یک اصل غیرقابل تردید در زندگی
این است :
کسانیکه زیاد از شرافت حرف
میزنند، از آن هیچ بویی نبردهاند..
👤 #رابرت_سرتیس
...📚
این است :
کسانیکه زیاد از شرافت حرف
میزنند، از آن هیچ بویی نبردهاند..
👤 #رابرت_سرتیس
...📚
👍6❤2😢2💯1
.
تراژدی زندگی این است که
ما خیلی زود پیر میشویم
و خیلی دیر خردمند..
📓 زندگیِ مَن - بنجامین فرانکلین
...📚🌘
تراژدی زندگی این است که
ما خیلی زود پیر میشویم
و خیلی دیر خردمند..
📓 زندگیِ مَن - بنجامین فرانکلین
...📚🌘
👍8👏4👎1💯1
.
■ انسان کینهتوز یک سگ است،
نوعی سگ که فقط بر ردّپاها
نیروگذاری میکند:
برای او تحریک بهگونهای موضعی
با ردّپا درمیآمیزد،
انسان کینهتوز دیگر نمیتواند
واکنش خود را بهعمل درآورد...
انسان کینهتوز هر موجود یا ابژه را
دقیقا بهنسبت اثری که از آن میپذیرد
به منزلهی یک اهانت تجربه میکند.
زیبایی و نیکی از برای او ضرورتا
دشنامهاییاند به بزرگی درد یا
بدبختیای که تحمل میکند:
انسان کینهتوز به خودی خود
موجودی دردمند است:
تصلب یا سختشدگی آگاهیاش،
سرعت انجماد و یخبستن هر تحریک
در او و سنگینی ردپاهایی که
تسخیرش میکنند، جملگی
رنجهایی بس جانکاهاند. و بسی
ژرفتر از این، خاطرهٔ ردپاها به
خودی خود و درخود پر از کینه
است. این خاطره زهرآلود و افسرده
است، زیرا ابژه را مقصر میشناسد
تا ناتوانیاش را از خلاصکردن خود
از ردپاهای تحریک متناظر با این
ابژه جبران کند.
هم از اینروست که انتقام کینهتوزی،
حتی وقتی عملی میشود، دراصل
خود همچنان " روحانی "،
تخیلی و نمادین باقی میماند.
✍ #ژیل_دلوز
این متن از کتابِ؛ مادر
نوشتهٔ #ماکسیم_گورکی
رو میخوندم ضمیمه کنم که ؛
روی زمین مردمانی آزاد خواهند بود.
مردمانی که بهعلت آزادیشان بزرگند.
با قلبی عاری از کینه و حسد راه
خواهند رفت و دیگر در نهاد هيچکس
بدجنسی وجود نخواهد داشت.
آنوقت دیگر زندگی زندگی
نخواهد بود بلکه
نیایشی اَست نِسبَت به بَشَر..
...📚
■ انسان کینهتوز یک سگ است،
نوعی سگ که فقط بر ردّپاها
نیروگذاری میکند:
برای او تحریک بهگونهای موضعی
با ردّپا درمیآمیزد،
انسان کینهتوز دیگر نمیتواند
واکنش خود را بهعمل درآورد...
انسان کینهتوز هر موجود یا ابژه را
دقیقا بهنسبت اثری که از آن میپذیرد
به منزلهی یک اهانت تجربه میکند.
زیبایی و نیکی از برای او ضرورتا
دشنامهاییاند به بزرگی درد یا
بدبختیای که تحمل میکند:
انسان کینهتوز به خودی خود
موجودی دردمند است:
تصلب یا سختشدگی آگاهیاش،
سرعت انجماد و یخبستن هر تحریک
در او و سنگینی ردپاهایی که
تسخیرش میکنند، جملگی
رنجهایی بس جانکاهاند. و بسی
ژرفتر از این، خاطرهٔ ردپاها به
خودی خود و درخود پر از کینه
است. این خاطره زهرآلود و افسرده
است، زیرا ابژه را مقصر میشناسد
تا ناتوانیاش را از خلاصکردن خود
از ردپاهای تحریک متناظر با این
ابژه جبران کند.
هم از اینروست که انتقام کینهتوزی،
حتی وقتی عملی میشود، دراصل
خود همچنان " روحانی "،
تخیلی و نمادین باقی میماند.
✍ #ژیل_دلوز
این متن از کتابِ؛ مادر
نوشتهٔ #ماکسیم_گورکی
رو میخوندم ضمیمه کنم که ؛
روی زمین مردمانی آزاد خواهند بود.
مردمانی که بهعلت آزادیشان بزرگند.
با قلبی عاری از کینه و حسد راه
خواهند رفت و دیگر در نهاد هيچکس
بدجنسی وجود نخواهد داشت.
آنوقت دیگر زندگی زندگی
نخواهد بود بلکه
نیایشی اَست نِسبَت به بَشَر..
...📚
❤5👍2💯2
کتاب دانش
.... روکانتن هرچه در جهان خارج و آنچه در آن میگذرد، بیشتر تعمق میورزد، آن را تحملناپذیر مییابد. برای او رابطهٔ متعارف کلمات و اشیاء گسسته شده. او تصور میکند که اشیا دارند لمسش میکنند. روکانتن موجبی برای ادامهٔ زندگی نمیبیند و این مشکل او در سراسر رمان…
....
ادبیات شاید نتواند جلوی جنگ
و خونریزی را بگیرد،
شاید نتواند از مرگ یک کودک
جلوگیری کند؛ ولی میتواند
کاری کند که دنیا به آن فکر کند.
✍ #ژان_پل_سارتر
که این مردم به زعم او سرشار از
خودفریبی هستند. آنها به خود
قبولاندهاند که اشيا همانگونه
هستند که آنها مینگرند.
روکانتن برای کشف وجود" باید
از این ریا فاصله بگیرد. اصولا
ضرورت را باید در میان معانی و
مفاهیم جستجو کرد.
- اوج داستان زمانی است که
روکانتن در پارک روی نیمکت نشسته
و ریشههای درخت شاه بلوط توجه
او را جلب میکند: اشراقی ناگهانی
به او دست میدهد و در یک حالت
خلسه مانند، کلید وجود، کلید
تهوعهای خود و کلید زندگی را
مییابد. او نتیجه میگیرد که هیچ
شیئ تعریف خود را ندارد. "
📖 مطالعه ص ۲۰۹
همیشه فکر میکردم، عشق و نفرت
و مرگ مثل زبانههای آتش جمعه
مقدس ، روی ما فرود ميان.
اینکه تنفر وجود داره ، که به
آدما مسلط میشه و اونا رو به
چیزی بالاتر از خودشون ارتقا
میده.
" مثل من فکر میکند. انگار
هیچوقت ترکش نکرده بودم."
میگویم:
" ما باهم تعییر کردیم.
با حقارت نگاهم میکند
' من مثل تو نیستم. '
با افسردگی ادامه میدهد:
' من سفر میکنم . تازه از سوئد
برگشتم.
" در آغوشش بگیرم؟ چه فایده؟
او هم مثل من تنهاست.. سعی
کردم یه کتاب بنویسم....
احساس وحشتناکی بهم دست داده،
که دیگر حرفی برای گفتن نداریم.
حالا کنجکاویام ته کشیده. او به
هيچکس وابسته نشده.
آنی ناگهانی میگوید باید الان بری.
منتظر کسی هستم.
" خب، بازم میبینمت؟
' نمیدونم، فردا میرم لندن. '
فقط از ترک کردن او نیست که
آشفتهام؛ - ترس وحشتناکی از
برگشتن خود به تنهایی دارم. -
باید بعداز پیداکردن دوبارهات،
ترکت کنم."
آهسته میگوید: نه، نه. تو دوباره
من رو پیدا نکردی. پسر بیچاره!
هیچوقت شانسی نداشتی.
برو بیرون.
یکشنبه
هنوز چیزی به گذشته تبدیل نشده
بود. او هنوز آنجا بود. - هنوز
احساس تنهایی نمیکردم. -
سوار تاکسی شدم تا به ایستگاه
سنلازار بروم.
و بعد دیدمشان. مرد هنوز جوان
و تنومند بود. سوار قطار شدند.
آنی مرا دید؛ ردی از عصبانیت در
چهرهاش نبود. سرد و بیاحساس.
- به وضوح دیدم همهچیز محو شد.
فردا باید به بوویل بروم. تا قبل از
پایان هفته در پاریس خواهم بود.
آیا از این تغییر چیزی عایدم
خواهد شد؟ از شهرها میترسم.
ادامه دارد
...📚
ادبیات شاید نتواند جلوی جنگ
و خونریزی را بگیرد،
شاید نتواند از مرگ یک کودک
جلوگیری کند؛ ولی میتواند
کاری کند که دنیا به آن فکر کند.
✍ #ژان_پل_سارتر
که این مردم به زعم او سرشار از
خودفریبی هستند. آنها به خود
قبولاندهاند که اشيا همانگونه
هستند که آنها مینگرند.
روکانتن برای کشف وجود" باید
از این ریا فاصله بگیرد. اصولا
ضرورت را باید در میان معانی و
مفاهیم جستجو کرد.
- اوج داستان زمانی است که
روکانتن در پارک روی نیمکت نشسته
و ریشههای درخت شاه بلوط توجه
او را جلب میکند: اشراقی ناگهانی
به او دست میدهد و در یک حالت
خلسه مانند، کلید وجود، کلید
تهوعهای خود و کلید زندگی را
مییابد. او نتیجه میگیرد که هیچ
شیئ تعریف خود را ندارد. "
📖 مطالعه ص ۲۰۹
همیشه فکر میکردم، عشق و نفرت
و مرگ مثل زبانههای آتش جمعه
مقدس ، روی ما فرود ميان.
اینکه تنفر وجود داره ، که به
آدما مسلط میشه و اونا رو به
چیزی بالاتر از خودشون ارتقا
میده.
" مثل من فکر میکند. انگار
هیچوقت ترکش نکرده بودم."
میگویم:
" ما باهم تعییر کردیم.
با حقارت نگاهم میکند
' من مثل تو نیستم. '
با افسردگی ادامه میدهد:
' من سفر میکنم . تازه از سوئد
برگشتم.
" در آغوشش بگیرم؟ چه فایده؟
او هم مثل من تنهاست.. سعی
کردم یه کتاب بنویسم....
احساس وحشتناکی بهم دست داده،
که دیگر حرفی برای گفتن نداریم.
حالا کنجکاویام ته کشیده. او به
هيچکس وابسته نشده.
آنی ناگهانی میگوید باید الان بری.
منتظر کسی هستم.
" خب، بازم میبینمت؟
' نمیدونم، فردا میرم لندن. '
فقط از ترک کردن او نیست که
آشفتهام؛ - ترس وحشتناکی از
برگشتن خود به تنهایی دارم. -
باید بعداز پیداکردن دوبارهات،
ترکت کنم."
آهسته میگوید: نه، نه. تو دوباره
من رو پیدا نکردی. پسر بیچاره!
هیچوقت شانسی نداشتی.
برو بیرون.
یکشنبه
هنوز چیزی به گذشته تبدیل نشده
بود. او هنوز آنجا بود. - هنوز
احساس تنهایی نمیکردم. -
سوار تاکسی شدم تا به ایستگاه
سنلازار بروم.
و بعد دیدمشان. مرد هنوز جوان
و تنومند بود. سوار قطار شدند.
آنی مرا دید؛ ردی از عصبانیت در
چهرهاش نبود. سرد و بیاحساس.
- به وضوح دیدم همهچیز محو شد.
فردا باید به بوویل بروم. تا قبل از
پایان هفته در پاریس خواهم بود.
آیا از این تغییر چیزی عایدم
خواهد شد؟ از شهرها میترسم.
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
👍5👌3❤1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تماشاکنیم
اگر باهوش باشید
احتمالا یک آدم ساده هم
هستید که بقیه از شما
سواستفاده میکنند!
□ چگونه مورد سواستفاده
قرار میگیریم؟
@ktabdansh 📚📚
...📚
اگر باهوش باشید
احتمالا یک آدم ساده هم
هستید که بقیه از شما
سواستفاده میکنند!
□ چگونه مورد سواستفاده
قرار میگیریم؟
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍5❤3💯1
.
کویر و سیاست مثل یکدیگرند.
هردو زمینیاند که چیزی در
آن نمیروید.
- بختیار علی
...📚
کویر و سیاست مثل یکدیگرند.
هردو زمینیاند که چیزی در
آن نمیروید.
- بختیار علی
...📚
👍5👌3❤2
کتاب دانش
... داستانهای کوتاه 📖 بیاعتنا نه بهاین دلیل که این فضائل او دلپذیرتر بودند بلکه صرفآ بهاین علت که زن جوان دوستش میداشت. مادلن مردان جذابتر و دلنشینتری را میشناخت و خود میدانست. بنابراین شنبه شب، ساعت هفت و ربع، هنگامیکه لوپره به سالن مادلن…
....
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
برایش نامه نوشت،
چهار روز بیجواب ماند،
سپس نامهای رسید که بهچشم
هرکس دیگر پرمهر و محبت مینمود.
اما مادلن را به ورطهٔ ناامیدی کشاند.
نوشته بود:
حال مادرم بهتر است. سه هفتهٔ
دیگر عازم سفر میشوم، تا آن زمان
زندگی پرمشغلهای دارم. اما سعی
میکنم برای ادای احترام، یکبار
خدمت برسم.
آیا از حسادت نسبت به مشغلههای
بسیاری بود که اجازه نمیدادند
وارد زندگیش شود،
آیا از غمواندوه عزیمتش بود،
یا از این فکر که تا آن زمان بیش از
یکبار به دیدنش نمیآمد،
یا بیشتر غم آنکه مرد، نیاز نداشت
که پیشاز سفر، روزی دهبار به
منزلش برود؟
بههرحال زن جوان دیگر نتوانست در
خانه بماند،
باعجله کلاهش را بر سر گذاشت،
از خانه بیرون رفت و پای پیاده،
در خیابانهایی بهراه افتاد که به
خانهٔ او منتهی میشد،
بااین امید باطل که براثر معجزهای
که انتظار داشت، لوپره سرشار از
مهرومحبت در خَمِ میدانی ظاهر
شود و در یک نگاه، همهچیز را
برایش شرح دهد.
ناگهان چشمش به او افتاد که
شاد و خندان با دوستانش راه
میرفت و حرف میزد.
اما در آن لحظه، شرمسار شد،
گمان کرد لوپره احتمالا حدس خواهد
زد که بهدنبالش میگردد و
بیدرنگ به مغازهای وارد شد.
روزهای بعد دیگر بهدنبالش نگشت،
از مکانهایی که ممکن بود او را
ببیند، دوری جست و این آخرین
شیوهٔ دلربایی از او و متانت دربرابر
خویشتن را ادامه داد.
یک روز صبح در تویلری "
در تراس بوردولو "
تنها نشسته بود، غم و اندوهش را
رها کرده بود تا آن احساس در
افقی گشاده، شناور بماند، گسترده
شود، آزادانهتر به آرامش برسد.
گلهایی بچیند، با فوارهها،
گلهای ختمی و ستونها اوج بگیرد.
بهدنبال دستهٔ سوارانی که محلهٔ
اورسه " را ترک میکردند، بِدَوَد،
روی رودخانهٔ سِن "
به هرسو کشیده شود و در آسمانِ
رنگباخته، همراه با پرستوها به
پرواز درآید.
پنج روز از دریافت نامهٔ محبتآمیزی
که اندوهگینش کرده بود،
میگذشت.
ناگهان سگ بزرگ و سفید لوپره را
دید که اجازه داشت هر روز صبح،
تنها از خانه خارج شود.
مادلن در اینباره با مرد جوان ،
شوخی کرده و گفته بود که بالاخره
یک روز سگش را میدزدند.
حیوان او را شناخت و نزديک رفت.
نیاز دیوانهواری که زن به دیدار
لوپره داشت، از پنج روز پیش،
مهار کرده بود، یکباره بر سراسر
وجودش چیره شد.
حیوان را در آغوش گرفت و
همچنان که از هقهق گریه
میلرزید، با تمام نیرو و توانش
بوسید.
سپس دستهگل بنفشی را که به
نیمتنهاش آویخته بود، باز کرد به
قلادهٔ سگ بست و او را رها کرد تا
برود.
اما آرام، تسکین و بهبودیافته در
پی آن بحران، احساس کرد که
رنج و آزردگیاش به تدریج،
رنگ میبازد و همراه با آرامش
جسمانی، اندک شادی و امیدی به
سویش بازمیگردد، و زندگی و
خوشبختی برایش ارزشمند میشود.
لوپره هفده روز دیگر
عازم سفر میشود.
مادلن نامهای نوشت و از او دعوت
کرد تا برای شام، فردا شب
به منزلش برود.
ادامه دارد قسمت هفتم
نویسنده؛ - مارسل_پروست
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
برایش نامه نوشت،
چهار روز بیجواب ماند،
سپس نامهای رسید که بهچشم
هرکس دیگر پرمهر و محبت مینمود.
اما مادلن را به ورطهٔ ناامیدی کشاند.
نوشته بود:
حال مادرم بهتر است. سه هفتهٔ
دیگر عازم سفر میشوم، تا آن زمان
زندگی پرمشغلهای دارم. اما سعی
میکنم برای ادای احترام، یکبار
خدمت برسم.
آیا از حسادت نسبت به مشغلههای
بسیاری بود که اجازه نمیدادند
وارد زندگیش شود،
آیا از غمواندوه عزیمتش بود،
یا از این فکر که تا آن زمان بیش از
یکبار به دیدنش نمیآمد،
یا بیشتر غم آنکه مرد، نیاز نداشت
که پیشاز سفر، روزی دهبار به
منزلش برود؟
بههرحال زن جوان دیگر نتوانست در
خانه بماند،
باعجله کلاهش را بر سر گذاشت،
از خانه بیرون رفت و پای پیاده،
در خیابانهایی بهراه افتاد که به
خانهٔ او منتهی میشد،
بااین امید باطل که براثر معجزهای
که انتظار داشت، لوپره سرشار از
مهرومحبت در خَمِ میدانی ظاهر
شود و در یک نگاه، همهچیز را
برایش شرح دهد.
ناگهان چشمش به او افتاد که
شاد و خندان با دوستانش راه
میرفت و حرف میزد.
اما در آن لحظه، شرمسار شد،
گمان کرد لوپره احتمالا حدس خواهد
زد که بهدنبالش میگردد و
بیدرنگ به مغازهای وارد شد.
روزهای بعد دیگر بهدنبالش نگشت،
از مکانهایی که ممکن بود او را
ببیند، دوری جست و این آخرین
شیوهٔ دلربایی از او و متانت دربرابر
خویشتن را ادامه داد.
یک روز صبح در تویلری "
در تراس بوردولو "
تنها نشسته بود، غم و اندوهش را
رها کرده بود تا آن احساس در
افقی گشاده، شناور بماند، گسترده
شود، آزادانهتر به آرامش برسد.
گلهایی بچیند، با فوارهها،
گلهای ختمی و ستونها اوج بگیرد.
بهدنبال دستهٔ سوارانی که محلهٔ
اورسه " را ترک میکردند، بِدَوَد،
روی رودخانهٔ سِن "
به هرسو کشیده شود و در آسمانِ
رنگباخته، همراه با پرستوها به
پرواز درآید.
پنج روز از دریافت نامهٔ محبتآمیزی
که اندوهگینش کرده بود،
میگذشت.
ناگهان سگ بزرگ و سفید لوپره را
دید که اجازه داشت هر روز صبح،
تنها از خانه خارج شود.
مادلن در اینباره با مرد جوان ،
شوخی کرده و گفته بود که بالاخره
یک روز سگش را میدزدند.
حیوان او را شناخت و نزديک رفت.
نیاز دیوانهواری که زن به دیدار
لوپره داشت، از پنج روز پیش،
مهار کرده بود، یکباره بر سراسر
وجودش چیره شد.
حیوان را در آغوش گرفت و
همچنان که از هقهق گریه
میلرزید، با تمام نیرو و توانش
بوسید.
سپس دستهگل بنفشی را که به
نیمتنهاش آویخته بود، باز کرد به
قلادهٔ سگ بست و او را رها کرد تا
برود.
اما آرام، تسکین و بهبودیافته در
پی آن بحران، احساس کرد که
رنج و آزردگیاش به تدریج،
رنگ میبازد و همراه با آرامش
جسمانی، اندک شادی و امیدی به
سویش بازمیگردد، و زندگی و
خوشبختی برایش ارزشمند میشود.
لوپره هفده روز دیگر
عازم سفر میشود.
مادلن نامهای نوشت و از او دعوت
کرد تا برای شام، فردا شب
به منزلش برود.
ادامه دارد قسمت هفتم
نویسنده؛ - مارسل_پروست
...📚🌟🖊
❤5👍3
...
زِندگی اِدامه دارَد ؛ دُرُست مِثلِ آن
دَردِ بیاِنتها که بَعداز نَبودِ کسی در
قلبِتان بهوجود میآید..
🔅 نامههایی از فانوس دریایی
🖊 اِما کرول
📚🌒
زِندگی اِدامه دارَد ؛ دُرُست مِثلِ آن
دَردِ بیاِنتها که بَعداز نَبودِ کسی در
قلبِتان بهوجود میآید..
🔅 نامههایی از فانوس دریایی
🖊 اِما کرول
📚🌒
❤4👍4😍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🍃
لبخند زدن
وقتی درونت زخم است ،
هنرِ دلقک بودن نیست
هنرِ انسان بودن است.
لبخند زدن
وقتی درونت زخم است ،
هنرِ دلقک بودن نیست
هنرِ انسان بودن است.
از کتابِ ؛عقاید یک دلقک
اثر؛هاینریش_بل
...📚🍃
❤4👍1🕊1
رزها قرمزند.pdf
3.3 MB
مسلح و خطرناک - یک
تکیهکلام رایج است اما
برای مأموران پلیس معنایی
واقعی داشت.
هنگامیکه وارد طبقهٔ پنجم
شدم حسکردم که میتوانم
صدای محسوس کشیده شدن
خط قرمز نازک بین دیوانه
و عاقل را بشنوم...
✍ #جیمز_پاترسون
📚#رزها_قرمزند
■ یک رمان جنایی
■ رکورددار پرفروشترین
داستان در شهر نیویورک اتفاق
میافتد.
یک سارق حرفهای که مجبور
به قتلهای زنجیرهای میشود.
رزها قرمزند
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
تکیهکلام رایج است اما
برای مأموران پلیس معنایی
واقعی داشت.
هنگامیکه وارد طبقهٔ پنجم
شدم حسکردم که میتوانم
صدای محسوس کشیده شدن
خط قرمز نازک بین دیوانه
و عاقل را بشنوم...
✍ #جیمز_پاترسون
📚#رزها_قرمزند
■ یک رمان جنایی
■ رکورددار پرفروشترین
داستان در شهر نیویورک اتفاق
میافتد.
یک سارق حرفهای که مجبور
به قتلهای زنجیرهای میشود.
رزها قرمزند
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
👏3👌2🙏1
• آیو
کیست که زئوس را از بلندای
قدرت فرو مینشاند ؟
• پرومتئوس
سودای خامِ او.
[ آیسخولوس ]
/ پرومتئوس در بند /
| نمایشنامه |
'- نشر نی
...📚
کیست که زئوس را از بلندای
قدرت فرو مینشاند ؟
• پرومتئوس
سودای خامِ او.
[ آیسخولوس ]
/ پرومتئوس در بند /
| نمایشنامه |
'- نشر نی
...📚
👍4👌3
.
چیزی جدید توی تجربهٔ انسانها
وجود نداره، آقای تالی.
هر نسل فکر میکنه شهوترانی،
درد و رنج یا سرکشی رو اختراع
کرده. ولی تمام امیال و هوسهای
انسان، از چندشآور یا تحسینبرانگیز،
همینجا دوروبرت به نمايش گذاشته
شده. پس، قبل از اینکه به چیزی
انگِ کسلکننده یا بیربطی بزنی،
اينو یادت باشه که اگه واقعا
میخوای زمان حال یا خودت رو
درک کنی، باید از گذشته شروع کنی.
میدونی تاریخ، فقط مطالعه تاریخ
نیست یه توضیح از زمانِ حاله...
[ دیالوگی از فیلم جاماندگان ]
|| کارگردان الکساندر پین
2023
...📚
چیزی جدید توی تجربهٔ انسانها
وجود نداره، آقای تالی.
هر نسل فکر میکنه شهوترانی،
درد و رنج یا سرکشی رو اختراع
کرده. ولی تمام امیال و هوسهای
انسان، از چندشآور یا تحسینبرانگیز،
همینجا دوروبرت به نمايش گذاشته
شده. پس، قبل از اینکه به چیزی
انگِ کسلکننده یا بیربطی بزنی،
اينو یادت باشه که اگه واقعا
میخوای زمان حال یا خودت رو
درک کنی، باید از گذشته شروع کنی.
میدونی تاریخ، فقط مطالعه تاریخ
نیست یه توضیح از زمانِ حاله...
[ دیالوگی از فیلم جاماندگان ]
|| کارگردان الکساندر پین
2023
...📚
👍4👌3❤2
اوه
10
📚🎧 مردی به نام اوه
پدر سونیا و اوه یکساعت
تمام روبروی هم نشستن و
به غذاشون زل زدن
هیچکدوم از مردا نمیدونست
اونجا چکار میکنه سونیا
تلاش میکرد بحثی
پیش بکشه ظاهرآ تنها
نقطهٔ مشترک مردا و
تنها زن زندگی هردوشون
سونیا بود...
➖➖➖➖
امشب که به خانه برگشتی،
روز که تمام شد و شب که
ما را فراگرفت،
نفسی عمیق بکش،
چون ما از عهدهٔ امروز
هم برآمدیم؛
و فردا روز دیگری
آغاز خواهَد شُد..
|| ✍ فردریک بکمن
...📚
پدر سونیا و اوه یکساعت
تمام روبروی هم نشستن و
به غذاشون زل زدن
هیچکدوم از مردا نمیدونست
اونجا چکار میکنه سونیا
تلاش میکرد بحثی
پیش بکشه ظاهرآ تنها
نقطهٔ مشترک مردا و
تنها زن زندگی هردوشون
سونیا بود...
➖➖➖➖
امشب که به خانه برگشتی،
روز که تمام شد و شب که
ما را فراگرفت،
نفسی عمیق بکش،
چون ما از عهدهٔ امروز
هم برآمدیم؛
و فردا روز دیگری
آغاز خواهَد شُد..
|| ✍ فردریک بکمن
...📚
❤3🔥3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
المکوه #ایران_زیبا
تا در دل من عشق تو
اندوخته شد
جز عشق تو هرچه داشتم
سوخته شد
عقل و سبق و کتاب
بر طاق نهاد
شعر و غزل و دوبیتی
آموخته شد
الهی که برقصاند خدا
زندگی را به ساز شما ♡
...📚🍃🌺
تا در دل من عشق تو
اندوخته شد
جز عشق تو هرچه داشتم
سوخته شد
عقل و سبق و کتاب
بر طاق نهاد
شعر و غزل و دوبیتی
آموخته شد
الهی که برقصاند خدا
زندگی را به ساز شما ♡
...📚🍃🌺
❤6👍2👌1
🔹🔹🔹🔹
از تیمسار ضرغام یکی از
امرای رضاشاه نقل شده؛
یکبار رضاشاه برای بازدید از
پادگان در یکی از مناسبتها
آمده بود...
همینطورکه از جلوی افسران
رد میشد، جلوی سرهنگی مکث
کرد و در گوشش گفت...
سرهنگ بلافاصله خبردار ایستاد
و با صدای بلند گفت:
بنده قربان...!
وقتی مراسم تمام شد، ضرغام
سرهنگ را صدا میکنه و میگه
شاه در گوش تو چه گفت که
فریاد زدی بنده قربان؟!!؟!
سرهنگ نمیگه ولی بالاخره به
اصرار و دستور ضرغام تعریف
میکنه که:
من و فلانی و اعلیحضرت در جوانی
باهم دوست و رفیق بودیم.
در جوانی، یه شب من و فلانی و
اعلیحضرت در بریگارد قزاق
نگهبان بودیم و دور از آتش
نشسته بودیم...
نقل از این شد که هرکس آرزویش
را بگوید، فلانی گفت من میخوام
یه گله ۱۰۰۰تایی گوسفند
داشته باشم...
من گفتم میخوام تمام
دهاتمون رو بخرم...
نوبت به اعلیحضرت رسید، که
گفت: من میخوام شاه بشم.
من و فلانی بهش خندیدیم و
من گفتم: آخه قرمساق، تو را چه
به شاه شدن؟!
امروز صبح اعلیحضرت با دیدن
من ، در گوشم گفت:
قرمساق کیه؟
منم گفتم: بنده قربان!
یادمان باشد به آرزوی
هيچکس نخندیم.
...📚
از تیمسار ضرغام یکی از
امرای رضاشاه نقل شده؛
یکبار رضاشاه برای بازدید از
پادگان در یکی از مناسبتها
آمده بود...
همینطورکه از جلوی افسران
رد میشد، جلوی سرهنگی مکث
کرد و در گوشش گفت...
سرهنگ بلافاصله خبردار ایستاد
و با صدای بلند گفت:
بنده قربان...!
وقتی مراسم تمام شد، ضرغام
سرهنگ را صدا میکنه و میگه
شاه در گوش تو چه گفت که
فریاد زدی بنده قربان؟!!؟!
سرهنگ نمیگه ولی بالاخره به
اصرار و دستور ضرغام تعریف
میکنه که:
من و فلانی و اعلیحضرت در جوانی
باهم دوست و رفیق بودیم.
در جوانی، یه شب من و فلانی و
اعلیحضرت در بریگارد قزاق
نگهبان بودیم و دور از آتش
نشسته بودیم...
نقل از این شد که هرکس آرزویش
را بگوید، فلانی گفت من میخوام
یه گله ۱۰۰۰تایی گوسفند
داشته باشم...
من گفتم میخوام تمام
دهاتمون رو بخرم...
نوبت به اعلیحضرت رسید، که
گفت: من میخوام شاه بشم.
من و فلانی بهش خندیدیم و
من گفتم: آخه قرمساق، تو را چه
به شاه شدن؟!
امروز صبح اعلیحضرت با دیدن
من ، در گوشم گفت:
قرمساق کیه؟
منم گفتم: بنده قربان!
یادمان باشد به آرزوی
هيچکس نخندیم.
...📚
👍6👌4❤2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥#ویدئو_مستند
#مستند
کتاب؛📕 #سگ_ولگرد
اثری ارزشمند از
آقای #صادق_هدایت
🎤🎬با اجرای جناب آقای ؛
رشید کاکاوند
@ktabdansh
#مستند
کتاب؛📕 #سگ_ولگرد
اثری ارزشمند از
آقای #صادق_هدایت
🎤🎬با اجرای جناب آقای ؛
رشید کاکاوند
@ktabdansh
👍3