دل باخته
822 subscribers
2.83K photos
2.93K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_64

لحظه ی خداحافظی فرا رسیده بود. یداله ساکش را برداشت و بند کفش هایش را بست.
زیور خانم گفت: یدی جان! باز هم میگم. ذبیح اله تو جبهه اس. بهتره حالا تو نری و پیش خانواده ات بمونی.
صغری خانم هم گفت: نرو! ببین بچه ها چقدر دوستت دارن و بابا بابا میكنن! اگه خدای نکرده شهید بشی، بچه ها رو کی میخواد بزرگ کنه؟
یداله جواب داد: من رو کی خلق کرده؟ کی بزرگ کرده؟ اونا رو هم همون بزرگ میکنه.
صغری خانم اشک چشم هایش را با گوشه ی چادر پاک کرد و گفت: توکل بر خدا. راضیم به رضای او. تو رو به خدا می سپرم.
یداله، یوسف و سعید را برای چندمین بار بغل کرد و بوسید. به زیور خانم گفت: ننه جون! تا زمانی که عروس شما بخواد بمونه نگهش دارین؛ اگه نخواست بمونه با زور نگهش ندارین.
مادر مشتی اسفند روی شعله ی آتش پاشید و گفت: انشاالله به سلامت برگردی و سایه ات روی سَر خانواده ات باشه.
یداله او را کناری کشید و گفت: مواظب زن و بچه های من باش. اول خدا دوم تو. زن من جوونه. از اون روز که با من زندگی کرده، رنگ روزگار رو ندیده. نباید کسی بِهش زخم زبون بزنه. اگه کسی اذیتش بکنه ازش راضی نیستم. من دارم میرم. نمیدونم برمیگردم یا نه.
دود اسفند به هوا بلند شده بود. مادر اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: انشاالله سالم میری و سالم برمیگردی.
- من یه وصیت دیگه ای هم دارم. اگه همسرم خواست بچه ها رو نگه داره، نگه داره؛ اگه نتونست نگه داره، تو به خاطر خدا اونا رو نگه دار.
یداله که لباس بسیجی به تن داشت، سه بار از زیر قرآنی که در دست صغری خانم بود عبور کرد. مسافر را تا سر کوچه بدرقه کردند و پشت سَرش آب پاشیدند. صغری خانم طاقت نیاورد و پشت سر شوهرش دوید.
یداله برگشت و گفت: صغری جون! تو رو به خدا، با من نیا. هیچکس با من نیاد. خودم تنها میرم.
مقبوله و ربابه، بچه ها را نگه داشته بودند تا برادرشان از پیچ کوچه بگذرد. یداله پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «سیز الله، بیله می حلال ایلیین.»
مرد بسیجی در راه به هرکس میرسید، زودتر سلام میداد و حلالیت می طلبید. همسایه ها و دوستانش می پرسیدند: مش یدی! لباس رزم پوشیدی؟ کجا میری؟
یداله می خندید و میگفت: اگه خدا بخواد میرم جبهه. شما رو به خدا! اگه از من بَدی دیدین ببخشین.
- حالا کِی راه می افتین؟
- ساعتش رو نمیدونم.
- میترسی بیاییم راه بندازیمت؟
- نه والا. راضی به زحمت کسی نیستم.

🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab