کتاب دانش
. داستانهای کوتاه 📖 بیاعتنا نویسنده: مارسل_پروست دریافت چه احساساتی در آن قلب پدید آمده است. بیهیچ کینه یا آزردگی ، به بانو لاورانس نگاه میکرد ، بههمان شیوه که بیمار بیچارهای که آسم نفسش را بند آورده و درحال خفگی است، از خلال چشمهای …
....
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نویسنده؛ - مارسل_پروست
فردای آن روز در اتاقش،
که معمولا از هیاهوی شکوهمند
گلهای سرخ تازه سرشار بود،
هیچ گلی نخواست.
هنگامیکه بانو لاورانس به منزل
مادلن وارد شد،
در برابر گلدانهایی ایستاد که
ارکیدههای عاری از زیبایی،
البته برای چشمان بیعشق، جان
میسپردند.
چرا، عزیزم، شما که گلها را بسیار
دوست میداشتید.
مادلن میخواست پاسخ دهد:
بهنظرم میرسد که امروز حقيقتا
دوستشان دارم، اما سکوت کرد.
میل نداشت توضیح بدهد و احساس
میکرد حقایقی وجود دارند که
برای کسانیکه خود برای آنها واقف
نشدهاند، نمیتوان درکپذیر ساخت.
در برابر سرزنش بانو لاورانس، به
لبخند محبتآمیزی بسنده کرد.
این احساس که زندگی تازهاش، بر
همهکس و شاید بر لوپره نیز پوشیده
است، لذتی کمنظیر و حزنی
غرورآمیز به وی میبخشید.
نامهها را آوردند، نامهای از لوپره
نرسیده بود.
از دلسردی بر خود لرزید.
آنگاه تفاوت بین پوچی و ناامیدی
را - زمانیکه کوچکترین روزنهٔ
امیدی وجود نداشته است - با
شدت بسیار حقیری و بسیار
دردناک ناامیدیاش پیش خود
سنجید و پی برد که از آن پس دگر
فقط در فراز و نشیب حوادث و
واقعیات، زندگی نمیکند.
پردهٔ رؤیاهای واهی برای مدتی،
نامعلوم در برابر چشمانش به نمایش
درآمده بود.
جز از خلال این پرده نمیتوانست
پدیدههای زندگی را ببیند و شاید
بیش از همه، پدیدههایی را که
دوست داشت به گونهای هرچه
واقعیتر و هرچه یکسانتر با
لوپره بشناسد و تجربه کند.
پدیدههایی که همگی به او مربوط
میشدند. با این همه، امیدی برایش
باقی مانده بود.
این امید که لوپره دروغ گفته و
بیاعتناییاش، تظاهر باشد،
مادلن با تکیه بر اشتراک نظر
همگان میدانست که یکی از
زیباترین زنهای پاریس است و
شهرت هوشمندی، ظرافتطبع،
آراستگی و موقعیت اجتماعی
برجسته،جلوهای شگفت، به
زیبائیاش میافزاید.
از سوی دیگر، لوپره فردی باهوش،
هنرمند، بسیار آرام و بسیار خانواده
دوست، محسوب میشد.
اما خواهان چندانی نداشت و هرگز
محبوبیتی بین زنان بهدست نیاورده
بود:
توجهی که مادلن به او معطوف
میداشت، احتمالا باورنکردنی و
نامنتظر بهنظرش میرسید.
پس زن جوان تعجب میکرد و
امیدی در دل میپروراند...
اگرچه مادلن برای لحظهای تمام
دلبستگیها و مهر و اشتیاق
زندگیاش را به لوپره وابسته دیده
بود، اما هنوز میاندیشید که او،
هرچند فردی دلپسند، اما بههرحال
کمارزشتر از مردانِ برجستهای
است که از چهار سال پیش، پس
از مرگِ مارکی- دوگوور، روزی
چندبار به دیدنش میآمدند تا
دورهٔ بیوهگیاش را تسلی بخشند و
عزیزترین آرایههای زندگیاش
بودند، قضاوت دیگران نیز، این
رأی و نظر را تأیید میکرد.
مادلن بهخوبی میفهمید که
تمایل و علاقهٔ توضیحناپذیری که
لوپره را برای او به انسانی یگانه
تبدیل میکند، نمیتواند او را در
سطح و شأن دیگران قرار دهد،
دلایل عشق مادلن در وجود خودش
بود و اگر اندکی نیز به مرد جوان
بستگی داشت ،
برتری ذهنی یا حتی جسمی،
سبب آن نبود.
چون دوستش داشت، طبعأ هیچ
چهره، هیچ لبخند و رفتاری
دلپذیرتر از چهره، لبخند و افکار
او نبود.
ادامه دارد. قسمت پنجم
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نویسنده؛ - مارسل_پروست
فردای آن روز در اتاقش،
که معمولا از هیاهوی شکوهمند
گلهای سرخ تازه سرشار بود،
هیچ گلی نخواست.
هنگامیکه بانو لاورانس به منزل
مادلن وارد شد،
در برابر گلدانهایی ایستاد که
ارکیدههای عاری از زیبایی،
البته برای چشمان بیعشق، جان
میسپردند.
چرا، عزیزم، شما که گلها را بسیار
دوست میداشتید.
مادلن میخواست پاسخ دهد:
بهنظرم میرسد که امروز حقيقتا
دوستشان دارم، اما سکوت کرد.
میل نداشت توضیح بدهد و احساس
میکرد حقایقی وجود دارند که
برای کسانیکه خود برای آنها واقف
نشدهاند، نمیتوان درکپذیر ساخت.
در برابر سرزنش بانو لاورانس، به
لبخند محبتآمیزی بسنده کرد.
این احساس که زندگی تازهاش، بر
همهکس و شاید بر لوپره نیز پوشیده
است، لذتی کمنظیر و حزنی
غرورآمیز به وی میبخشید.
نامهها را آوردند، نامهای از لوپره
نرسیده بود.
از دلسردی بر خود لرزید.
آنگاه تفاوت بین پوچی و ناامیدی
را - زمانیکه کوچکترین روزنهٔ
امیدی وجود نداشته است - با
شدت بسیار حقیری و بسیار
دردناک ناامیدیاش پیش خود
سنجید و پی برد که از آن پس دگر
فقط در فراز و نشیب حوادث و
واقعیات، زندگی نمیکند.
پردهٔ رؤیاهای واهی برای مدتی،
نامعلوم در برابر چشمانش به نمایش
درآمده بود.
جز از خلال این پرده نمیتوانست
پدیدههای زندگی را ببیند و شاید
بیش از همه، پدیدههایی را که
دوست داشت به گونهای هرچه
واقعیتر و هرچه یکسانتر با
لوپره بشناسد و تجربه کند.
پدیدههایی که همگی به او مربوط
میشدند. با این همه، امیدی برایش
باقی مانده بود.
این امید که لوپره دروغ گفته و
بیاعتناییاش، تظاهر باشد،
مادلن با تکیه بر اشتراک نظر
همگان میدانست که یکی از
زیباترین زنهای پاریس است و
شهرت هوشمندی، ظرافتطبع،
آراستگی و موقعیت اجتماعی
برجسته،جلوهای شگفت، به
زیبائیاش میافزاید.
از سوی دیگر، لوپره فردی باهوش،
هنرمند، بسیار آرام و بسیار خانواده
دوست، محسوب میشد.
اما خواهان چندانی نداشت و هرگز
محبوبیتی بین زنان بهدست نیاورده
بود:
توجهی که مادلن به او معطوف
میداشت، احتمالا باورنکردنی و
نامنتظر بهنظرش میرسید.
پس زن جوان تعجب میکرد و
امیدی در دل میپروراند...
اگرچه مادلن برای لحظهای تمام
دلبستگیها و مهر و اشتیاق
زندگیاش را به لوپره وابسته دیده
بود، اما هنوز میاندیشید که او،
هرچند فردی دلپسند، اما بههرحال
کمارزشتر از مردانِ برجستهای
است که از چهار سال پیش، پس
از مرگِ مارکی- دوگوور، روزی
چندبار به دیدنش میآمدند تا
دورهٔ بیوهگیاش را تسلی بخشند و
عزیزترین آرایههای زندگیاش
بودند، قضاوت دیگران نیز، این
رأی و نظر را تأیید میکرد.
مادلن بهخوبی میفهمید که
تمایل و علاقهٔ توضیحناپذیری که
لوپره را برای او به انسانی یگانه
تبدیل میکند، نمیتواند او را در
سطح و شأن دیگران قرار دهد،
دلایل عشق مادلن در وجود خودش
بود و اگر اندکی نیز به مرد جوان
بستگی داشت ،
برتری ذهنی یا حتی جسمی،
سبب آن نبود.
چون دوستش داشت، طبعأ هیچ
چهره، هیچ لبخند و رفتاری
دلپذیرتر از چهره، لبخند و افکار
او نبود.
ادامه دارد. قسمت پنجم
...📚🌟🖊
👍5👎1
.
تصور میکنم
همه باید بر این مسأله متفق شویم
که روی زمین گستردهٔ ما،
احمقها در اکثریتی بهشدت
هولانگیز قرار دارند .
هیچوقت حق با اکثریت نیست..
هیچوقت...
هر فرد آزادی که برای خودش
فکر میکند- خودش باشد و اصالت
داشته باشد- باید علیه این
دروغهای اجتماعی بایستد.
در برابر اکثریت یکپارچه
لعنتی بیسواد، که راهبرشان
یک مشت دروغگو هستند.
- #هنریک_ایبسن
- کتابِ: دُشمَنِ مَردّم
📚🌒
تصور میکنم
همه باید بر این مسأله متفق شویم
که روی زمین گستردهٔ ما،
احمقها در اکثریتی بهشدت
هولانگیز قرار دارند .
هیچوقت حق با اکثریت نیست..
هیچوقت...
هر فرد آزادی که برای خودش
فکر میکند- خودش باشد و اصالت
داشته باشد- باید علیه این
دروغهای اجتماعی بایستد.
در برابر اکثریت یکپارچه
لعنتی بیسواد، که راهبرشان
یک مشت دروغگو هستند.
- #هنریک_ایبسن
- کتابِ: دُشمَنِ مَردّم
📚🌒
👍5👎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تماشاکنیم
این حالت باعث میشه سیستم
عصبی کمکم آروم بگیره، عضلات
بدن شُل بشن و یه پیام مهم به
مغز برسه؛
" اینجا امنه "
وقتی مغز این پیام رو دریافت
میکنه، واکنشهای استرسی
شروع به خاموش شدن میکنن.
کمکم ضربان قلب پایین مياد،
تنفس عمیقتر میشه و ذهن
از حالت آمادهباش خارج میشه.
در واقع بدن از وضعیت " ستیز
یا گریز بیرون میاد و وارد حالت
" آرامش، بازسازی و ترمیم " میشه
- جایی که بدن میتونه خودش رو
ترمیم کنه و دوباره نفس بکشه...
@ktabdansh 📚🍃
این حالت باعث میشه سیستم
عصبی کمکم آروم بگیره، عضلات
بدن شُل بشن و یه پیام مهم به
مغز برسه؛
" اینجا امنه "
وقتی مغز این پیام رو دریافت
میکنه، واکنشهای استرسی
شروع به خاموش شدن میکنن.
کمکم ضربان قلب پایین مياد،
تنفس عمیقتر میشه و ذهن
از حالت آمادهباش خارج میشه.
در واقع بدن از وضعیت " ستیز
یا گریز بیرون میاد و وارد حالت
" آرامش، بازسازی و ترمیم " میشه
- جایی که بدن میتونه خودش رو
ترمیم کنه و دوباره نفس بکشه...
@ktabdansh 📚🍃
❤2👍2👌2💘2
سگ ولگرد.pdf
2.5 MB
📚 #سگ_ولگرد
از زاویه یک سگ رها شده و
آسیب دیده روایت میشود.
داستان بنبست و کاتیا و
دونژوان کرج، تاریکخانه و
میهنپرست، تختابونصر و
تجلی .
هشت داستان کوتاه از
👤 #صادق_هدایت
در تاریخ، ننگ این دوره را به
آب زمزم و کوثر هم
نمیشود شست.."
" آسوده باشید؛ از این
گوهتر هم خواهد شد..
صادق هدایت
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
از زاویه یک سگ رها شده و
آسیب دیده روایت میشود.
داستان بنبست و کاتیا و
دونژوان کرج، تاریکخانه و
میهنپرست، تختابونصر و
تجلی .
هشت داستان کوتاه از
👤 #صادق_هدایت
در تاریخ، ننگ این دوره را به
آب زمزم و کوثر هم
نمیشود شست.."
" آسوده باشید؛ از این
گوهتر هم خواهد شد..
صادق هدایت
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
👍5👎1
کتاب دانش
.... عدهای در این جهان بهترین لذایذ زندگی را میبرند و بهما وعدهٔ زندگی در جهان دیگری را میدهند؛ سادهلوحانه نیست؟ ✍ #فردریش_نیچه " 📖 مطالعه قسمت بیست و دو و من مشاهده کردم غم بسیار، بشر را فراگرفته است و بهترین مردمان نیز از کار خود…
...
با تقدسگرایی مبارزه کنید،
هیچکس و هیچچیز آنقدر
مقدس نیست که نتوان آن را
به نقد کشید. ✍#فردریش_نیچه
📖 مطالعه قسمت بیست و سه
ای دوستان ، آیا شما درست ارادهٔ
دوگانه قلب مرا حدس زدهاید؟
پرتگاه من و خطر متوجه من.
ارادهٔ من بشر را چسبیده .
کیست که بخواهد مرا فریب دهد؟
رنج و فریب را برخود هموار میسازم.
سرنوشت من چنین تعیین شده که
باید از حزم و احتیاط دوری جویم.
کسیکه میخواهد در بین مردم پاک
بماند باید بیاموزد، چگونه خود را
حتی در آلودهترین آبها تطهیر کند.
خودستاییِ زخمی شده، مسبب
اغلب مصیبتها نیست؟
خودستایان بازیگران ماهریاند.
کیست که عمق واقعی فروتنی یک
شخص خودستا را اندازه تواند گرفت؟
خودستا، مایل است بهوسیله شما
اعتقاد به خود را بياموزد.
وی از نگاههای شما تغذیه میکند.
دروغ شما را در مدح خود باور میکند.
از فروتنی بیخبر است.
همانطور که داناترین مردمان را
خیلی دانا نیافتم، شهرت شرارت
بشری را بیش از حقیقت یافتم.
ای صالحان و ای پرهیزکاران!
مضحکترین ترس شما شیطان
ناميده میشود.
چنین گفت زرتشت
من چه ارزشی دارم؟
من به انتظار بهتر از خودی هستم.
من به خوبی درههای خود را
میشناسم.
آیا نمیدانی بزرگترین نیاز همه به
کیست؟ بهکسی که فرمانهای بزرگ
میدهد.
انجام چیزهای بزرگ دشوار است.
آرامترین کلماتاند که طوفانی را با
خود بههمراه میآورند.
سپس زرتشت دوستان خود را
ترک گفت.
شما هربارکه بخواهید تعالی یابید
به بالا مینگرید و من به پایین
خود نظر میافکنم ، زیرا هماکنون
تعالی یافتهام. کیست در بین شما
که بتواند هم بخندد و هم تعالی
یابد؟ کسیکه کوههای شامخ را
زیر پا میگذارد بر همهٔ مصیبتها
اعم از شوخی و جدی میخندد.
اکنون است که من در راه عظمت
و بزرگی خود قدم برمیدارم.
گامهای تو ، راه پشت سرت را
از بین برده و روی آن کلمهٔ غیرممکن
حک شده است.
اکنون باید نرمترین قسمت تو به
سختترین قسمتها مبدل شود.
من بایستی خود و ستارگان را در
زیر پای خویشتن بنگرم.
زرتشت درحال صعود ساکت ماند و
بالای ارتفاع، سرد و روشن و پرستاره
بود. بایستی ژرفتر در رنج و عذاب
فرو روم. این کوهها از اعماق دریا
میآیند. همهچیز غنوده است.
خطر کسیکه از همه تنهاتر است
عشق است. به تحقیق دیوانگی من
و حقارت من در عشق خندهآور است.
زرتشت بهیاد رفیقان خود، افتاد،
از افکار خود خشمگین شد و آنگاه
در حال خنده، گریست....
دربارهٔ رؤیا و معما
در کشتی، زرتشت تا دو روز لب
نگشود و سرد و کر باقی ماند.
درحالیکه گوش میداد، قلبش
شکست و آنگاه چنین گفت؛
بهشما که در دریاهای مهیب روانید و
هوای گرگ و میش را دوست دارید،
هرکجا بتوان با الهام، چیزی را درک
کرد از منطق کمک نمیگیرید،
بهرغم روح سنگین، همان دشمن
بزرگ و ابلیس که مرا بهسوی اعماق
پرتگاه میراند، بالا رفتم.
گرچه آن روح شلکننده، قطرههای
سرب در گوش من چکانید، آهسته
گفت:
هرسنگیکه بهسوی بالا افکنده شود
ناگریز باید فرود آید.
ای محکوم نفس، این سنگ بر خودت
فرود خواهد آمد.
" ولی چیزی در باطن من است که
من آن را شجاعت مینامم. "
" شجاعتی که حمله میکند، بهترین
نابودکنندگان است.
" انسان شجاعترین حیوان است، او
بر همهٔ دردها غلبه کرده است.
" کجاست مردی که لبهٔ پرتگاه
نایستاده باشد؟
" شجاعت حتی رحم را نابود میکند.
" هرقدر انسان عمیقتر به زندگی
نگاه کند عمیقتر به درد و رنج
نگاه کرده است.
" شجاعت، حتی مرگ را نابود میکند
زیرا میگوید:
این بود زندگی؟ بسیار خب! پس
دوباره آن را از نو شروع کنیم!
در چنین گفتنی، نوای جنگی
شورانگیز نهفته است، بگذارید کسی
که گوش شنوا دارد بشنود!
این راهی که ما در پشت سر داریم،
ابدیتی را حمل میکند و آن راهی که
در پیش داریم ابدیتی دیگر است.
" نام این دروازه که بر آن حک شده،
" لحظه " نام دارد.
این لحظه را بنگر!
آیا نباید هر آن کسیکه قدرت دویدن
دارد این راه را پیموده باشد؟
هرآنچه اتفاق افتاده، گذشته
است، همهٔ چیزها چنان بههم گره
نخوردهاند که تعیین کنندهٔ این
لحظه باشند.
چنين گفت زرتشت
● ادامه دارد
...📚
با تقدسگرایی مبارزه کنید،
هیچکس و هیچچیز آنقدر
مقدس نیست که نتوان آن را
به نقد کشید. ✍#فردریش_نیچه
📖 مطالعه قسمت بیست و سه
ای دوستان ، آیا شما درست ارادهٔ
دوگانه قلب مرا حدس زدهاید؟
پرتگاه من و خطر متوجه من.
ارادهٔ من بشر را چسبیده .
کیست که بخواهد مرا فریب دهد؟
رنج و فریب را برخود هموار میسازم.
سرنوشت من چنین تعیین شده که
باید از حزم و احتیاط دوری جویم.
کسیکه میخواهد در بین مردم پاک
بماند باید بیاموزد، چگونه خود را
حتی در آلودهترین آبها تطهیر کند.
خودستاییِ زخمی شده، مسبب
اغلب مصیبتها نیست؟
خودستایان بازیگران ماهریاند.
کیست که عمق واقعی فروتنی یک
شخص خودستا را اندازه تواند گرفت؟
خودستا، مایل است بهوسیله شما
اعتقاد به خود را بياموزد.
وی از نگاههای شما تغذیه میکند.
دروغ شما را در مدح خود باور میکند.
از فروتنی بیخبر است.
همانطور که داناترین مردمان را
خیلی دانا نیافتم، شهرت شرارت
بشری را بیش از حقیقت یافتم.
ای صالحان و ای پرهیزکاران!
مضحکترین ترس شما شیطان
ناميده میشود.
چنین گفت زرتشت
من چه ارزشی دارم؟
من به انتظار بهتر از خودی هستم.
من به خوبی درههای خود را
میشناسم.
آیا نمیدانی بزرگترین نیاز همه به
کیست؟ بهکسی که فرمانهای بزرگ
میدهد.
انجام چیزهای بزرگ دشوار است.
آرامترین کلماتاند که طوفانی را با
خود بههمراه میآورند.
سپس زرتشت دوستان خود را
ترک گفت.
شما هربارکه بخواهید تعالی یابید
به بالا مینگرید و من به پایین
خود نظر میافکنم ، زیرا هماکنون
تعالی یافتهام. کیست در بین شما
که بتواند هم بخندد و هم تعالی
یابد؟ کسیکه کوههای شامخ را
زیر پا میگذارد بر همهٔ مصیبتها
اعم از شوخی و جدی میخندد.
اکنون است که من در راه عظمت
و بزرگی خود قدم برمیدارم.
گامهای تو ، راه پشت سرت را
از بین برده و روی آن کلمهٔ غیرممکن
حک شده است.
اکنون باید نرمترین قسمت تو به
سختترین قسمتها مبدل شود.
من بایستی خود و ستارگان را در
زیر پای خویشتن بنگرم.
زرتشت درحال صعود ساکت ماند و
بالای ارتفاع، سرد و روشن و پرستاره
بود. بایستی ژرفتر در رنج و عذاب
فرو روم. این کوهها از اعماق دریا
میآیند. همهچیز غنوده است.
خطر کسیکه از همه تنهاتر است
عشق است. به تحقیق دیوانگی من
و حقارت من در عشق خندهآور است.
زرتشت بهیاد رفیقان خود، افتاد،
از افکار خود خشمگین شد و آنگاه
در حال خنده، گریست....
دربارهٔ رؤیا و معما
در کشتی، زرتشت تا دو روز لب
نگشود و سرد و کر باقی ماند.
درحالیکه گوش میداد، قلبش
شکست و آنگاه چنین گفت؛
بهشما که در دریاهای مهیب روانید و
هوای گرگ و میش را دوست دارید،
هرکجا بتوان با الهام، چیزی را درک
کرد از منطق کمک نمیگیرید،
بهرغم روح سنگین، همان دشمن
بزرگ و ابلیس که مرا بهسوی اعماق
پرتگاه میراند، بالا رفتم.
گرچه آن روح شلکننده، قطرههای
سرب در گوش من چکانید، آهسته
گفت:
هرسنگیکه بهسوی بالا افکنده شود
ناگریز باید فرود آید.
ای محکوم نفس، این سنگ بر خودت
فرود خواهد آمد.
" ولی چیزی در باطن من است که
من آن را شجاعت مینامم. "
" شجاعتی که حمله میکند، بهترین
نابودکنندگان است.
" انسان شجاعترین حیوان است، او
بر همهٔ دردها غلبه کرده است.
" کجاست مردی که لبهٔ پرتگاه
نایستاده باشد؟
" شجاعت حتی رحم را نابود میکند.
" هرقدر انسان عمیقتر به زندگی
نگاه کند عمیقتر به درد و رنج
نگاه کرده است.
" شجاعت، حتی مرگ را نابود میکند
زیرا میگوید:
این بود زندگی؟ بسیار خب! پس
دوباره آن را از نو شروع کنیم!
در چنین گفتنی، نوای جنگی
شورانگیز نهفته است، بگذارید کسی
که گوش شنوا دارد بشنود!
این راهی که ما در پشت سر داریم،
ابدیتی را حمل میکند و آن راهی که
در پیش داریم ابدیتی دیگر است.
" نام این دروازه که بر آن حک شده،
" لحظه " نام دارد.
این لحظه را بنگر!
آیا نباید هر آن کسیکه قدرت دویدن
دارد این راه را پیموده باشد؟
هرآنچه اتفاق افتاده، گذشته
است، همهٔ چیزها چنان بههم گره
نخوردهاند که تعیین کنندهٔ این
لحظه باشند.
چنين گفت زرتشت
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد
...📚
👍3💔3❤1
.
وقتی بادقت به رفتارها و
تصمیمهای انسانها نگاه کنیم
بهآسانی متوجه میشویم که در
زندگی انسانها، حقانیت محلی از
اعراب ندارد.
اینکه حق با کیست اهمیتی ندارد؛
مهم ایناست که چهکسی برنده است.
برخی افراد صاحب قدرت ( در شکل
ثروت، دارایی، یا سلاح ) هستند
و همان افراد مشخص میکنند کدام
حقیقت در بوق و کرنا شود و به
گوش همهٔ جهانیان رسانده شود و
کدام حقیقت به تمسخر گرفته شود،
مسکوت بماند، یا سرکوب شود.
رسانههای همگانی جهان بیوقفه و
خفهکننده از پیام تولید میکنند که
پیوسته حقیقت را در " پیچش "
قربانی میکند.
وقتی به عمق امور راه مییابیم
متوجه میشویم که در جهان ما
واژههای- ارتباطات و - فریب
تقریبا مترادفاند.
📚 مغالطههای پرکاربرد
✍ ریچارد پل ✍ لیندا الدر
📖 صفحات ۱۰ و ۱۱ - طاقچه
...📚
وقتی بادقت به رفتارها و
تصمیمهای انسانها نگاه کنیم
بهآسانی متوجه میشویم که در
زندگی انسانها، حقانیت محلی از
اعراب ندارد.
اینکه حق با کیست اهمیتی ندارد؛
مهم ایناست که چهکسی برنده است.
برخی افراد صاحب قدرت ( در شکل
ثروت، دارایی، یا سلاح ) هستند
و همان افراد مشخص میکنند کدام
حقیقت در بوق و کرنا شود و به
گوش همهٔ جهانیان رسانده شود و
کدام حقیقت به تمسخر گرفته شود،
مسکوت بماند، یا سرکوب شود.
رسانههای همگانی جهان بیوقفه و
خفهکننده از پیام تولید میکنند که
پیوسته حقیقت را در " پیچش "
قربانی میکند.
وقتی به عمق امور راه مییابیم
متوجه میشویم که در جهان ما
واژههای- ارتباطات و - فریب
تقریبا مترادفاند.
📚 مغالطههای پرکاربرد
✍ ریچارد پل ✍ لیندا الدر
📖 صفحات ۱۰ و ۱۱ - طاقچه
...📚
👍7👎1
تَمامِ غَمِ دُنیا دَر دِلَم ریخته ..
و روی صندلی نشستهام و لیوان
پنجم هم کنار دستم است.
تلویزیون را روشن نکردم.
به این نتیجه رسیدهام که وقتی
حالِ آدم بد است این حرامزاده فقط
حالِ آدم را بدتر میکند..
یک مشت چهرهٔ خالی از روح که
پشتسرهم میآیند و میروند و
تمامی هم ندارند.
احمق پشتِ احمق، احمقهایی که
بعضا مشهور هم هستند.
📓 عامهپَسَند - چارلز_بوکوفسکی
📚🌒
و روی صندلی نشستهام و لیوان
پنجم هم کنار دستم است.
تلویزیون را روشن نکردم.
به این نتیجه رسیدهام که وقتی
حالِ آدم بد است این حرامزاده فقط
حالِ آدم را بدتر میکند..
یک مشت چهرهٔ خالی از روح که
پشتسرهم میآیند و میروند و
تمامی هم ندارند.
احمق پشتِ احمق، احمقهایی که
بعضا مشهور هم هستند.
📓 عامهپَسَند - چارلز_بوکوفسکی
📚🌒
😢4👌3👍1
📚🍃
امروز باهم چندتا
مطالب آموزشی بخونیم:
" بزرگترین چالشها برای
قویترین انسانها رخ میدهد "
" برای بهبودی زمان لازم است،
صبور باشید "
" اگر فکر میکنید هزینهٔ رسیدن
به اهدافتان زیاد است..
پس صبر کنید تا صورتحساب
تلاش نکردنتان را بپردازید.. "
" حرکت بعدیتان از اشتباه
قبلیتان مهمتر است "
" غمگین نباشید ؛
چراكه خوشبختی میتواند
از درون تلخترین روزهای زندگی
شما زاده شود "
شما به ۳ برد روزانه نیاز دارید:
ا- یک پیروزی فیزیکی:
پیادهروی، دویدن، وزنهزدن، شناکردن
۲- یک پیروزی ذهنی:
خواندن، نوشتن، ساختن یا خلق،
یاد گرفتن
۳- یک پیروزی روحی:
شکرگزاری، مدیتیشن، مطالعه،
رشد و تعالی. "
" برای حالِ خوبت لطفا
یادبگیر که چجوری بگی نه.
بدون اینکه ذرهای احساس
کنی که باید دلیلش رو
توضیح بدی! "
" با خودت مثل کسی رفتارکن
که عاشقشی.. "
...📚🍃
امروز باهم چندتا
مطالب آموزشی بخونیم:
" بزرگترین چالشها برای
قویترین انسانها رخ میدهد "
" برای بهبودی زمان لازم است،
صبور باشید "
" اگر فکر میکنید هزینهٔ رسیدن
به اهدافتان زیاد است..
پس صبر کنید تا صورتحساب
تلاش نکردنتان را بپردازید.. "
" حرکت بعدیتان از اشتباه
قبلیتان مهمتر است "
" غمگین نباشید ؛
چراكه خوشبختی میتواند
از درون تلخترین روزهای زندگی
شما زاده شود "
شما به ۳ برد روزانه نیاز دارید:
ا- یک پیروزی فیزیکی:
پیادهروی، دویدن، وزنهزدن، شناکردن
۲- یک پیروزی ذهنی:
خواندن، نوشتن، ساختن یا خلق،
یاد گرفتن
۳- یک پیروزی روحی:
شکرگزاری، مدیتیشن، مطالعه،
رشد و تعالی. "
" برای حالِ خوبت لطفا
یادبگیر که چجوری بگی نه.
بدون اینکه ذرهای احساس
کنی که باید دلیلش رو
توضیح بدی! "
" با خودت مثل کسی رفتارکن
که عاشقشی.. "
...📚🍃
👍4👏1👌1😍1
دانسته_هایت_را_به_کار_بگیر_کن_بلانچارد.pdf
1 MB
👤 سعید محمدی
( مترجم این کتاب )
مؤسس و مدرس گروه
مطالعه شریف، تندخوانی
📚دانستههایت را بهکار بگیر
از فارغالتحصیلی تا بازار
کار و غیره...
انجامدادن و بهکار بردن
انچه میدانید و توضیح
چگونگی آن. هرآنچه را که
میدانید عملی کنید اگر
فرد تیزهوشی باشید با
خواندن این کتاب
مهارتها و دانستههای خود
را بهکار میگیرید مفاهیم
را بهطور مستمر ادامه و
پیاده کنید استراتژیهایی
که برای اموختن تا عمل
نیاز دارید در این کتاب
فراهم است!
✍ #کن_بلانچارد
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
( مترجم این کتاب )
مؤسس و مدرس گروه
مطالعه شریف، تندخوانی
📚دانستههایت را بهکار بگیر
از فارغالتحصیلی تا بازار
کار و غیره...
انجامدادن و بهکار بردن
انچه میدانید و توضیح
چگونگی آن. هرآنچه را که
میدانید عملی کنید اگر
فرد تیزهوشی باشید با
خواندن این کتاب
مهارتها و دانستههای خود
را بهکار میگیرید مفاهیم
را بهطور مستمر ادامه و
پیاده کنید استراتژیهایی
که برای اموختن تا عمل
نیاز دارید در این کتاب
فراهم است!
✍ #کن_بلانچارد
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
🙏1
کتاب دانش
. ( چیزی که امکان تغییر و تبدیل ندارد ) دیگران نقش آدمی را محدود میکنند خودفریبی درواقع راهی برای گریز از اضطراب است. سارتر میگوید از مواجه آنچه هست دچار تهوع میشوم و از منظر او غایت خودفریبی است او غایت را نفی میکند چراكه غایت وقتی مطرح میشود که…
....
روکانتن هرچه در جهان خارج و آنچه در آن میگذرد، بیشتر تعمق میورزد، آن را تحملناپذیر مییابد. برای او رابطهٔ متعارف کلمات و اشیاء گسسته شده. او تصور میکند که اشیا دارند لمسش میکنند.
روکانتن موجبی برای ادامهٔ زندگی نمیبیند و این مشکل او در سراسر رمان است.
با یادآوری اموری که در گذشته رخ داده و ارتباط رویدادی هرچند ساده را به ماجرا مبدل سازد. بدین سان : ماجراها توی کتابها هستند و در زندگی واقعی رویدادها از هم گسسته است. نه بهطرزی که روکانتن خواستار آن است، بلکه بهطور نامنظم حادث میشود.
او باید صداقت داشته باشد و این چیزی است که در موزه ، بدان نزدیک میشود.
این توضیح ادامه داره...
📖 مطالعه ص ۲۰۳
صورتش؛ متورم از نفرت، درهمکشیده
و زهرآلود.
لحن ببخشید. وقتی دارد حرف
میزند، بدون تغییر باقی میماند.
و بعد میافتد، از او جدا میشود.
به من خيره میشود، قرار است
حرف بزند.
توقع دارم حرفهای حزنانگیز دارم.
حتی یک کلمه نمیگوید.
" من از درون مُردم ولی به زندگی
ادامه میدم. "
لحنش با صورتش هماهنگ نیست.
وحشتناک است.
چیزی در درون او بهشکل چارهناپذیری
خشکیده است.
صورتک میافتد، میخندد.
" اصلا ناراحت نیستم. تو رو هم
عاشقانه دوست داشتم.
" میدونم که قرار نیست کسی یا
چیزی رو ببینم که چنین احساسات
شدیدی رو درونم ایجاد کنه.
" میدونی، شروع به دوستداشتن
کسی کردن، کار پرزحمتیه.
باید انرژی داشته باشی، سخاوت و
قدرت نادیدهگرفتن.
اگه درموردش فکر کنی، هیچوقت
نمیتونی این کار رو بکنی. میدونم
که دیگه هیچوقت این کار رو نمیکنم. "
جوابم را نمیدهد. با نگاهی خيره
میگوید:
خوب نیست به همه چی خيره بشم.
ذهن آنی مدام درحال تغییر کردن
است.
خیالپردازانه میگوید:
ته قلبم، از خودم می پرسم شاید
اونی که بیشتر از همه ازش متنفر
بودم تو بودی.
/ آنی از دوران قدیم میگوید از
کتاب میشله/
" التماست میکنم دربارهٔ لحظات
بینقص حرف بزن".
' دارم درمورد موقعیتهای ممتاز
حرف میزنم '
" موقعیت ممتاز؟ "
' مرگ پدرم. مرگ یک موقعیت ممتاز
بود ، چیزی از خودش ساطع میکرد
و به همهٔ کسانیکه اونجا بودن
میرسوند. هیچوقت نفهمیدی چرا
من بعضی از خواستههای تو رو
رد میکردم. موقعیتهای ممتاز من
بینهایتاند.
" خب چی بودن؟ "
' من که بهت گفتم ، اون ظاهری که
باید درک کرد. و اون موقعیتها رو
به لحظات بینقص تبدیل کرد.
اولش آدم باید با جون و دل وارد
یه چیز خارقالعاده بشه و حس کنه
که داره بهش نظم میده. '
" درواقع یه کار هنریه "
' درواقع یه مسؤلیت بود '.
میگویم:
من میخوام کوتاهیهای خودمو
بپذیرم. من کمکت نکردم ".
' ممنونم. من ازت دلخور نیستم.
من بدجوری گره خورده بودم،
هرچی در توانم بود انجام دادم.
میدونی وقتهایی هست که نباید
گریه کنی، وگرنه آدم پلیدی میشی.
اما احمقانهاست اگر گاهی
خویشتندار باشی. یادت هست
اولین باری که بوسیدمت؟
تمام اون مدت دردی از گزنه که در
پاهایم بود، را فراموش کرده بودم!
خدا میدونه چه پوست حساسی
دارم ولی قول بوسه!!!
همین است. نه ماجرایی و نه
لحظات بینقص. ما تصورات باطن
یکسانی را ازدست دادیم.'
میتوانم بهجای او حرف بزنم:
پس تو متوجه شدی که همیشه
زنهایی بودن که گریه میکردن یا
مرد موقرمزی بود که همیشه تأثیر
کارهات رو از بین میبرن؟
' بله. البته. '
ادامه دارد
...📚
روکانتن هرچه در جهان خارج و آنچه در آن میگذرد، بیشتر تعمق میورزد، آن را تحملناپذیر مییابد. برای او رابطهٔ متعارف کلمات و اشیاء گسسته شده. او تصور میکند که اشیا دارند لمسش میکنند.
روکانتن موجبی برای ادامهٔ زندگی نمیبیند و این مشکل او در سراسر رمان است.
با یادآوری اموری که در گذشته رخ داده و ارتباط رویدادی هرچند ساده را به ماجرا مبدل سازد. بدین سان : ماجراها توی کتابها هستند و در زندگی واقعی رویدادها از هم گسسته است. نه بهطرزی که روکانتن خواستار آن است، بلکه بهطور نامنظم حادث میشود.
او باید صداقت داشته باشد و این چیزی است که در موزه ، بدان نزدیک میشود.
این توضیح ادامه داره...
📖 مطالعه ص ۲۰۳
صورتش؛ متورم از نفرت، درهمکشیده
و زهرآلود.
لحن ببخشید. وقتی دارد حرف
میزند، بدون تغییر باقی میماند.
و بعد میافتد، از او جدا میشود.
به من خيره میشود، قرار است
حرف بزند.
توقع دارم حرفهای حزنانگیز دارم.
حتی یک کلمه نمیگوید.
" من از درون مُردم ولی به زندگی
ادامه میدم. "
لحنش با صورتش هماهنگ نیست.
وحشتناک است.
چیزی در درون او بهشکل چارهناپذیری
خشکیده است.
صورتک میافتد، میخندد.
" اصلا ناراحت نیستم. تو رو هم
عاشقانه دوست داشتم.
" میدونم که قرار نیست کسی یا
چیزی رو ببینم که چنین احساسات
شدیدی رو درونم ایجاد کنه.
" میدونی، شروع به دوستداشتن
کسی کردن، کار پرزحمتیه.
باید انرژی داشته باشی، سخاوت و
قدرت نادیدهگرفتن.
اگه درموردش فکر کنی، هیچوقت
نمیتونی این کار رو بکنی. میدونم
که دیگه هیچوقت این کار رو نمیکنم. "
جوابم را نمیدهد. با نگاهی خيره
میگوید:
خوب نیست به همه چی خيره بشم.
ذهن آنی مدام درحال تغییر کردن
است.
خیالپردازانه میگوید:
ته قلبم، از خودم می پرسم شاید
اونی که بیشتر از همه ازش متنفر
بودم تو بودی.
/ آنی از دوران قدیم میگوید از
کتاب میشله/
" التماست میکنم دربارهٔ لحظات
بینقص حرف بزن".
' دارم درمورد موقعیتهای ممتاز
حرف میزنم '
" موقعیت ممتاز؟ "
' مرگ پدرم. مرگ یک موقعیت ممتاز
بود ، چیزی از خودش ساطع میکرد
و به همهٔ کسانیکه اونجا بودن
میرسوند. هیچوقت نفهمیدی چرا
من بعضی از خواستههای تو رو
رد میکردم. موقعیتهای ممتاز من
بینهایتاند.
" خب چی بودن؟ "
' من که بهت گفتم ، اون ظاهری که
باید درک کرد. و اون موقعیتها رو
به لحظات بینقص تبدیل کرد.
اولش آدم باید با جون و دل وارد
یه چیز خارقالعاده بشه و حس کنه
که داره بهش نظم میده. '
" درواقع یه کار هنریه "
' درواقع یه مسؤلیت بود '.
میگویم:
من میخوام کوتاهیهای خودمو
بپذیرم. من کمکت نکردم ".
' ممنونم. من ازت دلخور نیستم.
من بدجوری گره خورده بودم،
هرچی در توانم بود انجام دادم.
میدونی وقتهایی هست که نباید
گریه کنی، وگرنه آدم پلیدی میشی.
اما احمقانهاست اگر گاهی
خویشتندار باشی. یادت هست
اولین باری که بوسیدمت؟
تمام اون مدت دردی از گزنه که در
پاهایم بود، را فراموش کرده بودم!
خدا میدونه چه پوست حساسی
دارم ولی قول بوسه!!!
همین است. نه ماجرایی و نه
لحظات بینقص. ما تصورات باطن
یکسانی را ازدست دادیم.'
میتوانم بهجای او حرف بزنم:
پس تو متوجه شدی که همیشه
زنهایی بودن که گریه میکردن یا
مرد موقرمزی بود که همیشه تأثیر
کارهات رو از بین میبرن؟
' بله. البته. '
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
.
فقط هوش کافی نیست.
از هوش باید شعور بیاید.
شعور با تمرین و تربیتِ فکر میآيد.
...📚
فقط هوش کافی نیست.
از هوش باید شعور بیاید.
شعور با تمرین و تربیتِ فکر میآيد.
- ابراهیم گلستان
📔 صندوقی در سردابخانهٔ قدیمی ما
...📚
👍6👎2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💬
میتوان وطن را دوست داشت
بیآنکه به شاه یا دولت وفادار بود.
این دو همیشه یکی نیستند.
...📚
میتوان وطن را دوست داشت
بیآنکه به شاه یا دولت وفادار بود.
این دو همیشه یکی نیستند.
- فرانسوا ولتر
...📚
👍6👌3👎1
کتاب دانش
.... داستانهای کوتاه 📖 بیاعتنا نویسنده؛ - مارسل_پروست فردای آن روز در اتاقش، که معمولا از هیاهوی شکوهمند گلهای سرخ تازه سرشار بود، هیچ گلی نخواست. هنگامیکه بانو لاورانس به منزل مادلن وارد شد، در برابر گلدانهایی ایستاد که ارکیدههای عاری از…
...
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نه بهاین دلیل که این فضائل او
دلپذیرتر بودند بلکه صرفآ بهاین
علت که زن جوان دوستش میداشت.
مادلن مردان جذابتر و
دلنشینتری را میشناخت و خود
میدانست.
بنابراین شنبه شب، ساعت
هفت و ربع، هنگامیکه لوپره به
سالن مادلن وارد شد، بیآنکه بداند،
همزمان با مشتاقترین دوست و نیز
روشنبینترین حریف روبرو گردید.
زیبائی زن برای چیرگی بر او
مجهز بود و ذهنش نیز برای داوری
دربارهٔ او ، کمتر مجهز بهنظر نمیرسید.
مادلن آماده بود تا خرسندیِ کشفِ
ابتذال و بیتناسبی او را ، در
مقایسه با عشقی که در دل داشت،
بسان گلی تلخ و زهرآلود بچیند.
رفتارش از احتیاط سرچشمه نمیگرفت!
نیک میدانست که بازهم در دام
سحرآمیز او اسیر خواهد ماند و
ذهن قاطعاش حلقههای زنجیری را
در حضور لوپره از هم میگسلد که
بیشک قوهٔ تخیل چست و چالاکاش،
بهمحض رفتن او ترمیم خواهد کرد.
درحقیقت نیز چون لوپره وارد شد،
زن ناگهان آرام گرفت؛
هنگامیکه با او دست میداد،
بهنظر میرسید که تمام قدرتش را
سلب میکند.
لوپره دیگر یگانه فرمانروای مطلق
رؤیاهایش نبود بلکه فقط میهمانی
بود خوشایند و دوستداشتنی.
گفتگو کردند،
آنگاه احتیاط و خودداریش رنگ باخت.
مادلن با لطف و مهربانی ظریفش،
با ذهن دقیق و جسورش، دلایلی
یافت که اگرچه دلدادگیاش را
کاملا توجیه نمیکرد، توضیحی،
هرچند اندک، برای آن ارائه میداد
و چون نشانگر آن بود که بخشی از
احساسش با واقعیت نیز در ارتباط
است، سبب میشد که عشقش در
دنیای واقعیات نیز ریشه بگیرد و
نیرومندتر شود.
وانگهی، دریافت که لوپره، از آنچه
او میپنداشته، جذابتر است و
چهرهای اصیل، شبیه به چهرهٔ
لویی سیزدهم دارد.
از آن پس تمام خاطرات هنری مربوط
به چهرهنگاری آن دوران،
با اندیشهٔ عشق او پیوندی تنگاتنگ
بست، عشق را در سامانهٔ سلیقههای
هنریش گنجاند و حیاتی تازه به آن
بخشید.
سفارش داد تا از آمستردام
تابلویی از چهرهٔ مرد جوانی برایش
بیاورند که به لوپره شباهت داشت.
چند روز بعد با او ملاقات کرد.
مادرش سخت بیمار بود و سفرش
به تأخیر افتاده بود.
مادلن به او گفت که اینک تصویر
مرد جوانی روی میزش قرار دارد
که یاد وی را در ذهنش زنده میکند.
لوپره ظاهرآ تحتتأثیر قرار گرفت.
اما سرد و خشک باقی ماند.
مادلن در ژرفای دل رنج برد اما با
این اندیشه به خود تسلی میداد که
لوپره اگرچه شاد و خرسند نشده،
لااقل منظور او را درک کرده است.
دوست داشتن انسان کند ذهنی که
متوجهٔ منظور ما نشود احتمالا
بسیار دردناکتر است.
سپس همچنانکه در دل،
به سبب بیاعتناییاش او را سرزنش
میکرد، خواست تا با مردانی که
دلباختهاش بودند و او در برابرشان
دلربا و بیاعتنا بود، دوباره ملاقات
کند تا ترحم و دلسوزی محبتآمیزی
را که نیاز داشت،
لوپره نسبت به او روا دارد،
در برابر آنها بهکار ببرد.
اما هنگامیکه ملاقاتشان کرد
همگی این عیب هولناک را داشتند
که او نبودند و دیدارشان
عذابآور بود.
برایش نامه نوشت.
نویسنده؛ - مارسل_پروست
ادامه دارد قسمت ششم
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نه بهاین دلیل که این فضائل او
دلپذیرتر بودند بلکه صرفآ بهاین
علت که زن جوان دوستش میداشت.
مادلن مردان جذابتر و
دلنشینتری را میشناخت و خود
میدانست.
بنابراین شنبه شب، ساعت
هفت و ربع، هنگامیکه لوپره به
سالن مادلن وارد شد، بیآنکه بداند،
همزمان با مشتاقترین دوست و نیز
روشنبینترین حریف روبرو گردید.
زیبائی زن برای چیرگی بر او
مجهز بود و ذهنش نیز برای داوری
دربارهٔ او ، کمتر مجهز بهنظر نمیرسید.
مادلن آماده بود تا خرسندیِ کشفِ
ابتذال و بیتناسبی او را ، در
مقایسه با عشقی که در دل داشت،
بسان گلی تلخ و زهرآلود بچیند.
رفتارش از احتیاط سرچشمه نمیگرفت!
نیک میدانست که بازهم در دام
سحرآمیز او اسیر خواهد ماند و
ذهن قاطعاش حلقههای زنجیری را
در حضور لوپره از هم میگسلد که
بیشک قوهٔ تخیل چست و چالاکاش،
بهمحض رفتن او ترمیم خواهد کرد.
درحقیقت نیز چون لوپره وارد شد،
زن ناگهان آرام گرفت؛
هنگامیکه با او دست میداد،
بهنظر میرسید که تمام قدرتش را
سلب میکند.
لوپره دیگر یگانه فرمانروای مطلق
رؤیاهایش نبود بلکه فقط میهمانی
بود خوشایند و دوستداشتنی.
گفتگو کردند،
آنگاه احتیاط و خودداریش رنگ باخت.
مادلن با لطف و مهربانی ظریفش،
با ذهن دقیق و جسورش، دلایلی
یافت که اگرچه دلدادگیاش را
کاملا توجیه نمیکرد، توضیحی،
هرچند اندک، برای آن ارائه میداد
و چون نشانگر آن بود که بخشی از
احساسش با واقعیت نیز در ارتباط
است، سبب میشد که عشقش در
دنیای واقعیات نیز ریشه بگیرد و
نیرومندتر شود.
وانگهی، دریافت که لوپره، از آنچه
او میپنداشته، جذابتر است و
چهرهای اصیل، شبیه به چهرهٔ
لویی سیزدهم دارد.
از آن پس تمام خاطرات هنری مربوط
به چهرهنگاری آن دوران،
با اندیشهٔ عشق او پیوندی تنگاتنگ
بست، عشق را در سامانهٔ سلیقههای
هنریش گنجاند و حیاتی تازه به آن
بخشید.
سفارش داد تا از آمستردام
تابلویی از چهرهٔ مرد جوانی برایش
بیاورند که به لوپره شباهت داشت.
چند روز بعد با او ملاقات کرد.
مادرش سخت بیمار بود و سفرش
به تأخیر افتاده بود.
مادلن به او گفت که اینک تصویر
مرد جوانی روی میزش قرار دارد
که یاد وی را در ذهنش زنده میکند.
لوپره ظاهرآ تحتتأثیر قرار گرفت.
اما سرد و خشک باقی ماند.
مادلن در ژرفای دل رنج برد اما با
این اندیشه به خود تسلی میداد که
لوپره اگرچه شاد و خرسند نشده،
لااقل منظور او را درک کرده است.
دوست داشتن انسان کند ذهنی که
متوجهٔ منظور ما نشود احتمالا
بسیار دردناکتر است.
سپس همچنانکه در دل،
به سبب بیاعتناییاش او را سرزنش
میکرد، خواست تا با مردانی که
دلباختهاش بودند و او در برابرشان
دلربا و بیاعتنا بود، دوباره ملاقات
کند تا ترحم و دلسوزی محبتآمیزی
را که نیاز داشت،
لوپره نسبت به او روا دارد،
در برابر آنها بهکار ببرد.
اما هنگامیکه ملاقاتشان کرد
همگی این عیب هولناک را داشتند
که او نبودند و دیدارشان
عذابآور بود.
برایش نامه نوشت.
نویسنده؛ - مارسل_پروست
ادامه دارد قسمت ششم
...📚🌟🖊
💘4👍2❤1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
❤🔥3🔥1🕊1😍1💔1
📚🍃
دو درویش در راهی باهم میرفتند.
یکی بیپول بود و دیگری پنج دينار
داشت. درویش بیپول، بیباک
میرفت و بههرجایی که میرسیدند،
چه ایمن بود و چه ناامن، بهآسودگی
میخوابیدند و بهچیزی نمیاندیشید.
اما دیگری مدام در بیموهراس بود
که مبادا پنج دينار را از کف بدهد.
بر چاهی رسیدند که جای دزدان
و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را
شست و زیر سایهٔ درختی آرمید.
در همین حین متوجه شد که
دوستش باخود چهکنم، چهکنم
میکند!
برخاست و از او پرسید: این چندین
چهکنم برای چیست؟
گفت: ای جوانمرد! بامن پنج دينار
است و اینجا ناامن است و من
جرأت خفتن ندارم.
مرد گفت: این پنج دينار را به من
دِه تا چارهٔ تو کنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در
چاه انداخت و گفت: رَستی از
چهکنم، چهکنم! ایمن بنشین،
ایمن بخسب و ایمن برو، که
آدم فقیر، دژیست که نمیتوان
فتحش کرد.
❇️ #قابوسنامه
...📚🍃
دو درویش در راهی باهم میرفتند.
یکی بیپول بود و دیگری پنج دينار
داشت. درویش بیپول، بیباک
میرفت و بههرجایی که میرسیدند،
چه ایمن بود و چه ناامن، بهآسودگی
میخوابیدند و بهچیزی نمیاندیشید.
اما دیگری مدام در بیموهراس بود
که مبادا پنج دينار را از کف بدهد.
بر چاهی رسیدند که جای دزدان
و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را
شست و زیر سایهٔ درختی آرمید.
در همین حین متوجه شد که
دوستش باخود چهکنم، چهکنم
میکند!
برخاست و از او پرسید: این چندین
چهکنم برای چیست؟
گفت: ای جوانمرد! بامن پنج دينار
است و اینجا ناامن است و من
جرأت خفتن ندارم.
مرد گفت: این پنج دينار را به من
دِه تا چارهٔ تو کنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در
چاه انداخت و گفت: رَستی از
چهکنم، چهکنم! ایمن بنشین،
ایمن بخسب و ایمن برو، که
آدم فقیر، دژیست که نمیتوان
فتحش کرد.
❇️ #قابوسنامه
...📚🍃
👍6👎1👌1
.
پرسیدم:
پس زندگی چیست؟
گفت:
تقلید واقعیت!
یعنی چی؟
یعنی همهٔ اینها قبلآ اتفاق افتاده
و وجود داشته.
✍ #گرت_هوفمان
📔 پردهخوان
نشر نو / ص ۸۳
...📚
پرسیدم:
پس زندگی چیست؟
گفت:
تقلید واقعیت!
یعنی چی؟
یعنی همهٔ اینها قبلآ اتفاق افتاده
و وجود داشته.
✍ #گرت_هوفمان
📔 پردهخوان
نشر نو / ص ۸۳
...📚
👏6👍2👎1
متن کامل کشکول.pdf
24.7 MB
آنان که بهسرمستی ما
طعنهزنانند
بگذار بمانند، بهخماری که
ز ما هیچ ندانند...
فقیه، شاعر، عارف،
حکیم، ریاضیدان.
اشعار و فرازهایی حکیمانه.
کشکول بهمعنی کشیدن به
دوش است[ هرنوع مطلبی در
این کتاب هست]
شُکوهِ سکوت را به
ارزانیِ
کلام مفروش
📚#کشکول
👤#شیخ_بهایی
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
طعنهزنانند
بگذار بمانند، بهخماری که
ز ما هیچ ندانند...
✍شیخ بهایی
فقیه، شاعر، عارف،
حکیم، ریاضیدان.
اشعار و فرازهایی حکیمانه.
کشکول بهمعنی کشیدن به
دوش است[ هرنوع مطلبی در
این کتاب هست]
شُکوهِ سکوت را به
ارزانیِ
کلام مفروش
📚#کشکول
👤#شیخ_بهایی
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
👍7
کتاب دانش
... با تقدسگرایی مبارزه کنید، هیچکس و هیچچیز آنقدر مقدس نیست که نتوان آن را به نقد کشید. ✍#فردریش_نیچه 📖 مطالعه قسمت بیست و سه ای دوستان ، آیا شما درست ارادهٔ دوگانه قلب مرا حدس زدهاید؟ پرتگاه من و خطر متوجه من. ارادهٔ من بشر را چسبیده…
....
زیاده از خویش سخنگفتن
راهی است برای پنهانکردن خویشتن.
✍ #فردریش_نیچه
📖 مطالعه
قسمت بیست و چهار
آسمان حجاب ستارگان خود است.
ما در اندوه و تنفر زمین باهم
شریکیم. حتی در خورشید هم
شریکیم. / ما در سکوت بهیکدیگر
مینگریم و عقل خود را بالبخند
بهیکدیگر میدهیم. /
با چشمانی درخشان از مسافتی
بعید به زیر پای خود لبخند میزنیم.
من آری میگویم و برکت میدهم.
زیرا همهچیز در ماورای نیک و بد
است. از فراز آسمان رحمت،
میفرستم.
بنگرید این رود را که پساز پیچ و
خمهای زیاد بار دیگر به سرچشمهٔ
خود بازمیگردد!
مردم کوچک را تقواهای کوچک،
در خور است.
آنکسیکه تعریف و تمجید میکند،
منتظر دریافت هدایاست. آنها
میخواهند مرا وادار به پذیرفتن
تقواهای ناچیز خود کنند.
من پیشروی آنان را لنگیدن مینامم.
چشم و پا نباید دروغ را به یکدیگر
دهند ولی در بین مردمان کوچک،
دروغگویی فراوان است.
مقلدان و بازیگران ناشی هستند.
در بین آنان مردانگی کمیاب است. /
درویی آنان: / من خدمت میکنم،
تو خدمت میکنی، ما خدمت میکنیم/
/ همه را راضی نگهمیدارند تا آزار
نبینند. اما این تقوا چیزی جز بزدلی
نیست. آنان گرگ را بهشکل سگ
درآوردهاند و بشر را حیوان اهلی.
لعنت بر شیطانهای بزدل.
آنانی شبیه مناند که زیر بار
اطاعت و فرمانبرداری نروند.
راحتطلبان و مردمان کوچک، رو
به نیستی میروند.
/ رویانیدن یک درخت بلند، ریشههای
سخت در اطراف سنگهای سخت
لازم دارد. / چنين گفت زرتشت
هرگز در زندگانی در مقابل اقتدار،
سر فرود نیاوردهام و اگر گاهی
دروغ گفتهام بهخاطر عشق
بودهاست.
هر خوبی هزار منشأ و مبدأ دارد،
هر چیز خوب برای خوشی بهوجود
میآید و چگونه ممکن است فقط
یکبار ایجاد شود؟
عزیزترین هنر من سکوت است.
این سکوت ممتد و درخشان.
/ من روشنفکران و شجاعان را در
بین اشخاص ساکت، عاقلترین
یافتم. چنین گفت زرتشت
این از کیشبرگشتگان گویند:
ما دوباره متمدن شدیم.
میگویم: شما از آن کسانی هستید
که به نماز و دعا بازمیگردند.
دیو بزدلی در ضمیر تو است که
میخواهد چیزها را برای تو آسان
کند. که بگویی خدایی هست.
این حقهبازان که در زیر صلیب
برای تنیدن تار خیره میشوند.
با حکیمی نیمهدیوانه در اتاقهای
تاریک، منتظر ورود ارواح
مینشینند. یکی از خدایان گفت
خدا یکی است و تو جز من خدایی
را نخواهی پرستید.
آنکس که گوش جان دارد بشنود.
اکنون تو فراگرفتهای که بین ترک
دوستی و تنها بودن، فرق بسیار
است. هنگامیکه آنها تو را دوست
بدارند در بین آنان غریبهای.
در اینجا همهٔ چیزها تملق تو را
میگویند، زیرا آنها میخواهند بر
تو سوار شوند.
در اینجا میتوانی با صداقت و
صمیمانه با همهچیز سخن گویی و
واقعآ آنها راستگفتن را تعریف
میدانند و جزو محاسن شخصی
میشمارند.
ما بیتکلف از میان درها عبور
میکنیم ، در تاریکی، بار زمان
سنگینتر است تا در روشنایی.
" همه شدن " مایل است سخنگفتن
را از من بياموزد. _ عقل آناست که
انسان فراموش کند و بگذرد.
آنکس که میخواهد همهچیز را در
آدمی بفهمد بایستی با همهچیز در
تماس باشد. چنین گفت زرتشت
● ادامه دارد
...📚
زیاده از خویش سخنگفتن
راهی است برای پنهانکردن خویشتن.
✍ #فردریش_نیچه
📖 مطالعه
قسمت بیست و چهار
آسمان حجاب ستارگان خود است.
ما در اندوه و تنفر زمین باهم
شریکیم. حتی در خورشید هم
شریکیم. / ما در سکوت بهیکدیگر
مینگریم و عقل خود را بالبخند
بهیکدیگر میدهیم. /
با چشمانی درخشان از مسافتی
بعید به زیر پای خود لبخند میزنیم.
من آری میگویم و برکت میدهم.
زیرا همهچیز در ماورای نیک و بد
است. از فراز آسمان رحمت،
میفرستم.
بنگرید این رود را که پساز پیچ و
خمهای زیاد بار دیگر به سرچشمهٔ
خود بازمیگردد!
مردم کوچک را تقواهای کوچک،
در خور است.
آنکسیکه تعریف و تمجید میکند،
منتظر دریافت هدایاست. آنها
میخواهند مرا وادار به پذیرفتن
تقواهای ناچیز خود کنند.
من پیشروی آنان را لنگیدن مینامم.
چشم و پا نباید دروغ را به یکدیگر
دهند ولی در بین مردمان کوچک،
دروغگویی فراوان است.
مقلدان و بازیگران ناشی هستند.
در بین آنان مردانگی کمیاب است. /
درویی آنان: / من خدمت میکنم،
تو خدمت میکنی، ما خدمت میکنیم/
/ همه را راضی نگهمیدارند تا آزار
نبینند. اما این تقوا چیزی جز بزدلی
نیست. آنان گرگ را بهشکل سگ
درآوردهاند و بشر را حیوان اهلی.
لعنت بر شیطانهای بزدل.
آنانی شبیه مناند که زیر بار
اطاعت و فرمانبرداری نروند.
راحتطلبان و مردمان کوچک، رو
به نیستی میروند.
/ رویانیدن یک درخت بلند، ریشههای
سخت در اطراف سنگهای سخت
لازم دارد. / چنين گفت زرتشت
هرگز در زندگانی در مقابل اقتدار،
سر فرود نیاوردهام و اگر گاهی
دروغ گفتهام بهخاطر عشق
بودهاست.
هر خوبی هزار منشأ و مبدأ دارد،
هر چیز خوب برای خوشی بهوجود
میآید و چگونه ممکن است فقط
یکبار ایجاد شود؟
عزیزترین هنر من سکوت است.
این سکوت ممتد و درخشان.
/ من روشنفکران و شجاعان را در
بین اشخاص ساکت، عاقلترین
یافتم. چنین گفت زرتشت
این از کیشبرگشتگان گویند:
ما دوباره متمدن شدیم.
میگویم: شما از آن کسانی هستید
که به نماز و دعا بازمیگردند.
دیو بزدلی در ضمیر تو است که
میخواهد چیزها را برای تو آسان
کند. که بگویی خدایی هست.
این حقهبازان که در زیر صلیب
برای تنیدن تار خیره میشوند.
با حکیمی نیمهدیوانه در اتاقهای
تاریک، منتظر ورود ارواح
مینشینند. یکی از خدایان گفت
خدا یکی است و تو جز من خدایی
را نخواهی پرستید.
آنکس که گوش جان دارد بشنود.
اکنون تو فراگرفتهای که بین ترک
دوستی و تنها بودن، فرق بسیار
است. هنگامیکه آنها تو را دوست
بدارند در بین آنان غریبهای.
در اینجا همهٔ چیزها تملق تو را
میگویند، زیرا آنها میخواهند بر
تو سوار شوند.
در اینجا میتوانی با صداقت و
صمیمانه با همهچیز سخن گویی و
واقعآ آنها راستگفتن را تعریف
میدانند و جزو محاسن شخصی
میشمارند.
ما بیتکلف از میان درها عبور
میکنیم ، در تاریکی، بار زمان
سنگینتر است تا در روشنایی.
" همه شدن " مایل است سخنگفتن
را از من بياموزد. _ عقل آناست که
انسان فراموش کند و بگذرد.
آنکس که میخواهد همهچیز را در
آدمی بفهمد بایستی با همهچیز در
تماس باشد. چنین گفت زرتشت
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد
...📚
👍5❤1