، دو راه بیشتر نداشتیم ، یا باید راه رفته را برگشته و بدنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم ، همگی راه دوم را برگزیده و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم ، شمار عراقی ها در پشت بام خانه های پایین دست روستا ، بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف بودند ، بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول وارسی اوضاع شدیم .
از کوچه دست راست مان ، اتوبان قشنگ دیده می شد و فاصله چندانی هم باهاش نداشتیم ، کوچه دست چپی هم به نخلستان وسیع و بسیار سرسبزی منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم ، در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقی ها در پشت بام شأن سنگر احداث و با یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ یکسره در حال شلیک و تیراندازی بودند ، هنوز هم خبری از بقیه نیروهای گردان نبود و همگی نگران و مضطرب بودیم ، چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار یاران شدیم ، اما هر چقدر انتظار کشیدیم متاسفانه خبری از کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا تک و تنها هستیم ، قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم .
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک شده و فریاد زدند که برگردید ! برگردید ! خط شکسته و عراقی ها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند ، از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و سیاه و از زخم هایی که برداشته بودند ، کاملاً معلوم بود از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و حرف مفتی نمی زنند ، خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهارراه برگشته و کاملا گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم ، هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته و چشم انتظار بقیه یاران بودیم که ناگهان از هر طرف مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شد ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم ، برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و باید به عقب منتقل می شد ، قرار شد که برادران مهدی حیدری و اصغر کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل کنند و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند ، بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود ، با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند ، بقدری گلوله و موشک و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود ، خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند .
حالا فقط من و برادر الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح به سمت مان تیراندازی می کردند ، دل گرم به بازگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقی ها کرده و مردانه و دلیرانه با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به اتمام گذاشت ، مدت زیادی از رفتن یاران می گذرد و خبری هم از بازگشت شأن نمی شود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی می کردند ، فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم ، باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم ، تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان حرکت کردیم ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه
📌 #قسمت_۴۲
بسم الله الرحمن الرحیم
دقایق به سرعت می گذرد و هیچ خبری از هیچ کدام از رزمندگان گردان نمی شود ، در عوض تمام پشت بام خانه های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندوی عراقی می شود ، در تیررس نیروهای عراقی بودیم و محل های استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت و هر لحظه هم امکان داشت که هدف یکی از تک تیراندازان دشمن قرار بگیریم ، باید هرچه سریعتر چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج می شدیم ، دو راه بیشتر نداشتیم ، یا باید راه رفته را برگشته و بدنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم ، همگی راه دوم را برگزیده و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم ، شمار عراقی ها در پشت بام خانه های پایین دست روستا ، بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف بودند ، بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول وارسی اوضاع شدیم .
از کوچه دست راست مان ، اتوبان قشنگ دیده می شد و فاصله چندانی هم باهاش نداشتیم ، کوچه دست چپی هم به نخلستان وسیع و بسیار سرسبزی منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم ، در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقی ها در پشت بام شأن سنگر احداث و با یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ یکسره در حال شلیک و تیراندازی بودند ، هنوز هم خبری از بقیه نیروهای گردان نبود و همگی نگران و مضطرب بودیم ، چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار یاران شدیم ، اما هر چقدر انتظار کشیدیم متاسفانه خبری از کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا تک و تنها هستیم ، قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم .
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک شده و فریاد زدند که برگردید ! برگردید ! خط شکسته و عراقی ها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند ، از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و سیاه و از زخم هایی که برداشته بودند ، کاملاً معلوم بود از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و حرف مفتی نمی زنند ، خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهارراه برگشته و کاملا گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم ، هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته و چشم انتظار بقیه یاران بودیم که ناگهان از هر طرف مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شد ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم ، برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و باید به عقب منتقل می شد ، قرار شد که برادران مهدی حیدری و اصغر کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل کنند و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند ، بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود ، با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند ، بقدری گلوله و موشک و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود ، خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند .
حالا فقط من و برادر الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح به سمت مان تیراندازی می کردند ، دل گرم به بازگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقی ها کرده و مردانه و دلیرانه با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به اتمام گذاشت ، مدت زیادی از رفتن یاران می گذرد و خبری هم از بازگشت شأن نمی شود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی می کردند ، فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم ، باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم ، تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان حرکت کردیم ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
📝 فرازی زیبا از #وصیتنامه گهربار بسیجی مخلص و دلاور #غواص_شهید_مهدی_حیدری :
🔹بار پروردگارا ! سبکبارم کن ، خالصم کن ، پاکم کن ، بعد توفیق شهادت نصیبم نما ، چون میخواهم پاکیزه تو را ملاقات کنم .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔹بار پروردگارا ! سبکبارم کن ، خالصم کن ، پاکم کن ، بعد توفیق شهادت نصیبم نما ، چون میخواهم پاکیزه تو را ملاقات کنم .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/4736
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، عقب نشینی
📌 #قسمت_۵۳
بسم الله الرحمن الرحیم
به همراه برادران دلاور (شهید) مهدی حیدری و اصغر کاظمی از سیل بند خارج و با شتاب و احتیاط کامل به سمت قسمت کیسه ای راه افتادیم ، همه جا مملو از تانکها و نفرات پياده و کماندوهای گارد عراقی بود و از آسمان هم یکسره آتش و تیر و ترکش می بارید ، تعداد بیشماری تانک و نیروی عراقی از سمت اتوبان به سرعت در حال نزدیک شدن به ساحل رودخانه و منطقه کیسه ای بودند ، فاصله آنچنانی مابین مان نبود و مسیر هم از مقابل دشت صافی عبور می کرد که درست در دید نیروهای عراقی بود و آنان هم با رگبارهای بی وقفه و شلیک پی در پی موشک آر پی جی مانع حرکت سریع مان می شدند ، آتشباری به حدی گسترده و پرحجم بود که در هرچند قدم یکبار مجبور به خیززدن می شدیم و ترکش های ریز و درشت داغ و سفیرکشان از بالای سرمان رد می شدند ، با رسیدن به خندق بزرگ و ورود به آن ، از تیررس عراقی ها خارج و با خیال راحت شروع به دویدن در طول خندق کردیم ، به محل شهادت پیک دلاور گردان برادر پاسدار احد اسکندری رسیده و دیدیم که پیکر پاک و مطهرش همچنان کنار دیواره خندق است و متأسفانه به عقب منتقل نشده ! تصمیم به بردنش گرفتیم ، اما همینکه خواستم حرکت کنیم ، عراقی ها به بالای خندق رسیده و داخل خندق را به گلوله و موشک بستند ، دیگر چاره ای جز فرار و خارج شدن از خندق نداشتیم ، برای همین هم با دیدگانی اشکبار و دنیایی از شرمندگی ، بوسه ای به صورت زیبا و خاک آلوده برادر اسکندری زده و با هزاران آه و افسوس به راه خود ادامه دادیم .
داخل خندق طوفانی بر پا بود و از هر سمت و سوی گلوله و موشک می بارید ، اما ترس از اسارت و حقارت ها و شکنجه های بعد آن ، چنان هراسان و نگران مان کرده بود که بدون توجه به انفجارات متعدد و باران گلوله ها همچون باد یک نفسه و بدون کوچکترین توقفی به سمت خروجی خندق می دویدیم ، تعداد زیادی شهید در گوشه و کنار خندق جای مانده و خاموش و ساکت و به دور از حوادث و هیاهوی دنیای اطراف آرام و آسوده خفته بودند ، خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود از داخل خندق خارج و هراسان و نفس زنان از کنار دیواره خاکی رودخانه به راه خود ادامه دادیم .
عراقی ها همه جای مسیر حضور داشتند و مثل مور و ملخ تموم منطقه را پرکرده بودند ، بعضی جاها بقدری جلو آمده بودند که قشنگ و به وضوح همدیگر را می دیدیم و بعضی هایشان هم بزدلانه در گوشه و کنار پنهان و یکدفعه بصورت غافلگیرانه و نامردانه به سمت مان تیراندازی می کردند ، تا نخلستان کیسه ای و پل شناور دیگر آنچنان راهی نمانده بود ، اما سیل گلوله ها و موشک ها و ترکش ها امان نمی دادند و اجباراً بسیار کند و آرام حرکت می کردیم ، خلاصه عرق ریزان و نفس زنان مقداری از راه نشسته و مقداری را سینه خیز و مقداری را هم نیم خیز و شتابان طی کردیم تا اینکه از دشت صاف مابین خندق و نخلستان عبور و به ورودی نخلستان کیسه ای رسیدیم ، شادمان از پایان مسیر پر خطر و رسیدن به پل شناور وارد نخلستان شدیم و هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که از هر سمت و سوی آماج گلوله و موشک قرار گرفته و اجباراً در داخل چاله ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم .
پنجاه یا شصت نیروی پیاده عراقی راه دسترسی به پل شناور را بسته بودند و با پنهان شدن در داخل نهرها و کانال های نخلستان یکسره به سمت مان تیراندازی می کردند ، ناباورانه راه عبور مسدود و رسیدن به پل شناور امری غیرممکن می نمود ، وضعیت وحشتناک و دلهره آوری بود و باید هرچه سریع چاره ای می اندیشیم ، دو راه بیشتر نداشتیم یا باید به آب خروشان رودخانه دجله می زدیم یا اینکه باید دست و پای بسته ، منتظر نیروهای عراقی و خفت اسارت می شدیم ، راه اول ناممکن به نظر می آمد ، چرا که چون فقط پنجاه یا شصت متری با نیروهای عراقی فاصله داشتیم و صددرصد پشت سرمان به ساحل آمده و وسط آب حساب مان را می رسیدند ، راه دوم هم اصلأ به مزاق هیچکدام خوش نیامد و مرگ را بهتر از اسارت دانستیم ، خلاصه هراسان و نگران زیر بارانی از گلوله و موشک مانده و اصلأ نمی دانستیم که باید چکار کنیم ، تا اینکه برادر دلاور مهدی حیدری به سخن درآمد و گفت : با این وضعیت در هر صورتی ، کشته یا اسیر خواهیم شد ، پس بهتره همچون تاکتیک شهید باکری ، الله اکبر گویان و رگبار زنان به سمت عراقی ها یورش ببریم ، شاید اینجا هم جواب داد و عراقی ها را مجبور به فرار و عقب نشینی کرد ، جواب هم اگر نداد ، لااقل سریع و مردانه میمیریم ! حرف هاش کاملاً منطقی و در آن شرایط سخت و سرنوشت ساز ، به نظر آخرین راهکار و بهترین چاره بود ..
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، عقب نشینی
📌 #قسمت_۵۳
بسم الله الرحمن الرحیم
به همراه برادران دلاور (شهید) مهدی حیدری و اصغر کاظمی از سیل بند خارج و با شتاب و احتیاط کامل به سمت قسمت کیسه ای راه افتادیم ، همه جا مملو از تانکها و نفرات پياده و کماندوهای گارد عراقی بود و از آسمان هم یکسره آتش و تیر و ترکش می بارید ، تعداد بیشماری تانک و نیروی عراقی از سمت اتوبان به سرعت در حال نزدیک شدن به ساحل رودخانه و منطقه کیسه ای بودند ، فاصله آنچنانی مابین مان نبود و مسیر هم از مقابل دشت صافی عبور می کرد که درست در دید نیروهای عراقی بود و آنان هم با رگبارهای بی وقفه و شلیک پی در پی موشک آر پی جی مانع حرکت سریع مان می شدند ، آتشباری به حدی گسترده و پرحجم بود که در هرچند قدم یکبار مجبور به خیززدن می شدیم و ترکش های ریز و درشت داغ و سفیرکشان از بالای سرمان رد می شدند ، با رسیدن به خندق بزرگ و ورود به آن ، از تیررس عراقی ها خارج و با خیال راحت شروع به دویدن در طول خندق کردیم ، به محل شهادت پیک دلاور گردان برادر پاسدار احد اسکندری رسیده و دیدیم که پیکر پاک و مطهرش همچنان کنار دیواره خندق است و متأسفانه به عقب منتقل نشده ! تصمیم به بردنش گرفتیم ، اما همینکه خواستم حرکت کنیم ، عراقی ها به بالای خندق رسیده و داخل خندق را به گلوله و موشک بستند ، دیگر چاره ای جز فرار و خارج شدن از خندق نداشتیم ، برای همین هم با دیدگانی اشکبار و دنیایی از شرمندگی ، بوسه ای به صورت زیبا و خاک آلوده برادر اسکندری زده و با هزاران آه و افسوس به راه خود ادامه دادیم .
داخل خندق طوفانی بر پا بود و از هر سمت و سوی گلوله و موشک می بارید ، اما ترس از اسارت و حقارت ها و شکنجه های بعد آن ، چنان هراسان و نگران مان کرده بود که بدون توجه به انفجارات متعدد و باران گلوله ها همچون باد یک نفسه و بدون کوچکترین توقفی به سمت خروجی خندق می دویدیم ، تعداد زیادی شهید در گوشه و کنار خندق جای مانده و خاموش و ساکت و به دور از حوادث و هیاهوی دنیای اطراف آرام و آسوده خفته بودند ، خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود از داخل خندق خارج و هراسان و نفس زنان از کنار دیواره خاکی رودخانه به راه خود ادامه دادیم .
عراقی ها همه جای مسیر حضور داشتند و مثل مور و ملخ تموم منطقه را پرکرده بودند ، بعضی جاها بقدری جلو آمده بودند که قشنگ و به وضوح همدیگر را می دیدیم و بعضی هایشان هم بزدلانه در گوشه و کنار پنهان و یکدفعه بصورت غافلگیرانه و نامردانه به سمت مان تیراندازی می کردند ، تا نخلستان کیسه ای و پل شناور دیگر آنچنان راهی نمانده بود ، اما سیل گلوله ها و موشک ها و ترکش ها امان نمی دادند و اجباراً بسیار کند و آرام حرکت می کردیم ، خلاصه عرق ریزان و نفس زنان مقداری از راه نشسته و مقداری را سینه خیز و مقداری را هم نیم خیز و شتابان طی کردیم تا اینکه از دشت صاف مابین خندق و نخلستان عبور و به ورودی نخلستان کیسه ای رسیدیم ، شادمان از پایان مسیر پر خطر و رسیدن به پل شناور وارد نخلستان شدیم و هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که از هر سمت و سوی آماج گلوله و موشک قرار گرفته و اجباراً در داخل چاله ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم .
پنجاه یا شصت نیروی پیاده عراقی راه دسترسی به پل شناور را بسته بودند و با پنهان شدن در داخل نهرها و کانال های نخلستان یکسره به سمت مان تیراندازی می کردند ، ناباورانه راه عبور مسدود و رسیدن به پل شناور امری غیرممکن می نمود ، وضعیت وحشتناک و دلهره آوری بود و باید هرچه سریع چاره ای می اندیشیم ، دو راه بیشتر نداشتیم یا باید به آب خروشان رودخانه دجله می زدیم یا اینکه باید دست و پای بسته ، منتظر نیروهای عراقی و خفت اسارت می شدیم ، راه اول ناممکن به نظر می آمد ، چرا که چون فقط پنجاه یا شصت متری با نیروهای عراقی فاصله داشتیم و صددرصد پشت سرمان به ساحل آمده و وسط آب حساب مان را می رسیدند ، راه دوم هم اصلأ به مزاق هیچکدام خوش نیامد و مرگ را بهتر از اسارت دانستیم ، خلاصه هراسان و نگران زیر بارانی از گلوله و موشک مانده و اصلأ نمی دانستیم که باید چکار کنیم ، تا اینکه برادر دلاور مهدی حیدری به سخن درآمد و گفت : با این وضعیت در هر صورتی ، کشته یا اسیر خواهیم شد ، پس بهتره همچون تاکتیک شهید باکری ، الله اکبر گویان و رگبار زنان به سمت عراقی ها یورش ببریم ، شاید اینجا هم جواب داد و عراقی ها را مجبور به فرار و عقب نشینی کرد ، جواب هم اگر نداد ، لااقل سریع و مردانه میمیریم ! حرف هاش کاملاً منطقی و در آن شرایط سخت و سرنوشت ساز ، به نظر آخرین راهکار و بهترین چاره بود ..
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
📝 فرازی زیبا از #وصیتنامه گهربار بسیجی مخلص و دلاور #غواص_شهید_مهدی_حیدری :
🔹بار پروردگارا ! سبکبارم کن ، خالصم کن ، پاکم کن ، بعد توفیق شهادت نصیبم نما ، چون میخواهم پاکیزه تو را ملاقات کنم .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔹بار پروردگارا ! سبکبارم کن ، خالصم کن ، پاکم کن ، بعد توفیق شهادت نصیبم نما ، چون میخواهم پاکیزه تو را ملاقات کنم .
🌺 روحش شاد و نامش جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab