تَمامِ غَمِ دُنیا دَر دِلَم ریخته ..
و روی صندلی نشستهام و لیوان
پنجم هم کنار دستم است.
تلویزیون را روشن نکردم.
به این نتیجه رسیدهام که وقتی
حالِ آدم بد است این حرامزاده فقط
حالِ آدم را بدتر میکند..
یک مشت چهرهٔ خالی از روح که
پشتسرهم میآیند و میروند و
تمامی هم ندارند.
احمق پشتِ احمق، احمقهایی که
بعضا مشهور هم هستند.
📓 عامهپَسَند - چارلز_بوکوفسکی
📚🌒
و روی صندلی نشستهام و لیوان
پنجم هم کنار دستم است.
تلویزیون را روشن نکردم.
به این نتیجه رسیدهام که وقتی
حالِ آدم بد است این حرامزاده فقط
حالِ آدم را بدتر میکند..
یک مشت چهرهٔ خالی از روح که
پشتسرهم میآیند و میروند و
تمامی هم ندارند.
احمق پشتِ احمق، احمقهایی که
بعضا مشهور هم هستند.
📓 عامهپَسَند - چارلز_بوکوفسکی
📚🌒
😢4👌3👍1
📚🍃
امروز باهم چندتا
مطالب آموزشی بخونیم:
" بزرگترین چالشها برای
قویترین انسانها رخ میدهد "
" برای بهبودی زمان لازم است،
صبور باشید "
" اگر فکر میکنید هزینهٔ رسیدن
به اهدافتان زیاد است..
پس صبر کنید تا صورتحساب
تلاش نکردنتان را بپردازید.. "
" حرکت بعدیتان از اشتباه
قبلیتان مهمتر است "
" غمگین نباشید ؛
چراكه خوشبختی میتواند
از درون تلخترین روزهای زندگی
شما زاده شود "
شما به ۳ برد روزانه نیاز دارید:
ا- یک پیروزی فیزیکی:
پیادهروی، دویدن، وزنهزدن، شناکردن
۲- یک پیروزی ذهنی:
خواندن، نوشتن، ساختن یا خلق،
یاد گرفتن
۳- یک پیروزی روحی:
شکرگزاری، مدیتیشن، مطالعه،
رشد و تعالی. "
" برای حالِ خوبت لطفا
یادبگیر که چجوری بگی نه.
بدون اینکه ذرهای احساس
کنی که باید دلیلش رو
توضیح بدی! "
" با خودت مثل کسی رفتارکن
که عاشقشی.. "
...📚🍃
امروز باهم چندتا
مطالب آموزشی بخونیم:
" بزرگترین چالشها برای
قویترین انسانها رخ میدهد "
" برای بهبودی زمان لازم است،
صبور باشید "
" اگر فکر میکنید هزینهٔ رسیدن
به اهدافتان زیاد است..
پس صبر کنید تا صورتحساب
تلاش نکردنتان را بپردازید.. "
" حرکت بعدیتان از اشتباه
قبلیتان مهمتر است "
" غمگین نباشید ؛
چراكه خوشبختی میتواند
از درون تلخترین روزهای زندگی
شما زاده شود "
شما به ۳ برد روزانه نیاز دارید:
ا- یک پیروزی فیزیکی:
پیادهروی، دویدن، وزنهزدن، شناکردن
۲- یک پیروزی ذهنی:
خواندن، نوشتن، ساختن یا خلق،
یاد گرفتن
۳- یک پیروزی روحی:
شکرگزاری، مدیتیشن، مطالعه،
رشد و تعالی. "
" برای حالِ خوبت لطفا
یادبگیر که چجوری بگی نه.
بدون اینکه ذرهای احساس
کنی که باید دلیلش رو
توضیح بدی! "
" با خودت مثل کسی رفتارکن
که عاشقشی.. "
...📚🍃
👍4👏1👌1😍1
دانسته_هایت_را_به_کار_بگیر_کن_بلانچارد.pdf
1 MB
👤 سعید محمدی
( مترجم این کتاب )
مؤسس و مدرس گروه
مطالعه شریف، تندخوانی
📚دانستههایت را بهکار بگیر
از فارغالتحصیلی تا بازار
کار و غیره...
انجامدادن و بهکار بردن
انچه میدانید و توضیح
چگونگی آن. هرآنچه را که
میدانید عملی کنید اگر
فرد تیزهوشی باشید با
خواندن این کتاب
مهارتها و دانستههای خود
را بهکار میگیرید مفاهیم
را بهطور مستمر ادامه و
پیاده کنید استراتژیهایی
که برای اموختن تا عمل
نیاز دارید در این کتاب
فراهم است!
✍ #کن_بلانچارد
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
( مترجم این کتاب )
مؤسس و مدرس گروه
مطالعه شریف، تندخوانی
📚دانستههایت را بهکار بگیر
از فارغالتحصیلی تا بازار
کار و غیره...
انجامدادن و بهکار بردن
انچه میدانید و توضیح
چگونگی آن. هرآنچه را که
میدانید عملی کنید اگر
فرد تیزهوشی باشید با
خواندن این کتاب
مهارتها و دانستههای خود
را بهکار میگیرید مفاهیم
را بهطور مستمر ادامه و
پیاده کنید استراتژیهایی
که برای اموختن تا عمل
نیاز دارید در این کتاب
فراهم است!
✍ #کن_بلانچارد
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
🙏1
کتاب دانش
. ( چیزی که امکان تغییر و تبدیل ندارد ) دیگران نقش آدمی را محدود میکنند خودفریبی درواقع راهی برای گریز از اضطراب است. سارتر میگوید از مواجه آنچه هست دچار تهوع میشوم و از منظر او غایت خودفریبی است او غایت را نفی میکند چراكه غایت وقتی مطرح میشود که…
....
روکانتن هرچه در جهان خارج و آنچه در آن میگذرد، بیشتر تعمق میورزد، آن را تحملناپذیر مییابد. برای او رابطهٔ متعارف کلمات و اشیاء گسسته شده. او تصور میکند که اشیا دارند لمسش میکنند.
روکانتن موجبی برای ادامهٔ زندگی نمیبیند و این مشکل او در سراسر رمان است.
با یادآوری اموری که در گذشته رخ داده و ارتباط رویدادی هرچند ساده را به ماجرا مبدل سازد. بدین سان : ماجراها توی کتابها هستند و در زندگی واقعی رویدادها از هم گسسته است. نه بهطرزی که روکانتن خواستار آن است، بلکه بهطور نامنظم حادث میشود.
او باید صداقت داشته باشد و این چیزی است که در موزه ، بدان نزدیک میشود.
این توضیح ادامه داره...
📖 مطالعه ص ۲۰۳
صورتش؛ متورم از نفرت، درهمکشیده
و زهرآلود.
لحن ببخشید. وقتی دارد حرف
میزند، بدون تغییر باقی میماند.
و بعد میافتد، از او جدا میشود.
به من خيره میشود، قرار است
حرف بزند.
توقع دارم حرفهای حزنانگیز دارم.
حتی یک کلمه نمیگوید.
" من از درون مُردم ولی به زندگی
ادامه میدم. "
لحنش با صورتش هماهنگ نیست.
وحشتناک است.
چیزی در درون او بهشکل چارهناپذیری
خشکیده است.
صورتک میافتد، میخندد.
" اصلا ناراحت نیستم. تو رو هم
عاشقانه دوست داشتم.
" میدونم که قرار نیست کسی یا
چیزی رو ببینم که چنین احساسات
شدیدی رو درونم ایجاد کنه.
" میدونی، شروع به دوستداشتن
کسی کردن، کار پرزحمتیه.
باید انرژی داشته باشی، سخاوت و
قدرت نادیدهگرفتن.
اگه درموردش فکر کنی، هیچوقت
نمیتونی این کار رو بکنی. میدونم
که دیگه هیچوقت این کار رو نمیکنم. "
جوابم را نمیدهد. با نگاهی خيره
میگوید:
خوب نیست به همه چی خيره بشم.
ذهن آنی مدام درحال تغییر کردن
است.
خیالپردازانه میگوید:
ته قلبم، از خودم می پرسم شاید
اونی که بیشتر از همه ازش متنفر
بودم تو بودی.
/ آنی از دوران قدیم میگوید از
کتاب میشله/
" التماست میکنم دربارهٔ لحظات
بینقص حرف بزن".
' دارم درمورد موقعیتهای ممتاز
حرف میزنم '
" موقعیت ممتاز؟ "
' مرگ پدرم. مرگ یک موقعیت ممتاز
بود ، چیزی از خودش ساطع میکرد
و به همهٔ کسانیکه اونجا بودن
میرسوند. هیچوقت نفهمیدی چرا
من بعضی از خواستههای تو رو
رد میکردم. موقعیتهای ممتاز من
بینهایتاند.
" خب چی بودن؟ "
' من که بهت گفتم ، اون ظاهری که
باید درک کرد. و اون موقعیتها رو
به لحظات بینقص تبدیل کرد.
اولش آدم باید با جون و دل وارد
یه چیز خارقالعاده بشه و حس کنه
که داره بهش نظم میده. '
" درواقع یه کار هنریه "
' درواقع یه مسؤلیت بود '.
میگویم:
من میخوام کوتاهیهای خودمو
بپذیرم. من کمکت نکردم ".
' ممنونم. من ازت دلخور نیستم.
من بدجوری گره خورده بودم،
هرچی در توانم بود انجام دادم.
میدونی وقتهایی هست که نباید
گریه کنی، وگرنه آدم پلیدی میشی.
اما احمقانهاست اگر گاهی
خویشتندار باشی. یادت هست
اولین باری که بوسیدمت؟
تمام اون مدت دردی از گزنه که در
پاهایم بود، را فراموش کرده بودم!
خدا میدونه چه پوست حساسی
دارم ولی قول بوسه!!!
همین است. نه ماجرایی و نه
لحظات بینقص. ما تصورات باطن
یکسانی را ازدست دادیم.'
میتوانم بهجای او حرف بزنم:
پس تو متوجه شدی که همیشه
زنهایی بودن که گریه میکردن یا
مرد موقرمزی بود که همیشه تأثیر
کارهات رو از بین میبرن؟
' بله. البته. '
ادامه دارد
...📚
روکانتن هرچه در جهان خارج و آنچه در آن میگذرد، بیشتر تعمق میورزد، آن را تحملناپذیر مییابد. برای او رابطهٔ متعارف کلمات و اشیاء گسسته شده. او تصور میکند که اشیا دارند لمسش میکنند.
روکانتن موجبی برای ادامهٔ زندگی نمیبیند و این مشکل او در سراسر رمان است.
با یادآوری اموری که در گذشته رخ داده و ارتباط رویدادی هرچند ساده را به ماجرا مبدل سازد. بدین سان : ماجراها توی کتابها هستند و در زندگی واقعی رویدادها از هم گسسته است. نه بهطرزی که روکانتن خواستار آن است، بلکه بهطور نامنظم حادث میشود.
او باید صداقت داشته باشد و این چیزی است که در موزه ، بدان نزدیک میشود.
این توضیح ادامه داره...
📖 مطالعه ص ۲۰۳
صورتش؛ متورم از نفرت، درهمکشیده
و زهرآلود.
لحن ببخشید. وقتی دارد حرف
میزند، بدون تغییر باقی میماند.
و بعد میافتد، از او جدا میشود.
به من خيره میشود، قرار است
حرف بزند.
توقع دارم حرفهای حزنانگیز دارم.
حتی یک کلمه نمیگوید.
" من از درون مُردم ولی به زندگی
ادامه میدم. "
لحنش با صورتش هماهنگ نیست.
وحشتناک است.
چیزی در درون او بهشکل چارهناپذیری
خشکیده است.
صورتک میافتد، میخندد.
" اصلا ناراحت نیستم. تو رو هم
عاشقانه دوست داشتم.
" میدونم که قرار نیست کسی یا
چیزی رو ببینم که چنین احساسات
شدیدی رو درونم ایجاد کنه.
" میدونی، شروع به دوستداشتن
کسی کردن، کار پرزحمتیه.
باید انرژی داشته باشی، سخاوت و
قدرت نادیدهگرفتن.
اگه درموردش فکر کنی، هیچوقت
نمیتونی این کار رو بکنی. میدونم
که دیگه هیچوقت این کار رو نمیکنم. "
جوابم را نمیدهد. با نگاهی خيره
میگوید:
خوب نیست به همه چی خيره بشم.
