✳ آره میشناسمش!
🔻 دمدمای غروب یه مرد کُرد با زنوبچهاش مونده بودند وسط یه کورهراه. من و علی ( #چیت_سازیان ) هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمیگشتیم به شهر. چشم علی که به قیافهی لرزان زنوبچهی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت به طرفشون.
پرسید: «کجا میرین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه.»
ـ رانندگی بلدی؟
کُرد متعجب گفت: «بله، بلدم!»
علی دم گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زنوبچهاش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستون!
باد و سرما میپیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو میشناسی که اینجور بهش اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من میلرزید اما توی تاریکی خندهاش رو پنهون نکرد و گفت: «آره میشناسمش؛ اینا دو سه تا از اون #کوخنشینایی هستند که #امام فرمود به تمام #کاخنشینا شرف دارند. تمام سختیای ما توی جبهه بهخاطر ایناست!»
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۴۹
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
🔻 دمدمای غروب یه مرد کُرد با زنوبچهاش مونده بودند وسط یه کورهراه. من و علی ( #چیت_سازیان ) هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمیگشتیم به شهر. چشم علی که به قیافهی لرزان زنوبچهی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت به طرفشون.
پرسید: «کجا میرین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه.»
ـ رانندگی بلدی؟
کُرد متعجب گفت: «بله، بلدم!»
علی دم گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زنوبچهاش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستون!
باد و سرما میپیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو میشناسی که اینجور بهش اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من میلرزید اما توی تاریکی خندهاش رو پنهون نکرد و گفت: «آره میشناسمش؛ اینا دو سه تا از اون #کوخنشینایی هستند که #امام فرمود به تمام #کاخنشینا شرف دارند. تمام سختیای ما توی جبهه بهخاطر ایناست!»
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۴۹
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
Telegram
حرف حساب
برشهایی از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیهالسلام
ارتباط با ادمین @Einizadeh_hamidreza
ارتباط با ادمین @Einizadeh_hamidreza
✳ اولین درس
🔻 جماعت بچههای اطلاعات عملیات، مثل شاگرد، پیشش زانو زده بودند. یه تازهوارد بیخ گوش بغلدستیاش گفت: «علی آقا که میگن اینه؟!» جواب رو نگرفته بود که علی خطاب به جمع گفت: «اولین درس اطلاعات عملیات اینه که کسی میتونه از سیمخاردارای دشمن عبور کنه که در سیمخاردار #نفس گیر نکرده باشه...»
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۶۰
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
🔻 جماعت بچههای اطلاعات عملیات، مثل شاگرد، پیشش زانو زده بودند. یه تازهوارد بیخ گوش بغلدستیاش گفت: «علی آقا که میگن اینه؟!» جواب رو نگرفته بود که علی خطاب به جمع گفت: «اولین درس اطلاعات عملیات اینه که کسی میتونه از سیمخاردارای دشمن عبور کنه که در سیمخاردار #نفس گیر نکرده باشه...»
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۶۰
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳️ مثل اسیران کربلا
🔻 جلوی من حرکت میکرد که پام رو گذاشتم پشت پاشنهاش و ناخواسته کف کفشش جدا شد. اتفاق عجیبوغریبی بود؛ توی گشت پشت عراقیا و پونزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی! از سر شرم گفتم: «علی آقا، بیا کفش من رو بپوش.» با خوشرویی نپذیرفت.
🔸 راه به اتمام رسیده بود و اون مسیر پر از سنگلاخ و خاروخاشاک رو لنگلنگان اومده بود؛ بیهیچ اعتراضی. به مقر که رسیدیم، چشمام به تاولها و زخم پاش افتاد. زبونم از خجالت بند اومد. اون هم این حس رو در من فهمید و زبون به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب. پرسیدم: «چرا تشکر؟» گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با #اسیران_کربلا!» و ادامه داد: «شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضهی یتیمان #اباعبدالله!» اشک چشمام رو پر کرد.
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۷۴
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
🔻 جلوی من حرکت میکرد که پام رو گذاشتم پشت پاشنهاش و ناخواسته کف کفشش جدا شد. اتفاق عجیبوغریبی بود؛ توی گشت پشت عراقیا و پونزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی! از سر شرم گفتم: «علی آقا، بیا کفش من رو بپوش.» با خوشرویی نپذیرفت.
🔸 راه به اتمام رسیده بود و اون مسیر پر از سنگلاخ و خاروخاشاک رو لنگلنگان اومده بود؛ بیهیچ اعتراضی. به مقر که رسیدیم، چشمام به تاولها و زخم پاش افتاد. زبونم از خجالت بند اومد. اون هم این حس رو در من فهمید و زبون به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب. پرسیدم: «چرا تشکر؟» گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با #اسیران_کربلا!» و ادامه داد: «شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضهی یتیمان #اباعبدالله!» اشک چشمام رو پر کرد.
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۷۴
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳️ میخوای پدرِ نفْس رو در بیاری!
🔻 سفرهی ساده و بیآلایشی انداخته بود. غذا، ماستوخیار بود و علی آقا، شهردار. هر چیزی که سر سفره کم بود میرفت و میآورد و برای هر دفعه پوتیناش رو میپوشید و تا بند آخر رو محکم میبست و این کار رو چند بار انجام میداد. یه بار نمک آورد، یه بار پارچ آب، یه بار نونخشک اضافی و ... پوتین پوشیدن و کندن اون با این جدّیت برای همه سوال بود.
🔸 یه طلبهی فاضل و نکتهسنج در جمع بچههای اطلاعات بود؛ پرسید: «علی آقا، این کارا چه حکمتی داره؟» جواب داد: «میخوام پدر کفش رو در بیارم.» طلبه با لبخند گفت: «نه، میخوای پدر #نفس رو دربیاری!» علی آقا همچنان به کارش ادامه داد؛ بی هیچ ریب و #ریا.
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۸۵
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
🔻 سفرهی ساده و بیآلایشی انداخته بود. غذا، ماستوخیار بود و علی آقا، شهردار. هر چیزی که سر سفره کم بود میرفت و میآورد و برای هر دفعه پوتیناش رو میپوشید و تا بند آخر رو محکم میبست و این کار رو چند بار انجام میداد. یه بار نمک آورد، یه بار پارچ آب، یه بار نونخشک اضافی و ... پوتین پوشیدن و کندن اون با این جدّیت برای همه سوال بود.
🔸 یه طلبهی فاضل و نکتهسنج در جمع بچههای اطلاعات بود؛ پرسید: «علی آقا، این کارا چه حکمتی داره؟» جواب داد: «میخوام پدر کفش رو در بیارم.» طلبه با لبخند گفت: «نه، میخوای پدر #نفس رو دربیاری!» علی آقا همچنان به کارش ادامه داد؛ بی هیچ ریب و #ریا.
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۸۵
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳ دنبال اسم و رسم باشیم باختیم!
🔻 وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرفها پرسیدم. گفت: «درجهی خوب و ممتاز رو #شهدا گرفتن. من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجهی اونا که یه درجهی خدائیه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که باختیم!»
📚 برگرفته از کتاب #خداحافظ_سالار | خاطرات پروانه چراغ نوروزی؛ همسر سرلشکر پاسدار #شهید_حسین_همدانی)
📖 ص ۲۶۰
👤 نوشتهی #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
🔻 وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرفها پرسیدم. گفت: «درجهی خوب و ممتاز رو #شهدا گرفتن. من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجهی اونا که یه درجهی خدائیه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که باختیم!»
📚 برگرفته از کتاب #خداحافظ_سالار | خاطرات پروانه چراغ نوروزی؛ همسر سرلشکر پاسدار #شهید_حسین_همدانی)
📖 ص ۲۶۰
👤 نوشتهی #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳️ دفاع از مردم بیگناه تکلیف است؛ حتی در قلب آمریکا!
🔻 [ حاج حسین خطاب به دخترش] برای توجیه فرماندهان سوری به منطقهای رفته بودیم که بهظاهر امن به نظر میرسید اما راننده میترسید که وارد شهر بشه. با اصرار من و تاکید چند فرمانده سوری مجبور شد وارد شهر بشه. اونجا رو قبلا تنهایی شناسایی کرده بودم که چندهزار شیعه داشت اما تروریستهای مسلح داخل شهر مثل طاعون پراکنده شده بودن.
🔸 ظهر شد. داشت کارمون تمام میشد. فرماندهان رو به ناهار دعوت کردم. مهمون من شدن البته به صرف ساندویچ. بعد از غذا و چرخیدن توی شهر، راننده گفت: بنزین نداریم. آدرس پمپ بنزین رو گرفتیم و به محض اینکه وارد پمپ بنزین شدیم سرهای بریدهای رو دیدیم که تکفیریها برای ایجاد ترس و وحشت مردم روی پمپها قطار کرده بودن. اون سرها متعلق به همون شیعیانی بود که با سران تکفیریها بیعت نکرده بودن.
🔺 زهرا جان! هرروز تو یه گوشه از سوریه چندین جنایت مثل این اتفاق میافته. تروریستهای وارداتی از همه جای دنیا به این جماعت پلید اضافه میشن. حالا من کنج عافیت رو انتخاب کنم و برگردم؟ آیا این سرهای از بدن جدا افتاده، زن و بچه نداشتن؟ آیا این ظلم نیست؟ به خدا قسم اگر این اتفاق تو قلب آمریکا هم میافتاد، من تکلیف خودم میدونستم که برای دفاع و دادخواهی از مردم بیگناه کاری بکنم.
📚 #خداحافظ_سالار | خاطرات همسر سرلشکر #شهید_حسین_همدانی)
👤 #حمید_حسام
📖 صص ۹۲ و ۹۳
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
✳️ دفاع از مردم بیگناه تکلیف است؛ حتی در قلب آمریکا
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
🔻 [ حاج حسین خطاب به دخترش] برای توجیه فرماندهان سوری به منطقهای رفته بودیم که بهظاهر امن به نظر میرسید اما راننده میترسید که وارد شهر بشه. با اصرار من و تاکید چند فرمانده سوری مجبور شد وارد شهر بشه. اونجا رو قبلا تنهایی شناسایی کرده بودم که چندهزار شیعه داشت اما تروریستهای مسلح داخل شهر مثل طاعون پراکنده شده بودن.
🔸 ظهر شد. داشت کارمون تمام میشد. فرماندهان رو به ناهار دعوت کردم. مهمون من شدن البته به صرف ساندویچ. بعد از غذا و چرخیدن توی شهر، راننده گفت: بنزین نداریم. آدرس پمپ بنزین رو گرفتیم و به محض اینکه وارد پمپ بنزین شدیم سرهای بریدهای رو دیدیم که تکفیریها برای ایجاد ترس و وحشت مردم روی پمپها قطار کرده بودن. اون سرها متعلق به همون شیعیانی بود که با سران تکفیریها بیعت نکرده بودن.
🔺 زهرا جان! هرروز تو یه گوشه از سوریه چندین جنایت مثل این اتفاق میافته. تروریستهای وارداتی از همه جای دنیا به این جماعت پلید اضافه میشن. حالا من کنج عافیت رو انتخاب کنم و برگردم؟ آیا این سرهای از بدن جدا افتاده، زن و بچه نداشتن؟ آیا این ظلم نیست؟ به خدا قسم اگر این اتفاق تو قلب آمریکا هم میافتاد، من تکلیف خودم میدونستم که برای دفاع و دادخواهی از مردم بیگناه کاری بکنم.
📚 #خداحافظ_سالار | خاطرات همسر سرلشکر #شهید_حسین_همدانی)
👤 #حمید_حسام
📖 صص ۹۲ و ۹۳
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
✳️ دفاع از مردم بیگناه تکلیف است؛ حتی در قلب آمریکا
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
Telegram
حرف حساب
برشهایی از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیهالسلام
ارتباط با ادمین @Einizadeh_hamidreza
ارتباط با ادمین @Einizadeh_hamidreza
✳ نماز اول وقت
🔻 گرماگرم تک و پاتک، اونجا که از زمین و آسمون آتیش میریخت، ایستاد برای #نماز. کسی باور نمیکرد جایی که عراقیا داشتند با تانک میچسبیدند به خاکریز ما، یکی پیدا بشه و #نماز_اول_وقت بخونه.
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص ۱۴۸
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
🔻 گرماگرم تک و پاتک، اونجا که از زمین و آسمون آتیش میریخت، ایستاد برای #نماز. کسی باور نمیکرد جایی که عراقیا داشتند با تانک میچسبیدند به خاکریز ما، یکی پیدا بشه و #نماز_اول_وقت بخونه.
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص ۱۴۸
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳️ مثل اسیران کربلا
🔻 جلوی من حرکت میکرد که پام رو گذاشتم پشت پاشنهاش و ناخواسته کف کفشش جدا شد. اتفاق عجیبوغریبی بود؛ توی گشت پشت عراقیا و پونزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی! از سر شرم گفتم: «علی آقا، بیا کفش من رو بپوش.» با خوشرویی نپذیرفت.
🔸 راه به اتمام رسیده بود و اون مسیر پر از سنگلاخ و خاروخاشاک رو لنگلنگان اومده بود؛ بیهیچ اعتراضی. به مقر که رسیدیم، چشمام به تاولها و زخم پاش افتاد. زبونم از خجالت بند اومد. اون هم این حس رو در من فهمید و زبون به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب. پرسیدم: «چرا تشکر؟» گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با #اسیران_کربلا!» و ادامه داد: «شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضهی یتیمان #اباعبدالله!» اشک چشمام رو پر کرد.
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۷۴
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
🔻 جلوی من حرکت میکرد که پام رو گذاشتم پشت پاشنهاش و ناخواسته کف کفشش جدا شد. اتفاق عجیبوغریبی بود؛ توی گشت پشت عراقیا و پونزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی! از سر شرم گفتم: «علی آقا، بیا کفش من رو بپوش.» با خوشرویی نپذیرفت.
🔸 راه به اتمام رسیده بود و اون مسیر پر از سنگلاخ و خاروخاشاک رو لنگلنگان اومده بود؛ بیهیچ اعتراضی. به مقر که رسیدیم، چشمام به تاولها و زخم پاش افتاد. زبونم از خجالت بند اومد. اون هم این حس رو در من فهمید و زبون به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب. پرسیدم: «چرا تشکر؟» گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با #اسیران_کربلا!» و ادامه داد: «شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضهی یتیمان #اباعبدالله!» اشک چشمام رو پر کرد.
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۷۴
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳ اگه بنا بود آمریکا رو سجده کنیم، انقلاب نمیکردیم
🔻 گفت: «اهل سخنرانی و این جور چیزا نیستم.»
اصرار میکردند: «یه چیزی بگو.»
گفت: «اگه بنا بود #آمریکا رو سجده کنیم، #انقلاب نمیکردیم. ما بندهی خدا هستیم و فقط به اون سجده میکنیم. سر حرفمون هم ایستادهایم. اگه همهی دنیا ما رو محاصرهی نظامی و تسلیحاتی کنند، باکی نیست. سلاح ما #ایمان ماست. ایمان بچههاست که توی خلیج فارس با ناوهای غولپیکر میجنگن. حاضریم تموم سختیا رو قبول کنیم که فقط یه لحظه قلب #امام عزیزمون شاد بشه. همین.»
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۱۸۰
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
🔻 گفت: «اهل سخنرانی و این جور چیزا نیستم.»
اصرار میکردند: «یه چیزی بگو.»
گفت: «اگه بنا بود #آمریکا رو سجده کنیم، #انقلاب نمیکردیم. ما بندهی خدا هستیم و فقط به اون سجده میکنیم. سر حرفمون هم ایستادهایم. اگه همهی دنیا ما رو محاصرهی نظامی و تسلیحاتی کنند، باکی نیست. سلاح ما #ایمان ماست. ایمان بچههاست که توی خلیج فارس با ناوهای غولپیکر میجنگن. حاضریم تموم سختیا رو قبول کنیم که فقط یه لحظه قلب #امام عزیزمون شاد بشه. همین.»
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۱۸۰
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳ دنبال اسم و رسم باشیم باختیم!
🔻 وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرفها پرسیدم. گفت: «درجهی خوب و ممتاز رو #شهدا گرفتن. من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجهی اونا که یه درجهی خدائیه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که باختیم!»
📚 برگرفته از کتاب #خداحافظ_سالار | خاطرات پروانه چراغ نوروزی؛ همسر سرلشکر پاسدار #شهید_حسین_همدانی)
📖 ص ۲۶۰
👤 نوشتهی #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
🔻 وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرفها پرسیدم. گفت: «درجهی خوب و ممتاز رو #شهدا گرفتن. من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجهی اونا که یه درجهی خدائیه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که باختیم!»
📚 برگرفته از کتاب #خداحافظ_سالار | خاطرات پروانه چراغ نوروزی؛ همسر سرلشکر پاسدار #شهید_حسین_همدانی)
📖 ص ۲۶۰
👤 نوشتهی #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw