کتاب دانش
.... داستانهای کوتاه 📖 بیاعتنا نویسنده: مارسل_پروست گفت: خانم لاورانس، اجازه میدهید از آقای لوپره دعوت کنم اینجا بمانند، چون ایشان در ردیف جلو تنها هستند. - بله عزیزم، بخصوص که تا لحظهٔ دیگر مجبورم بروم. یادتان که هست، خودتان موافقت کردید…
.
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نویسنده: مارسل_پروست
دریافت چه احساساتی در آن
قلب پدید آمده است.
بیهیچ کینه یا آزردگی ، به بانو
لاورانس نگاه میکرد ، بههمان
شیوه که بیمار بیچارهای که
آسم نفسش را بند آورده و درحال
خفگی است، از خلال چشمهای
اشکآلود بهکسانیکه برایش
دلسوزی میکنند و کمکی از دستشان
برنمیآیند، لبخند میزند اما
کینه و رنجشی از بیماری بهدل
ندارد.
ناگهان از جا برخاست.
بیایید دوست عزیز، نمیخواهم
باعث تأخیرتان شوم، هنگامیکه
مانتویش را میپوشید، در یکنظر
لوپره را دید و با نگرانی از اینکه
برود و دیگر او را نبیند،
شتابزده از پلهها پایین رفت.
نمیخواهم آقای لوپره فکرکند که
از او خوشم نيامده است، بهخصوص
اگر عازم سفر باشد.
بانو لاورانس پاسخ داد:
هرگز چنین حرفی نزد، چرا، شما
اینطور تصور کردید، پس او هم
همین تصور را دارد.
خانم لاورانس به تندی افزود:
گفتم که چنین حرفی نزد و وقتی
به کنار لوپره رسیدند، مادلن گفت:
آقای لوپره، پنجشنبه ساعت هشت
برای شام منتظر شما هستم.
- پنجشنبه آزاد نيستم.
" پس جمعه؟ "
- جمعه هم آزاد نيستم.
" شنبه؟ "
- شنبه؟ موافقم.
' اما عزیزم فراموش کردید شنبه
منزل پرنس اورانش دعوت دارید؟ '
" مهم نیست، خبر میدهم که نمیروم ".
لوپره گفت:
اوه، خانم، نمیخواهم...
مادلن با عصبانیت گفت: من
میخواهم. به هیچوجه خانهٔ فانی'
نمیروم. هرگز قصد نداشتم به
مهمانی او بروم.
پس از بازگشت به منزل، همچنانکه
با تأنی لباس درمیآورد، رویدادهای
آن شب را در ذهن مرور میکرد.
وقتی به لحظهای رسید که لوپره
از ماندن در کنار او در پردهٔ آخر
نمایش سرباز زده بود، از شرمندگی
سرخ شد.
ابتداییترین آئین دلربایی و کمترین
وقار و متانت، ایجاب میکرد که پس
از آن، برخوردی بینهایت سرد و
خشک با مرد جوان داشته باشد،
اما او سهبار در پلکان از لوپره دعوت
کرده بود. برآشفته، باغرور
سربلند کرد و در عمق آینه چنان به
چشم خود زیبا آمد که دیگر تردیدی
بهدل راه نداد. لوپره بیگمان او را
دوست میداشت. مادلن فقط
نگران و اندوهگین بود که او بزودی
به سفر میرود، و مهر و محبتی در
نظر مجسم میکرد که نمیدانست
چرا لوپره کوشیده بود از او پنهان
نگهدارد.
اما احتمالا بزودی به عشق اعتراف
میکرد، شاید در نامهای، شاید تا
چند ساعت دیگر و بدون شک،
عزیمتش را به تأخیر میانداخت،
با او به سفر میرفت...
چگونه؟...
نباید به این نکته میاندیشید. چهرهٔ
دلنشین و عاشقش را میدید که به
چهرهٔ او نزدیک میشود، پوزش
میطلبید و میگفت؛ ای بدجنس!
اما شاید نیز هنوز دوستش نمیداشت،
شاید بیآنکه فرصت دلباختن پیدا
کند، به سفر میرفت...
سرش را با تأثر پایین انداخت و
نگاهش به نگاه رنجورتر گلهای
پژمرده، نیمتنهاش افتاد، زیر پلکهای
چروکیدهشان، گویی آمادهٔ اشک
ریختن بودند.
اندیشهٔ اندک، زمانیکه رؤیای
ناخودآگاهش ادامه یافته بود،
اندک زمانیکه خوشبختیاش، حتی
اگر به تحقق میپیوست،
ادامه مییافت، با حزن و حسرت
گلهایی پیوند میخورد که پیش از
مرگ، روی قلبی که نخستین تپش
عشق، نخستین سرافکندگی و
نخستین حزن و اندوه را حس کرده
بود، تاب و طراوتش را از دست
میدادند.
ادامه دارد قسمت چهارم
...📚
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نویسنده: مارسل_پروست
دریافت چه احساساتی در آن
قلب پدید آمده است.
بیهیچ کینه یا آزردگی ، به بانو
لاورانس نگاه میکرد ، بههمان
شیوه که بیمار بیچارهای که
آسم نفسش را بند آورده و درحال
خفگی است، از خلال چشمهای
اشکآلود بهکسانیکه برایش
دلسوزی میکنند و کمکی از دستشان
برنمیآیند، لبخند میزند اما
کینه و رنجشی از بیماری بهدل
ندارد.
ناگهان از جا برخاست.
بیایید دوست عزیز، نمیخواهم
باعث تأخیرتان شوم، هنگامیکه
مانتویش را میپوشید، در یکنظر
لوپره را دید و با نگرانی از اینکه
برود و دیگر او را نبیند،
شتابزده از پلهها پایین رفت.
نمیخواهم آقای لوپره فکرکند که
از او خوشم نيامده است، بهخصوص
اگر عازم سفر باشد.
بانو لاورانس پاسخ داد:
هرگز چنین حرفی نزد، چرا، شما
اینطور تصور کردید، پس او هم
همین تصور را دارد.
خانم لاورانس به تندی افزود:
گفتم که چنین حرفی نزد و وقتی
به کنار لوپره رسیدند، مادلن گفت:
آقای لوپره، پنجشنبه ساعت هشت
برای شام منتظر شما هستم.
- پنجشنبه آزاد نيستم.
" پس جمعه؟ "
- جمعه هم آزاد نيستم.
" شنبه؟ "
- شنبه؟ موافقم.
' اما عزیزم فراموش کردید شنبه
منزل پرنس اورانش دعوت دارید؟ '
" مهم نیست، خبر میدهم که نمیروم ".
لوپره گفت:
اوه، خانم، نمیخواهم...
مادلن با عصبانیت گفت: من
میخواهم. به هیچوجه خانهٔ فانی'
نمیروم. هرگز قصد نداشتم به
مهمانی او بروم.
پس از بازگشت به منزل، همچنانکه
با تأنی لباس درمیآورد، رویدادهای
آن شب را در ذهن مرور میکرد.
وقتی به لحظهای رسید که لوپره
از ماندن در کنار او در پردهٔ آخر
نمایش سرباز زده بود، از شرمندگی
سرخ شد.
ابتداییترین آئین دلربایی و کمترین
وقار و متانت، ایجاب میکرد که پس
از آن، برخوردی بینهایت سرد و
خشک با مرد جوان داشته باشد،
اما او سهبار در پلکان از لوپره دعوت
کرده بود. برآشفته، باغرور
سربلند کرد و در عمق آینه چنان به
چشم خود زیبا آمد که دیگر تردیدی
بهدل راه نداد. لوپره بیگمان او را
دوست میداشت. مادلن فقط
نگران و اندوهگین بود که او بزودی
به سفر میرود، و مهر و محبتی در
نظر مجسم میکرد که نمیدانست
چرا لوپره کوشیده بود از او پنهان
نگهدارد.
اما احتمالا بزودی به عشق اعتراف
میکرد، شاید در نامهای، شاید تا
چند ساعت دیگر و بدون شک،
عزیمتش را به تأخیر میانداخت،
با او به سفر میرفت...
چگونه؟...
نباید به این نکته میاندیشید. چهرهٔ
دلنشین و عاشقش را میدید که به
چهرهٔ او نزدیک میشود، پوزش
میطلبید و میگفت؛ ای بدجنس!
اما شاید نیز هنوز دوستش نمیداشت،
شاید بیآنکه فرصت دلباختن پیدا
کند، به سفر میرفت...
سرش را با تأثر پایین انداخت و
نگاهش به نگاه رنجورتر گلهای
پژمرده، نیمتنهاش افتاد، زیر پلکهای
چروکیدهشان، گویی آمادهٔ اشک
ریختن بودند.
اندیشهٔ اندک، زمانیکه رؤیای
ناخودآگاهش ادامه یافته بود،
اندک زمانیکه خوشبختیاش، حتی
اگر به تحقق میپیوست،
ادامه مییافت، با حزن و حسرت
گلهایی پیوند میخورد که پیش از
مرگ، روی قلبی که نخستین تپش
عشق، نخستین سرافکندگی و
نخستین حزن و اندوه را حس کرده
بود، تاب و طراوتش را از دست
میدادند.
ادامه دارد قسمت چهارم
...📚
👍4
مَن یک نَخورده مَستم،
از مزهٔ نگاهت،
بسیار این چنیناند
هشیار پشت هشیار..
- افشین یداللهی
📚🌒
از مزهٔ نگاهت،
بسیار این چنیناند
هشیار پشت هشیار..
- افشین یداللهی
📚🌒
👍4👎1👌1😍1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آهنگ: به خدا نه
■ #مارتیک
ترانهسرا و آهنگساز: جهانبخش پازوکی
تنظیمکننده: منوچهر چشمآذر
----
دامنکشان همیشد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوشکشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوشخرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خندهی دلآشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیهچشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوهی رسیده
- حافظ لسان الغیب
این هفته؛
شادکامی و برکت همراهتان ♡
...📚🍃🌺
■ #مارتیک
ترانهسرا و آهنگساز: جهانبخش پازوکی
تنظیمکننده: منوچهر چشمآذر
----
دامنکشان همیشد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوشکشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوشخرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خندهی دلآشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیهچشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوهی رسیده
- حافظ لسان الغیب
این هفته؛
شادکامی و برکت همراهتان ♡
...📚🍃🌺
❤3👍1👌1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#فیلم_سینمایی
یک مرد کارگر 2025
🔈 دوبله فارسی
🔥 با بازی. #جیسون_استاتهام
جیسون فلمینگ، مراب نینیدره
⭐️ امتیاز lMDb :
6.1 از 10
🔰 ژانر اکشن
🌎 محصول کشور: ایالات متحده،
بریتانیا
👤 کارگردان: David- Ayer
💢 کیفیت HDRip
📽 #یک_مرد_کارگر
✔️ خلاصه داستان: لوون کید "
یک مأمور سابق سیا است که حرفه
خود را رها کرده تا بهعنوان یک
کارگر ساختمانی زندگی سادهای
را سپری کند و پدر خوبی باشد.
اما وقتی دختر رئیسش که برای
او مانند خانواده است توسط
قاچاقچیان انسان گرفتار میشود
جستجوی لوون برای بازگرداندن
او به خانه ، دنیایی از فساد را
آشکار میکند که بسیار بزرگتر از
آن چیزی است که او تصور میکرد...
t.iss.one/ktabdansh 📚📚
...📚
یک مرد کارگر 2025
🔈 دوبله فارسی
🔥 با بازی. #جیسون_استاتهام
جیسون فلمینگ، مراب نینیدره
⭐️ امتیاز lMDb :
6.1 از 10
🔰 ژانر اکشن
🌎 محصول کشور: ایالات متحده،
بریتانیا
👤 کارگردان: David- Ayer
💢 کیفیت HDRip
📽 #یک_مرد_کارگر
✔️ خلاصه داستان: لوون کید "
یک مأمور سابق سیا است که حرفه
خود را رها کرده تا بهعنوان یک
کارگر ساختمانی زندگی سادهای
را سپری کند و پدر خوبی باشد.
اما وقتی دختر رئیسش که برای
او مانند خانواده است توسط
قاچاقچیان انسان گرفتار میشود
جستجوی لوون برای بازگرداندن
او به خانه ، دنیایی از فساد را
آشکار میکند که بسیار بزرگتر از
آن چیزی است که او تصور میکرد...
t.iss.one/ktabdansh 📚📚
...📚
👍3❤2
🔹🔸🔹🔸
تولید علم برای ملتی که
شکم خالی دارد،
بیشتر شبیه طنز است.
زندگی با ارضای نیازهای اولیه
انسان آغاز میشود،
با تولید ثروت ادامه پیدا میکند،
و با تکیه بر معنویت، غنی میشود.
این ترتیب را نمیشود بهسادگی
تغییر داد!
اما امروز ، بخش عمدهای از
جامعهٔ انسانی، قربانی تفکری است
که میکوشد این مخروط را وارونه
روی زمین قرار دهد،
یعنی با معنویت آغاز کند، با علم،
معنویت را تثبیت کند،
با ثروت از علم و معنویت دفاع کند
و در نهایت پس از مرگ ، در بهشت
به ارضای نیازهای اولیه
خود بپردازد.
...📚
تولید علم برای ملتی که
شکم خالی دارد،
بیشتر شبیه طنز است.
زندگی با ارضای نیازهای اولیه
انسان آغاز میشود،
با تولید ثروت ادامه پیدا میکند،
و با تکیه بر معنویت، غنی میشود.
این ترتیب را نمیشود بهسادگی
تغییر داد!
اما امروز ، بخش عمدهای از
جامعهٔ انسانی، قربانی تفکری است
که میکوشد این مخروط را وارونه
روی زمین قرار دهد،
یعنی با معنویت آغاز کند، با علم،
معنویت را تثبیت کند،
با ثروت از علم و معنویت دفاع کند
و در نهایت پس از مرگ ، در بهشت
به ارضای نیازهای اولیه
خود بپردازد.
...📚
👍4👏3😢2👌1💔1
چه روز قشنگی خواهد بود
روزیکه..
ماهم روزنامه کیهانرا بخواهیم
و بشنویم که دیگر منتشر نمیشود!
پرویز پرستویی
آقای شریعتمداری
بگذارید مسؤلین ذیربط خودشون
تصمیم بگیرند. ببخشید!
حکایت رابینویچ..
رابینویچ به کافهای میرود
مینشیند و یک فنجان چای و
یک نسخه از روزنامه پراودا
سفارش میدهد. گارسون با تعجب
پاسخ میدهدچای را میآورم اما
روزنامهٔ پراودا دیگر منتشر
نمیشود!
پراودا، روزنامهٔ رسمی حزب
کمونیست شوروی بود.
رابینویچ با لبخند میگوید
خب، فقط چای بیاور.
روز بعد او دوباره بههمان کافه
میرود و همان سفارش را میدهد.
گارسون بازهم همان پاسخ را میدهد.
روز سوم رابینویچ بازهم همان
درخواست را تکرار میکند
اینبار گارسون که کلافه شده
با لحنی تند میگوید
آقاشما که آدم باهوشی بهنظر
میرسید سهروز است که روزنامه
پراودا را میخواهید و من هم
سهروز است که میگویم این
روزنامه دیگر منتشر نمیشود.
رابینویچ آرام سرش را تکان میدهد
و با لحنی رضایتبخش میگوید
میدانم فقط دوست دارم دوباره
بشنوم.
چهروز قشنگی خواهد بود روزیکه
ماهم روزنامه کیهان را بخواهیم
و بشنویم که دیگر منتشر نمیشود!.
نواندیش
...📚
روزیکه..
ماهم روزنامه کیهانرا بخواهیم
و بشنویم که دیگر منتشر نمیشود!
پرویز پرستویی
آقای شریعتمداری
بگذارید مسؤلین ذیربط خودشون
تصمیم بگیرند. ببخشید!
حکایت رابینویچ..
رابینویچ به کافهای میرود
مینشیند و یک فنجان چای و
یک نسخه از روزنامه پراودا
سفارش میدهد. گارسون با تعجب
پاسخ میدهدچای را میآورم اما
روزنامهٔ پراودا دیگر منتشر
نمیشود!
پراودا، روزنامهٔ رسمی حزب
کمونیست شوروی بود.
رابینویچ با لبخند میگوید
خب، فقط چای بیاور.
روز بعد او دوباره بههمان کافه
میرود و همان سفارش را میدهد.
گارسون بازهم همان پاسخ را میدهد.
روز سوم رابینویچ بازهم همان
درخواست را تکرار میکند
اینبار گارسون که کلافه شده
با لحنی تند میگوید
آقاشما که آدم باهوشی بهنظر
میرسید سهروز است که روزنامه
پراودا را میخواهید و من هم
سهروز است که میگویم این
روزنامه دیگر منتشر نمیشود.
رابینویچ آرام سرش را تکان میدهد
و با لحنی رضایتبخش میگوید
میدانم فقط دوست دارم دوباره
بشنوم.
چهروز قشنگی خواهد بود روزیکه
ماهم روزنامه کیهان را بخواهیم
و بشنویم که دیگر منتشر نمیشود!.
نواندیش
...📚
👍11👌2
دَر جَهان، تَنها دوگروه اَز مَردُم هَستَند که
هرگز تغییر نمییابند ؛
بَرترین خردمندان وَ
پَستترین بیخردان !
✍ همینگوی
📚🌗
هرگز تغییر نمییابند ؛
بَرترین خردمندان وَ
پَستترین بیخردان !
✍ همینگوی
📚🌗
👍6👎1
📚🍃
" آنقدر قوی باشید که
هیچچیز ذهنتان را بههم نریزد..
در هر گفتگویی با دیگران کلامی
از سلامتی، شادی، محبت و
برکت بر زبان بياوريد.. "
" برای ناراحتی، صبور.
برای ترس، قوی.
و در برابر خشم، متین باشید. "
" موقع خستهشدن به دو چیز
فکر کنید؛
آنهایی که منتظر شکستتان
هستند، تا به شما بخندند.
آنهایی که منتظر پیروزیتان
هستند، تا با شما بخندند. "
" همیشه گزینهای را انتخاب کنید
که بیشتر شما را میترساند!
این دقیقآ به رشد شما
کمک میکند.
...📚🍃
" آنقدر قوی باشید که
هیچچیز ذهنتان را بههم نریزد..
در هر گفتگویی با دیگران کلامی
از سلامتی، شادی، محبت و
برکت بر زبان بياوريد.. "
" برای ناراحتی، صبور.
برای ترس، قوی.
و در برابر خشم، متین باشید. "
" موقع خستهشدن به دو چیز
فکر کنید؛
آنهایی که منتظر شکستتان
هستند، تا به شما بخندند.
آنهایی که منتظر پیروزیتان
هستند، تا با شما بخندند. "
" همیشه گزینهای را انتخاب کنید
که بیشتر شما را میترساند!
این دقیقآ به رشد شما
کمک میکند.
موفقیت در خودِ شماست
با انرژی ادامه دهید.. "
...📚🍃
👍7👎1
آدم جعبه ای.pdf
1.9 MB
اینجا شهر آدم جعبهایهاست
شرط اصلی سکونت در آن
ناشناس بودن است و
حق شهروندی فقط به
کسانی داده میشود که
کسی نباشند!
📚 آدم جعبهای
✍ #کوبو_آبه
یک شاهکار وهمآور
این رمان داستان ترسناک
و غریب مردی را
روایت میکند که با پنهان شدن
در یک جعبه مقوایی از جامعه
کنارهگیری میکند و در این
فرآیند با بحران هویت
مواجه میشود
📚 #آدم_جعبه_ای
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
شرط اصلی سکونت در آن
ناشناس بودن است و
حق شهروندی فقط به
کسانی داده میشود که
کسی نباشند!
📚 آدم جعبهای
✍ #کوبو_آبه
یک شاهکار وهمآور
این رمان داستان ترسناک
و غریب مردی را
روایت میکند که با پنهان شدن
در یک جعبه مقوایی از جامعه
کنارهگیری میکند و در این
فرآیند با بحران هویت
مواجه میشود
📚 #آدم_جعبه_ای
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
👍5👎1
کتاب دانش
. سارتر در دفاع خود در برابر اتهام پوچ گرایی در آثار داستانیاش نوشته ؛ برخی آثار داستانی ما را بهخاطر توصیف شخصیتهای ضعیف، بزدل، و گاهی شرور نکوهش میکنند. وقتی یک اگزیستانسیالیست یک فرد بزدل را ترسیم میکند، این کار را به این دلیل انجام میدهد که…
.
( چیزی که امکان تغییر و تبدیل ندارد )
دیگران نقش آدمی را محدود میکنند
خودفریبی درواقع راهی برای گریز
از اضطراب است.
سارتر میگوید از مواجه آنچه هست
دچار تهوع میشوم و از منظر او
غایت خودفریبی است او غایت را
نفی میکند چراكه غایت وقتی
مطرح میشود که شما طرح و
نقشهای برای انسان درنظر بگيريد
( روش پدیدارشناسی در سارتر
وجود انسان و توصیف است )
روکانتن با مشاهده و بررسی
زندگی خود،به فهمی دقیق از جهان
خارج و نیز موقعیت خود دست
مییابد و رابطهاش را با جهان،
رابطهای پریشان میبیند، تأثیر
این آگاهی است که اغلب موجب
احساس تهوع میگردد.
این توضیح ادامه داره ...
📖 مطالعه ص ۱۹۸
شنبه
آنی با لباس بلند سیاهی، در را به
رویم باز میکند.
واقعا خودش است. چهرهٔ عبوسی
به خودش گرفته، چاق شده.
راه رفتنش مانند قبل نیست؛
کمی وقار. واقعا آنی اس.
یالا اونجا نایست. کتت رو دربیار و
بشین.
این اتاق سرد با در نیمهباز حمامش،
چیزی منحوس دربارهاش دارد.
شبیه اتاق من در بوویل است،
البته دلگیرتر و مجللتر.
موهایش را کوتاه نکرده.
چیزی ندارد بهمن بگوید؟
چرا مجبورم کرد بیایم اینجا؟
این سکوت، غیرقابل تحمل است.
" از دیدنت خوشحالم "
آخرین کلمه در گلویم گیر میکند.
دوباره نگاهم را بالا آوردم.
آنی یکجور مهربان نگاهم میکند.
" اصلا عوض نشدی؟ هنوز همون
اندازه احمقی؟ تو یه علامتی،
علامت کنار جاده. با خونسردی
توضیح میدی. بهخاطر همین
بهت نیاز دارم.
بهم نیاز داری؟ توی این چهارسال
چیزی نگفتی.
" لازم نیست که ببینمت، میدونی
که قشنگ هم نیستی. نیاز دارم
وجود داشته باشی و عوض نشی.
به سردی میگویم: که اینطور؟
برگشتیم سر بحثهای قبلی.
درحالیکه آرزوهای پیشپاافتادهای
داشتم. سکوت.
دستهایش نمیلرزند.
اشک در چشمانم حلقه میزند.
" اگه تو خیابون منو میدیدی،
میشناختی؟ رنگ موهام یادت بود؟
و تو رنگ موهات قرمزه.
کلاهت کجاست؟
دیگه کلاه نمیذارم سرم.
" تبریک میگم، موهای تو با هیچی
جور در نمياد. اصلا بهت نمیاومد.
این دانستههای گذشتهام پریشانم
میکند. عقاید؛ لجاجتها و تنفرهای
گذشتهاش کاملا زنده است..
" تو لندن، رفته بودم تئاتر. "
با کندلر؟
" نه. با اون نبودم. "
آثار زندگی از صورتش محو میشود.
" دیگه بازی نمیکنم. سفر میکنم.
اونطوری دلواپس نگاهم نکن.
با مردی سن و سال دار هستم.
چای میخوری؟
حالا باید درمورد خودت باهام
حرف بزنی...
در بوویل زندگی میکنم. دارم یک
کتاب درمورد مارکی دو رولبون
مینویسم.
اگر یک سؤال دیگر بپرسد، همهچیز
را به او خواهم گفت. تهوع. وجود.
قلبم خیلی سریع میتپد.
ناگهان میگوید:
من عوض شدم.
حالا ساکت است. داخل فنجانها،
چای میریزد. خسته بهن میرسد.
" خندهات مثل سابقه، اشتیاقت
برای حرفزدن با خودت. تاریخ
میشله رو میخونی.
میگوید:
آره، من عوض شدم. از همه لحاظ.
اون آدم سابق نیستم.
روبرویم میایستد.
درنگ میکنم. آزرده شده.
روی لبه صندلی نشستم،
مراقبم تا در دام نیفتم .
بحث میکنند. "
این اتاق خالیه... تو هیچوقت در
رو برام باز نمیکردی، کافی بود
یک کلمه حرف بزنم... اخم میکردی..
دیگه لحظات بینقصی وجود نداره؟
نه.!
... همهچیز تموم شده... اون نمایشهای
تراژدی...
آره خب، تموم شد.
با لبخند مبهمی که صورتش را
جوان میکند، نگاه میکند.
" وجود تو برام ضروریه. من عوض
میشم ولی تو بی حرکتی.
من رشد کردم...
میگوید: اوه، تغییرهای ذهنی!
چهچیزی در صدایش هست که
وحشتزدهام میکند؟
از جا میپرم...
من یهجور قطعیت جسمی دارم.
احساس میکنم دیگه لحظه
بینقصی وجود نداره.
وقتی دارم راه میرم، توی پاهام
حسش میکنم.
چیزی شبیه الهام برايم اتفاق
نيفتاده؛ زندگیم شروع به تغییر کرده.
مبهوتم.
معذبم.
نمیتونم بهش عادت کنم.
ادامه دارد
...📚
( چیزی که امکان تغییر و تبدیل ندارد )
دیگران نقش آدمی را محدود میکنند
خودفریبی درواقع راهی برای گریز
از اضطراب است.
سارتر میگوید از مواجه آنچه هست
دچار تهوع میشوم و از منظر او
غایت خودفریبی است او غایت را
نفی میکند چراكه غایت وقتی
مطرح میشود که شما طرح و
نقشهای برای انسان درنظر بگيريد
( روش پدیدارشناسی در سارتر
وجود انسان و توصیف است )
روکانتن با مشاهده و بررسی
زندگی خود،به فهمی دقیق از جهان
خارج و نیز موقعیت خود دست
مییابد و رابطهاش را با جهان،
رابطهای پریشان میبیند، تأثیر
این آگاهی است که اغلب موجب
احساس تهوع میگردد.
این توضیح ادامه داره ...
📖 مطالعه ص ۱۹۸
شنبه
آنی با لباس بلند سیاهی، در را به
رویم باز میکند.
واقعا خودش است. چهرهٔ عبوسی
به خودش گرفته، چاق شده.
راه رفتنش مانند قبل نیست؛
کمی وقار. واقعا آنی اس.
یالا اونجا نایست. کتت رو دربیار و
بشین.
این اتاق سرد با در نیمهباز حمامش،
چیزی منحوس دربارهاش دارد.
شبیه اتاق من در بوویل است،
البته دلگیرتر و مجللتر.
موهایش را کوتاه نکرده.
چیزی ندارد بهمن بگوید؟
چرا مجبورم کرد بیایم اینجا؟
این سکوت، غیرقابل تحمل است.
" از دیدنت خوشحالم "
آخرین کلمه در گلویم گیر میکند.
دوباره نگاهم را بالا آوردم.
آنی یکجور مهربان نگاهم میکند.
" اصلا عوض نشدی؟ هنوز همون
اندازه احمقی؟ تو یه علامتی،
علامت کنار جاده. با خونسردی
توضیح میدی. بهخاطر همین
بهت نیاز دارم.
بهم نیاز داری؟ توی این چهارسال
چیزی نگفتی.
" لازم نیست که ببینمت، میدونی
که قشنگ هم نیستی. نیاز دارم
وجود داشته باشی و عوض نشی.
به سردی میگویم: که اینطور؟
برگشتیم سر بحثهای قبلی.
درحالیکه آرزوهای پیشپاافتادهای
داشتم. سکوت.
دستهایش نمیلرزند.
اشک در چشمانم حلقه میزند.
" اگه تو خیابون منو میدیدی،
میشناختی؟ رنگ موهام یادت بود؟
و تو رنگ موهات قرمزه.
کلاهت کجاست؟
دیگه کلاه نمیذارم سرم.
" تبریک میگم، موهای تو با هیچی
جور در نمياد. اصلا بهت نمیاومد.
این دانستههای گذشتهام پریشانم
میکند. عقاید؛ لجاجتها و تنفرهای
گذشتهاش کاملا زنده است..
" تو لندن، رفته بودم تئاتر. "
با کندلر؟
" نه. با اون نبودم. "
آثار زندگی از صورتش محو میشود.
" دیگه بازی نمیکنم. سفر میکنم.
اونطوری دلواپس نگاهم نکن.
با مردی سن و سال دار هستم.
چای میخوری؟
حالا باید درمورد خودت باهام
حرف بزنی...
در بوویل زندگی میکنم. دارم یک
کتاب درمورد مارکی دو رولبون
مینویسم.
اگر یک سؤال دیگر بپرسد، همهچیز
را به او خواهم گفت. تهوع. وجود.
قلبم خیلی سریع میتپد.
ناگهان میگوید:
من عوض شدم.
حالا ساکت است. داخل فنجانها،
چای میریزد. خسته بهن میرسد.
" خندهات مثل سابقه، اشتیاقت
برای حرفزدن با خودت. تاریخ
میشله رو میخونی.
میگوید:
آره، من عوض شدم. از همه لحاظ.
اون آدم سابق نیستم.
روبرویم میایستد.
درنگ میکنم. آزرده شده.
روی لبه صندلی نشستم،
مراقبم تا در دام نیفتم .
بحث میکنند. "
این اتاق خالیه... تو هیچوقت در
رو برام باز نمیکردی، کافی بود
یک کلمه حرف بزنم... اخم میکردی..
دیگه لحظات بینقصی وجود نداره؟
نه.!
... همهچیز تموم شده... اون نمایشهای
تراژدی...
آره خب، تموم شد.
با لبخند مبهمی که صورتش را
جوان میکند، نگاه میکند.
" وجود تو برام ضروریه. من عوض
میشم ولی تو بی حرکتی.
من رشد کردم...
میگوید: اوه، تغییرهای ذهنی!
چهچیزی در صدایش هست که
وحشتزدهام میکند؟
از جا میپرم...
من یهجور قطعیت جسمی دارم.
احساس میکنم دیگه لحظه
بینقصی وجود نداره.
وقتی دارم راه میرم، توی پاهام
حسش میکنم.
چیزی شبیه الهام برايم اتفاق
نيفتاده؛ زندگیم شروع به تغییر کرده.
مبهوتم.
معذبم.
نمیتونم بهش عادت کنم.
📚 تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
👍5
کتاب دانش
. داستانهای کوتاه 📖 بیاعتنا نویسنده: مارسل_پروست دریافت چه احساساتی در آن قلب پدید آمده است. بیهیچ کینه یا آزردگی ، به بانو لاورانس نگاه میکرد ، بههمان شیوه که بیمار بیچارهای که آسم نفسش را بند آورده و درحال خفگی است، از خلال چشمهای …
....
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نویسنده؛ - مارسل_پروست
فردای آن روز در اتاقش،
که معمولا از هیاهوی شکوهمند
گلهای سرخ تازه سرشار بود،
هیچ گلی نخواست.
هنگامیکه بانو لاورانس به منزل
مادلن وارد شد،
در برابر گلدانهایی ایستاد که
ارکیدههای عاری از زیبایی،
البته برای چشمان بیعشق، جان
میسپردند.
چرا، عزیزم، شما که گلها را بسیار
دوست میداشتید.
مادلن میخواست پاسخ دهد:
بهنظرم میرسد که امروز حقيقتا
دوستشان دارم، اما سکوت کرد.
میل نداشت توضیح بدهد و احساس
میکرد حقایقی وجود دارند که
برای کسانیکه خود برای آنها واقف
نشدهاند، نمیتوان درکپذیر ساخت.
در برابر سرزنش بانو لاورانس، به
لبخند محبتآمیزی بسنده کرد.
این احساس که زندگی تازهاش، بر
همهکس و شاید بر لوپره نیز پوشیده
است، لذتی کمنظیر و حزنی
غرورآمیز به وی میبخشید.
نامهها را آوردند، نامهای از لوپره
نرسیده بود.
از دلسردی بر خود لرزید.
آنگاه تفاوت بین پوچی و ناامیدی
را - زمانیکه کوچکترین روزنهٔ
امیدی وجود نداشته است - با
شدت بسیار حقیری و بسیار
دردناک ناامیدیاش پیش خود
سنجید و پی برد که از آن پس دگر
فقط در فراز و نشیب حوادث و
واقعیات، زندگی نمیکند.
پردهٔ رؤیاهای واهی برای مدتی،
نامعلوم در برابر چشمانش به نمایش
درآمده بود.
جز از خلال این پرده نمیتوانست
پدیدههای زندگی را ببیند و شاید
بیش از همه، پدیدههایی را که
دوست داشت به گونهای هرچه
واقعیتر و هرچه یکسانتر با
لوپره بشناسد و تجربه کند.
پدیدههایی که همگی به او مربوط
میشدند. با این همه، امیدی برایش
باقی مانده بود.
این امید که لوپره دروغ گفته و
بیاعتناییاش، تظاهر باشد،
مادلن با تکیه بر اشتراک نظر
همگان میدانست که یکی از
زیباترین زنهای پاریس است و
شهرت هوشمندی، ظرافتطبع،
آراستگی و موقعیت اجتماعی
برجسته،جلوهای شگفت، به
زیبائیاش میافزاید.
از سوی دیگر، لوپره فردی باهوش،
هنرمند، بسیار آرام و بسیار خانواده
دوست، محسوب میشد.
اما خواهان چندانی نداشت و هرگز
محبوبیتی بین زنان بهدست نیاورده
بود:
توجهی که مادلن به او معطوف
میداشت، احتمالا باورنکردنی و
نامنتظر بهنظرش میرسید.
پس زن جوان تعجب میکرد و
امیدی در دل میپروراند...
اگرچه مادلن برای لحظهای تمام
دلبستگیها و مهر و اشتیاق
زندگیاش را به لوپره وابسته دیده
بود، اما هنوز میاندیشید که او،
هرچند فردی دلپسند، اما بههرحال
کمارزشتر از مردانِ برجستهای
است که از چهار سال پیش، پس
از مرگِ مارکی- دوگوور، روزی
چندبار به دیدنش میآمدند تا
دورهٔ بیوهگیاش را تسلی بخشند و
عزیزترین آرایههای زندگیاش
بودند، قضاوت دیگران نیز، این
رأی و نظر را تأیید میکرد.
مادلن بهخوبی میفهمید که
تمایل و علاقهٔ توضیحناپذیری که
لوپره را برای او به انسانی یگانه
تبدیل میکند، نمیتواند او را در
سطح و شأن دیگران قرار دهد،
دلایل عشق مادلن در وجود خودش
بود و اگر اندکی نیز به مرد جوان
بستگی داشت ،
برتری ذهنی یا حتی جسمی،
سبب آن نبود.
چون دوستش داشت، طبعأ هیچ
چهره، هیچ لبخند و رفتاری
دلپذیرتر از چهره، لبخند و افکار
او نبود.
ادامه دارد. قسمت پنجم
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نویسنده؛ - مارسل_پروست
فردای آن روز در اتاقش،
که معمولا از هیاهوی شکوهمند
گلهای سرخ تازه سرشار بود،
هیچ گلی نخواست.
هنگامیکه بانو لاورانس به منزل
مادلن وارد شد،
در برابر گلدانهایی ایستاد که
ارکیدههای عاری از زیبایی،
البته برای چشمان بیعشق، جان
میسپردند.
چرا، عزیزم، شما که گلها را بسیار
دوست میداشتید.
مادلن میخواست پاسخ دهد:
بهنظرم میرسد که امروز حقيقتا
دوستشان دارم، اما سکوت کرد.
میل نداشت توضیح بدهد و احساس
میکرد حقایقی وجود دارند که
برای کسانیکه خود برای آنها واقف
نشدهاند، نمیتوان درکپذیر ساخت.
در برابر سرزنش بانو لاورانس، به
لبخند محبتآمیزی بسنده کرد.
این احساس که زندگی تازهاش، بر
همهکس و شاید بر لوپره نیز پوشیده
است، لذتی کمنظیر و حزنی
غرورآمیز به وی میبخشید.
نامهها را آوردند، نامهای از لوپره
نرسیده بود.
از دلسردی بر خود لرزید.
آنگاه تفاوت بین پوچی و ناامیدی
را - زمانیکه کوچکترین روزنهٔ
امیدی وجود نداشته است - با
شدت بسیار حقیری و بسیار
دردناک ناامیدیاش پیش خود
سنجید و پی برد که از آن پس دگر
فقط در فراز و نشیب حوادث و
واقعیات، زندگی نمیکند.
پردهٔ رؤیاهای واهی برای مدتی،
نامعلوم در برابر چشمانش به نمایش
درآمده بود.
جز از خلال این پرده نمیتوانست
پدیدههای زندگی را ببیند و شاید
بیش از همه، پدیدههایی را که
دوست داشت به گونهای هرچه
واقعیتر و هرچه یکسانتر با
لوپره بشناسد و تجربه کند.
پدیدههایی که همگی به او مربوط
میشدند. با این همه، امیدی برایش
باقی مانده بود.
این امید که لوپره دروغ گفته و
بیاعتناییاش، تظاهر باشد،
مادلن با تکیه بر اشتراک نظر
همگان میدانست که یکی از
زیباترین زنهای پاریس است و
شهرت هوشمندی، ظرافتطبع،
آراستگی و موقعیت اجتماعی
برجسته،جلوهای شگفت، به
زیبائیاش میافزاید.
از سوی دیگر، لوپره فردی باهوش،
هنرمند، بسیار آرام و بسیار خانواده
دوست، محسوب میشد.
اما خواهان چندانی نداشت و هرگز
محبوبیتی بین زنان بهدست نیاورده
بود:
توجهی که مادلن به او معطوف
میداشت، احتمالا باورنکردنی و
نامنتظر بهنظرش میرسید.
پس زن جوان تعجب میکرد و
امیدی در دل میپروراند...
اگرچه مادلن برای لحظهای تمام
دلبستگیها و مهر و اشتیاق
زندگیاش را به لوپره وابسته دیده
بود، اما هنوز میاندیشید که او،
هرچند فردی دلپسند، اما بههرحال
کمارزشتر از مردانِ برجستهای
است که از چهار سال پیش، پس
از مرگِ مارکی- دوگوور، روزی
چندبار به دیدنش میآمدند تا
دورهٔ بیوهگیاش را تسلی بخشند و
عزیزترین آرایههای زندگیاش
بودند، قضاوت دیگران نیز، این
رأی و نظر را تأیید میکرد.
مادلن بهخوبی میفهمید که
تمایل و علاقهٔ توضیحناپذیری که
لوپره را برای او به انسانی یگانه
تبدیل میکند، نمیتواند او را در
سطح و شأن دیگران قرار دهد،
دلایل عشق مادلن در وجود خودش
بود و اگر اندکی نیز به مرد جوان
بستگی داشت ،
برتری ذهنی یا حتی جسمی،
سبب آن نبود.
چون دوستش داشت، طبعأ هیچ
چهره، هیچ لبخند و رفتاری
دلپذیرتر از چهره، لبخند و افکار
او نبود.
ادامه دارد. قسمت پنجم
...📚🌟🖊
👍5👎1
.
تصور میکنم
همه باید بر این مسأله متفق شویم
که روی زمین گستردهٔ ما،
احمقها در اکثریتی بهشدت
هولانگیز قرار دارند .
هیچوقت حق با اکثریت نیست..
هیچوقت...
هر فرد آزادی که برای خودش
فکر میکند- خودش باشد و اصالت
داشته باشد- باید علیه این
دروغهای اجتماعی بایستد.
در برابر اکثریت یکپارچه
لعنتی بیسواد، که راهبرشان
یک مشت دروغگو هستند.
- #هنریک_ایبسن
- کتابِ: دُشمَنِ مَردّم
📚🌒
تصور میکنم
همه باید بر این مسأله متفق شویم
که روی زمین گستردهٔ ما،
احمقها در اکثریتی بهشدت
هولانگیز قرار دارند .
هیچوقت حق با اکثریت نیست..
هیچوقت...
هر فرد آزادی که برای خودش
فکر میکند- خودش باشد و اصالت
داشته باشد- باید علیه این
دروغهای اجتماعی بایستد.
در برابر اکثریت یکپارچه
لعنتی بیسواد، که راهبرشان
یک مشت دروغگو هستند.
- #هنریک_ایبسن
- کتابِ: دُشمَنِ مَردّم
📚🌒
👍5👎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تماشاکنیم
این حالت باعث میشه سیستم
عصبی کمکم آروم بگیره، عضلات
بدن شُل بشن و یه پیام مهم به
مغز برسه؛
" اینجا امنه "
وقتی مغز این پیام رو دریافت
میکنه، واکنشهای استرسی
شروع به خاموش شدن میکنن.
کمکم ضربان قلب پایین مياد،
تنفس عمیقتر میشه و ذهن
از حالت آمادهباش خارج میشه.
در واقع بدن از وضعیت " ستیز
یا گریز بیرون میاد و وارد حالت
" آرامش، بازسازی و ترمیم " میشه
- جایی که بدن میتونه خودش رو
ترمیم کنه و دوباره نفس بکشه...
@ktabdansh 📚🍃
این حالت باعث میشه سیستم
عصبی کمکم آروم بگیره، عضلات
بدن شُل بشن و یه پیام مهم به
مغز برسه؛
" اینجا امنه "
وقتی مغز این پیام رو دریافت
میکنه، واکنشهای استرسی
شروع به خاموش شدن میکنن.
کمکم ضربان قلب پایین مياد،
تنفس عمیقتر میشه و ذهن
از حالت آمادهباش خارج میشه.
در واقع بدن از وضعیت " ستیز
یا گریز بیرون میاد و وارد حالت
" آرامش، بازسازی و ترمیم " میشه
- جایی که بدن میتونه خودش رو
ترمیم کنه و دوباره نفس بکشه...
@ktabdansh 📚🍃
❤2👍2👌2💘2
سگ ولگرد.pdf
2.5 MB
📚 #سگ_ولگرد
از زاویه یک سگ رها شده و
آسیب دیده روایت میشود.
داستان بنبست و کاتیا و
دونژوان کرج، تاریکخانه و
میهنپرست، تختابونصر و
تجلی .
هشت داستان کوتاه از
👤 #صادق_هدایت
در تاریخ، ننگ این دوره را به
آب زمزم و کوثر هم
نمیشود شست.."
" آسوده باشید؛ از این
گوهتر هم خواهد شد..
صادق هدایت
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
از زاویه یک سگ رها شده و
آسیب دیده روایت میشود.
داستان بنبست و کاتیا و
دونژوان کرج، تاریکخانه و
میهنپرست، تختابونصر و
تجلی .
هشت داستان کوتاه از
👤 #صادق_هدایت
در تاریخ، ننگ این دوره را به
آب زمزم و کوثر هم
نمیشود شست.."
" آسوده باشید؛ از این
گوهتر هم خواهد شد..
صادق هدایت
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
👍5❤1👎1
کتاب دانش
.... عدهای در این جهان بهترین لذایذ زندگی را میبرند و بهما وعدهٔ زندگی در جهان دیگری را میدهند؛ سادهلوحانه نیست؟ ✍ #فردریش_نیچه " 📖 مطالعه قسمت بیست و دو و من مشاهده کردم غم بسیار، بشر را فراگرفته است و بهترین مردمان نیز از کار خود…
...
با تقدسگرایی مبارزه کنید،
هیچکس و هیچچیز آنقدر
مقدس نیست که نتوان آن را
به نقد کشید. ✍#فردریش_نیچه
📖 مطالعه قسمت بیست و سه
ای دوستان ، آیا شما درست ارادهٔ
دوگانه قلب مرا حدس زدهاید؟
پرتگاه من و خطر متوجه من.
ارادهٔ من بشر را چسبیده .
کیست که بخواهد مرا فریب دهد؟
رنج و فریب را برخود هموار میسازم.
سرنوشت من چنین تعیین شده که
باید از حزم و احتیاط دوری جویم.
کسیکه میخواهد در بین مردم پاک
بماند باید بیاموزد، چگونه خود را
حتی در آلودهترین آبها تطهیر کند.
خودستاییِ زخمی شده، مسبب
اغلب مصیبتها نیست؟
خودستایان بازیگران ماهریاند.
کیست که عمق واقعی فروتنی یک
شخص خودستا را اندازه تواند گرفت؟
خودستا، مایل است بهوسیله شما
اعتقاد به خود را بياموزد.
وی از نگاههای شما تغذیه میکند.
دروغ شما را در مدح خود باور میکند.
از فروتنی بیخبر است.
همانطور که داناترین مردمان را
خیلی دانا نیافتم، شهرت شرارت
بشری را بیش از حقیقت یافتم.
ای صالحان و ای پرهیزکاران!
مضحکترین ترس شما شیطان
ناميده میشود.
چنین گفت زرتشت
من چه ارزشی دارم؟
من به انتظار بهتر از خودی هستم.
من به خوبی درههای خود را
میشناسم.
آیا نمیدانی بزرگترین نیاز همه به
کیست؟ بهکسی که فرمانهای بزرگ
میدهد.
انجام چیزهای بزرگ دشوار است.
آرامترین کلماتاند که طوفانی را با
خود بههمراه میآورند.
سپس زرتشت دوستان خود را
ترک گفت.
شما هربارکه بخواهید تعالی یابید
به بالا مینگرید و من به پایین
خود نظر میافکنم ، زیرا هماکنون
تعالی یافتهام. کیست در بین شما
که بتواند هم بخندد و هم تعالی
یابد؟ کسیکه کوههای شامخ را
زیر پا میگذارد بر همهٔ مصیبتها
اعم از شوخی و جدی میخندد.
اکنون است که من در راه عظمت
و بزرگی خود قدم برمیدارم.
گامهای تو ، راه پشت سرت را
از بین برده و روی آن کلمهٔ غیرممکن
حک شده است.
اکنون باید نرمترین قسمت تو به
سختترین قسمتها مبدل شود.
من بایستی خود و ستارگان را در
زیر پای خویشتن بنگرم.
زرتشت درحال صعود ساکت ماند و
بالای ارتفاع، سرد و روشن و پرستاره
بود. بایستی ژرفتر در رنج و عذاب
فرو روم. این کوهها از اعماق دریا
میآیند. همهچیز غنوده است.
خطر کسیکه از همه تنهاتر است
عشق است. به تحقیق دیوانگی من
و حقارت من در عشق خندهآور است.
زرتشت بهیاد رفیقان خود، افتاد،
از افکار خود خشمگین شد و آنگاه
در حال خنده، گریست....
دربارهٔ رؤیا و معما
در کشتی، زرتشت تا دو روز لب
نگشود و سرد و کر باقی ماند.
درحالیکه گوش میداد، قلبش
شکست و آنگاه چنین گفت؛
بهشما که در دریاهای مهیب روانید و
هوای گرگ و میش را دوست دارید،
هرکجا بتوان با الهام، چیزی را درک
کرد از منطق کمک نمیگیرید،
بهرغم روح سنگین، همان دشمن
بزرگ و ابلیس که مرا بهسوی اعماق
پرتگاه میراند، بالا رفتم.
گرچه آن روح شلکننده، قطرههای
سرب در گوش من چکانید، آهسته
گفت:
هرسنگیکه بهسوی بالا افکنده شود
ناگریز باید فرود آید.
ای محکوم نفس، این سنگ بر خودت
فرود خواهد آمد.
" ولی چیزی در باطن من است که
من آن را شجاعت مینامم. "
" شجاعتی که حمله میکند، بهترین
نابودکنندگان است.
" انسان شجاعترین حیوان است، او
بر همهٔ دردها غلبه کرده است.
" کجاست مردی که لبهٔ پرتگاه
نایستاده باشد؟
" شجاعت حتی رحم را نابود میکند.
" هرقدر انسان عمیقتر به زندگی
نگاه کند عمیقتر به درد و رنج
نگاه کرده است.
" شجاعت، حتی مرگ را نابود میکند
زیرا میگوید:
این بود زندگی؟ بسیار خب! پس
دوباره آن را از نو شروع کنیم!
در چنین گفتنی، نوای جنگی
شورانگیز نهفته است، بگذارید کسی
که گوش شنوا دارد بشنود!
این راهی که ما در پشت سر داریم،
ابدیتی را حمل میکند و آن راهی که
در پیش داریم ابدیتی دیگر است.
" نام این دروازه که بر آن حک شده،
" لحظه " نام دارد.
این لحظه را بنگر!
آیا نباید هر آن کسیکه قدرت دویدن
دارد این راه را پیموده باشد؟
هرآنچه اتفاق افتاده، گذشته
است، همهٔ چیزها چنان بههم گره
نخوردهاند که تعیین کنندهٔ این
لحظه باشند.
چنين گفت زرتشت
● ادامه دارد
...📚
با تقدسگرایی مبارزه کنید،
هیچکس و هیچچیز آنقدر
مقدس نیست که نتوان آن را
به نقد کشید. ✍#فردریش_نیچه
📖 مطالعه قسمت بیست و سه
ای دوستان ، آیا شما درست ارادهٔ
دوگانه قلب مرا حدس زدهاید؟
پرتگاه من و خطر متوجه من.
ارادهٔ من بشر را چسبیده .
کیست که بخواهد مرا فریب دهد؟
رنج و فریب را برخود هموار میسازم.
سرنوشت من چنین تعیین شده که
باید از حزم و احتیاط دوری جویم.
کسیکه میخواهد در بین مردم پاک
بماند باید بیاموزد، چگونه خود را
حتی در آلودهترین آبها تطهیر کند.
خودستاییِ زخمی شده، مسبب
اغلب مصیبتها نیست؟
خودستایان بازیگران ماهریاند.
کیست که عمق واقعی فروتنی یک
شخص خودستا را اندازه تواند گرفت؟
خودستا، مایل است بهوسیله شما
اعتقاد به خود را بياموزد.
وی از نگاههای شما تغذیه میکند.
دروغ شما را در مدح خود باور میکند.
از فروتنی بیخبر است.
همانطور که داناترین مردمان را
خیلی دانا نیافتم، شهرت شرارت
بشری را بیش از حقیقت یافتم.
ای صالحان و ای پرهیزکاران!
مضحکترین ترس شما شیطان
ناميده میشود.
چنین گفت زرتشت
من چه ارزشی دارم؟
من به انتظار بهتر از خودی هستم.
من به خوبی درههای خود را
میشناسم.
آیا نمیدانی بزرگترین نیاز همه به
کیست؟ بهکسی که فرمانهای بزرگ
میدهد.
انجام چیزهای بزرگ دشوار است.
آرامترین کلماتاند که طوفانی را با
خود بههمراه میآورند.
سپس زرتشت دوستان خود را
ترک گفت.
شما هربارکه بخواهید تعالی یابید
به بالا مینگرید و من به پایین
خود نظر میافکنم ، زیرا هماکنون
تعالی یافتهام. کیست در بین شما
که بتواند هم بخندد و هم تعالی
یابد؟ کسیکه کوههای شامخ را
زیر پا میگذارد بر همهٔ مصیبتها
اعم از شوخی و جدی میخندد.
اکنون است که من در راه عظمت
و بزرگی خود قدم برمیدارم.
گامهای تو ، راه پشت سرت را
از بین برده و روی آن کلمهٔ غیرممکن
حک شده است.
اکنون باید نرمترین قسمت تو به
سختترین قسمتها مبدل شود.
من بایستی خود و ستارگان را در
زیر پای خویشتن بنگرم.
زرتشت درحال صعود ساکت ماند و
بالای ارتفاع، سرد و روشن و پرستاره
بود. بایستی ژرفتر در رنج و عذاب
فرو روم. این کوهها از اعماق دریا
میآیند. همهچیز غنوده است.
خطر کسیکه از همه تنهاتر است
عشق است. به تحقیق دیوانگی من
و حقارت من در عشق خندهآور است.
زرتشت بهیاد رفیقان خود، افتاد،
از افکار خود خشمگین شد و آنگاه
در حال خنده، گریست....
دربارهٔ رؤیا و معما
در کشتی، زرتشت تا دو روز لب
نگشود و سرد و کر باقی ماند.
درحالیکه گوش میداد، قلبش
شکست و آنگاه چنین گفت؛
بهشما که در دریاهای مهیب روانید و
هوای گرگ و میش را دوست دارید،
هرکجا بتوان با الهام، چیزی را درک
کرد از منطق کمک نمیگیرید،
بهرغم روح سنگین، همان دشمن
بزرگ و ابلیس که مرا بهسوی اعماق
پرتگاه میراند، بالا رفتم.
گرچه آن روح شلکننده، قطرههای
سرب در گوش من چکانید، آهسته
گفت:
هرسنگیکه بهسوی بالا افکنده شود
ناگریز باید فرود آید.
ای محکوم نفس، این سنگ بر خودت
فرود خواهد آمد.
" ولی چیزی در باطن من است که
من آن را شجاعت مینامم. "
" شجاعتی که حمله میکند، بهترین
نابودکنندگان است.
" انسان شجاعترین حیوان است، او
بر همهٔ دردها غلبه کرده است.
" کجاست مردی که لبهٔ پرتگاه
نایستاده باشد؟
" شجاعت حتی رحم را نابود میکند.
" هرقدر انسان عمیقتر به زندگی
نگاه کند عمیقتر به درد و رنج
نگاه کرده است.
" شجاعت، حتی مرگ را نابود میکند
زیرا میگوید:
این بود زندگی؟ بسیار خب! پس
دوباره آن را از نو شروع کنیم!
در چنین گفتنی، نوای جنگی
شورانگیز نهفته است، بگذارید کسی
که گوش شنوا دارد بشنود!
این راهی که ما در پشت سر داریم،
ابدیتی را حمل میکند و آن راهی که
در پیش داریم ابدیتی دیگر است.
" نام این دروازه که بر آن حک شده،
" لحظه " نام دارد.
این لحظه را بنگر!
آیا نباید هر آن کسیکه قدرت دویدن
دارد این راه را پیموده باشد؟
هرآنچه اتفاق افتاده، گذشته
است، همهٔ چیزها چنان بههم گره
نخوردهاند که تعیین کنندهٔ این
لحظه باشند.
چنين گفت زرتشت
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد
...📚
👍3💔3❤1
.
وقتی بادقت به رفتارها و
تصمیمهای انسانها نگاه کنیم
بهآسانی متوجه میشویم که در
زندگی انسانها، حقانیت محلی از
اعراب ندارد.
اینکه حق با کیست اهمیتی ندارد؛
مهم ایناست که چهکسی برنده است.
برخی افراد صاحب قدرت ( در شکل
ثروت، دارایی، یا سلاح ) هستند
و همان افراد مشخص میکنند کدام
حقیقت در بوق و کرنا شود و به
گوش همهٔ جهانیان رسانده شود و
کدام حقیقت به تمسخر گرفته شود،
مسکوت بماند، یا سرکوب شود.
رسانههای همگانی جهان بیوقفه و
خفهکننده از پیام تولید میکنند که
پیوسته حقیقت را در " پیچش "
قربانی میکند.
وقتی به عمق امور راه مییابیم
متوجه میشویم که در جهان ما
واژههای- ارتباطات و - فریب
تقریبا مترادفاند.
📚 مغالطههای پرکاربرد
✍ ریچارد پل ✍ لیندا الدر
📖 صفحات ۱۰ و ۱۱ - طاقچه
...📚
وقتی بادقت به رفتارها و
تصمیمهای انسانها نگاه کنیم
بهآسانی متوجه میشویم که در
زندگی انسانها، حقانیت محلی از
اعراب ندارد.
اینکه حق با کیست اهمیتی ندارد؛
مهم ایناست که چهکسی برنده است.
برخی افراد صاحب قدرت ( در شکل
ثروت، دارایی، یا سلاح ) هستند
و همان افراد مشخص میکنند کدام
حقیقت در بوق و کرنا شود و به
گوش همهٔ جهانیان رسانده شود و
کدام حقیقت به تمسخر گرفته شود،
مسکوت بماند، یا سرکوب شود.
رسانههای همگانی جهان بیوقفه و
خفهکننده از پیام تولید میکنند که
پیوسته حقیقت را در " پیچش "
قربانی میکند.
وقتی به عمق امور راه مییابیم
متوجه میشویم که در جهان ما
واژههای- ارتباطات و - فریب
تقریبا مترادفاند.
📚 مغالطههای پرکاربرد
✍ ریچارد پل ✍ لیندا الدر
📖 صفحات ۱۰ و ۱۱ - طاقچه
...📚
👍7👎1