در پایانهٔ اتوبوسرانی چشمم به یک کارگر کشاورز فصلی افتاد که "پرتقالی" دستش بود ، ظاهرا از بقچهٔ ناهارش که تازه تمام کرده بود فقط همین مانده بود . روبروی او، پسر بچهٔ نوپایی در بغل مادرش نشسته بود و چشمش به آن "پرتقال" بود. مرد وقتی متوجه نگاه پسر شد ، بلند شد و به طرفش رفت. نزدیک که رسید، به مادر نگاه کرد و با اشاره ای اجازه خواست پرتقال را به پسر بدهد ، مادر لبخندی زد. قبل از اینکه مرد پرتقال را به پسر بدهد، مکثی کرد. " پرتقال" را دو دستی نوازش کرد، بوسیدش و به پسر داد.
نشستم کنار آن مرد و به او گفتم که چقدر از کاری که از او دیدم تکان خورده ام. لبخندی زد، ظاهرا خوشش آمد که از رفتارش قدردانی شد. اضافه کردم : " مخصوصا از این که پرتقال را اول بوسیدی و بعد به پسر دادی ، تکان خوردم." چند لحظه با قیافهٔ جدی ساکت ماند و بالاخره گفت : " اگر یک چیز در این شصت و پنج سالی که از عمرم می گذرد یادگرفته باشم ، این است که یا چیزی به کسی ندهم یا اگر می خواهم بدهم #از_صمیم_قلب بدهم."
#نثار_از_صمیم_قلب
#مارشال_روزنبرگ
برگرفته از کتاب تمرین ارتباط بدون خشونت نوشتهٔ «لوسی لو» ترجمهٔ پیام یزدانی ؛ نشر اختران.
@nvcir
نشستم کنار آن مرد و به او گفتم که چقدر از کاری که از او دیدم تکان خورده ام. لبخندی زد، ظاهرا خوشش آمد که از رفتارش قدردانی شد. اضافه کردم : " مخصوصا از این که پرتقال را اول بوسیدی و بعد به پسر دادی ، تکان خوردم." چند لحظه با قیافهٔ جدی ساکت ماند و بالاخره گفت : " اگر یک چیز در این شصت و پنج سالی که از عمرم می گذرد یادگرفته باشم ، این است که یا چیزی به کسی ندهم یا اگر می خواهم بدهم #از_صمیم_قلب بدهم."
#نثار_از_صمیم_قلب
#مارشال_روزنبرگ
برگرفته از کتاب تمرین ارتباط بدون خشونت نوشتهٔ «لوسی لو» ترجمهٔ پیام یزدانی ؛ نشر اختران.
@nvcir
در پایانهٔ اتوبوسرانی چشمم به یک کارگر کشاورز فصلی افتاد که "پرتقالی" دستش بود ، ظاهرا از بقچهٔ ناهارش که تازه تمام کرده بود فقط همین مانده بود . روبروی او، پسر بچهٔ نوپایی در بغل مادرش نشسته بود و چشمش به آن "پرتقال" بود. مرد وقتی متوجه نگاه پسر شد ، بلند شد و به طرفش رفت. نزدیک که رسید، به مادر نگاه کرد و با اشاره ای اجازه خواست پرتقال را به پسر بدهد ، مادر لبخندی زد. قبل از اینکه مرد پرتقال را به پسر بدهد، مکثی کرد. " پرتقال" را دو دستی نوازش کرد، بوسیدش و به پسر داد.
نشستم کنار آن مرد و به او گفتم که چقدر از کاری که از او دیدم تکان خورده ام. لبخندی زد، ظاهرا خوشش آمد که از رفتارش قدردانی شد. اضافه کردم : " مخصوصا از این که پرتقال را اول بوسیدی و بعد به پسر دادی ، تکان خوردم.
" چند لحظه با قیافهٔ جدی ساکت ماند و بالاخره گفت : " اگر یک چیز در این شصت و پنج سالی که از عمرم می گذرد یادگرفته باشم ، این است که یا چیزی به کسی ندهم یا اگر می خواهم بدهم از صمیم قلب بدهم."
#نثار_از_صمیم_قلب
#مارشال_روزنبرگ
تمرین ارتباطی بدون خشونت
نوشتهٔ «لوسی لو»
ترجمهٔ پیام یزدانی
نشر اختران
@nvcir
نشستم کنار آن مرد و به او گفتم که چقدر از کاری که از او دیدم تکان خورده ام. لبخندی زد، ظاهرا خوشش آمد که از رفتارش قدردانی شد. اضافه کردم : " مخصوصا از این که پرتقال را اول بوسیدی و بعد به پسر دادی ، تکان خوردم.
" چند لحظه با قیافهٔ جدی ساکت ماند و بالاخره گفت : " اگر یک چیز در این شصت و پنج سالی که از عمرم می گذرد یادگرفته باشم ، این است که یا چیزی به کسی ندهم یا اگر می خواهم بدهم از صمیم قلب بدهم."
#نثار_از_صمیم_قلب
#مارشال_روزنبرگ
تمرین ارتباطی بدون خشونت
نوشتهٔ «لوسی لو»
ترجمهٔ پیام یزدانی
نشر اختران
@nvcir
Telegram
Forwarded from " زبان زندگی" ارتباطی بدون خشونت
Telegram
attach 📎
ساعت حدود ۸ عصر بود...
داشتم از موسسه بر می گشتم تا به جلسه ساعت ۸ برسم،
وسط این همه عجله چه ترافیکی هم بود!
پیاده شدم ...
و تند تند قدم برمیداشتم تا زودتر برسم.
اینجور مواقع به ساعت نگاه نمیکنم اصلا ...
اما حدس میزدم ساعت از ۸ گذشته.
نزدیک مکان جلسه بودم ...
از دور دیدم خانم جوانی روی زمین نشسته و فریاد میزنه و کلی آدم دورش جمع شدن.
از بین ازدحام شنیدم که چاقو خورده!
میخواستم از کنارش رد بشم و زودتر برسم،
با خودم فکر میکردم از دست من چه کاری بر میاد...
یهو یادم اومد چرا،
منم یه کارایی میتونم بکنم...
وسط اون همه جمعیت منفعل که هاج و واج تماشا میکردن،
رفتم کنار زن نشستم،
دستش رو محکم گرفتم،
انگار اونم منتظر بود،
در حالیکه ناله میکرد و از پهلوش خون میریخت، دستم رو محکم فشار داد.
هر از گاهی با دست دیگه م صورتش رو نوازش میکردم،
زیر گوشش آروم گفتم، خیلی درد داری؟
گفت، میسوزه،
گفتم میدونم،
کمی تحمل کنی آمبولانس میرسه.
میتونی دستم رو محکم تر بگیری که دردت آروم بشه.
یهو پرسید بچه م کو.
دیدم پسری حدودا ۷ ساله بالا سرش ایستاده با چشمای ترسیده و نگران.
دستش رو گرفتم و گفتم بیا کنار من، بغلش کردم و گفتم نگران نباش، الان مامانت میره بیمارستان که حالش بهتر بشه.
من امروز تسهیلاتی به جز همدلی و #نثار_از_صمیم_قلب نداشتم، اما این خودش همه است!
📝ارسالی؛ صدف
📄تجربه هایی که در کانال «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛
تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی .
داشتم از موسسه بر می گشتم تا به جلسه ساعت ۸ برسم،
وسط این همه عجله چه ترافیکی هم بود!
پیاده شدم ...
و تند تند قدم برمیداشتم تا زودتر برسم.
اینجور مواقع به ساعت نگاه نمیکنم اصلا ...
اما حدس میزدم ساعت از ۸ گذشته.
نزدیک مکان جلسه بودم ...
از دور دیدم خانم جوانی روی زمین نشسته و فریاد میزنه و کلی آدم دورش جمع شدن.
از بین ازدحام شنیدم که چاقو خورده!
میخواستم از کنارش رد بشم و زودتر برسم،
با خودم فکر میکردم از دست من چه کاری بر میاد...
یهو یادم اومد چرا،
منم یه کارایی میتونم بکنم...
وسط اون همه جمعیت منفعل که هاج و واج تماشا میکردن،
رفتم کنار زن نشستم،
دستش رو محکم گرفتم،
انگار اونم منتظر بود،
در حالیکه ناله میکرد و از پهلوش خون میریخت، دستم رو محکم فشار داد.
هر از گاهی با دست دیگه م صورتش رو نوازش میکردم،
زیر گوشش آروم گفتم، خیلی درد داری؟
گفت، میسوزه،
گفتم میدونم،
کمی تحمل کنی آمبولانس میرسه.
میتونی دستم رو محکم تر بگیری که دردت آروم بشه.
یهو پرسید بچه م کو.
دیدم پسری حدودا ۷ ساله بالا سرش ایستاده با چشمای ترسیده و نگران.
دستش رو گرفتم و گفتم بیا کنار من، بغلش کردم و گفتم نگران نباش، الان مامانت میره بیمارستان که حالش بهتر بشه.
من امروز تسهیلاتی به جز همدلی و #نثار_از_صمیم_قلب نداشتم، اما این خودش همه است!
📝ارسالی؛ صدف
📄تجربه هایی که در کانال «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛
تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی .
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@nvcir
🌻شاید این فیلم یادآور جملهی؛
«آنچه در زندگیام میخواهم محبت است، جریانی متقابل میان خودم و دیگران مبتنی بر #نثار_از_صمیم_قلب»
#مارشالروزنبرگ باشد.
#زبانزندگی
🌻شاید این فیلم یادآور جملهی؛
«آنچه در زندگیام میخواهم محبت است، جریانی متقابل میان خودم و دیگران مبتنی بر #نثار_از_صمیم_قلب»
#مارشالروزنبرگ باشد.
#زبانزندگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#فیلم
شاید این فیلم یادآور این جمله باشد:
«آنچه در زندگیام میخواهم محبت است، جریانی متقابل میان خودم و دیگران مبتنی بر #نثار_از_صمیم_قلب».
#مارشال_روزنبرگ
#ارتباط_بدون_خشونت
#زبانزندگی
#زبانزرافه
#همدلی
www.zabanezendegi.com
#ZabaneZendegi
#NVC
@nvcir
شاید این فیلم یادآور این جمله باشد:
«آنچه در زندگیام میخواهم محبت است، جریانی متقابل میان خودم و دیگران مبتنی بر #نثار_از_صمیم_قلب».
#مارشال_روزنبرگ
#ارتباط_بدون_خشونت
#زبانزندگی
#زبانزرافه
#همدلی
www.zabanezendegi.com
#ZabaneZendegi
#NVC
@nvcir