https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠 #قسمت_۱۹
چند نفر در قهوه خانه ی میدان «ورکچی لر» دورهم جمع شده بودند و دَر را از پشت قفل کرده بودند. یداله تصمیم گرفت قبل از رفتن به دکان مسگری به قهوه خانه سر بزند. جلوی قهوه خانه ایستاد و دستگیره ی قهوه خانه را فشار داد. در باز نشد. چند ضربه به شیشه زد و از پشت شیشه نگاهی به داخل انداخت. یکی از مشتری ها به قهوه چی گفت: قارداش! در رو واسه مش یدی باز کن.
یداله سلام داد و وارد شد. قناری ها سَرشان را از لای میله های قفس بیرون آوردند و شروع به چَه چَه زدن کردند. یکی از آشنایان یداله برایش چای سفارش داد و گفت: صحبت از شما بود. ذکر خیرتون شد.
یداله گفت: ما خاک پای رُفقامونیم؛ به شرطی که اونا از پشت به ما نارو نزنن.
قهوه چی، استکان ها و نعلبکی ها را به هم میزد و با لبخند به مشتری ها خوش آمد میگفت. قهوه خانه پر از مشتری شده بود.
یکی از مشتری ها گفت: مش یدی! شنیدم صدای خوبی داری. افتخار بده از شعرهای خوبت یه دهن واسه ما بخون.
یداله درحالیکه استکان چای را به لب هایش نزدیک میکرد جواب داد: نه. اشتباه شنیدی. صدای من خوب نیس.
قهوه چی استکان چای دیگری جلوی یداله گذاشت و گفت: اگه بخونی قناری ها هم بِهت کمک میکنن. صدای تو رو هم ضبط میکنم.
قهوه چی ضبط صوت را روی میز یداله گذاشت و گفت: واسه سلامتیش صلوات بفرست.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد.✨
یداله شروع به خواندن شعری کرد که از کتاب گلستان سعدی حفظ کرده بود.
به سر قبر یکی رفتم و گفتم چونی
گفت احوال چه پرسی که بیایی دانی
من هم از اهل جهان مثل تو مردی بودم
مال و اموال و زن و خانه و فرزندانی
به تَه خاک لَحد ذره صفت پاشیدم
نه نشان از سر و مو و نه لب و دندانی
آن نه آنجاست که پرسند ز کس اصل و نسب
که تو از نسل گدا، یا پسر سلطانی
رشوه و درهم و دینار نگیرند ز کس
عمل نیک بخواهند تورا خواجه اگر بتوانی
آن زمان دست به دامان شهی باید زد
که بود نام شریفش علی عمرانی
جز علی بن ابیطالب و فرزندانش
به خدا کس نکند درد تو را درمانی
سعدیا واقف دَم باش رفیقان رفتند
ترک دنیا بنما چونکه تو هم مهمانی
✨✨✨
یکی از حاضرین آهسته به دوستش گفت: داداش! من دیگه با گروه شما نیستم. از خدا بترسین. این جوونِ با صفاییه.
دومی جواب داد: ما خودمون میدونیم چطور از پَس اون بربیاییم. مرخص شو، ترسوی آشغال!
مرد، با یداله دست داد و خداحافظی کرد. پشت سر او یداله هم از همه خداحافظی کرد؛ اما هیچکدام از سه نفری که دور یک میز نشسته بودند، نتوانستند به چشم های یداله نگاه کنند. سرشان را پایین انداختند و بعد از رفتن یداله با هم پِچ پِچ کردند.
🔵 #ادامه_دارد..
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠 #قسمت_۱۹
چند نفر در قهوه خانه ی میدان «ورکچی لر» دورهم جمع شده بودند و دَر را از پشت قفل کرده بودند. یداله تصمیم گرفت قبل از رفتن به دکان مسگری به قهوه خانه سر بزند. جلوی قهوه خانه ایستاد و دستگیره ی قهوه خانه را فشار داد. در باز نشد. چند ضربه به شیشه زد و از پشت شیشه نگاهی به داخل انداخت. یکی از مشتری ها به قهوه چی گفت: قارداش! در رو واسه مش یدی باز کن.
یداله سلام داد و وارد شد. قناری ها سَرشان را از لای میله های قفس بیرون آوردند و شروع به چَه چَه زدن کردند. یکی از آشنایان یداله برایش چای سفارش داد و گفت: صحبت از شما بود. ذکر خیرتون شد.
یداله گفت: ما خاک پای رُفقامونیم؛ به شرطی که اونا از پشت به ما نارو نزنن.
قهوه چی، استکان ها و نعلبکی ها را به هم میزد و با لبخند به مشتری ها خوش آمد میگفت. قهوه خانه پر از مشتری شده بود.
یکی از مشتری ها گفت: مش یدی! شنیدم صدای خوبی داری. افتخار بده از شعرهای خوبت یه دهن واسه ما بخون.
یداله درحالیکه استکان چای را به لب هایش نزدیک میکرد جواب داد: نه. اشتباه شنیدی. صدای من خوب نیس.
قهوه چی استکان چای دیگری جلوی یداله گذاشت و گفت: اگه بخونی قناری ها هم بِهت کمک میکنن. صدای تو رو هم ضبط میکنم.
قهوه چی ضبط صوت را روی میز یداله گذاشت و گفت: واسه سلامتیش صلوات بفرست.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد.✨
یداله شروع به خواندن شعری کرد که از کتاب گلستان سعدی حفظ کرده بود.
به سر قبر یکی رفتم و گفتم چونی
گفت احوال چه پرسی که بیایی دانی
من هم از اهل جهان مثل تو مردی بودم
مال و اموال و زن و خانه و فرزندانی
به تَه خاک لَحد ذره صفت پاشیدم
نه نشان از سر و مو و نه لب و دندانی
آن نه آنجاست که پرسند ز کس اصل و نسب
که تو از نسل گدا، یا پسر سلطانی
رشوه و درهم و دینار نگیرند ز کس
عمل نیک بخواهند تورا خواجه اگر بتوانی
آن زمان دست به دامان شهی باید زد
که بود نام شریفش علی عمرانی
جز علی بن ابیطالب و فرزندانش
به خدا کس نکند درد تو را درمانی
سعدیا واقف دَم باش رفیقان رفتند
ترک دنیا بنما چونکه تو هم مهمانی
✨✨✨
یکی از حاضرین آهسته به دوستش گفت: داداش! من دیگه با گروه شما نیستم. از خدا بترسین. این جوونِ با صفاییه.
دومی جواب داد: ما خودمون میدونیم چطور از پَس اون بربیاییم. مرخص شو، ترسوی آشغال!
مرد، با یداله دست داد و خداحافظی کرد. پشت سر او یداله هم از همه خداحافظی کرد؛ اما هیچکدام از سه نفری که دور یک میز نشسته بودند، نتوانستند به چشم های یداله نگاه کنند. سرشان را پایین انداختند و بعد از رفتن یداله با هم پِچ پِچ کردند.
🔵 #ادامه_دارد..
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s6.picofile.com/file/8390277418/IMG_20170318_125102_906.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز دوم _ شب سوم
📌 #قسمت_۱۹
بسم الله الرحمن الرحیم
خط پدافندی صفین ۳ آرام بود و خورشيد سوزان جنوب آرام آرام داشت غروب زیبای خود را آغاز می کرد ، اوضاع داخل کانال هیچ خوب نبود و آتشباری عراقی ها حسابی سنگرها را داغون و تعداد زیادی از همرزمان را شهید و زخمی کرده بود ، يک روز سخت و دلهره آور و سراسر حادثه و خطر داشت آهسته آهسته به پايان خود نزديک ميشد و در چهره سیاه و غبارگرفته تک تک همسنگران آثار خستگی و بيخوابی کاملأ مشهود به چشم ميخورد ، آنان امروز بدون کمترين استراحت و آرامشی ، چندين پاتک سنگين دشمن را با شهامت و ایثار درهم شکسته و برای چندمین بار طعم تلخ شکست و ناکامی را به بعثی ها سفاک چشانده بودند .
آنچه دراين روز براین دلاورمردان عاشق پيشه گذشته بود ، عينيت يک اعجاز و ظهور قدرت لايزال الهی بود ، اگرچه شهدا و مجروحان فراوانی را تقديم محضر دوست نموده بوديم ، اما همگی خشنود و سپاسگزار بوديم ، زيرا همه به اين حقيقت رسيده بوديم که کاری را که امروز انجام داده ايم ، بطور طبيعی از گروهی محدود مثل جمع نفرات اندک گردان ما و در آن شرايط خطرناک و دشوار ، اگر لطف و مرحمت ايزد تعالی نبود هيچگاه و هيچگونه ساخته نبود و به همين دليل بطور قلبی يقين پيدا کرده بوديم که پروردگار متعال پشتيبان و حافظ ماست و با اطمينان قلبی خود را به تقدير و قضا ی الهی سپرده بوديم ، همه از آنچه فردا و پس فرداها پيش خواهد آمد ، بی خبر بودیم ، اما چون از برای رضای معشوق دراين مسير پرخطر و هولناک گام نهاده بودیم ، آنچه پيش می آمد فرقی نداشت و تنها آرزويی که داشتیم توفيق در عمل به تکليف بود و شهادت در راه مقصود .
وقت ملکوتی نماز مغرب فرا رسیده و نوای خوش اذان ، حالتی بس روحانی و عرفانی به داخل کانال می بخشد ، رزمندگان یک به یک تیمم کرده و در داخل و بیرون سنگرها به نمازعشق نشسته و زمزمه راز و نيازشان از گوشه گوشه کانال بسوی بارگاه پروردگار عالمیان بلند ميشود .
بعد از اقامه نماز، برای آوردن آب و موشک راهی جاده خاکی شدم و در مسیر به یک یک سنگرها سر زده و کلی با همرزمان بگو و بخند کرده و از وقایع روز گفتم و شنیدم تا اینکه به سنگر برادر بسیجی رسول منتجبی رسیده و مشغول خوش و بش با آقا رسول و برادر حسن چترسیاه شدم ، مشغول بگو و بخند بودیم که برادران تدارکاتی ، گونی به پشت سر رسیده و به هر کدام چندتا کمپوت گیلاس و آلبالو و زردآلو داده و گفتند که عقبه به شدت زیر آتشه و خبری از ماشین های تدارکات نیست ، امشب نه شام داریم و نه آب و مهمات ، امشب بجای آب و نان با این کمپوت ها سر کنید تا ببینیم که فردا خدا چی می خواد .
از یافتن آب و موشک ناامید شده و بطرف سنگرم راه افتادم ، هوا کاملاً تاریک شده و بحث و گفتگو درمورد تحویل خط و برگشت به عقبه بین سنگرها داغ داغ بود ، اکثریت رزمندگان بر این عقیده بودند که بدلیل خستگی و بیخوابی شدید نیروها و کم شدن تاثیر گذار نفرات گردان حتماً امشب تعویض می شویم و با همین فکر هم مشغول جمع و جور کردن تجهیزات و آماده شدن برای بازگشت به عقب بودند . تعدادی هم بقدری خسته و بیخواب بودند که بدون توجه به این حرف ها سر به بالين خاکی گونی های سنگر گذارده و بخواب شیرینی فرو رفته بودند .
خبر تحویل خط کم کم قوت گرفته و همه رزمندگان تجهیزات بسته ، داخل سنگر ها نشسته و منتظر شنیدن دستور حرکت شدند ، اما هرچه انتظار کشیدیم نه خبری از نیروهای تازه نفس شد و نه خبری از فرمان عقب نشینی ، تا اینکه حوالی ساعت ۱۲ نیمه شب توسط پیک دلاور گردان پاسدار (شهید) احد اسکندری به سنگرها اطلاع داده شد که گردان های پشتیبان بدلیل آتشباران شدید عقبه ، قادر به جابجایی و آمدن به خط نیستند و گردان اجباراً در خط ماندنی است .
با ابلاغ ادامه ماموریت گردان ، رزمندگان دلگیر و خسته ، تجهیزات را باز کرده و دوباره برنامه پست شبانه را تنظیم و مدافعان مشغول نگهبانی و بقیه هم در داخل سنگرها بخواب رفتند . برنامه نگهبانی شبانه با توجه به کاسته شدن تعداد نفرات گردان و خستگی بيش از حد نيروهای باقی مانده ، مثل شب گذشته اجرا نمی شد ، بسیاری از سنگرها خالی از نگهبان بود و اکثریت رزمندگان بدلیل خستگی و بیخوابی شدید ، بصورت بیهوش داخل سنگرها افتاده و خوابیده بودند ، اما با این وجود چند نفر از فرماندهان غيور گردان و تعدادی از نيروهای قديمی و باسابقه جبهه با وجود فشار خردکننده خستگی و بيخوابی که سرتاپای وجودشان می بارید ، همچنان بيدار بودند و بطور مستمر در طول کانال رفت و آمد کرده و به تک تک سنگرها سر زده و مواظب خط بودند .
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز دوم _ شب سوم
📌 #قسمت_۱۹
بسم الله الرحمن الرحیم
خط پدافندی صفین ۳ آرام بود و خورشيد سوزان جنوب آرام آرام داشت غروب زیبای خود را آغاز می کرد ، اوضاع داخل کانال هیچ خوب نبود و آتشباری عراقی ها حسابی سنگرها را داغون و تعداد زیادی از همرزمان را شهید و زخمی کرده بود ، يک روز سخت و دلهره آور و سراسر حادثه و خطر داشت آهسته آهسته به پايان خود نزديک ميشد و در چهره سیاه و غبارگرفته تک تک همسنگران آثار خستگی و بيخوابی کاملأ مشهود به چشم ميخورد ، آنان امروز بدون کمترين استراحت و آرامشی ، چندين پاتک سنگين دشمن را با شهامت و ایثار درهم شکسته و برای چندمین بار طعم تلخ شکست و ناکامی را به بعثی ها سفاک چشانده بودند .
آنچه دراين روز براین دلاورمردان عاشق پيشه گذشته بود ، عينيت يک اعجاز و ظهور قدرت لايزال الهی بود ، اگرچه شهدا و مجروحان فراوانی را تقديم محضر دوست نموده بوديم ، اما همگی خشنود و سپاسگزار بوديم ، زيرا همه به اين حقيقت رسيده بوديم که کاری را که امروز انجام داده ايم ، بطور طبيعی از گروهی محدود مثل جمع نفرات اندک گردان ما و در آن شرايط خطرناک و دشوار ، اگر لطف و مرحمت ايزد تعالی نبود هيچگاه و هيچگونه ساخته نبود و به همين دليل بطور قلبی يقين پيدا کرده بوديم که پروردگار متعال پشتيبان و حافظ ماست و با اطمينان قلبی خود را به تقدير و قضا ی الهی سپرده بوديم ، همه از آنچه فردا و پس فرداها پيش خواهد آمد ، بی خبر بودیم ، اما چون از برای رضای معشوق دراين مسير پرخطر و هولناک گام نهاده بودیم ، آنچه پيش می آمد فرقی نداشت و تنها آرزويی که داشتیم توفيق در عمل به تکليف بود و شهادت در راه مقصود .
وقت ملکوتی نماز مغرب فرا رسیده و نوای خوش اذان ، حالتی بس روحانی و عرفانی به داخل کانال می بخشد ، رزمندگان یک به یک تیمم کرده و در داخل و بیرون سنگرها به نمازعشق نشسته و زمزمه راز و نيازشان از گوشه گوشه کانال بسوی بارگاه پروردگار عالمیان بلند ميشود .
بعد از اقامه نماز، برای آوردن آب و موشک راهی جاده خاکی شدم و در مسیر به یک یک سنگرها سر زده و کلی با همرزمان بگو و بخند کرده و از وقایع روز گفتم و شنیدم تا اینکه به سنگر برادر بسیجی رسول منتجبی رسیده و مشغول خوش و بش با آقا رسول و برادر حسن چترسیاه شدم ، مشغول بگو و بخند بودیم که برادران تدارکاتی ، گونی به پشت سر رسیده و به هر کدام چندتا کمپوت گیلاس و آلبالو و زردآلو داده و گفتند که عقبه به شدت زیر آتشه و خبری از ماشین های تدارکات نیست ، امشب نه شام داریم و نه آب و مهمات ، امشب بجای آب و نان با این کمپوت ها سر کنید تا ببینیم که فردا خدا چی می خواد .
از یافتن آب و موشک ناامید شده و بطرف سنگرم راه افتادم ، هوا کاملاً تاریک شده و بحث و گفتگو درمورد تحویل خط و برگشت به عقبه بین سنگرها داغ داغ بود ، اکثریت رزمندگان بر این عقیده بودند که بدلیل خستگی و بیخوابی شدید نیروها و کم شدن تاثیر گذار نفرات گردان حتماً امشب تعویض می شویم و با همین فکر هم مشغول جمع و جور کردن تجهیزات و آماده شدن برای بازگشت به عقب بودند . تعدادی هم بقدری خسته و بیخواب بودند که بدون توجه به این حرف ها سر به بالين خاکی گونی های سنگر گذارده و بخواب شیرینی فرو رفته بودند .
خبر تحویل خط کم کم قوت گرفته و همه رزمندگان تجهیزات بسته ، داخل سنگر ها نشسته و منتظر شنیدن دستور حرکت شدند ، اما هرچه انتظار کشیدیم نه خبری از نیروهای تازه نفس شد و نه خبری از فرمان عقب نشینی ، تا اینکه حوالی ساعت ۱۲ نیمه شب توسط پیک دلاور گردان پاسدار (شهید) احد اسکندری به سنگرها اطلاع داده شد که گردان های پشتیبان بدلیل آتشباران شدید عقبه ، قادر به جابجایی و آمدن به خط نیستند و گردان اجباراً در خط ماندنی است .
با ابلاغ ادامه ماموریت گردان ، رزمندگان دلگیر و خسته ، تجهیزات را باز کرده و دوباره برنامه پست شبانه را تنظیم و مدافعان مشغول نگهبانی و بقیه هم در داخل سنگرها بخواب رفتند . برنامه نگهبانی شبانه با توجه به کاسته شدن تعداد نفرات گردان و خستگی بيش از حد نيروهای باقی مانده ، مثل شب گذشته اجرا نمی شد ، بسیاری از سنگرها خالی از نگهبان بود و اکثریت رزمندگان بدلیل خستگی و بیخوابی شدید ، بصورت بیهوش داخل سنگرها افتاده و خوابیده بودند ، اما با این وجود چند نفر از فرماندهان غيور گردان و تعدادی از نيروهای قديمی و باسابقه جبهه با وجود فشار خردکننده خستگی و بيخوابی که سرتاپای وجودشان می بارید ، همچنان بيدار بودند و بطور مستمر در طول کانال رفت و آمد کرده و به تک تک سنگرها سر زده و مواظب خط بودند .
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۱۹
💠 #خط_صفین / روز دوم _پاتک دوم
🔹🔸همه بخوبی می دانستیم این پایان حملات عراقی ها نیست و خیلی زود دوباره سمت کانال یورش خواهند آورد. برای همین هم بدون کوچکترین استراحتی همگی برخاسته و با سرعت مشغول ترميم خرابی سنگرها و تکمیل مهمات خود شدیم.
گلوله تانکها و هلیکوپترها سنگرم را در بالای خاکریز بکلی درب و داغون کرده و گونی های پراز خاک را تکه و پاره کرده بودند.با جابجایی چند گونی پراز خاک دوبار سنگر را سرپا کرده و نشسته و با احتیاط از لبه خاکریز مشغول تماشای میدان نبرد شدم. عراقی ها تا کنار کانال بدبو عقب کشیده و همانجا مشغول سازماندهی مجدد و جابجایی نیروها و ادوات زرهی خود بودند و در داخل و اطراف حوضچه ها هم هیچگونه تحرکی دیده نمی شد. خط آرام بود و فقط صدای قوی انفجارات از عقبه به گوش می رسید.
از فرصت بدست آمده استفاده کرده و کمی داخل سنگر استراحت کردم و بعد هم برخاسته و مشغول جمع آوری موشک آر پی جی از گوشه و کنار کانال شدم. اما هر چه اینطرف و آنطرف را گشتم هیچ موشکی پیدا نکرده و به ناچار برای آوردن موشک به سمت جاده خاکی رفتم.
کانالی که در آن مستقر بودیم کانال انتقال آب بود و ارتفاع بلندی نداشت و برای در امان ماندن از تیر قناسه داران عراقی حتماً باید خمیده و نیم خیز و بعضی جاها هم نشسته حرکت میکردی . داشتم با احتیاط به سمت جاده خاکی می رفتم و در مسیر با تک تک بچه های دلاور گردان خوش و بش می کردم که یکدفعه معاون دلير گردان سردار رضا زلفخانی را دیدم که چند گونی پر از موشک را به پشت گرفته و داره خمیده و نیم خیز سمت انتهای کانال می آيد. با خوشحالی به استقبالش رفته و سلام داده و خنده کنان پرسیدم : آقا رضا ! این گونی ها صاحب داره ؟
سردار لبخندی زد و گفت : بله ! و با انگشت انتهای کانال را نشان داد و گفت : واسه اون سنگر آخری می برم .
بوسه ای به صورت خاک آلوده و سیاه شده اش زده و گونی ها را از دستش گرفته و گفتم : شما چرا !؟ خودم داشتم می آمدم پایین که بیارم .
دستی به سرم کشید و گفت : خودم آوردم که اولش ازت تشکر کنم و دوم اینکه دوتایی بریم و یه سری به حوضچه ها بزنیم .
گپ زنان آمدیم انتهای کانال و گونی های موشک را کنار سنگرم گذاشته و با عبور از داخل لوله پل بتنی روبروی حوضچه ها سنگر گرفته و سردار با دوربین مشغول وارسی حوضچه ها شد و بعد هم دوربین را به دستم داده و با اشاره انگشت انتهای حوضچه ها را نشانم داد و گفت آنجا را نگاه کن .
در حوضچه آخری که چسبیده به خط عراقیها بود تحرکات مشکوکی دیده می شد. انگاری خبرهایی آنجا بود. تعدادی از نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی خیلی یواشکی در حال رفت و آمد به داخل حوضچه بودند و تعدادی هم با دوربین از لبه حوضچه داشتن خط ما را تماشا می کردند .
داشتم با دوربین حرکات عراقی ها را نگاه میکردم که سردار دستی به سر و گوشم کشید و انگشت خونی شو نشانم داد و با خنده گفت: زدن اون همه موشک باید هم این بلا را سر گوش آدم بیاره ! هنوز حرفش تمام نشده بود که یکدفعه آتش باران هوایی و زمینی دشمن شروع و بارانی از گلوله توپ و خمپاره و مینی کاتیوشا بر روی کانال باریدن گرفت و خبر از آغاز هجوم دوباره دشمن داد .
سریع به اینطرف پل برگشته و در داخل سنگر مشغول بستن خرج موشک ها شدم. سردار هم کنارم نشست و گفت: عباس جان!حوضچه ها بهترين معبر و راحت ترين گذرگاه برای نفوذ نیروهای عراقی به داخل کانال و غافلگير کردن بچه هاست. خیلی حواست به آنها باشه و چشم ازشان برندار ، احتمال داره اینبار دشمن از حوضچه ها برای نفوذ استفاده کنه و جلو بیاد. باید خیلی مراقب اوضاع باشی تا یکدفعه خدای ناکرده خودت و بچه های گردان از این نقطه غافلگیر نشوند .
به سردار قول دادم که چهار چشمی مواظب حوضچه ها باشم و سردار هم بوسه ای به پیشانیم زده و زیر اون آتش سنگین و بارانی از ترکش های مختلف که زوزه کشان از بالای سرمان می گذشتند از سنگر خارج و روانه بالای کانال شد .
داشتم موشک های آماده را کنار دستم می چیدم که سردار زلفخانی دوباره به همراه برادر بسیجی حسن محمدی وارد سنگر شدند و سردار لبخند زنان گفت: حسن آقا را آوردم واسه کمک! قراره موشک این سنگر را تامین کنه! چندبار هم به برادر محمدی سفارش و تاکيد کرد که در هر شرایطی نباید بگذارد این سنگر بدون موشک بمونه ، بعد هم دوباره خدا حافظی کرده و به همراه برادر محمدی راهی بالای کانال شدند .
کم کم داشت صدای غرش رعب آور تانک ها منطقه را فرا می گرفت که برادر محمدی خسته و نفس زنان از راه رسیده و چند گونی پر از موشک را کنار سنگرم گذاشت...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۱۹
💠 #خط_صفین / روز دوم _پاتک دوم
🔹🔸همه بخوبی می دانستیم این پایان حملات عراقی ها نیست و خیلی زود دوباره سمت کانال یورش خواهند آورد. برای همین هم بدون کوچکترین استراحتی همگی برخاسته و با سرعت مشغول ترميم خرابی سنگرها و تکمیل مهمات خود شدیم.
گلوله تانکها و هلیکوپترها سنگرم را در بالای خاکریز بکلی درب و داغون کرده و گونی های پراز خاک را تکه و پاره کرده بودند.با جابجایی چند گونی پراز خاک دوبار سنگر را سرپا کرده و نشسته و با احتیاط از لبه خاکریز مشغول تماشای میدان نبرد شدم. عراقی ها تا کنار کانال بدبو عقب کشیده و همانجا مشغول سازماندهی مجدد و جابجایی نیروها و ادوات زرهی خود بودند و در داخل و اطراف حوضچه ها هم هیچگونه تحرکی دیده نمی شد. خط آرام بود و فقط صدای قوی انفجارات از عقبه به گوش می رسید.
از فرصت بدست آمده استفاده کرده و کمی داخل سنگر استراحت کردم و بعد هم برخاسته و مشغول جمع آوری موشک آر پی جی از گوشه و کنار کانال شدم. اما هر چه اینطرف و آنطرف را گشتم هیچ موشکی پیدا نکرده و به ناچار برای آوردن موشک به سمت جاده خاکی رفتم.
کانالی که در آن مستقر بودیم کانال انتقال آب بود و ارتفاع بلندی نداشت و برای در امان ماندن از تیر قناسه داران عراقی حتماً باید خمیده و نیم خیز و بعضی جاها هم نشسته حرکت میکردی . داشتم با احتیاط به سمت جاده خاکی می رفتم و در مسیر با تک تک بچه های دلاور گردان خوش و بش می کردم که یکدفعه معاون دلير گردان سردار رضا زلفخانی را دیدم که چند گونی پر از موشک را به پشت گرفته و داره خمیده و نیم خیز سمت انتهای کانال می آيد. با خوشحالی به استقبالش رفته و سلام داده و خنده کنان پرسیدم : آقا رضا ! این گونی ها صاحب داره ؟
سردار لبخندی زد و گفت : بله ! و با انگشت انتهای کانال را نشان داد و گفت : واسه اون سنگر آخری می برم .
بوسه ای به صورت خاک آلوده و سیاه شده اش زده و گونی ها را از دستش گرفته و گفتم : شما چرا !؟ خودم داشتم می آمدم پایین که بیارم .
دستی به سرم کشید و گفت : خودم آوردم که اولش ازت تشکر کنم و دوم اینکه دوتایی بریم و یه سری به حوضچه ها بزنیم .
گپ زنان آمدیم انتهای کانال و گونی های موشک را کنار سنگرم گذاشته و با عبور از داخل لوله پل بتنی روبروی حوضچه ها سنگر گرفته و سردار با دوربین مشغول وارسی حوضچه ها شد و بعد هم دوربین را به دستم داده و با اشاره انگشت انتهای حوضچه ها را نشانم داد و گفت آنجا را نگاه کن .
در حوضچه آخری که چسبیده به خط عراقیها بود تحرکات مشکوکی دیده می شد. انگاری خبرهایی آنجا بود. تعدادی از نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی خیلی یواشکی در حال رفت و آمد به داخل حوضچه بودند و تعدادی هم با دوربین از لبه حوضچه داشتن خط ما را تماشا می کردند .
داشتم با دوربین حرکات عراقی ها را نگاه میکردم که سردار دستی به سر و گوشم کشید و انگشت خونی شو نشانم داد و با خنده گفت: زدن اون همه موشک باید هم این بلا را سر گوش آدم بیاره ! هنوز حرفش تمام نشده بود که یکدفعه آتش باران هوایی و زمینی دشمن شروع و بارانی از گلوله توپ و خمپاره و مینی کاتیوشا بر روی کانال باریدن گرفت و خبر از آغاز هجوم دوباره دشمن داد .
سریع به اینطرف پل برگشته و در داخل سنگر مشغول بستن خرج موشک ها شدم. سردار هم کنارم نشست و گفت: عباس جان!حوضچه ها بهترين معبر و راحت ترين گذرگاه برای نفوذ نیروهای عراقی به داخل کانال و غافلگير کردن بچه هاست. خیلی حواست به آنها باشه و چشم ازشان برندار ، احتمال داره اینبار دشمن از حوضچه ها برای نفوذ استفاده کنه و جلو بیاد. باید خیلی مراقب اوضاع باشی تا یکدفعه خدای ناکرده خودت و بچه های گردان از این نقطه غافلگیر نشوند .
به سردار قول دادم که چهار چشمی مواظب حوضچه ها باشم و سردار هم بوسه ای به پیشانیم زده و زیر اون آتش سنگین و بارانی از ترکش های مختلف که زوزه کشان از بالای سرمان می گذشتند از سنگر خارج و روانه بالای کانال شد .
داشتم موشک های آماده را کنار دستم می چیدم که سردار زلفخانی دوباره به همراه برادر بسیجی حسن محمدی وارد سنگر شدند و سردار لبخند زنان گفت: حسن آقا را آوردم واسه کمک! قراره موشک این سنگر را تامین کنه! چندبار هم به برادر محمدی سفارش و تاکيد کرد که در هر شرایطی نباید بگذارد این سنگر بدون موشک بمونه ، بعد هم دوباره خدا حافظی کرده و به همراه برادر محمدی راهی بالای کانال شدند .
کم کم داشت صدای غرش رعب آور تانک ها منطقه را فرا می گرفت که برادر محمدی خسته و نفس زنان از راه رسیده و چند گونی پر از موشک را کنار سنگرم گذاشت...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۱۹
💠 #خط_صفین / روز دوم _پاتک دوم
🔹🔸همه بخوبی می دانستیم این پایان حملات عراقی ها نیست و خیلی زود دوباره سمت کانال یورش خواهند آورد. برای همین هم بدون کوچکترین استراحتی همگی برخاسته و با سرعت مشغول ترميم خرابی سنگرها و تکمیل مهمات خود شدیم.
گلوله تانکها و هلیکوپترها سنگرم را در بالای خاکریز بکلی درب و داغون کرده و گونی های پراز خاک را تکه و پاره کرده بودند.با جابجایی چند گونی پراز خاک دوبار سنگر را سرپا کرده و نشسته و با احتیاط از لبه خاکریز مشغول تماشای میدان نبرد شدم. عراقی ها تا کنار کانال بدبو عقب کشیده و همانجا مشغول سازماندهی مجدد و جابجایی نیروها و ادوات زرهی خود بودند و در داخل و اطراف حوضچه ها هم هیچگونه تحرکی دیده نمی شد. خط آرام بود و فقط صدای قوی انفجارات از عقبه به گوش می رسید.
از فرصت بدست آمده استفاده کرده و کمی داخل سنگر استراحت کردم و بعد هم برخاسته و مشغول جمع آوری موشک آر پی جی از گوشه و کنار کانال شدم. اما هر چه اینطرف و آنطرف را گشتم هیچ موشکی پیدا نکرده و به ناچار برای آوردن موشک به سمت جاده خاکی رفتم.
کانالی که در آن مستقر بودیم کانال انتقال آب بود و ارتفاع بلندی نداشت و برای در امان ماندن از تیر قناسه داران عراقی حتماً باید خمیده و نیم خیز و بعضی جاها هم نشسته حرکت میکردی . داشتم با احتیاط به سمت جاده خاکی می رفتم و در مسیر با تک تک بچه های دلاور گردان خوش و بش می کردم که یکدفعه معاون دلير گردان سردار رضا زلفخانی را دیدم که چند گونی پر از موشک را به پشت گرفته و داره خمیده و نیم خیز سمت انتهای کانال می آيد. با خوشحالی به استقبالش رفته و سلام داده و خنده کنان پرسیدم : آقا رضا ! این گونی ها صاحب داره ؟
سردار لبخندی زد و گفت : بله ! و با انگشت انتهای کانال را نشان داد و گفت : واسه اون سنگر آخری می برم .
بوسه ای به صورت خاک آلوده و سیاه شده اش زده و گونی ها را از دستش گرفته و گفتم : شما چرا !؟ خودم داشتم می آمدم پایین که بیارم .
دستی به سرم کشید و گفت : خودم آوردم که اولش ازت تشکر کنم و دوم اینکه دوتایی بریم و یه سری به حوضچه ها بزنیم .
گپ زنان آمدیم انتهای کانال و گونی های موشک را کنار سنگرم گذاشته و با عبور از داخل لوله پل بتنی روبروی حوضچه ها سنگر گرفته و سردار با دوربین مشغول وارسی حوضچه ها شد و بعد هم دوربین را به دستم داده و با اشاره انگشت انتهای حوضچه ها را نشانم داد و گفت آنجا را نگاه کن .
در حوضچه آخری که چسبیده به خط عراقیها بود تحرکات مشکوکی دیده می شد. انگاری خبرهایی آنجا بود. تعدادی از نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی خیلی یواشکی در حال رفت و آمد به داخل حوضچه بودند و تعدادی هم با دوربین از لبه حوضچه داشتن خط ما را تماشا می کردند .
داشتم با دوربین حرکات عراقی ها را نگاه میکردم که سردار دستی به سر و گوشم کشید و انگشت خونی شو نشانم داد و با خنده گفت: زدن اون همه موشک باید هم این بلا را سر گوش آدم بیاره ! هنوز حرفش تمام نشده بود که یکدفعه آتش باران هوایی و زمینی دشمن شروع و بارانی از گلوله توپ و خمپاره و مینی کاتیوشا بر روی کانال باریدن گرفت و خبر از آغاز هجوم دوباره دشمن داد .
سریع به اینطرف پل برگشته و در داخل سنگر مشغول بستن خرج موشک ها شدم. سردار هم کنارم نشست و گفت: عباس جان!حوضچه ها بهترين معبر و راحت ترين گذرگاه برای نفوذ نیروهای عراقی به داخل کانال و غافلگير کردن بچه هاست. خیلی حواست به آنها باشه و چشم ازشان برندار ، احتمال داره اینبار دشمن از حوضچه ها برای نفوذ استفاده کنه و جلو بیاد. باید خیلی مراقب اوضاع باشی تا یکدفعه خدای ناکرده خودت و بچه های گردان از این نقطه غافلگیر نشوند .
به سردار قول دادم که چهار چشمی مواظب حوضچه ها باشم و سردار هم بوسه ای به پیشانیم زده و زیر اون آتش سنگین و بارانی از ترکش های مختلف که زوزه کشان از بالای سرمان می گذشتند از سنگر خارج و روانه بالای کانال شد .
داشتم موشک های آماده را کنار دستم می چیدم که سردار زلفخانی دوباره به همراه برادر بسیجی حسن محمدی وارد سنگر شدند و سردار لبخند زنان گفت: حسن آقا را آوردم واسه کمک! قراره موشک این سنگر را تامین کنه! چندبار هم به برادر محمدی سفارش و تاکيد کرد که در هر شرایطی نباید بگذارد این سنگر بدون موشک بمونه ، بعد هم دوباره خدا حافظی کرده و به همراه برادر محمدی راهی بالای کانال شدند .
کم کم داشت صدای غرش رعب آور تانک ها منطقه را فرا می گرفت که برادر محمدی خسته و نفس زنان از راه رسیده و چند گونی پر از موشک را کنار سنگرم گذاشت...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۱۹
💠 #خط_صفین / روز دوم _پاتک دوم
🔹🔸همه بخوبی می دانستیم این پایان حملات عراقی ها نیست و خیلی زود دوباره سمت کانال یورش خواهند آورد. برای همین هم بدون کوچکترین استراحتی همگی برخاسته و با سرعت مشغول ترميم خرابی سنگرها و تکمیل مهمات خود شدیم.
گلوله تانکها و هلیکوپترها سنگرم را در بالای خاکریز بکلی درب و داغون کرده و گونی های پراز خاک را تکه و پاره کرده بودند.با جابجایی چند گونی پراز خاک دوبار سنگر را سرپا کرده و نشسته و با احتیاط از لبه خاکریز مشغول تماشای میدان نبرد شدم. عراقی ها تا کنار کانال بدبو عقب کشیده و همانجا مشغول سازماندهی مجدد و جابجایی نیروها و ادوات زرهی خود بودند و در داخل و اطراف حوضچه ها هم هیچگونه تحرکی دیده نمی شد. خط آرام بود و فقط صدای قوی انفجارات از عقبه به گوش می رسید.
از فرصت بدست آمده استفاده کرده و کمی داخل سنگر استراحت کردم و بعد هم برخاسته و مشغول جمع آوری موشک آر پی جی از گوشه و کنار کانال شدم. اما هر چه اینطرف و آنطرف را گشتم هیچ موشکی پیدا نکرده و به ناچار برای آوردن موشک به سمت جاده خاکی رفتم.
کانالی که در آن مستقر بودیم کانال انتقال آب بود و ارتفاع بلندی نداشت و برای در امان ماندن از تیر قناسه داران عراقی حتماً باید خمیده و نیم خیز و بعضی جاها هم نشسته حرکت میکردی . داشتم با احتیاط به سمت جاده خاکی می رفتم و در مسیر با تک تک بچه های دلاور گردان خوش و بش می کردم که یکدفعه معاون دلير گردان سردار رضا زلفخانی را دیدم که چند گونی پر از موشک را به پشت گرفته و داره خمیده و نیم خیز سمت انتهای کانال می آيد. با خوشحالی به استقبالش رفته و سلام داده و خنده کنان پرسیدم : آقا رضا ! این گونی ها صاحب داره ؟
سردار لبخندی زد و گفت : بله ! و با انگشت انتهای کانال را نشان داد و گفت : واسه اون سنگر آخری می برم .
بوسه ای به صورت خاک آلوده و سیاه شده اش زده و گونی ها را از دستش گرفته و گفتم : شما چرا !؟ خودم داشتم می آمدم پایین که بیارم .
دستی به سرم کشید و گفت : خودم آوردم که اولش ازت تشکر کنم و دوم اینکه دوتایی بریم و یه سری به حوضچه ها بزنیم .
گپ زنان آمدیم انتهای کانال و گونی های موشک را کنار سنگرم گذاشته و با عبور از داخل لوله پل بتنی روبروی حوضچه ها سنگر گرفته و سردار با دوربین مشغول وارسی حوضچه ها شد و بعد هم دوربین را به دستم داده و با اشاره انگشت انتهای حوضچه ها را نشانم داد و گفت آنجا را نگاه کن .
در حوضچه آخری که چسبیده به خط عراقیها بود تحرکات مشکوکی دیده می شد. انگاری خبرهایی آنجا بود. تعدادی از نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی خیلی یواشکی در حال رفت و آمد به داخل حوضچه بودند و تعدادی هم با دوربین از لبه حوضچه داشتن خط ما را تماشا می کردند .
داشتم با دوربین حرکات عراقی ها را نگاه میکردم که سردار دستی به سر و گوشم کشید و انگشت خونی شو نشانم داد و با خنده گفت: زدن اون همه موشک باید هم این بلا را سر گوش آدم بیاره ! هنوز حرفش تمام نشده بود که یکدفعه آتش باران هوایی و زمینی دشمن شروع و بارانی از گلوله توپ و خمپاره و مینی کاتیوشا بر روی کانال باریدن گرفت و خبر از آغاز هجوم دوباره دشمن داد .
سریع به اینطرف پل برگشته و در داخل سنگر مشغول بستن خرج موشک ها شدم. سردار هم کنارم نشست و گفت: عباس جان!حوضچه ها بهترين معبر و راحت ترين گذرگاه برای نفوذ نیروهای عراقی به داخل کانال و غافلگير کردن بچه هاست. خیلی حواست به آنها باشه و چشم ازشان برندار ، احتمال داره اینبار دشمن از حوضچه ها برای نفوذ استفاده کنه و جلو بیاد. باید خیلی مراقب اوضاع باشی تا یکدفعه خدای ناکرده خودت و بچه های گردان از این نقطه غافلگیر نشوند .
به سردار قول دادم که چهار چشمی مواظب حوضچه ها باشم و سردار هم بوسه ای به پیشانیم زده و زیر اون آتش سنگین و بارانی از ترکش های مختلف که زوزه کشان از بالای سرمان می گذشتند از سنگر خارج و روانه بالای کانال شد .
داشتم موشک های آماده را کنار دستم می چیدم که سردار زلفخانی دوباره به همراه برادر بسیجی حسن محمدی وارد سنگر شدند و سردار لبخند زنان گفت: حسن آقا را آوردم واسه کمک! قراره موشک این سنگر را تامین کنه! چندبار هم به برادر محمدی سفارش و تاکيد کرد که در هر شرایطی نباید بگذارد این سنگر بدون موشک بمونه ، بعد هم دوباره خدا حافظی کرده و به همراه برادر محمدی راهی بالای کانال شدند .
کم کم داشت صدای غرش رعب آور تانک ها منطقه را فرا می گرفت که برادر محمدی خسته و نفس زنان از راه رسیده و چند گونی پر از موشک را کنار سنگرم گذاشت...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab