دل باخته
816 subscribers
2.83K photos
2.9K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s5.picofile.com/file/8369331676/IMG_20171026_172448_166.jpg

📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :

🔘 #قسمت_اول

💠 پاس بخش بودم و نزدیکی های سحر داشتم به سنگرهای نگهبانی سرکشی می کردم ، چهارده روز بود که ‌در #خط_ثارالله مستقر بودیم و چنان به خط عراقی ها نزدیک بودیم که همه روزه سه یا چهار بار بارانی از خمپاره شصت به روی کانال باریدن می گرفت و آرامش و آسایش را از بچه ها می‌گرفت ، اول قرار بود که فقط چند روزی خط را نگاه داشته و بعد به نیروی های تازه نفس #لشگر_۴۱_ثارالله تحویل دهیم ، اما بعداً نمی دانم چه شد که روزها به هفته تبدیل شد و همانطور چشم انتظار گردان جایگزین ماندیم .
#خط_ثارالله منطقه ای بسیار حساس و کلیدی و معبری برای ورود تانکها و نیروهای دشمن به داخل #جزایر_مجنون بود و در طول عملیات چند باری دست به دست شده و بچه های لشگر ثارالله با گوشت و خون خود توانسته بودند که نگاهش بدارند .
عراقی ها دید خوبی روی محورهای مواصلاتی و تدارکاتی منطقه داشتند و با آتش‌باری گسترده و بی وقفه از رسیدن آب و آذوقه به خط جلوگیری می کردند و طوری هم کانال محل استقرارمان را با مینی کاتیوشا و خمپاره شصت میزدند که تمام روز داخل سنگرها پنهان شده و جرات نمی کردیم بیرون رفت و آمد کنیم و فقط شب ها وقتی که عراقی ها می خوابیدن ، منطقه ساکت می شد و می تونستیم نفس راحتی بکشیم ، خلاصه اذیت و آزار جان فرسای عراقی ها و کمبود شدید آب کم کم باعث اعتراض بعضی از رزمندگان گردان شده بود و عده ای بریده هر روز به بهونه حمام و نداشتن لباس تمیز ، جلوی سنگر فرمانده گروهان و گردان می رفتند و خواستار برگشت به عقبه می شدند .
به یک به یک سنگرهای نگهبانی سر زده و با بچه‌ها خوش و بش کرده و به سمت انتهای کانال می رفتم که یکدفعه چشام به خط عراقی ها افتاد و دیدم که تعدادی از عراقی ها با زیر پیراهن بالای خاکریز می پرند و با رقص و پایکوبی لباس شأن را تکان می دهند ، رفتاری بسیار عجیب و غریب داشتند و در چهارده روزی که در خط ثارالله بودیم ، حرکات این چنین مسخره از عراقی ها ندیده بودم .
مدتی با دقت و تعجب به دلقک بازی عراقی ها نگاه کرده و دنبال دلیل کارشان گشتم ، صدای جیر جیر زنجیر تانک و کارکردن شدید چند دستگاه لودر از همان نزدیکی ها به گوش می رسید ، اما چیزی دیده نمی شد . اوضاع بسیار مشکوک و انگار منطقه آبستن اتفاقاتی عجیب ‌بود ، انتهای خط پدافندی فاصله زیادی با ‌خاکریز عراقی ها نداشت و برای آگاهی یافتن از موضوع سریع به سنگر آخری رفته و با نگرانی و دقت فراوان مشغول بررسی مواضع دشمن شدم .
ماشین آلات مهندسی در همون نزدیکی مشغول کار بودند ، اما بازم چیزی دیده نمی شد ، عراقی ها هم بطور متوالی به بالای تاج خاکریز پریده و با شکلک در آوردن و مسخره بازی کردند مثلاً ابراز خوشحالی می کردند ، رفتار مشکوک و توهین آمیز عراقی ها بقدری مضطرب و عصبی ام کرد ‌که بدون در نظر گرفتن زمان و مکان سریع یه قبضه آر پی جی برداشته و چند موشک پشت سر هم به سمت محل رفت و آمدشان شلیک کردم .
نزدیکی های اذان صبح بود و همه رزمندگان در خوابی شیرین بودند و صدای شلیک موشک ها ، اول فرماندهان و سربازان گروهان ادوات ارتش را بیدار و سراسیمه از سنگرها بیرون کشید و بعد هم #سردار_ناصر_اجاقلو و #سردار_کمال_قشمی را هراسان و پاپرهنه به پایین خط کشید .
#سردار_شهید_ناصر_اجاقلو فرمانده گروهان مان همین که به کنار سنگرم رسید ، خیلی عصبانی و ناراحت فریاد زد که آخه ! الان وقت آر پی جی زدنه !؟ نمیدونی همه خواب اند !؟ چرا بچه‌ها را بدخواب و هراسان و عراقی ها را تحریک می کنی !؟ آخه پسر تو نمی خواهی از این شلوغ کاری هات دست بداری !؟

🌀 #ادامه_دارد

🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s5.picofile.com/file/8369504034/IMG_20180521_182721_121.jpg

📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :

🔘 #قسمت_دوم

💠 #سردار_ناصر_اجاقلو حسابی داشت نکوهش و مذمت می کرد که سروان ارتشی فرمانده گروهان ادوات هم به جمع مان اضافه شد و سلام داد و گفت : برادر اجاقلو تقصیری نداره ! یک نگاهی به خاکریز عراقی ها بکنید ، انگاری فکرهایی در سر دارند ، از نیمه شب هم یکسره صدای کارکردن لودر و بلدوزر می آید .
سردار اجاقلو با شنیدن حرفهای سروان دست از سرم برداشت و سراسیمه به تاج خاکریز پریده و با دقت مشغول بررسی اوضاع شد ، سردار کمال قشمی هم به همراه سروان ارتش از نقطه دیگری از خاکریز شروع به وارسی مواضع عراقی ها کردند ، هنوز عراقی ها همچنان به تاج خاکریز می پریند و لباس تکان می دادند ، سردار اجاقلو مدتی با دقت و تعجب به حرکات مسخره و دلقک بازی عراقی ها نگاه کرد و بعد صدام کرد و نقطه ای از خاکریز عراقی ها را نشانم داد و گفت با موشک آن جا را بزنم ، سریع موشکی داخل لوله آر پی جی انداخته و با دقت هدف گرفته و شلیک کردم ، با اصابت موشک به خاکریز دشمن ، رفت و آمد عراقی ها به روی تاج خاکریز قطع شد ، اما این بار برخلاف دفعه قبل بلافاصله پاسخ داده و شروع به شلیک موشک و تیراندازی کردند .
صدای شلیک موشک و تیراندازی باعث بیداری رزمندگان شده و همه خواب آلود و وحشت زده به بالای خاکریز رفته و کنجکاوانه دنبال علت درگیری می گشتند ‌، طولی هم نکشید که فرمانده دلاور گردان #سردار_مجید_تقیلو و #سردار_محمد_اوصانلو و #سردار_سید_جواد_باقرزاده هم برای یافتن علت تیراندازی ها به پائین خط آمده و با شنیدن موضوع از زبان #سردار_ناصر_اجاقلو به بالای خاکریز رفته و شروع به بررسی اوضاع کردند .
ماشین آلات مهندسی هنوز غرش کنان مشغول کار بودند و عراقی ها هم دیگه بالای خاکریز نمی آمدند و فقط دست شأن را بالا آورده و لباس چرخ می دادند ، سردار تقیلو مدتی این طرف و آن طرف را وارسی کرد و با دقت به صدای کار کردن لودر و صدای جیر جیر زنجیر تانکها گوش داد و بعد گفت که به احتمال زیاد قصد حمله دارند و با سوراخ کردن خاکریز مشغول باز کردن معبری برای ورود تانکها هستند ، بقیه فرماندهان هم همان حدس را زده و به گردان دستور آماده باش صد درصد داده و همه رزمندگان با تجهیزات کامل لبه خاکریز مستقر شده و منتظر هجوم دشمن شدیم .
با نوای زیبای اذان صبح هرکدام گوشه ای تیمم کرده و با ‌پوتین و بصورت نشسته نماز را بجای آورده و دوباره در بالای خاکریز موضع گرفته و منتظر دستورات بعدی شدیم ، آسمان داشت کاملاً روشن می شد و خورشید هم نم نم در حال طلوع بود که یکدفعه صدای کار کردن لودرها و جیر جیر شنی تانکها قطع شد و عراقی ها هم از دلقک بازی دست برداشته و منطقه به سوکت و آرامشی مرموز و خوف آور فرو رفت .
مدتی با اضطراب و نگرانی منتظر حرکت دشمن شدیم ، اما هیچ خبری نشد و هیچ نقطه ای هم از خاکریز عراقی ها سوراخ و باز نشد ،دیگه داشتیم از آمدنشان ناامید می شدیم که ناگهان صدای انفجاری شدید در هوا پیچیده و کانال و خاکریز شروع به لرزیدن کرد ، تا آمدیم ببینیم چه خبره ، صدای انفجار دوم آمد و پشت سرش هم صدای غرش شدید آب را شنیدیم و طولی هم نکشید که سیلابی عظیم و خروشان وسط میدان راه افتاد و با سرعت دشت را فرا گرفته و سمت خاکریز مان آمد .
شدت حرکت و حجم آب بقدری زیاد بود که سریع به خاکریز رسیده و از پائین خط وارد کانال شده و یک به یک سنگرهای برادران ارتشی را فرا گرفته و جلو آمد ، برادران ارتشی بلافاصله فرمان عقب نشینی دریافت کرده و با جمع آوری تجهیزات شروع به حرکت به سمت عقبه کردند .
کم کم آب به سنگرهای گردان ما هم رسید و با دستور فرماندهان شروع به درست کردن مانع و سد با گونی های پر از خاک کردیم ، سنگرهای نگهبانی و اجتماعی را یکی پس از دیگری خراب کرده و با گونی ها و الوار چوب شأن مقابل آب موانع ساختیم ، اما شدت آب بقدری بود که هر چه مانع درست کردیم ، بلافاصله خراب کرد و غرش کنان به سمت بالای کانال حرکت کرد .

🌀 #ادامه_دارد

🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s3.picofile.com/file/8369626218/IMG_20180521_182514_087.jpg

📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :

🔘 #قسمت_سوم

💠 #ملاقات_غیر_منتظره
چند ساعتی می شد که خیس و گل آلود و عرق ریزان مشغول ساخت مانع جلوی آب خروشان بودیم و آنچنان هم از آسمان خمپاره شصت و مینی کاتیوشا بر سرمان می ریخت که از شدت انفجارات ، ابری غلیظ از دود و خاکستر سرتاسر کانال را فرا گرفته بود و فقط تیر و ترکش بود که از هر طرف مان زوزه کشان رد می شد.
دیگر تموم سنگرهای گروهان به زیر آب رفته و به سنگرهای گروهان دوم رسیده بودیم که یکدفعه #سردار_ناصر_اجاقلو صدایم کرد و ازم خواست که فوری به کنار تانکر آبی که کناره جاده خاکی بود رفته و مقداری گونی خالی از آنجا بیاورم .
بااحتیاط از کانال خارج شده و نیم خیز و شتابان سمت تانکر آب رفتم . آتش‌باران عراقی ها بقدری گسترده و شدید بود که کل منطقه به جهنمی آتشین تبدیل شده بود ، عقبه و خطوط مواصلاتی زیر آتش متوالی توپخانه دورزن و خمپاره ۱۲۰ و چله چله های عراقی بود و خطوط مقدم هم زیر بارانی از خمپاره شصت و مینی کاتیوشا ، قدم به قدم خیز زده و بلند شدم تا اینکه عاقبت به تانکر آب رسیده و سریع چند بسته گونی برداشته و عزم بازگشت نمودم که ناگهان موتوری قرمز رنگ روی جاده خاکی توقف کرد و سوارش با تکان دادن دست ازم خواست که به سمتش برم ، تا جاده خاکی حدود سیصد یا چهارصد متری فاصله بود و متر به مترش هم زیر آتش و باران تیر و ترکش بود ، باخودم گفتم این دیگه چطور دیوانه ای هست که زیر این آتش و این همه ترکش و موج انفجار با موتور آمده به خط مقدم ، گونی ها را زمین گذاشته و نیم خیز با سرعت به طرفش رفته و چندبار هم از ترس خمپاره خیز زدم تا اینکه به کنارش رسیده و نفس نفس زنان سلام داده و گفتم امری دارید ! جواب سلام را داد و گفت : دلاور خسته نباشی ، می تونی فرمانده گردان را برام پیدا کنی ؟ لباس سپاهی تنش بود و با چفیه صورت شو‌ پوشانده بود و اصلأ شناخته نمی شد و برای همین هم با تعجب پرسیدم که بگم کی باهاشون کار داره !؟ گفت به آقا مجید بگو مهدی کارت داره و بعد هم چفیه را از صورتش کنار زد و دیدم که مقابل #سردار_مهدی_زین_الدین فرمانده مخلص و دلاور #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع ایستاده ام ، اصلاً باور کردنی نبود ، فرمانده لشگر در خط مقدم ، زیر آن همه تیر و ترکش ، خودش هم تک و تنها با یه موتور ، طوری شوکه شدم که مثل برق گرفته ها سرجام خشکم زد و مات و مبهوت به سروصورت غرقه در خاکش نگاه کردم .
دلاور انگاری دل شیر داشت ! روی موتور نشسته بود و هیچ توجه ای به انفجارات و ترکش هایی که مثل نقل و نبات می بارید نداشت ، خلاصه سردار دید که کلید کردم و حرکتی نمی کنم ، لبخند نازی زد و گفت : پس دلاور ! نمیری صداش کنی !؟ سریع کنار موتورش پریده و با شور و اشتیاق فراوانی بوسه ای به صورت غرق در خاکش زده و دوان دوان سمت کانال حرکت کردم .
با ورود به کانال #سردار_ناصر_اجاقلو را دیده و با شوق و هیجان زیادی گفتم که آقا مهدی فرمانده لشگر با آقا مجید کار داره ، سردار اجاقلو اول باور نکرد و خیلی جدی گفت : آخه الان وقته شوخی کردنه !؟ فرمانده لشگر اینجا چکار داره !؟ تو مگه نرفتی گونی بیاری ، پس کو گونی ها !؟ دوباره گفتم که سردار زین الدین با موتور کنار جاده خاکی ایستاده و ازم خواسته فرمانده گردان را براش پیدا کنم . سردار اجاقلو هم وقتی دید که واقعاً جدی میگم ، شتابان لبه کانال پرید و با دیدن موتوری ، از کانال خارج و نیم خیز به سمت جاده خاکی رفت و در ضمن به #سردار_کمال_قشمی هم گفت که سریع سمت بالای کانال رفته و #سردار_مجید_تقیلو را از موضوع باخبر کنه ، خیلی دلم می خواست که بدانم سردار چکار داره و برای همین هم پشت سر سردار اجاقلو از کانال خارج شدم ، اما سردار اجاقلو برگشت و گفت که تو دیگه کجا ! برگرد به کانال ، مسیرم را به سمت تانکر آب عوض کرده و خنده کنان گفتم : دنبال شما نمیام که ، میرم گونی خالی بیارم و شتابان سمت تانکر آب رفتم ، طولی هم نکشید که دیدم #سردار_مجید_تقیلو و #سردار_محمد_اوصانلو از کانال خارج شده ‌و سراسیمه به سمت سردار رفتند .

🌀 #ادامه_دارد

🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ #چاقوی_زنجان و حرف حساب!

📝 #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از فرمانده دل ها #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین

🔹در ستاد لشگر بودیم. سردار مهدی زین الدین یکی از بچه های #زنجان را خواسته بود ، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.

برادر زنجانی دائم تندی می کرد و جوش می زد و بلند بلند حرف میزد . آقا مهدی هم با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد . یکدفعه دیدم آن برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دار از جیبش درآورد ، گرفت جلوی آقا مهدی و با عصبانیت گفت: « حرف حساب یعنی این! » و چاقو را نشان داد.

خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت ، گذاشت توی جیب او ، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد.

ظاهراً این برادر زنجانی اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مشکل شأن را رفع و رجوع کند.

بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر!

✏️خاطره از #سردار_علی_حاجی_زاده از فرماندهان لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب ع

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8374071800/IMG_20170304_125500_752.jpg

📝 #خاطره_ای زیبا از #سردار_شهید_علیرضا_مولایی در #عملیات_خیبر :

🔸وقتی به خط مقدم رسیدم دیدم که علیرضا با همرزمانش راه را بر تانکهای عراقی بسته و از جلو آمدنشان جلوگیری می کنند .
سردار حسن باقری فرمانده دلاور گردان به شهادت رسیده و علیرضا فرماندهی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج را بر عهده داشت ، #سردار_مهدی_زین_الدین پشت بیسیم به علیرضا می گفت : ما شما را به حساب شهید گذاشته ایم ، لااقل جاده را قطع کنید تا عراق پیش روی نکند .
نیروها و تانک های دشمن به حدی جلو آمده بودند که تانکهای تی ۷۲ به کنار کانال رسیده و آرپی جی هم به بدنه شأن کارگر نبود .
علیرضا در جواب #سردار_زین_الدین گفت که آقا مهدی ! شما مختاری هر کاری می توانی انجام بده و جاده را از پشت ببنید ، ما به کمک خدا اینجا می مانیم ‌. سپس رو به من کرد و گفت خلیل نارنجک داری ؟ گفتم نه دو تا نارنجک انداخت و ازم دور شد .
لحظه بعد یکی از بچه ها به نام سعید مقدم زخمی شد و او را به پشت جبهه منتقل کردیم که یک گلوله توپ افتاد و من هم زخمی شدم .
علیرضا با شنیدن زخمی شدنم ، بلافاصله آمد و گفت خلیل تو برو پشت من هم بلافاصله برگشتم خط دوم و در پشت کانال نشسته بودم که ناگهان دیدم چشمان پاسداری را بسته اند و با خود می برند .
برادرم علیرضا بود که مجروح شده و به کمک دوتا بسیجی داشت به سمت عقبه می رفت ، جلو رفته و علیرضا را از دست شأن گرفته و به سمت عقبه شروع به حرکت کردم .
در آن لحظه من به روحیه شکست ناپذیر او برای بار دیگر پی بردم ، تانکهای دشمن در آن لحظه که هرگز فراموش نمی کنم ، کاملا بر خط مسلط شده و با دوشکا ما را مورد هدف قرار داده بودند ، فقط گلوله بود که مثل باران بر سرمان می بارید و تیر و ترکش زوزه کشان از هر طرف مان رد می شد ، وقتی گلوله های توپ و خمپاره به کنارمان اصابت می کردند ، چون چشمان علی زخمی بود و جائی را هم نمی دید و دستش هم از ناحیه مچ شکسته بود ، پایم را به پاش قلاب می کردم و هر دو بر زمین می افتادیم و بر روی زمین می خوابیدیم ، این عمل بیست بار تکرار شد ولی او با آن دست شکسته اصلا نشد که چیزی بگوید و ابراز ناراحتی کند ، هیچ چیزی نگفت ! ما تا ۷ الی ۸ کیلومتر پیاده آمدیم تا اینکه رسیدیم به چندتا هلی کوپتر که از ترس هواپیماهای عراقی روی جاده نشسته بودند .
هلی کوپترها مملو از مجروح و نیرو بود و اصلأ جائی برای سوار کردن علی نبود ، به ناچار علی را پشت تویوتایی سوار کردم که به سمت عقبه می رفت ‌، حال علی هیچ خوب نبود و مدام استفراغ خونی می کرد .
خلبان یکی از هلی کوپترها با دیدن اوضاع وخیم علی ، سراسیمه آمد و عده ای را از هلی کوپتر پیاده کرد و علی را سوار کرده و به سمت اهواز پرواز کردیم .
خلاصه با هزار مکافات به اهواز رسیده و علی را شتابان به بیمارستان بردم ، وقتی دکتر چشمانش را باز کرد ، خون از یک چشم علی فوران کرد و دکتر گفت که یک چشمش تخلیه و نابینا شده .‌.‌
با وجود اینکه که ۴ ساعت یا بیشتر طول کشید تا او را به بیمارستان برسانم یک بار هم از او نشنیدم که بگوید بازو یا چشمانم درد می کند و دلاورانه با حفظ روحیه بالا تا هنگام بستری شدنش ساکت و صبور ایستاد .

💐 نامش جاوید و یادش گرامی

✏️ خاطره از #بسیجی_جانباز_خلیل_مولایی

#کوچه_شهید
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s2.picofile.com/file/8374305626/IMG_20171219_170929_995_Copy.jpg

💢 #خاطره_ای عجیب و خواندنی از فرمانده دلاور اطلاعات و عملیات ، شیرمرد زنجانی #غواص_شهید_ابراهیم_اصغری
در #عملیات_کربلای_۴ :

🔹چند هفته‌ای به شروع عملیات کربلای ۴ مانده بود ، نگران لو رفتن معبرهای عملیاتی بود ، با تاریکی آسمان ، تک و تنها وارد رودخانه اروند شد و برخلاف جریان آب شنا کرده و برای شناسایی خطوط دشمن به سمت مواضع آنان رفت .
آرام و بی صدا معبرها و موانع و استحکامات دشمن را یک به یک وارسی و بررسی کرد تا اینکه به روبه‌روی کارخانه پتروشیمی عراق نزدیک بصره رسید ، به سرش زد که سری هم به داخل کارخانه زده و از محل استقرار نیروهای دشمن و مواضع و تجهیزات شأن اطلاعاتی به دست آورد .
با احتیاط از آب خارج شد و تجهیزات غواصی را گوشه‌ای پنهان کرده و آرام و بی سر و صدا وارد محوطه کارخانه شده و تا پاسی از شب ، همه جای کارخانه را حسابی گشت و با دقت به گوشه و گوشه اش سرک کشید و از محل تجمع و سنگرهای دفاعی و اجتماعی عراقی ها اطلاعات لازم را برداشت و عکس برداری کرد و نزدیکی های سحر برای بازگشت سمت رودخانه آمد .
باید پیش از روشن شدن هوا و شروع جذر آب بر می‌گشت ، لب رودخانه آماده حرکت می شد که یکدفعه سر و کله قایق های گشتی‌ عراق پیدا شده و با نورافکن شروع به بازرسی خطوط و موانع و ساحل کردند .
اوضاع اصلاً خوب نبود ، اگر گیر عراقی‌ها می‌افتاد ، کارش تمام بود و عملیات هم حتماً لو می‌رفت ، چاره ای نداشت ، باید تا رفتن نیروهای گشتی پنهان می شد ، سریع عقب کشیده و در زیر یکی از خودروهای پارک شده در داخل کارخانه پناه گرفته و با دلهره فراوان منتظر آرام شدن اوضاع شد .
عراقی ها دست بردار نبودند و یکسره داخل موانع و ساحل رودخانه را بررسی کرده و بالا و پائین می رفتند ، لحظه به لحظه رنگ آسمان در حال تغییر بود و روشنایی داشت جای تاریکی را می گرفت .
انتظار طولانی شده و کم کم هوا روشن شد و دیگر امکان به آب زدن و برگشتن کاملآ از بین رفت ، چاره ای نبود باید در همان اطراف جان پناهی امن یافته و تا فرارسیدن تاریکی شب از نظرها پنهان می شد ، به داخل محوطه پتروشیمی برگشته و با احتیاط به دنبال جایی خلوت و مطمئن برای پنهان شدن می گردد .
عراقی ها بیدار شده و در محوطه کارخانه مشغول رفت و آمد هستند ، اوضاع بسیار خطرناک است ، عراقی ها بقدری زیاد هستند که هر طرف رو می کند با تعدادی از آنها برخورد می کند ، بالاخره به یکی از دودکش‌های بزرگ و بلند کارخانه رسیده و شتابان داخلش خزیده و بعد از وارسی داخل آن و بالا رفتن از پله های فلزی ، یک جای مناسب با دید کافی در اواسط دودکش پیدا کرد و مستقر شد .
تا رسیدن شب و بالا آمدن آب ، زمان زیادی باقی مانده بود و باید یجوری خودشو مشغول می کرد ، اول سوراخی در بدنه دودکش یافت که کاملاً به داخل پتروشیمی دید داشت و بخوبی می توانست تحرکات عراقی ها را ببیند ، مدتی با دوربین زوایای مختلف کارخانه و رفت و آمد نیروهای دشمن را نگاه کرد و یادداشت برداشت و عکس برداری کرد تا اینکه آروم و آروم چشم های خسته اش بسته شد و به خوابی شیرین فرو رفت .
بعداز ظهر با سر و صدای نیروهای عراقی که برای دیدن فیلم مقابل درب سینمای پتروشیمی جمع شده اند از خواب بیدار و مشغول تماشای شلوغ کاری و مسخره بازی های سربازان عراقی شد .
لوله فلزی دودکش با کوچکترین حرکتی نالان شده و صدا در محوطه کارخانه طنین انداز می شود ، بی حرکت نشسته و نماز ظهر و عصر هم را سرجایش خونده و از بیکاری و بی حوصلگی دوباره چشاشو بسته و به خواب رفت .
غروب آفتاب با نسیم خنک اروندرود بیدار و بعد از اقامه نماز مغرب آماده شده و از پناهگاه خارج و در تاریکی شب خود را به رودخانه اروند رسانیده و به آب زد .
وقتی به موقعیت خودشان برگشت با چهره‌های نگران و متعجب همسنگران و همرزمانش مواجه شد و مجبور به توضیح در مورد علت برنگشتن و غیبت یک روزه اش شد .

🌸 روحش شاد و یادش گرامی

✏️ باز نویسی خاطره آز
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#کوچه_شهید
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 تکرار صحنه کربلا

📝 #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات پیروزمندانه #والفجر_چهار :

🔹لشگر ۳۱ عاشورا بعد از مرحله اول و دوم عملیات والفجر چهار در منطقه شیلر و کانیمانگا سازماندهی گردان‌ها را از دست دادند و اکثر باقی‌مانده نیروها به مقرشان در یک منطقه نیمه جنگی در نزدیکی خط برگشتند.

برای تکمیل عملیات باید مناطق شیخ گزنشین و مناطق پشت کانیمانگا تصرف می‌شد. از این رو برای ادامه عملیات باید نیروهای سالم مانده گردان‌ها سازماندهی می‌شدند.

#سردار_شهید_مهدی_باکری به «حاج جواد صبور» معاون ستاد لشگر دستور داد تا سازماندهی‌‎ نیروها را در اولویت کارها قرار دهد تا مرحله سوم عملیات هر چه سریع‌تر آغاز شود.

گردان «علی اکبر» نیز باید هر چه سریع‌تر سازماندهی می‌شد. فرمانده گردان علی اکبر از لشگر عاشورا در این عملیات شهید «بایرامعلی ورمزیاری» بود که در مرحله اول از ناحیه کتف مجروح شد. بازگشتش به گردان در این مرحله نامشخص بود.

بعد از ظهر بود که هواپیماهای میراژ دشمن مقر نیروهای ما را بمباران کردند. با غروب خورشید هواپیماهای دشمن به لانه‌هایشان برمی‌گشتند که حاج جواد صبور به سمت ما آمد و گفت «نیروها را در محوطه جمع کنید». او دقایقی بعد در محوطه به شرح علل سازماندهی نیروها پرداخت و ادامه سخنانش از اهمیت ادامه عملیات و نقش لشکر عاشورا گفت. در پایان نیز دستور مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا را ابلاغ کردند. همچنین اعلام نیاز به تک تک نیروها شد.

در آن زمان وضعیت نیروها به دو دسته درآمد. نیروهایی که از جانشان برای دفاع از کشور می‌گذشتند و در سوی دیگر افراد محدودی، ساز عقب نشینی می‌زدند. عده‌ای که از ادامه عملیات ناامید شده بودند، شروع به غر زدن کردند و می‌خواستند هر چه سریع‌تر با گردان تسویه کنند.

فضای سنگینی میان نیروها حاکم شد. حاج صبور در موقعیت سختی قرار داشت و لبانش را بر هم می‎فشرد. برخورد آزار دهنده نیروها و از سوی دیگر دستور آقای مهدی بر او فشار روحی وارد می‌کرد. سخنانش را بغض‌آلود ادامه می‌داد.

خورشید از بالای درختان پایین می‌رفت و سکوت عجیبی در منطقه حکم فرما بود. طیفی که بر تصمیم آقا مهدی یقین داشتند با نگاه‌هایشان تاسف می خورند.

عقربه‌های ساعت به کندی حرکت می‌کرد. آن شب حاضران در معرض امتحان سختی قرار داشتند. حاج صبور سخنانش را با این جمله به پایان رساند، «فکر کنید اینجا کربلا و شب عاشوراست. چراغ‌ها را خاموش می‌کنیم. هر کسی نمی‌خواهد بماند، برود.» اشک از چشمان نیروها سرازیر شد. در چشمان حاج صبور معصومیتی همراه با ناامیدی موج می‌زد.

«جلیل هاشمی»، «مرحمت بالازاده» و «حبیب رنگیدن» نفرات اولی بودند که به پشتیبانی از حاج صبور برخاستند. نگاه‌ها در هم گره خورده بود تا اینکه چند نفر شروع کردند به گفتن شعار «ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند». غوغایی شد. معترضان تاب نیاوردند و به چادرهایشان رفتند. باقی نیروها را حاجی صبور به خط کرد. برای تجدید روحیه چند شعار گفت و نیروها تکرار کردند. پس از سازماندهی نیروها، بر زمین نشست و خاک پای نیروها را بر صورتش کشید. برای دقایقی نگاه به آسمان دوخت.

🌺 #عملیات_والفجر_چهار ، مهر ماه ۱۳۶۲ ، منطقه عملیاتی غرب کشور محور #سلیمانیه_پنجوین_عراق

💐 نامشان جاوید و یادشان گرامی

#کوچه_شهید
#عمليات_والفجر_۴
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Forwarded from دل باخته
https://s8.picofile.com/file/8360651976/IMG_20171228_144239_229_Copy.jpg


📝 #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از بسیجی دلاور #غواص_شهید_علیرضا_عبدی :

🔸 شهید عليرضا را كه اوايل به واحد مخابرات مأمور کردند ،حالات بخصوصی داشت ، روز اول و دوم روی زانوهايش می نشست و بسيار هم کم حرف و مودب بود .
اما این رفتارش از روز سوم کاملاً عوض شد و شروع کرد به شلوغ کاری ‌و شوخی های عجیب و غریب که همه را متعجب کرد .
يكی از خصوصيت های بارز بچه های واحد مخابرات اين بود كه وقتی شخص غريبه ای می آمد ، سریع باهاش صميمی می شدند و شوخی ها را شروع می كردند.
اما شهید عبدی بقدری شلوغ بود که در عرض چند روز چنان بلایی با شوخی هاش سر بچه ها آورد كه صدای همه را در آورد ..!
یک روز #غواص_شهيد_قاسم_محمدی که حسابی از شلوغ کارهای علیرضا به تنگ آمده بود ، برنامه ای ریخت که کمی بهش گیر بده و خیلی جدی بهش گفت : چه زود شرم و خجالت را كنار گذاشتی ، ما كه به اين واحد آمديم ، حدود دو ماهی كشيد كه فقط بتوانيم راحت صحبت كنيم ، حالا چه برسه به شوخی و شلوغ کاری ...
علیرضا كه بسيار پاکدل و زود باور بود ، یکدفعه از حرف های شهید محمدی چنان مضطرب و شوکه شد که سریع خودشو جمع و جور کرد و با حالتی متعجب آمد و از ما سوال كرد كه بچه ها حرف هاش واقعاً راست و درسته !؟
ماهم که از نقشه قاسم مطلع بودیم ، خیلی جدی حرف هاشو تائید کرده و طوری وانمود کردیم که انگار کار زشت و بدی کرده .
علیرضا با شنیدن این حرف ها کاملآ قبول کرد و با حالتی ناراحت رفت و مدام گفت که عجب کار اشتباهی کردم .

در کناره كارون سنگری بود كه به سنگر شب نشينی معروف بود و بچه ها اکثراً واسه گپ و گفت خودمانی اونجا جمع می شدند .
اون شب با دوستان قرار گذاشتیم واسه شب نشينی بریم به اون سنگر و وقتی وارد سنگر شديم ، یکدفعه عليرضا را دیدیم که در سجده بود و عاشقانه داشت با خدای خود راز و نياز می كرد. شانه هايش میلرزد و بغضش با صدای هق هق الهی العفو العفو می تركيد.
همه ما ناباورانه به عليرضا خيره شده بوديم . هيچ كس فكر نمی كرد كه عليرضا با آن همه شلوغی و شوخی‌های بی جا آن همه در حضور پروردگار خود خاصع و خاشع باشه و آنطور عاجزانه طلب عفو و شهادت بکنه..!؟

 💐 نامش جاوید و یادش گرامی

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Forwarded from دل باخته
https://s9.picofile.com/file/8361075242/IMG_20171230_124102_496_Copy.jpg

📝 #خاطره_ای زیبا از بسیجی مخلص و دلاور #غواص_شهید_محمد_عسگر_آوندی :

🔸منطقه عملياتی #كربلای_پنج ، يكی از خطرناكترين و پر مانع ترين مناطق عملياتی دوران جنگ هشت ساله بود که استحکامات نفوذ ناپذیرش توسط مستشاران اسرائیلی و روسی طراحی و اجرا شده بود .
دشمن به شكل گسترده از موانعی مثل رديفهای متعدد سيم خاردار ، مین های آبی و منور ، تله های انفجاری ، موانع خورشيدی و.... در داخل درياچه های مصنوعی موسوم به #آب_گرفتگی استفاده كرده بود و به اعتراف اکثر كارشناسان نظامی خارجی ، خط دفاعی #شلمچه از نفوذ ناپذيرترين خطوط دفاعی به شمار می رفت .
ولی با همه اين مسايل ، رزمندگان اسلام به كمك امدادهای خداوندی و با نثار جان و هستی خود ، اين موانع را پشت سر گذاشته و خط دشمن را شكستند.

🔸#گردان_حضرت_ولیعصر_عج لشگر ۳۱ عاشورا که اکثریت از رزمندگان دلاور و بی باک #استان_زنجان بودند در اين عمليات جزو نيروهای پیشرو و خط شكن بود و قرار بود که به صورت غواصی عمل کرده و به خطوط اول دشمن حمله نماید .
در شب عمليات كه بچه ها وارد آب شدند ، بنا بود پس از رسيدن به موانع ، توقف كنند تا نيروهای تخريب با بريدن سيم خاردارها و خنثی كردن مین ها و تله های انفجاری مسیر را برای پيش روی غواصان باز كنند .
وقتی كه پس از طی مسافتی در داخل آبگرفتگی به موانع رسيديم ، بچه ها توقف كردند و تخريب چی ها در سکوت کامل مشغول باز کردن معبر شدند .
لحظات بسيار حساس و سرنوشت سازی بود . هر لحظه ممكن بود که دشمن متوجه حضور نيروها شده و مسير حركت بچه ها را زير آتش خود بگيرد .

در اين گير و دار و اوضاع خطرناک ، بسیجیان دلاور #غواص_شهید_اصغر_نقدی و #غواص_شهید_رضا_چمنی حسابی به #غواص_شهید_محمد_عسگر_آوندی گیر داده و همش باهم شوخی کرده و می خندیدند .
انگار نه انگار كه در ميدان جنگ و در چندمتری دشمن بودند و هر لحظه احتمال شهادت شأن می رفت !
هنوز معبر كاملاً باز نشده بود كه دشمن متوجه حضور بچه ها شده و چنان آتش سنگینی را بر سرمان ريخت که منطقه به جهنمی آتشین تبدیل شد.
شهيدان نقدی و آوندی و چمنی جایی مستقر بودند که كاملاً زير آتش تيربارها و سلاح های آتش پران دشمن قرار داشت ، ولی با این وجود باز هم از شوخی و خنده دست بردار نبودند و همش می‌گفتند و می خندیدند.

🔸در آن اوضاع خطرناک که واقعاً بیم جان می‌رفت ، #غواص_شهید_اصغر_نقدی رو به #غواص_شهید_محمد_عسگر_آوندی كرده و همش براش شكلك های عجیب و غریب در می آورد و همه بچه‌ها را وادار به خنده می کرد .
اين يعنی به بازی گرفتن و مسخره كردن حيثيت مرگ كه تنها در پرتو ايمان راسخ به خداوند و ارزشهای الهی قابل توجيه و تفسير است و لا غير .

🔸و سرانجام هم هر سه نفرشان در همان شب بر اثر شدت آتش دشمن در داخل آب به شهادت رسيدند و گل خنده های سبز جاودانگی و ابديت بر روی گلبرگ سرخ لبانشان نقش بست .

💐 نامشان جاوید و یادشان گرامی

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Forwarded from دل باخته
https://s8.picofile.com/file/8359497542/IMG_20170625_164617_284_Copy.jpg

📝 #خاطره_ای کوتاه و شنیدنی از بسیجی #غواص_شهید_علی_اصغر_نقدی

🔸۱۹ دی ماه ۱۳۶۵ بود . خورشيد آرام آرام در بستر سنگی مغرب می خزيد تا خود را در پشت كوه های بلند باختر پنهان كند . گويا خبر از حادثه ای داشت كه در حال وقوع بود و برای همین هم سر در گريبان خجلت فرو می برد تا پرواز سينه سرخان مهاجر را به نظاره ننشينند .
غواصان خط شکن گردان حضرت ولی عصر ( عج ) #استان_زنجان ، پس از صرف شام ، لباس های غواصی خود را پوشيده و همه با تجهيزات كامل آماده حركت شدند .
اما هنوز فرمان حركت برای عمليات صادر نشده بود . مثل شب های عمليات ، بازار دعای توسل دوباره رونق گرفت . بچه ها مثل هميشه دست به دامن ائمه اطهار ( ع) شدند . اگر كسی آنها را نمی شناخت گمان می كرد كه از ترس مرگ و جنگ اين چنين گريه می كنند . وقتی كه دعای توسل تمام شد ، بچه ها از بسیجی غواص #شهيد_علی_اصغر_نقدی و رزمنده دلاور #غواص_علی_سودی خواستند تا شعر کودکانه ( هادی هدی ، كجاييد) را با هم بخوانند . چقدر زيبا بود . آن دو به شكل قشنگی شعر را با هم می خواندند.
گاهی هم #غواص_شهيد_رضا_چمنی با آن ها همكاری می كرد و بچه ها بيت آخر را با هم دم می گرفتند . عجب منظره دل انگيزی بود . آن شب بچه ها كلی خنديدند . انگار نه انگار كه در ميدان جنگ و جبهه اند ، گويا در مجلس جشن و عروسی هستند .
خدايا ! اين شور و شوق در حساس ترين لحظات زندگی ، چگونه در فهم دنيا می گنجد ؟ اصحاب دنيا اين حالت را چگونه تفسير می كنند ؟ چه جمع با صفايی بود ؟
وقتی كه #عمليات_كربلای_۵ آغاز شد ، بسياری از آن بچه ها از جمله بسیجی دلاور #شهيد_علی_اصغر_نقدی و بسیجی دلاور #شهيد_رضا_چمنی ، در همان شب اول در آسمان #شلمچه ، ستاره بی غروب گشتند و گوهر پربهای پيكرشان در صدف شهادت جای گرفت.

🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Forwarded from دل باخته
https://s8.picofile.com/file/8359600018/IMG_20180107_165817_874_Copy.jpg

📝 #خاطره_ای زیبا از بسیجی مخلص
#غواص_شهید_سعید_حسنی_تنها

🔹آبان ماه ۱۳۶۳ در ارتفاعات شهرستان مهاباد استان کردستان ، یک شب با سعید حسنی در سنگری بالای تپه ای مشرف به مقر نگهبان بودیم ، برف سنگینی منطقه رو پوشانده بود و هوا بقدری سرد بود که از سرما دندان هامون بی اختیار بهم میخورد و صدا می داد ، به تمامی سنگرها اکیدا توصیه شده بود که کاملأ هوشیار و با چشم باز نگهبانی دهند و تا جای ممکن از حرف زدن اجتناب نمایند ، آخر اوضاع منطقه اصلأ خوب نبود و نیروهای مزدور گروهگ های ضد انقلاب هر چندشب یه بار به مقر لشگر شبیخون میزند ، شب قبل هم در کمال نامردی و قساوت با بریدن سر تعدادی از نگهبانها چنان فضای خوف ناک و دلهره آوری درست کرده بودند که دیگه از صدای تکون خوردن علفها هم میترسیدیم و چهار چشمی اطرافمون رو نگاه میکردیم که یکدفعه غافلگیر نشیم ، خلاصه تو وضعیت وحشتناکی مشغول نگهبانی بودیم و از ترس پشت به پشت هم داده و بدون کوچکترین حرکت و صدائی مراقب اطراف مون بودیم .

درآن سکوت خوف ناک و اجباری ، لحظاتی با خود خلوت کرده و دیدم بهترین کار اینه که از سعید بخوام تو خوندن نماز شب کمکم کنه و با همین فکر خیلی یواش زیر گوشش گفتم : سعید یه چیز ازت بخوام ، قبول میکنی !؟
سعید که سخت مشغول وارسی اطراف بود ، آرام گفت : هرچه باشه! اما الان وقت خوبی برای حرف زدن نیست ، حرف تو نگه دار ، برگشتیم خوابگاه حرف میزنیم و بعد هم ساکت شد و دیگه هیچی نگفت . راست میگفت هیچ وقت خوبی رو برای گفتگو انتخاب نکرده بودم ، آخر کوچکترین بی توجه ای و غفلت میتونست باعث برباد رفتن سرمون بشه ، اما عشق و اشتیقاقم برای خوندن نماز شب بحدی بود که اصلا نتونستم خودمو کنترل کنم و دوباره با شرمندگی و خجالت یواش زیرگوشش گفتم : سعید ! خوندن نمازشب رو یادم میدی !؟ خنده نازی کرد و گفت : انگار امشب تا شهیدمون نکنی ، دست بردار نیستی !؟ زدم زیرخنده و گفتم : فقط یه کلمه بگو ! آره یا نه !؟ خندید و خیلی یواش کنار گوشم گفت : معلومه که بله ! چی از این بهتر !؟ اگه خدا بخواهد از همین فردا شروع می کنیم ! اما جون من دیگه حواست جلو باشه و مراقب اطراف باش ! اونقدر خوشحال شدم که سریع برگشتم و صورتشو بوسیدم .

از فردای همون شب سعید همچون معلمی دلسوز شروع به تعلیم  سوره ها و دعاهای مخصوص نمازشب بهم کرد و هرروز قبل از اذان مغرب به بالای تپه ای که کنار مقر بود رفتیم و سعید کلمه به کلمه دعاها و سوره های مبارک فلق و ناس را برام خواند و منم تکرارشون کردم ، تا اینکه بعد از چند روز تلاش مستمر و بی وقفه عاقبت موفق به حفظ کامل آیات و دعاهای نمازشب شدم و بعداون هم دیگه  شدم همراه و همدم سعید در نمازشب هاش و هرشب دوتائی مشغول مناجات و رازونیاز با خالق زیبائها شدیم و باعنایت خداوند مهربان و همیاری سعید تا آخر ماموریت نماز شبم ترک نشد .

🌺 روحش شاد و نامش جاوید

🔸 بسیجی مخلص و دلاور #غواص_شهید_سعید_حسنی_تنها شیرمرد زنجانی از رزمندگان مخلص و بسیجیان دلاور #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز گردان حضرت ولیعصر عج استان زنجان در عملیات های عاشورایی کربلای چهار و پنج

🌷شهادت : دی ماه ۱۳۶۵ ، عملیات عاشورایی #کربلای_پنج ، منطقه عملياتی #شلمچه

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خاطره_ای کوتاه و پرمحتوا از فرمانده دل ها #سردار_شهید_مهدی_باکری فرمانده مخلص و دلاور #لشکر_۳۱_عاشورا :

🔹 یکی از همرزمان شهید می گوید :

یکروز در جبهه حاج عمران ، ناهار قرارگاه فرماندهی مرغ بود ، #آقا_مهدی که با سر و وضعی خاکی و خسته از خط مقدم برگشته بود ، به سر سفره آمد و نشست و تا چشمش به غذا افتاد ، گفت : آیا بسیجی ها هم الان مرغ می خورند ؟
و وقتی با سکوت همرزمان مواجه شد ، سریع مرغ را کنار گذاشت و به خوردن برنج خالی اکتفا کرد .

کجایند مردان بی ادعا...

🌸 روحش شاد و یادش گرامی

🇮🇷 هموطن ! به افرادی رای دهیم که نمایندگی را #بنگاه_داری و #خزانه_رفاه نمی دانند ...

#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab