https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_43
سرما و یخبندان بیداد میکرد. مردم در فشار و مضیقه بودند. گاردیها با تمام قدرت و خشونت تظاهرات را سرکوب میکردند.
عده ای از معتمدین شهر وارد دفتر آیت الله حاج سید هاشم موسوی شدند و پس از سلام و احوالپرسی دورتادور اتاق نشستند.
آیت الله گفت: خُب، انشاالله خیر باشه! من در خدمتم! توی این وضعیت، بازار هم که اعتصاب کرده!
یکی از آنها جواب داد: والا، ما چند تا موضوع مهم داشتیم که باید به عرض شما برسونیم.
- پس از مهمترها شروع کنین.
- ما به چند نفر از اطرافیان شما معترضیم.
- برای چی؟
- ما اونا رو نمیشناسیم. بِهشون نمیاد که انقلابی باشن.
- مگه اونا به شما اذیت و آزاری رسوندن؟
- نه؛ ولی حالا اومدن کنار شما.
- خُب. میگین چیکارشون کنم؟
- شما باید اونا رو از خودتون دور کنین.
آیت الله تسبیحش را چرخاند و پس از گفتن چند استغفرالله، جواب داد: درِ توبه همیشه به روی بنده های خدا بازه. این اشخاصی که میفرمایین، جنایت که نکردن؟
- نخیر. ما تا حالا نشنیدیم.
آیت الله دستی به ریش سفید و پُرپشتش کشید و گفت: شاید قبلاً دعواهایی کرده باشن. الان اومدن و قاطی مردم و انقلاب شدن. اینجا نه حقوقی هست، نه مال ومنالی هست، نه درجه ای، نه پُست و مقامی. جای شماها رو هم که تنگ نکردن.
- نخیر حاج آقا. نخیر.
- شما هم بیاین اینجا، واسه این مردم کار کنین. کسی مانع شما نیست.
- حاج آقا! آخه بعضیهاشون سابقه ی چندان خوبی ندارن.
- نه. اجازه بدین مردم متحول بشن. وارد میدون بشن. اجازه بدین جوونا فداکاری کنن. این کار فقط از عهده ی جوونا بَرمیاد.
- ما احساس وظیفه کردیم وگرنه ... .
- من از ابوذر مثال میزنم. با اون سابقه ای که داشت، به پیغمبر اسلام(ص) مراجعه کرد و متحول شد. از یاران خاص رسول الله(ص) شد.
- پس حضرتعالی اونا رو از خودتون دور نمیفرمایین؟
- البته میدونم شما از سَر دلسوزی اومدین؛ اما همه مون بنده ی خدا هستیم. اشتباه میکنیم. خطا میکنیم. شما هم که معصوم و دور از خطا نیستین. اجازه بدین اونا کار خودشون رو بکنن.
یداله از سَرکشی و رساندن مواد خوراکی و لباس به یک خانواده ی بیمار و مستمند برگشت. دوستانش راجع به موضوع ملاقات معتمدین شهر با آیت الله موسوی صحبت میکردند.
یداله پس ازاینکه خودش را کنار بخاری گرم کرد، در اتاق آیت الله را زد و گوشه ای از اتاق نشست. حاج آقا پرسید: چیکارکردی جوون؟ وضعیت اون خانواده چطور بود؟
یداله جواب داد: همونطور که فرموده بودین، دو تا بچه ی عقب مونده داشتن. هم مرد مریض بود و هم زنش. هیچ درآمدی هم نداشتن.
- چه کاری براشون کردی؟
- برنج و قند و شکر از مغازه ی یکی از بازاریها گرفتم و تحویلشون دادم. یکی از دکترا هم که اعلام آمادگی کرده بود، بُردم خونه شون. اونا رو معاینه کرد و نسخه نوشت. خود دکتر هم پول نسخه رو داد. داروهاش رو خریدم و تحویل خونه شون دادم.
- مگه بازار توی اعتصاب نیست؟
- چرا، یه نفر آشنا دارم. کرکره دکانش رو بالا زد و وسایل رو تحویلم داد.
- دست شما درد نکنه. انشاالله خدا توفیق بیشتری به شما بده.
- حاج آقا! عرضی داشتم. اگه رخصت بدین، بگم.
- بفرمایین. مانعی نیست.
من از شما ممنونم که یه مدت افتخار دادین تا در خدمتتون باشم. الان ... الان فکر میکنم دیگه من و یه عده از دوستام نباید اینجا باشیم.
حاج آقا به طرف او خم شد. صورت او را بوسید و گفت: نه پسر جان! شماها که قصدتون خیر بوده و برای خدا کار میکنین، نباید به حرفایی که پشت سَرتون گفته میشه، گوش بدین.
- نه. من یکی، دیگه نمیخوام بیام مسجد و دفتر شما.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_43
سرما و یخبندان بیداد میکرد. مردم در فشار و مضیقه بودند. گاردیها با تمام قدرت و خشونت تظاهرات را سرکوب میکردند.
عده ای از معتمدین شهر وارد دفتر آیت الله حاج سید هاشم موسوی شدند و پس از سلام و احوالپرسی دورتادور اتاق نشستند.
آیت الله گفت: خُب، انشاالله خیر باشه! من در خدمتم! توی این وضعیت، بازار هم که اعتصاب کرده!
یکی از آنها جواب داد: والا، ما چند تا موضوع مهم داشتیم که باید به عرض شما برسونیم.
- پس از مهمترها شروع کنین.
- ما به چند نفر از اطرافیان شما معترضیم.
- برای چی؟
- ما اونا رو نمیشناسیم. بِهشون نمیاد که انقلابی باشن.
- مگه اونا به شما اذیت و آزاری رسوندن؟
- نه؛ ولی حالا اومدن کنار شما.
- خُب. میگین چیکارشون کنم؟
- شما باید اونا رو از خودتون دور کنین.
آیت الله تسبیحش را چرخاند و پس از گفتن چند استغفرالله، جواب داد: درِ توبه همیشه به روی بنده های خدا بازه. این اشخاصی که میفرمایین، جنایت که نکردن؟
- نخیر. ما تا حالا نشنیدیم.
آیت الله دستی به ریش سفید و پُرپشتش کشید و گفت: شاید قبلاً دعواهایی کرده باشن. الان اومدن و قاطی مردم و انقلاب شدن. اینجا نه حقوقی هست، نه مال ومنالی هست، نه درجه ای، نه پُست و مقامی. جای شماها رو هم که تنگ نکردن.
- نخیر حاج آقا. نخیر.
- شما هم بیاین اینجا، واسه این مردم کار کنین. کسی مانع شما نیست.
- حاج آقا! آخه بعضیهاشون سابقه ی چندان خوبی ندارن.
- نه. اجازه بدین مردم متحول بشن. وارد میدون بشن. اجازه بدین جوونا فداکاری کنن. این کار فقط از عهده ی جوونا بَرمیاد.
- ما احساس وظیفه کردیم وگرنه ... .
- من از ابوذر مثال میزنم. با اون سابقه ای که داشت، به پیغمبر اسلام(ص) مراجعه کرد و متحول شد. از یاران خاص رسول الله(ص) شد.
- پس حضرتعالی اونا رو از خودتون دور نمیفرمایین؟
- البته میدونم شما از سَر دلسوزی اومدین؛ اما همه مون بنده ی خدا هستیم. اشتباه میکنیم. خطا میکنیم. شما هم که معصوم و دور از خطا نیستین. اجازه بدین اونا کار خودشون رو بکنن.
یداله از سَرکشی و رساندن مواد خوراکی و لباس به یک خانواده ی بیمار و مستمند برگشت. دوستانش راجع به موضوع ملاقات معتمدین شهر با آیت الله موسوی صحبت میکردند.
یداله پس ازاینکه خودش را کنار بخاری گرم کرد، در اتاق آیت الله را زد و گوشه ای از اتاق نشست. حاج آقا پرسید: چیکارکردی جوون؟ وضعیت اون خانواده چطور بود؟
یداله جواب داد: همونطور که فرموده بودین، دو تا بچه ی عقب مونده داشتن. هم مرد مریض بود و هم زنش. هیچ درآمدی هم نداشتن.
- چه کاری براشون کردی؟
- برنج و قند و شکر از مغازه ی یکی از بازاریها گرفتم و تحویلشون دادم. یکی از دکترا هم که اعلام آمادگی کرده بود، بُردم خونه شون. اونا رو معاینه کرد و نسخه نوشت. خود دکتر هم پول نسخه رو داد. داروهاش رو خریدم و تحویل خونه شون دادم.
- مگه بازار توی اعتصاب نیست؟
- چرا، یه نفر آشنا دارم. کرکره دکانش رو بالا زد و وسایل رو تحویلم داد.
- دست شما درد نکنه. انشاالله خدا توفیق بیشتری به شما بده.
- حاج آقا! عرضی داشتم. اگه رخصت بدین، بگم.
- بفرمایین. مانعی نیست.
من از شما ممنونم که یه مدت افتخار دادین تا در خدمتتون باشم. الان ... الان فکر میکنم دیگه من و یه عده از دوستام نباید اینجا باشیم.
حاج آقا به طرف او خم شد. صورت او را بوسید و گفت: نه پسر جان! شماها که قصدتون خیر بوده و برای خدا کار میکنین، نباید به حرفایی که پشت سَرتون گفته میشه، گوش بدین.
- نه. من یکی، دیگه نمیخوام بیام مسجد و دفتر شما.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_44
رنگ چهره ی آیت الله سرخ شد. بعد از چند تا ذکر «لا اله الا الله» به چشمهای یداله نگاه کرد و گفت: پسر جان! همینکه اومدی پیش ما و از کار و زندگی خودت زدی، کار بزرگی کردی. این کار هرکس نیست. انشاالله، انقلاب با وجود شما جوونا پیروز میشه.
یداله شبها اعلامیه های امام خمینی را به خانه می آورد و لای تُشک میگذاشت. صبح زود که هوا تاریک بود، نبی را صدا میزد و با هم برای پخش اعلامیه ها، از خانه بیرون میرفتند. بعضی روزها هم از جعفر، برادر کوچک صغری خانم در پخش اعلامیه استفاده میکردند.
صغری خانم به یداله میگفت: اون بچه اس. ده سال بیشتر سن نداره. شما کارای خطرناکی میکنین. اگه دستگیر بشه، به پدر و مادرم چی بگم؟
یداله جواب میداد: الان کوچیک و بزرگ واسه پیروزی انقلاب تلاش میکنن. اون بچه ی انقلابه. مأمورای رژیم به اون شک نمیکنن.
انقلابی ها میدانستند که مأمورین شاه، پیکر دو نفر از شهدا را در سردخانه ی بیمارستان شفیعیه نگهداری میکنند و به خانواده هایشان تحویل نمیدادند.
انقلابیون نقشه ای طرح کردند. یداله و نبی و کریم هم در بین آنها بودند. یداله و نبی باهم فامیل بودند. همسر نبی، دخترخاله ی صغری خانم بود. آنها خانه ی بزرگی را در منطقه ی فرودگاه اجاره کرده بودند و هرکدام در یکطرف آن زندگی میکردند.
یداله، نبی، کریم و چند نفر از انقلابیون خود را از دیوار پشتی بیمارستان به داخل حیاط انداختند. با همکاری یکی از کارکنان بیمارستان دست، پا و دهان مسئول انتظامات را بستند و لباس های آنها را پوشیدند.
آنها درِ سردخانه را باز کردند و وارد آنجا شدند.
یداله کمی به دور و بر نگاه کرد و گفت: آها! این همون شهیدیه که مشخصاتش رو دادن. اسماعیل رستمی.
یکی، دو نفر گفتند: درسته. خودشه. معطل نکن.
انقلابیون پیکر شهید را به دوش گرفتند. او را بیرون آوردند و به طرف دیوار پشتی حمل کردند. چند نفر از مأمورین گارد مشکوک شدند و بلافاصله جلوی سردخانه آمدند. درِ سردخانه باز مانده بود. انقلابیون پیکر شهید را از دیوار بالا کشیدند و به کوچه ی پشتی منتقل کرد. همینکه جنازه را پشت وانت گذاشتند، یداله پشت فرمان نشست. سگ های ولگرد پارس میکردند. عقربه ی ساعت مچی یداله دو بامداد را نشان میداد.
یداله با چراغ خاموش از کوچه ها گذشت و به طرف چهارراه امیرکبیر حرکت کرد. آنها به سرعت خود را به یکی از باغات پایین شهر رساندند و پیکر شهید را با برگ پوشاندند تا کسی متوجه نشود.
مأمورین گارد نتوانستند ردی از آنها پیدا کنند.
چشم صغری خانم به در بود تا با صدای باز شدن قفل در، شوهرش را جلوی چشمان خود ببیند. دائم به ساعت نگاه میکرد. او به دیر آمدن یداله عادت کرده بود؛ اما انگار آن شب ساعت دیواری گذشت ثانیه ها را با صدای دلهره آوری به او اعلام میکرد.
درجه حرارت بخاری نفتی را زیاد کرد و روی یوسف را با لحاف زخیمی پوشاند. چندبار تا پشت در رفت؛ اما جرأت نکرد در را باز کند. به اتاق برگشت و بازهم چشم به در دوخت.
صدای ماشینی که ترمز کرد برایش آشنا بود. درِ خانه ی اجاره ای که خانواده ی نبی هم در آن زندگی میکردند آرام باز شد و سه نفر وارد حیاط شدند. یداله دستش را جلوی دهانش برد و به آن دو نفر فهماند که نباید سروصدا کنند.
نبی و کریم با دست پاچگی وارد حیاط شدند. همه جا تاریک بود. صغری خانم پرده را کنار زد. همه ی حرکات آنها را میدید. هر سه لباس نظامی پوشیده بودند. یداله شیلنگ را به شیر آب وصل کرد و سطل آب را پُر کرد. نبی و کریم هم تند و تند سطل را پر از آب میکردند تا پشت وانت را بشویند.
یداله به طرف پنجره رفت و به اتاق نگاه کرد. صغری خانم خودش را به خواب زد. یداله برگشت و به کارش ادامه داد. کریم و نبی مشغول شستن کف وانت بودند. بعدازاینکه کارشان تمام شد، هر سه وارد اتاق پذیرایی شدند و دستهایشان را روی بخاری گرفتند.
صغری خانم، آهسته به حیاط رفت. پشت وانت را باز کرد. ماشینی که آغشته به خون بود، جلوی چشمش نمایان شد. بدنش لرزید.
نبی به راهرو آمد. صغری خانم پرسید: شما آدم کشتین و به من نمیگین؟ این لباس نظامی چیه پوشیدین؟
نبی جواب داد: ما ... ما آدم نکشتیم. ... ما یه شهیدی که به دست گاردیها کشته شده بود رو حمل کردیم.
- پس چرا الان میایین خونه؟
- آخه شهید رو برده بودن بیمارستان. ما لباس نظامی پوشیده بودیم. یدی اینا رفتن سردخونه، جنازه ی شهید رو کول کردن و آوردن بیرون. حالا منتظریم صبح بشه و با مردم، شهید رو ببریم روستا و تحویل خانواده اش بدیم.
یداله وارد راهرو شد. احساس کرد که نبی ماجرا را لو داده است. به طرف نبی خیز برداشت و داد زد: چرا به صغری گفتی؟ اون یه زنه. میترسه.
🔵 #ادامه_دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_44
رنگ چهره ی آیت الله سرخ شد. بعد از چند تا ذکر «لا اله الا الله» به چشمهای یداله نگاه کرد و گفت: پسر جان! همینکه اومدی پیش ما و از کار و زندگی خودت زدی، کار بزرگی کردی. این کار هرکس نیست. انشاالله، انقلاب با وجود شما جوونا پیروز میشه.
یداله شبها اعلامیه های امام خمینی را به خانه می آورد و لای تُشک میگذاشت. صبح زود که هوا تاریک بود، نبی را صدا میزد و با هم برای پخش اعلامیه ها، از خانه بیرون میرفتند. بعضی روزها هم از جعفر، برادر کوچک صغری خانم در پخش اعلامیه استفاده میکردند.
صغری خانم به یداله میگفت: اون بچه اس. ده سال بیشتر سن نداره. شما کارای خطرناکی میکنین. اگه دستگیر بشه، به پدر و مادرم چی بگم؟
یداله جواب میداد: الان کوچیک و بزرگ واسه پیروزی انقلاب تلاش میکنن. اون بچه ی انقلابه. مأمورای رژیم به اون شک نمیکنن.
انقلابی ها میدانستند که مأمورین شاه، پیکر دو نفر از شهدا را در سردخانه ی بیمارستان شفیعیه نگهداری میکنند و به خانواده هایشان تحویل نمیدادند.
انقلابیون نقشه ای طرح کردند. یداله و نبی و کریم هم در بین آنها بودند. یداله و نبی باهم فامیل بودند. همسر نبی، دخترخاله ی صغری خانم بود. آنها خانه ی بزرگی را در منطقه ی فرودگاه اجاره کرده بودند و هرکدام در یکطرف آن زندگی میکردند.
یداله، نبی، کریم و چند نفر از انقلابیون خود را از دیوار پشتی بیمارستان به داخل حیاط انداختند. با همکاری یکی از کارکنان بیمارستان دست، پا و دهان مسئول انتظامات را بستند و لباس های آنها را پوشیدند.
آنها درِ سردخانه را باز کردند و وارد آنجا شدند.
یداله کمی به دور و بر نگاه کرد و گفت: آها! این همون شهیدیه که مشخصاتش رو دادن. اسماعیل رستمی.
یکی، دو نفر گفتند: درسته. خودشه. معطل نکن.
انقلابیون پیکر شهید را به دوش گرفتند. او را بیرون آوردند و به طرف دیوار پشتی حمل کردند. چند نفر از مأمورین گارد مشکوک شدند و بلافاصله جلوی سردخانه آمدند. درِ سردخانه باز مانده بود. انقلابیون پیکر شهید را از دیوار بالا کشیدند و به کوچه ی پشتی منتقل کرد. همینکه جنازه را پشت وانت گذاشتند، یداله پشت فرمان نشست. سگ های ولگرد پارس میکردند. عقربه ی ساعت مچی یداله دو بامداد را نشان میداد.
یداله با چراغ خاموش از کوچه ها گذشت و به طرف چهارراه امیرکبیر حرکت کرد. آنها به سرعت خود را به یکی از باغات پایین شهر رساندند و پیکر شهید را با برگ پوشاندند تا کسی متوجه نشود.
مأمورین گارد نتوانستند ردی از آنها پیدا کنند.
چشم صغری خانم به در بود تا با صدای باز شدن قفل در، شوهرش را جلوی چشمان خود ببیند. دائم به ساعت نگاه میکرد. او به دیر آمدن یداله عادت کرده بود؛ اما انگار آن شب ساعت دیواری گذشت ثانیه ها را با صدای دلهره آوری به او اعلام میکرد.
درجه حرارت بخاری نفتی را زیاد کرد و روی یوسف را با لحاف زخیمی پوشاند. چندبار تا پشت در رفت؛ اما جرأت نکرد در را باز کند. به اتاق برگشت و بازهم چشم به در دوخت.
صدای ماشینی که ترمز کرد برایش آشنا بود. درِ خانه ی اجاره ای که خانواده ی نبی هم در آن زندگی میکردند آرام باز شد و سه نفر وارد حیاط شدند. یداله دستش را جلوی دهانش برد و به آن دو نفر فهماند که نباید سروصدا کنند.
نبی و کریم با دست پاچگی وارد حیاط شدند. همه جا تاریک بود. صغری خانم پرده را کنار زد. همه ی حرکات آنها را میدید. هر سه لباس نظامی پوشیده بودند. یداله شیلنگ را به شیر آب وصل کرد و سطل آب را پُر کرد. نبی و کریم هم تند و تند سطل را پر از آب میکردند تا پشت وانت را بشویند.
یداله به طرف پنجره رفت و به اتاق نگاه کرد. صغری خانم خودش را به خواب زد. یداله برگشت و به کارش ادامه داد. کریم و نبی مشغول شستن کف وانت بودند. بعدازاینکه کارشان تمام شد، هر سه وارد اتاق پذیرایی شدند و دستهایشان را روی بخاری گرفتند.
صغری خانم، آهسته به حیاط رفت. پشت وانت را باز کرد. ماشینی که آغشته به خون بود، جلوی چشمش نمایان شد. بدنش لرزید.
نبی به راهرو آمد. صغری خانم پرسید: شما آدم کشتین و به من نمیگین؟ این لباس نظامی چیه پوشیدین؟
نبی جواب داد: ما ... ما آدم نکشتیم. ... ما یه شهیدی که به دست گاردیها کشته شده بود رو حمل کردیم.
- پس چرا الان میایین خونه؟
- آخه شهید رو برده بودن بیمارستان. ما لباس نظامی پوشیده بودیم. یدی اینا رفتن سردخونه، جنازه ی شهید رو کول کردن و آوردن بیرون. حالا منتظریم صبح بشه و با مردم، شهید رو ببریم روستا و تحویل خانواده اش بدیم.
یداله وارد راهرو شد. احساس کرد که نبی ماجرا را لو داده است. به طرف نبی خیز برداشت و داد زد: چرا به صغری گفتی؟ اون یه زنه. میترسه.
🔵 #ادامه_دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_45
نبی ناراحت شد. هر سه نفر به آن طرف حیاط رفتند و در یکی از اتاق های خانواده ی نبی لباسهایشان را عوض کردند و لباس های قبلی را توی چاه انداختند.
صغری خانم از پشت پرده نگاه میکرد. یداله صورت نبی را بوسید و از او معذرت خواست. اسلحه ی کوچکی از زیر کت نبی دیده میشد. آن را به یداله داد و گفت: این به تو میرسه.
یداله نگاهی به کلت کمری کرد و از زیر آن، خشاب را بیرون کشید. گلوله ها را شمرد و گفت: با این کلت، دوتا تیراندازی شده.
خشاب را جای اولش برگرداند. اسلحه را زیر کتش پنهان کرد و با قدم های آهسته به طرف اتاق خودشان برگشت.
صغری خانم، پرده را انداخت. یداله اینطرف و آنطرف را نگاه کرد و وارد اتاق شد. به طرف ساعت شماته داری که روی دیوار نصب شده بود رفت و درِ آن را باز کرد. اسلحه را توی آن جاسازی کرد و زیر لب گفت: یه روز لازمم میشه. چهارتا تیر توش هست.
چشم صغری خانم به عقربه ی ساعت بود. ساعت چهار بار زنگی شبیه به ناقوس کلیسا را به صدا درآورد. یداله پشت فرمان نشست و استارت زد. ماشین به طرف یکی از باغ های جنوب زنجان به راه افتاد. هوا کم کم روشن میشد. زن از پشت شیشه به آنها نگاه کرد.
یداله و دوستانش همراه با مردمی که برای تشییع پیکر شهید جمع شده بودند به روستای حلب رفتند. پیکر شهید را تحویل خانواده اش دادند و در مراسم شرکت کردند. حاج اصغر گنج خانلو در میان انبوه جمعیتی که از زنجان و روستاهای اطراف جمع شده بودند سخنرانی و مداحی کرد. موقع غروب آفتاب، پیر زنی دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و برای کسانی که پیکر فرزندش را به روستا رسانده بودند دعا کرد.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_45
نبی ناراحت شد. هر سه نفر به آن طرف حیاط رفتند و در یکی از اتاق های خانواده ی نبی لباسهایشان را عوض کردند و لباس های قبلی را توی چاه انداختند.
صغری خانم از پشت پرده نگاه میکرد. یداله صورت نبی را بوسید و از او معذرت خواست. اسلحه ی کوچکی از زیر کت نبی دیده میشد. آن را به یداله داد و گفت: این به تو میرسه.
یداله نگاهی به کلت کمری کرد و از زیر آن، خشاب را بیرون کشید. گلوله ها را شمرد و گفت: با این کلت، دوتا تیراندازی شده.
خشاب را جای اولش برگرداند. اسلحه را زیر کتش پنهان کرد و با قدم های آهسته به طرف اتاق خودشان برگشت.
صغری خانم، پرده را انداخت. یداله اینطرف و آنطرف را نگاه کرد و وارد اتاق شد. به طرف ساعت شماته داری که روی دیوار نصب شده بود رفت و درِ آن را باز کرد. اسلحه را توی آن جاسازی کرد و زیر لب گفت: یه روز لازمم میشه. چهارتا تیر توش هست.
چشم صغری خانم به عقربه ی ساعت بود. ساعت چهار بار زنگی شبیه به ناقوس کلیسا را به صدا درآورد. یداله پشت فرمان نشست و استارت زد. ماشین به طرف یکی از باغ های جنوب زنجان به راه افتاد. هوا کم کم روشن میشد. زن از پشت شیشه به آنها نگاه کرد.
یداله و دوستانش همراه با مردمی که برای تشییع پیکر شهید جمع شده بودند به روستای حلب رفتند. پیکر شهید را تحویل خانواده اش دادند و در مراسم شرکت کردند. حاج اصغر گنج خانلو در میان انبوه جمعیتی که از زنجان و روستاهای اطراف جمع شده بودند سخنرانی و مداحی کرد. موقع غروب آفتاب، پیر زنی دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و برای کسانی که پیکر فرزندش را به روستا رسانده بودند دعا کرد.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_47
صغری خانم خندید و گفت: خدا رو صد هزار مرتبه شکر! اونا وقتی قدرت داشتن، باید فکر این روزا رو هم میکردن.
یداله هم غذا میخورد و هم اوضاع واحوال شهر را برای همسرش تعریف میکرد: حالا دنبال نیروهای شاه میگردیم. تو نگران من نباش. من در خدمت انقلابم و هرجا لازم باشه کمک میکنم.
صغری خانم سفره و ظرف غذا را جمع کرد و به آشپزخانه برد. یوسف در بغل پدر خوابیده بود. یداله او را روی تشک گذاشت.
زن استکان بزرگ چای را جلوی شوهر گذاشت. یداله حرفش را ادامه داد و گفت: من یقه ی یکی از فراریها رو گرفتم و گفتم: «دیدی یه روز انقلاب پیروز میشه و تو به سزای اعمالت میرسی؟» اون گفت: من حاضرم همه ی دارایی و خونه ام رو بِهت بدم تا من رو آزاد کنی. من رو فراری بده. الان قدرت دست شما انقلابی هاست.
- تو چی جواب دادی؟
- گفتم نه. شما جوونای ما رو کشتین. شما به این مردم ظلم کردین. من چطور این مسائل رو نادیده بگیرم؟
یداله اسلحه ی کلت را از کمرش باز کرد و به همسرش نشان داد و گفت: بعدازاین ما باید کشور رو اداره کنیم. تو به شکرانه ی این پیروزی از دیر اومدن یا نیومدنم به خونه ناراحت نشو.
✨✨✨
با تلاش انقلابی ها نیروهای کمیته منظم شدند. تعدای اسلحه از پادگان ارتش دریافت شد و با گشت های شبانه در شهر و روستاهای اطراف، امنیت مردم تأمین گردید.
یداله در شهربانی مشغول کارهای محوّله بود.
او همراه با نیروهای انقلاب در کوچه، بازار و خیابان سوار بر ماشین جیپ شهربانی، برای تأمین امنیت تلاش میکرد. آیت الله موسوی مسئولان کمیته و نیروهای انقلاب را جمع کرد و گفت: عزیزان من! امروز روز رحمت و مرحمته. با دستگیرشده ها و بازمانده های رژیم شاه، با رأفت و رحمت اسلامی برخورد کنین. اگه کسی دستش به خون مردم آغشته شده یا تخلفی کرده، باید بعد از برقراری ادارات و نهادهای قانونی به جرم اونا رسیدگی بشه. هیچکس حق نداره با کسی تندی کنه. اگه کسی به شما فحش هم بده، نباید جوابش رو بدین.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_47
صغری خانم خندید و گفت: خدا رو صد هزار مرتبه شکر! اونا وقتی قدرت داشتن، باید فکر این روزا رو هم میکردن.
یداله هم غذا میخورد و هم اوضاع واحوال شهر را برای همسرش تعریف میکرد: حالا دنبال نیروهای شاه میگردیم. تو نگران من نباش. من در خدمت انقلابم و هرجا لازم باشه کمک میکنم.
صغری خانم سفره و ظرف غذا را جمع کرد و به آشپزخانه برد. یوسف در بغل پدر خوابیده بود. یداله او را روی تشک گذاشت.
زن استکان بزرگ چای را جلوی شوهر گذاشت. یداله حرفش را ادامه داد و گفت: من یقه ی یکی از فراریها رو گرفتم و گفتم: «دیدی یه روز انقلاب پیروز میشه و تو به سزای اعمالت میرسی؟» اون گفت: من حاضرم همه ی دارایی و خونه ام رو بِهت بدم تا من رو آزاد کنی. من رو فراری بده. الان قدرت دست شما انقلابی هاست.
- تو چی جواب دادی؟
- گفتم نه. شما جوونای ما رو کشتین. شما به این مردم ظلم کردین. من چطور این مسائل رو نادیده بگیرم؟
یداله اسلحه ی کلت را از کمرش باز کرد و به همسرش نشان داد و گفت: بعدازاین ما باید کشور رو اداره کنیم. تو به شکرانه ی این پیروزی از دیر اومدن یا نیومدنم به خونه ناراحت نشو.
✨✨✨
با تلاش انقلابی ها نیروهای کمیته منظم شدند. تعدای اسلحه از پادگان ارتش دریافت شد و با گشت های شبانه در شهر و روستاهای اطراف، امنیت مردم تأمین گردید.
یداله در شهربانی مشغول کارهای محوّله بود.
او همراه با نیروهای انقلاب در کوچه، بازار و خیابان سوار بر ماشین جیپ شهربانی، برای تأمین امنیت تلاش میکرد. آیت الله موسوی مسئولان کمیته و نیروهای انقلاب را جمع کرد و گفت: عزیزان من! امروز روز رحمت و مرحمته. با دستگیرشده ها و بازمانده های رژیم شاه، با رأفت و رحمت اسلامی برخورد کنین. اگه کسی دستش به خون مردم آغشته شده یا تخلفی کرده، باید بعد از برقراری ادارات و نهادهای قانونی به جرم اونا رسیدگی بشه. هیچکس حق نداره با کسی تندی کنه. اگه کسی به شما فحش هم بده، نباید جوابش رو بدین.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_49
چهار ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود. اختلافی بین نیروهای کمیته های شهر به وجود آمده بود. نیمه شب بود که درگیری بین اعضای گروه ضربت یکی از کمیته های زنجان و اعضای کمیته ی مرکزی شهربانی شروع شد. در این درگیری، نیروهای مستقر در شهربانی سه نفر را دستگیر کردند. صدای رگبار گلوله و انفجار تا سپیده دم سرتاسر شهر را فراگرفت. مردم نگران موضوع درگیری بودند.
فردای آن روز مردم جلوی درِ بزرگ شهربانی، محوطه ی سبزه میدان و درِ پشتی شهربانی که به حیاط زندان باز میشد تجمع کردند.
تلفن دفتر آیت الله موسوی زنگ زد. یکی از نیروهای کمیته گفت: آقا محمد! بالاخره میخوان کمیته رو از ما تحویل بگیرن. اوضاع واحوال شهر خوب نیست. هرکس چیزی میگه. اینجا اسلحه و مهماتی هست که شما تحویل گرفتین و ما ازش استفاده میکنیم. بالاخره چیکار کنیم؟ کمیته رو تحویل بدیم یانه؟ احتمال خونریزی هست.
محمد فکری کرد و گفت: تحویل بدین. ما میریم کنار و یکی دیگه میان. ناراحتی نداره.
- ما انقلاب رو دوست داریم. نمیدونیم کلید شهربانی رو به چه کسایی باید تحویل بدیم؟
- انقلاب خیلی عمیق تر از این حرفهاس. ما باشیم یا دیگران فرقی نداره. وقتی ملت پشتیبان انقلابه، دیگه هیچکس نمیتونه ضربه بزنه.
تجمع کنندگان بنا داشتند شهربانی را از اعضای کمیته تحویل بگیرند. یداله گَلنگِدن اسلحه اش را کشید و گفت: اگه کسی جرأت داره، بیاد جلو! برین. ما اینجا فرمانده داریم.
به اسلحه خانه رفت و تفنگها را جمع وجور کرد و توی پتویی که وسط حیاط پهن کرده بود ریخت. عده ای به او گفتند: باید سلاحها رو تحویل بِدی.
او گوشی تلفن دفتر شهربانی را برداشت و با محمد تماس گرفت.
- ما چرا باید شهربانی رو تحویل بدیم؟ ما طبق دستوری که امام به شما داده اینجا مستقر شدیم. هروقت از اونجا دستور اومد تحویل میدیم.
- خدا رو شکر تا امروز، خونی از دماغ کسی نیومده.
- من نمیخوام شهربانی رو تحویل بدم؛ اما نمیتونم از حرف شما و آیت الله موسوی در بیام.
- تو خوب کاری میکنی. تو همیشه خوب عمل کردی.
- حالا بعدازاین تکلیف انقلاب چی میشه؟ چه کسایی میخوان از انقلاب دفاع بکنن؟
- وقتی ملت همه شون پشتیبان حاکمیت و امام خمینی هستن. کسی نمیتونه بر علیه انقلاب کاری بکنه.
- امنیت مردم چی میشه؟ دیگه چه کسی باید توی کوچه ها و خیابونا گَشت بزنه؟
- بعدازاین مسئولیت برقراری امنیت به نیروهای شهربانی سپرده میشه. ما باید خودمون رو کنار بکشیم. وظیفه ی ما تا همین جا بوده.
یداله چند لحظه سکوت کرد و پرسید: پس چطور میتونیم به انقلاب کمک کنیم؟
- ببین! کارای زیادی توی دفتر هست. میتونی واسه محرومین کمک های مالی جمع کنی.
یداله کمی فکر کرد و گفت: پس من دیگه از این به بعد نمیتونم در خدمت شما باشم. این رو هم بگم که نمیخوام یکی از اسلحه ها رو تحویل بدم.
محمد جواب داد: اون یه قبضه اسلحه رو هم تحویل بده.
- چشم. ما عاشق انقلاب و امامیم. اون رو هم تحویل میدم.
وقت نماز ظهر و عصر نزدیک میشد. مردم امیدوار بودند مسئله به خوبی و خوشی تمام شود. همه پراکنده شدند. نیروهای مستقر در شهربانی که تعدادشان حدود شصت نفر بود، بنا به توصیه و توجیه قبلی محوطه را ترک کردند.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_49
چهار ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود. اختلافی بین نیروهای کمیته های شهر به وجود آمده بود. نیمه شب بود که درگیری بین اعضای گروه ضربت یکی از کمیته های زنجان و اعضای کمیته ی مرکزی شهربانی شروع شد. در این درگیری، نیروهای مستقر در شهربانی سه نفر را دستگیر کردند. صدای رگبار گلوله و انفجار تا سپیده دم سرتاسر شهر را فراگرفت. مردم نگران موضوع درگیری بودند.
فردای آن روز مردم جلوی درِ بزرگ شهربانی، محوطه ی سبزه میدان و درِ پشتی شهربانی که به حیاط زندان باز میشد تجمع کردند.
تلفن دفتر آیت الله موسوی زنگ زد. یکی از نیروهای کمیته گفت: آقا محمد! بالاخره میخوان کمیته رو از ما تحویل بگیرن. اوضاع واحوال شهر خوب نیست. هرکس چیزی میگه. اینجا اسلحه و مهماتی هست که شما تحویل گرفتین و ما ازش استفاده میکنیم. بالاخره چیکار کنیم؟ کمیته رو تحویل بدیم یانه؟ احتمال خونریزی هست.
محمد فکری کرد و گفت: تحویل بدین. ما میریم کنار و یکی دیگه میان. ناراحتی نداره.
- ما انقلاب رو دوست داریم. نمیدونیم کلید شهربانی رو به چه کسایی باید تحویل بدیم؟
- انقلاب خیلی عمیق تر از این حرفهاس. ما باشیم یا دیگران فرقی نداره. وقتی ملت پشتیبان انقلابه، دیگه هیچکس نمیتونه ضربه بزنه.
تجمع کنندگان بنا داشتند شهربانی را از اعضای کمیته تحویل بگیرند. یداله گَلنگِدن اسلحه اش را کشید و گفت: اگه کسی جرأت داره، بیاد جلو! برین. ما اینجا فرمانده داریم.
به اسلحه خانه رفت و تفنگها را جمع وجور کرد و توی پتویی که وسط حیاط پهن کرده بود ریخت. عده ای به او گفتند: باید سلاحها رو تحویل بِدی.
او گوشی تلفن دفتر شهربانی را برداشت و با محمد تماس گرفت.
- ما چرا باید شهربانی رو تحویل بدیم؟ ما طبق دستوری که امام به شما داده اینجا مستقر شدیم. هروقت از اونجا دستور اومد تحویل میدیم.
- خدا رو شکر تا امروز، خونی از دماغ کسی نیومده.
- من نمیخوام شهربانی رو تحویل بدم؛ اما نمیتونم از حرف شما و آیت الله موسوی در بیام.
- تو خوب کاری میکنی. تو همیشه خوب عمل کردی.
- حالا بعدازاین تکلیف انقلاب چی میشه؟ چه کسایی میخوان از انقلاب دفاع بکنن؟
- وقتی ملت همه شون پشتیبان حاکمیت و امام خمینی هستن. کسی نمیتونه بر علیه انقلاب کاری بکنه.
- امنیت مردم چی میشه؟ دیگه چه کسی باید توی کوچه ها و خیابونا گَشت بزنه؟
- بعدازاین مسئولیت برقراری امنیت به نیروهای شهربانی سپرده میشه. ما باید خودمون رو کنار بکشیم. وظیفه ی ما تا همین جا بوده.
یداله چند لحظه سکوت کرد و پرسید: پس چطور میتونیم به انقلاب کمک کنیم؟
- ببین! کارای زیادی توی دفتر هست. میتونی واسه محرومین کمک های مالی جمع کنی.
یداله کمی فکر کرد و گفت: پس من دیگه از این به بعد نمیتونم در خدمت شما باشم. این رو هم بگم که نمیخوام یکی از اسلحه ها رو تحویل بدم.
محمد جواب داد: اون یه قبضه اسلحه رو هم تحویل بده.
- چشم. ما عاشق انقلاب و امامیم. اون رو هم تحویل میدم.
وقت نماز ظهر و عصر نزدیک میشد. مردم امیدوار بودند مسئله به خوبی و خوشی تمام شود. همه پراکنده شدند. نیروهای مستقر در شهربانی که تعدادشان حدود شصت نفر بود، بنا به توصیه و توجیه قبلی محوطه را ترک کردند.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_50
یداله جانمازش را جمع کرد و گفت: دایی اوغلی! ببین چی میگم. امروز بریم میدون راه آهن. حالا که انقلاب شده، میخوام فریدون رو ببینم.
شیراله سفره را پهن کرد و گفت: همونی که دو، سه سال پیش میخواستی با خودش و نوچه هاش دعوا کنی؟
یداله گوشه ی بربری را کند و دردهانش گذاشت و جواب داد: آره. دوس دارم ببینمش.
شیراله لیوان چای را جلوی عمّه اوغلی گذاشت و گفت: پس صبحونه ات رو بخور که زود بریم. وقتی تهرون میای ما رو از کاروکاسبی میندازی؛ اما چه کنم که از خودت و مرامت خوشم میاد.
- میگن فریدون توی پارک روبه روی راه آهن واسه خودش میپلکه.
- آره. من بعضی وقتا صبحونه رو توی قهوه خونه ی ذبیح میخورم و می بینمش. کاش دعوا معوا پیش نیاد!
یداله پنیر را لای بربری گذاشت و گفت: اگه فریدون و نوچه هاش حشیش و اینجور چیزها تعارف کردن، دعوا راه میندازم؛ اما اگه تعارف نکردن، یه کم می شینیم و خوش وبش میکنیم.
فریدون مثل زمانی که یداله او را دیده بود، لباس مانتوگُل خارجی به تن داشت و کنار یکی از درختهای پارک نشسته بود. بعضی از نوچه هایش، با لباسهای پاره پوره کنار جوی در حال چُرت زدن بودند. شیراله روی صندلی آهنی پارک نشست و نزدیک نرفت. یداله با فریدون دست داد و از حال وروز هم پرسیدند.
فریدون چُمباتمه زد و دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و گفت: اون وقت که توی قهوه خونه همدیگه رو دیدیم موقع برو بروی من بود. حالا مُردم؛ اما نَفش میکشم.
یداله پرسید: چرا الان توی این وضع می بینمت؟
فریدون آب دماغش را بالا کشید و جواب داد: پدر دوست بد بشوژه. اولش به من گفتن اگه یه کم از این گرد بکشی نشئه میشی و مشکلات دنیا رو فراموش میکنی. با یه بار و دوبار کسی معتاد نمیشه.
یدی پرسید: وقتی تو میخواستی رو دست من بلند بشی سرحال بودی. پیراهن و شلوار لی مانتوگُل پوشیده بودی.
فرفری پلک هایش را باز کرد و گفت: آره؛ اما حالا ژعیف و بی پول شدم. ژندگی و داروندارم دود شد و رفت هوا.
یداله لبخندی زد و پرسید: فری! الان هم که ژیگولی!
فریدون جواب داد: داداش! ژاهرِ من ژیگوله. از باطنم خبر نداری. توی وجودم آتیش روشنه و ژبونه میکشه.
یکی از نوچه های قدیمی فریدون، تلوتلوخوران، خودش را به او رساند و گفت: فری! یه چیژ به یارو برسون. تو بمیری داره تَلف میشه.
فرفری از کنار درخت نصفه ی کیکی را برداشت و به دهان خودش نزدیک کرد و جواب داد: گور پدرش. من خودم به ژور پیدا میکنم؛ حالا خرژ اون رو هم بِدم؟ برو گُم شو!
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_50
یداله جانمازش را جمع کرد و گفت: دایی اوغلی! ببین چی میگم. امروز بریم میدون راه آهن. حالا که انقلاب شده، میخوام فریدون رو ببینم.
شیراله سفره را پهن کرد و گفت: همونی که دو، سه سال پیش میخواستی با خودش و نوچه هاش دعوا کنی؟
یداله گوشه ی بربری را کند و دردهانش گذاشت و جواب داد: آره. دوس دارم ببینمش.
شیراله لیوان چای را جلوی عمّه اوغلی گذاشت و گفت: پس صبحونه ات رو بخور که زود بریم. وقتی تهرون میای ما رو از کاروکاسبی میندازی؛ اما چه کنم که از خودت و مرامت خوشم میاد.
- میگن فریدون توی پارک روبه روی راه آهن واسه خودش میپلکه.
- آره. من بعضی وقتا صبحونه رو توی قهوه خونه ی ذبیح میخورم و می بینمش. کاش دعوا معوا پیش نیاد!
یداله پنیر را لای بربری گذاشت و گفت: اگه فریدون و نوچه هاش حشیش و اینجور چیزها تعارف کردن، دعوا راه میندازم؛ اما اگه تعارف نکردن، یه کم می شینیم و خوش وبش میکنیم.
فریدون مثل زمانی که یداله او را دیده بود، لباس مانتوگُل خارجی به تن داشت و کنار یکی از درختهای پارک نشسته بود. بعضی از نوچه هایش، با لباسهای پاره پوره کنار جوی در حال چُرت زدن بودند. شیراله روی صندلی آهنی پارک نشست و نزدیک نرفت. یداله با فریدون دست داد و از حال وروز هم پرسیدند.
فریدون چُمباتمه زد و دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و گفت: اون وقت که توی قهوه خونه همدیگه رو دیدیم موقع برو بروی من بود. حالا مُردم؛ اما نَفش میکشم.
یداله پرسید: چرا الان توی این وضع می بینمت؟
فریدون آب دماغش را بالا کشید و جواب داد: پدر دوست بد بشوژه. اولش به من گفتن اگه یه کم از این گرد بکشی نشئه میشی و مشکلات دنیا رو فراموش میکنی. با یه بار و دوبار کسی معتاد نمیشه.
یدی پرسید: وقتی تو میخواستی رو دست من بلند بشی سرحال بودی. پیراهن و شلوار لی مانتوگُل پوشیده بودی.
فرفری پلک هایش را باز کرد و گفت: آره؛ اما حالا ژعیف و بی پول شدم. ژندگی و داروندارم دود شد و رفت هوا.
یداله لبخندی زد و پرسید: فری! الان هم که ژیگولی!
فریدون جواب داد: داداش! ژاهرِ من ژیگوله. از باطنم خبر نداری. توی وجودم آتیش روشنه و ژبونه میکشه.
یکی از نوچه های قدیمی فریدون، تلوتلوخوران، خودش را به او رساند و گفت: فری! یه چیژ به یارو برسون. تو بمیری داره تَلف میشه.
فرفری از کنار درخت نصفه ی کیکی را برداشت و به دهان خودش نزدیک کرد و جواب داد: گور پدرش. من خودم به ژور پیدا میکنم؛ حالا خرژ اون رو هم بِدم؟ برو گُم شو!
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💠 #قسمت_51
مرد دیگری قوطی حلبی اسفند را گوشه ی جدول پارک گذاشت و گفت: آخه خودت ما رو به این روژ انداختی.
فریدون چرتی زد و با حالت خواب آلودگی جواب داد: گور پدرتون. می خواشتین با من اَیاق نشین.
یداله پرسید: فری! اینا همونایی نبودن که چند سال پیش، توی قهوه خونه واسه من شاخ و شونه میکشیدن؟
یک نفر دیگر خودش را به فریدون رساند و دهانش را به گوش او نزدیک کرد. فرفری پرسید: کو؟ ... کجا مُرده؟ اون الان همین دور و برا بود!
دوست اولی گفت: من که بهت گفتم. داشت جون میداد. آخه این چه ژور ژندگیه که ما داریم.
مرد قوطی به دست گفت: افتاده توی ژوب. کشی رغبت نمیکنه اژ ... توی لَژن ... درش بیاره.
یداله از کنار درخت بلند شد و آنطرف خیابان رفت. مرد مثل چوب، خشک شده بود. بدنش توی لَجنِ جوی افتاده بود و مردم برایش پول خُرد یک ریالی و دوریالی می انداختند. یداله دو، سه تا سکه ی پنج ریالی و ده ریالی به طرفش انداخت و برگشت.
فریدون پلک هایش را باز کرد و پرسید: یدی! راش می گن مُرده؟
یداله جواب داد: آره؛ اما مردن داریم تا مردن! بدجوری مُرده. کسی رغبت نمیکنه بِهش نگاه کنه.
فریدون سرش را لای زانوهایش برد و دوباره چُرت زد. یداله، فرفری را بیدار کرد و گفت: باور نمیکنم تو همونی بودی که اونقدر کَبکَبه و دَبدَبه داشتی! پنجاه، شصت نفر نوچه داشتی و خَرِت توی راه آهن، راه میرفت و حُکمت روون بود!
فریدون با آستین پیراهن آب دور دهنش را پاک کرد و گفت: آدم وقتی قوی شد، نباید گولِ ژورِ باژوش رو بخوره و به کشی ژور بگه. باید شش دونگ حواشش جمع باشه. اژ جَرگه ی دوست های ناباب، الفرار، الفرار ... .
یداله به فکر فرو رفت. فریدون دوباره چُرت زد و روی چمن ها افتاد.
یداله دور و بَرش را نگاه کرد و آهی کشید. کنار فری نشست و گفت: باقی حرفت رو بگو. من دارم میرم.
فریدون چشمهایش را نیمه باز کرد و گفت: یا به ژور گرفتارش میکنن، یا با کَلَک.
شیراله از روی صندلی بلند شد و داد زد: عمّه اوغلی! من دیگه کِشش ندارم. بیا بریم.
یداله از فریدون جدا شد و پیش شیراله آمد. آنها دختر، پسر، زن و مردهایی را میدیدند که کنار درختها و گوشه ی دیوارها خم شده بودند و چُرت میزدند.
یداله پرسید: شیراله! به چی فکر میکنی؟
شیراله جواب داد: این پارک نمایشگاه اوناییه که بعضی هاشون قوی تر و خوش تیپ تر از ما بودن. نبایس مغرور شد.
یداله دستش را روی شقیقه اش گذاشت و گفت: دیگه حالم گرفته شد. اینجا لَجن زاره! از همینجا برمیگردم زنجان.
فریدون لنگان لنگان، خودش را از پشت سر به آنها رساند و داد زد: یدی! من تو رو یه جوونمرد دیدم. مواژب خودت باش.
🔵 #ادامه_دارد...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💠 #قسمت_51
مرد دیگری قوطی حلبی اسفند را گوشه ی جدول پارک گذاشت و گفت: آخه خودت ما رو به این روژ انداختی.
فریدون چرتی زد و با حالت خواب آلودگی جواب داد: گور پدرتون. می خواشتین با من اَیاق نشین.
یداله پرسید: فری! اینا همونایی نبودن که چند سال پیش، توی قهوه خونه واسه من شاخ و شونه میکشیدن؟
یک نفر دیگر خودش را به فریدون رساند و دهانش را به گوش او نزدیک کرد. فرفری پرسید: کو؟ ... کجا مُرده؟ اون الان همین دور و برا بود!
دوست اولی گفت: من که بهت گفتم. داشت جون میداد. آخه این چه ژور ژندگیه که ما داریم.
مرد قوطی به دست گفت: افتاده توی ژوب. کشی رغبت نمیکنه اژ ... توی لَژن ... درش بیاره.
یداله از کنار درخت بلند شد و آنطرف خیابان رفت. مرد مثل چوب، خشک شده بود. بدنش توی لَجنِ جوی افتاده بود و مردم برایش پول خُرد یک ریالی و دوریالی می انداختند. یداله دو، سه تا سکه ی پنج ریالی و ده ریالی به طرفش انداخت و برگشت.
فریدون پلک هایش را باز کرد و پرسید: یدی! راش می گن مُرده؟
یداله جواب داد: آره؛ اما مردن داریم تا مردن! بدجوری مُرده. کسی رغبت نمیکنه بِهش نگاه کنه.
فریدون سرش را لای زانوهایش برد و دوباره چُرت زد. یداله، فرفری را بیدار کرد و گفت: باور نمیکنم تو همونی بودی که اونقدر کَبکَبه و دَبدَبه داشتی! پنجاه، شصت نفر نوچه داشتی و خَرِت توی راه آهن، راه میرفت و حُکمت روون بود!
فریدون با آستین پیراهن آب دور دهنش را پاک کرد و گفت: آدم وقتی قوی شد، نباید گولِ ژورِ باژوش رو بخوره و به کشی ژور بگه. باید شش دونگ حواشش جمع باشه. اژ جَرگه ی دوست های ناباب، الفرار، الفرار ... .
یداله به فکر فرو رفت. فریدون دوباره چُرت زد و روی چمن ها افتاد.
یداله دور و بَرش را نگاه کرد و آهی کشید. کنار فری نشست و گفت: باقی حرفت رو بگو. من دارم میرم.
فریدون چشمهایش را نیمه باز کرد و گفت: یا به ژور گرفتارش میکنن، یا با کَلَک.
شیراله از روی صندلی بلند شد و داد زد: عمّه اوغلی! من دیگه کِشش ندارم. بیا بریم.
یداله از فریدون جدا شد و پیش شیراله آمد. آنها دختر، پسر، زن و مردهایی را میدیدند که کنار درختها و گوشه ی دیوارها خم شده بودند و چُرت میزدند.
یداله پرسید: شیراله! به چی فکر میکنی؟
شیراله جواب داد: این پارک نمایشگاه اوناییه که بعضی هاشون قوی تر و خوش تیپ تر از ما بودن. نبایس مغرور شد.
یداله دستش را روی شقیقه اش گذاشت و گفت: دیگه حالم گرفته شد. اینجا لَجن زاره! از همینجا برمیگردم زنجان.
فریدون لنگان لنگان، خودش را از پشت سر به آنها رساند و داد زد: یدی! من تو رو یه جوونمرد دیدم. مواژب خودت باش.
🔵 #ادامه_دارد...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠 #قسمت_52
صغری خانم دست بچه ها را در دستش گرفت و راهی خانه ی مادر شوهرش شد. زیور خانم درحالیکه سبزی پاک میکرد گفت: «خوش گَلیبسن. گَل یوخونا.»
صغری خانم کنار او نشست و دسته ای سبزی برداشت و شروع به پاک کردن کرد. مادر شوهر گفت: من تو رو مثل دختر خودم دوس دارم.
صغری خانم جواب داد: خدا سایه ی شما و مشهدی نعمت رو از سَرمون کم نکنه.
زیور خانم گفت: راستش چند روزه می بینم یداله حالش خوب نیست. یه کم بیشتر مواظبش باش.
صغری خانم گفت: چشم. اون خیلی توداره و حالا حالاها حرف دلش رو به کسی نمیگه. مشکلش رو ازش میپرسم. اون توی زندگی یک رنگه و صداقت داره.
زن وقتی به خانه برگشت، از شوهرش وضعیت سلامتی اش را پرسید. یداله گفت: این روزا یه کم حالم خوش نیست. کلیه ام ناراحته. خوب میشم.
زن پرسید: تو که صدوسی کیلو وزن داشتی، چرا حالا شدی صد کیلو؟
- نمیدونم. شاید مریضم.
زن گفت: من همیشه کنارتم و واسه سلامتیت تلاش میکنم. خدا سایه ی تو رو از سر من و بچه ها کم نکنه.
یداله کنار حوض آمد و مدتی به تصویر شکسته ای که توی آب حوض افتاده بود، نگاه کرد. دست و صورتش را شست و روی تخت چوبی که در کنار حوض قرار داشت، دراز کشید. همسرش به حرکات او نگاه میکرد.
یداله گفت: صغری! بیا جلوتر. یه خواهشی از تو دارم.
زن نزدیکتر آمد و با گوشه ی چادر دست و صورت شوهرش را خشک کرد. یداله گفت: یه مقدار سروصدا نکنین و سَربه سر من نذارین. هرکس در زد، بگو نیست.
همسرش پرسید: اگه فامیل و دوست و آشنایی در زد، چی؟
یداله جواب داد: حتی در رو به روی پدر و مادر خودت هم که باهاشون همسایه ایم باز نکن. نمیخوام کسی بدونه من خونه ام. دوس ندارم یه مدت از خونه بیرون بِرم.
صغری خانم پرسید: چرا؟
یداله جواب داد: هیچی نپرس. سماور رو روشن کن و واسم چایی بیار.
یداله یک هفته از خانه بیرون نرفت. در این مدت، صبح زود از خواب بیدار میشد، نماز میخواند، قابلمه را برمی داشت و پس از خریدن حلیم یا کله پاچه و سنگگ به خانه برمیگشت. همسرش را بیدار میکرد و میگفت: تا من ورزشم رو تموم کنم، تو هم چایی رو دَم کُن و سفره رو بنداز.
یداله به یاد روزهای گذشته رادیوضبط را روشن میکرد و با صدای ضرب شیر خدا و اشعار او، شنو زورخانه میرفت و دور حیاط میدوید.
بسمالله الرحمن الرحیم✨یا رحمن و یا رحیم
شبی رفتم به میخانه✨گرفتم یک دو پیمانه
ز دست ساقی کوثر✨علی بن ابیطالب
یداله وقتی خسته میشد، روی تخت می نشست و با بچه ها و صغری خانم صبحانه میخورد. همسرش لبخندزنان از او میپرسید: انگار یه تصمیم مهمی گرفتی!
یداله هم جواب میداد: مَرده و قولش. توی مرام من، تسلیم وجود نداره.
🔵 #ادامه_دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠 #قسمت_52
صغری خانم دست بچه ها را در دستش گرفت و راهی خانه ی مادر شوهرش شد. زیور خانم درحالیکه سبزی پاک میکرد گفت: «خوش گَلیبسن. گَل یوخونا.»
صغری خانم کنار او نشست و دسته ای سبزی برداشت و شروع به پاک کردن کرد. مادر شوهر گفت: من تو رو مثل دختر خودم دوس دارم.
صغری خانم جواب داد: خدا سایه ی شما و مشهدی نعمت رو از سَرمون کم نکنه.
زیور خانم گفت: راستش چند روزه می بینم یداله حالش خوب نیست. یه کم بیشتر مواظبش باش.
صغری خانم گفت: چشم. اون خیلی توداره و حالا حالاها حرف دلش رو به کسی نمیگه. مشکلش رو ازش میپرسم. اون توی زندگی یک رنگه و صداقت داره.
زن وقتی به خانه برگشت، از شوهرش وضعیت سلامتی اش را پرسید. یداله گفت: این روزا یه کم حالم خوش نیست. کلیه ام ناراحته. خوب میشم.
زن پرسید: تو که صدوسی کیلو وزن داشتی، چرا حالا شدی صد کیلو؟
- نمیدونم. شاید مریضم.
زن گفت: من همیشه کنارتم و واسه سلامتیت تلاش میکنم. خدا سایه ی تو رو از سر من و بچه ها کم نکنه.
یداله کنار حوض آمد و مدتی به تصویر شکسته ای که توی آب حوض افتاده بود، نگاه کرد. دست و صورتش را شست و روی تخت چوبی که در کنار حوض قرار داشت، دراز کشید. همسرش به حرکات او نگاه میکرد.
یداله گفت: صغری! بیا جلوتر. یه خواهشی از تو دارم.
زن نزدیکتر آمد و با گوشه ی چادر دست و صورت شوهرش را خشک کرد. یداله گفت: یه مقدار سروصدا نکنین و سَربه سر من نذارین. هرکس در زد، بگو نیست.
همسرش پرسید: اگه فامیل و دوست و آشنایی در زد، چی؟
یداله جواب داد: حتی در رو به روی پدر و مادر خودت هم که باهاشون همسایه ایم باز نکن. نمیخوام کسی بدونه من خونه ام. دوس ندارم یه مدت از خونه بیرون بِرم.
صغری خانم پرسید: چرا؟
یداله جواب داد: هیچی نپرس. سماور رو روشن کن و واسم چایی بیار.
یداله یک هفته از خانه بیرون نرفت. در این مدت، صبح زود از خواب بیدار میشد، نماز میخواند، قابلمه را برمی داشت و پس از خریدن حلیم یا کله پاچه و سنگگ به خانه برمیگشت. همسرش را بیدار میکرد و میگفت: تا من ورزشم رو تموم کنم، تو هم چایی رو دَم کُن و سفره رو بنداز.
یداله به یاد روزهای گذشته رادیوضبط را روشن میکرد و با صدای ضرب شیر خدا و اشعار او، شنو زورخانه میرفت و دور حیاط میدوید.
بسمالله الرحمن الرحیم✨یا رحمن و یا رحیم
شبی رفتم به میخانه✨گرفتم یک دو پیمانه
ز دست ساقی کوثر✨علی بن ابیطالب
یداله وقتی خسته میشد، روی تخت می نشست و با بچه ها و صغری خانم صبحانه میخورد. همسرش لبخندزنان از او میپرسید: انگار یه تصمیم مهمی گرفتی!
یداله هم جواب میداد: مَرده و قولش. توی مرام من، تسلیم وجود نداره.
🔵 #ادامه_دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_54
یداله به قهوه خانه رفت و یک سینی پر از خیار، سیب و پرتقال برای آنها آورد و به آنها گفت: دلتنگ نشین. شما هم برادر مایین.
دوستان یداله خبر آوردند که شورای زندان تصمیم گرفته آن دونفری را که روز گذشته با هم دعوا کرده بودند و وضع زندان را به هم ریخته بودند به مدت سه روز، در بند انفرادی نگهداری کند.
یداله گفت: من هرچی به اونا نصیحت کردم گوش ندادن؛ اما حالا میرم بِهشون سر میزنم.
یداله سینی را دوباره پر از میوه کرد و بوق آیفون مدیریت را به صدا درآورد. از مأمور خواست تا از سروان اجازه ی ملاقات با آن دو نفر را بگیرد.
چند دقیقه ی دیگر یداله و مدیر زندان جلوی بند انفرادی حاضر شدند. سروان گفت: اونا که دو نفرن! چرا اینقدر میوه؟
- فکر کردم شاید چند نفر دیگه هم کنارشون باشن.
یداله میوه را به آنها تعارف کرد و گفت: چرا زندون رو به هم ریختین؟ من که گفته بودم مشکلتون رو حل میکنم. اصلاً یکیتون بیایین اتاق ما.
سروان گفت: آقا یدی! شما هم مدیری، هم دلسوز. بیا و مسئولیت ارشدی زندون رو قبول کن. اینطوری هم فکر من راحت میشه، هم تو به مسئولیت قبلیت منصوب میشی!
یداله خندید و جواب داد: شما رئیسین و ما زندونی. زمان عوض شده.
سروان گفت: امشب بناست چند نفر برن مرخصی. اسم تو رو هم به من دادن. غروب شد بیا پیش من و برگه ات رو بگیر.
یداله جواب داد: جای من خوبه. دوستام تنها میمونن. مخصوصاً ترکیه ای ها.
سروان گفت: چرا نمیری؟ زندونیها واسه مرخصی سر و دست میشکنن
- اگه بخوام برم مرخصی، ضامن ندارم. نه. شرایط من نمیخوره.
سروان با تندی گفت: بیا دفتر، کارت دارم.
یداله بعد از کمی حرف زدن با زندانی ها به اتاق مدیر رفت.
سروان گفت: من دفتر رو بررسی کردم. شرایط تو یه مقدار مشکله و مرخصی دادن بهت مسئولیت داره.
- همه ی اینا رو میدونم. من که گفتم. ضامن ندارم.
سروان از جایش بلند شد و جلوتر آمد. دست بر شانه ی زندانی گذاشت و گفت: خودم مدارکت رو امضا میکنم و به مسئولین دادستانی میگم: «من شخصاً اون رو ضمانت میکنم و مسئولیتش رو قبول میکنم.» تو هم صبح، قبل از طلوع آفتاب، اینجا باش.
- مگه ممکنه؟ واسه تون دردسر درس میشه.
- فتح الهی به تو و مرامت اعتماد داره. تو روح بزرگی داری. اگه نری، «ووررام اولدوررم.»
هر دو زدند زیر خنده. یداله ساکش را جمع کرد و لباسهایش را پوشید.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_54
یداله به قهوه خانه رفت و یک سینی پر از خیار، سیب و پرتقال برای آنها آورد و به آنها گفت: دلتنگ نشین. شما هم برادر مایین.
دوستان یداله خبر آوردند که شورای زندان تصمیم گرفته آن دونفری را که روز گذشته با هم دعوا کرده بودند و وضع زندان را به هم ریخته بودند به مدت سه روز، در بند انفرادی نگهداری کند.
یداله گفت: من هرچی به اونا نصیحت کردم گوش ندادن؛ اما حالا میرم بِهشون سر میزنم.
یداله سینی را دوباره پر از میوه کرد و بوق آیفون مدیریت را به صدا درآورد. از مأمور خواست تا از سروان اجازه ی ملاقات با آن دو نفر را بگیرد.
چند دقیقه ی دیگر یداله و مدیر زندان جلوی بند انفرادی حاضر شدند. سروان گفت: اونا که دو نفرن! چرا اینقدر میوه؟
- فکر کردم شاید چند نفر دیگه هم کنارشون باشن.
یداله میوه را به آنها تعارف کرد و گفت: چرا زندون رو به هم ریختین؟ من که گفته بودم مشکلتون رو حل میکنم. اصلاً یکیتون بیایین اتاق ما.
سروان گفت: آقا یدی! شما هم مدیری، هم دلسوز. بیا و مسئولیت ارشدی زندون رو قبول کن. اینطوری هم فکر من راحت میشه، هم تو به مسئولیت قبلیت منصوب میشی!
یداله خندید و جواب داد: شما رئیسین و ما زندونی. زمان عوض شده.
سروان گفت: امشب بناست چند نفر برن مرخصی. اسم تو رو هم به من دادن. غروب شد بیا پیش من و برگه ات رو بگیر.
یداله جواب داد: جای من خوبه. دوستام تنها میمونن. مخصوصاً ترکیه ای ها.
سروان گفت: چرا نمیری؟ زندونیها واسه مرخصی سر و دست میشکنن
- اگه بخوام برم مرخصی، ضامن ندارم. نه. شرایط من نمیخوره.
سروان با تندی گفت: بیا دفتر، کارت دارم.
یداله بعد از کمی حرف زدن با زندانی ها به اتاق مدیر رفت.
سروان گفت: من دفتر رو بررسی کردم. شرایط تو یه مقدار مشکله و مرخصی دادن بهت مسئولیت داره.
- همه ی اینا رو میدونم. من که گفتم. ضامن ندارم.
سروان از جایش بلند شد و جلوتر آمد. دست بر شانه ی زندانی گذاشت و گفت: خودم مدارکت رو امضا میکنم و به مسئولین دادستانی میگم: «من شخصاً اون رو ضمانت میکنم و مسئولیتش رو قبول میکنم.» تو هم صبح، قبل از طلوع آفتاب، اینجا باش.
- مگه ممکنه؟ واسه تون دردسر درس میشه.
- فتح الهی به تو و مرامت اعتماد داره. تو روح بزرگی داری. اگه نری، «ووررام اولدوررم.»
هر دو زدند زیر خنده. یداله ساکش را جمع کرد و لباسهایش را پوشید.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_56
ایمان پارچ شیشه ای آب را آورد و به آنها تعارف کرد. یداله لیوان آب را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت: «سلام اولسون سَنه یا حسین(ع)!»
مادر گفت: تو رو به اون «یا حسین» گفتنت قسم، دیگه کاری نکن زندون بیُفتی! طاقت ندارم.
- چشم. من تصمیمم رو گرفتم. چند قدم هم برداشتم.
- خدا رو شکر! ناامید شیطونه. «آلله، بیر طرفدن باغلاسا، بیر طرفدن آچار.»
زیور خانم وارد اتاق یکی از مسئولان دادگاه انقلاب شد. صورتش را با چادر پوشاند و گفت: حاج آقا! شما یداله رو از اول انقلاب میشناسین. اون واسه انقلاب خیلی زحمت کشیده. بالاخره کارش چی میشه؟
حاج آقا جواب داد: مادر! من شما و مشهدی نعمت رو خوب میشناسم. یداله رو هم خوب میشناسم. براش زندان بریده شده و باید محکومیتش رو بگذرونه.
- برای پسرم دشمنی کردن. توطئه کردن. میدونم از خونه اش مواد گرفته شده.
- پس اون باید دوره ی زندون رو تموم کنه یا اینکه بخشنامه ای، دستورالعملی از مرکز بیاد تا بشه براش کاری کرد.
ایمان گفت: حاج آقا! اون دیگه عوض شده. یه آدم دیگه ای شده.
حاج آقا جواب داد: میدونم. حالا صبر کنین. اگه یه بخشنامه ای اومد که بشه آزادش کرد، آزادش میکنم.
یداله بعضی از شبها، برای سرکشی به همسر و فرزندان و خانواده اش، از زندان بیرون می آمد. قهوه خانه ی زندان را هم به او تحویل داده بودند. با کارکردن در آنجا، هم برای خانواده اش پول میفرستاد و هم به زندانیانی که نیازمند بودند کمک میکرد.
هوای صبح پاییز سرد و بارانی بود. ایمان دستمزد راننده ی وانت را پرداخت و گونی بزرگی را از پشت ماشین پیاده کرد.
مأمور شهربانی درِ حیاط زندان را برایش باز کرد و گفت: زودتر وسایلت رو تحویل بده و برگرد.
یداله هم به حیاط زندان آمد و با ایمان در گوشه ای نشستند.
یداله گفت: چرا به زحمت افتادی؟ زحمات تو رو یه روز بایس جبران کنم.
- شش هفت روز میشه که واسه قهوه خونه ی تو قند و چای نیاورده بودم. تموم نشده که؟
- دیگه داشت تموم میشد. خوبه امروز آوردی.
ایمان گونی قند را برداشت و با هم به طرف دفتر رئیس زندان رفتند. سروان فتح الهی با لهجه ی کُردی پرسید: برای دیدن ندرلو اومدی؟ حالا واسش چی آوردی؟
- یه گونی قند و یه مقدار چای.
- داداشت واسه ما و زندونیها، واقعاً یه نعمته! مدیریتش برای چرخوندن قهوه خونه و نظم و انضباطِ زندون، حرف نداره. اون ارشد اینجاس.
یداله سرش را پایین انداخت و گفت: وظیفه اس. شرمنده مون نکنین.
ایمان گفت: داداشم خیلی از شما تعریف میکنه.
سروان جواب داد: والا خودش گُله. هرچی از اون تعریف کنم باز کمه. حالا دوتاتون رو تنها میذارم تا با هم درد دل کنین.
یداله دستش را روی شانه ی ایمان گذاشت و پرسید: راستی! پدر و ننه، چیکار میکنن؟ بچه ها خوبن؟
- ننه خیلی فکر و خیال میکنه.
- خودم هم زیاد فکر و خیال میکنم. دست توسل به دامن حضرت ابوالفضل(ع) زدم. انشاالله، فَرجی حاصل بشه و دربیام و بِرم سَر خونه زندگیم.
ایمان پاکت لیموشیرین و پرتقال را به دست یداله داد و گفت: ببخش. بارم سنگین بود نتونستم بیشتر از این بخرم.
- وقتی واسه ملاقات من میای، یا چیزی نیار یا زیاد بیار. چون بعضیا کسی رو ندارن چیزی براشون بیاره.
- چشم. بعدازاین با شش، هفت کیلو میوه میام. خوبه؟
- شش، هفت کیلو کمه. با جعبه بیار.
یداله پول قند و چای را حساب کرد و مقداری هم پول اضافه به ایمان داد و تا جلوی درِ شهربانی، او را بدرقه کرد.
یداله در زندان فرصت پیدا کرده بود تا به گذشته ها برگردد. یکی از خاطراتی را که همیشه جلوی چشمش بود، مرور کرد.
یک روز محمد به خانه شان آمده بود و با هم حرف میزدند. یداله سَر صحبت را باز کرد و پرسید: چه خبر از اون طرفا؟
محمد جواب داد: همه ی خبرا اون طرفه. اگه یه بار بِری جبهه، دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن و نه بچه و نه رفیق. گذشته های آدما اونجا جبران میشه.
- دوس دارم بِرم؛ اما اگه هم تو بِری و هم من، برای خانواده مشکل پیش میاد.
- یه روز به حرف من میرسی. مطمئنم.
یداله خندید و گفت: بِهت بگم. تو که این حرف رو میزنی، یه بار میری و چشم بسته میای!
- من همین رو میخوام که بِرم و چشم بسته بیام. اونجا یه عالم دیگه اس. یه دنیای دیگه اس. اسلحه رو که توی دستت بگیری، میفهمی چه خبره.
یداله باز خندید و گفت: داداش! روشن تر بهت بگم. اینقدر میری و میای، آخرش شهید میشی.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_56
ایمان پارچ شیشه ای آب را آورد و به آنها تعارف کرد. یداله لیوان آب را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت: «سلام اولسون سَنه یا حسین(ع)!»
مادر گفت: تو رو به اون «یا حسین» گفتنت قسم، دیگه کاری نکن زندون بیُفتی! طاقت ندارم.
- چشم. من تصمیمم رو گرفتم. چند قدم هم برداشتم.
- خدا رو شکر! ناامید شیطونه. «آلله، بیر طرفدن باغلاسا، بیر طرفدن آچار.»
زیور خانم وارد اتاق یکی از مسئولان دادگاه انقلاب شد. صورتش را با چادر پوشاند و گفت: حاج آقا! شما یداله رو از اول انقلاب میشناسین. اون واسه انقلاب خیلی زحمت کشیده. بالاخره کارش چی میشه؟
حاج آقا جواب داد: مادر! من شما و مشهدی نعمت رو خوب میشناسم. یداله رو هم خوب میشناسم. براش زندان بریده شده و باید محکومیتش رو بگذرونه.
- برای پسرم دشمنی کردن. توطئه کردن. میدونم از خونه اش مواد گرفته شده.
- پس اون باید دوره ی زندون رو تموم کنه یا اینکه بخشنامه ای، دستورالعملی از مرکز بیاد تا بشه براش کاری کرد.
ایمان گفت: حاج آقا! اون دیگه عوض شده. یه آدم دیگه ای شده.
حاج آقا جواب داد: میدونم. حالا صبر کنین. اگه یه بخشنامه ای اومد که بشه آزادش کرد، آزادش میکنم.
یداله بعضی از شبها، برای سرکشی به همسر و فرزندان و خانواده اش، از زندان بیرون می آمد. قهوه خانه ی زندان را هم به او تحویل داده بودند. با کارکردن در آنجا، هم برای خانواده اش پول میفرستاد و هم به زندانیانی که نیازمند بودند کمک میکرد.
هوای صبح پاییز سرد و بارانی بود. ایمان دستمزد راننده ی وانت را پرداخت و گونی بزرگی را از پشت ماشین پیاده کرد.
مأمور شهربانی درِ حیاط زندان را برایش باز کرد و گفت: زودتر وسایلت رو تحویل بده و برگرد.
یداله هم به حیاط زندان آمد و با ایمان در گوشه ای نشستند.
یداله گفت: چرا به زحمت افتادی؟ زحمات تو رو یه روز بایس جبران کنم.
- شش هفت روز میشه که واسه قهوه خونه ی تو قند و چای نیاورده بودم. تموم نشده که؟
- دیگه داشت تموم میشد. خوبه امروز آوردی.
ایمان گونی قند را برداشت و با هم به طرف دفتر رئیس زندان رفتند. سروان فتح الهی با لهجه ی کُردی پرسید: برای دیدن ندرلو اومدی؟ حالا واسش چی آوردی؟
- یه گونی قند و یه مقدار چای.
- داداشت واسه ما و زندونیها، واقعاً یه نعمته! مدیریتش برای چرخوندن قهوه خونه و نظم و انضباطِ زندون، حرف نداره. اون ارشد اینجاس.
یداله سرش را پایین انداخت و گفت: وظیفه اس. شرمنده مون نکنین.
ایمان گفت: داداشم خیلی از شما تعریف میکنه.
سروان جواب داد: والا خودش گُله. هرچی از اون تعریف کنم باز کمه. حالا دوتاتون رو تنها میذارم تا با هم درد دل کنین.
یداله دستش را روی شانه ی ایمان گذاشت و پرسید: راستی! پدر و ننه، چیکار میکنن؟ بچه ها خوبن؟
- ننه خیلی فکر و خیال میکنه.
- خودم هم زیاد فکر و خیال میکنم. دست توسل به دامن حضرت ابوالفضل(ع) زدم. انشاالله، فَرجی حاصل بشه و دربیام و بِرم سَر خونه زندگیم.
ایمان پاکت لیموشیرین و پرتقال را به دست یداله داد و گفت: ببخش. بارم سنگین بود نتونستم بیشتر از این بخرم.
- وقتی واسه ملاقات من میای، یا چیزی نیار یا زیاد بیار. چون بعضیا کسی رو ندارن چیزی براشون بیاره.
- چشم. بعدازاین با شش، هفت کیلو میوه میام. خوبه؟
- شش، هفت کیلو کمه. با جعبه بیار.
یداله پول قند و چای را حساب کرد و مقداری هم پول اضافه به ایمان داد و تا جلوی درِ شهربانی، او را بدرقه کرد.
یداله در زندان فرصت پیدا کرده بود تا به گذشته ها برگردد. یکی از خاطراتی را که همیشه جلوی چشمش بود، مرور کرد.
یک روز محمد به خانه شان آمده بود و با هم حرف میزدند. یداله سَر صحبت را باز کرد و پرسید: چه خبر از اون طرفا؟
محمد جواب داد: همه ی خبرا اون طرفه. اگه یه بار بِری جبهه، دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن و نه بچه و نه رفیق. گذشته های آدما اونجا جبران میشه.
- دوس دارم بِرم؛ اما اگه هم تو بِری و هم من، برای خانواده مشکل پیش میاد.
- یه روز به حرف من میرسی. مطمئنم.
یداله خندید و گفت: بِهت بگم. تو که این حرف رو میزنی، یه بار میری و چشم بسته میای!
- من همین رو میخوام که بِرم و چشم بسته بیام. اونجا یه عالم دیگه اس. یه دنیای دیگه اس. اسلحه رو که توی دستت بگیری، میفهمی چه خبره.
یداله باز خندید و گفت: داداش! روشن تر بهت بگم. اینقدر میری و میای، آخرش شهید میشی.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید یدالله ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_57
محمد لبخندی زد و جواب داد: سعادت هرآدمی نیست که از اونجا چشم بسته بیاد. من سه بار رفتم و اومدم. یه بار تنها نشستم و گریه کردم و گفتم خدایا! چرا من سعادت ندارم شهید بشم. آقا یدی! اگه یه موقع دیدی من چشم بسته اومدم، تو به جای من برو جبهه.
ایمان در حیاط بیمارستان نشسته بود. یداله همراه با یکی از مأمورین شهربانی جلوی او ظاهر شدند. ایمان از روی چمن ها بلند شد. با مأمور دست داد و با برادرش روبوسی کرد.
یداله پرسید: به ذبیح اله چی شده؟
- توی منطقه ی کانیانِ کردستان زخمی شده. امروز حالش بهتره.
مأمور گفت: من همینجا روی چمن ها نشستم.
به اتاقی که چند نفر در آنجا بستری بودند، رفتند. یداله با همه سلام و احوالپرسی کرد. کنار تخت برادرش نشست و صورت او را بوسید.
اشک چشم های ذبیح اله جاری شد. دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت: چرا توی این مدت نیومدی؟ دلم برای تو یه ذره شده. میخوای جای زخمم رو ببینی؟
یداله پیشانی او را بوسید و گفت: ببین ذبیح! خدا درد رو به کسی میده که طاقتش رو داشته باشه.
- تو خودت از بس درد کشیدی، طاقتت زیاده؛ اما تحمل زخم گلوله واسه من خیلی سخته.
- ذبیح جون! حتماً طاقتت زیاده دیگه! اصلاً ناراحت نباش. اگه قرار بود اتفاقی برای تو بیفته تا حالا افتاده بود.
ذبیح اله با حرکت پلک هایش حرف او را تایید کرد و آرام شد.
یداله گفت: من از اون زخما خیلی دیدم. اگه نظر خدا روی آدم باشه، هیچ اتفاقی نمی افته.
ذبیح اله پرسید: کی آزاد میشی؟
یداله سر تکان داد و گفت: خدا کریمه. تَه دلم روشنه.
ایمان درِ جعبه ی شیرینی را باز کرد و به یداله تعارف کرد. یداله گفت: اول یه چرخی تو اتاق بزن، من آخرسر برمیدارم.
ایمان شیرینی را به همه ی بیماران تعارف کرد و جعبه را جلوی یداله گذاشت. یداله گفت: واسه مأمورا یه مقدار شیرینی توی پاکت بذار.
ایمان چند تا شیرینی و دو سه تا کمپوت توی پاکت گذاشت و به حیاط رفت. یداله از حال بیماران دیگر پرس وجو کرد. وقتی ایمان برگشت یداله پرسید: ذبیح کی مرخص میشه؟
ایمان نگاهی به داروهای روی میز کرد و جواب داد: شاید دو، سه روز دیگه؛ اما باید چند روز توی خونه استراحت کنه.
ذبیح اله گفت: اگه خوب بشم، دوباره میرم جبهه.
یداله، به صورت برادرش نگاه کرد و گفت: ذبیح جون، من هم یه تصمیم مهم گرفتم.
ذبیح اله گفت: خیره انشاالله.
ایمان پرسید: چه تصمیمی؟ تو که توی زندونی! اختیارت دست خودت نیست.
یداله جواب داد: اگه خدا بخواد و لیاقت داشته باشم میخوام بِرم جبهه.
ایمان و ذبیح اله به صورت او نگاه کردند و با هم گفتند: جبهه؟
یداله چشمش را دورتادور اتاق چرخاند و گفت: عمر آدمیزاد دست خداس. من تصمیمم رو گرفتم.
ایمان گفت: مش یدی! مأمور از کنار در نگاهت میکنه. مثل اینکه تو رو میخواد.
یداله صورت ذبیح اله را بوسید. ایمان را کناری کشید و پرسید: راستش رو بگو! کم و کسری ندارین؟ میدونم خرج مریض زیاده.
ایمان جواب داد: نه. اگه لازم باشه خبرت میکنم.
یداله به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: دیگه دیرم شده. بایس برم.
ذبیح اله حرکتی به خود داد. یداله مانع او شد و گفت: از جای خودت حرکت نکن.
یداله با هم اتاقی های برادرش خداحافظی کرد. هر سه برادر به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید یدالله ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_57
محمد لبخندی زد و جواب داد: سعادت هرآدمی نیست که از اونجا چشم بسته بیاد. من سه بار رفتم و اومدم. یه بار تنها نشستم و گریه کردم و گفتم خدایا! چرا من سعادت ندارم شهید بشم. آقا یدی! اگه یه موقع دیدی من چشم بسته اومدم، تو به جای من برو جبهه.
ایمان در حیاط بیمارستان نشسته بود. یداله همراه با یکی از مأمورین شهربانی جلوی او ظاهر شدند. ایمان از روی چمن ها بلند شد. با مأمور دست داد و با برادرش روبوسی کرد.
یداله پرسید: به ذبیح اله چی شده؟
- توی منطقه ی کانیانِ کردستان زخمی شده. امروز حالش بهتره.
مأمور گفت: من همینجا روی چمن ها نشستم.
به اتاقی که چند نفر در آنجا بستری بودند، رفتند. یداله با همه سلام و احوالپرسی کرد. کنار تخت برادرش نشست و صورت او را بوسید.
اشک چشم های ذبیح اله جاری شد. دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت: چرا توی این مدت نیومدی؟ دلم برای تو یه ذره شده. میخوای جای زخمم رو ببینی؟
یداله پیشانی او را بوسید و گفت: ببین ذبیح! خدا درد رو به کسی میده که طاقتش رو داشته باشه.
- تو خودت از بس درد کشیدی، طاقتت زیاده؛ اما تحمل زخم گلوله واسه من خیلی سخته.
- ذبیح جون! حتماً طاقتت زیاده دیگه! اصلاً ناراحت نباش. اگه قرار بود اتفاقی برای تو بیفته تا حالا افتاده بود.
ذبیح اله با حرکت پلک هایش حرف او را تایید کرد و آرام شد.
یداله گفت: من از اون زخما خیلی دیدم. اگه نظر خدا روی آدم باشه، هیچ اتفاقی نمی افته.
ذبیح اله پرسید: کی آزاد میشی؟
یداله سر تکان داد و گفت: خدا کریمه. تَه دلم روشنه.
ایمان درِ جعبه ی شیرینی را باز کرد و به یداله تعارف کرد. یداله گفت: اول یه چرخی تو اتاق بزن، من آخرسر برمیدارم.
ایمان شیرینی را به همه ی بیماران تعارف کرد و جعبه را جلوی یداله گذاشت. یداله گفت: واسه مأمورا یه مقدار شیرینی توی پاکت بذار.
ایمان چند تا شیرینی و دو سه تا کمپوت توی پاکت گذاشت و به حیاط رفت. یداله از حال بیماران دیگر پرس وجو کرد. وقتی ایمان برگشت یداله پرسید: ذبیح کی مرخص میشه؟
ایمان نگاهی به داروهای روی میز کرد و جواب داد: شاید دو، سه روز دیگه؛ اما باید چند روز توی خونه استراحت کنه.
ذبیح اله گفت: اگه خوب بشم، دوباره میرم جبهه.
یداله، به صورت برادرش نگاه کرد و گفت: ذبیح جون، من هم یه تصمیم مهم گرفتم.
ذبیح اله گفت: خیره انشاالله.
ایمان پرسید: چه تصمیمی؟ تو که توی زندونی! اختیارت دست خودت نیست.
یداله جواب داد: اگه خدا بخواد و لیاقت داشته باشم میخوام بِرم جبهه.
ایمان و ذبیح اله به صورت او نگاه کردند و با هم گفتند: جبهه؟
یداله چشمش را دورتادور اتاق چرخاند و گفت: عمر آدمیزاد دست خداس. من تصمیمم رو گرفتم.
ایمان گفت: مش یدی! مأمور از کنار در نگاهت میکنه. مثل اینکه تو رو میخواد.
یداله صورت ذبیح اله را بوسید. ایمان را کناری کشید و پرسید: راستش رو بگو! کم و کسری ندارین؟ میدونم خرج مریض زیاده.
ایمان جواب داد: نه. اگه لازم باشه خبرت میکنم.
یداله به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: دیگه دیرم شده. بایس برم.
ذبیح اله حرکتی به خود داد. یداله مانع او شد و گفت: از جای خودت حرکت نکن.
یداله با هم اتاقی های برادرش خداحافظی کرد. هر سه برادر به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_58
یداله یادش آمد، محمد در اولین روزهای سال ۱۳۶۱شهید شده بود. به دیوارهای محله، پلاکارد نصب شده بود. مردم دسته دسته به خانه ی مُلا عبداله می آمدند و با خانواده اش همدردی میکردند. یداله پیراهن سیاه پوشیده بود و اشک ریزان، قند خرد میکرد.
اذان ظهر از مساجد اطراف شنیده میشد. عده ای از مهمانان گفتند برای راحتی خانمها بهتر است به خانه ی آقا یداله برویم. تا خانه ی یداله بیشتر از پنج، شش قدم فاصله نبود. یداله و مهمانان دور حوض خانه ی مُلا عبداله وضو گرفتند و برای نماز به خانه ی یداله رفتند.
یکی از جوانها به دور و بر خود نگاه کرد و دور از چشم نمازگزاران بسته ای را لای رختخواب ها پنهان کرد و از خانه بیرون رفت. همسر یداله به جوان شک کرد.
یداله در اولین روزهای زندان به همسرش اجازه نمی داد به ملاقاتش بیاید. صغری خانم بعد از دو سه ماه اصرار رضایتش را به دست آورد و یداله پیغام فرستاد که اجازه دارد ملاقاتش کند.
صغری خانم در یکی از دیدارها به زندانی که صورتش را به میله های آهنی چسبانده بود و به پایین نگاه میکرد، گفت: تو هیچ وقت اینطور افتاده نبودی! به من بگو چی شده؟
اشک از چشم های زندانی جاری شد و جواب داد: دعا کن من هم راه محمد رو ادامه بِدم. نذارم اسلحه ی شهدا زمین بمونه. من دو، سه بار محمد رو توی خواب دیدم که میخندید. پرسیدم چرا میخندی؟ جواب داد تو از غافله جا موندی.
صغری خانم اشک های یداله را با گوشه ی روسری پاک کرد و گفت: حالا چرا گریه میکنی؟ من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم.
- دلم بیقراره. هرطور شده، باید ازاینجا دربیام و بِرم جبهه.
- اگه خدا بخواد بیرون میای. من چند روز پیش با خانواده ی شهدا پیش آقای خمینی رفتم و بِهشون نامه دادم. خدا رو شکر جواب نامه اومده. دلم روشنه.
- ای کاش من هم باهات می اومدم و آقا رو زیارت میکردم. اون همه چیز منه. جواب چی اومده؟
- نوشتن که تحقیق کنین. اگه موردی نداره، کمکش کنین.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_58
یداله یادش آمد، محمد در اولین روزهای سال ۱۳۶۱شهید شده بود. به دیوارهای محله، پلاکارد نصب شده بود. مردم دسته دسته به خانه ی مُلا عبداله می آمدند و با خانواده اش همدردی میکردند. یداله پیراهن سیاه پوشیده بود و اشک ریزان، قند خرد میکرد.
اذان ظهر از مساجد اطراف شنیده میشد. عده ای از مهمانان گفتند برای راحتی خانمها بهتر است به خانه ی آقا یداله برویم. تا خانه ی یداله بیشتر از پنج، شش قدم فاصله نبود. یداله و مهمانان دور حوض خانه ی مُلا عبداله وضو گرفتند و برای نماز به خانه ی یداله رفتند.
یکی از جوانها به دور و بر خود نگاه کرد و دور از چشم نمازگزاران بسته ای را لای رختخواب ها پنهان کرد و از خانه بیرون رفت. همسر یداله به جوان شک کرد.
یداله در اولین روزهای زندان به همسرش اجازه نمی داد به ملاقاتش بیاید. صغری خانم بعد از دو سه ماه اصرار رضایتش را به دست آورد و یداله پیغام فرستاد که اجازه دارد ملاقاتش کند.
صغری خانم در یکی از دیدارها به زندانی که صورتش را به میله های آهنی چسبانده بود و به پایین نگاه میکرد، گفت: تو هیچ وقت اینطور افتاده نبودی! به من بگو چی شده؟
اشک از چشم های زندانی جاری شد و جواب داد: دعا کن من هم راه محمد رو ادامه بِدم. نذارم اسلحه ی شهدا زمین بمونه. من دو، سه بار محمد رو توی خواب دیدم که میخندید. پرسیدم چرا میخندی؟ جواب داد تو از غافله جا موندی.
صغری خانم اشک های یداله را با گوشه ی روسری پاک کرد و گفت: حالا چرا گریه میکنی؟ من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم.
- دلم بیقراره. هرطور شده، باید ازاینجا دربیام و بِرم جبهه.
- اگه خدا بخواد بیرون میای. من چند روز پیش با خانواده ی شهدا پیش آقای خمینی رفتم و بِهشون نامه دادم. خدا رو شکر جواب نامه اومده. دلم روشنه.
- ای کاش من هم باهات می اومدم و آقا رو زیارت میکردم. اون همه چیز منه. جواب چی اومده؟
- نوشتن که تحقیق کنین. اگه موردی نداره، کمکش کنین.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_59
حیاط مسجد دمیریّه غل غله بود. عده ای از جوانها کنار حوض نشسته بودند و با رزمنده هایی که تازه از جبهه آمده بودند صحبت میکردند.
نزدیک اذان ظهر بود. عباس راشاد و رحمان محمدپور و یک نفر از دوستانشان از مسجد بیرون آمدند و قدم زنان به طرف خیابان رفتند. یداله از جلوی مغازه ی مصطفی بدلی گذشت و از پشت سَر، آنها را صدا زد.
عباس گفت: ببینین! آقا یدالهه. مثل اینکه با ما کار داره.
یداله خودش را به آنها رساند و روبه رویشان ایستاد. هیچکدام نتوانستند به راهشان ادامه دهند. او چشم در چشم رحمان دوخت و گفت: دو کلمه با شما حرف حساب دارم! میشه گوش بدین؟
رحمان گفت: سلام آقا یدی! چرا که نه.
- من میخوام بِرم جبهه
- جبهه؟
- بله جبهه. مگه چه اشکالی داره؟
عباس کنار رفت و راه را برای حرکت ماشینی باز کرد.
یداله حرفش را ادامه داد: من میخوام بِرم از دینم، از وطنم، از انقلابم دفاع کنم. اشکالی داره؟
هر سه اعضای پایگاه به هم نگاه کردند. برای یکی، دو دقیقه هیچ حرفی بین آنها رد و بدل نشد.
بغض گلوی یداله را می فشرد.
رحمان به او نزدیک شد و به آرامی گفت: همه بنده ی خداییم. همه میتونن بِرن جبهه.
- آقا رحمان! شما هم با مسئولین صحبت کنین. هر طوری شده من بایس بِرم. شما میتونین کمک کنین؟
مصطفی بدلی با موهای فرفری جلوی مغازه اش ایستاده بود و به صحنه نگاه میکرد. او و یداله سالها با هم رفیق گرمابه و گلستان بودند؛ اما شاید این اولین بار بود که دوست خود را اینطور پریشان میدید.
یداله هنوز راه را برای آن سه نفر باز نکرده بود. سکوت بین آنها حاکم شده بود. هیچ کدام از سه نفر، قدرت حرکت یا حرف زدن نداشتند. بچه های عضو پایگاه از دور نگاه میکردند.
یداله گفت: من چند روزه که از زندان مرخصی گرفتم. همه ی آدمای این منطقه میدونن که من مدتی توی مرام خودم نبودم. من خیلی با خودم خلوت کردم و فکر کردم. شبا نخوابیدم و چشمم رو دوختم به سقف زندون. من تصمیم خودم رو گرفتم.
رحمان دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: تو کار خوبی کردی. کار بزرگی کردی. انسان جایز الخطاس. غیر از معصومین کسی نمیتونه ادعا کنه که خطا نکرده.
عباس هنوز جرأت نزدیک شدن نداشت. از دوران کودکی، موقع رفت وآمد به مدرسه، مسجد، بازار و حتی حالا که از جبهه آمده بود از یداله میترسید. عباس هیچوقت تا این اندازه به او نزدیک نشده بود. هیچوقت حرفهای یداله را به این خوبی نشنیده بود. نمی توانست باور کند این، همان یداله تنومند است که قصد دارد به جبهه برود.
یداله منتظر جواب بود. رحمان دستی به سروصورت یداله کشید و گفت: تا جایی که من یادم میاد، تو صاحب مرام و منشِ مردونگی بودی. همه ی مردم میدونن که تو به خاطر دفاع از مظلوم، به خاطر دفاع از انقلاب، روی عقیده و قولت ایستادی و تا پای مرگ هم رفتی.
یداله پرسید: یعنی شما همه ی اینا رو میدونین؟
- آره! چرا نمیدونیم؟ اما تا حالا فرصت نشده تا دوتا همسایه که سالهای سال با هم توی یه کوچه و یه محله زندگی کردن، رو در روی هم قرار بگیرن و دو کلمه با هم حرف بزنن.
یداله گفت: شاید من مقصر بودم!
رحمان گفت: نه. همه مون مقصر بودیم و هستیم. دشمن هیچوقت نخواسته ما با هم یکی باشیم. نخواسته از درد هم خبر داشته باشیم.
یداله پرسید: فکر میکنی کار من درست میشه؟
رحمان عرق پیشانی خود را خشک کرد و جواب داد: تو و خانواده ات واسه ی همه ی ما محترمین. برادرت آقا ذبیح اله عضو پایگاهه و الان توی جبهه اس. همه مون کمک میکنیم تا کارای تو درست بشه.
یداله سرش را بلند کرد. به چشم های او نگاه کرد و گفت: به برادر خودم ذبیح اله هم گفتم: «اگه بچه های بسیج، جونم رو بخوان واسه شون فدا میکنم.»
- خُب. پس قول مردونه بده تا من بِرم و مشورت کنم. شاید انشاالله بتونم کاری بکنم.
رحمان سرش را نزدیک گوش یداله برد. آنها چند کلمه درِگوشی صحبت کردند. یداله کاغذهایی را از جیب کُتش بیرون آورد و به رحمان نشان داد. لبخند روی لبهای یداله و اعضای پایگاه نشست.
رحمان گفت: پس من پیگیری میکنم و بِهت خبر میدم.
یداله گفت: تو هم ... قو ... قول دادی ها!
صدای اذان از بلندگوی مسجد دمیریّه همچنان به گوش میرسید. همسایه ها و کَسَبه ی محل پشت سر امام جماعت به سوی مسجد می آمدند. یداله پشت سر آنها با چشم های اشکبار از پله های مسجد پایین رفت.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_59
حیاط مسجد دمیریّه غل غله بود. عده ای از جوانها کنار حوض نشسته بودند و با رزمنده هایی که تازه از جبهه آمده بودند صحبت میکردند.
نزدیک اذان ظهر بود. عباس راشاد و رحمان محمدپور و یک نفر از دوستانشان از مسجد بیرون آمدند و قدم زنان به طرف خیابان رفتند. یداله از جلوی مغازه ی مصطفی بدلی گذشت و از پشت سَر، آنها را صدا زد.
عباس گفت: ببینین! آقا یدالهه. مثل اینکه با ما کار داره.
یداله خودش را به آنها رساند و روبه رویشان ایستاد. هیچکدام نتوانستند به راهشان ادامه دهند. او چشم در چشم رحمان دوخت و گفت: دو کلمه با شما حرف حساب دارم! میشه گوش بدین؟
رحمان گفت: سلام آقا یدی! چرا که نه.
- من میخوام بِرم جبهه
- جبهه؟
- بله جبهه. مگه چه اشکالی داره؟
عباس کنار رفت و راه را برای حرکت ماشینی باز کرد.
یداله حرفش را ادامه داد: من میخوام بِرم از دینم، از وطنم، از انقلابم دفاع کنم. اشکالی داره؟
هر سه اعضای پایگاه به هم نگاه کردند. برای یکی، دو دقیقه هیچ حرفی بین آنها رد و بدل نشد.
بغض گلوی یداله را می فشرد.
رحمان به او نزدیک شد و به آرامی گفت: همه بنده ی خداییم. همه میتونن بِرن جبهه.
- آقا رحمان! شما هم با مسئولین صحبت کنین. هر طوری شده من بایس بِرم. شما میتونین کمک کنین؟
مصطفی بدلی با موهای فرفری جلوی مغازه اش ایستاده بود و به صحنه نگاه میکرد. او و یداله سالها با هم رفیق گرمابه و گلستان بودند؛ اما شاید این اولین بار بود که دوست خود را اینطور پریشان میدید.
یداله هنوز راه را برای آن سه نفر باز نکرده بود. سکوت بین آنها حاکم شده بود. هیچ کدام از سه نفر، قدرت حرکت یا حرف زدن نداشتند. بچه های عضو پایگاه از دور نگاه میکردند.
یداله گفت: من چند روزه که از زندان مرخصی گرفتم. همه ی آدمای این منطقه میدونن که من مدتی توی مرام خودم نبودم. من خیلی با خودم خلوت کردم و فکر کردم. شبا نخوابیدم و چشمم رو دوختم به سقف زندون. من تصمیم خودم رو گرفتم.
رحمان دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: تو کار خوبی کردی. کار بزرگی کردی. انسان جایز الخطاس. غیر از معصومین کسی نمیتونه ادعا کنه که خطا نکرده.
عباس هنوز جرأت نزدیک شدن نداشت. از دوران کودکی، موقع رفت وآمد به مدرسه، مسجد، بازار و حتی حالا که از جبهه آمده بود از یداله میترسید. عباس هیچوقت تا این اندازه به او نزدیک نشده بود. هیچوقت حرفهای یداله را به این خوبی نشنیده بود. نمی توانست باور کند این، همان یداله تنومند است که قصد دارد به جبهه برود.
یداله منتظر جواب بود. رحمان دستی به سروصورت یداله کشید و گفت: تا جایی که من یادم میاد، تو صاحب مرام و منشِ مردونگی بودی. همه ی مردم میدونن که تو به خاطر دفاع از مظلوم، به خاطر دفاع از انقلاب، روی عقیده و قولت ایستادی و تا پای مرگ هم رفتی.
یداله پرسید: یعنی شما همه ی اینا رو میدونین؟
- آره! چرا نمیدونیم؟ اما تا حالا فرصت نشده تا دوتا همسایه که سالهای سال با هم توی یه کوچه و یه محله زندگی کردن، رو در روی هم قرار بگیرن و دو کلمه با هم حرف بزنن.
یداله گفت: شاید من مقصر بودم!
رحمان گفت: نه. همه مون مقصر بودیم و هستیم. دشمن هیچوقت نخواسته ما با هم یکی باشیم. نخواسته از درد هم خبر داشته باشیم.
یداله پرسید: فکر میکنی کار من درست میشه؟
رحمان عرق پیشانی خود را خشک کرد و جواب داد: تو و خانواده ات واسه ی همه ی ما محترمین. برادرت آقا ذبیح اله عضو پایگاهه و الان توی جبهه اس. همه مون کمک میکنیم تا کارای تو درست بشه.
یداله سرش را بلند کرد. به چشم های او نگاه کرد و گفت: به برادر خودم ذبیح اله هم گفتم: «اگه بچه های بسیج، جونم رو بخوان واسه شون فدا میکنم.»
- خُب. پس قول مردونه بده تا من بِرم و مشورت کنم. شاید انشاالله بتونم کاری بکنم.
رحمان سرش را نزدیک گوش یداله برد. آنها چند کلمه درِگوشی صحبت کردند. یداله کاغذهایی را از جیب کُتش بیرون آورد و به رحمان نشان داد. لبخند روی لبهای یداله و اعضای پایگاه نشست.
رحمان گفت: پس من پیگیری میکنم و بِهت خبر میدم.
یداله گفت: تو هم ... قو ... قول دادی ها!
صدای اذان از بلندگوی مسجد دمیریّه همچنان به گوش میرسید. همسایه ها و کَسَبه ی محل پشت سر امام جماعت به سوی مسجد می آمدند. یداله پشت سر آنها با چشم های اشکبار از پله های مسجد پایین رفت.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_60
پیشنماز مسجد آیت الله دستغیب هنوز «والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته» را تمام نکرده بود که یکی از مأمورین نیروی انتظامی موتورش را جلوی مسجد پارک کرد و به نجم الدین پیغام فرستاد که خودش را به درِ مسجد برساند. او جانماز کوچکش را بست و در جیبش گذاشت. چند نفر هم به دنبال او راه افتادند.
نجم الدین دو، سه دقیقه با سید رضا سیادت صحبت کرد. سید به او گفت: یداله ندرلو توی زندون شهربانی چشم به راهته. من برای ملاقاتِ تو و زندونی، با رئیس زندون صحبت کردم.
سید از رزمندگان پایگاه همان مسجد بود که در نیروی انتظامی فعالیت میکرد.
علی چام جلوتر آمد و پرسید: چه خبره؟ چیزی شده؟
نجم الدین جواب داد: موتورت رو زود روشن کن تا راه بیُفتیم.
- کدوم طرف بِرم؟
- برو به طرف سبزه میدون.
نجم الدین جلوی شهربانی از موتور پیاده شد و یکراست به طرف دفتر رئیس زندان رفت.
رییس زندان، سروان فتح الهی پرسید: اگه شما آقا نجم الدین هستین، آقا یداله میخواد شما رو ببینه.
نجم الدین وارد زندان شد. یداله و دوستانش به طرف نجم الدین آمدند.
نجم الدین پرسید: آقا یدی! چی شده؟ کاری داشتی؟
- خیلی ممنون که به خاطر حرف من اینجا اومدی. اگه نمی اومدی دق میکردم.
- خُب. ما از دوران انقلاب با هم رفاقت داریم. بِهت ارادت دارم.
- راستش من صلاح دیدم راجع به یه تصمیم مهم با تو مشورت کنم. تو واسه من امین هستی.
- درخدمتم. بفرما!
- همه میدونن که تو اهل جنگ و جبهه ای. من تصمیم گرفتم بِرم جبهه.
نجم الدین به میله های زندان نگاه کرد و گفت: مسئله ای نیست؛ اما فکر میکنم حالا حالاها بایس توی زندون بمونی.
- خدا رو چی دیدی؟ شاید این مشکل حل بشه.
- وضعیت جسمی و روحیت مناسبه؟
- این حرفا رو ولش کن. من تصمیمم رو گرفتم. با بچه های پایگاه محله مون هم صحبت کردم. فقط تو بایس با مسئولین رده بالا صحبت کنی.
- خُب. پدرم رو واسطه میندازم.
- پدرت رو؟ فکر نمیکنم یه روحانی واسه آدمی مثل من بخواد کاری بکنه!
- آقا یدی! دل من روشنه. حالا بگو ببینم آموزش نظامی دیدی یا نه؟
- آموزش هم میبینم. تو فقط یه کاری بکن من از پشت این میله ها بیام بیرون.
- دیگه کاری نداری؟
- با خانواده ام حرف بزن. بگو راضی نیستم زیاد برای ملاقاتم بیان. همین.
نجم الدین عصر همان روز با چند نفر مشورت کرد. ازآنجایی که یکی از آنها نجم الدین و خانواده اش را از بچگی میشناخت، گفت: موضوع ایشون یه کم پیچیده و مشکله. مطمئنی که مسئله ی جبهه در میونه؟
- آره. من خودم ضمانت میکنم. به بچه های پایگاه هم می سپرم مراقبش باشن.
- حرف شما واسه من حجّته. بایس با مسئولین صحبت کنم. مراحل سختی داره.
چشمِ یداله شب و روز به میله های زندان دوخته شده بود. هرکس به ملاقاتش می آمد، اول می پرسید: از نجم الدین خبر دارین؟ میدونین چیکار کرده؟ میدونین کِی آزاد میشم؟
تنها خبری که میشنید این بود: اون رفته جبهه؛ اما به دوستاش سپرده تا کار تو رو پیگیری کنند.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_60
پیشنماز مسجد آیت الله دستغیب هنوز «والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته» را تمام نکرده بود که یکی از مأمورین نیروی انتظامی موتورش را جلوی مسجد پارک کرد و به نجم الدین پیغام فرستاد که خودش را به درِ مسجد برساند. او جانماز کوچکش را بست و در جیبش گذاشت. چند نفر هم به دنبال او راه افتادند.
نجم الدین دو، سه دقیقه با سید رضا سیادت صحبت کرد. سید به او گفت: یداله ندرلو توی زندون شهربانی چشم به راهته. من برای ملاقاتِ تو و زندونی، با رئیس زندون صحبت کردم.
سید از رزمندگان پایگاه همان مسجد بود که در نیروی انتظامی فعالیت میکرد.
علی چام جلوتر آمد و پرسید: چه خبره؟ چیزی شده؟
نجم الدین جواب داد: موتورت رو زود روشن کن تا راه بیُفتیم.
- کدوم طرف بِرم؟
- برو به طرف سبزه میدون.
نجم الدین جلوی شهربانی از موتور پیاده شد و یکراست به طرف دفتر رئیس زندان رفت.
رییس زندان، سروان فتح الهی پرسید: اگه شما آقا نجم الدین هستین، آقا یداله میخواد شما رو ببینه.
نجم الدین وارد زندان شد. یداله و دوستانش به طرف نجم الدین آمدند.
نجم الدین پرسید: آقا یدی! چی شده؟ کاری داشتی؟
- خیلی ممنون که به خاطر حرف من اینجا اومدی. اگه نمی اومدی دق میکردم.
- خُب. ما از دوران انقلاب با هم رفاقت داریم. بِهت ارادت دارم.
- راستش من صلاح دیدم راجع به یه تصمیم مهم با تو مشورت کنم. تو واسه من امین هستی.
- درخدمتم. بفرما!
- همه میدونن که تو اهل جنگ و جبهه ای. من تصمیم گرفتم بِرم جبهه.
نجم الدین به میله های زندان نگاه کرد و گفت: مسئله ای نیست؛ اما فکر میکنم حالا حالاها بایس توی زندون بمونی.
- خدا رو چی دیدی؟ شاید این مشکل حل بشه.
- وضعیت جسمی و روحیت مناسبه؟
- این حرفا رو ولش کن. من تصمیمم رو گرفتم. با بچه های پایگاه محله مون هم صحبت کردم. فقط تو بایس با مسئولین رده بالا صحبت کنی.
- خُب. پدرم رو واسطه میندازم.
- پدرت رو؟ فکر نمیکنم یه روحانی واسه آدمی مثل من بخواد کاری بکنه!
- آقا یدی! دل من روشنه. حالا بگو ببینم آموزش نظامی دیدی یا نه؟
- آموزش هم میبینم. تو فقط یه کاری بکن من از پشت این میله ها بیام بیرون.
- دیگه کاری نداری؟
- با خانواده ام حرف بزن. بگو راضی نیستم زیاد برای ملاقاتم بیان. همین.
نجم الدین عصر همان روز با چند نفر مشورت کرد. ازآنجایی که یکی از آنها نجم الدین و خانواده اش را از بچگی میشناخت، گفت: موضوع ایشون یه کم پیچیده و مشکله. مطمئنی که مسئله ی جبهه در میونه؟
- آره. من خودم ضمانت میکنم. به بچه های پایگاه هم می سپرم مراقبش باشن.
- حرف شما واسه من حجّته. بایس با مسئولین صحبت کنم. مراحل سختی داره.
چشمِ یداله شب و روز به میله های زندان دوخته شده بود. هرکس به ملاقاتش می آمد، اول می پرسید: از نجم الدین خبر دارین؟ میدونین چیکار کرده؟ میدونین کِی آزاد میشم؟
تنها خبری که میشنید این بود: اون رفته جبهه؛ اما به دوستاش سپرده تا کار تو رو پیگیری کنند.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید یدالله ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_61
نجم الدین مرخصی گرفته بود و از جبهه به زنجان برگشته بود. یداله هم از زندان مرخصی گرفت و به دیدار او رفت. آنها ساعتها با هم قدم میزدند و صحبت میکردند. به قهوه خانه ها و زورخانه ها و جگرکی های مختلف میرفتند و در نماز جماعتِ نزدیکترین مسجد شرکت میکردند.
موقع غروب آفتاب راهی میدان دروازه ارک شدند. یداله آخرین تصمیمش را با نجم الدین در میان گذاشت. او دست نجم الدین را گرفت و روی صندلی آهنی نشاند و گفت: من دیگه تصمیم جدّی گرفتم. دیگه نمیخوام به گذشته ی خودم برگردم؛ اما نمیدونم گناهام بخشیده میشه یا نه!
- همه مون گناه کاریم. خدا توبه پذیره. اگه اراده کنی، موفق میشی. تو همونی بودی که دوره ی انقلاب خیلی زحمت کشیدی.
یداله آهی کشید و گفت: یادش به خیر! اما آدم باید تا آخر تو یه مرام بمونه.
نجم الدین دستش را به گردن یداله انداخت و گفت: آقا یداله! استعمارگران انگلیسی با هزار حیله و کلک نقشه میکشن تا جوونای خوب و باغیرت ما مسلمونا رو از دستمون بگیرن.
یداله فکر کرد و گفت: من هم به همین نتیجه رسیدم.
- میدونی چرا؟ به خاطر اینکه جوونا نتونن در برابر استعمار قد علم کنن.
یداله برگ زردی را از درخت کند و گفت: آره والا! اونا نمیخوان تا من و امثال من بتونیم از دین و مملکت و ناموسمون دفاع کنیم.
- آقا یدی! یادته تو دوران انقلاب، با «سوپات داشی» روزگار گاردیا رو سیاه میکردیم؟ تو همونی ها!
یداله لبخندی زد و گفت: دوست دارم باز همون یدی باشم. خدا همیشه انسان رو امتحان میکنه؛ اما امتحان من خیلی سخته!
نجم الدین دست یداله را گرفت و از روی صندلی بلند کرد و گفت: ببین! یه عده از روی احساس وارد انقلاب شدن، نه از ته دل. اگه آگاهانه و جدّی بیان انقلاب اونا رو قبول میکنه.
یداله گفت: اراده ام قویه. اینرو همیشه ثابت کردم. من دیگه هیچوقت از تصمیمم برنمیگردم.
نجم الدین خندید و گفت: خدا رو شکر.
صدای اذان مغرب از بلندگوی پشت بام مسجد آیت الله دستغیب شنیده شد. آنها خود را برای رفتن به مسجد آماده کردند. یکی از دوستان نجم الدین از کنار آنها عبور کرد و آهسته گفت: به به! چشممون روشن! تو هم؟
نجم الدین ابروهایش را در هم کشید و گفت: تو چیکار داری؟ حرفت رو بِزن.
- خواستم بگم امشب مراسم سَرکشی به خانواده ی یه شهید رو داریم. میتونی بیای؟
یداله از نجم الدین پرسید: میشه من هم بیام؟
- یعنی میخوای به این زودی، قاطی پاسدارا و بسیجیا بشی؟
- خدا رو چی دیدی! آخه وقتی برادرم ذبیح اله خونه میاد، یواشکی لباس سپاهش رو برمیدارم و بو میکشم و میبوسم. نمیدونی چقدر این لباس سبز رو دوس دارم.
نجم الدین خندید و گفت: فردا مدارکت رو بده به علی چام. من بِهش میگم تا تو رو هم عضو بسیج بکنه.
یداله خندید و پرسید: یعنی یه زندونی رو؟
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید یدالله ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_61
نجم الدین مرخصی گرفته بود و از جبهه به زنجان برگشته بود. یداله هم از زندان مرخصی گرفت و به دیدار او رفت. آنها ساعتها با هم قدم میزدند و صحبت میکردند. به قهوه خانه ها و زورخانه ها و جگرکی های مختلف میرفتند و در نماز جماعتِ نزدیکترین مسجد شرکت میکردند.
موقع غروب آفتاب راهی میدان دروازه ارک شدند. یداله آخرین تصمیمش را با نجم الدین در میان گذاشت. او دست نجم الدین را گرفت و روی صندلی آهنی نشاند و گفت: من دیگه تصمیم جدّی گرفتم. دیگه نمیخوام به گذشته ی خودم برگردم؛ اما نمیدونم گناهام بخشیده میشه یا نه!
- همه مون گناه کاریم. خدا توبه پذیره. اگه اراده کنی، موفق میشی. تو همونی بودی که دوره ی انقلاب خیلی زحمت کشیدی.
یداله آهی کشید و گفت: یادش به خیر! اما آدم باید تا آخر تو یه مرام بمونه.
نجم الدین دستش را به گردن یداله انداخت و گفت: آقا یداله! استعمارگران انگلیسی با هزار حیله و کلک نقشه میکشن تا جوونای خوب و باغیرت ما مسلمونا رو از دستمون بگیرن.
یداله فکر کرد و گفت: من هم به همین نتیجه رسیدم.
- میدونی چرا؟ به خاطر اینکه جوونا نتونن در برابر استعمار قد علم کنن.
یداله برگ زردی را از درخت کند و گفت: آره والا! اونا نمیخوان تا من و امثال من بتونیم از دین و مملکت و ناموسمون دفاع کنیم.
- آقا یدی! یادته تو دوران انقلاب، با «سوپات داشی» روزگار گاردیا رو سیاه میکردیم؟ تو همونی ها!
یداله لبخندی زد و گفت: دوست دارم باز همون یدی باشم. خدا همیشه انسان رو امتحان میکنه؛ اما امتحان من خیلی سخته!
نجم الدین دست یداله را گرفت و از روی صندلی بلند کرد و گفت: ببین! یه عده از روی احساس وارد انقلاب شدن، نه از ته دل. اگه آگاهانه و جدّی بیان انقلاب اونا رو قبول میکنه.
یداله گفت: اراده ام قویه. اینرو همیشه ثابت کردم. من دیگه هیچوقت از تصمیمم برنمیگردم.
نجم الدین خندید و گفت: خدا رو شکر.
صدای اذان مغرب از بلندگوی پشت بام مسجد آیت الله دستغیب شنیده شد. آنها خود را برای رفتن به مسجد آماده کردند. یکی از دوستان نجم الدین از کنار آنها عبور کرد و آهسته گفت: به به! چشممون روشن! تو هم؟
نجم الدین ابروهایش را در هم کشید و گفت: تو چیکار داری؟ حرفت رو بِزن.
- خواستم بگم امشب مراسم سَرکشی به خانواده ی یه شهید رو داریم. میتونی بیای؟
یداله از نجم الدین پرسید: میشه من هم بیام؟
- یعنی میخوای به این زودی، قاطی پاسدارا و بسیجیا بشی؟
- خدا رو چی دیدی! آخه وقتی برادرم ذبیح اله خونه میاد، یواشکی لباس سپاهش رو برمیدارم و بو میکشم و میبوسم. نمیدونی چقدر این لباس سبز رو دوس دارم.
نجم الدین خندید و گفت: فردا مدارکت رو بده به علی چام. من بِهش میگم تا تو رو هم عضو بسیج بکنه.
یداله خندید و پرسید: یعنی یه زندونی رو؟
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠 #قسمت_62
علی چام موتورش را روبه روی ساختمان بسیج به درختی تکیه داد. برای تشکیل پرونده به واحد پذیرش رفت و پس از سلام و احوالپرسی موضوع را با آنها در میان گذاشت. به اصرار برگه ی تقاضای ثبت نام اعضای بسیج را از آنها گرفت. از طرف یداله مشخصاتش را در برگه نوشت و به چند سؤال هم جواب داد.
🔻🔻🔻
🔸نام: یداله
🔸نام خانوادگی: ندرلو
🔸نام پدر: نعمت اله
🔸محل و سال تولد: روستای مِهتر 1335
🔸هدف و انگیزهی شما از رفتن به جبهه چیست؟ کمک به دین اسلام و کمک به رزمندگان اسلام.
🔸میزان و نوع همکاری خود را در گذشته و حال با بسیج و سپاه و سایر ارگانهای انقلابی اسلامی بنویسید؟ قبلاً در کمیته ای که در شهربانی تشکیل شده بود بودم.
🔸در صورت اعزام شما به جبهه، سرپرستی و تأمین مالی خانواده ی شما به عهده ی کیست؟ پدرم.
🔸آیا هر مأموریتی را سپاه در هر منطقه به شما محول کنند، حاضر به انجام هستید؟ بلی.
🔸خطراتی که در آینده، انقلاب اسلامی را تهدید میکند برشمارید؟ کشورهای آمریکا و شوروی.
🔸آیا میدانید که در نظام جمهوری اسلامی به هیچ عنوان نمیتوان برخلاف سلسله مراتب فرماندهی عمل کرد؟ بلی.
🔺🔺🔺
علی با سید رضا تماس گرفت و گفت: من پرونده ی آقا یدی رو تشکیل دادم. اگه شما اون رو آزادکنین، من مستقیم می برمش پادگان آموزشی و به دست سید سعید سیوانی می سپرم.
علی چام موقع خروج از ساختمان بسیج یکی از دوستان رزمنده اش را دید که برگه در دست، به دنبال او میگردد. چام برگه را گرفت. خوب به آن نگاه کرد. جاهای خالی، با خودکار آبی و با خط خوش پر شده بود.
اینجانب سید حسین ناصری با توجه به اینکه اعضای بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی باید افرادی مکتبی و معتقد به اسلام، امام و انقلاب اسلامی بوده و به دوراز انحرافات اخلاقی و وابستگی گروهی باشند با شناختی که از برادر یداله ندرلو فرزند نعمت اله، شماره شناسنامه 239 متولد 1335 دارم، مسئولیت شرعی ورود ایشان به بسیج سپاه، جهت خدمت را می پذیرم و متعهد میشوم که در پاسخ به سؤالات زیر جز سخن حق چیزی نگویم.
🔻🔻🔻
🔸آیا ازنظر مسائل اخلاقی ایشان را تأیید می کنید؟
- وضعش برحسب گزارشات مورد رضایت است.
آدرس محل کار معرف: دادگاه انقلاب اسلامی زنجان
مسئولیت و شغل: قاضی شرع
تلفن: 4055
تاریخ: 62/8/7
امضاء معرف: سید حسین ناصری
🔺🔺🔺
علی چام به دیوار تکیه داد و گفت: خدایا! من از کارای تو سَر در نمیارم.
🔵 #ادامه_دارد...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠 #قسمت_62
علی چام موتورش را روبه روی ساختمان بسیج به درختی تکیه داد. برای تشکیل پرونده به واحد پذیرش رفت و پس از سلام و احوالپرسی موضوع را با آنها در میان گذاشت. به اصرار برگه ی تقاضای ثبت نام اعضای بسیج را از آنها گرفت. از طرف یداله مشخصاتش را در برگه نوشت و به چند سؤال هم جواب داد.
🔻🔻🔻
🔸نام: یداله
🔸نام خانوادگی: ندرلو
🔸نام پدر: نعمت اله
🔸محل و سال تولد: روستای مِهتر 1335
🔸هدف و انگیزهی شما از رفتن به جبهه چیست؟ کمک به دین اسلام و کمک به رزمندگان اسلام.
🔸میزان و نوع همکاری خود را در گذشته و حال با بسیج و سپاه و سایر ارگانهای انقلابی اسلامی بنویسید؟ قبلاً در کمیته ای که در شهربانی تشکیل شده بود بودم.
🔸در صورت اعزام شما به جبهه، سرپرستی و تأمین مالی خانواده ی شما به عهده ی کیست؟ پدرم.
🔸آیا هر مأموریتی را سپاه در هر منطقه به شما محول کنند، حاضر به انجام هستید؟ بلی.
🔸خطراتی که در آینده، انقلاب اسلامی را تهدید میکند برشمارید؟ کشورهای آمریکا و شوروی.
🔸آیا میدانید که در نظام جمهوری اسلامی به هیچ عنوان نمیتوان برخلاف سلسله مراتب فرماندهی عمل کرد؟ بلی.
🔺🔺🔺
علی با سید رضا تماس گرفت و گفت: من پرونده ی آقا یدی رو تشکیل دادم. اگه شما اون رو آزادکنین، من مستقیم می برمش پادگان آموزشی و به دست سید سعید سیوانی می سپرم.
علی چام موقع خروج از ساختمان بسیج یکی از دوستان رزمنده اش را دید که برگه در دست، به دنبال او میگردد. چام برگه را گرفت. خوب به آن نگاه کرد. جاهای خالی، با خودکار آبی و با خط خوش پر شده بود.