ذهن آنی مدام درحال تغییر کردن
است.
خیالپردازانه میگوید:
ته قلبم، از خودم می پرسم شاید
اونی که بیشتر از همه ازش متنفر
بودم تو بودی.
/ آنی از دوران قدیم میگوید از
کتاب میشله/
" التماست میکنم دربارهٔ لحظات
بینقص حرف بزن".
' دارم درمورد موقعیتهای ممتاز
حرف میزنم '
" موقعیت ممتاز؟ "
' مرگ پدرم. مرگ یک موقعیت ممتاز
بود ، چیزی از خودش ساطع میکرد
و به همهٔ کسانیکه اونجا بودن
میرسوند. هیچوقت نفهمیدی چرا
من بعضی از خواستههای تو رو
رد میکردم. موقعیتهای ممتاز من
بینهایتاند.
" خب چی بودن؟ "
' من که بهت گفتم ، اون ظاهری که
باید درک کرد. و اون موقعیتها رو
به لحظات بینقص تبدیل کرد.
اولش آدم باید با جون و دل وارد
یه چیز خارقالعاده بشه و حس کنه
که داره بهش نظم میده. '
" درواقع یه کار هنریه "
' درواقع یه مسؤلیت بود '.
میگویم:
من میخوام کوتاهیهای خودمو
بپذیرم. من کمکت نکردم ".
' ممنونم. من ازت دلخور نیستم.
من بدجوری گره خورده بودم،
هرچی در توانم بود انجام دادم.
میدونی وقتهایی هست که نباید
گریه کنی، وگرنه آدم پلیدی میشی.
اما احمقانهاست اگر گاهی
خویشتندار باشی. یادت هست
اولین باری که بوسیدمت؟
تمام اون مدت دردی از گزنه که در
پاهایم بود، را فراموش کرده بودم!
خدا میدونه چه پوست حساسی
دارم ولی قول بوسه!!!
همین است. نه ماجرایی و نه
لحظات بینقص. ما تصورات باطن
یکسانی را ازدست دادیم.'
میتوانم بهجای او حرف بزنم:
پس تو متوجه شدی که همیشه
زنهایی بودن که گریه میکردن یا
مرد موقرمزی بود که همیشه تأثیر
کارهات رو از بین میبرن؟
' بله. البته. '
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
.
فقط هوش کافی نیست.
از هوش باید شعور بیاید.
شعور با تمرین و تربیتِ فکر میآيد.
...📚
فقط هوش کافی نیست.
از هوش باید شعور بیاید.
شعور با تمرین و تربیتِ فکر میآيد.
- ابراهیم گلستان
📔 صندوقی در سردابخانهٔ قدیمی ما
...📚
👍6👎2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💬
میتوان وطن را دوست داشت
بیآنکه به شاه یا دولت وفادار بود.
این دو همیشه یکی نیستند.
...📚
میتوان وطن را دوست داشت
بیآنکه به شاه یا دولت وفادار بود.
این دو همیشه یکی نیستند.
- فرانسوا ولتر
...📚
👍6👌3👎1
کتاب دانش
.... داستانهای کوتاه 📖 بیاعتنا نویسنده؛ - مارسل_پروست فردای آن روز در اتاقش، که معمولا از هیاهوی شکوهمند گلهای سرخ تازه سرشار بود، هیچ گلی نخواست. هنگامیکه بانو لاورانس به منزل مادلن وارد شد، در برابر گلدانهایی ایستاد که ارکیدههای عاری از…
...
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نه بهاین دلیل که این فضائل او
دلپذیرتر بودند بلکه صرفآ بهاین
علت که زن جوان دوستش میداشت.
مادلن مردان جذابتر و
دلنشینتری را میشناخت و خود
میدانست.
بنابراین شنبه شب، ساعت
هفت و ربع، هنگامیکه لوپره به
سالن مادلن وارد شد، بیآنکه بداند،
همزمان با مشتاقترین دوست و نیز
روشنبینترین حریف روبرو گردید.
زیبائی زن برای چیرگی بر او
مجهز بود و ذهنش نیز برای داوری
دربارهٔ او ، کمتر مجهز بهنظر نمیرسید.
مادلن آماده بود تا خرسندیِ کشفِ
ابتذال و بیتناسبی او را ، در
مقایسه با عشقی که در دل داشت،
بسان گلی تلخ و زهرآلود بچیند.
رفتارش از احتیاط سرچشمه نمیگرفت!
نیک میدانست که بازهم در دام
سحرآمیز او اسیر خواهد ماند و
ذهن قاطعاش حلقههای زنجیری را
در حضور لوپره از هم میگسلد که
بیشک قوهٔ تخیل چست و چالاکاش،
بهمحض رفتن او ترمیم خواهد کرد.
درحقیقت نیز چون لوپره وارد شد،
زن ناگهان آرام گرفت؛
هنگامیکه با او دست میداد،
بهنظر میرسید که تمام قدرتش را
سلب میکند.
لوپره دیگر یگانه فرمانروای مطلق
رؤیاهایش نبود بلکه فقط میهمانی
بود خوشایند و دوستداشتنی.
گفتگو کردند،
آنگاه احتیاط و خودداریش رنگ باخت.
مادلن با لطف و مهربانی ظریفش،
با ذهن دقیق و جسورش، دلایلی
یافت که اگرچه دلدادگیاش را
کاملا توجیه نمیکرد، توضیحی،
هرچند اندک، برای آن ارائه میداد
و چون نشانگر آن بود که بخشی از
احساسش با واقعیت نیز در ارتباط
است، سبب میشد که عشقش در
دنیای واقعیات نیز ریشه بگیرد و
نیرومندتر شود.
وانگهی، دریافت که لوپره، از آنچه
او میپنداشته، جذابتر است و
چهرهای اصیل، شبیه به چهرهٔ
لویی سیزدهم دارد.
از آن پس تمام خاطرات هنری مربوط
به چهرهنگاری آن دوران،
با اندیشهٔ عشق او پیوندی تنگاتنگ
بست، عشق را در سامانهٔ سلیقههای
هنریش گنجاند و حیاتی تازه به آن
بخشید.
سفارش داد تا از آمستردام
تابلویی از چهرهٔ مرد جوانی برایش
بیاورند که به لوپره شباهت داشت.
چند روز بعد با او ملاقات کرد.
مادرش سخت بیمار بود و سفرش
به تأخیر افتاده بود.
مادلن به او گفت که اینک تصویر
مرد جوانی روی میزش قرار دارد
که یاد وی را در ذهنش زنده میکند.
لوپره ظاهرآ تحتتأثیر قرار گرفت.
اما سرد و خشک باقی ماند.
مادلن در ژرفای دل رنج برد اما با
این اندیشه به خود تسلی میداد که
لوپره اگرچه شاد و خرسند نشده،
لااقل منظور او را درک کرده است.
دوست داشتن انسان کند ذهنی که
متوجهٔ منظور ما نشود احتمالا
بسیار دردناکتر است.
سپس همچنانکه در دل،
به سبب بیاعتناییاش او را سرزنش
میکرد، خواست تا با مردانی که
دلباختهاش بودند و او در برابرشان
دلربا و بیاعتنا بود، دوباره ملاقات
کند تا ترحم و دلسوزی محبتآمیزی
را که نیاز داشت،
لوپره نسبت به او روا دارد،
در برابر آنها بهکار ببرد.
اما هنگامیکه ملاقاتشان کرد
همگی این عیب هولناک را داشتند
که او نبودند و دیدارشان
عذابآور بود.
برایش نامه نوشت.
نویسنده؛ - مارسل_پروست
ادامه دارد قسمت ششم
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نه بهاین دلیل که این فضائل او
دلپذیرتر بودند بلکه صرفآ بهاین
علت که زن جوان دوستش میداشت.
مادلن مردان جذابتر و
دلنشینتری را میشناخت و خود
میدانست.
بنابراین شنبه شب، ساعت
هفت و ربع، هنگامیکه لوپره به
سالن مادلن وارد شد، بیآنکه بداند،
همزمان با مشتاقترین دوست و نیز
روشنبینترین حریف روبرو گردید.
زیبائی زن برای چیرگی بر او
مجهز بود و ذهنش نیز برای داوری
دربارهٔ او ، کمتر مجهز بهنظر نمیرسید.
مادلن آماده بود تا خرسندیِ کشفِ
ابتذال و بیتناسبی او را ، در
مقایسه با عشقی که در دل داشت،
بسان گلی تلخ و زهرآلود بچیند.
رفتارش از احتیاط سرچشمه نمیگرفت!
نیک میدانست که بازهم در دام
سحرآمیز او اسیر خواهد ماند و
ذهن قاطعاش حلقههای زنجیری را
در حضور لوپره از هم میگسلد که
بیشک قوهٔ تخیل چست و چالاکاش،
بهمحض رفتن او ترمیم خواهد کرد.
درحقیقت نیز چون لوپره وارد شد،
زن ناگهان آرام گرفت؛
هنگامیکه با او دست میداد،
بهنظر میرسید که تمام قدرتش را
سلب میکند.
لوپره دیگر یگانه فرمانروای مطلق
رؤیاهایش نبود بلکه فقط میهمانی
بود خوشایند و دوستداشتنی.
گفتگو کردند،
آنگاه احتیاط و خودداریش رنگ باخت.
مادلن با لطف و مهربانی ظریفش،
با ذهن دقیق و جسورش، دلایلی
یافت که اگرچه دلدادگیاش را
کاملا توجیه نمیکرد، توضیحی،
هرچند اندک، برای آن ارائه میداد
و چون نشانگر آن بود که بخشی از
احساسش با واقعیت نیز در ارتباط
است، سبب میشد که عشقش در
دنیای واقعیات نیز ریشه بگیرد و
نیرومندتر شود.
وانگهی، دریافت که لوپره، از آنچه
او میپنداشته، جذابتر است و
چهرهای اصیل، شبیه به چهرهٔ
لویی سیزدهم دارد.
از آن پس تمام خاطرات هنری مربوط
به چهرهنگاری آن دوران،
با اندیشهٔ عشق او پیوندی تنگاتنگ
بست، عشق را در سامانهٔ سلیقههای
هنریش گنجاند و حیاتی تازه به آن
بخشید.
سفارش داد تا از آمستردام
تابلویی از چهرهٔ مرد جوانی برایش
بیاورند که به لوپره شباهت داشت.
چند روز بعد با او ملاقات کرد.
مادرش سخت بیمار بود و سفرش
به تأخیر افتاده بود.
مادلن به او گفت که اینک تصویر
مرد جوانی روی میزش قرار دارد
که یاد وی را در ذهنش زنده میکند.
لوپره ظاهرآ تحتتأثیر قرار گرفت.
اما سرد و خشک باقی ماند.
مادلن در ژرفای دل رنج برد اما با
این اندیشه به خود تسلی میداد که
لوپره اگرچه شاد و خرسند نشده،
لااقل منظور او را درک کرده است.
دوست داشتن انسان کند ذهنی که
متوجهٔ منظور ما نشود احتمالا
بسیار دردناکتر است.
سپس همچنانکه در دل،
به سبب بیاعتناییاش او را سرزنش
میکرد، خواست تا با مردانی که
دلباختهاش بودند و او در برابرشان
دلربا و بیاعتنا بود، دوباره ملاقات
کند تا ترحم و دلسوزی محبتآمیزی
را که نیاز داشت،
لوپره نسبت به او روا دارد،
در برابر آنها بهکار ببرد.
اما هنگامیکه ملاقاتشان کرد
همگی این عیب هولناک را داشتند
که او نبودند و دیدارشان
عذابآور بود.
برایش نامه نوشت.
نویسنده؛ - مارسل_پروست
ادامه دارد قسمت ششم
...📚🌟🖊
💘4👍2❤1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
❤🔥3🔥1🕊1😍1💔1
📚🍃
دو درویش در راهی باهم میرفتند.
یکی بیپول بود و دیگری پنج دينار
داشت. درویش بیپول، بیباک
میرفت و بههرجایی که میرسیدند،
چه ایمن بود و چه ناامن، بهآسودگی
میخوابیدند و بهچیزی نمیاندیشید.
اما دیگری مدام در بیموهراس بود
که مبادا پنج دينار را از کف بدهد.
بر چاهی رسیدند که جای دزدان
و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را
شست و زیر سایهٔ درختی آرمید.
در همین حین متوجه شد که
دوستش باخود چهکنم، چهکنم
میکند!
برخاست و از او پرسید: این چندین
چهکنم برای چیست؟
گفت: ای جوانمرد! بامن پنج دينار
است و اینجا ناامن است و من
جرأت خفتن ندارم.
مرد گفت: این پنج دينار را به من
دِه تا چارهٔ تو کنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در
چاه انداخت و گفت: رَستی از
چهکنم، چهکنم! ایمن بنشین،
ایمن بخسب و ایمن برو، که
آدم فقیر، دژیست که نمیتوان
فتحش کرد.
❇️ #قابوسنامه
...📚🍃
دو درویش در راهی باهم میرفتند.
یکی بیپول بود و دیگری پنج دينار
داشت. درویش بیپول، بیباک
میرفت و بههرجایی که میرسیدند،
چه ایمن بود و چه ناامن، بهآسودگی
میخوابیدند و بهچیزی نمیاندیشید.
اما دیگری مدام در بیموهراس بود
که مبادا پنج دينار را از کف بدهد.
بر چاهی رسیدند که جای دزدان
و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را
شست و زیر سایهٔ درختی آرمید.
در همین حین متوجه شد که
دوستش باخود چهکنم، چهکنم
میکند!
برخاست و از او پرسید: این چندین
چهکنم برای چیست؟
گفت: ای جوانمرد! بامن پنج دينار
است و اینجا ناامن است و من
جرأت خفتن ندارم.
مرد گفت: این پنج دينار را به من
دِه تا چارهٔ تو کنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در
چاه انداخت و گفت: رَستی از
چهکنم، چهکنم! ایمن بنشین،
ایمن بخسب و ایمن برو، که
آدم فقیر، دژیست که نمیتوان
فتحش کرد.
❇️ #قابوسنامه
...📚🍃
👍6👎1👌1
.
پرسیدم:
پس زندگی چیست؟
گفت:
تقلید واقعیت!
یعنی چی؟
یعنی همهٔ اینها قبلآ اتفاق افتاده
و وجود داشته.
✍ #گرت_هوفمان
📔 پردهخوان
نشر نو / ص ۸۳
...📚
پرسیدم:
پس زندگی چیست؟
گفت:
تقلید واقعیت!
یعنی چی؟
یعنی همهٔ اینها قبلآ اتفاق افتاده
و وجود داشته.
✍ #گرت_هوفمان
📔 پردهخوان
نشر نو / ص ۸۳
...📚
👏6👍2👎1
متن کامل کشکول.pdf
24.7 MB
آنان که بهسرمستی ما
طعنهزنانند
بگذار بمانند، بهخماری که
ز ما هیچ ندانند...
فقیه، شاعر، عارف،
حکیم، ریاضیدان.
اشعار و فرازهایی حکیمانه.
کشکول بهمعنی کشیدن به
دوش است[ هرنوع مطلبی در
این کتاب هست]
شُکوهِ سکوت را به
ارزانیِ
کلام مفروش
📚#کشکول
👤#شیخ_بهایی
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
طعنهزنانند
بگذار بمانند، بهخماری که
ز ما هیچ ندانند...
✍شیخ بهایی
فقیه، شاعر، عارف،
حکیم، ریاضیدان.
اشعار و فرازهایی حکیمانه.
کشکول بهمعنی کشیدن به
دوش است[ هرنوع مطلبی در
این کتاب هست]
شُکوهِ سکوت را به
ارزانیِ
کلام مفروش
📚#کشکول
👤#شیخ_بهایی
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
👍7
کتاب دانش
... با تقدسگرایی مبارزه کنید، هیچکس و هیچچیز آنقدر مقدس نیست که نتوان آن را به نقد کشید. ✍#فردریش_نیچه 📖 مطالعه قسمت بیست و سه ای دوستان ، آیا شما درست ارادهٔ دوگانه قلب مرا حدس زدهاید؟ پرتگاه من و خطر متوجه من. ارادهٔ من بشر را چسبیده…
....
زیاده از خویش سخنگفتن
راهی است برای پنهانکردن خویشتن.
✍ #فردریش_نیچه
📖 مطالعه
قسمت بیست و چهار
آسمان حجاب ستارگان خود است.
ما در اندوه و تنفر زمین باهم
شریکیم. حتی در خورشید هم
شریکیم. / ما در سکوت بهیکدیگر
مینگریم و عقل خود را بالبخند
بهیکدیگر میدهیم. /
با چشمانی درخشان از مسافتی
بعید به زیر پای خود لبخند میزنیم.
من آری میگویم و برکت میدهم.
زیرا همهچیز در ماورای نیک و بد
است. از فراز آسمان رحمت،
میفرستم.
بنگرید این رود را که پساز پیچ و
خمهای زیاد بار دیگر به سرچشمهٔ
خود بازمیگردد!
مردم کوچک را تقواهای کوچک،
در خور است.
آنکسیکه تعریف و تمجید میکند،
منتظر دریافت هدایاست. آنها
میخواهند مرا وادار به پذیرفتن
تقواهای ناچیز خود کنند.
من پیشروی آنان را لنگیدن مینامم.
چشم و پا نباید دروغ را به یکدیگر
دهند ولی در بین مردمان کوچک،
دروغگویی فراوان است.
مقلدان و بازیگران ناشی هستند.
در بین آنان مردانگی کمیاب است. /
درویی آنان: / من خدمت میکنم،
تو خدمت میکنی، ما خدمت میکنیم/
/ همه را راضی نگهمیدارند تا آزار
نبینند. اما این تقوا چیزی جز بزدلی
نیست. آنان گرگ را بهشکل سگ
درآوردهاند و بشر را حیوان اهلی.
لعنت بر شیطانهای بزدل.
آنانی شبیه مناند که زیر بار
اطاعت و فرمانبرداری نروند.
راحتطلبان و مردمان کوچک، رو
به نیستی میروند.
/ رویانیدن یک درخت بلند، ریشههای
سخت در اطراف سنگهای سخت
لازم دارد. / چنين گفت زرتشت
هرگز در زندگانی در مقابل اقتدار،
سر فرود نیاوردهام و اگر گاهی
دروغ گفتهام بهخاطر عشق
بودهاست.
هر خوبی هزار منشأ و مبدأ دارد،
هر چیز خوب برای خوشی بهوجود
میآید و چگونه ممکن است فقط
یکبار ایجاد شود؟
عزیزترین هنر من سکوت است.
این سکوت ممتد و درخشان.
/ من روشنفکران و شجاعان را در
بین اشخاص ساکت، عاقلترین
یافتم. چنین گفت زرتشت
این از کیشبرگشتگان گویند:
ما دوباره متمدن شدیم.
میگویم: شما از آن کسانی هستید
که به نماز و دعا بازمیگردند.
دیو بزدلی در ضمیر تو است که
میخواهد چیزها را برای تو آسان
کند. که بگویی خدایی هست.
این حقهبازان که در زیر صلیب
برای تنیدن تار خیره میشوند.
با حکیمی نیمهدیوانه در اتاقهای
تاریک، منتظر ورود ارواح
مینشینند. یکی از خدایان گفت
خدا یکی است و تو جز من خدایی
را نخواهی پرستید.
آنکس که گوش جان دارد بشنود.
اکنون تو فراگرفتهای که بین ترک
دوستی و تنها بودن، فرق بسیار
است. هنگامیکه آنها تو را دوست
بدارند در بین آنان غریبهای.
در اینجا همهٔ چیزها تملق تو را
میگویند، زیرا آنها میخواهند بر
تو سوار شوند.
در اینجا میتوانی با صداقت و
صمیمانه با همهچیز سخن گویی و
واقعآ آنها راستگفتن را تعریف
میدانند و جزو محاسن شخصی
میشمارند.
ما بیتکلف از میان درها عبور
میکنیم ، در تاریکی، بار زمان
سنگینتر است تا در روشنایی.
" همه شدن " مایل است سخنگفتن
را از من بياموزد. _ عقل آناست که
انسان فراموش کند و بگذرد.
آنکس که میخواهد همهچیز را در
آدمی بفهمد بایستی با همهچیز در
تماس باشد. چنین گفت زرتشت
● ادامه دارد
...📚
زیاده از خویش سخنگفتن
راهی است برای پنهانکردن خویشتن.
✍ #فردریش_نیچه
📖 مطالعه
قسمت بیست و چهار
آسمان حجاب ستارگان خود است.
ما در اندوه و تنفر زمین باهم
شریکیم. حتی در خورشید هم
شریکیم. / ما در سکوت بهیکدیگر
مینگریم و عقل خود را بالبخند
بهیکدیگر میدهیم. /
با چشمانی درخشان از مسافتی
بعید به زیر پای خود لبخند میزنیم.
من آری میگویم و برکت میدهم.
زیرا همهچیز در ماورای نیک و بد
است. از فراز آسمان رحمت،
میفرستم.
بنگرید این رود را که پساز پیچ و
خمهای زیاد بار دیگر به سرچشمهٔ
خود بازمیگردد!
مردم کوچک را تقواهای کوچک،
در خور است.
آنکسیکه تعریف و تمجید میکند،
منتظر دریافت هدایاست. آنها
میخواهند مرا وادار به پذیرفتن
تقواهای ناچیز خود کنند.
من پیشروی آنان را لنگیدن مینامم.
چشم و پا نباید دروغ را به یکدیگر
دهند ولی در بین مردمان کوچک،
دروغگویی فراوان است.
مقلدان و بازیگران ناشی هستند.
در بین آنان مردانگی کمیاب است. /
درویی آنان: / من خدمت میکنم،
تو خدمت میکنی، ما خدمت میکنیم/
/ همه را راضی نگهمیدارند تا آزار
نبینند. اما این تقوا چیزی جز بزدلی
نیست. آنان گرگ را بهشکل سگ
درآوردهاند و بشر را حیوان اهلی.
لعنت بر شیطانهای بزدل.
آنانی شبیه مناند که زیر بار
اطاعت و فرمانبرداری نروند.
راحتطلبان و مردمان کوچک، رو
به نیستی میروند.
/ رویانیدن یک درخت بلند، ریشههای
سخت در اطراف سنگهای سخت
لازم دارد. / چنين گفت زرتشت
هرگز در زندگانی در مقابل اقتدار،
سر فرود نیاوردهام و اگر گاهی
دروغ گفتهام بهخاطر عشق
بودهاست.
هر خوبی هزار منشأ و مبدأ دارد،
هر چیز خوب برای خوشی بهوجود
میآید و چگونه ممکن است فقط
یکبار ایجاد شود؟
عزیزترین هنر من سکوت است.
این سکوت ممتد و درخشان.
/ من روشنفکران و شجاعان را در
بین اشخاص ساکت، عاقلترین
یافتم. چنین گفت زرتشت
این از کیشبرگشتگان گویند:
ما دوباره متمدن شدیم.
میگویم: شما از آن کسانی هستید
که به نماز و دعا بازمیگردند.
دیو بزدلی در ضمیر تو است که
میخواهد چیزها را برای تو آسان
کند. که بگویی خدایی هست.
این حقهبازان که در زیر صلیب
برای تنیدن تار خیره میشوند.
با حکیمی نیمهدیوانه در اتاقهای
تاریک، منتظر ورود ارواح
مینشینند. یکی از خدایان گفت
خدا یکی است و تو جز من خدایی
را نخواهی پرستید.
آنکس که گوش جان دارد بشنود.
اکنون تو فراگرفتهای که بین ترک
دوستی و تنها بودن، فرق بسیار
است. هنگامیکه آنها تو را دوست
بدارند در بین آنان غریبهای.
در اینجا همهٔ چیزها تملق تو را
میگویند، زیرا آنها میخواهند بر
تو سوار شوند.
در اینجا میتوانی با صداقت و
صمیمانه با همهچیز سخن گویی و
واقعآ آنها راستگفتن را تعریف
میدانند و جزو محاسن شخصی
میشمارند.
ما بیتکلف از میان درها عبور
میکنیم ، در تاریکی، بار زمان
سنگینتر است تا در روشنایی.
" همه شدن " مایل است سخنگفتن
را از من بياموزد. _ عقل آناست که
انسان فراموش کند و بگذرد.
آنکس که میخواهد همهچیز را در
آدمی بفهمد بایستی با همهچیز در
تماس باشد. چنین گفت زرتشت
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد
...📚
👍5❤1
یک اصل غیرقابل تردید در زندگی
این است :
کسانیکه زیاد از شرافت حرف
میزنند، از آن هیچ بویی نبردهاند..
👤 #رابرت_سرتیس
...📚
این است :
کسانیکه زیاد از شرافت حرف
میزنند، از آن هیچ بویی نبردهاند..
👤 #رابرت_سرتیس
...📚
👍6❤2😢2💯1
.
تراژدی زندگی این است که
ما خیلی زود پیر میشویم
و خیلی دیر خردمند..
📓 زندگیِ مَن - بنجامین فرانکلین
...📚🌘
تراژدی زندگی این است که
ما خیلی زود پیر میشویم
و خیلی دیر خردمند..
📓 زندگیِ مَن - بنجامین فرانکلین
...📚🌘
👍8👏4👎1💯1
.
■ انسان کینهتوز یک سگ است،
نوعی سگ که فقط بر ردّپاها
نیروگذاری میکند:
برای او تحریک بهگونهای موضعی
با ردّپا درمیآمیزد،
انسان کینهتوز دیگر نمیتواند
واکنش خود را بهعمل درآورد...
انسان کینهتوز هر موجود یا ابژه را
دقیقا بهنسبت اثری که از آن میپذیرد
به منزلهی یک اهانت تجربه میکند.
زیبایی و نیکی از برای او ضرورتا
دشنامهاییاند به بزرگی درد یا
بدبختیای که تحمل میکند:
انسان کینهتوز به خودی خود
موجودی دردمند است:
تصلب یا سختشدگی آگاهیاش،
سرعت انجماد و یخبستن هر تحریک
در او و سنگینی ردپاهایی که
تسخیرش میکنند، جملگی
رنجهایی بس جانکاهاند. و بسی
ژرفتر از این، خاطرهٔ ردپاها به
خودی خود و درخود پر از کینه
است. این خاطره زهرآلود و افسرده
است، زیرا ابژه را مقصر میشناسد
تا ناتوانیاش را از خلاصکردن خود
از ردپاهای تحریک متناظر با این
ابژه جبران کند.
هم از اینروست که انتقام کینهتوزی،
حتی وقتی عملی میشود، دراصل
خود همچنان " روحانی "،
تخیلی و نمادین باقی میماند.
✍ #ژیل_دلوز
این متن از کتابِ؛ مادر
نوشتهٔ #ماکسیم_گورکی
رو میخوندم ضمیمه کنم که ؛
روی زمین مردمانی آزاد خواهند بود.
مردمانی که بهعلت آزادیشان بزرگند.
با قلبی عاری از کینه و حسد راه
خواهند رفت و دیگر در نهاد هيچکس
بدجنسی وجود نخواهد داشت.
آنوقت دیگر زندگی زندگی
نخواهد بود بلکه
نیایشی اَست نِسبَت به بَشَر..
...📚
■ انسان کینهتوز یک سگ است،
نوعی سگ که فقط بر ردّپاها
نیروگذاری میکند:
برای او تحریک بهگونهای موضعی
با ردّپا درمیآمیزد،
انسان کینهتوز دیگر نمیتواند
واکنش خود را بهعمل درآورد...
انسان کینهتوز هر موجود یا ابژه را
دقیقا بهنسبت اثری که از آن میپذیرد
به منزلهی یک اهانت تجربه میکند.
زیبایی و نیکی از برای او ضرورتا
دشنامهاییاند به بزرگی درد یا
بدبختیای که تحمل میکند:
انسان کینهتوز به خودی خود
موجودی دردمند است:
تصلب یا سختشدگی آگاهیاش،
سرعت انجماد و یخبستن هر تحریک
در او و سنگینی ردپاهایی که
تسخیرش میکنند، جملگی
رنجهایی بس جانکاهاند. و بسی
ژرفتر از این، خاطرهٔ ردپاها به
خودی خود و درخود پر از کینه
است. این خاطره زهرآلود و افسرده
است، زیرا ابژه را مقصر میشناسد
تا ناتوانیاش را از خلاصکردن خود
از ردپاهای تحریک متناظر با این
ابژه جبران کند.
هم از اینروست که انتقام کینهتوزی،
حتی وقتی عملی میشود، دراصل
خود همچنان " روحانی "،
تخیلی و نمادین باقی میماند.
✍ #ژیل_دلوز
این متن از کتابِ؛ مادر
نوشتهٔ #ماکسیم_گورکی
رو میخوندم ضمیمه کنم که ؛
روی زمین مردمانی آزاد خواهند بود.
مردمانی که بهعلت آزادیشان بزرگند.
با قلبی عاری از کینه و حسد راه
خواهند رفت و دیگر در نهاد هيچکس
بدجنسی وجود نخواهد داشت.
آنوقت دیگر زندگی زندگی
نخواهد بود بلکه
نیایشی اَست نِسبَت به بَشَر..
...📚
❤5👍2💯2
کتاب دانش
.... روکانتن هرچه در جهان خارج و آنچه در آن میگذرد، بیشتر تعمق میورزد، آن را تحملناپذیر مییابد. برای او رابطهٔ متعارف کلمات و اشیاء گسسته شده. او تصور میکند که اشیا دارند لمسش میکنند. روکانتن موجبی برای ادامهٔ زندگی نمیبیند و این مشکل او در سراسر رمان…
....
ادبیات شاید نتواند جلوی جنگ
و خونریزی را بگیرد،
شاید نتواند از مرگ یک کودک
جلوگیری کند؛ ولی میتواند
کاری کند که دنیا به آن فکر کند.
✍ #ژان_پل_سارتر
که این مردم به زعم او سرشار از
خودفریبی هستند. آنها به خود
قبولاندهاند که اشيا همانگونه
هستند که آنها مینگرند.
روکانتن برای کشف وجود" باید
از این ریا فاصله بگیرد. اصولا
ضرورت را باید در میان معانی و
مفاهیم جستجو کرد.
- اوج داستان زمانی است که
روکانتن در پارک روی نیمکت نشسته
و ریشههای درخت شاه بلوط توجه
او را جلب میکند: اشراقی ناگهانی
به او دست میدهد و در یک حالت
خلسه مانند، کلید وجود، کلید
تهوعهای خود و کلید زندگی را
مییابد. او نتیجه میگیرد که هیچ
شیئ تعریف خود را ندارد. "
📖 مطالعه ص ۲۰۹
همیشه فکر میکردم، عشق و نفرت
و مرگ مثل زبانههای آتش جمعه
مقدس ، روی ما فرود ميان.
اینکه تنفر وجود داره ، که به
آدما مسلط میشه و اونا رو به
چیزی بالاتر از خودشون ارتقا
میده.
" مثل من فکر میکند. انگار
هیچوقت ترکش نکرده بودم."
میگویم:
" ما باهم تعییر کردیم.
با حقارت نگاهم میکند
' من مثل تو نیستم. '
با افسردگی ادامه میدهد:
' من سفر میکنم . تازه از سوئد
برگشتم.
" در آغوشش بگیرم؟ چه فایده؟
او هم مثل من تنهاست.. سعی
کردم یه کتاب بنویسم....
احساس وحشتناکی بهم دست داده،
که دیگر حرفی برای گفتن نداریم.
حالا کنجکاویام ته کشیده. او به
هيچکس وابسته نشده.
آنی ناگهانی میگوید باید الان بری.
منتظر کسی هستم.
" خب، بازم میبینمت؟
' نمیدونم، فردا میرم لندن. '
فقط از ترک کردن او نیست که
آشفتهام؛ - ترس وحشتناکی از
برگشتن خود به تنهایی دارم. -
باید بعداز پیداکردن دوبارهات،
ترکت کنم."
آهسته میگوید: نه، نه. تو دوباره
من رو پیدا نکردی. پسر بیچاره!
هیچوقت شانسی نداشتی.
برو بیرون.
یکشنبه
هنوز چیزی به گذشته تبدیل نشده
بود. او هنوز آنجا بود. - هنوز
احساس تنهایی نمیکردم. -
سوار تاکسی شدم تا به ایستگاه
سنلازار بروم.
و بعد دیدمشان. مرد هنوز جوان
و تنومند بود. سوار قطار شدند.
آنی مرا دید؛ ردی از عصبانیت در
چهرهاش نبود. سرد و بیاحساس.
- به وضوح دیدم همهچیز محو شد.
فردا باید به بوویل بروم. تا قبل از
پایان هفته در پاریس خواهم بود.
آیا از این تغییر چیزی عایدم
خواهد شد؟ از شهرها میترسم.
ادامه دارد
...📚
ادبیات شاید نتواند جلوی جنگ
و خونریزی را بگیرد،
شاید نتواند از مرگ یک کودک
جلوگیری کند؛ ولی میتواند
کاری کند که دنیا به آن فکر کند.
✍ #ژان_پل_سارتر
که این مردم به زعم او سرشار از
خودفریبی هستند. آنها به خود
قبولاندهاند که اشيا همانگونه
هستند که آنها مینگرند.
روکانتن برای کشف وجود" باید
از این ریا فاصله بگیرد. اصولا
ضرورت را باید در میان معانی و
مفاهیم جستجو کرد.
- اوج داستان زمانی است که
روکانتن در پارک روی نیمکت نشسته
و ریشههای درخت شاه بلوط توجه
او را جلب میکند: اشراقی ناگهانی
به او دست میدهد و در یک حالت
خلسه مانند، کلید وجود، کلید
تهوعهای خود و کلید زندگی را
مییابد. او نتیجه میگیرد که هیچ
شیئ تعریف خود را ندارد. "
📖 مطالعه ص ۲۰۹
همیشه فکر میکردم، عشق و نفرت
و مرگ مثل زبانههای آتش جمعه
مقدس ، روی ما فرود ميان.
اینکه تنفر وجود داره ، که به
آدما مسلط میشه و اونا رو به
چیزی بالاتر از خودشون ارتقا
میده.
" مثل من فکر میکند. انگار
هیچوقت ترکش نکرده بودم."
میگویم:
" ما باهم تعییر کردیم.
با حقارت نگاهم میکند
' من مثل تو نیستم. '
با افسردگی ادامه میدهد:
' من سفر میکنم . تازه از سوئد
برگشتم.
" در آغوشش بگیرم؟ چه فایده؟
او هم مثل من تنهاست.. سعی
کردم یه کتاب بنویسم....
احساس وحشتناکی بهم دست داده،
که دیگر حرفی برای گفتن نداریم.
حالا کنجکاویام ته کشیده. او به
هيچکس وابسته نشده.
آنی ناگهانی میگوید باید الان بری.
منتظر کسی هستم.
" خب، بازم میبینمت؟
' نمیدونم، فردا میرم لندن. '
فقط از ترک کردن او نیست که
آشفتهام؛ - ترس وحشتناکی از
برگشتن خود به تنهایی دارم. -
باید بعداز پیداکردن دوبارهات،
ترکت کنم."
آهسته میگوید: نه، نه. تو دوباره
من رو پیدا نکردی. پسر بیچاره!
هیچوقت شانسی نداشتی.
برو بیرون.
یکشنبه
هنوز چیزی به گذشته تبدیل نشده
بود. او هنوز آنجا بود. - هنوز
احساس تنهایی نمیکردم. -
سوار تاکسی شدم تا به ایستگاه
سنلازار بروم.
و بعد دیدمشان. مرد هنوز جوان
و تنومند بود. سوار قطار شدند.
آنی مرا دید؛ ردی از عصبانیت در
چهرهاش نبود. سرد و بیاحساس.
- به وضوح دیدم همهچیز محو شد.
فردا باید به بوویل بروم. تا قبل از
پایان هفته در پاریس خواهم بود.
آیا از این تغییر چیزی عایدم
خواهد شد؟ از شهرها میترسم.
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
👍5👌3❤1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تماشاکنیم
اگر باهوش باشید
احتمالا یک آدم ساده هم
هستید که بقیه از شما
سواستفاده میکنند!
□ چگونه مورد سواستفاده
قرار میگیریم؟
@ktabdansh 📚📚
...📚
اگر باهوش باشید
احتمالا یک آدم ساده هم
هستید که بقیه از شما
سواستفاده میکنند!
□ چگونه مورد سواستفاده
قرار میگیریم؟
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍5❤3💯1