☝️ نشانههای آدمهای سمی
آیا متوجه شدهاید که شما با هرچه
که این فرد میگوید مشکل دارید؟
آیا حضور این فرد شما را وادار به
تمکین و اعلام موافقت میکند؟
آیا گاه اتفاق افتاده که فکر کنید
این فرد را تنبیه کنید؟
آیا زمانیکه از این فرد دورید
احساس آرامش میکنید؟
خودتان را با کسانیکه بهخوبی
خودتان نیستند درگیر نکنید
شما در زمان ارتباط با آدمهای
سالم تازه متوجه میشوید که
با چه آدمهای سمی در ارتباط
بودید. بهترین تصميمی که
میتوانی برای دل و روح و
روانت بگیری این است که
وقتی میبینی کسی سمی
است رهایش کنی.
جنگیدن برای کسیکه مدام
زندگیات را جهنم میکند
هیچ فایدهای ... نَدارد .
|| آدمهای سَمی. لیلیان گلاس. |
@ktabdansh 📚
آیا متوجه شدهاید که شما با هرچه
که این فرد میگوید مشکل دارید؟
آیا حضور این فرد شما را وادار به
تمکین و اعلام موافقت میکند؟
آیا گاه اتفاق افتاده که فکر کنید
این فرد را تنبیه کنید؟
آیا زمانیکه از این فرد دورید
احساس آرامش میکنید؟
خودتان را با کسانیکه بهخوبی
خودتان نیستند درگیر نکنید
شما در زمان ارتباط با آدمهای
سالم تازه متوجه میشوید که
با چه آدمهای سمی در ارتباط
بودید. بهترین تصميمی که
میتوانی برای دل و روح و
روانت بگیری این است که
وقتی میبینی کسی سمی
است رهایش کنی.
جنگیدن برای کسیکه مدام
زندگیات را جهنم میکند
هیچ فایدهای ... نَدارد .
|| آدمهای سَمی. لیلیان گلاس. |
@ktabdansh 📚
❤3👍2
کتاب دانش
... قسمت ۳ نگهبان دفتری خاکخورده را باز کرد: ' کورمری هانری ' در نبرد مارن زخم کشندهای برداشت و روز ۱۱ اکتبر ۱۹۱۴ فوت کرد. قوم و خویشتان است؟ - پدرم است. در مورد پدرش، او نمیتوانست محبتی را که نداشت ببیند. او پدرش را نشناخته بود. ... نگهبان…
...
قسمت ۴
کورمری گفت: این تفاوت سن،
که بهرهٔ من بیشتر بود، مرا
منقلب کرده.
مالان گفت: در شصتوپنجسالگی
عمر نوعی مهلت است. من دلم
میخواهد زندگی کنم. او به سن
پیری نرسیده و این عذابهای
مکرر را نچشیده.
- کسانی هستند که وجودشان
وجود این دنیا را توجیه میکند،
که بهصرف وجودشان به زندگی
کمک میکنند.
- ژاک، بروید پرسوجو کنید. شما
تنهای تنها بزرگ شدید. حالا دیگر
میتوانید پدرتان را هرطور که
میخواهید دوست داشته باشید ...
در اندرون من خلاء وحشتناکی
هست.
....
۴ بازیهای بچه.
کشتی در گرمای ماه ژوئیه پیش
میرفت. ژاک پهنهی دریا را نگاه
میکرد. مسافران خود را روی عرشه
ول کرده بودند. ... خاطرات
دهسالگی او موقع خواب بعدازظهر
که مادربزرگ او را صدا میزد،
دور میز میچرخید و داد میزد
حوصلهام سر رفته حوصلهام
سر رفته. داییِ نیمهلالش و
برادرش. ژاک از خواب بعدازظهر
بدش میآمد.
پروانهٔ کشتی آب را به خط
مستقیم میشکافت.
هربار که از پاریس به آفریقا
میرفت نوعی شادمانی به دلش
باز میشد. به راز این فقر
پرحرارت بازمیگشت تا بر
همهچیز غلبه کند.
وزوز مگسها را بهیاد
آورد، او میخواست زندگی کند
و بهنظرش چنین آمد که زمان
خواب از زندگی و بازیهای او
ربوده میشود.
رفقایش در خیابان پرهوو_پارادول
که شبها بوی رطوبت پیچک
میداد، منتظرش بودند.
سرش را زیر شیر
پر زور آب میگرفت تا آب روی
پاها و صندلش کف کند. دوستش
پیِر و دیگران راه میافتادند و
راکت را به نردههای زنگزدهٔ خیابان
میزدند، میدویدند و سعی میکردند
از هم جلو بزنند. ... بهسوی زمین
سبز که چندان از مدرسهٔشان دور
نبود در پشت یک کارگاه بشکهسازی،
نعرهکشان پرواز میکردند.
حریف با راکت، سیگار را پرتاب
میکرد تا دیگران بگیرند ...
این تنیس فقرا تمام بعدازظهرشان
را میگرفت. پیر ( او هم پدرش را
در جنگ ازدستدادهبود )
از ژاک ماهرتر و لاغرتر
بود، همانقدر که ژاک گندمگون
بود او سفید، با چشمانی آبی.
در ظاهر پخمه اما چالاک و
پایدار بود.
ژاک ضربهها را خراب میکرد و
لاف میزد. گاهی در راهروی
خانهٔ ژاک از در پشتی به حیاط
میرفتند.اجارهنشینها و
مستأجرها...
ژوف، ژان، پیر و ماکس و دو
پسر آرایشگر اسپانیایی تیله یا
هسته زردآلو جمع میکردند که
بازی مورد علاقهشان بود.
در روزهای بارانی آب در زیرزمین
پر میشد و بچهها با شاهنشاهی
فقر خود بازی میکردند. پس از
گذشتن از چند خیابان به باغ
گیاهشناسی میرفتند؛ صدای
پایکوبی اسبهای درشکه و بوی
تاپاله و کاه و عرق. حیوانات
پاگندهای که از فرانسه آورده
بودند و ارابهچیها بچهها را دور
میکردند و آنها بهسمت آبنما و
گلها میدویدند. سنگ جمع کرده
و در تمام جهات دیدهبانی
میکردند؛ در هر پرتاب میوهای
میافتاد، ژاک در نشانهگیری
مهارت داشت، ماکس خپله و
چشمان کمسویی داشت که همه
به او احترام میگذاشتند؛
مثل مشتزنها دعوا میکرد.
بچهها بهطرف دریا میرفتند و
نارگیلکها را میجویدند سپس
بهسوی جادهای که گوسفندان
در شرق الجزیره از آن عبور
میکردند یعنی پلاژ- روان
میشدند. بین جاده و دریا
چند کارخانه بود سمت راست
یک حمام عمومی بود که روزهای
عید سالنش در اختیار مشتريان
برای رقص بود. ...
ص ۳۹
📚 آدم اول
👤 آلبر کامو
ترجمه منوچهر بدیعی
انتشارات نیلوفر
ادامه دارد...
...📚
قسمت ۴
کورمری گفت: این تفاوت سن،
که بهرهٔ من بیشتر بود، مرا
منقلب کرده.
مالان گفت: در شصتوپنجسالگی
عمر نوعی مهلت است. من دلم
میخواهد زندگی کنم. او به سن
پیری نرسیده و این عذابهای
مکرر را نچشیده.
- کسانی هستند که وجودشان
وجود این دنیا را توجیه میکند،
که بهصرف وجودشان به زندگی
کمک میکنند.
- ژاک، بروید پرسوجو کنید. شما
تنهای تنها بزرگ شدید. حالا دیگر
میتوانید پدرتان را هرطور که
میخواهید دوست داشته باشید ...
در اندرون من خلاء وحشتناکی
هست.
....
۴ بازیهای بچه.
کشتی در گرمای ماه ژوئیه پیش
میرفت. ژاک پهنهی دریا را نگاه
میکرد. مسافران خود را روی عرشه
ول کرده بودند. ... خاطرات
دهسالگی او موقع خواب بعدازظهر
که مادربزرگ او را صدا میزد،
دور میز میچرخید و داد میزد
حوصلهام سر رفته حوصلهام
سر رفته. داییِ نیمهلالش و
برادرش. ژاک از خواب بعدازظهر
بدش میآمد.
پروانهٔ کشتی آب را به خط
مستقیم میشکافت.
هربار که از پاریس به آفریقا
میرفت نوعی شادمانی به دلش
باز میشد. به راز این فقر
پرحرارت بازمیگشت تا بر
همهچیز غلبه کند.
وزوز مگسها را بهیاد
آورد، او میخواست زندگی کند
و بهنظرش چنین آمد که زمان
خواب از زندگی و بازیهای او
ربوده میشود.
رفقایش در خیابان پرهوو_پارادول
که شبها بوی رطوبت پیچک
میداد، منتظرش بودند.
سرش را زیر شیر
پر زور آب میگرفت تا آب روی
پاها و صندلش کف کند. دوستش
پیِر و دیگران راه میافتادند و
راکت را به نردههای زنگزدهٔ خیابان
میزدند، میدویدند و سعی میکردند
از هم جلو بزنند. ... بهسوی زمین
سبز که چندان از مدرسهٔشان دور
نبود در پشت یک کارگاه بشکهسازی،
نعرهکشان پرواز میکردند.
حریف با راکت، سیگار را پرتاب
میکرد تا دیگران بگیرند ...
این تنیس فقرا تمام بعدازظهرشان
را میگرفت. پیر ( او هم پدرش را
در جنگ ازدستدادهبود )
از ژاک ماهرتر و لاغرتر
بود، همانقدر که ژاک گندمگون
بود او سفید، با چشمانی آبی.
در ظاهر پخمه اما چالاک و
پایدار بود.
ژاک ضربهها را خراب میکرد و
لاف میزد. گاهی در راهروی
خانهٔ ژاک از در پشتی به حیاط
میرفتند.اجارهنشینها و
مستأجرها...
ژوف، ژان، پیر و ماکس و دو
پسر آرایشگر اسپانیایی تیله یا
هسته زردآلو جمع میکردند که
بازی مورد علاقهشان بود.
در روزهای بارانی آب در زیرزمین
پر میشد و بچهها با شاهنشاهی
فقر خود بازی میکردند. پس از
گذشتن از چند خیابان به باغ
گیاهشناسی میرفتند؛ صدای
پایکوبی اسبهای درشکه و بوی
تاپاله و کاه و عرق. حیوانات
پاگندهای که از فرانسه آورده
بودند و ارابهچیها بچهها را دور
میکردند و آنها بهسمت آبنما و
گلها میدویدند. سنگ جمع کرده
و در تمام جهات دیدهبانی
میکردند؛ در هر پرتاب میوهای
میافتاد، ژاک در نشانهگیری
مهارت داشت، ماکس خپله و
چشمان کمسویی داشت که همه
به او احترام میگذاشتند؛
مثل مشتزنها دعوا میکرد.
بچهها بهطرف دریا میرفتند و
نارگیلکها را میجویدند سپس
بهسوی جادهای که گوسفندان
در شرق الجزیره از آن عبور
میکردند یعنی پلاژ- روان
میشدند. بین جاده و دریا
چند کارخانه بود سمت راست
یک حمام عمومی بود که روزهای
عید سالنش در اختیار مشتريان
برای رقص بود. ...
ص ۳۹
📚 آدم اول
👤 آلبر کامو
ترجمه منوچهر بدیعی
انتشارات نیلوفر
ادامه دارد...
...📚
.
چقدر از کارها را مجبوریم
بدونِ خواستِ خودمان انجام بدهیم..
یا برای حفظ ظاهر،
یا بهخاطر اینکه یادگرفتيم آنها را
انجام بدهیم ؛ .درحالیکه آنها
ما را از پای درمیآورند..
_دفترچهیادداشتقرمز
آنتوان لورن
چقدر از کارها را مجبوریم
بدونِ خواستِ خودمان انجام بدهیم..
یا برای حفظ ظاهر،
یا بهخاطر اینکه یادگرفتيم آنها را
انجام بدهیم ؛ .درحالیکه آنها
ما را از پای درمیآورند..
_دفترچهیادداشتقرمز
آنتوان لورن
وقتی که مردم،
بیشتر آگاه می شوند،
کمتر به روحانی و بیشتر
به معلم توجه می کنند.
👤 #رابرت_گرین_اینگرسول
.
بیشتر آگاه می شوند،
کمتر به روحانی و بیشتر
به معلم توجه می کنند.
👤 #رابرت_گرین_اینگرسول
.
Audio
📚🎧 #کلبه_عمو_تم
نویسنده هریت بیجر استو
او یکی از مؤمنین کلیساست
او پول را به جیب خواهد
ریخت و برای دعا به درگاه
خدایش خواهد رفت
خدایی که فقط متعلق
به اوست
اگر به خداوند وفادار
باشی خداوند هم همیشه
به تو وفادار خواهد بود
قسمت ۳۹
..
نویسنده هریت بیجر استو
او یکی از مؤمنین کلیساست
او پول را به جیب خواهد
ریخت و برای دعا به درگاه
خدایش خواهد رفت
خدایی که فقط متعلق
به اوست
اگر به خداوند وفادار
باشی خداوند هم همیشه
به تو وفادار خواهد بود
قسمت ۳۹
..
زیرکی را گفتم این احوال بین
خندید و گفت:
" صعبروزی
بوالعجبکاری
پریشانعالمی .. "
حافظ
خندید و گفت:
" صعبروزی
بوالعجبکاری
پریشانعالمی .. "
حافظ
.
یکی از خطاهای بزرگی که
آدمی مرتکب میشود،
این است که
ساعتهای حقیقی که در اختیار
دارد با آدمهای اشتباهی پر میکند!
....
تاحالا شده با خودتون فکر کنین
چیشد کارم به اينجا رسید؟
انگار همهچی تقصیر خودتون
باشه، چون تکتک مسیرهای
اشتباهی رو که رفتین
خودتون انتخاب کردین؟
میدونین راههای زیادی
وجود داشته که میتونسته
نجاتتون بده، چون میتونین
صدای آدمهایی که بیرون از
هزارتو هستن رو بشنوین که
موفق شدن ازش خارج بشن
و حالا دارن باهم میگن و
میخندن.
بهنظر مياد خوشحالن و البته
شما ازشون متنفر نیستین.
بیشتر از خودتون متنفرین که
نتونستین همهٔ مشکلات رو
حل کنین.
آره، تاحالا چنین فکری کردید؟
یا این هزارتو فقط برای منه؟
{ کتابخانهٔ نیمهشب
- متهیگ }
📚#کتاب_دانش
.
یکی از خطاهای بزرگی که
آدمی مرتکب میشود،
این است که
ساعتهای حقیقی که در اختیار
دارد با آدمهای اشتباهی پر میکند!
....
تاحالا شده با خودتون فکر کنین
چیشد کارم به اينجا رسید؟
انگار همهچی تقصیر خودتون
باشه، چون تکتک مسیرهای
اشتباهی رو که رفتین
خودتون انتخاب کردین؟
میدونین راههای زیادی
وجود داشته که میتونسته
نجاتتون بده، چون میتونین
صدای آدمهایی که بیرون از
هزارتو هستن رو بشنوین که
موفق شدن ازش خارج بشن
و حالا دارن باهم میگن و
میخندن.
بهنظر مياد خوشحالن و البته
شما ازشون متنفر نیستین.
بیشتر از خودتون متنفرین که
نتونستین همهٔ مشکلات رو
حل کنین.
آره، تاحالا چنین فکری کردید؟
یا این هزارتو فقط برای منه؟
{ کتابخانهٔ نیمهشب
- متهیگ }
📚#کتاب_دانش
.
👍1😢1
کتاب دانش
.... مطالعه 📖 از خود میپرسیدم روح چیست؟ بهظاهر همان دریا و ابر و عطر است. در مسیر دِیر، پیرمردی ... را دیدم... پرسید شما همان آقایی هستید که صاحب کمپانی زغال است؟ امیدوارم مریم عذرا به شما برکت دهد. مسیح میفرماید آنچه را که داری بفروش تا…
...
مطالعه 📖
کتابی را که با خود داشتم گشودم،
ناراحتکننده، زندگی عبث بشری
که هیچگاه تا ارتفاعات بالا نمیرود.
" اندیشه و تفکر هم خود معدنی
است.
" وای بر کسانیکه در اندرون خود
چشمهٔ خوشبختی نداشته باشند.
" وای بر کسیکه بخواهد
رضایتخاطر دیگران را فراهم
سازد!
" وای بر کسیکه تصور کند این
زندگی و زندگی بعدی یکی
نيستند!
... به دریا چشم دوختم...
زوربا از راه رسید؛ ارباب فکرت
کجاست؟
- تو فکرمیکنی سندبادی که
حرفهای بزرگ میزنی؟ راستی
که هیچچیز ندیدهای... هیچگاه
ذرهبینی مقابل پرتو خورشید
گرفتهای؟ نور را یکجا متمرکز
میکند، ذهن آدمی هم همین است..
ارباب ساکت، چرا مرا منقلب میکنی؟
او کیست که بهطرف ما استخوانی
پرتاب میکند؟ اگر ندانسته گام
بردارم به هیچ نتیجهای نمیرسم.
ارباب تو میخواهی دِیر بسازی،
شبوروز کتاب بنویسی و
قلمپردازان را بهجای راهبان گرد
آوری. درست است؟ ...
ناراحت شدم. رؤیای قدیم جوانی...
آری... باید جامعهای معنوی درست
کرد، موسیقی، شعر...و در آن
فنا شد... کتابخواندن دستهجمعی،
بحث در باب مسائل بشریت...
- خب ارباب مرا هم دربان آنجا کن
تا از تباه شدن زندگیت جلوگیری
کنم...
سپیدهدم به کوهستان رفتیم.
زوربا دستورات لازم را به کارگران
داده بود. روز چون الماس روشن
بود. هرچه بالاتر میرفتیم روحمان
باصفاتر میشد.
- پول، ارباب، اين معدن طلا است...
در راه به راهبی برخوردیم. ...
- از این راه برگردید، اینجا مزرعهٔ
شیطان است. من از دیر برگشتم...
زوربا گفت: راه را به ما نشان بده.
- در مقابل دو پوند ماهی و یک
بطری برندی ( شراب ) بدهید.
زوربا گفت: نکند شیطان به زیر جلدت
رفته؟
راهب گفت: تو از کجا فهمیدی؟
من خودم از کوه آتوس میآیم. بگو
ببینم این شیطان سیگار هم میکشد؟
- بله، سیگار هم میکشد،
لعنتی دودی هم هست. .. ...
همسفر بودن با این راهب برای من
مطبوع نبود... زیر درخت کاج
غذا را گشودیم. راهب صلیبی به
خود کشید و خورد... و گفت: من
از روی فقر به دِیر رو کردم، چیزی
برای خوردن نداشتم. لودگی میکنم.
همه میگویند شیطان در من حلول
کرده. اما حتی خدا هم از شوخی
خوشش میآید. ... راه افتاديم...
نزدیک معبد کوچکی راهب بر خود
صلیب کشید. ... وارد نمازخانه شدم.
مجسمهٔ حضرت مریم بهجای طفل
با نیزهای بلند. ...
راهب با وحشت گفت: در روزگاران
گذشته الجزایریها به اينجا حمله
کردند... مشیت قادر متعال از آنان
انتقام گرفت...
به دشتی هموار رسیدیم، باخود
گفتم روح برای تعالی و عروج
خود بدان نیازمند است. هر بنایی
اينجا ساخته شود متناسب
خواهد بود. چه
سکوتی و چه خلوتی!
در اینجا از ما پذیرایی شد...
رهبانان به ما لبخند میزدند...
زوربا گفت: ما آمدهایم رئیس دیر
را ببينيم تا اوراقی را امضا کند. ...
به حیاط رفتیم، زوربا گفت:
اینها چه نوع آدمی هستند؟
چرا پای به جهان هستی نمیگذارند
تا از خواستههایشان سیراب شوند
و مغزشان آسوده شود؟
" ' میدانی ارباب، من هروقت دلم
چیزی را بخواهد، خود را از آن
انباشته میکنم تا زده شوم، و دیگر
دلم آن را نخواهد و اگر هوس کنم
مشمئز شوم. گوش کن:
" ' برای مبارزه با خواستها و
تمنیات جز اشباع شدن از آن
خواسته و تمنی راه دیگری
وجود ندارد.
ص ۲۹۰
زوربای_یونانی
نوشتهٔ نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه محمود مصاحب
انتشارات نگاه
ادامه دارد
...📚
مطالعه 📖
کتابی را که با خود داشتم گشودم،
ناراحتکننده، زندگی عبث بشری
که هیچگاه تا ارتفاعات بالا نمیرود.
" اندیشه و تفکر هم خود معدنی
است.
" وای بر کسانیکه در اندرون خود
چشمهٔ خوشبختی نداشته باشند.
" وای بر کسیکه بخواهد
رضایتخاطر دیگران را فراهم
سازد!
" وای بر کسیکه تصور کند این
زندگی و زندگی بعدی یکی
نيستند!
... به دریا چشم دوختم...
زوربا از راه رسید؛ ارباب فکرت
کجاست؟
- تو فکرمیکنی سندبادی که
حرفهای بزرگ میزنی؟ راستی
که هیچچیز ندیدهای... هیچگاه
ذرهبینی مقابل پرتو خورشید
گرفتهای؟ نور را یکجا متمرکز
میکند، ذهن آدمی هم همین است..
ارباب ساکت، چرا مرا منقلب میکنی؟
او کیست که بهطرف ما استخوانی
پرتاب میکند؟ اگر ندانسته گام
بردارم به هیچ نتیجهای نمیرسم.
ارباب تو میخواهی دِیر بسازی،
شبوروز کتاب بنویسی و
قلمپردازان را بهجای راهبان گرد
آوری. درست است؟ ...
ناراحت شدم. رؤیای قدیم جوانی...
آری... باید جامعهای معنوی درست
کرد، موسیقی، شعر...و در آن
فنا شد... کتابخواندن دستهجمعی،
بحث در باب مسائل بشریت...
- خب ارباب مرا هم دربان آنجا کن
تا از تباه شدن زندگیت جلوگیری
کنم...
سپیدهدم به کوهستان رفتیم.
زوربا دستورات لازم را به کارگران
داده بود. روز چون الماس روشن
بود. هرچه بالاتر میرفتیم روحمان
باصفاتر میشد.
- پول، ارباب، اين معدن طلا است...
در راه به راهبی برخوردیم. ...
- از این راه برگردید، اینجا مزرعهٔ
شیطان است. من از دیر برگشتم...
زوربا گفت: راه را به ما نشان بده.
- در مقابل دو پوند ماهی و یک
بطری برندی ( شراب ) بدهید.
زوربا گفت: نکند شیطان به زیر جلدت
رفته؟
راهب گفت: تو از کجا فهمیدی؟
من خودم از کوه آتوس میآیم. بگو
ببینم این شیطان سیگار هم میکشد؟
- بله، سیگار هم میکشد،
لعنتی دودی هم هست. .. ...
همسفر بودن با این راهب برای من
مطبوع نبود... زیر درخت کاج
غذا را گشودیم. راهب صلیبی به
خود کشید و خورد... و گفت: من
از روی فقر به دِیر رو کردم، چیزی
برای خوردن نداشتم. لودگی میکنم.
همه میگویند شیطان در من حلول
کرده. اما حتی خدا هم از شوخی
خوشش میآید. ... راه افتاديم...
نزدیک معبد کوچکی راهب بر خود
صلیب کشید. ... وارد نمازخانه شدم.
مجسمهٔ حضرت مریم بهجای طفل
با نیزهای بلند. ...
راهب با وحشت گفت: در روزگاران
گذشته الجزایریها به اينجا حمله
کردند... مشیت قادر متعال از آنان
انتقام گرفت...
به دشتی هموار رسیدیم، باخود
گفتم روح برای تعالی و عروج
خود بدان نیازمند است. هر بنایی
اينجا ساخته شود متناسب
خواهد بود. چه
سکوتی و چه خلوتی!
در اینجا از ما پذیرایی شد...
رهبانان به ما لبخند میزدند...
زوربا گفت: ما آمدهایم رئیس دیر
را ببينيم تا اوراقی را امضا کند. ...
به حیاط رفتیم، زوربا گفت:
اینها چه نوع آدمی هستند؟
چرا پای به جهان هستی نمیگذارند
تا از خواستههایشان سیراب شوند
و مغزشان آسوده شود؟
" ' میدانی ارباب، من هروقت دلم
چیزی را بخواهد، خود را از آن
انباشته میکنم تا زده شوم، و دیگر
دلم آن را نخواهد و اگر هوس کنم
مشمئز شوم. گوش کن:
" ' برای مبارزه با خواستها و
تمنیات جز اشباع شدن از آن
خواسته و تمنی راه دیگری
وجود ندارد.
ص ۲۹۰
زوربای_یونانی
نوشتهٔ نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه محمود مصاحب
انتشارات نگاه
ادامه دارد
...📚
..
در عجبم
از کسیکه کوه را میشکافد
تا به معدن جواهر برسد،
ولی خویش را نمیکاود
تا به درون خود راه یابد...!!
خواجه عبدالله انصاری
در عجبم
از کسیکه کوه را میشکافد
تا به معدن جواهر برسد،
ولی خویش را نمیکاود
تا به درون خود راه یابد...!!
خواجه عبدالله انصاری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❇️ کتابِ نقد عقل محض
را بهتر بشناسیم؛
یکی از آثار ایمانوئل کانت
که به بررسی رابطه میان عقلانیت
بهمعنای اندیشیدن و تجربه یا
آنچه ادراک میکنیم میپردازد.
ایمانوئل کانت، فیلسوف آلمانی،
کتاب نقد عقل محض را در سال
1781 منتشر ساخت.
کانت یکی از مهمترین متفکران
تاریخ فلسفهٔ مدرن محسوب میشود.
راجر اسکروتن مینویسد:
کتاب نقد محض دارای چنان
عظمت فکری است که قابل
توصیف نیست. تکان و انگیزهای
که بعدها بهوجود آورد.
دوچیز، هرچه مکررتر و ژرفتر
به آنها میاندیشم ، ذهنم را
با شگفتی و هیبت تازهتر و
فزایندهتری به خود مشغول
میدارند:
آسمانِ پرستاره بر فراز من
وَ
قانونِ اخلاقی در درون من
امانوئل کانت
@ktabdansh 📚
.
را بهتر بشناسیم؛
یکی از آثار ایمانوئل کانت
که به بررسی رابطه میان عقلانیت
بهمعنای اندیشیدن و تجربه یا
آنچه ادراک میکنیم میپردازد.
ایمانوئل کانت، فیلسوف آلمانی،
کتاب نقد عقل محض را در سال
1781 منتشر ساخت.
کانت یکی از مهمترین متفکران
تاریخ فلسفهٔ مدرن محسوب میشود.
راجر اسکروتن مینویسد:
کتاب نقد محض دارای چنان
عظمت فکری است که قابل
توصیف نیست. تکان و انگیزهای
که بعدها بهوجود آورد.
دوچیز، هرچه مکررتر و ژرفتر
به آنها میاندیشم ، ذهنم را
با شگفتی و هیبت تازهتر و
فزایندهتری به خود مشغول
میدارند:
آسمانِ پرستاره بر فراز من
وَ
قانونِ اخلاقی در درون من
امانوئل کانت
@ktabdansh 📚
.
کتاب دانش
... داستانهای کوتاه به آسانی نتیجه میگیرم که هرگز کوچکترین اعتنایی به این هنر نداشته و در سال حتی دو کتاب هم نمیخوانده است، این سفارش چقدر میتواند معقول جلوه کند؟ ... و دوشیزه دیفور؟ دوشیزه دیفور خنگ و کودن بود، آقا. چطور میتوانست کتاب دستور…
...
رئیس ایستگاه با احتیاط از
نردبان پائین آمد و چند قدمی به
عقب برداشت تا مطمئن شود که
ساعت دیواری سالن انتظار کاملا
صاف و مرتب سر جایش قرار
گرفته است.
سپس با خشنودی آشکاری چرخش
عقربه ثانیهها را که با پرشهای ریز
زمان را لحظه به لحظه میشمردند
دنبال کرد.
ساعت خودش را از جیب جلیقه
درآورد تا همزمانی صفحات بزرگ
و کوچک را مقایسه کند.
با لبخند رضایت مطلب را تأیید
کرد و رفت تا نردبان را در انباری
نزدیک در ورودی بگذارد.
موقع برگشتن دوباره نگاهی به
صفحهٔ ساعت قدیمی انداخت و
چون توانسته بود تعمیر را خودش
انجام دهد، احساس چابکی و
سرخوشی کرد.
ابوالقاسم به شایستگی حرفهای
ساعتساز دهکده اعتقاد چندانی
نداشت، برای عقایدش هم ارزش
کمتری قائل بود.
به همین دلیل، دو روز پیش، وقتی
ساعت دیواری سر ۱۶ و ۱۷ دقیقه
از کار افتاد، اکراه داشت که
مجموعه چرخهای دندانهدار
پیچیده را برای بررسی پیش او
ببرد. مطمئن بود که صنعتگر
ناشی با دستکاری خشونتآمیز
قطعآ یکی از ساز و کارهای
یادگاری چنین ارزشمندی را خراب
میکند و با توجه به قدمت
آبرومندانه آن دستگاه سنجش
زمان، امکان جایگزینی قطعه
وجود ندارد.
وانگهی حوصله نداشت ملاحظات
احمقانهٔ سیاسی دکاندار نادان را
بشنود و خونسردانه تحمل کند،
علاوه بر آن میدانست ساعتساز
قادر نیست صورت حسابی برایش
بنویسد.
- میتوانم این مخارج را برای
سازمان توجيه کنم.
پس خرابی ساعت را در گزارش
هفتگیاش توضیح داد و به
این امید که سالن انتظار به ساعتی
نو مزين شود، بر فرسودگی دستگاه
تأکید ورزید و به همین اکتفا کرد.
اما چون از خساست سنتی شرکت
راهآهن اطلاع کامل داشت،
امیدهای واهی در سر نمیپروراند.
برنامه ریخته بود که صبح را
صرف نظافت و روغن زدن به
دستگاه راهنما کند اما نتوانسته
بود حقيقتا روی آن کار متمرکز
شود. تشویشی توصیفناپذیر
آزارش میداد و خلقش را تنگ
کرده بود اما شانههایش را بالا
انداخته و به فعالیت روزانهاش
ادامه داده بود چون عقیده داشت
که در سن او، پس از چهل سال کار
حرفهای، بسیار بچهگانه است که
به افسردگیهای روحی تن در
بدهد.
ابوالقاسم موقع سلام به رانندهٔ
قطار ۱۴ و ۱۲ دقیقه، با لبخند
واضحی از او استقبال کرده بود
اما راننده گمان کرده بود تشویش
و ناراحتی او را تشخیص داده
است. اواسط بعدازظهر ابوالقاسم
پستچی را دید و ناگهان احساس
ناراحتیاش را دریافت...
داستانهای کوتاه
¤ قصهٔ زمان
نویسنده - رشید میمونی
- Rachid Mimouni
قسمت ۱
ادامه دارد...
📚💫
رئیس ایستگاه با احتیاط از
نردبان پائین آمد و چند قدمی به
عقب برداشت تا مطمئن شود که
ساعت دیواری سالن انتظار کاملا
صاف و مرتب سر جایش قرار
گرفته است.
سپس با خشنودی آشکاری چرخش
عقربه ثانیهها را که با پرشهای ریز
زمان را لحظه به لحظه میشمردند
دنبال کرد.
ساعت خودش را از جیب جلیقه
درآورد تا همزمانی صفحات بزرگ
و کوچک را مقایسه کند.
با لبخند رضایت مطلب را تأیید
کرد و رفت تا نردبان را در انباری
نزدیک در ورودی بگذارد.
موقع برگشتن دوباره نگاهی به
صفحهٔ ساعت قدیمی انداخت و
چون توانسته بود تعمیر را خودش
انجام دهد، احساس چابکی و
سرخوشی کرد.
ابوالقاسم به شایستگی حرفهای
ساعتساز دهکده اعتقاد چندانی
نداشت، برای عقایدش هم ارزش
کمتری قائل بود.
به همین دلیل، دو روز پیش، وقتی
ساعت دیواری سر ۱۶ و ۱۷ دقیقه
از کار افتاد، اکراه داشت که
مجموعه چرخهای دندانهدار
پیچیده را برای بررسی پیش او
ببرد. مطمئن بود که صنعتگر
ناشی با دستکاری خشونتآمیز
قطعآ یکی از ساز و کارهای
یادگاری چنین ارزشمندی را خراب
میکند و با توجه به قدمت
آبرومندانه آن دستگاه سنجش
زمان، امکان جایگزینی قطعه
وجود ندارد.
وانگهی حوصله نداشت ملاحظات
احمقانهٔ سیاسی دکاندار نادان را
بشنود و خونسردانه تحمل کند،
علاوه بر آن میدانست ساعتساز
قادر نیست صورت حسابی برایش
بنویسد.
- میتوانم این مخارج را برای
سازمان توجيه کنم.
پس خرابی ساعت را در گزارش
هفتگیاش توضیح داد و به
این امید که سالن انتظار به ساعتی
نو مزين شود، بر فرسودگی دستگاه
تأکید ورزید و به همین اکتفا کرد.
اما چون از خساست سنتی شرکت
راهآهن اطلاع کامل داشت،
امیدهای واهی در سر نمیپروراند.
برنامه ریخته بود که صبح را
صرف نظافت و روغن زدن به
دستگاه راهنما کند اما نتوانسته
بود حقيقتا روی آن کار متمرکز
شود. تشویشی توصیفناپذیر
آزارش میداد و خلقش را تنگ
کرده بود اما شانههایش را بالا
انداخته و به فعالیت روزانهاش
ادامه داده بود چون عقیده داشت
که در سن او، پس از چهل سال کار
حرفهای، بسیار بچهگانه است که
به افسردگیهای روحی تن در
بدهد.
ابوالقاسم موقع سلام به رانندهٔ
قطار ۱۴ و ۱۲ دقیقه، با لبخند
واضحی از او استقبال کرده بود
اما راننده گمان کرده بود تشویش
و ناراحتی او را تشخیص داده
است. اواسط بعدازظهر ابوالقاسم
پستچی را دید و ناگهان احساس
ناراحتیاش را دریافت...
داستانهای کوتاه
¤ قصهٔ زمان
نویسنده - رشید میمونی
- Rachid Mimouni
قسمت ۱
ادامه دارد...
📚💫
تمامِ چیزهایی که
در زندگی دوست دارم
یا خلافِ قانون است
یا چاقکننده..
در زندگی دوست دارم
یا خلافِ قانون است
یا چاقکننده..
آلفرد هیچکاک
تروما 👆
سرکوب احساسات در بلندمدت
به آسیبهای روانتنی منجر میشود.
سرکوب مداوم احساسات باعث
بروز مشکلات جسمانی شده؛
رنج از یک اندوه قدیمی، جسم و
ذهن را بیمار میکند.
آسیبهایی که نادیدهگرفته شود،
فرسودگی به همراه دارد.
این فرسودگی اغلب بهشکل
پرخاشگری، وسواس، مشکلات
عصبی، خواب نامنظم و در مواردی
افراد در موقعیتهای غيرمنتظره
از کوره درمیروند و بهجای
پردازش احساسات منتظر لحظهٔ
رهایی هستند. این لحظه غیرقابل
پیشبینی است، رفتارهای
آسیبزننده که فرد برای جلوگیری
از فروپاشی روانی، واکنشهای
عاطفی را سرکوب میکند، در
بلندمدت، به قطعارتباط با خود و
دیگران میانجامد. افراد تروما دیده
خاطرات دردناک را زنده میکنند .
نوعی زخم عمیق در روان آنان
( فرقی نمیکند چندسال داشته
باشد، آسیب روانی، آشفتگی
روحی بهدنبال دارد... ) شکل
گرفته است. این زخم روانی گاه
از خانواده، دوستصمیمی،
جداییعاطفی یا هرچه منجربه
عدم گفتگوی واقعبینانه باشد،
فرد تروما دیده را دچار ناگوارترین
حالات روانی میکند.
@ktabdansh 📚
ادامه 👇
سرکوب احساسات در بلندمدت
به آسیبهای روانتنی منجر میشود.
سرکوب مداوم احساسات باعث
بروز مشکلات جسمانی شده؛
رنج از یک اندوه قدیمی، جسم و
ذهن را بیمار میکند.
آسیبهایی که نادیدهگرفته شود،
فرسودگی به همراه دارد.
این فرسودگی اغلب بهشکل
پرخاشگری، وسواس، مشکلات
عصبی، خواب نامنظم و در مواردی
افراد در موقعیتهای غيرمنتظره
از کوره درمیروند و بهجای
پردازش احساسات منتظر لحظهٔ
رهایی هستند. این لحظه غیرقابل
پیشبینی است، رفتارهای
آسیبزننده که فرد برای جلوگیری
از فروپاشی روانی، واکنشهای
عاطفی را سرکوب میکند، در
بلندمدت، به قطعارتباط با خود و
دیگران میانجامد. افراد تروما دیده
خاطرات دردناک را زنده میکنند .
نوعی زخم عمیق در روان آنان
( فرقی نمیکند چندسال داشته
باشد، آسیب روانی، آشفتگی
روحی بهدنبال دارد... ) شکل
گرفته است. این زخم روانی گاه
از خانواده، دوستصمیمی،
جداییعاطفی یا هرچه منجربه
عدم گفتگوی واقعبینانه باشد،
فرد تروما دیده را دچار ناگوارترین
حالات روانی میکند.
@ktabdansh 📚
ادامه 👇
👆👆👆
ترومای درماننشده؛
سازگاری بیش از حد،
نادیدهگرفتن نیازها بهخاطر دیگران،
مقاومت نسبتبه تغییرات مثبت،
ترس از رهاشدگی، دارد.
یا؛ منجمد شدن هیجانات،
ناتوانی در ارتباط ،عدم پذیرش،
منفیبافی، ترس از شکست،
عدم اطمینان به دیگران.
گویای این واقعیت است که
فرد آسیب دیده نمیتواند بهدرستی
احساسات خود را تشخیص دهد.
بیش از ۵۰ درصد افراد تروما را
تجربه کردهاند. اگر دچار تروما
شدید رنجکشیدن در ذهن را با
انجام آنچه رضایت خاطر برایتان
میآورد با تمرین ( گرچه سخته )
متوقف کنید.
نوشتن احساسات یکی از
مؤثرترین راههاست.گذشته
را بپذیرید شاید بخش
کوچکی از این آسیب به رفتار
خودتان هم بستگی داشته باشه
باید بدانید که اگر حتی زمان زیادی
طول بکشه، این زخمها خوب
میشن. اشتباه نکردید که
در یک عمل یا رابطه بهجای
نتایج خوب، حال خوب، پیشرفت
و رسیدن به آن هدف، ضربه
خوردید، بپذیرید اینها روند
یک اتفاق بوده و حالا با کلی
تجربه، میتوان بهتر و شایستهتر
دست به انتخاب زد.
| با لمس کتاب به آن دسترسی
پیدا کنید.
بدن فراموش نمیکند ||
کتابِ بدن فراموش نمیکند
نوشتهٔ بسل_ون_در_کولک
یکی از بهترین کتابها در حوزهٔ
تروما و درمان است.
@ktabdansh 📚
ترومای درماننشده؛
سازگاری بیش از حد،
نادیدهگرفتن نیازها بهخاطر دیگران،
مقاومت نسبتبه تغییرات مثبت،
ترس از رهاشدگی، دارد.
یا؛ منجمد شدن هیجانات،
ناتوانی در ارتباط ،عدم پذیرش،
منفیبافی، ترس از شکست،
عدم اطمینان به دیگران.
گویای این واقعیت است که
فرد آسیب دیده نمیتواند بهدرستی
احساسات خود را تشخیص دهد.
بیش از ۵۰ درصد افراد تروما را
تجربه کردهاند. اگر دچار تروما
شدید رنجکشیدن در ذهن را با
انجام آنچه رضایت خاطر برایتان
میآورد با تمرین ( گرچه سخته )
متوقف کنید.
نوشتن احساسات یکی از
مؤثرترین راههاست.گذشته
را بپذیرید شاید بخش
کوچکی از این آسیب به رفتار
خودتان هم بستگی داشته باشه
باید بدانید که اگر حتی زمان زیادی
طول بکشه، این زخمها خوب
میشن. اشتباه نکردید که
در یک عمل یا رابطه بهجای
نتایج خوب، حال خوب، پیشرفت
و رسیدن به آن هدف، ضربه
خوردید، بپذیرید اینها روند
یک اتفاق بوده و حالا با کلی
تجربه، میتوان بهتر و شایستهتر
دست به انتخاب زد.
| با لمس کتاب به آن دسترسی
پیدا کنید.
بدن فراموش نمیکند ||
کتابِ بدن فراموش نمیکند
نوشتهٔ بسل_ون_در_کولک
یکی از بهترین کتابها در حوزهٔ
تروما و درمان است.
@ktabdansh 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 نگاهی کوتاه به کتابِ
#مرگ_ایوان_ایلیچ
روسيه سده نوزدهم میلادی
انسانها هنگام روبرو شدن با مرگ واکنشهای متفاوتی دارند.
تولستوی با نگاهی باورپذیر و
سبک واقعگرايانهٔ همیشگیاش،
ایوان ایلیچ شخصیت اصلی
داستان که دارای مشکلاتی متأثر
از موفقیتهای کاری وی است،
را با روحیات واحساسات بیمار
تا لحظهٔ خاموشی ۱- عدم پذیرش،
۲- معامله، ۳- خشم، ۴- افسردگی،
۵- پذیرش، بهدقت
بهتصویر میکشد.
@ktabdansh 📚
.
#مرگ_ایوان_ایلیچ
روسيه سده نوزدهم میلادی
انسانها هنگام روبرو شدن با مرگ واکنشهای متفاوتی دارند.
تولستوی با نگاهی باورپذیر و
سبک واقعگرايانهٔ همیشگیاش،
ایوان ایلیچ شخصیت اصلی
داستان که دارای مشکلاتی متأثر
از موفقیتهای کاری وی است،
را با روحیات واحساسات بیمار
تا لحظهٔ خاموشی ۱- عدم پذیرش،
۲- معامله، ۳- خشم، ۴- افسردگی،
۵- پذیرش، بهدقت
بهتصویر میکشد.
@ktabdansh 📚
.
قسمت ۱
بهوقت تنفس، هنگام رسیدگی به
دعوای خانوادهٔ ملوینسکی ' که
بحث به پروندهٔ کراسوسکی '
کشیده شده بود، ..
پیوتر ایوانویچ گفت: آقایان
ایوان ایلیچ هم مُرد.
روزنامهای که هنوز جوهرش
خشک نشده بود را به
فئودور واسیلی یویچ داد؛
-' با نهایت تأسف و تأثر،
پراسکویا فیودورناگالاوینا،
درگذشت شوهرش،
ایوان ایلیچ گالاوین را به
اطلاع دوستان و اقوام
میرساند. مراسم خاکسپاری
روز جمعه برگزار میشود..
ایوان ایلیچ همکار آنها بود و همه
دوستش داشتند. .. بیمار بود ..
در صورت فوت او ممکن است
الکسییف جای او را بگیرد. ..
فیودور وایسلییویچ باخود
فکر کرد این ارتقای مقام یعنی
هشتصد روبل اضافه حقوق..
پیتر ایوانویچ گفت: خیلی
حیف شد. فکر کردم حالش خوب
خواهد شد. مال و اموالی داشت؟
- یک مقدار جزئی..
تغییراتی در دستگاه دادگستری
ذهن همه را بهخود مشغول
کرده بود، در دل دوستان این
احساس شادی بود که او مرد و
من نمردم. حالا دوستان صمیمی
باید در مراسم خاکسپاری شرکت
کنند.
فیودور واسیلی یویچ و
پیتر ایوانویچ از دوستان نزدیک
ایوان ایلیچ برای مراسم راهی
خانهٔ او شدند. ص ۸
ترجمه سروش حبیبی
نشر چشمه. ادامه دارد
...📚
بهوقت تنفس، هنگام رسیدگی به
دعوای خانوادهٔ ملوینسکی ' که
بحث به پروندهٔ کراسوسکی '
کشیده شده بود، ..
پیوتر ایوانویچ گفت: آقایان
ایوان ایلیچ هم مُرد.
روزنامهای که هنوز جوهرش
خشک نشده بود را به
فئودور واسیلی یویچ داد؛
-' با نهایت تأسف و تأثر،
پراسکویا فیودورناگالاوینا،
درگذشت شوهرش،
ایوان ایلیچ گالاوین را به
اطلاع دوستان و اقوام
میرساند. مراسم خاکسپاری
روز جمعه برگزار میشود..
ایوان ایلیچ همکار آنها بود و همه
دوستش داشتند. .. بیمار بود ..
در صورت فوت او ممکن است
الکسییف جای او را بگیرد. ..
فیودور وایسلییویچ باخود
فکر کرد این ارتقای مقام یعنی
هشتصد روبل اضافه حقوق..
پیتر ایوانویچ گفت: خیلی
حیف شد. فکر کردم حالش خوب
خواهد شد. مال و اموالی داشت؟
- یک مقدار جزئی..
تغییراتی در دستگاه دادگستری
ذهن همه را بهخود مشغول
کرده بود، در دل دوستان این
احساس شادی بود که او مرد و
من نمردم. حالا دوستان صمیمی
باید در مراسم خاکسپاری شرکت
کنند.
فیودور واسیلی یویچ و
پیتر ایوانویچ از دوستان نزدیک
ایوان ایلیچ برای مراسم راهی
خانهٔ او شدند. ص ۸
ترجمه سروش حبیبی
نشر چشمه. ادامه دارد
...📚
او را بهسمتِ خود کشیدم:
مَرد باش، میفهمی؟
مردها همیشه تا آخرِ عمر بچهاند،
این یادت باشد.
هم بچه باش، هم مَرد،
اما مالِ من باش ..
روز جهانی مرد مبارک ♡
دیگه ی مردِ کتابخون نگم چ خوبه ..
مَرد باش، میفهمی؟
مردها همیشه تا آخرِ عمر بچهاند،
این یادت باشد.
هم بچه باش، هم مَرد،
اما مالِ من باش ..
سال بلوا. عباس معروفی
روز جهانی مرد مبارک ♡
دیگه ی مردِ کتابخون نگم چ خوبه ..
❤4😍1
جهودی و ترسایی و مسلمانی
رفیق بودند.
در راه، حلوایی يافتند.
گفتند: بیگاه است.
فردا بخوریم و این اندک است.
آنکس خورَد که خوابِ نکوتری
دیده باشد.
غرض آن بود که
مسلمان را حلوا ندهند! '
مسلمان نیمهشب برخاست و
جمله حلوا را بخورد.
بامداد، عیسوی گفت:
دیشب عیسی فرود آمد و مرا
بَرکشید به آسمان .
جهود گفت: موسی مرا در تمامِ
بهشت برد .
مسلمان گفت: محمد آمد و مرا
گفت: ای بیچاره برخيز و این
حلوا را بخور. آنگه من برخاستم
و حلوا را خوردم .
گفتند: والله خواب آن بود که
تو دیدی،
آنِ ما همه خیال بود و باطل!!
فیه_مافیه
جنابِ مولانا
📚 کتاب دانش
رفیق بودند.
در راه، حلوایی يافتند.
گفتند: بیگاه است.
فردا بخوریم و این اندک است.
آنکس خورَد که خوابِ نکوتری
دیده باشد.
غرض آن بود که
مسلمان را حلوا ندهند! '
مسلمان نیمهشب برخاست و
جمله حلوا را بخورد.
بامداد، عیسوی گفت:
دیشب عیسی فرود آمد و مرا
بَرکشید به آسمان .
جهود گفت: موسی مرا در تمامِ
بهشت برد .
مسلمان گفت: محمد آمد و مرا
گفت: ای بیچاره برخيز و این
حلوا را بخور. آنگه من برخاستم
و حلوا را خوردم .
گفتند: والله خواب آن بود که
تو دیدی،
آنِ ما همه خیال بود و باطل!!
فیه_مافیه
جنابِ مولانا
📚 کتاب دانش
Audio
📚🎧 #کلبه_عمو_تم
نویسنده هریت بیجر استو
در ته کشتی که از
رودخانهٔ سرخ بالا
میرفت تم با دست
و پای بسته به زنجیر
در کنجی نشسته بود
سردی و یأس روی
قلبش سنگینتر از
زنجیر فشار میآورد
بهنظر تم همهٔ
روشناییهای آسمان
خاموش شده بود
حتی ماه و ستارهها
و تمام آرزوها و
رؤیاها...
قسمت ۴۰
نویسنده هریت بیجر استو
در ته کشتی که از
رودخانهٔ سرخ بالا
میرفت تم با دست
و پای بسته به زنجیر
در کنجی نشسته بود
سردی و یأس روی
قلبش سنگینتر از
زنجیر فشار میآورد
بهنظر تم همهٔ
روشناییهای آسمان
خاموش شده بود
حتی ماه و ستارهها
و تمام آرزوها و
رؤیاها...
قسمت ۴۰
Forwarded from пıʟσғαя via @chToolsBot