حرف حساب
100 subscribers
1.09K photos
3 videos
3 files
1.35K links
برش‌هایی از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیه‌السلام
ارتباط با ادمین @Einizadeh_hamidreza
Download Telegram
☕️ #یک_استکان_داستان| ۱

📌 شریعت پیراهنی است که باید بر تنِ شهر و مردمانش برود تا اندام دین در سرمای بی‌دینی و گرمای بددینی آسیب نبیند؛ حقِ خدا و مردم ترک و ضایع نشود و قرآن مجالی بیش از خواندن در مجالس ختم گورستان‌ها بیابد.

📚 از کتاب #نخل_و_نارنج(زندگی و زمانه‌ی شیخ مرتضی انصاری)
👤 #وحید_یامین‌پور

🆔 @harfehesab114
🆔 @harfehesab114
☕️ #یک_استکان_داستان| ۲

📌 - جایی بوده که خواسته باشی در آنجا بمانی؟
مرتضی به یاد آن ساعتی افتاد که در باب‌القبله‌ی حرم #امیرمؤمنان روی زمین نشسته بود و گویی آن قطعه از زمین، مأنوس‌ترین جای عالم برای او بود؛ آنچنان که گمان کرده بود تا ابد در همان نقطه خواهد نشست.
- آری. جایی هست که برای همیشه در آنجا خواهم ماند.

📚 از کتاب #نخل_و_نارنج(زندگی و زمانه‌ی شیخ مرتضی انصاری)
👤 #وحید_یامین‌پور

🆔 @harfehesab114
🆔 @harfehesab114
☕️ #یک_استکان_داستان| ۳

📌 بزرگی هرکس به بزرگی غمی است که در دلش پنهان کرده است. غم شوکت دارد، مهابت دارد، هیجان می‌آفریند و حرارت می‌بخشد. هر کس به اندازه‌ی ادراکش از حقیقت، غم دارد. آن‌ها که غم را به افسردگی و غصه فرومی‌کاهند، غم نمی‌فهمند.

📚 از کتاب #نخل_و_نارنج(زندگی و زمانه‌ی شیخ مرتضی انصاری)
👤 #وحید_یامین‌پور

🆔 @harfehesab114
🆔 @harfehesab114
#یک_استکان_داستان| ۴
✳️ فرصت خدمت

📌 جاده‌ی سوسنگرد خلوت بود. گه‌گاه تک‌وتوک ماشین‌های نظامی از روبه‌رو نزدیک می‌شدند؛ دستی برایمان تکان می‌دادند و می‌گذشتند. همین‌طور که می‌رفتیم، دیدیم یک خانواده کنار جاده ایستاده‌اند. منتظر ماشین بودند. حسین گفت: «صبر کنید. ببین این‌ها کجا می‌روند؟» ماشین را نگه داشتم. حسین پیاده شد. رفت طرف آن خانواده.
-سلام! کجا تشریف می‌برید؟
مرد خانواده گفت: «روستای نعمه.»
لهجه‌ی غلیظ عربی داشت. حسین گفت: «بفرمایید سوار شوید. ما می‌رسانیمتان.»
آن خانواده کلی باروبنه داشتند. حسین کمک کرد و آن‌ها را هم گذاشت پشت وانت. راه که افتادیم، گفتم: «این‌ها که سر راهمان نیستند. اگه بخواهیم برسانیمشان، کلی باید تو راه فرعی برویم. حسابی معطل می‌شویم.»
گفت: «اشکالی ندارد.»
گفتم: «ولی خودت گفتی که عجله کنیم. خودت گفتی که نباید فرصت را از دست داد.»
گفت: «همه‌ی این زحمت‌ها و عجله‌ها به‌خاطر همین #مردم است. حالا که #فرصت_خدمتی پیش آمده نباید به این راحتی از دستش داد.»

📚 از #سه_روایت_از_یک_مرد؛ رمانی بر اساس زندگینامه #شهید_حسین_علم‌الهدی

👤#محمدرضا_بایرامی

❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم

🆔 @harfehesab114
☕️ #یک_استکان_داستان| ۵

📌 - مردم! بدانید که دو چیز انسان را در مسیر انسانیت سریع به منزل می‌رساند؛ یکی قرآن خواندن در نیمه‌شب و دیگری گریه بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام. گریه بر مولایمان حسین، معجزه می‌کند. به خدا معجزه می‌کند مردم!

📚 از کتاب #نخل_و_نارنج(زندگی و زمانه‌ی شیخ مرتضی انصاری)
👤 #وحید_یامین‌پور

🆔 @harfehesab114
🆔 @harfehesab114
Forwarded from حرف حساب
☕️ #یک_استکان_داستان| ۵

📌 - مردم! بدانید که دو چیز انسان را در مسیر انسانیت سریع به منزل می‌رساند؛ یکی قرآن خواندن در نیمه‌شب و دیگری گریه بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام. گریه بر مولایمان حسین، معجزه می‌کند. به خدا معجزه می‌کند مردم!

📚 از کتاب #نخل_و_نارنج(زندگی و زمانه‌ی شیخ مرتضی انصاری)
👤 #وحید_یامین‌پور

🆔 @harfehesab114
🆔 @harfehesab114
☕️ #یک_استکان_داستان| 6

📌 خواست برود؛ لَختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای #امام خویش #تکلیف معین نمی‌کنم، که تکلیف خود را از #حسین می‌پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای #هدایت می‌خواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم، که دنیای خویش را برای حسین می‌خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می‌شناسی که من جانم را فدایش کنم؟»

📚 از کتاب #نامیرا
👤 #صادق_کرمیار

🆔 @harfehesab114
🆔 @harfehesab114
Forwarded from حرف حساب
#یک_استکان_داستان| ۴
✳️ فرصت خدمت

📌 جاده‌ی سوسنگرد خلوت بود. گه‌گاه تک‌وتوک ماشین‌های نظامی از روبه‌رو نزدیک می‌شدند؛ دستی برایمان تکان می‌دادند و می‌گذشتند. همین‌طور که می‌رفتیم، دیدیم یک خانواده کنار جاده ایستاده‌اند. منتظر ماشین بودند. حسین گفت: «صبر کنید. ببین این‌ها کجا می‌روند؟» ماشین را نگه داشتم. حسین پیاده شد. رفت طرف آن خانواده.
-سلام! کجا تشریف می‌برید؟
مرد خانواده گفت: «روستای نعمه.»
لهجه‌ی غلیظ عربی داشت. حسین گفت: «بفرمایید سوار شوید. ما می‌رسانیمتان.»
آن خانواده کلی باروبنه داشتند. حسین کمک کرد و آن‌ها را هم گذاشت پشت وانت. راه که افتادیم، گفتم: «این‌ها که سر راهمان نیستند. اگه بخواهیم برسانیمشان، کلی باید تو راه فرعی برویم. حسابی معطل می‌شویم.»
گفت: «اشکالی ندارد.»
گفتم: «ولی خودت گفتی که عجله کنیم. خودت گفتی که نباید فرصت را از دست داد.»
گفت: «همه‌ی این زحمت‌ها و عجله‌ها به‌خاطر همین #مردم است. حالا که #فرصت_خدمتی پیش آمده نباید به این راحتی از دستش داد.»

📚 از #سه_روایت_از_یک_مرد؛ رمانی بر اساس زندگینامه #شهید_حسین_علم‌الهدی

👤#محمدرضا_بایرامی

❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم

🆔 @harfehesab114