اینجانب سید حسین ناصری با توجه به اینکه اعضای بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی باید افرادی مکتبی و معتقد به اسلام، امام و انقلاب اسلامی بوده و به دوراز انحرافات اخلاقی و وابستگی گروهی باشند با شناختی که از برادر یداله ندرلو فرزند نعمت اله، شماره شناسنامه 239 متولد 1335 دارم، مسئولیت شرعی ورود ایشان به بسیج سپاه، جهت خدمت را می پذیرم و متعهد میشوم که در پاسخ به سؤالات زیر جز سخن حق چیزی نگویم.
🔻🔻🔻
🔸آیا ازنظر مسائل اخلاقی ایشان را تأیید می کنید؟
- وضعش برحسب گزارشات مورد رضایت است.
آدرس محل کار معرف: دادگاه انقلاب اسلامی زنجان
مسئولیت و شغل: قاضی شرع
تلفن: 4055
تاریخ: 62/8/7
امضاء معرف: سید حسین ناصری
🔺🔺🔺
علی چام به دیوار تکیه داد و گفت: خدایا! من از کارای تو سَر در نمیارم.
🔵 #ادامه_دارد...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_63
نجم الدین و علی چام رو به روی آقا شیخ شمس الدین نشسته بودند تا وضعیت یداله را برای او توضیح دهند.
- پدر! برای ما ثابت شده که اون دیگه مثل سابق نیست. واقعاً عوض شده.
علی گفت: یکی از زندونیا میگفت: «یدی خیلی اهل عبادت و نماز و اینجور چیزا شده.»
نجم الدین گفت: حتی تبلیغ نماز و روزه میکنه و راه توبه رو به آدمای خلاف یاد میده. خانواده اش میگن واسه اون دشمنی شده. توی خونه اش مواد گذشته بودن تا آبروش رو ببرن و انتقام بگیرن. البته خطاهایی هم داشته.
علی گفت: یکی از فامیلاشون که با اون توی زندونه میگفت هر زندونی که بخواد توی اتاق آقا یدی ساکن بشه، باید اول قول بده نماز بخونه.
آقا شیخ شمس الدین به فکر فرو رفت و گفت: اینطور که شما میگین، احتمال آزادی اون هست. من حاضرم به دیدار مسئولین قضایی بِرم و موضوع رو به اونا بگم.
علی پرسید: واقعاً!
آقا شیخ جواب داد: بله. مگه کار ما غیر از ارشاده؟ حالا این بنده ی خدا تغییر پیداکرده و میخواد بِره جبهه. چی از این بهتر!
نجم الدین گفت: پدر! شما چه کمکی می تونین بکنین؟ من با یداله صحبت کردم. اون تصمیمش رو گرفته.
- اگه لازم باشه، مسئولین رو به خدا و پیغمبر و امام و امام خمینی قسم میدم تا این مرد رو آزاد کنن.
علی چام پرسید: یعنی موضوع یداله اینقدر واسه شما ارزش داره؟
آقا شیخ از جایش بلند شد، عمامه ی سفید را از سرش برداشت و جواب داد: اصلاً این عمامه ام رو که حاصل یه عمر اعتبار و حیثیتِ منه حاضرم برای ضمانتش گِرو بذارم!
✨✨✨
حاکم شرع پشت میزش نشسته بود و پرونده ها را بررسی میکرد. او از مسئول دفترش خواست تا گزارش کتبی آخرین وضعیت زندانیها را ارائه دهد. حاج آقا بعد از خواندن گزارشها رو به زیور خانم و ایمان کرد و گفت: طبق گزارشِ مسئول زندون و مأمورینی که با زندونیا سروکار دارن، یداله ندرلو تغییر کرده. فکر میکنم بشه نسبت به حکمش تخفیف داد.
زیور خانم پرسید: انشاالله آزاد میشه؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت: به شما مژده بِدم از مرکز یه طرحی اومده که اگه وضعیت زندونی تغییر پیدا کنه، میشه آزادش کرد. البته من خودم کارایی واسش کردم.
اشک زیور خانم جاری شد. مادر و فرزند، با لب های خندان، از حاج آقا خداحافظی کردند.
✨✨✨
یداله لقمه ی نان و پنیر را دهانش گذاشت و گفت: صغری! من ... من میخوام یه حرفی با ... با تو بزنم؛ اما نمیتونم.
زن گفت: حالا لقمه ات رو قورت بده، بعد حرف بزن.
- راستش من ... من میخوام یه مسئله ی مهمی رو بهت ... بگم.
- ما خانما بعضی وقتا چیزایی رو حدث میزنیم که درست از آب در میاد. حالا چی میخوای بگی؟
- میخوام بگم حالا که از زندون در اومدم و مثل یه پرنده آزاد شدم، میخوام به تعهدم عمل کنم.
- حرفت رو از من پنهون نکن. بگو ببینم حدثم درسته!
- من قول و قراری با خدا بستم. من ... میخوام بِرم ... جبهه.
اشک از چشم های صغری خانم جاری شد.
یداله اشک های او را پاک کرد و گفت: بالاخره باید بِهت میگفتم.
- میدونستم که میخواستی همین رو بگی. داداشم اونجوری رفت و شهید شد، تو هم میخوای بری و تنهام بذاری. دیگه نمیتونم داغ کسی رو ببینم.
یداله لبخندی زد و گفت: عزیز من! اگه کسی از این حرفا بزنه، تو نباید بزنی. یه داداشت شهید شده، یه داداشت هم توی جبهه اس. از تو بعیده!
- نه. من ... من راضی نیستم.
یداله از جایش بلند شد و چند قدم در اتاق راه رفت. آرام کنار رختخواب یوسف و سعید نشست و صورتشان را بوسید. رو به روی عکس محمد ایستاد و گفت: تو به عکس داداشت نگاه کن! میتونی تحمل کنی. تو یه شیر زنی. من تو رو میشناسم.
- از کجا معلوم که بتونم؟
- چون تو با تمام مشکلات و گرفتاری های من ساختی. بازهم میتونی بسازی.
صغری خانم استکان یداله را پر از چای کرد و گفت: من تو رو میشناسم! چه بگم برو، چه بگم نرو، تو کار خودت رو میکنی.
- یداله استکان را از دست او گرفت و گفت: الان بچه ها بیدار میشن. حالا یه لبخند بزن. نذار اونا اشکِ چشم مادرشون رو ببینن.
🔵 #ادامه_دارد..
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_63
نجم الدین و علی چام رو به روی آقا شیخ شمس الدین نشسته بودند تا وضعیت یداله را برای او توضیح دهند.
- پدر! برای ما ثابت شده که اون دیگه مثل سابق نیست. واقعاً عوض شده.
علی گفت: یکی از زندونیا میگفت: «یدی خیلی اهل عبادت و نماز و اینجور چیزا شده.»
نجم الدین گفت: حتی تبلیغ نماز و روزه میکنه و راه توبه رو به آدمای خلاف یاد میده. خانواده اش میگن واسه اون دشمنی شده. توی خونه اش مواد گذشته بودن تا آبروش رو ببرن و انتقام بگیرن. البته خطاهایی هم داشته.
علی گفت: یکی از فامیلاشون که با اون توی زندونه میگفت هر زندونی که بخواد توی اتاق آقا یدی ساکن بشه، باید اول قول بده نماز بخونه.
آقا شیخ شمس الدین به فکر فرو رفت و گفت: اینطور که شما میگین، احتمال آزادی اون هست. من حاضرم به دیدار مسئولین قضایی بِرم و موضوع رو به اونا بگم.
علی پرسید: واقعاً!
آقا شیخ جواب داد: بله. مگه کار ما غیر از ارشاده؟ حالا این بنده ی خدا تغییر پیداکرده و میخواد بِره جبهه. چی از این بهتر!
نجم الدین گفت: پدر! شما چه کمکی می تونین بکنین؟ من با یداله صحبت کردم. اون تصمیمش رو گرفته.
- اگه لازم باشه، مسئولین رو به خدا و پیغمبر و امام و امام خمینی قسم میدم تا این مرد رو آزاد کنن.
علی چام پرسید: یعنی موضوع یداله اینقدر واسه شما ارزش داره؟
آقا شیخ از جایش بلند شد، عمامه ی سفید را از سرش برداشت و جواب داد: اصلاً این عمامه ام رو که حاصل یه عمر اعتبار و حیثیتِ منه حاضرم برای ضمانتش گِرو بذارم!
✨✨✨
حاکم شرع پشت میزش نشسته بود و پرونده ها را بررسی میکرد. او از مسئول دفترش خواست تا گزارش کتبی آخرین وضعیت زندانیها را ارائه دهد. حاج آقا بعد از خواندن گزارشها رو به زیور خانم و ایمان کرد و گفت: طبق گزارشِ مسئول زندون و مأمورینی که با زندونیا سروکار دارن، یداله ندرلو تغییر کرده. فکر میکنم بشه نسبت به حکمش تخفیف داد.
زیور خانم پرسید: انشاالله آزاد میشه؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت: به شما مژده بِدم از مرکز یه طرحی اومده که اگه وضعیت زندونی تغییر پیدا کنه، میشه آزادش کرد. البته من خودم کارایی واسش کردم.
اشک زیور خانم جاری شد. مادر و فرزند، با لب های خندان، از حاج آقا خداحافظی کردند.
✨✨✨
یداله لقمه ی نان و پنیر را دهانش گذاشت و گفت: صغری! من ... من میخوام یه حرفی با ... با تو بزنم؛ اما نمیتونم.
زن گفت: حالا لقمه ات رو قورت بده، بعد حرف بزن.
- راستش من ... من میخوام یه مسئله ی مهمی رو بهت ... بگم.
- ما خانما بعضی وقتا چیزایی رو حدث میزنیم که درست از آب در میاد. حالا چی میخوای بگی؟
- میخوام بگم حالا که از زندون در اومدم و مثل یه پرنده آزاد شدم، میخوام به تعهدم عمل کنم.
- حرفت رو از من پنهون نکن. بگو ببینم حدثم درسته!
- من قول و قراری با خدا بستم. من ... میخوام بِرم ... جبهه.
اشک از چشم های صغری خانم جاری شد.
یداله اشک های او را پاک کرد و گفت: بالاخره باید بِهت میگفتم.
- میدونستم که میخواستی همین رو بگی. داداشم اونجوری رفت و شهید شد، تو هم میخوای بری و تنهام بذاری. دیگه نمیتونم داغ کسی رو ببینم.
یداله لبخندی زد و گفت: عزیز من! اگه کسی از این حرفا بزنه، تو نباید بزنی. یه داداشت شهید شده، یه داداشت هم توی جبهه اس. از تو بعیده!
- نه. من ... من راضی نیستم.
یداله از جایش بلند شد و چند قدم در اتاق راه رفت. آرام کنار رختخواب یوسف و سعید نشست و صورتشان را بوسید. رو به روی عکس محمد ایستاد و گفت: تو به عکس داداشت نگاه کن! میتونی تحمل کنی. تو یه شیر زنی. من تو رو میشناسم.
- از کجا معلوم که بتونم؟
- چون تو با تمام مشکلات و گرفتاری های من ساختی. بازهم میتونی بسازی.
صغری خانم استکان یداله را پر از چای کرد و گفت: من تو رو میشناسم! چه بگم برو، چه بگم نرو، تو کار خودت رو میکنی.
- یداله استکان را از دست او گرفت و گفت: الان بچه ها بیدار میشن. حالا یه لبخند بزن. نذار اونا اشکِ چشم مادرشون رو ببینن.
🔵 #ادامه_دارد..
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_64
لحظه ی خداحافظی فرا رسیده بود. یداله ساکش را برداشت و بند کفش هایش را بست.
زیور خانم گفت: یدی جان! باز هم میگم. ذبیح اله تو جبهه اس. بهتره حالا تو نری و پیش خانواده ات بمونی.
صغری خانم هم گفت: نرو! ببین بچه ها چقدر دوستت دارن و بابا بابا میكنن! اگه خدای نکرده شهید بشی، بچه ها رو کی میخواد بزرگ کنه؟
یداله جواب داد: من رو کی خلق کرده؟ کی بزرگ کرده؟ اونا رو هم همون بزرگ میکنه.
صغری خانم اشک چشم هایش را با گوشه ی چادر پاک کرد و گفت: توکل بر خدا. راضیم به رضای او. تو رو به خدا می سپرم.
یداله، یوسف و سعید را برای چندمین بار بغل کرد و بوسید. به زیور خانم گفت: ننه جون! تا زمانی که عروس شما بخواد بمونه نگهش دارین؛ اگه نخواست بمونه با زور نگهش ندارین.
مادر مشتی اسفند روی شعله ی آتش پاشید و گفت: انشاالله به سلامت برگردی و سایه ات روی سَر خانواده ات باشه.
یداله او را کناری کشید و گفت: مواظب زن و بچه های من باش. اول خدا دوم تو. زن من جوونه. از اون روز که با من زندگی کرده، رنگ روزگار رو ندیده. نباید کسی بِهش زخم زبون بزنه. اگه کسی اذیتش بکنه ازش راضی نیستم. من دارم میرم. نمیدونم برمیگردم یا نه.
دود اسفند به هوا بلند شده بود. مادر اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: انشاالله سالم میری و سالم برمیگردی.
- من یه وصیت دیگه ای هم دارم. اگه همسرم خواست بچه ها رو نگه داره، نگه داره؛ اگه نتونست نگه داره، تو به خاطر خدا اونا رو نگه دار.
یداله که لباس بسیجی به تن داشت، سه بار از زیر قرآنی که در دست صغری خانم بود عبور کرد. مسافر را تا سر کوچه بدرقه کردند و پشت سَرش آب پاشیدند. صغری خانم طاقت نیاورد و پشت سر شوهرش دوید.
یداله برگشت و گفت: صغری جون! تو رو به خدا، با من نیا. هیچکس با من نیاد. خودم تنها میرم.
مقبوله و ربابه، بچه ها را نگه داشته بودند تا برادرشان از پیچ کوچه بگذرد. یداله پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «سیز الله، بیله می حلال ایلیین.»
مرد بسیجی در راه به هرکس میرسید، زودتر سلام میداد و حلالیت می طلبید. همسایه ها و دوستانش می پرسیدند: مش یدی! لباس رزم پوشیدی؟ کجا میری؟
یداله می خندید و میگفت: اگه خدا بخواد میرم جبهه. شما رو به خدا! اگه از من بَدی دیدین ببخشین.
- حالا کِی راه می افتین؟
- ساعتش رو نمیدونم.
- میترسی بیاییم راه بندازیمت؟
- نه والا. راضی به زحمت کسی نیستم.
🔵 #ادامه_دارد..
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_64
لحظه ی خداحافظی فرا رسیده بود. یداله ساکش را برداشت و بند کفش هایش را بست.
زیور خانم گفت: یدی جان! باز هم میگم. ذبیح اله تو جبهه اس. بهتره حالا تو نری و پیش خانواده ات بمونی.
صغری خانم هم گفت: نرو! ببین بچه ها چقدر دوستت دارن و بابا بابا میكنن! اگه خدای نکرده شهید بشی، بچه ها رو کی میخواد بزرگ کنه؟
یداله جواب داد: من رو کی خلق کرده؟ کی بزرگ کرده؟ اونا رو هم همون بزرگ میکنه.
صغری خانم اشک چشم هایش را با گوشه ی چادر پاک کرد و گفت: توکل بر خدا. راضیم به رضای او. تو رو به خدا می سپرم.
یداله، یوسف و سعید را برای چندمین بار بغل کرد و بوسید. به زیور خانم گفت: ننه جون! تا زمانی که عروس شما بخواد بمونه نگهش دارین؛ اگه نخواست بمونه با زور نگهش ندارین.
مادر مشتی اسفند روی شعله ی آتش پاشید و گفت: انشاالله به سلامت برگردی و سایه ات روی سَر خانواده ات باشه.
یداله او را کناری کشید و گفت: مواظب زن و بچه های من باش. اول خدا دوم تو. زن من جوونه. از اون روز که با من زندگی کرده، رنگ روزگار رو ندیده. نباید کسی بِهش زخم زبون بزنه. اگه کسی اذیتش بکنه ازش راضی نیستم. من دارم میرم. نمیدونم برمیگردم یا نه.
دود اسفند به هوا بلند شده بود. مادر اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: انشاالله سالم میری و سالم برمیگردی.
- من یه وصیت دیگه ای هم دارم. اگه همسرم خواست بچه ها رو نگه داره، نگه داره؛ اگه نتونست نگه داره، تو به خاطر خدا اونا رو نگه دار.
یداله که لباس بسیجی به تن داشت، سه بار از زیر قرآنی که در دست صغری خانم بود عبور کرد. مسافر را تا سر کوچه بدرقه کردند و پشت سَرش آب پاشیدند. صغری خانم طاقت نیاورد و پشت سر شوهرش دوید.
یداله برگشت و گفت: صغری جون! تو رو به خدا، با من نیا. هیچکس با من نیاد. خودم تنها میرم.
مقبوله و ربابه، بچه ها را نگه داشته بودند تا برادرشان از پیچ کوچه بگذرد. یداله پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «سیز الله، بیله می حلال ایلیین.»
مرد بسیجی در راه به هرکس میرسید، زودتر سلام میداد و حلالیت می طلبید. همسایه ها و دوستانش می پرسیدند: مش یدی! لباس رزم پوشیدی؟ کجا میری؟
یداله می خندید و میگفت: اگه خدا بخواد میرم جبهه. شما رو به خدا! اگه از من بَدی دیدین ببخشین.
- حالا کِی راه می افتین؟
- ساعتش رو نمیدونم.
- میترسی بیاییم راه بندازیمت؟
- نه والا. راضی به زحمت کسی نیستم.
🔵 #ادامه_دارد..
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab