https://s8.picofile.com/file/8368041692/IMG_20180727_190720_037.jpg
📝 #خاطره_ای عجیب و شنیدنی از کمینگاه منافقان #عملیات_مرصاد :
#قسمت_دوم
🔹مینی بوس روی جاده بود و هر لحظه امکان هدف قرار گرفتن اش می رفت ، حتماً باید کاری می کردم ، دوباره شروع به التماس و خواهش کرده و عاجزانه خواستم که سوار ماشین شوند تا برگردیم ، اما هرچه گفتم به گوش شأن نرفت و از جایشان تکان نخوردند .
خلاصه چنان ناراحت و عصبی ام کردند که دیگه واقعاً قاط زده و فریاد زدم که شما ترسوها مگه برای جنگیدن به منطقه نیامدید ، چیزهایی که تا حالا با خیال راحت دیدید و خندیدید ، فقط نمایشگاهی از دستاوردهای رزمندگان اسلام بود ، اما الان اینجا نزدیکی خط مقدم هستیم و صدای گلوله و انفجار را به وضوح دارید می شنوید ، بیاید بیرون از نزدیک با حال و هوای خط آشنا شده و ببینید بسیجیان چقدر ساده و راحت جانفشانی و ایثار میکنند ، بابا به دین و به پیغمبر ، هنوز چند کیلومتری با خط مقدم فاصله داردیم و هیچ گونه خطری شما را تهدید نمیکند .
یکی از مدیران استان که به شدت ترسیده و از خشم و عصبانیت سرخ سرخ شده بود ، فریاد زد که تو خودت از اعضای منافقان هستی و نقشه کشیدی ما را تحویل آنان بدهی ، ما با تو هیچ جا نمی آییم و تا آمدن یک نفر از مسئولان تیپ ، همین جا می مانیم ، بقیه شأن هم یکصدا حرف این آقا را تائید کرده و آب پاکی را روی دستم ریختند .
خلاصه آقایان اونقدر رو مخم راه رفتند که کاملاً عصبی شده و فریاد زدم که من دارم میرم جلو با منافقین بجنگم ، هرکس دل و جرات شو داره بیاد و هرکس هم نداره ، همینجا منتظر رسیدن کمک بمونه ! بعد هم شروع به حرکت سمت روستای پاتاق کردم .
انتظار داشتم که حرف هام به رگ غیرت بعضی هایشان برخورده و چندتاشان پشت سرم به راه بیافتند ، اما شیرپاک خورده ها هیچ تکونی به خودشان نداده و حرکتی نکردند ، اصلأ حال و روز خوبی نداشتم ، از یک طرف پای مصنوعی اذیت میکرد و از طرفی هم شدیداً باخودم درگیر بودم و با نگرانی به عواقب کارم فکر کرده و در اندیشه پاسخی بودم که باید به سردار عباسی می دادم .
وارد روستا شده و خود را درمیان تعداد کثیری از رزمندگان دیدم که آماده حرکت به سوی خط مقدم می شدند ، بچههای تیپ مخصوص حضرت امام صادق (ع) استان قم بودند ، سراغ فرمانده گردان را گرفتم تا شاید بتونه کمکی کنه و آقایان مسئول را از زیر پل خارج کنیم ، داشتم سمت فرمانده می رفتم که ناگهان #سردار_احمد_آقایاری ( #حکیمی_پور ) فرمانده گردان حضرت امام سجاد (ع) استان زنجان و تعدادی از نیروهای کادر فرماندهی گردان را دیدم که در حال بازگشت از خط بودند ، گل از گلم باز شد و شاد و خندان سمت شأن دویده و از خوشحالی با همه شون روبوسی کرده و جریان را برای شأن تعریف کرده و گفتم که تو چه مخمصه ای افتادم .
می دانستم که راضی کردن آقایان مسئول فقط از عهده #احمد_سیاست ( لقب سردار آقایاری در بین رزمندگان ) بر می آید و چنان هم شد و رفتیم کنار پل و سردار آقایاری با یک سخنرانی زیبا و حماسی و بعد از کلی دلجویی و روحیه دادن ، همه شون را سوار مینی بوس کرده و روانه سمت کرمانشاه شدیم .
کل مسیر زیر آتش شدید ناسزا و حرف های تند و تهدیدات آقایان بودم تا اینکه عاقبت به مقر تیپ رسیده و از دست شأن خلاص شدم و طولی هم نکشید که توسط سردار عباسی احضار شدم و از شکایت رسمی آقایان مطلع شدم ، نامه ای برای دفتر قضایی نوشته و با شرح قضیه ، حقیر را عامل نفوذی منافقین معرفی کرده و خواستار برخورد و بازداشتم شده بودند .
بنا به پیشنهاد سردار عباسی محضر امام جمعه زنجان حاج آقا موسوی که در مقر حضور داشتند رفتیم تا مگر ایشان رضایت آقایان را بگیرد ، آقای موسوی که شناخت خوبی ازم داشت و از بعضی شلوغ کاری هایم در شهر آگاه بود و از ایثار و فداکاری خانواده ام در طول انقلاب و جنگ هم با خبر بود با شنیدن ماجرا مدتی خندید و بعد هم یک کم نصیحت و نکوهشم کرد و در نهایت هم قول داد که با تک تک آقایان صحبت کرده و رضایت بگیرد .
خلاصه برای اینکه گیر بچه های دفتر قضایی نیفتم ، چند روزی را بالای پشت بام بلوک های خوابگاه سپری کرده و اصلأ هم در محوطه مقر و جلوی چشم آقایان مسئول پیدام نشد تا اینکه حاج آقا موسوی زحمت کشیده و از همه شون رضایت گرفت و در نهایت هم با دادن یک تعهد زبانی به برادر نبوی مسئول دفتر قضایی تیپ از شر شکایت آقایان خلاص شدم .
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای عجیب و شنیدنی از کمینگاه منافقان #عملیات_مرصاد :
#قسمت_دوم
🔹مینی بوس روی جاده بود و هر لحظه امکان هدف قرار گرفتن اش می رفت ، حتماً باید کاری می کردم ، دوباره شروع به التماس و خواهش کرده و عاجزانه خواستم که سوار ماشین شوند تا برگردیم ، اما هرچه گفتم به گوش شأن نرفت و از جایشان تکان نخوردند .
خلاصه چنان ناراحت و عصبی ام کردند که دیگه واقعاً قاط زده و فریاد زدم که شما ترسوها مگه برای جنگیدن به منطقه نیامدید ، چیزهایی که تا حالا با خیال راحت دیدید و خندیدید ، فقط نمایشگاهی از دستاوردهای رزمندگان اسلام بود ، اما الان اینجا نزدیکی خط مقدم هستیم و صدای گلوله و انفجار را به وضوح دارید می شنوید ، بیاید بیرون از نزدیک با حال و هوای خط آشنا شده و ببینید بسیجیان چقدر ساده و راحت جانفشانی و ایثار میکنند ، بابا به دین و به پیغمبر ، هنوز چند کیلومتری با خط مقدم فاصله داردیم و هیچ گونه خطری شما را تهدید نمیکند .
یکی از مدیران استان که به شدت ترسیده و از خشم و عصبانیت سرخ سرخ شده بود ، فریاد زد که تو خودت از اعضای منافقان هستی و نقشه کشیدی ما را تحویل آنان بدهی ، ما با تو هیچ جا نمی آییم و تا آمدن یک نفر از مسئولان تیپ ، همین جا می مانیم ، بقیه شأن هم یکصدا حرف این آقا را تائید کرده و آب پاکی را روی دستم ریختند .
خلاصه آقایان اونقدر رو مخم راه رفتند که کاملاً عصبی شده و فریاد زدم که من دارم میرم جلو با منافقین بجنگم ، هرکس دل و جرات شو داره بیاد و هرکس هم نداره ، همینجا منتظر رسیدن کمک بمونه ! بعد هم شروع به حرکت سمت روستای پاتاق کردم .
انتظار داشتم که حرف هام به رگ غیرت بعضی هایشان برخورده و چندتاشان پشت سرم به راه بیافتند ، اما شیرپاک خورده ها هیچ تکونی به خودشان نداده و حرکتی نکردند ، اصلأ حال و روز خوبی نداشتم ، از یک طرف پای مصنوعی اذیت میکرد و از طرفی هم شدیداً باخودم درگیر بودم و با نگرانی به عواقب کارم فکر کرده و در اندیشه پاسخی بودم که باید به سردار عباسی می دادم .
وارد روستا شده و خود را درمیان تعداد کثیری از رزمندگان دیدم که آماده حرکت به سوی خط مقدم می شدند ، بچههای تیپ مخصوص حضرت امام صادق (ع) استان قم بودند ، سراغ فرمانده گردان را گرفتم تا شاید بتونه کمکی کنه و آقایان مسئول را از زیر پل خارج کنیم ، داشتم سمت فرمانده می رفتم که ناگهان #سردار_احمد_آقایاری ( #حکیمی_پور ) فرمانده گردان حضرت امام سجاد (ع) استان زنجان و تعدادی از نیروهای کادر فرماندهی گردان را دیدم که در حال بازگشت از خط بودند ، گل از گلم باز شد و شاد و خندان سمت شأن دویده و از خوشحالی با همه شون روبوسی کرده و جریان را برای شأن تعریف کرده و گفتم که تو چه مخمصه ای افتادم .
می دانستم که راضی کردن آقایان مسئول فقط از عهده #احمد_سیاست ( لقب سردار آقایاری در بین رزمندگان ) بر می آید و چنان هم شد و رفتیم کنار پل و سردار آقایاری با یک سخنرانی زیبا و حماسی و بعد از کلی دلجویی و روحیه دادن ، همه شون را سوار مینی بوس کرده و روانه سمت کرمانشاه شدیم .
کل مسیر زیر آتش شدید ناسزا و حرف های تند و تهدیدات آقایان بودم تا اینکه عاقبت به مقر تیپ رسیده و از دست شأن خلاص شدم و طولی هم نکشید که توسط سردار عباسی احضار شدم و از شکایت رسمی آقایان مطلع شدم ، نامه ای برای دفتر قضایی نوشته و با شرح قضیه ، حقیر را عامل نفوذی منافقین معرفی کرده و خواستار برخورد و بازداشتم شده بودند .
بنا به پیشنهاد سردار عباسی محضر امام جمعه زنجان حاج آقا موسوی که در مقر حضور داشتند رفتیم تا مگر ایشان رضایت آقایان را بگیرد ، آقای موسوی که شناخت خوبی ازم داشت و از بعضی شلوغ کاری هایم در شهر آگاه بود و از ایثار و فداکاری خانواده ام در طول انقلاب و جنگ هم با خبر بود با شنیدن ماجرا مدتی خندید و بعد هم یک کم نصیحت و نکوهشم کرد و در نهایت هم قول داد که با تک تک آقایان صحبت کرده و رضایت بگیرد .
خلاصه برای اینکه گیر بچه های دفتر قضایی نیفتم ، چند روزی را بالای پشت بام بلوک های خوابگاه سپری کرده و اصلأ هم در محوطه مقر و جلوی چشم آقایان مسئول پیدام نشد تا اینکه حاج آقا موسوی زحمت کشیده و از همه شون رضایت گرفت و در نهایت هم با دادن یک تعهد زبانی به برادر نبوی مسئول دفتر قضایی تیپ از شر شکایت آقایان خلاص شدم .
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab