https://s3.picofile.com/file/8362393050/IMG_20180319_174718_305.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #شب_حمله
📌 #قسمت_دوم
دسته کوچک ما بطور کامل زمين گير شده و ديگر میل و توانی برای پيشروی در نيروها ديده نمی شد .
به سراغ برادر آهومند فرمانده محترم دسته رفته و از او خواستم که برخاسته و دسته را به جلــو هدايت کند ، اما ايشان با نظرم مخالفت کرده و گفتند که زیر این آتش سنگين نمی شود پيشروی کرد و با مسير هم آشنا نیستم و امکان دارد کمی جلوتر عراقها منتظرمان باشند ، پس همينجا نشسته و منتظر آمدن يکی از فرماندهان گردان می شويم .
با تأسف و ناراحتی برگشته و کنار ديگر همرزمان نشستم ، دقايقی گذشت و از فرماندهان گردان خبری نشد ، از سوی دیگر هم آتش پرجحمی که به اطراف سنگرهای کمين هدايت می شد ، شدید تر شده و رزمندگان مجبور به خوابیدن روی زمين شدند ، قابل قبول نبود ، بیخود و بی جهت داشتیم زیر رگبار گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا تلف می شدیم و کسی هم عین خیالش نبود .
دیگه صبر از کف داده و دوباره پیش فرمانده دسته کشیده و ازش خواستم که بلند شده و دسته را سمت جلو حرکت بده تا شاید سایر نیروهای گردان را پیدا کنیم ، برادر آهومند بازم حرف های قبلی را تحویلم داده و هر چه هم اصرار کردم قبول نکرد .
خلاصه ترمز برده و رو به همرزمان کرده و گفتم : اینجا ماندن مساوی است با مرگ ! با تیر دشمن کشته شدن بهتر از مردن زیر خمپاره و ترکشه ! دارم میرم جلو ، هرکس دلش میخواد با دشمن بجنگنه ، بلند شه تا با هم بریم .
بچه ها طوری از دیدن اوضاع وخیم میدان شوکه بودند که اصلاً اعتنایی به حرف هایم نکرده و از سر جاشون تکون نخوردند . بدون درنگ چندتایی موشگ آرپی جی اضافه از سایر همرزمان گرفته و بدون توجه به اعتراضات برادر آهومند ، تک و تنها شروع به حرکت کردم .
در قلبم طوفانی عظيم برپا بود و قطره های اشک بدون اختيار از چشمانم لغزيده و صورتم را خيس می کرد ، به سنگرهای کمين دوم و سوم عراقیها رسیده و دیدم اطراف شأن مملو از پيکرهای پاک و سوراخ و سوراخ شده شهداست ، اکثراً بچههای گروهان خودمان بودند ، از دور پيکر غرق در نور فرمانده گروهان مان سردار شهید حسين بابائی را دیدم که روی یک جنازه عراقی افتاده ، سریع به طرفش رفته و در مسیر پيکر سوراخ سوراخ شده پاسدار شهید بهرام (يدالله) رجبی را دیده و کمی آنطرف تر هم جسم غرق درخون معاونت گروهان ، پاسدار مخلص و با تقوا ، سردار شهید علی رضوانی به چشمم خورد .
صحنه عجیب و دردناکی مقابل چشمانم به تصویر کشیده شده بود ، تعداد زیادی شهید در اطراف ریخته شده بود و تعدادی هم از رزمندگان مجروح داشتند با ناله و ذکر یا زهرا (س) و یا حسین (ع ) سینه خیز و کشان کشان سمت عقب می رفتند ، کاملاً کلید کرده و فقط به شهدا نگاه کرده و مثل باران بهاری اشک می ریختم .
در همین حال و احوال ، یکدفعه احساس کردم که کسی در پشت سرم می باشد ، سریع برگشته و دیدم که بسيجی دلاور و باتـقوا برادر جانباز حاج نــادر عسگری فرمانده تيم دوم دسته می باشد که با ديدگانی اشکبار پشت سرم داره حرکت میکنه ، بقدری حالم بد بود که با دیدنش بغضم ترکید و هق هق کنان شروع به گریه کردم ، لحظاتی همدیگر را گرم در آغوش گرفته و بدون هیچ حرفی فقط گریه کرده و اشک ریختیم .
منطقه بی وقفه زير گلوله باران سنگين عراقها بود و از شدت انفجارات زمین و زمان میلرزید ، با برادر عسگری قرار گذاشتیم تا حد امکان جلو بریم و به بچه های پیشرو برسیم و با همین فکر شروع به حرکت کردیم ، هرکدام يک قبضه آرپـی جـی هفت در دست داشته و با گام های استوار پیش می رفتیم ، ديگر اعتنایی به انفجارات پی در پی گلوله های توپ و خمپاره نداشته و ترکشها ريز و درشت و گلوله های سرخ رنگ رسام زوزه کشان از هرطرف مان رد می شدند .
روی جاده خاکی چند تانک و خودروی عراقی در حال سوختن هستند ، به سمت شأن رفته و پس از طی مسافتی به کانال عریض و طویلی رسیدیم که پراز آب و لجن بسیار بدبو بود ، چون کنار جاده خاکی حرکت می کردیم ، وارد کانال نشده و نیم خیز و سینه خیز از روی جاده رد شده و به آنسوی کانال رفته و ناگهان با صحنه ای مواجه شدیم که زبان از گفتنش واقعاً ناتوان و قاصر است .
آن طرف کانال قيامتی برپا بود ، قربانگاهی خونین از دل باختگان پیر جماران ، خاکریز کنار جاده مملو از اجساد مطهر شهدا بود که قدم به قدم هم بیشتر و بیشتر می شدند ، بچه های گردان خودمان نبودند ، برای شناسایی جیب چند شهید را وارسی کرده و دیدیم که رزمندگان دلاور لشگر ۸ نجف هستند .
بحدی جلو کشیده بودیم که از حلقه محاصره دشمن گذشته و اکنون در کنار نيروهای پاکباز لشگر ۸ نجف بوديم ، اما هیچ آدم زنده ای در اطراف دیده نمی شد....
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #شب_حمله
📌 #قسمت_دوم
دسته کوچک ما بطور کامل زمين گير شده و ديگر میل و توانی برای پيشروی در نيروها ديده نمی شد .
به سراغ برادر آهومند فرمانده محترم دسته رفته و از او خواستم که برخاسته و دسته را به جلــو هدايت کند ، اما ايشان با نظرم مخالفت کرده و گفتند که زیر این آتش سنگين نمی شود پيشروی کرد و با مسير هم آشنا نیستم و امکان دارد کمی جلوتر عراقها منتظرمان باشند ، پس همينجا نشسته و منتظر آمدن يکی از فرماندهان گردان می شويم .
با تأسف و ناراحتی برگشته و کنار ديگر همرزمان نشستم ، دقايقی گذشت و از فرماندهان گردان خبری نشد ، از سوی دیگر هم آتش پرجحمی که به اطراف سنگرهای کمين هدايت می شد ، شدید تر شده و رزمندگان مجبور به خوابیدن روی زمين شدند ، قابل قبول نبود ، بیخود و بی جهت داشتیم زیر رگبار گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا تلف می شدیم و کسی هم عین خیالش نبود .
دیگه صبر از کف داده و دوباره پیش فرمانده دسته کشیده و ازش خواستم که بلند شده و دسته را سمت جلو حرکت بده تا شاید سایر نیروهای گردان را پیدا کنیم ، برادر آهومند بازم حرف های قبلی را تحویلم داده و هر چه هم اصرار کردم قبول نکرد .
خلاصه ترمز برده و رو به همرزمان کرده و گفتم : اینجا ماندن مساوی است با مرگ ! با تیر دشمن کشته شدن بهتر از مردن زیر خمپاره و ترکشه ! دارم میرم جلو ، هرکس دلش میخواد با دشمن بجنگنه ، بلند شه تا با هم بریم .
بچه ها طوری از دیدن اوضاع وخیم میدان شوکه بودند که اصلاً اعتنایی به حرف هایم نکرده و از سر جاشون تکون نخوردند . بدون درنگ چندتایی موشگ آرپی جی اضافه از سایر همرزمان گرفته و بدون توجه به اعتراضات برادر آهومند ، تک و تنها شروع به حرکت کردم .
در قلبم طوفانی عظيم برپا بود و قطره های اشک بدون اختيار از چشمانم لغزيده و صورتم را خيس می کرد ، به سنگرهای کمين دوم و سوم عراقیها رسیده و دیدم اطراف شأن مملو از پيکرهای پاک و سوراخ و سوراخ شده شهداست ، اکثراً بچههای گروهان خودمان بودند ، از دور پيکر غرق در نور فرمانده گروهان مان سردار شهید حسين بابائی را دیدم که روی یک جنازه عراقی افتاده ، سریع به طرفش رفته و در مسیر پيکر سوراخ سوراخ شده پاسدار شهید بهرام (يدالله) رجبی را دیده و کمی آنطرف تر هم جسم غرق درخون معاونت گروهان ، پاسدار مخلص و با تقوا ، سردار شهید علی رضوانی به چشمم خورد .
صحنه عجیب و دردناکی مقابل چشمانم به تصویر کشیده شده بود ، تعداد زیادی شهید در اطراف ریخته شده بود و تعدادی هم از رزمندگان مجروح داشتند با ناله و ذکر یا زهرا (س) و یا حسین (ع ) سینه خیز و کشان کشان سمت عقب می رفتند ، کاملاً کلید کرده و فقط به شهدا نگاه کرده و مثل باران بهاری اشک می ریختم .
در همین حال و احوال ، یکدفعه احساس کردم که کسی در پشت سرم می باشد ، سریع برگشته و دیدم که بسيجی دلاور و باتـقوا برادر جانباز حاج نــادر عسگری فرمانده تيم دوم دسته می باشد که با ديدگانی اشکبار پشت سرم داره حرکت میکنه ، بقدری حالم بد بود که با دیدنش بغضم ترکید و هق هق کنان شروع به گریه کردم ، لحظاتی همدیگر را گرم در آغوش گرفته و بدون هیچ حرفی فقط گریه کرده و اشک ریختیم .
منطقه بی وقفه زير گلوله باران سنگين عراقها بود و از شدت انفجارات زمین و زمان میلرزید ، با برادر عسگری قرار گذاشتیم تا حد امکان جلو بریم و به بچه های پیشرو برسیم و با همین فکر شروع به حرکت کردیم ، هرکدام يک قبضه آرپـی جـی هفت در دست داشته و با گام های استوار پیش می رفتیم ، ديگر اعتنایی به انفجارات پی در پی گلوله های توپ و خمپاره نداشته و ترکشها ريز و درشت و گلوله های سرخ رنگ رسام زوزه کشان از هرطرف مان رد می شدند .
روی جاده خاکی چند تانک و خودروی عراقی در حال سوختن هستند ، به سمت شأن رفته و پس از طی مسافتی به کانال عریض و طویلی رسیدیم که پراز آب و لجن بسیار بدبو بود ، چون کنار جاده خاکی حرکت می کردیم ، وارد کانال نشده و نیم خیز و سینه خیز از روی جاده رد شده و به آنسوی کانال رفته و ناگهان با صحنه ای مواجه شدیم که زبان از گفتنش واقعاً ناتوان و قاصر است .
آن طرف کانال قيامتی برپا بود ، قربانگاهی خونین از دل باختگان پیر جماران ، خاکریز کنار جاده مملو از اجساد مطهر شهدا بود که قدم به قدم هم بیشتر و بیشتر می شدند ، بچه های گردان خودمان نبودند ، برای شناسایی جیب چند شهید را وارسی کرده و دیدیم که رزمندگان دلاور لشگر ۸ نجف هستند .
بحدی جلو کشیده بودیم که از حلقه محاصره دشمن گذشته و اکنون در کنار نيروهای پاکباز لشگر ۸ نجف بوديم ، اما هیچ آدم زنده ای در اطراف دیده نمی شد....
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s4.picofile.com/file/8363088042/IMG_20161223_222454.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز اول
📌 #قسمت_دوم
🔹طبق قولی که به همرزمان زخمی در کانال داده ام ، سریع وضعيت أسف بار کانال را برای سردار زلفخانی معاونت دلاور گردان حر شرح داده و خواستار چندنفر از نیروها شدم تا برای آوردنشان اقدام کنم ، سردار دستی به سرم کشیده و با لبخند شیرینی گفت : حسابی خسته شدی دلاور ، برو یه کم استراحت کن ، از کانال هم خیالت راحت ، چندتا آمبولانس و تعدادی از امدادگران و حمل مجروحان در راهند ، الانه که دیگه برسند .
در گوشه ای نشسته و سرم را به دیواره سرخ و بلند گودال تکیه داده و مشغول تماشای اطراف شدم ، از دوتا گردان حدوداً ۵۰۰ نفره ، حدود ۸۰ يا ۹۰ نفر باقی مانده بودیم که تعدادی هم پانسمان کرده و مجروح بودند ، با این وضعیت به احتمال زیاد باید عقب می کشیدیم .
رزمندگان دلاور ، شب گذشته چنان خطرات و اتفاقات عجیب و غریبی را پشت سر گذاشته بودند که اکثراً خسته و بی رمق ، گوشه ای افتاده و بخواب رفته بودند ، صدای ناله های جانسوز چند مجروح که چشم انتظار آمبولانس هستند ، محیط گودال را بسیار غم بار و ناراحت کننده کرده است ، سردار وزیری فرمانده گردان و تعدادی از فرماندهان گردان حضرت علی اکبر (ع) در گوشه ای جمع شده و مدام با گوشی های بیسیم در حال صحبت هستند ، آنقدر خسته هستم که عین تماشای اطراف ، چشام بسته شده و به خواب شیرینی فرو می روم .
باصدای وحشتناک انفجاری شديد ، سراسیمه از خواب پريده و هراسان کف زمين خوابيده و دست هايم را روی گوش هام گذاشتم ، محل استقرارمان شدیداً زیر بمباران چندتا هواپيمای بمب افکن عراقی بود ، بدليل عدم وجود پدافند هوائی در منطقه ، هواپیماها تا آنجا که جا داشتن پائین آمده و بمب های خود را روی گودال و اطرافش می ریختند ، انفجارات بقدری زیاد است که همه پناه گرفته و کسی سرپا دیده نمی شود ، دقايقی به همین منوال می گذرد تا اینکه بمب و موشک هواپیماها به اتمام رسیده و از بالای سرمان دور می شوند و آرامش دوباره به منطقه باز ميگردد.
پاسدار شهید احد اسکندری پيک دلاور گردان همه رزمندگان حاضر در گودال را برای شنیدن سخنان سردار وزیری به گوشه ای فرا خوانده و همگی جمع می شویم ، سردار رسول وزيری فرمانده دلاور گردان ضمن گراميداشت ياد و خاطره ياران شهید ، از زحمات و تلاش بچهها تشکر کرده و اعلام می کنند که عقبه به شدت زیر بمباران و گلوله باران دشمن است و یگان ها قادر به حرکت و جابجایی نیستند و طبق دستور قرارگاه ، تا رسیدن نیروهای جدید ، ما باید همین جا خط پدافندی تشکیل داده و از پیشروی تانک های دشمن جلوگیری کنیم .
با اتمام سخنان سردار وزیری ، همگی آماده شده و با هدایت سردار زلفخانی از گودال خارج و نیم خیز و سینه خیز از روی جاده خاکی گذشته و وارد کانال خشک شدیم ، برادران امدادگر و حمل مجروح تمام شهدا و مجروحین را جمع آوری و به عقبه انتقال داده اند و اکنون داخل کانال پاک پاک است ، در ورودی کانال ، کنار جاده خاکی تعداد زیادی جعبه مهمات و موشک آر پی جی ریخته که بنا به دستور تا میتوانیم ، برداشته و به سمت پائین کانال حرکت می کنیم .
جابجائی رزمندگان و رفت و آمد آمبولانس ها ، موجب وحشت عراقی ها شده و دیوانه وار شروع به کوبیدن کانال و اطرافش می کنند . انفجار پی در پی گلوله های توپ و خمپاره و موشک ، ابری از دود و خاکستر و گرد و خاک در بالای سرمان تشکل داده و همه جا را تيره و تار کرده است ، ارتفاع کانال کوتاه است و همه از شر گلوله ها و ترکش ها که زوزه کشان از بالای سرمان رد می شوند ، بصورت نیم خیز حرکت می کنیم .
کانال طویل است و طبق دستور رزمندگان یک به یک در سنگرهایی با بیش از ۸۰ یا ۹۰ متر فاصله از هم مستقر شده تا اینکه در انتهای کانال نوبت به ما رسیده و آخرین سنگر خط پدافندی درست در روبروی حوضچه ها و کنار یک پل لوله ای ، به بنده و پاسدار رضا رسولی و یک تیربارچی بنام محمد سپرده شد.
پاسداری و حفاظت از انتهای خط پدافندی گردان و جلوگيری از نفوذ نيروهای کماندو و پياده دشمن از داخل حوضچه های مقابل که تا کانال بدبو امتداد دارند و مقابله با پيشروی تانکها از سمت همايون شهر و دشت مقابل آن که به گفته مکرر سردار زلفخانی ماموريتی بسیار سخت و احساس است بر عهده ما سه تن گذارده شده و تأکید می شود که قیچی نشدن رزمندگان در داخل کانال به هوشیاری دقیق ما بستگی دارد .
سردار زلفخانی بعد از سفارشات فراوان ، هرچه موشک و مهمات همراه خودش و بیسیم چی هاش بود ، کنار سنگرمان گذاشته و به سمت بالای کانال حرکت کردند ....
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز اول
📌 #قسمت_دوم
🔹طبق قولی که به همرزمان زخمی در کانال داده ام ، سریع وضعيت أسف بار کانال را برای سردار زلفخانی معاونت دلاور گردان حر شرح داده و خواستار چندنفر از نیروها شدم تا برای آوردنشان اقدام کنم ، سردار دستی به سرم کشیده و با لبخند شیرینی گفت : حسابی خسته شدی دلاور ، برو یه کم استراحت کن ، از کانال هم خیالت راحت ، چندتا آمبولانس و تعدادی از امدادگران و حمل مجروحان در راهند ، الانه که دیگه برسند .
در گوشه ای نشسته و سرم را به دیواره سرخ و بلند گودال تکیه داده و مشغول تماشای اطراف شدم ، از دوتا گردان حدوداً ۵۰۰ نفره ، حدود ۸۰ يا ۹۰ نفر باقی مانده بودیم که تعدادی هم پانسمان کرده و مجروح بودند ، با این وضعیت به احتمال زیاد باید عقب می کشیدیم .
رزمندگان دلاور ، شب گذشته چنان خطرات و اتفاقات عجیب و غریبی را پشت سر گذاشته بودند که اکثراً خسته و بی رمق ، گوشه ای افتاده و بخواب رفته بودند ، صدای ناله های جانسوز چند مجروح که چشم انتظار آمبولانس هستند ، محیط گودال را بسیار غم بار و ناراحت کننده کرده است ، سردار وزیری فرمانده گردان و تعدادی از فرماندهان گردان حضرت علی اکبر (ع) در گوشه ای جمع شده و مدام با گوشی های بیسیم در حال صحبت هستند ، آنقدر خسته هستم که عین تماشای اطراف ، چشام بسته شده و به خواب شیرینی فرو می روم .
باصدای وحشتناک انفجاری شديد ، سراسیمه از خواب پريده و هراسان کف زمين خوابيده و دست هايم را روی گوش هام گذاشتم ، محل استقرارمان شدیداً زیر بمباران چندتا هواپيمای بمب افکن عراقی بود ، بدليل عدم وجود پدافند هوائی در منطقه ، هواپیماها تا آنجا که جا داشتن پائین آمده و بمب های خود را روی گودال و اطرافش می ریختند ، انفجارات بقدری زیاد است که همه پناه گرفته و کسی سرپا دیده نمی شود ، دقايقی به همین منوال می گذرد تا اینکه بمب و موشک هواپیماها به اتمام رسیده و از بالای سرمان دور می شوند و آرامش دوباره به منطقه باز ميگردد.
پاسدار شهید احد اسکندری پيک دلاور گردان همه رزمندگان حاضر در گودال را برای شنیدن سخنان سردار وزیری به گوشه ای فرا خوانده و همگی جمع می شویم ، سردار رسول وزيری فرمانده دلاور گردان ضمن گراميداشت ياد و خاطره ياران شهید ، از زحمات و تلاش بچهها تشکر کرده و اعلام می کنند که عقبه به شدت زیر بمباران و گلوله باران دشمن است و یگان ها قادر به حرکت و جابجایی نیستند و طبق دستور قرارگاه ، تا رسیدن نیروهای جدید ، ما باید همین جا خط پدافندی تشکیل داده و از پیشروی تانک های دشمن جلوگیری کنیم .
با اتمام سخنان سردار وزیری ، همگی آماده شده و با هدایت سردار زلفخانی از گودال خارج و نیم خیز و سینه خیز از روی جاده خاکی گذشته و وارد کانال خشک شدیم ، برادران امدادگر و حمل مجروح تمام شهدا و مجروحین را جمع آوری و به عقبه انتقال داده اند و اکنون داخل کانال پاک پاک است ، در ورودی کانال ، کنار جاده خاکی تعداد زیادی جعبه مهمات و موشک آر پی جی ریخته که بنا به دستور تا میتوانیم ، برداشته و به سمت پائین کانال حرکت می کنیم .
جابجائی رزمندگان و رفت و آمد آمبولانس ها ، موجب وحشت عراقی ها شده و دیوانه وار شروع به کوبیدن کانال و اطرافش می کنند . انفجار پی در پی گلوله های توپ و خمپاره و موشک ، ابری از دود و خاکستر و گرد و خاک در بالای سرمان تشکل داده و همه جا را تيره و تار کرده است ، ارتفاع کانال کوتاه است و همه از شر گلوله ها و ترکش ها که زوزه کشان از بالای سرمان رد می شوند ، بصورت نیم خیز حرکت می کنیم .
کانال طویل است و طبق دستور رزمندگان یک به یک در سنگرهایی با بیش از ۸۰ یا ۹۰ متر فاصله از هم مستقر شده تا اینکه در انتهای کانال نوبت به ما رسیده و آخرین سنگر خط پدافندی درست در روبروی حوضچه ها و کنار یک پل لوله ای ، به بنده و پاسدار رضا رسولی و یک تیربارچی بنام محمد سپرده شد.
پاسداری و حفاظت از انتهای خط پدافندی گردان و جلوگيری از نفوذ نيروهای کماندو و پياده دشمن از داخل حوضچه های مقابل که تا کانال بدبو امتداد دارند و مقابله با پيشروی تانکها از سمت همايون شهر و دشت مقابل آن که به گفته مکرر سردار زلفخانی ماموريتی بسیار سخت و احساس است بر عهده ما سه تن گذارده شده و تأکید می شود که قیچی نشدن رزمندگان در داخل کانال به هوشیاری دقیق ما بستگی دارد .
سردار زلفخانی بعد از سفارشات فراوان ، هرچه موشک و مهمات همراه خودش و بیسیم چی هاش بود ، کنار سنگرمان گذاشته و به سمت بالای کانال حرکت کردند ....
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s8.picofile.com/file/8368041692/IMG_20180727_190720_037.jpg
📝 #خاطره_ای عجیب و شنیدنی از کمینگاه منافقان #عملیات_مرصاد :
#قسمت_دوم
🔹مینی بوس روی جاده بود و هر لحظه امکان هدف قرار گرفتن اش می رفت ، حتماً باید کاری می کردم ، دوباره شروع به التماس و خواهش کرده و عاجزانه خواستم که سوار ماشین شوند تا برگردیم ، اما هرچه گفتم به گوش شأن نرفت و از جایشان تکان نخوردند .
خلاصه چنان ناراحت و عصبی ام کردند که دیگه واقعاً قاط زده و فریاد زدم که شما ترسوها مگه برای جنگیدن به منطقه نیامدید ، چیزهایی که تا حالا با خیال راحت دیدید و خندیدید ، فقط نمایشگاهی از دستاوردهای رزمندگان اسلام بود ، اما الان اینجا نزدیکی خط مقدم هستیم و صدای گلوله و انفجار را به وضوح دارید می شنوید ، بیاید بیرون از نزدیک با حال و هوای خط آشنا شده و ببینید بسیجیان چقدر ساده و راحت جانفشانی و ایثار میکنند ، بابا به دین و به پیغمبر ، هنوز چند کیلومتری با خط مقدم فاصله داردیم و هیچ گونه خطری شما را تهدید نمیکند .
یکی از مدیران استان که به شدت ترسیده و از خشم و عصبانیت سرخ سرخ شده بود ، فریاد زد که تو خودت از اعضای منافقان هستی و نقشه کشیدی ما را تحویل آنان بدهی ، ما با تو هیچ جا نمی آییم و تا آمدن یک نفر از مسئولان تیپ ، همین جا می مانیم ، بقیه شأن هم یکصدا حرف این آقا را تائید کرده و آب پاکی را روی دستم ریختند .
خلاصه آقایان اونقدر رو مخم راه رفتند که کاملاً عصبی شده و فریاد زدم که من دارم میرم جلو با منافقین بجنگم ، هرکس دل و جرات شو داره بیاد و هرکس هم نداره ، همینجا منتظر رسیدن کمک بمونه ! بعد هم شروع به حرکت سمت روستای پاتاق کردم .
انتظار داشتم که حرف هام به رگ غیرت بعضی هایشان برخورده و چندتاشان پشت سرم به راه بیافتند ، اما شیرپاک خورده ها هیچ تکونی به خودشان نداده و حرکتی نکردند ، اصلأ حال و روز خوبی نداشتم ، از یک طرف پای مصنوعی اذیت میکرد و از طرفی هم شدیداً باخودم درگیر بودم و با نگرانی به عواقب کارم فکر کرده و در اندیشه پاسخی بودم که باید به سردار عباسی می دادم .
وارد روستا شده و خود را درمیان تعداد کثیری از رزمندگان دیدم که آماده حرکت به سوی خط مقدم می شدند ، بچههای تیپ مخصوص حضرت امام صادق (ع) استان قم بودند ، سراغ فرمانده گردان را گرفتم تا شاید بتونه کمکی کنه و آقایان مسئول را از زیر پل خارج کنیم ، داشتم سمت فرمانده می رفتم که ناگهان #سردار_احمد_آقایاری ( #حکیمی_پور ) فرمانده گردان حضرت امام سجاد (ع) استان زنجان و تعدادی از نیروهای کادر فرماندهی گردان را دیدم که در حال بازگشت از خط بودند ، گل از گلم باز شد و شاد و خندان سمت شأن دویده و از خوشحالی با همه شون روبوسی کرده و جریان را برای شأن تعریف کرده و گفتم که تو چه مخمصه ای افتادم .
می دانستم که راضی کردن آقایان مسئول فقط از عهده #احمد_سیاست ( لقب سردار آقایاری در بین رزمندگان ) بر می آید و چنان هم شد و رفتیم کنار پل و سردار آقایاری با یک سخنرانی زیبا و حماسی و بعد از کلی دلجویی و روحیه دادن ، همه شون را سوار مینی بوس کرده و روانه سمت کرمانشاه شدیم .
کل مسیر زیر آتش شدید ناسزا و حرف های تند و تهدیدات آقایان بودم تا اینکه عاقبت به مقر تیپ رسیده و از دست شأن خلاص شدم و طولی هم نکشید که توسط سردار عباسی احضار شدم و از شکایت رسمی آقایان مطلع شدم ، نامه ای برای دفتر قضایی نوشته و با شرح قضیه ، حقیر را عامل نفوذی منافقین معرفی کرده و خواستار برخورد و بازداشتم شده بودند .
بنا به پیشنهاد سردار عباسی محضر امام جمعه زنجان حاج آقا موسوی که در مقر حضور داشتند رفتیم تا مگر ایشان رضایت آقایان را بگیرد ، آقای موسوی که شناخت خوبی ازم داشت و از بعضی شلوغ کاری هایم در شهر آگاه بود و از ایثار و فداکاری خانواده ام در طول انقلاب و جنگ هم با خبر بود با شنیدن ماجرا مدتی خندید و بعد هم یک کم نصیحت و نکوهشم کرد و در نهایت هم قول داد که با تک تک آقایان صحبت کرده و رضایت بگیرد .
خلاصه برای اینکه گیر بچه های دفتر قضایی نیفتم ، چند روزی را بالای پشت بام بلوک های خوابگاه سپری کرده و اصلأ هم در محوطه مقر و جلوی چشم آقایان مسئول پیدام نشد تا اینکه حاج آقا موسوی زحمت کشیده و از همه شون رضایت گرفت و در نهایت هم با دادن یک تعهد زبانی به برادر نبوی مسئول دفتر قضایی تیپ از شر شکایت آقایان خلاص شدم .
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای عجیب و شنیدنی از کمینگاه منافقان #عملیات_مرصاد :
#قسمت_دوم
🔹مینی بوس روی جاده بود و هر لحظه امکان هدف قرار گرفتن اش می رفت ، حتماً باید کاری می کردم ، دوباره شروع به التماس و خواهش کرده و عاجزانه خواستم که سوار ماشین شوند تا برگردیم ، اما هرچه گفتم به گوش شأن نرفت و از جایشان تکان نخوردند .
خلاصه چنان ناراحت و عصبی ام کردند که دیگه واقعاً قاط زده و فریاد زدم که شما ترسوها مگه برای جنگیدن به منطقه نیامدید ، چیزهایی که تا حالا با خیال راحت دیدید و خندیدید ، فقط نمایشگاهی از دستاوردهای رزمندگان اسلام بود ، اما الان اینجا نزدیکی خط مقدم هستیم و صدای گلوله و انفجار را به وضوح دارید می شنوید ، بیاید بیرون از نزدیک با حال و هوای خط آشنا شده و ببینید بسیجیان چقدر ساده و راحت جانفشانی و ایثار میکنند ، بابا به دین و به پیغمبر ، هنوز چند کیلومتری با خط مقدم فاصله داردیم و هیچ گونه خطری شما را تهدید نمیکند .
یکی از مدیران استان که به شدت ترسیده و از خشم و عصبانیت سرخ سرخ شده بود ، فریاد زد که تو خودت از اعضای منافقان هستی و نقشه کشیدی ما را تحویل آنان بدهی ، ما با تو هیچ جا نمی آییم و تا آمدن یک نفر از مسئولان تیپ ، همین جا می مانیم ، بقیه شأن هم یکصدا حرف این آقا را تائید کرده و آب پاکی را روی دستم ریختند .
خلاصه آقایان اونقدر رو مخم راه رفتند که کاملاً عصبی شده و فریاد زدم که من دارم میرم جلو با منافقین بجنگم ، هرکس دل و جرات شو داره بیاد و هرکس هم نداره ، همینجا منتظر رسیدن کمک بمونه ! بعد هم شروع به حرکت سمت روستای پاتاق کردم .
انتظار داشتم که حرف هام به رگ غیرت بعضی هایشان برخورده و چندتاشان پشت سرم به راه بیافتند ، اما شیرپاک خورده ها هیچ تکونی به خودشان نداده و حرکتی نکردند ، اصلأ حال و روز خوبی نداشتم ، از یک طرف پای مصنوعی اذیت میکرد و از طرفی هم شدیداً باخودم درگیر بودم و با نگرانی به عواقب کارم فکر کرده و در اندیشه پاسخی بودم که باید به سردار عباسی می دادم .
وارد روستا شده و خود را درمیان تعداد کثیری از رزمندگان دیدم که آماده حرکت به سوی خط مقدم می شدند ، بچههای تیپ مخصوص حضرت امام صادق (ع) استان قم بودند ، سراغ فرمانده گردان را گرفتم تا شاید بتونه کمکی کنه و آقایان مسئول را از زیر پل خارج کنیم ، داشتم سمت فرمانده می رفتم که ناگهان #سردار_احمد_آقایاری ( #حکیمی_پور ) فرمانده گردان حضرت امام سجاد (ع) استان زنجان و تعدادی از نیروهای کادر فرماندهی گردان را دیدم که در حال بازگشت از خط بودند ، گل از گلم باز شد و شاد و خندان سمت شأن دویده و از خوشحالی با همه شون روبوسی کرده و جریان را برای شأن تعریف کرده و گفتم که تو چه مخمصه ای افتادم .
می دانستم که راضی کردن آقایان مسئول فقط از عهده #احمد_سیاست ( لقب سردار آقایاری در بین رزمندگان ) بر می آید و چنان هم شد و رفتیم کنار پل و سردار آقایاری با یک سخنرانی زیبا و حماسی و بعد از کلی دلجویی و روحیه دادن ، همه شون را سوار مینی بوس کرده و روانه سمت کرمانشاه شدیم .
کل مسیر زیر آتش شدید ناسزا و حرف های تند و تهدیدات آقایان بودم تا اینکه عاقبت به مقر تیپ رسیده و از دست شأن خلاص شدم و طولی هم نکشید که توسط سردار عباسی احضار شدم و از شکایت رسمی آقایان مطلع شدم ، نامه ای برای دفتر قضایی نوشته و با شرح قضیه ، حقیر را عامل نفوذی منافقین معرفی کرده و خواستار برخورد و بازداشتم شده بودند .
بنا به پیشنهاد سردار عباسی محضر امام جمعه زنجان حاج آقا موسوی که در مقر حضور داشتند رفتیم تا مگر ایشان رضایت آقایان را بگیرد ، آقای موسوی که شناخت خوبی ازم داشت و از بعضی شلوغ کاری هایم در شهر آگاه بود و از ایثار و فداکاری خانواده ام در طول انقلاب و جنگ هم با خبر بود با شنیدن ماجرا مدتی خندید و بعد هم یک کم نصیحت و نکوهشم کرد و در نهایت هم قول داد که با تک تک آقایان صحبت کرده و رضایت بگیرد .
خلاصه برای اینکه گیر بچه های دفتر قضایی نیفتم ، چند روزی را بالای پشت بام بلوک های خوابگاه سپری کرده و اصلأ هم در محوطه مقر و جلوی چشم آقایان مسئول پیدام نشد تا اینکه حاج آقا موسوی زحمت کشیده و از همه شون رضایت گرفت و در نهایت هم با دادن یک تعهد زبانی به برادر نبوی مسئول دفتر قضایی تیپ از شر شکایت آقایان خلاص شدم .
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s5.picofile.com/file/8369504034/IMG_20180521_182721_121.jpg
📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :
🔘 #قسمت_دوم
💠 #سردار_ناصر_اجاقلو حسابی داشت نکوهش و مذمت می کرد که سروان ارتشی فرمانده گروهان ادوات هم به جمع مان اضافه شد و سلام داد و گفت : برادر اجاقلو تقصیری نداره ! یک نگاهی به خاکریز عراقی ها بکنید ، انگاری فکرهایی در سر دارند ، از نیمه شب هم یکسره صدای کارکردن لودر و بلدوزر می آید .
سردار اجاقلو با شنیدن حرفهای سروان دست از سرم برداشت و سراسیمه به تاج خاکریز پریده و با دقت مشغول بررسی اوضاع شد ، سردار کمال قشمی هم به همراه سروان ارتش از نقطه دیگری از خاکریز شروع به وارسی مواضع عراقی ها کردند ، هنوز عراقی ها همچنان به تاج خاکریز می پریند و لباس تکان می دادند ، سردار اجاقلو مدتی با دقت و تعجب به حرکات مسخره و دلقک بازی عراقی ها نگاه کرد و بعد صدام کرد و نقطه ای از خاکریز عراقی ها را نشانم داد و گفت با موشک آن جا را بزنم ، سریع موشکی داخل لوله آر پی جی انداخته و با دقت هدف گرفته و شلیک کردم ، با اصابت موشک به خاکریز دشمن ، رفت و آمد عراقی ها به روی تاج خاکریز قطع شد ، اما این بار برخلاف دفعه قبل بلافاصله پاسخ داده و شروع به شلیک موشک و تیراندازی کردند .
صدای شلیک موشک و تیراندازی باعث بیداری رزمندگان شده و همه خواب آلود و وحشت زده به بالای خاکریز رفته و کنجکاوانه دنبال علت درگیری می گشتند ، طولی هم نکشید که فرمانده دلاور گردان #سردار_مجید_تقیلو و #سردار_محمد_اوصانلو و #سردار_سید_جواد_باقرزاده هم برای یافتن علت تیراندازی ها به پائین خط آمده و با شنیدن موضوع از زبان #سردار_ناصر_اجاقلو به بالای خاکریز رفته و شروع به بررسی اوضاع کردند .
ماشین آلات مهندسی هنوز غرش کنان مشغول کار بودند و عراقی ها هم دیگه بالای خاکریز نمی آمدند و فقط دست شأن را بالا آورده و لباس چرخ می دادند ، سردار تقیلو مدتی این طرف و آن طرف را وارسی کرد و با دقت به صدای کار کردن لودر و صدای جیر جیر زنجیر تانکها گوش داد و بعد گفت که به احتمال زیاد قصد حمله دارند و با سوراخ کردن خاکریز مشغول باز کردن معبری برای ورود تانکها هستند ، بقیه فرماندهان هم همان حدس را زده و به گردان دستور آماده باش صد درصد داده و همه رزمندگان با تجهیزات کامل لبه خاکریز مستقر شده و منتظر هجوم دشمن شدیم .
با نوای زیبای اذان صبح هرکدام گوشه ای تیمم کرده و با پوتین و بصورت نشسته نماز را بجای آورده و دوباره در بالای خاکریز موضع گرفته و منتظر دستورات بعدی شدیم ، آسمان داشت کاملاً روشن می شد و خورشید هم نم نم در حال طلوع بود که یکدفعه صدای کار کردن لودرها و جیر جیر شنی تانکها قطع شد و عراقی ها هم از دلقک بازی دست برداشته و منطقه به سوکت و آرامشی مرموز و خوف آور فرو رفت .
مدتی با اضطراب و نگرانی منتظر حرکت دشمن شدیم ، اما هیچ خبری نشد و هیچ نقطه ای هم از خاکریز عراقی ها سوراخ و باز نشد ،دیگه داشتیم از آمدنشان ناامید می شدیم که ناگهان صدای انفجاری شدید در هوا پیچیده و کانال و خاکریز شروع به لرزیدن کرد ، تا آمدیم ببینیم چه خبره ، صدای انفجار دوم آمد و پشت سرش هم صدای غرش شدید آب را شنیدیم و طولی هم نکشید که سیلابی عظیم و خروشان وسط میدان راه افتاد و با سرعت دشت را فرا گرفته و سمت خاکریز مان آمد .
شدت حرکت و حجم آب بقدری زیاد بود که سریع به خاکریز رسیده و از پائین خط وارد کانال شده و یک به یک سنگرهای برادران ارتشی را فرا گرفته و جلو آمد ، برادران ارتشی بلافاصله فرمان عقب نشینی دریافت کرده و با جمع آوری تجهیزات شروع به حرکت به سمت عقبه کردند .
کم کم آب به سنگرهای گردان ما هم رسید و با دستور فرماندهان شروع به درست کردن مانع و سد با گونی های پر از خاک کردیم ، سنگرهای نگهبانی و اجتماعی را یکی پس از دیگری خراب کرده و با گونی ها و الوار چوب شأن مقابل آب موانع ساختیم ، اما شدت آب بقدری بود که هر چه مانع درست کردیم ، بلافاصله خراب کرد و غرش کنان به سمت بالای کانال حرکت کرد .
🌀 #ادامه_دارد
🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :
🔘 #قسمت_دوم
💠 #سردار_ناصر_اجاقلو حسابی داشت نکوهش و مذمت می کرد که سروان ارتشی فرمانده گروهان ادوات هم به جمع مان اضافه شد و سلام داد و گفت : برادر اجاقلو تقصیری نداره ! یک نگاهی به خاکریز عراقی ها بکنید ، انگاری فکرهایی در سر دارند ، از نیمه شب هم یکسره صدای کارکردن لودر و بلدوزر می آید .
سردار اجاقلو با شنیدن حرفهای سروان دست از سرم برداشت و سراسیمه به تاج خاکریز پریده و با دقت مشغول بررسی اوضاع شد ، سردار کمال قشمی هم به همراه سروان ارتش از نقطه دیگری از خاکریز شروع به وارسی مواضع عراقی ها کردند ، هنوز عراقی ها همچنان به تاج خاکریز می پریند و لباس تکان می دادند ، سردار اجاقلو مدتی با دقت و تعجب به حرکات مسخره و دلقک بازی عراقی ها نگاه کرد و بعد صدام کرد و نقطه ای از خاکریز عراقی ها را نشانم داد و گفت با موشک آن جا را بزنم ، سریع موشکی داخل لوله آر پی جی انداخته و با دقت هدف گرفته و شلیک کردم ، با اصابت موشک به خاکریز دشمن ، رفت و آمد عراقی ها به روی تاج خاکریز قطع شد ، اما این بار برخلاف دفعه قبل بلافاصله پاسخ داده و شروع به شلیک موشک و تیراندازی کردند .
صدای شلیک موشک و تیراندازی باعث بیداری رزمندگان شده و همه خواب آلود و وحشت زده به بالای خاکریز رفته و کنجکاوانه دنبال علت درگیری می گشتند ، طولی هم نکشید که فرمانده دلاور گردان #سردار_مجید_تقیلو و #سردار_محمد_اوصانلو و #سردار_سید_جواد_باقرزاده هم برای یافتن علت تیراندازی ها به پائین خط آمده و با شنیدن موضوع از زبان #سردار_ناصر_اجاقلو به بالای خاکریز رفته و شروع به بررسی اوضاع کردند .
ماشین آلات مهندسی هنوز غرش کنان مشغول کار بودند و عراقی ها هم دیگه بالای خاکریز نمی آمدند و فقط دست شأن را بالا آورده و لباس چرخ می دادند ، سردار تقیلو مدتی این طرف و آن طرف را وارسی کرد و با دقت به صدای کار کردن لودر و صدای جیر جیر زنجیر تانکها گوش داد و بعد گفت که به احتمال زیاد قصد حمله دارند و با سوراخ کردن خاکریز مشغول باز کردن معبری برای ورود تانکها هستند ، بقیه فرماندهان هم همان حدس را زده و به گردان دستور آماده باش صد درصد داده و همه رزمندگان با تجهیزات کامل لبه خاکریز مستقر شده و منتظر هجوم دشمن شدیم .
با نوای زیبای اذان صبح هرکدام گوشه ای تیمم کرده و با پوتین و بصورت نشسته نماز را بجای آورده و دوباره در بالای خاکریز موضع گرفته و منتظر دستورات بعدی شدیم ، آسمان داشت کاملاً روشن می شد و خورشید هم نم نم در حال طلوع بود که یکدفعه صدای کار کردن لودرها و جیر جیر شنی تانکها قطع شد و عراقی ها هم از دلقک بازی دست برداشته و منطقه به سوکت و آرامشی مرموز و خوف آور فرو رفت .
مدتی با اضطراب و نگرانی منتظر حرکت دشمن شدیم ، اما هیچ خبری نشد و هیچ نقطه ای هم از خاکریز عراقی ها سوراخ و باز نشد ،دیگه داشتیم از آمدنشان ناامید می شدیم که ناگهان صدای انفجاری شدید در هوا پیچیده و کانال و خاکریز شروع به لرزیدن کرد ، تا آمدیم ببینیم چه خبره ، صدای انفجار دوم آمد و پشت سرش هم صدای غرش شدید آب را شنیدیم و طولی هم نکشید که سیلابی عظیم و خروشان وسط میدان راه افتاد و با سرعت دشت را فرا گرفته و سمت خاکریز مان آمد .
شدت حرکت و حجم آب بقدری زیاد بود که سریع به خاکریز رسیده و از پائین خط وارد کانال شده و یک به یک سنگرهای برادران ارتشی را فرا گرفته و جلو آمد ، برادران ارتشی بلافاصله فرمان عقب نشینی دریافت کرده و با جمع آوری تجهیزات شروع به حرکت به سمت عقبه کردند .
کم کم آب به سنگرهای گردان ما هم رسید و با دستور فرماندهان شروع به درست کردن مانع و سد با گونی های پر از خاک کردیم ، سنگرهای نگهبانی و اجتماعی را یکی پس از دیگری خراب کرده و با گونی ها و الوار چوب شأن مقابل آب موانع ساختیم ، اما شدت آب بقدری بود که هر چه مانع درست کردیم ، بلافاصله خراب کرد و غرش کنان به سمت بالای کانال حرکت کرد .
🌀 #ادامه_دارد
🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
▶️ #قسمت_دوم
📽 کلیپ زیبایی از آموزش های سخت و جانفرسای #غواصان سلحشور و خط شکن #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #استان_زنجان قبل از عملیات های عاشورایی #کربلای_چهار_و_پنج
📸 تعداد زیادی از این شیرمردان زنجانی به شهادت رسیده اند .
💐 نامشان جاوید و یادشان گرامی
#هفته_دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📽 کلیپ زیبایی از آموزش های سخت و جانفرسای #غواصان سلحشور و خط شکن #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #استان_زنجان قبل از عملیات های عاشورایی #کربلای_چهار_و_پنج
📸 تعداد زیادی از این شیرمردان زنجانی به شهادت رسیده اند .
💐 نامشان جاوید و یادشان گرامی
#هفته_دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⭕️ #تو_میدانی_پیروزی_با_کیست !؟
📽#قسمت_دوم فيلم كوتاه و زیبای #كوچه_شهيد
👌این کلیپ کوتاه را به هیچ وجه از دست ندهید....
#کوچه_شهید
#نشان_ابدی
#هفته_دفاع_مقدس
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📽#قسمت_دوم فيلم كوتاه و زیبای #كوچه_شهيد
👌این کلیپ کوتاه را به هیچ وجه از دست ندهید....
#کوچه_شهید
#نشان_ابدی
#هفته_دفاع_مقدس
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 متن کامل #وصیتنامه گهربار #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی :
🔹 #قسمت_دوم
💠 خدایا ! از کاروان دوستانم جاماندهام
خداوندا ، ای عزیز ! من سالها است از کاروانی به جا ماندهام و پیوسته کسانی را به سوی آن روانه میکنم، اما خود جا ماندهام، اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها ، نام آنها ، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند.
عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن (است) کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من ، محبوب من ، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی ؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران.
عزیزم ! من از بی جا قراری و رسوای ماندگی ، سر به بیابانها گذاردهام ؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بستهام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن.
خدایا وحشت همه وجودم را فرا گرفته است. من قادر به مهار نفس خود نیستم، رسوایم نکن. مرا به رمت کسانی که حرمتشان را بر خودت واجب کردهای، قبل از شکستن حریمی که حرم آنها را خدشهدار میکند، مرا به قافلهای که به سویت آمدند، متصل کن.
معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم ، نمیتوانم از تو جدا بمانم . بس است ، بس . مرا بپذیر ، اما آنچنان که شایسته تو باشم.
💠 خطاب به برادران و خواهران مجاهدم...
خواهران و برادران مجاهدم در این عالم، ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه دادهاید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشقبازی به سوق فروش آمدهاید، عنایت کنید : جمهوری اسلامی ، مرکز اسلام و تشیّع است.
امروز قرارگاه حسین بن علی (ع) ، ایران است . بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. اگر دشمن ، این حرم را از بین برد ، حرمی باقی نمیماند ، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص)
برادران و خواهرانم ! جهان اسلام پیوسته نیازمند رهبری است ؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم . خوب میدانید منزّهترین عالِم دین که جهان را تکان داد اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، ولایت فقیه را تنها نسخه نجاتبخش این امت قرار داد؛ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید (باید) به دور از هرگونه اختلاف ، برای نجات اسلام خیمه ولایت را رها نکنید. خیمه ، خیمه رسولالله است.
اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، آتش زدن و ویران کردن این خیمه است. دور آن بچرخید. و الله و الله و الله این خیمه اگر آسیب دید ، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف ، کربلا ، کاظمین ، سامرا و مشهد باقی نمیماند ؛ قرآن آسیب میبیند.
💠 خطاب به برادران و خواهران ایرانی...
برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پر افتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ از اصول مراقبت کنید. اصول یعنی ولیّ فقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ خامنهای عزیز را ِ جان خود بدانید. حرمت او را مقدسات بدانید.
🔹 #ادامه_دارد
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔹 #قسمت_دوم
💠 خدایا ! از کاروان دوستانم جاماندهام
خداوندا ، ای عزیز ! من سالها است از کاروانی به جا ماندهام و پیوسته کسانی را به سوی آن روانه میکنم، اما خود جا ماندهام، اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها ، نام آنها ، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند.
عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن (است) کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من ، محبوب من ، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی ؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران.
عزیزم ! من از بی جا قراری و رسوای ماندگی ، سر به بیابانها گذاردهام ؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بستهام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن.
خدایا وحشت همه وجودم را فرا گرفته است. من قادر به مهار نفس خود نیستم، رسوایم نکن. مرا به رمت کسانی که حرمتشان را بر خودت واجب کردهای، قبل از شکستن حریمی که حرم آنها را خدشهدار میکند، مرا به قافلهای که به سویت آمدند، متصل کن.
معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم ، نمیتوانم از تو جدا بمانم . بس است ، بس . مرا بپذیر ، اما آنچنان که شایسته تو باشم.
💠 خطاب به برادران و خواهران مجاهدم...
خواهران و برادران مجاهدم در این عالم، ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه دادهاید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشقبازی به سوق فروش آمدهاید، عنایت کنید : جمهوری اسلامی ، مرکز اسلام و تشیّع است.
امروز قرارگاه حسین بن علی (ع) ، ایران است . بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. اگر دشمن ، این حرم را از بین برد ، حرمی باقی نمیماند ، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص)
برادران و خواهرانم ! جهان اسلام پیوسته نیازمند رهبری است ؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم . خوب میدانید منزّهترین عالِم دین که جهان را تکان داد اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، ولایت فقیه را تنها نسخه نجاتبخش این امت قرار داد؛ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید (باید) به دور از هرگونه اختلاف ، برای نجات اسلام خیمه ولایت را رها نکنید. خیمه ، خیمه رسولالله است.
اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، آتش زدن و ویران کردن این خیمه است. دور آن بچرخید. و الله و الله و الله این خیمه اگر آسیب دید ، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف ، کربلا ، کاظمین ، سامرا و مشهد باقی نمیماند ؛ قرآن آسیب میبیند.
💠 خطاب به برادران و خواهران ایرانی...
برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پر افتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ از اصول مراقبت کنید. اصول یعنی ولیّ فقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ خامنهای عزیز را ِ جان خود بدانید. حرمت او را مقدسات بدانید.
🔹 #ادامه_دارد
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #کربلای_چهار
🖌 #خاطرات شنیدنی از آزاده سرافراز ، بسیجی غواص #حاج_جواد_میانداری از شب خونین #عملیات_کربلای_۴ :
♦️#قسمت_دوم
🔹🔸 هرچه گشتم اسلحه ام را پیدا نکردم ، مرتضی مرزپور و یاسین عظیم زاده هم رسیدند . وقت داشت میگذشت . ما باید هر چه زودتر معبر می زدیم و راهی برای عبور قایق هایمان باز می کردیم .
ما درست کنار دم جزیره ماهی بودیم . از آنجا قایق های ما که در آتش می سوختند ، دیده می شدند . جنس قایق ها فایبرگلاس بود ، باک بنزینش که آتش می گرفت ، داخل آب مچاله می شد و می سوخت . با دیدن این صحنه ها قلبم به درد می آمد . همین طور بچه ها داشتند شهید می شدند .
باید از روی سیم خاردار ها می گذشتیم . تا آب اروند به خاطر مد بالا بود، سیم خاردار های حلقوی زیر آب بودند . چندبار لباس بچه ها به آنها گیر کرد و به زحمت خودشان را از سیم خاردار ها رها کردند . موکت بری همراه من بود ، مجبور شدم قسمت هایی از لباس غواصی ام را ببرم و از سیم های خاردار بگذرم . اروند آرام آرام در خود فرو می نشست و سیم های حلقوی تن خاردار شأن را از آب بیرون می کشیدند و به پر و بالمان می پیچیدند .
از چهل نفر ستون اول فقط هفت نفر از آب بیرون آمده بودیم . مسعود هم شهید شد و ماندیم شش نفر . پیکر مسعود حسنی را لب ساحل جا گذاشتیم و وارد جزیره شدیم . خیلی زود با عراقی ها درگیر شدیم و چند سنگر و کلی تجهیزات به دست ما افتاد . مهمات زیادی داخل سنگرها بود . جعبه های پر از مهمات و گلوله خمپاره . در آن چند سنگر به اندازه کل گروهان ما مهمات بود . عراقی ها کاملاً از آمدن ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند . عملیات ما احتمالا لو رفته بود . عملیاتی که فرماندهان ما امید زیادی به موفقیت آن داشتند .
خودمان را با مهمات عراقی ها تجهیز کردیم . آنجا یک سنگر خمپاره بود که کنارش یک سنگر دوتخته برای استراحت قرار داشت . حدود بیست متر آنطرف تر ، یک سنگر مهمات کوچک بود . سنگر تیرباری هم درست رو به رویمان بود . از آن سنگر به چند قایق ما تیرانداختند و آن ها را سوزاندند و غرق کردند . هنوز آن عراقی که داخل سنگر تیربار بود ، سنگر را خالی نکرده بود . افسر عراقی هر چند دقیقه بالا می آمد و شلیک می کرد . تمام تیرهایش به هدف می نشست . میکائیل یک آر پی جی برداشت تا او را بزند . دسته آر پی جی بقدری داغ بود که دستش سوخت . گلوله آر پی جی از بالای سر عراقی گذشت . میکائیل دست بردار نشد و دوباره نشانه گرفت و تیربار را زد . هنوز پنج دقیقه نگذشت که تیربار دیگری به جایش گذاشتند .
سید طاها جنتی که اردبیلی بود ، خیلی عصبانی شد . گلوله ضدنفر را داخل آر پی جی انداخت و رفت بالای سنگر مشرف به سنگر تیربار و آنجا را زد . چند عراقی که آنجا بودند همگی کشته شدند . اما هنوز تیربارهای دیگری در اطراف ساحل بودند که قایق ها را می زدند . خمپاره ها مثل نقل و نبات روی قایق ها می باریدند .قایق های ساحل شکن ما مانند عروسی در میان باران گلوله تیربارها می چرخیدند و آتش می گرفتند و در دل اروند فرو می رفتند .
تعداد ما خیلی کم بود . هرچه می زدیم ، عراقی ها خیلی زود یکی دیگر را به جایش می گذاشتند . مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی و یاسین عظیم زاده هم زخمی شده بودند . ران پای یاسین متلاشی شده بود . هر لحظه عراقی ها از داخل سنگر هایشان بیرون می آمدند و همه جا را به رگبار می بستند . درگیری ما بصورت تن به تن شده بود. گاهی هر دو طرف همدیگر را اشتباه می گرفتیم ، من و میکائیل و یکی از بچه های گردان که نامش را نمی دانستم ، مانده بودیم . یاسین را هم دیگر نمی دیدم . میکائیل داخل یک سنگر روباز بود. هر چند دقیقه یکبار ایفایی می آمد . ما نارنجک می انداختیم تا منطقه ناامن شود و نتوانند نیرو خالی کنند . یکدفعه دیدم حدوداً ده نفری به سمت ما می آیند . تیراندازی نمی کردند و نزدیک نیمه شب بود . فکر کردم ایرانی هستند. حرکتی نکردیم . میکائیل نارنجکی را برداشت ، اما قبل از اینکه پرتاب کند ، عراقی ها بالای سر ما ایستاده بودند . یکی از آنها که درجه داشت و بیسیمی هم به کمرش بود . دستش را روی شانه من گذاشت و به عربی چیزی گفت . نفسم به شماره افتاده بود . سرم را بالا آوردم و به چشم هایش نگاه کردم . یک لحظه سرخی اروند از خون دوستانم مقابل چشمم آمد ، تعداد شأن زیاد بود . یکدفعه گفتم (الله اکبر ) که عراقی اسلحه اش را گذاشت وسط پیشانیم...
💠 #ادامه_دارد
📕 برداشت از کتاب #روزهای_خاردار نوشته سرکار خانم #فاطمه_شکوری
🔹 انتشار به مناسبت سالگرد عملیات #کربلای۴
#دفاع_مقدس
#کربلای_چهار
#غواصان_زنجان
#کنگره_۳۵۳۵_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🖌 #خاطرات شنیدنی از آزاده سرافراز ، بسیجی غواص #حاج_جواد_میانداری از شب خونین #عملیات_کربلای_۴ :
♦️#قسمت_دوم
🔹🔸 هرچه گشتم اسلحه ام را پیدا نکردم ، مرتضی مرزپور و یاسین عظیم زاده هم رسیدند . وقت داشت میگذشت . ما باید هر چه زودتر معبر می زدیم و راهی برای عبور قایق هایمان باز می کردیم .
ما درست کنار دم جزیره ماهی بودیم . از آنجا قایق های ما که در آتش می سوختند ، دیده می شدند . جنس قایق ها فایبرگلاس بود ، باک بنزینش که آتش می گرفت ، داخل آب مچاله می شد و می سوخت . با دیدن این صحنه ها قلبم به درد می آمد . همین طور بچه ها داشتند شهید می شدند .
باید از روی سیم خاردار ها می گذشتیم . تا آب اروند به خاطر مد بالا بود، سیم خاردار های حلقوی زیر آب بودند . چندبار لباس بچه ها به آنها گیر کرد و به زحمت خودشان را از سیم خاردار ها رها کردند . موکت بری همراه من بود ، مجبور شدم قسمت هایی از لباس غواصی ام را ببرم و از سیم های خاردار بگذرم . اروند آرام آرام در خود فرو می نشست و سیم های حلقوی تن خاردار شأن را از آب بیرون می کشیدند و به پر و بالمان می پیچیدند .
از چهل نفر ستون اول فقط هفت نفر از آب بیرون آمده بودیم . مسعود هم شهید شد و ماندیم شش نفر . پیکر مسعود حسنی را لب ساحل جا گذاشتیم و وارد جزیره شدیم . خیلی زود با عراقی ها درگیر شدیم و چند سنگر و کلی تجهیزات به دست ما افتاد . مهمات زیادی داخل سنگرها بود . جعبه های پر از مهمات و گلوله خمپاره . در آن چند سنگر به اندازه کل گروهان ما مهمات بود . عراقی ها کاملاً از آمدن ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند . عملیات ما احتمالا لو رفته بود . عملیاتی که فرماندهان ما امید زیادی به موفقیت آن داشتند .
خودمان را با مهمات عراقی ها تجهیز کردیم . آنجا یک سنگر خمپاره بود که کنارش یک سنگر دوتخته برای استراحت قرار داشت . حدود بیست متر آنطرف تر ، یک سنگر مهمات کوچک بود . سنگر تیرباری هم درست رو به رویمان بود . از آن سنگر به چند قایق ما تیرانداختند و آن ها را سوزاندند و غرق کردند . هنوز آن عراقی که داخل سنگر تیربار بود ، سنگر را خالی نکرده بود . افسر عراقی هر چند دقیقه بالا می آمد و شلیک می کرد . تمام تیرهایش به هدف می نشست . میکائیل یک آر پی جی برداشت تا او را بزند . دسته آر پی جی بقدری داغ بود که دستش سوخت . گلوله آر پی جی از بالای سر عراقی گذشت . میکائیل دست بردار نشد و دوباره نشانه گرفت و تیربار را زد . هنوز پنج دقیقه نگذشت که تیربار دیگری به جایش گذاشتند .
سید طاها جنتی که اردبیلی بود ، خیلی عصبانی شد . گلوله ضدنفر را داخل آر پی جی انداخت و رفت بالای سنگر مشرف به سنگر تیربار و آنجا را زد . چند عراقی که آنجا بودند همگی کشته شدند . اما هنوز تیربارهای دیگری در اطراف ساحل بودند که قایق ها را می زدند . خمپاره ها مثل نقل و نبات روی قایق ها می باریدند .قایق های ساحل شکن ما مانند عروسی در میان باران گلوله تیربارها می چرخیدند و آتش می گرفتند و در دل اروند فرو می رفتند .
تعداد ما خیلی کم بود . هرچه می زدیم ، عراقی ها خیلی زود یکی دیگر را به جایش می گذاشتند . مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی و یاسین عظیم زاده هم زخمی شده بودند . ران پای یاسین متلاشی شده بود . هر لحظه عراقی ها از داخل سنگر هایشان بیرون می آمدند و همه جا را به رگبار می بستند . درگیری ما بصورت تن به تن شده بود. گاهی هر دو طرف همدیگر را اشتباه می گرفتیم ، من و میکائیل و یکی از بچه های گردان که نامش را نمی دانستم ، مانده بودیم . یاسین را هم دیگر نمی دیدم . میکائیل داخل یک سنگر روباز بود. هر چند دقیقه یکبار ایفایی می آمد . ما نارنجک می انداختیم تا منطقه ناامن شود و نتوانند نیرو خالی کنند . یکدفعه دیدم حدوداً ده نفری به سمت ما می آیند . تیراندازی نمی کردند و نزدیک نیمه شب بود . فکر کردم ایرانی هستند. حرکتی نکردیم . میکائیل نارنجکی را برداشت ، اما قبل از اینکه پرتاب کند ، عراقی ها بالای سر ما ایستاده بودند . یکی از آنها که درجه داشت و بیسیمی هم به کمرش بود . دستش را روی شانه من گذاشت و به عربی چیزی گفت . نفسم به شماره افتاده بود . سرم را بالا آوردم و به چشم هایش نگاه کردم . یک لحظه سرخی اروند از خون دوستانم مقابل چشمم آمد ، تعداد شأن زیاد بود . یکدفعه گفتم (الله اکبر ) که عراقی اسلحه اش را گذاشت وسط پیشانیم...
💠 #ادامه_دارد
📕 برداشت از کتاب #روزهای_خاردار نوشته سرکار خانم #فاطمه_شکوری
🔹 انتشار به مناسبت سالگرد عملیات #کربلای۴
#دفاع_مقدس
#کربلای_چهار
#غواصان_زنجان
#کنگره_۳۵۳۵_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
💠 خاطره ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
#قسمت_دوم
حدود پنج ساعتی از رفتن حسین و کمال می گذشت و آفتاب داغ جنوب هم نم نم در حال غروب بود . هوای خنک عصرگاهی ، نیروهای عراقی را به گشت و گذار در میان نخل ها و اطراف نهر واداشته بود . مخفی گاهم هیچ امنیتی نداشت و هر لحظه امکان داشت که یک عراقی سر و کله اش کنار نهر پیدا بشه . باید هرچه سریعتر فکری کرده و تصمیمی می گرفتم . ماندن در آن وضعیت و میان نیزارهای کم ارتفاع ، کاری بسیار خطرناک و پر ریسک بود که عواقب بدی هم داشت . از سوی دیگر به زمان برگشت آب اروند به سمت دریا و افزایش سرعت آن هم نزدیک می شدیم و برگشتن به آنطرف رودخانه واقعا مشکل و دشوار می شد .
دقایقی با دقت اطراف و مسیر حرکت بچه ها را وارسی کردم تا شاید اثری از آنها پیدا کنم . اما هرچه گشتم جز نیروهای عراقی چیز دیگری ندیدم . با خودم گفتم : با این همه نیروی دشمن در داخل نخلستان و اطراف نهر آب ، محال است بچه ها به این سمت برگردند و به احتمال خیلی زیاد تا حالا از یک طرف دیگه از منطقه خارج و به مقر برگشتند و با همین فکر هم تصمیم به برگشت گرفته و یواش و با احتیاط به سمت اروند حرکت کردم .
منطقه حسابی شلوغ بود و عراقی ها مثل مور و ملخ از سنگرها بیرون ریخته و مشغول سیر و صفا در هوای خنک نخلستان بودند . با هر زحمت و بدبختی بود خود را به نیزارهای کنار اروند رسانیده و با سرعت تمام به طرف مقر شنا کردم .
همینکه به آنطراف رسیده و از آب نهر خارج شدم ، آقا ناصر را دیدم که جلوی در سنگرمان بالا و پایین می رود .
جلو رفته و خیلی نرم و آرام سلام دادم .
آقا ناصر که از قیافه به هم ریخته اش عصبانیت و نگرانی می بارید با لحن بسیار تندی گفت : سلام و زهرمار ! معلومه تا حالا کجا بودید !؟
دلم هری ریخت پایین . با مِن و مِن گفتم : خب رفته بودیم جلو … واسه شناسایی...
گفت : مگه رفته بودید بغداد رو بگیرید که این همه لفتش دادید؟ قرار بود که فقط یک سری به معبرها بزنید و برگردید ، می دانی چندساعته که رفته اید و همه را نگران کردید!؟ حالا اون دو تا دیگه کجان؟
یعنی حسین و کمال هنوز برنگشته بودند و خبری هم از آنان نداشتم . با ترس و نگرانی گفتم : یعنی هنوز برنگشتن ؟ … آخه من گمشون کردم .
دیگه تاب آنهمه شرمنده گی را نیاوردم و با بهونه تعویض لباس به داخل سنگر رفتم . لباس غواصیام را درآوردم و یک گوشه نشستم . هم نگران حسین و کمال بودم و هم از بازخواستی که در پیش داشتم ، میترسیدم .
خلاصه بعداز دقایقی احضار شدم به سنگر فرماندهی . ناصر، منصور و پرویز نشسته بودند و مقداری هم بیسکویت و کمپوت وسط سنگر چیده شده بود.
چقدر گشنه بودم . از صبح تا حالا که ساعت شش و نیم عصر بود ، هیچی نخورده بودم .
سلام داده و نشستم کنار درب سنگر .
آقا منصور گفت : بفرما؟
با ترس و دلهره به زور یک بیسکویت برداشتم و مشغول خوردن شدم . مگر چیزی از گلویم پایین میرفت ؟!. آب گلویم خشک شده بود و بیسکویت به آن می چسبید . در آن وضعیت ، سوال و جواب هم شروع شد .
آقا منصور پرسید: کجا رفتید؟
سرم پایین بود و با زمین بازی میکردم. کمی مکث کردم و گفتم: رفتیم دور و اطراف معبرها و موانع عراقی ها را گشتیم .
گفت: گشتید؟ مگه رفته بودید پارک واسه بازی که این همه طولش دادید ؟
از حرف آقا منصور واقعا خنده ام گرفت و با لحن خنده داری گفتم : نه والله ، پارک نرفته و وسط عراقی ها بودیم .
پرسید : پس این همه مدت را چیکار میکردید؟
در پاسخ کمی مکث کردم.
آقا پرویز گفت : خب حرف بزن ! چته ؟ زبونت رو موش خورده؟
حسابی شوکه شده و اشکم داشت درمیآمد . گفتم : یه مقر تازه جلو راهمون سبز شد . حسین و کمال رفتن واسه شناسایی مقر و من هم از پشت هواشون را نگه داشتم .
گفت : خب بعدش چی شد ؟
گفتم : هیچی دیگه . هرچه منتظرشون ماندم برنگشتن و هر چه هم اطراف را گشتم ، پیداشون نکردم . ناچار چند ساعتی انتظار کشیدم و با شلوغ شدن منطقه ، مجبور به بازگشت شدم ....
🌀 #ادامه_دارد
🌹 شیر مرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری_نوری از نیروهای جسور و نترس بسیجی #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس بود که با دستکاری شناسنامه و بالا بردن سن ، از اوائل جنگ پا به میادین نبرد حق علیه باطل گزارده و بعد از شرکت در چند عملیات کوچک و بزرگ و چندین بار مجروحیت ، عاقبت در بهمن ماه ۱۳۶۴ در کسوت مسئول اطلاعات و عملیات و هدایتگر یکی از دسته های خط شکن غواص #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات پیروزمند #والفجر_هشت در سن ۱۹ سالگی به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💠 خاطره ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
#قسمت_دوم
حدود پنج ساعتی از رفتن حسین و کمال می گذشت و آفتاب داغ جنوب هم نم نم در حال غروب بود . هوای خنک عصرگاهی ، نیروهای عراقی را به گشت و گذار در میان نخل ها و اطراف نهر واداشته بود . مخفی گاهم هیچ امنیتی نداشت و هر لحظه امکان داشت که یک عراقی سر و کله اش کنار نهر پیدا بشه . باید هرچه سریعتر فکری کرده و تصمیمی می گرفتم . ماندن در آن وضعیت و میان نیزارهای کم ارتفاع ، کاری بسیار خطرناک و پر ریسک بود که عواقب بدی هم داشت . از سوی دیگر به زمان برگشت آب اروند به سمت دریا و افزایش سرعت آن هم نزدیک می شدیم و برگشتن به آنطرف رودخانه واقعا مشکل و دشوار می شد .
دقایقی با دقت اطراف و مسیر حرکت بچه ها را وارسی کردم تا شاید اثری از آنها پیدا کنم . اما هرچه گشتم جز نیروهای عراقی چیز دیگری ندیدم . با خودم گفتم : با این همه نیروی دشمن در داخل نخلستان و اطراف نهر آب ، محال است بچه ها به این سمت برگردند و به احتمال خیلی زیاد تا حالا از یک طرف دیگه از منطقه خارج و به مقر برگشتند و با همین فکر هم تصمیم به برگشت گرفته و یواش و با احتیاط به سمت اروند حرکت کردم .
منطقه حسابی شلوغ بود و عراقی ها مثل مور و ملخ از سنگرها بیرون ریخته و مشغول سیر و صفا در هوای خنک نخلستان بودند . با هر زحمت و بدبختی بود خود را به نیزارهای کنار اروند رسانیده و با سرعت تمام به طرف مقر شنا کردم .
همینکه به آنطراف رسیده و از آب نهر خارج شدم ، آقا ناصر را دیدم که جلوی در سنگرمان بالا و پایین می رود .
جلو رفته و خیلی نرم و آرام سلام دادم .
آقا ناصر که از قیافه به هم ریخته اش عصبانیت و نگرانی می بارید با لحن بسیار تندی گفت : سلام و زهرمار ! معلومه تا حالا کجا بودید !؟
دلم هری ریخت پایین . با مِن و مِن گفتم : خب رفته بودیم جلو … واسه شناسایی...
گفت : مگه رفته بودید بغداد رو بگیرید که این همه لفتش دادید؟ قرار بود که فقط یک سری به معبرها بزنید و برگردید ، می دانی چندساعته که رفته اید و همه را نگران کردید!؟ حالا اون دو تا دیگه کجان؟
یعنی حسین و کمال هنوز برنگشته بودند و خبری هم از آنان نداشتم . با ترس و نگرانی گفتم : یعنی هنوز برنگشتن ؟ … آخه من گمشون کردم .
دیگه تاب آنهمه شرمنده گی را نیاوردم و با بهونه تعویض لباس به داخل سنگر رفتم . لباس غواصیام را درآوردم و یک گوشه نشستم . هم نگران حسین و کمال بودم و هم از بازخواستی که در پیش داشتم ، میترسیدم .
خلاصه بعداز دقایقی احضار شدم به سنگر فرماندهی . ناصر، منصور و پرویز نشسته بودند و مقداری هم بیسکویت و کمپوت وسط سنگر چیده شده بود.
چقدر گشنه بودم . از صبح تا حالا که ساعت شش و نیم عصر بود ، هیچی نخورده بودم .
سلام داده و نشستم کنار درب سنگر .
آقا منصور گفت : بفرما؟
با ترس و دلهره به زور یک بیسکویت برداشتم و مشغول خوردن شدم . مگر چیزی از گلویم پایین میرفت ؟!. آب گلویم خشک شده بود و بیسکویت به آن می چسبید . در آن وضعیت ، سوال و جواب هم شروع شد .
آقا منصور پرسید: کجا رفتید؟
سرم پایین بود و با زمین بازی میکردم. کمی مکث کردم و گفتم: رفتیم دور و اطراف معبرها و موانع عراقی ها را گشتیم .
گفت: گشتید؟ مگه رفته بودید پارک واسه بازی که این همه طولش دادید ؟
از حرف آقا منصور واقعا خنده ام گرفت و با لحن خنده داری گفتم : نه والله ، پارک نرفته و وسط عراقی ها بودیم .
پرسید : پس این همه مدت را چیکار میکردید؟
در پاسخ کمی مکث کردم.
آقا پرویز گفت : خب حرف بزن ! چته ؟ زبونت رو موش خورده؟
حسابی شوکه شده و اشکم داشت درمیآمد . گفتم : یه مقر تازه جلو راهمون سبز شد . حسین و کمال رفتن واسه شناسایی مقر و من هم از پشت هواشون را نگه داشتم .
گفت : خب بعدش چی شد ؟
گفتم : هیچی دیگه . هرچه منتظرشون ماندم برنگشتن و هر چه هم اطراف را گشتم ، پیداشون نکردم . ناچار چند ساعتی انتظار کشیدم و با شلوغ شدن منطقه ، مجبور به بازگشت شدم ....
🌀 #ادامه_دارد
🌹 شیر مرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری_نوری از نیروهای جسور و نترس بسیجی #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس بود که با دستکاری شناسنامه و بالا بردن سن ، از اوائل جنگ پا به میادین نبرد حق علیه باطل گزارده و بعد از شرکت در چند عملیات کوچک و بزرگ و چندین بار مجروحیت ، عاقبت در بهمن ماه ۱۳۶۴ در کسوت مسئول اطلاعات و عملیات و هدایتگر یکی از دسته های خط شکن غواص #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات پیروزمند #والفجر_هشت در سن ۱۹ سالگی به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
💢 #راز_داری !
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
💠 #قسمت_دوم
🔸🔹 زدم زیر خنده و گفتم : واقعا که موجی و دیوانه شدی ! مگه دکترا بهت نگفتن نباید افسرده و ناراحت باشی ! بعدش هم این مسائل دست خداست و خودش خوب میدونه ببره یا نبره ! حسین وقتی دید دارم فضا را عوض میکنم و بحث را به شوخی و خنده کشیدم ، فوری بخودش اومد و یکدفعه زد زیر خنده و شروع کرد به شوخی کردن ، خلاصه بقیه مسیر را گفتیم و خندیدیم تا اینکه به اسکله کنار کارون رسیده و روی پل شنارو نشستیم و هردو ساکت و بیحرکت مشغول تماشای حرکت آب و تلاتم زیبای آن شدیم .
نگاههای خیره و خیره و پر از تفکر حسین به رودخانه ، دوباره حس کنجکاوی را تو وجودم تحریک کرد و برای فهمیدن محل دقیق عملیات ، شروع کردم از عملیات حرف زدن و یواش و یواش حرف را به محل عملیات کشیده و ازش پرسیدم : حسین ! هدف تو مجنونه!یا هورالعظیم !
برگشت و یه کم مشکوک نگام کرد و با لبخند بانمکی گفت: ای کلک ! پس میخوای ازم حرف بکشی !؟
خندیدیم و گفتم : خب الان که داریم میریم واسه عملیات و تو هم رفتی و منطقه را دیدی ! اگه یه کم از اوضاع منطقه برام بگی و ذهنمو روشن کنی ، مثلا چی میشه !؟
خنده بلندی کرد و گفت : این از اسرار عظیم هستش و با من هم قول و قرار گذاشتند که هیچی در موردش نگم !دستمو رو شونه اش گذاشته و با لحنی التماس گونه گفتم :حسین ! غریبه که نیستم ! بهم اعتماد نداری !؟ اینجا هم جز من و تو کسی نیست که حرفها تو بشنوه !
دستهاشو روشونه هام انداخت و با خنده معنا داری گفت : تو عزیزی ! اما اولش که قول مردانه دادم و دوم هم اینکه خدا حاضره و نمیخوام شاهد بعد عهدی و پیمان شکنیم باشه !
نگاه و حرفهاش بحدی جدی بود که دیگه جرات اینکه دوباره چیزی در مورد محل عملیات ازش بپرسم ، پیدا نکردم و دلگیر و ناراحت مشغول تماشای رودخانه شدم .
حسین که پسر بامعرفت و مهربانی بود، سریع از حال و روزم فهمید که بدجور ضدحال خوردم و برای اینکه حال و هوا را عوض کنه ، شروع کرد به شوخی کردن و خندیدن ، منم اولش یه کم براش ناز کردم و بعدش باهاش همراه شدم و حسابی دم آب سروکله هم پریدیم و خندیدیم تا اینکه حسین برگشت وگفت: واسه اینکه ازم دلخور نشی! نگی حسین بی معرفته! اسم و محل منطقه را نمیگم، اما از اوضاع و موقعیت اش همینقدر برات بگم که شکستن خط اول عراقها تو عملیات خیبر و بدر پیش این عملیات کاری بسیار آسان و سهل و کوچک بود، حجم و عمق آب چند برابر این رودخانه (کارون) و سرعت حرکتش دو برابر اینجاست ( اون وقتها میگفتند که رودخانه کارون پنجاه کیلومتر در ساعت سرعت داره)، سنگرهای خطوط اول تماما از بتون مسلح شده و غیر قابل انهدام ! عباس ! فقط خدا و دعای امام و مردم میتونه تو این عملیات و شکستن خط فولادین دشمن کمکمون کنه ! اینبار با تموم حمله ها که دیدی کاملا فرق داره ! بچه های گردان ایندفعه واقعا کاری سخت و دشوار و خطرناک پیش رو دارند!
گرم گفتگو بودیم که یهوی حسین گفت: پسر پاشو بریم که الان دارن دنبالمون میگردند ! تا حالا حتما باید اتوبوسها رسیده باشند !؟
سریع برخاسته و شتابان سمت مقر رفتیم و همینکه کنار چادرها رسیدیم، دیدیم نیروها دسته به دسته مشغول سوارشدن به اتوبوسها هستند، سریع سلاح و تجهیزات خود را برداشته و آروم قاطی بچه ها شدیم .
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
🌀 #پایان
🖌 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #راز_داری !
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
💠 #قسمت_دوم
🔸🔹 زدم زیر خنده و گفتم : واقعا که موجی و دیوانه شدی ! مگه دکترا بهت نگفتن نباید افسرده و ناراحت باشی ! بعدش هم این مسائل دست خداست و خودش خوب میدونه ببره یا نبره ! حسین وقتی دید دارم فضا را عوض میکنم و بحث را به شوخی و خنده کشیدم ، فوری بخودش اومد و یکدفعه زد زیر خنده و شروع کرد به شوخی کردن ، خلاصه بقیه مسیر را گفتیم و خندیدیم تا اینکه به اسکله کنار کارون رسیده و روی پل شنارو نشستیم و هردو ساکت و بیحرکت مشغول تماشای حرکت آب و تلاتم زیبای آن شدیم .
نگاههای خیره و خیره و پر از تفکر حسین به رودخانه ، دوباره حس کنجکاوی را تو وجودم تحریک کرد و برای فهمیدن محل دقیق عملیات ، شروع کردم از عملیات حرف زدن و یواش و یواش حرف را به محل عملیات کشیده و ازش پرسیدم : حسین ! هدف تو مجنونه!یا هورالعظیم !
برگشت و یه کم مشکوک نگام کرد و با لبخند بانمکی گفت: ای کلک ! پس میخوای ازم حرف بکشی !؟
خندیدیم و گفتم : خب الان که داریم میریم واسه عملیات و تو هم رفتی و منطقه را دیدی ! اگه یه کم از اوضاع منطقه برام بگی و ذهنمو روشن کنی ، مثلا چی میشه !؟
خنده بلندی کرد و گفت : این از اسرار عظیم هستش و با من هم قول و قرار گذاشتند که هیچی در موردش نگم !دستمو رو شونه اش گذاشته و با لحنی التماس گونه گفتم :حسین ! غریبه که نیستم ! بهم اعتماد نداری !؟ اینجا هم جز من و تو کسی نیست که حرفها تو بشنوه !
دستهاشو روشونه هام انداخت و با خنده معنا داری گفت : تو عزیزی ! اما اولش که قول مردانه دادم و دوم هم اینکه خدا حاضره و نمیخوام شاهد بعد عهدی و پیمان شکنیم باشه !
نگاه و حرفهاش بحدی جدی بود که دیگه جرات اینکه دوباره چیزی در مورد محل عملیات ازش بپرسم ، پیدا نکردم و دلگیر و ناراحت مشغول تماشای رودخانه شدم .
حسین که پسر بامعرفت و مهربانی بود، سریع از حال و روزم فهمید که بدجور ضدحال خوردم و برای اینکه حال و هوا را عوض کنه ، شروع کرد به شوخی کردن و خندیدن ، منم اولش یه کم براش ناز کردم و بعدش باهاش همراه شدم و حسابی دم آب سروکله هم پریدیم و خندیدیم تا اینکه حسین برگشت وگفت: واسه اینکه ازم دلخور نشی! نگی حسین بی معرفته! اسم و محل منطقه را نمیگم، اما از اوضاع و موقعیت اش همینقدر برات بگم که شکستن خط اول عراقها تو عملیات خیبر و بدر پیش این عملیات کاری بسیار آسان و سهل و کوچک بود، حجم و عمق آب چند برابر این رودخانه (کارون) و سرعت حرکتش دو برابر اینجاست ( اون وقتها میگفتند که رودخانه کارون پنجاه کیلومتر در ساعت سرعت داره)، سنگرهای خطوط اول تماما از بتون مسلح شده و غیر قابل انهدام ! عباس ! فقط خدا و دعای امام و مردم میتونه تو این عملیات و شکستن خط فولادین دشمن کمکمون کنه ! اینبار با تموم حمله ها که دیدی کاملا فرق داره ! بچه های گردان ایندفعه واقعا کاری سخت و دشوار و خطرناک پیش رو دارند!
گرم گفتگو بودیم که یهوی حسین گفت: پسر پاشو بریم که الان دارن دنبالمون میگردند ! تا حالا حتما باید اتوبوسها رسیده باشند !؟
سریع برخاسته و شتابان سمت مقر رفتیم و همینکه کنار چادرها رسیدیم، دیدیم نیروها دسته به دسته مشغول سوارشدن به اتوبوسها هستند، سریع سلاح و تجهیزات خود را برداشته و آروم قاطی بچه ها شدیم .
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
🌀 #پایان
🖌 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
🌗 #شب_عملیات
✒️ خاطره ای زیبا از شب آغازین عملیات افتخار آفرین #والفجر_۸
💠 #قسمت_دوم
🔹🔸زمین و زمان یکسره می لرزید و در هر لحظه صدها گلوله توپ و خمپاره داخل نخلستان و رودخانه اروند فرود می آمدند و با صدای مهیبی منفجر می شدند ، شدت انفجارات بقدری بود که اروند را کاملا به آشوب کشیده و موج های چندمتری از هر طرفش به هوا برمی خاست . فضای تاریک منطقه با انفجار پی در پی صدها منور رنگارنگ در آسمان مثل روز روشن شده و همه جای منطقه به وضوح دیده می شد . لحظات بسیار دلهره آور و نگران کننده ای بود . از زمین و آسمان آتش می بارید و صدها رزمنده غواص ، تنها و بی پناه آنطراف رودخانه گیر افتاده بودند .
بوی بد شکست و ناکامی عملیات در فضا پیچیده بود و فرماندهان گردان باید سریعاً کاری انجام می دادند . در صورت عدم حرکت قایق های ساحل شکن ، بچه های غواص آنطراف رودخانه گیر افتاده و همگی به چنگ عراقی ها می افتادند .
به دسته سوم گروهان اول گردان دستور داده شد که بی درنگ به سمت محور عملیاتی دسته شهید آهومند حرکت و به هر طریق ممکن از موانع دشمن گذشته و سنگرهای فعال آن نقطه را خاموش کنند. دو فروند قایق با ۲۴ رزمنده دلاور و جان برکف در میان سیلی از گلوله و موشک حرکت نموده و با سرعت تمام به سمت سنگرهای دشمن رفتند .
قایق ها در میان انفجارات متوالی و بارانی از گلوله های سرخ رسام با امواج سهمگین اروند برخورد کرده و همچون تخته پاره ای به اینطراف و آنطراف پرت شده و با صدای وحشتناکی جلو می رفتند . با حجم آتشی که به روی قایق ها ریخته می شد اصلا باورنکردنی نبود که سالم به آنطراف رودخانه برسند اما با عنایت خداوند متعال قایق ها به کنار موانع دشمن رسیده و چون معبری در کار نبود سکانداران موتورهای قایق ها را بالا داده و با فشردن دکمه پرش ، قایق ها را به پرواز در آورده و درست روی موانع خورشیدی فرود آمدند. شدت برخورد بحدی بود که میلگردهای خورشیدهای کف قایق را سوراخ و موجب زخمی شدن پای چند نفر از رزمندگان شدند. اما با این وجود حرکت آنچنان جسورانه و وحشت آور بود که بلافاصله باعث ترس و فرار عراقی ها شده و چند سنگر کنار آب خاموش شدند .
هنوز چندمتری با ساحل فاصله داشتیم و مسیر هم مملو از سیم خاردارهای طولی و حلقوی و مین و بشکه های انفجاری بود . عراقی های خیلی دور نرفته و کمی آنطراف تر سنگر گرفته و از هر سمت و سوی به طرف قایق ها تیراندازی می کردند . اصلا وقت مکث و درنگ نبود و باید هر چه سریعتر خود را به ساحل رسانیده و سنگرهای دشمن را خاموش می کردیم .
بعنوان فرمانده درست نوک قایق نشسته بودم و باید سریعاً حرکتی به نیروها میدادم . بدون توجه به انبوه مین ها و تله های انفجاری بی محابا وسط سیم خاردارهای حلقوی پریده و با سرنیزه شروع به بریدن آنها کردم . اما آنچنان درهم پیچیده و انبوه بودند که هرقدر هم که بریدم از طرفی دیگر به لباس هایم گیر کرده و موجب زخمی شدن بدن و دست و صورتم می شدند. از بریدن سیم خاردارها دست برداشته و به دل سیم خاردارها زده و شتابان به سمت ساحل حرکت کردم . سیم خاردارها به تمام هیکلم چسبیده بود و نوک تیزشان تمام بدنم را خراش داده و موجب زخم های سوزناکی می شدند اما با این وجود لحظه ای توقف نکرده و قدم به قدم به ساحل نزدیک نزدیک تر می شدم .
عاقبت با هر درد و زحمتی بود پای در ساحل دشمن گذاشته و با تیراندازی و پرتاب پی در پی نارنجک عراقی ها را مجبور به فرار کردم . بعد هم به کمک همرزمان رفته و با گرفتن دستشان از آب خارج شان کرده و شروع به پاکسازی سنگرها کردیم .
درگیری بسیار نزدیک و تن به تن بود و عراقی ها که اینک همگی بیدار و آماده بودند از هر طرفی به سمت مان تیراندازی کرده و نارنجک پرتاب می کردند . با این وجود ثانیه ای هم زمین گیر نشده و بدون کوچکترین درنگی یک به یک سنگرهای کنار آب را خاموش و پاکسازی کرده و به سمت محور دوم غواصان گردان حرکت کردیم .
با فروکش کردن آتش مسلسل ها و تیربارهای دشمن ، قایق ها شروع به حرکت کرده و رزمندگان موج دوم ، گروه گروه در ساحل دشمن پیاده و قاطی درگیری شدند تا اینکه تقریباً حوالی ساعت ۲/۳۰ دقیقه بامداد تمام خطوط اول دشمن سقوط کرده و رزمندگان پیروزمندانه به سمت شهر بندری فاو حرکت کردند .
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌗 #شب_عملیات
✒️ خاطره ای زیبا از شب آغازین عملیات افتخار آفرین #والفجر_۸
💠 #قسمت_دوم
🔹🔸زمین و زمان یکسره می لرزید و در هر لحظه صدها گلوله توپ و خمپاره داخل نخلستان و رودخانه اروند فرود می آمدند و با صدای مهیبی منفجر می شدند ، شدت انفجارات بقدری بود که اروند را کاملا به آشوب کشیده و موج های چندمتری از هر طرفش به هوا برمی خاست . فضای تاریک منطقه با انفجار پی در پی صدها منور رنگارنگ در آسمان مثل روز روشن شده و همه جای منطقه به وضوح دیده می شد . لحظات بسیار دلهره آور و نگران کننده ای بود . از زمین و آسمان آتش می بارید و صدها رزمنده غواص ، تنها و بی پناه آنطراف رودخانه گیر افتاده بودند .
بوی بد شکست و ناکامی عملیات در فضا پیچیده بود و فرماندهان گردان باید سریعاً کاری انجام می دادند . در صورت عدم حرکت قایق های ساحل شکن ، بچه های غواص آنطراف رودخانه گیر افتاده و همگی به چنگ عراقی ها می افتادند .
به دسته سوم گروهان اول گردان دستور داده شد که بی درنگ به سمت محور عملیاتی دسته شهید آهومند حرکت و به هر طریق ممکن از موانع دشمن گذشته و سنگرهای فعال آن نقطه را خاموش کنند. دو فروند قایق با ۲۴ رزمنده دلاور و جان برکف در میان سیلی از گلوله و موشک حرکت نموده و با سرعت تمام به سمت سنگرهای دشمن رفتند .
قایق ها در میان انفجارات متوالی و بارانی از گلوله های سرخ رسام با امواج سهمگین اروند برخورد کرده و همچون تخته پاره ای به اینطراف و آنطراف پرت شده و با صدای وحشتناکی جلو می رفتند . با حجم آتشی که به روی قایق ها ریخته می شد اصلا باورنکردنی نبود که سالم به آنطراف رودخانه برسند اما با عنایت خداوند متعال قایق ها به کنار موانع دشمن رسیده و چون معبری در کار نبود سکانداران موتورهای قایق ها را بالا داده و با فشردن دکمه پرش ، قایق ها را به پرواز در آورده و درست روی موانع خورشیدی فرود آمدند. شدت برخورد بحدی بود که میلگردهای خورشیدهای کف قایق را سوراخ و موجب زخمی شدن پای چند نفر از رزمندگان شدند. اما با این وجود حرکت آنچنان جسورانه و وحشت آور بود که بلافاصله باعث ترس و فرار عراقی ها شده و چند سنگر کنار آب خاموش شدند .
هنوز چندمتری با ساحل فاصله داشتیم و مسیر هم مملو از سیم خاردارهای طولی و حلقوی و مین و بشکه های انفجاری بود . عراقی های خیلی دور نرفته و کمی آنطراف تر سنگر گرفته و از هر سمت و سوی به طرف قایق ها تیراندازی می کردند . اصلا وقت مکث و درنگ نبود و باید هر چه سریعتر خود را به ساحل رسانیده و سنگرهای دشمن را خاموش می کردیم .
بعنوان فرمانده درست نوک قایق نشسته بودم و باید سریعاً حرکتی به نیروها میدادم . بدون توجه به انبوه مین ها و تله های انفجاری بی محابا وسط سیم خاردارهای حلقوی پریده و با سرنیزه شروع به بریدن آنها کردم . اما آنچنان درهم پیچیده و انبوه بودند که هرقدر هم که بریدم از طرفی دیگر به لباس هایم گیر کرده و موجب زخمی شدن بدن و دست و صورتم می شدند. از بریدن سیم خاردارها دست برداشته و به دل سیم خاردارها زده و شتابان به سمت ساحل حرکت کردم . سیم خاردارها به تمام هیکلم چسبیده بود و نوک تیزشان تمام بدنم را خراش داده و موجب زخم های سوزناکی می شدند اما با این وجود لحظه ای توقف نکرده و قدم به قدم به ساحل نزدیک نزدیک تر می شدم .
عاقبت با هر درد و زحمتی بود پای در ساحل دشمن گذاشته و با تیراندازی و پرتاب پی در پی نارنجک عراقی ها را مجبور به فرار کردم . بعد هم به کمک همرزمان رفته و با گرفتن دستشان از آب خارج شان کرده و شروع به پاکسازی سنگرها کردیم .
درگیری بسیار نزدیک و تن به تن بود و عراقی ها که اینک همگی بیدار و آماده بودند از هر طرفی به سمت مان تیراندازی کرده و نارنجک پرتاب می کردند . با این وجود ثانیه ای هم زمین گیر نشده و بدون کوچکترین درنگی یک به یک سنگرهای کنار آب را خاموش و پاکسازی کرده و به سمت محور دوم غواصان گردان حرکت کردیم .
با فروکش کردن آتش مسلسل ها و تیربارهای دشمن ، قایق ها شروع به حرکت کرده و رزمندگان موج دوم ، گروه گروه در ساحل دشمن پیاده و قاطی درگیری شدند تا اینکه تقریباً حوالی ساعت ۲/۳۰ دقیقه بامداد تمام خطوط اول دشمن سقوط کرده و رزمندگان پیروزمندانه به سمت شهر بندری فاو حرکت کردند .
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور زنجانی در #گردان_حضرت_امام_سجاد_ع #لشگر_۸_نجف در شب آغازین عملیات #والفجر_هشت
⭕️ #نبرد_سخت
💠 #قسمت_دوم
🔹🔸دیدن حمید در آن وضعیت ناراحتم می کرد.هر طور بود حمید را به بیرون از مقر کشیدیم و خودمان هم برگشتیم.تمام شب برای ثانیه ای صدای گلوله ها قطع نمی شد.هوا که روشن شد خبر رسید که بقیه مواضع تصرف و پاکسازی شده اند.دست حق با ما بود و صبح پیروزی طلوع کرد.
چون بی سیم چی بودم برای رصد حال بچه ها به بقیه مواضع رفت و آمد می کردم.در مسیر چشمم به مجید کلانتری افتاد.مجید یکی دیگر از معاون گروهان ها و از بچه های مخلص و باصفای سلطانیه بود.زخمی شده بود و توان عقب نشینی هم نداشت.از سرما به خود می لرزید.لب هایش از بی آبی و عطش خشک بود اما همچنان با روحیه بالایی که داشت خنده از لبانش محو نمی شد. یک پتو پیدا کردم رویش انداختم شاید کمی گرم شود.خیلی تشنه بود آب می خواست .رفتم برایش آبی بیاورم که لب هایش را تر کند.خیلی زود برگشتم.همین که بالای سرش رسیدم مجید را دیدم که از عطش عشق سیراب شده و با خنده ای که روی لبانش نقش بسته به شهادت رسیده .
بسیجی ها تا کنار جاده فاو-البهار پیشروی کرده بودند اما هنوز مرکز فرماندهی عراق سقوط نکرده بود. برای وضعیت حال بچه ها دوباره به سمت مقر برگشتیم .جهانبخش کرمی به داخل مقر رفت که اوضاع را ببیند اما یکدفعه عراقی ها او را به رگبار بستند. کرمی به شدت زخمی شد.مجبور شدم خودم به تنهایی به سمت خاکریز بچه ها بروم.محمد سراجی وطن با ۴ یا ۵ نفری که برایش مانده بود مقر را به محاصره درآورده بود. بچه های بسیجی ۱۸ ساله ای که جلوی دیواره محکم عراقی ها ایستاده بوند.
محمد هم از شب گذشته به پایش تیر خورده و زخمی بود..تمام شب تلاش می کردند که مقر را تصرف کنند. بچه ها از نفس افتاده بودند و رمقی نداشتند . سرمای هوا و گرسنگی ، تشنگی ، بی خوابی و لجاجت عراقی ها برای تسلیم نشدن همه را خسته کرده بود.
فقط جمال حبیبی که دیده بان بود سمت چپ خاکریز نشسته بود و به بچه های ادوات گرا می داد که مقر را بزنند. درگیری سختی بود.بچه ها سمت راست خاکریز پناه گرفته بودند از آن همه نیرو فقط جمشید بیگدلی و سید علی موسوی ، یدالله نصیری و یک بسیجی دیگر بود که به همراه محمد مقاومت می کردند. سید علی هم سن و سالی نداشت. ۱۶ ساله بود.نوجوان شلوغ و پرجنب و جوشی که بعد از مفقودی برادرش سید رسول به جبهه آمده بود.روزهای قبل از عملیات خیلی با هم شوخی داشتیم و رفیق بودیم.خودم را پیش یدالله و سید علی رساندم.سه نفری کنار هم قرار گرفتیم
جان پناهی نداشتیم ..
کاملا در تیررس عراقی ها بودیم.
جمشید آرپی چی زن بود و با نفر کمکی اش سمت چپم نشسته بودند.
با بی سیم به فرمانده گردان رسول وزیری خبر دادم که اکثر نیروها زخمی و شهید شده اند و اینجا به کمک نیاز داریم.
تمام ذهنم درگیر حرفهای سید علی بود. پیکر قاسم تقیلو غرق در خون وسط مقر درست مقابل دیدگان ما افتاده بود. فقط به بچه ها تاکید می کردم که مواظب سرشان باشند. هدف تک تیراندازهای عراقی سر و چشم بچه ها بود . در همین لحظه ناگهان تیری به سر سیدعلی خورد و مغزش فرو پاشید و گلوله خارج شده از جلوی صورتم رد شد و به یدالله اصابت کرد. هر دو روی زمین افتادند. گرمی رد گلوله را روی صورتم حس می کردم. به سمت چپم نگاه کردم تا بگویم بچه ها شما رو بخدا مواظب سرتان باشید الان نیروهای کمکی میرسند. جمشید سریع بلند شد آرپی جی بزند که ناگهان تیر به چشمش خورد و درجا افتاد. نفر کمکی اش خواست آر پی جی را بردارد . اما گلوله عراقی ها امانش نداد و هر دو با سر و روی خونین به زمین افتادند.
تمام این حوادث مثل پرده ای به سرعت از جلوی چشمانم رد شد و کاری از دستم بر نمی آمد . داغ بچه ها روی دلم سنگینی می کرد. بهترین دوستانم را جلوی چشمم پرپر شده می دیدم. خاک از خون دوستانم گلگون بود.فقط من و محمد مانده بودیم که او هم حال خوبی نداشت.صحنه های کربلا همچون پرده ای از جلوی چشمانم رد می شدند.هوا بوی نم باران داشت.نگاهم به گودالی افتاد که پیکر شهدا در آن روی زمین مانده بود. آفتاب همچون خورشید روز عاشورا به وسط آسمان می رسید.
شهدا مست و شیدای از وصل خوش بی سر و جان روی زمین افتاده بودند.و باز عاشورا تکرار شده بود .
من حقیقت را پاره پاره در خون می دیدم
از گودال قتلگاه بوی سیب می آمد .
زمان به زمین کربلا رسیده بود
مجال درنگ نبود
به پاهایم قوت دادم که بایستم
من رسالت مقدسی داشتم باید شکوهِ این همه عظمت و زیبایی را
و لبیک هل من ناصر حسین را به همه مردم شهر می رساندم..
خدایا به پاهایم توان ایستادن بده ..
🌀 #پایان
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#رزمندگان_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور زنجانی در #گردان_حضرت_امام_سجاد_ع #لشگر_۸_نجف در شب آغازین عملیات #والفجر_هشت
⭕️ #نبرد_سخت
💠 #قسمت_دوم
🔹🔸دیدن حمید در آن وضعیت ناراحتم می کرد.هر طور بود حمید را به بیرون از مقر کشیدیم و خودمان هم برگشتیم.تمام شب برای ثانیه ای صدای گلوله ها قطع نمی شد.هوا که روشن شد خبر رسید که بقیه مواضع تصرف و پاکسازی شده اند.دست حق با ما بود و صبح پیروزی طلوع کرد.
چون بی سیم چی بودم برای رصد حال بچه ها به بقیه مواضع رفت و آمد می کردم.در مسیر چشمم به مجید کلانتری افتاد.مجید یکی دیگر از معاون گروهان ها و از بچه های مخلص و باصفای سلطانیه بود.زخمی شده بود و توان عقب نشینی هم نداشت.از سرما به خود می لرزید.لب هایش از بی آبی و عطش خشک بود اما همچنان با روحیه بالایی که داشت خنده از لبانش محو نمی شد. یک پتو پیدا کردم رویش انداختم شاید کمی گرم شود.خیلی تشنه بود آب می خواست .رفتم برایش آبی بیاورم که لب هایش را تر کند.خیلی زود برگشتم.همین که بالای سرش رسیدم مجید را دیدم که از عطش عشق سیراب شده و با خنده ای که روی لبانش نقش بسته به شهادت رسیده .
بسیجی ها تا کنار جاده فاو-البهار پیشروی کرده بودند اما هنوز مرکز فرماندهی عراق سقوط نکرده بود. برای وضعیت حال بچه ها دوباره به سمت مقر برگشتیم .جهانبخش کرمی به داخل مقر رفت که اوضاع را ببیند اما یکدفعه عراقی ها او را به رگبار بستند. کرمی به شدت زخمی شد.مجبور شدم خودم به تنهایی به سمت خاکریز بچه ها بروم.محمد سراجی وطن با ۴ یا ۵ نفری که برایش مانده بود مقر را به محاصره درآورده بود. بچه های بسیجی ۱۸ ساله ای که جلوی دیواره محکم عراقی ها ایستاده بوند.
محمد هم از شب گذشته به پایش تیر خورده و زخمی بود..تمام شب تلاش می کردند که مقر را تصرف کنند. بچه ها از نفس افتاده بودند و رمقی نداشتند . سرمای هوا و گرسنگی ، تشنگی ، بی خوابی و لجاجت عراقی ها برای تسلیم نشدن همه را خسته کرده بود.
فقط جمال حبیبی که دیده بان بود سمت چپ خاکریز نشسته بود و به بچه های ادوات گرا می داد که مقر را بزنند. درگیری سختی بود.بچه ها سمت راست خاکریز پناه گرفته بودند از آن همه نیرو فقط جمشید بیگدلی و سید علی موسوی ، یدالله نصیری و یک بسیجی دیگر بود که به همراه محمد مقاومت می کردند. سید علی هم سن و سالی نداشت. ۱۶ ساله بود.نوجوان شلوغ و پرجنب و جوشی که بعد از مفقودی برادرش سید رسول به جبهه آمده بود.روزهای قبل از عملیات خیلی با هم شوخی داشتیم و رفیق بودیم.خودم را پیش یدالله و سید علی رساندم.سه نفری کنار هم قرار گرفتیم
جان پناهی نداشتیم ..
کاملا در تیررس عراقی ها بودیم.
جمشید آرپی چی زن بود و با نفر کمکی اش سمت چپم نشسته بودند.
با بی سیم به فرمانده گردان رسول وزیری خبر دادم که اکثر نیروها زخمی و شهید شده اند و اینجا به کمک نیاز داریم.
تمام ذهنم درگیر حرفهای سید علی بود. پیکر قاسم تقیلو غرق در خون وسط مقر درست مقابل دیدگان ما افتاده بود. فقط به بچه ها تاکید می کردم که مواظب سرشان باشند. هدف تک تیراندازهای عراقی سر و چشم بچه ها بود . در همین لحظه ناگهان تیری به سر سیدعلی خورد و مغزش فرو پاشید و گلوله خارج شده از جلوی صورتم رد شد و به یدالله اصابت کرد. هر دو روی زمین افتادند. گرمی رد گلوله را روی صورتم حس می کردم. به سمت چپم نگاه کردم تا بگویم بچه ها شما رو بخدا مواظب سرتان باشید الان نیروهای کمکی میرسند. جمشید سریع بلند شد آرپی جی بزند که ناگهان تیر به چشمش خورد و درجا افتاد. نفر کمکی اش خواست آر پی جی را بردارد . اما گلوله عراقی ها امانش نداد و هر دو با سر و روی خونین به زمین افتادند.
تمام این حوادث مثل پرده ای به سرعت از جلوی چشمانم رد شد و کاری از دستم بر نمی آمد . داغ بچه ها روی دلم سنگینی می کرد. بهترین دوستانم را جلوی چشمم پرپر شده می دیدم. خاک از خون دوستانم گلگون بود.فقط من و محمد مانده بودیم که او هم حال خوبی نداشت.صحنه های کربلا همچون پرده ای از جلوی چشمانم رد می شدند.هوا بوی نم باران داشت.نگاهم به گودالی افتاد که پیکر شهدا در آن روی زمین مانده بود. آفتاب همچون خورشید روز عاشورا به وسط آسمان می رسید.
شهدا مست و شیدای از وصل خوش بی سر و جان روی زمین افتاده بودند.و باز عاشورا تکرار شده بود .
من حقیقت را پاره پاره در خون می دیدم
از گودال قتلگاه بوی سیب می آمد .
زمان به زمین کربلا رسیده بود
مجال درنگ نبود
به پاهایم قوت دادم که بایستم
من رسالت مقدسی داشتم باید شکوهِ این همه عظمت و زیبایی را
و لبیک هل من ناصر حسین را به همه مردم شهر می رساندم..
خدایا به پاهایم توان ایستادن بده ..
🌀 #پایان
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#رزمندگان_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر
⭕️ #حلقه_محاصره
💠 #قسمت_دوم
💢 رزمندگان #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #استان_زنجان ، در حلقه محاصره نیروهای عراقی ( اسفند ماه ۱۳۶۲ ـ #عملیات_خیبر ـ #جزایر_مجنون_عراق #طلاییه)
🔸🔹 حلقة محاصره دشمن رفته رفته تنگ تر می شود ، فرمانده دلاور و بی ادعای گردان #سردار_حسن_باقری خسته و تشنه ولی با ایمانی راسخ و با شجاعتی مثال زدنی همچنان در حال جنگ و گریز است ، ناگهان فریاد بچه ها برمی خیزد که نیروهای بعثی از یک سمت خود را به چند متری خط رسانیده و در حال ورود به کانال هستند ، سرادر حسن باقری با مشاهده اوضاع رزمندگان و وضعیت خطرناگ خط ، سریع تیرباری را از دست یکی از بچه ها گرفته و با سرعت تمام به طرف آن سمت از خط می رود ، درگیری در آن قسمت بسیار شدید و تن به تن است ، چندنفری از برادران رزمنده در آن ناحیه به شهادت رسیده اند و سنگرهایشان به تصرف عراقها درآمده ، سردار باقری به هر طریقی که بود خود را به نزدیکی محل نبرد رسانیده و تیربار را روی خاکریز مستقر کرده و شتابان شروع به تیراندازی به سمت نیروهای عراقی میکند .
بچه های باغیرت و سربدار گردان حضرت ولیعصر (عج) با دیدن آن همه ایثار و شهامت و جسارت فرمانده پاکباز گردان ، به شور و شوق آمده و جانی تازه می گیرند ، برادران رزمنده یکپارچه با فریادهای بلند ( الله اکبر ) از جای برخاسته و در یک چشم به هم زدن بارانی از گلوله و موشک آر پی جی را روانه میدان نبرد می کنند ، دیگر احدی از سلحشوران دلیر گردان به خود اجازه پنهان شدن از ترس ترکش و گلوله را نمی داد و همگی عاشقانه و دل باخته با قلبی مملو از یاد و نام خدواند تعالی به پاخاسته و پاکبازانه و مظلومانه پیکاری به یادماندنی و افتخارآمیز را در تاریخ خونبار هشت سال دفاع مقدس به یادگار می گذارند . ( یادشان گرامی )
تعداد زیادی از همرزمان یکی پس از دیگری به شهادت رسیده و در اکثر سنگرها پیکرهای پاک و مطهر و غرقه بخون آن سربداران پروانه صفت به چشم می خورد ، آمار همسنگران زخمی در حال افزایش است و متاسفانه نه امکان تخلیه مجروحان وجود دارد و نه وقت رسیدگی به وضعیت زخم های آنان برای کسی مهیا می شود ، بعضی از آن عشاق زخم خورده آخرین لحظات زندگی پر از رشادت و ایثار خود را سپری می کردند و اگر خوب دقت می کردی می دیدی که دارند آرام ، آرام با معشوق ازلی خود راز و نیاز می کنند ، بعضی از آن عزیزان از چند ناحیه مختلف بدن زخمی شده اند و معلوم است که دارند درد و رنج زیادی را متحمل می شوند و صدای ناله دردآمیز و جانخراش آنها ، داشت جان و قلب دیگر همرزمان را به آتش می کشید .
سردار حسن باقری این بسیجی مخلص و این سردار دلیر و بی ادعای سپاه توحید ، بدون کوچکترین استراحتی همچنان در حال پیکار با مزدوران بعثی می باشد و صدای شلیک تیربارش لحظه ای قطع نمی شود ، صدای فریادهای رسا و بلند ( الله اکبر ) او ، در میان آن همه صدای گلوله و انفجار کاملأ بگوش می رسد و باعث ایجاد روحیه و شجاعت در همسنگران دیگر می شود ، او در چند روز عملیات چندبار زخم برداشته و بهترین دوستان و یاران خود را از دست داده و غم هجر همسنگران و غصه تنهائی و جا ماندن از غافله پروانه صفتان عاشق ، داشت جان مالامال دردش را به آتش می کشید ، رزمندگان دلاور و پاکباز گردانش داشتند جانانه و مخلصانه با قشون عظیم و تا بن دندان مسلح دشمن می جنگیدند و آرام و بی صدا در کمال مظلومیت زخم برمی داشتند و یک به یک از جمع جنگجویان دلیر گردان کمتر و کمتر می شدند .
🌀 #ادامه_دارد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ #حلقه_محاصره
💠 #قسمت_دوم
💢 رزمندگان #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #استان_زنجان ، در حلقه محاصره نیروهای عراقی ( اسفند ماه ۱۳۶۲ ـ #عملیات_خیبر ـ #جزایر_مجنون_عراق #طلاییه)
🔸🔹 حلقة محاصره دشمن رفته رفته تنگ تر می شود ، فرمانده دلاور و بی ادعای گردان #سردار_حسن_باقری خسته و تشنه ولی با ایمانی راسخ و با شجاعتی مثال زدنی همچنان در حال جنگ و گریز است ، ناگهان فریاد بچه ها برمی خیزد که نیروهای بعثی از یک سمت خود را به چند متری خط رسانیده و در حال ورود به کانال هستند ، سرادر حسن باقری با مشاهده اوضاع رزمندگان و وضعیت خطرناگ خط ، سریع تیرباری را از دست یکی از بچه ها گرفته و با سرعت تمام به طرف آن سمت از خط می رود ، درگیری در آن قسمت بسیار شدید و تن به تن است ، چندنفری از برادران رزمنده در آن ناحیه به شهادت رسیده اند و سنگرهایشان به تصرف عراقها درآمده ، سردار باقری به هر طریقی که بود خود را به نزدیکی محل نبرد رسانیده و تیربار را روی خاکریز مستقر کرده و شتابان شروع به تیراندازی به سمت نیروهای عراقی میکند .
بچه های باغیرت و سربدار گردان حضرت ولیعصر (عج) با دیدن آن همه ایثار و شهامت و جسارت فرمانده پاکباز گردان ، به شور و شوق آمده و جانی تازه می گیرند ، برادران رزمنده یکپارچه با فریادهای بلند ( الله اکبر ) از جای برخاسته و در یک چشم به هم زدن بارانی از گلوله و موشک آر پی جی را روانه میدان نبرد می کنند ، دیگر احدی از سلحشوران دلیر گردان به خود اجازه پنهان شدن از ترس ترکش و گلوله را نمی داد و همگی عاشقانه و دل باخته با قلبی مملو از یاد و نام خدواند تعالی به پاخاسته و پاکبازانه و مظلومانه پیکاری به یادماندنی و افتخارآمیز را در تاریخ خونبار هشت سال دفاع مقدس به یادگار می گذارند . ( یادشان گرامی )
تعداد زیادی از همرزمان یکی پس از دیگری به شهادت رسیده و در اکثر سنگرها پیکرهای پاک و مطهر و غرقه بخون آن سربداران پروانه صفت به چشم می خورد ، آمار همسنگران زخمی در حال افزایش است و متاسفانه نه امکان تخلیه مجروحان وجود دارد و نه وقت رسیدگی به وضعیت زخم های آنان برای کسی مهیا می شود ، بعضی از آن عشاق زخم خورده آخرین لحظات زندگی پر از رشادت و ایثار خود را سپری می کردند و اگر خوب دقت می کردی می دیدی که دارند آرام ، آرام با معشوق ازلی خود راز و نیاز می کنند ، بعضی از آن عزیزان از چند ناحیه مختلف بدن زخمی شده اند و معلوم است که دارند درد و رنج زیادی را متحمل می شوند و صدای ناله دردآمیز و جانخراش آنها ، داشت جان و قلب دیگر همرزمان را به آتش می کشید .
سردار حسن باقری این بسیجی مخلص و این سردار دلیر و بی ادعای سپاه توحید ، بدون کوچکترین استراحتی همچنان در حال پیکار با مزدوران بعثی می باشد و صدای شلیک تیربارش لحظه ای قطع نمی شود ، صدای فریادهای رسا و بلند ( الله اکبر ) او ، در میان آن همه صدای گلوله و انفجار کاملأ بگوش می رسد و باعث ایجاد روحیه و شجاعت در همسنگران دیگر می شود ، او در چند روز عملیات چندبار زخم برداشته و بهترین دوستان و یاران خود را از دست داده و غم هجر همسنگران و غصه تنهائی و جا ماندن از غافله پروانه صفتان عاشق ، داشت جان مالامال دردش را به آتش می کشید ، رزمندگان دلاور و پاکباز گردانش داشتند جانانه و مخلصانه با قشون عظیم و تا بن دندان مسلح دشمن می جنگیدند و آرام و بی صدا در کمال مظلومیت زخم برمی داشتند و یک به یک از جمع جنگجویان دلیر گردان کمتر و کمتر می شدند .
🌀 #ادامه_دارد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر
⭕️ خاطره زیبا و شنیدنی از #سردار_شهید_حسن_باقری فرمانده دلاور #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع و نیروهای پاکبازش در #عملیات_خیبر از زبان فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها #سردار_حاج_منصور_عزتی :
💠 #قسمت_دوم
🔹🔸 همه جا گلوله های سرخ رسام و آتش خمپاره های دشمن بود و یکی از نیروهای گردان روح الله که گویا فرمانده ی دسته هم بود . مسئولیت گردان را برعهده داشت و مابقی یا شهید شده و یا مجروح گوشه ای افتاده بودند . تا جای گزین گردان روح الله شویم ، سردار حسن باقری از راه رسیده و آن شب نیروهای گردان حضرت ولیعصر عج به فرماندهی ایشان از شکسته شدن خط جلوگیری کردند.
اما در نزدیکی های اذان صبح اتفاق بسیار عجیبی رخ داد : روبرویمان که عراقی ها بودند ولی از پشت سر تیرباری شروع به تیراندازی کرد و این گونه ما از همه جهت هدف تیرهای دشمن قرار گرفتیم .
در حیرت و سرگردانی به سر می بردیم تا اینکه یکی از نیروهای گردان روح الله که چند ساعت پیش محل را ترک کرده بودند از راه رسیده و سراغ حسن باقری را از من گرفت .
گفتم : چی شده ؟ چه کار داری ؟
گفت : عراقی ها از پشت نفوذ کرده و مواضع را قطع کرده و راه را برای رفتن به عقب بسته اند.
نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت . اگر این موضوع صحت داشته باشد ، مفهومش این است که ما در محاصره افتاده ایم . محل حسن باقری را نشانش دادم و او سریع رفت .
می دانستم تعداد نیروهای کنار دست حسن باقری کم هستند . سریع دست به کار شدم و از محسن مهدوی نژاد خواستم تا دسته اش را به نقطه ی نفوذ نیروهای دشمن برساند . خودم هم بعد از دقایقی با سپردن مسئولیت به برادر دوستعلی مقدم که معاون دوم گروهان بود . با همراهی بسیجی آر پی جی زن ( شهید) اسماعیل محمدی به همان جا رفتیم .
وقتی به نقطه ی نفوذ دشمن رسیدیم ، دیدم که عراقی ها شبانه خود را به جاده رسانیده و نیروهای گردان روح الله هم هنگام برگشت به عقبه ، ناگهانی با آنان مواجه شده و درگیر شده بودند . با رشادتهای مثال زدنی نیروهای دسته محسن مهدوی نژاد و باقی مانده نیروهای گردان روح الله ، هر جوری بود عراقی ها را وادار به عقب نشینی کردیم و نیروهای گردان روح الله هم به سمت عقبه حرکت کردند .
پیشروی عراقی ها با رسیدن نیروهای تازه نفس دوباره آغاز و سرعت بیشتری هم گرفت . درگیری به نبرد تن به تن و سنگر به سنگر رسید . این در حالی بود که باقی مانده نیروهای گردان روح الله ، کاملا عقب کشیده و منطقه درگیری را تخلیه کرده و به عمق جزیره رسیده بودند . سردار حسن باقری هم انتظار داشت که باقی مانده گردان روح الله خود را به آن ها رسانده تا در شرایط بحرانی ایجاد شده که سرنوشت عملیات به این دفاع بستگی داشت ، یاری اش کنند .
این مقاومت ها ادامه داشت و من از نزدیک شاهد شهادت یک به یک دوستان و همرزمانم بودم . زمانی رسید که عراقی ها هر چند با متحمل شدن تلفات سنگین ولی با آتش پشتبانی بی اندازه خود توانستند که پیشروی کنند و بخشی از خط را در اختیار خود بگیرند و فشار زیادی را برما وارد کنند .
آنجا بود که نیروهای باقی مانده گردان حضرت ولیعصر عج مظلومانه در محاصره ی عراقی ها افتاده و کاملاً قیچی شده بودند . زمان که سپری می شد نیروهای گردان حضرت ولیعصر عج در داخل حلقه محاصره یا شهید می شدند یا در نهایت ایستادگی با اینکه زخمی شده بودند و توان جنگیدن نداشتند اسیر و گرفتار عراقی ها می شدند .
اما خدا را صد هزار مرتبه شکر که ایمان و توانی در نیروهای گردان حضرت ولیعصر عج نهادینه شده بود که توانستند تا آخرین قطره خون از پیشروی دشمن و نفوذ نیروهای عراقی به داخل جزیره مجنون جلوگیری نمایند .
🌀 #پایان
📚 برداشت از کتاب #مردانه_تا_آخر ( زندگی نامه #سردار_شهید_حسن_باقری )
.
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطره زیبا و شنیدنی از #سردار_شهید_حسن_باقری فرمانده دلاور #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع و نیروهای پاکبازش در #عملیات_خیبر از زبان فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها #سردار_حاج_منصور_عزتی :
💠 #قسمت_دوم
🔹🔸 همه جا گلوله های سرخ رسام و آتش خمپاره های دشمن بود و یکی از نیروهای گردان روح الله که گویا فرمانده ی دسته هم بود . مسئولیت گردان را برعهده داشت و مابقی یا شهید شده و یا مجروح گوشه ای افتاده بودند . تا جای گزین گردان روح الله شویم ، سردار حسن باقری از راه رسیده و آن شب نیروهای گردان حضرت ولیعصر عج به فرماندهی ایشان از شکسته شدن خط جلوگیری کردند.
اما در نزدیکی های اذان صبح اتفاق بسیار عجیبی رخ داد : روبرویمان که عراقی ها بودند ولی از پشت سر تیرباری شروع به تیراندازی کرد و این گونه ما از همه جهت هدف تیرهای دشمن قرار گرفتیم .
در حیرت و سرگردانی به سر می بردیم تا اینکه یکی از نیروهای گردان روح الله که چند ساعت پیش محل را ترک کرده بودند از راه رسیده و سراغ حسن باقری را از من گرفت .
گفتم : چی شده ؟ چه کار داری ؟
گفت : عراقی ها از پشت نفوذ کرده و مواضع را قطع کرده و راه را برای رفتن به عقب بسته اند.
نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت . اگر این موضوع صحت داشته باشد ، مفهومش این است که ما در محاصره افتاده ایم . محل حسن باقری را نشانش دادم و او سریع رفت .
می دانستم تعداد نیروهای کنار دست حسن باقری کم هستند . سریع دست به کار شدم و از محسن مهدوی نژاد خواستم تا دسته اش را به نقطه ی نفوذ نیروهای دشمن برساند . خودم هم بعد از دقایقی با سپردن مسئولیت به برادر دوستعلی مقدم که معاون دوم گروهان بود . با همراهی بسیجی آر پی جی زن ( شهید) اسماعیل محمدی به همان جا رفتیم .
وقتی به نقطه ی نفوذ دشمن رسیدیم ، دیدم که عراقی ها شبانه خود را به جاده رسانیده و نیروهای گردان روح الله هم هنگام برگشت به عقبه ، ناگهانی با آنان مواجه شده و درگیر شده بودند . با رشادتهای مثال زدنی نیروهای دسته محسن مهدوی نژاد و باقی مانده نیروهای گردان روح الله ، هر جوری بود عراقی ها را وادار به عقب نشینی کردیم و نیروهای گردان روح الله هم به سمت عقبه حرکت کردند .
پیشروی عراقی ها با رسیدن نیروهای تازه نفس دوباره آغاز و سرعت بیشتری هم گرفت . درگیری به نبرد تن به تن و سنگر به سنگر رسید . این در حالی بود که باقی مانده نیروهای گردان روح الله ، کاملا عقب کشیده و منطقه درگیری را تخلیه کرده و به عمق جزیره رسیده بودند . سردار حسن باقری هم انتظار داشت که باقی مانده گردان روح الله خود را به آن ها رسانده تا در شرایط بحرانی ایجاد شده که سرنوشت عملیات به این دفاع بستگی داشت ، یاری اش کنند .
این مقاومت ها ادامه داشت و من از نزدیک شاهد شهادت یک به یک دوستان و همرزمانم بودم . زمانی رسید که عراقی ها هر چند با متحمل شدن تلفات سنگین ولی با آتش پشتبانی بی اندازه خود توانستند که پیشروی کنند و بخشی از خط را در اختیار خود بگیرند و فشار زیادی را برما وارد کنند .
آنجا بود که نیروهای باقی مانده گردان حضرت ولیعصر عج مظلومانه در محاصره ی عراقی ها افتاده و کاملاً قیچی شده بودند . زمان که سپری می شد نیروهای گردان حضرت ولیعصر عج در داخل حلقه محاصره یا شهید می شدند یا در نهایت ایستادگی با اینکه زخمی شده بودند و توان جنگیدن نداشتند اسیر و گرفتار عراقی ها می شدند .
اما خدا را صد هزار مرتبه شکر که ایمان و توانی در نیروهای گردان حضرت ولیعصر عج نهادینه شده بود که توانستند تا آخرین قطره خون از پیشروی دشمن و نفوذ نیروهای عراقی به داخل جزیره مجنون جلوگیری نمایند .
🌀 #پایان
📚 برداشت از کتاب #مردانه_تا_آخر ( زندگی نامه #سردار_شهید_حسن_باقری )
.
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر
⭕️ #خط_ثارالله
💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :
#قسمت_دوم
🔸🔹خوشبختانه کانال دارای خاکریزی دوجداره در طرفین بود و مانع رسیدن ترکش های توپ و کاتیوشا و خمپاره ۱۲۰ به داخل کانال می شد . اما با این وجود خمپاره های ۶۰ میلیمتری ، ساکت و خاموش به مثال باران داخل کانال و پشت بام سنگر فرود می آمدند و یکی پس از دیگری منفجر می شدند.
راستش اولین باری بود که زیر بارانی از خمپاره ۶۰ قرار گرفته بودم و برای همین هم بسیار هراسان و مضطرب بودم و همش هم نگاهم به سقف سنگر بود که چه وقت می خواهد بر سرمان آوار شود . برادرارتشی هم با دیدن حال و روز وحشت زده ام ، مدام می خندید و می گفت : تازه الان داری می فهمی خط جهنمی که می گفتم ، یعنی چی !؟
واقعاً ترسیده و با ترس و لرز منتظر پایان آتشباری دشمن بودم که یکدفعه خمپاره ای بر پشت بام سنگر فرود آمده و با صدای مهیبی منفجر شد . سقف و گونی های سنگر شروع به لرزیدن کردن و داخل سنگر مملو از دود و گرد و خاک شد . حسابی وحشت کرده و برای فرار به سمت درب سنگر رفتم و به در نرسیده ، خمپاره ای درست جلوی در سنگر منفجر شد . بقدری به نقطه انفجار نزدیک بودم که حرارت داغ انفجار و امواج موجش را کاملا روی صورت و بدنم حس کردم و گوش هایم شروع کردن به سوت کشیدن . فقط شانسی که آوردم ، درب سنگر دارای دیواره ایی محافظ بود که مانع ورود ترکش ها به داخل سنگر می شد .
چنان شوکه شدم که دیگر قادر به تکون خوردن نشده و مثل چوپ کنار در سنگر خشکم زد. برادر ارتشی سریع به کنارم پریده و هی پرسید : پسرم سالمی ! چیزت که نشده ! در این گیر و داد یکدفعه آتش دشمن خاموش و منطقه دوباره آرام و ساکت شد .
هنوز گرد و خاک داخل سنگر نخوابیده بود که سراسیمه از سنگر بیرون پریده و مقابلم سرداران ناصر اوجاقلو و کمال قشمی را دیدم که مشغول بررسی اوضاع و احوال خط و رزمندگان گروهان هستند . برادر ارتشی هم با دیدن آنها سریعاً گزارش شلوغ کاریم را داده و از ایشان خواست که به رزمندگان خود گوشزد کنند که به سلاح و ادوات آنان دست نزنند .
برادر اوجاقلو فرمانده دلاور گروهان با شنیدن موضوع و اطلاع یافتن از جریان بازی گوشیم ، حسابی عصبانی و ناراحت شده و ضمن معذرت خواهی از برادر ارتشی شروع به مذمت و نکوهشم کرده و برای تنبیه هم دستور دادند که تا صبح در سنگری بالای خاکریز نگهبانی دهم .
سر به زیر و شرمنده به بالای خاکریز رفته و در داخل سنگری روباز مشغول نگهبانی شدم . برادر ارتشی هم از پایین داد زد : مواظب سرت باش ! عراقی ها تک تیراندازهای ماهری دارند که بلافاصله روی پیشانی خالکوبی می کنند ! خوب شد که گفت ، واقعاً قصد داشتم حین نگهبانی از لبه سنگر خطوط عراقی ها را وارسی کنم .
ساعتی گذشت و نم نم آسمان نیلی شده و منطقه روشن و قابل رویت شد . خط ثارالله ، خط بسیار عجیب و غریبی بود . همه جایش پر از آثار سیاه انفجار بود و تعداد زیادی هم خمپاره عمل نکرده در دیواره خاکریزها و پشت بام سنگرها دیده می شد که واقعاً ترسناک بودند . خط عراقی ها بقدری به خط ما نزدیک بود که کوچکترین حرکت و جابجایی نگهبان هایشان را می شد به وضوح دید. مابین دوخط یک دشت صاف ۳۰۰ یا ۴۰۰ متری بود که از نیمه توسط عراقیها پراز سیم خاردار و مین و بشکه های انفجاری شده بود ، در انتهای کانال یک دسته ادوات ارتش مستقر بود و بعد آنها کانال به انتها می رسید و به یک باتلاق بزرگ و وسیع گل سرخ می رسید که هیچ خاکریز و حفاظی نداشت و کاملآ زیر دید عراقی ها بود و تا دیواره بلند دژی خاکی هم امتداد پیدا می کرد .
خلاصه آن شب شیطنت بچه گانه ام موجب آتشباری سنگین عراقی ها و ناراحتی فرماندهان گروهان و توبیخ و نگهبانی چند ساعته ام شد . اما با این وجود تجربه تلخی از وحشت و ترس بود که شب اول در خط ثارالله کسب کرده و فهمیدم به جایی در جزیره مجنون آمدیم که جواب یک گلوله را با هزاران گلوله میدهند و در ادامه ماموریت گردان دیگر آن اشتباه را تکرار نکردم....
🌀#ادامه_دارد
✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ #خط_ثارالله
💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :
#قسمت_دوم
🔸🔹خوشبختانه کانال دارای خاکریزی دوجداره در طرفین بود و مانع رسیدن ترکش های توپ و کاتیوشا و خمپاره ۱۲۰ به داخل کانال می شد . اما با این وجود خمپاره های ۶۰ میلیمتری ، ساکت و خاموش به مثال باران داخل کانال و پشت بام سنگر فرود می آمدند و یکی پس از دیگری منفجر می شدند.
راستش اولین باری بود که زیر بارانی از خمپاره ۶۰ قرار گرفته بودم و برای همین هم بسیار هراسان و مضطرب بودم و همش هم نگاهم به سقف سنگر بود که چه وقت می خواهد بر سرمان آوار شود . برادرارتشی هم با دیدن حال و روز وحشت زده ام ، مدام می خندید و می گفت : تازه الان داری می فهمی خط جهنمی که می گفتم ، یعنی چی !؟
واقعاً ترسیده و با ترس و لرز منتظر پایان آتشباری دشمن بودم که یکدفعه خمپاره ای بر پشت بام سنگر فرود آمده و با صدای مهیبی منفجر شد . سقف و گونی های سنگر شروع به لرزیدن کردن و داخل سنگر مملو از دود و گرد و خاک شد . حسابی وحشت کرده و برای فرار به سمت درب سنگر رفتم و به در نرسیده ، خمپاره ای درست جلوی در سنگر منفجر شد . بقدری به نقطه انفجار نزدیک بودم که حرارت داغ انفجار و امواج موجش را کاملا روی صورت و بدنم حس کردم و گوش هایم شروع کردن به سوت کشیدن . فقط شانسی که آوردم ، درب سنگر دارای دیواره ایی محافظ بود که مانع ورود ترکش ها به داخل سنگر می شد .
چنان شوکه شدم که دیگر قادر به تکون خوردن نشده و مثل چوپ کنار در سنگر خشکم زد. برادر ارتشی سریع به کنارم پریده و هی پرسید : پسرم سالمی ! چیزت که نشده ! در این گیر و داد یکدفعه آتش دشمن خاموش و منطقه دوباره آرام و ساکت شد .
هنوز گرد و خاک داخل سنگر نخوابیده بود که سراسیمه از سنگر بیرون پریده و مقابلم سرداران ناصر اوجاقلو و کمال قشمی را دیدم که مشغول بررسی اوضاع و احوال خط و رزمندگان گروهان هستند . برادر ارتشی هم با دیدن آنها سریعاً گزارش شلوغ کاریم را داده و از ایشان خواست که به رزمندگان خود گوشزد کنند که به سلاح و ادوات آنان دست نزنند .
برادر اوجاقلو فرمانده دلاور گروهان با شنیدن موضوع و اطلاع یافتن از جریان بازی گوشیم ، حسابی عصبانی و ناراحت شده و ضمن معذرت خواهی از برادر ارتشی شروع به مذمت و نکوهشم کرده و برای تنبیه هم دستور دادند که تا صبح در سنگری بالای خاکریز نگهبانی دهم .
سر به زیر و شرمنده به بالای خاکریز رفته و در داخل سنگری روباز مشغول نگهبانی شدم . برادر ارتشی هم از پایین داد زد : مواظب سرت باش ! عراقی ها تک تیراندازهای ماهری دارند که بلافاصله روی پیشانی خالکوبی می کنند ! خوب شد که گفت ، واقعاً قصد داشتم حین نگهبانی از لبه سنگر خطوط عراقی ها را وارسی کنم .
ساعتی گذشت و نم نم آسمان نیلی شده و منطقه روشن و قابل رویت شد . خط ثارالله ، خط بسیار عجیب و غریبی بود . همه جایش پر از آثار سیاه انفجار بود و تعداد زیادی هم خمپاره عمل نکرده در دیواره خاکریزها و پشت بام سنگرها دیده می شد که واقعاً ترسناک بودند . خط عراقی ها بقدری به خط ما نزدیک بود که کوچکترین حرکت و جابجایی نگهبان هایشان را می شد به وضوح دید. مابین دوخط یک دشت صاف ۳۰۰ یا ۴۰۰ متری بود که از نیمه توسط عراقیها پراز سیم خاردار و مین و بشکه های انفجاری شده بود ، در انتهای کانال یک دسته ادوات ارتش مستقر بود و بعد آنها کانال به انتها می رسید و به یک باتلاق بزرگ و وسیع گل سرخ می رسید که هیچ خاکریز و حفاظی نداشت و کاملآ زیر دید عراقی ها بود و تا دیواره بلند دژی خاکی هم امتداد پیدا می کرد .
خلاصه آن شب شیطنت بچه گانه ام موجب آتشباری سنگین عراقی ها و ناراحتی فرماندهان گروهان و توبیخ و نگهبانی چند ساعته ام شد . اما با این وجود تجربه تلخی از وحشت و ترس بود که شب اول در خط ثارالله کسب کرده و فهمیدم به جایی در جزیره مجنون آمدیم که جواب یک گلوله را با هزاران گلوله میدهند و در ادامه ماموریت گردان دیگر آن اشتباه را تکرار نکردم....
🌀#ادامه_دارد
✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_دوم
💠 #شب_حمله
🔹🔸اوضاعی بسیار جانسوز و عجیب بود . بعضی از عزيزان مجروح با گرفتن پاهايمان التماس می کردند که آنها را به عقب منتقل کنيم و بعضی ها هم در حالی که از چند ناحيه مجروح بوده و توانی برای سخن گفتن نداشتند ، با اشاره دست سمت جلو و سنگرهای کمين دشمن را نشان می دادند و با زبان بی زبانی می خواستند که توقف نکرده و به پیشروی خود ادامه دهیم .
به کنار يکی از سه سنگر کمين دشمن که در بالای تپه مانندی به ارتفاع چهار يا پنچ متری از سطح زمين ساخته شده بود رسيده و شدت آتشباری دشمن ، مجبورمان کرد که همانجا کنار جاده خاکی ، پشت خاکريزی کوتاه پناه بگیریم ، سردار رستمخانی و یارانش از دسته جدا و به سمت وسط میدان رفتند و ما هم همانطور کنار جاده خاکی نشسته و منتظر دستورات بعدی فرماندهان شدیم .
بقدری تیر و ترکش و آتش برسرمان می بارید که امکان سالم در آمدن از معرکه بعید به نظر می آمد و باید سریعاً حرکت و یا جان پناه امن و مطمئنی برای خود پیدا می کردیم . در این افکار بودم که ناگهان خمپاره ای درست در کنارمان فرود آمد و ترکش هاش باعث زخمی شدن تعدای از همرزمان شد . دسته کوچک ما در میانه میدان زمين گير شده و کسی هم ديگر میل و توانی برای حرکت و پيشروی نداشت .
به سراغ برادر آهومند فرمانده دلاور دسته رفته و از او خواستم که برخاسته و دسته را به جلو هدايت کند ، اما ايشان با نظرم مخالفت کرده و گفتند : زیر این آتش سنگين که نمی شود پيشروی کرد . از طرفی هم با مسير آشنا نیستم و امکان دارد کمی جلوتر عراقی ها منتظرمان باشند . پس همينجا نشسته و منتظر آمدن يکی از فرماندهان گردان می شويم .
با تأسف و ناراحتی برگشته و دوباره در کنار سایر همرزمان نشستم ، دقايقی گذشت و از هیچکدام از فرماندهان گردان خبری نشد ، از سوی دیگر هم آتش پرجحمی که به اطراف سنگرهای کمين هدايت می شد ، بقدری شدید شد که همه کف زمین پهن شده و دیگر قادر به کوچکترین حرکتی نشدیم . اصلاً قابل قبول نبود . داشتیم بیخود و بی جهت و بدون کوچکترین نبردی ، زیر رگبار گلوله های مسلسل و توپ و خمپاره و کاتیوشا تلف می شدیم و کسی هم عین خیالش نبود .
خلاصه طولی نکشید که صبر از کف داده و سینه خیز کنار فرمانده دسته کشیدم و دوباره ازش خواستم که بلند شود و دسته را به جلو هدایت کند تا شاید در مسیر مابقی نیروهای گردان را پیدا کنیم ، برادر آهومند بازم حرف های قبلی را تحویلم داده و هر چه هم اصرار کردم قبول نکرد . خلاصه دیگه ترمز بریده و رو به همرزمان کرده و گفتم : اینجا ماندن مساوی با مرگ است ! با تیر دشمن کشته شدن بهتر از مردن زیر خمپاره و ترکشه ! من دارم میرم جلو ، هرکس دلش میخواهد با دشمن بجنگد ، بلند شود با من بیاید .
بچه های دسته طوری از دیدن اوضاع وخیم و تأسف بار میدان شوکه شده بودند که هیچ اعتنایی به حرف هایم نکرده و از سر جاشون اصلأ تکان هم نخوردند . بدون درنگ چندتایی موشک آر پی جی اضافی از سایر همرزمان گرفته و بدون توجه به اعتراضات شدید برادر آهومند ، برخاسته و تک و تنها به سمت جلو حرکت کردم .
در قلبم طوفانی عظيم برپا بود و قطرات اشک بدون اختيار از چشمانم لغزيده و صورتم را خيس می کرد ، به سنگرهای کمين دوم و سوم عراقیها رسیده و دیدم اطراف شأن مملو از پيکرهای پاک و سوراخ و سوراخ شده رزمندگان است ، اکثریت نیروهای گروهان خودمان بودند ، از دور پيکر غرق در نور فرمانده گروهان سردار شهید حسين بابائی را دیدم که روی یک جنازه عراقی افتاده ، سریع به طرفش رفته و در مسیر پيکر سوراخ سوراخ شده پاسدار شهید بهرام (يدالله) رجبی را دیده و کمی آنطرف تر هم جسم غرق در خون معاونت گروهان ، پاسدار مخلص و باتقوا ، شهید علی رضوانی به چشمم خورد که آرام خفته بود .
صحنه عجیب و دردناکی مقابل چشمانم به تصویر کشیده شده بود . تعداد زیادی شهید در اطراف ریخته شده بود و رزمندگان مجروح داشتند با ناله و یا زهرا (س) و یا حسین (ع ) سینه خیز و کشان کشان سمت عقب می رفتند ، کاملاً کلید کرده و فقط به اجساد مطهر شهدا نگاه کرده و همچون باران بهاری اشک می ریختم . در همین احوال ، یکدفعه احساس کردم که کسی در پشت سرم می باشد ، سریع برگشته و دیدم که بسيجی دلاور و باتقوا برادر نادر عسگری فرمانده تيم دوم دسته می باشد که آر پی جی بدست با ديدگانی اشکبار پشت سرم حرکت میکند ، بقدری حالم بد بود که با دیدنش مثل بچه ها بغضم ترکید و هق هق کنان و با صدای بلند شروع به گریه کردم ، لحظاتی ایستاده و همدیگر را در آغوش گرفته و بدون هیچ حرفی فقط گریه کرده و اشک ریختیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_دوم
💠 #شب_حمله
🔹🔸اوضاعی بسیار جانسوز و عجیب بود . بعضی از عزيزان مجروح با گرفتن پاهايمان التماس می کردند که آنها را به عقب منتقل کنيم و بعضی ها هم در حالی که از چند ناحيه مجروح بوده و توانی برای سخن گفتن نداشتند ، با اشاره دست سمت جلو و سنگرهای کمين دشمن را نشان می دادند و با زبان بی زبانی می خواستند که توقف نکرده و به پیشروی خود ادامه دهیم .
به کنار يکی از سه سنگر کمين دشمن که در بالای تپه مانندی به ارتفاع چهار يا پنچ متری از سطح زمين ساخته شده بود رسيده و شدت آتشباری دشمن ، مجبورمان کرد که همانجا کنار جاده خاکی ، پشت خاکريزی کوتاه پناه بگیریم ، سردار رستمخانی و یارانش از دسته جدا و به سمت وسط میدان رفتند و ما هم همانطور کنار جاده خاکی نشسته و منتظر دستورات بعدی فرماندهان شدیم .
بقدری تیر و ترکش و آتش برسرمان می بارید که امکان سالم در آمدن از معرکه بعید به نظر می آمد و باید سریعاً حرکت و یا جان پناه امن و مطمئنی برای خود پیدا می کردیم . در این افکار بودم که ناگهان خمپاره ای درست در کنارمان فرود آمد و ترکش هاش باعث زخمی شدن تعدای از همرزمان شد . دسته کوچک ما در میانه میدان زمين گير شده و کسی هم ديگر میل و توانی برای حرکت و پيشروی نداشت .
به سراغ برادر آهومند فرمانده دلاور دسته رفته و از او خواستم که برخاسته و دسته را به جلو هدايت کند ، اما ايشان با نظرم مخالفت کرده و گفتند : زیر این آتش سنگين که نمی شود پيشروی کرد . از طرفی هم با مسير آشنا نیستم و امکان دارد کمی جلوتر عراقی ها منتظرمان باشند . پس همينجا نشسته و منتظر آمدن يکی از فرماندهان گردان می شويم .
با تأسف و ناراحتی برگشته و دوباره در کنار سایر همرزمان نشستم ، دقايقی گذشت و از هیچکدام از فرماندهان گردان خبری نشد ، از سوی دیگر هم آتش پرجحمی که به اطراف سنگرهای کمين هدايت می شد ، بقدری شدید شد که همه کف زمین پهن شده و دیگر قادر به کوچکترین حرکتی نشدیم . اصلاً قابل قبول نبود . داشتیم بیخود و بی جهت و بدون کوچکترین نبردی ، زیر رگبار گلوله های مسلسل و توپ و خمپاره و کاتیوشا تلف می شدیم و کسی هم عین خیالش نبود .
خلاصه طولی نکشید که صبر از کف داده و سینه خیز کنار فرمانده دسته کشیدم و دوباره ازش خواستم که بلند شود و دسته را به جلو هدایت کند تا شاید در مسیر مابقی نیروهای گردان را پیدا کنیم ، برادر آهومند بازم حرف های قبلی را تحویلم داده و هر چه هم اصرار کردم قبول نکرد . خلاصه دیگه ترمز بریده و رو به همرزمان کرده و گفتم : اینجا ماندن مساوی با مرگ است ! با تیر دشمن کشته شدن بهتر از مردن زیر خمپاره و ترکشه ! من دارم میرم جلو ، هرکس دلش میخواهد با دشمن بجنگد ، بلند شود با من بیاید .
بچه های دسته طوری از دیدن اوضاع وخیم و تأسف بار میدان شوکه شده بودند که هیچ اعتنایی به حرف هایم نکرده و از سر جاشون اصلأ تکان هم نخوردند . بدون درنگ چندتایی موشک آر پی جی اضافی از سایر همرزمان گرفته و بدون توجه به اعتراضات شدید برادر آهومند ، برخاسته و تک و تنها به سمت جلو حرکت کردم .
در قلبم طوفانی عظيم برپا بود و قطرات اشک بدون اختيار از چشمانم لغزيده و صورتم را خيس می کرد ، به سنگرهای کمين دوم و سوم عراقیها رسیده و دیدم اطراف شأن مملو از پيکرهای پاک و سوراخ و سوراخ شده رزمندگان است ، اکثریت نیروهای گروهان خودمان بودند ، از دور پيکر غرق در نور فرمانده گروهان سردار شهید حسين بابائی را دیدم که روی یک جنازه عراقی افتاده ، سریع به طرفش رفته و در مسیر پيکر سوراخ سوراخ شده پاسدار شهید بهرام (يدالله) رجبی را دیده و کمی آنطرف تر هم جسم غرق در خون معاونت گروهان ، پاسدار مخلص و باتقوا ، شهید علی رضوانی به چشمم خورد که آرام خفته بود .
صحنه عجیب و دردناکی مقابل چشمانم به تصویر کشیده شده بود . تعداد زیادی شهید در اطراف ریخته شده بود و رزمندگان مجروح داشتند با ناله و یا زهرا (س) و یا حسین (ع ) سینه خیز و کشان کشان سمت عقب می رفتند ، کاملاً کلید کرده و فقط به اجساد مطهر شهدا نگاه کرده و همچون باران بهاری اشک می ریختم . در همین احوال ، یکدفعه احساس کردم که کسی در پشت سرم می باشد ، سریع برگشته و دیدم که بسيجی دلاور و باتقوا برادر نادر عسگری فرمانده تيم دوم دسته می باشد که آر پی جی بدست با ديدگانی اشکبار پشت سرم حرکت میکند ، بقدری حالم بد بود که با دیدنش مثل بچه ها بغضم ترکید و هق هق کنان و با صدای بلند شروع به گریه کردم ، لحظاتی ایستاده و همدیگر را در آغوش گرفته و بدون هیچ حرفی فقط گریه کرده و اشک ریختیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💢 #کربلای۴_۵
🌀 انتشار برای اولین بار
💠 #قسمت_دوم
📽 مصاحبه رزمندگان زنجانی گردان حضرت امام سجاد (ع) لشگر هشت نجف قبل از آغاز عملیات عاشورایی کربلای چهار و پنج
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی
⭕️ بسیاری از این عزیزان در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیده و این مصاحبه ها هدیه زیبا و ارزشمندی برای خانواده معظم آنان می باشد . لطفاً در صورت شناسایی شهدا ، مصاحبه آنها را برای خانواده شأن ارسال فرمائید.
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای۴_۵
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌀 انتشار برای اولین بار
💠 #قسمت_دوم
📽 مصاحبه رزمندگان زنجانی گردان حضرت امام سجاد (ع) لشگر هشت نجف قبل از آغاز عملیات عاشورایی کربلای چهار و پنج
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی
⭕️ بسیاری از این عزیزان در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیده و این مصاحبه ها هدیه زیبا و ارزشمندی برای خانواده معظم آنان می باشد . لطفاً در صورت شناسایی شهدا ، مصاحبه آنها را برای خانواده شأن ارسال فرمائید.
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای۴_۵
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab