🌹🌱🌹
عید آمد و عید آمد
یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد
تا باد چنین بادا
بهار معنا و عید معرفت
🌸 بازخوانی قصه های مثنوی🪷
🌸 کارگاه خودشناسی با مولانا 🪷
🔹سه شنبه ها، ساعت ۲۰، به وقت ایران، ویژه ایرانیان داخل کشور
📞 نام نویسی در ایران:
+98 935 947 1265
https://nooronaar.ir/product-55
@erfannazarahari
#کارگاه_بازخوانی_قصه_های_مولانا
#عرفان_نظرآهاری
عید آمد و عید آمد
یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد
تا باد چنین بادا
بهار معنا و عید معرفت
🌸 بازخوانی قصه های مثنوی🪷
🌸 کارگاه خودشناسی با مولانا 🪷
🔹سه شنبه ها، ساعت ۲۰، به وقت ایران، ویژه ایرانیان داخل کشور
📞 نام نویسی در ایران:
+98 935 947 1265
https://nooronaar.ir/product-55
@erfannazarahari
#کارگاه_بازخوانی_قصه_های_مولانا
#عرفان_نظرآهاری
🌙زیرای باشکوه
از هر آزمون دشواری که با شرافت بگذری، عید می شود. تاب و توان و طاقت خویش را که بیازمایی و سربلند بشوی، مبارک خواهی شد.
رنج نهانت را که قدر بدانی و معنایش کنی، شادمان می شوی.
شعف، همان تلاش با توفیق است و اندوه، همان جهد بی توفیق.
زندگی به چرایی محتاج است. اگر چرایی اش را نمی دانی باید که برایش چرایی بیافرینی و گرنه زندگی تهی می شود و زندگی تهی ترسناک است.
عید همان زیرای باشکوه است. عید، یافتن پاسخی برای چراهاست.
✍️#عرفان_نظرآهاری
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای مانْد و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تنِ پریشان تو و آن دلِ پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
#زیرا_که_دل_است_جای_ایمان
www.nooronaar.ir
@erfannazarahari🌙
از هر آزمون دشواری که با شرافت بگذری، عید می شود. تاب و توان و طاقت خویش را که بیازمایی و سربلند بشوی، مبارک خواهی شد.
رنج نهانت را که قدر بدانی و معنایش کنی، شادمان می شوی.
شعف، همان تلاش با توفیق است و اندوه، همان جهد بی توفیق.
زندگی به چرایی محتاج است. اگر چرایی اش را نمی دانی باید که برایش چرایی بیافرینی و گرنه زندگی تهی می شود و زندگی تهی ترسناک است.
عید همان زیرای باشکوه است. عید، یافتن پاسخی برای چراهاست.
✍️#عرفان_نظرآهاری
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای مانْد و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تنِ پریشان تو و آن دلِ پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
#زیرا_که_دل_است_جای_ایمان
www.nooronaar.ir
@erfannazarahari🌙
🌱دیگر سبزه ای را گره نزن!
سیزدهمین روز که رسید، از خانه که بیرون رفتی، نحسی را که به در کردی، در آب و آینه که نگریستی، هزار و یک آرزو که کردی، این بار اما دیگر سبزه را به سبزه ای گره مزن زیرا ما گره های بسیار داریم تو دیگر گره ای تازه میفکن.
می دانی ! این همه دعا که ما داریم به گره افکنی مستجاب نخواهد شد.
این همه بخت کور که ما داریم به بستن گشوده نخواهد شد.
این همه قفلِ بی کلید که ما داریم به نذر و به نیاز باز نخواهد شد.
این همه درِ بسته که ما داریم به ذکر، مفتوح نخواهد شد.
این همه شدّت که ما داریم و این همه حدّت که در آن داریم به انتظار ، فرج نخواهد یافت.
کاش هر کس به قدر توان دو سرانگشتش ، یا به سر سوزنی گره ای را باز کند که ما گره گشا می خواهیم نه گره ساز.
گره از کار فرو بسته کسی یا گره از ابروان به غم مبتلایی.
اگر بهار است و اگر همذات بهارانی ،
چو غنچه گرچه فروبستگی ست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
✍️#عرفان_نظرآهاری
🌱#تو_همچو_باد_بهاری_گره_گشا_می_باش
www.nooronaar.ir
@erfannazarahari🌱
سیزدهمین روز که رسید، از خانه که بیرون رفتی، نحسی را که به در کردی، در آب و آینه که نگریستی، هزار و یک آرزو که کردی، این بار اما دیگر سبزه را به سبزه ای گره مزن زیرا ما گره های بسیار داریم تو دیگر گره ای تازه میفکن.
می دانی ! این همه دعا که ما داریم به گره افکنی مستجاب نخواهد شد.
این همه بخت کور که ما داریم به بستن گشوده نخواهد شد.
این همه قفلِ بی کلید که ما داریم به نذر و به نیاز باز نخواهد شد.
این همه درِ بسته که ما داریم به ذکر، مفتوح نخواهد شد.
این همه شدّت که ما داریم و این همه حدّت که در آن داریم به انتظار ، فرج نخواهد یافت.
کاش هر کس به قدر توان دو سرانگشتش ، یا به سر سوزنی گره ای را باز کند که ما گره گشا می خواهیم نه گره ساز.
گره از کار فرو بسته کسی یا گره از ابروان به غم مبتلایی.
اگر بهار است و اگر همذات بهارانی ،
چو غنچه گرچه فروبستگی ست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
✍️#عرفان_نظرآهاری
🌱#تو_همچو_باد_بهاری_گره_گشا_می_باش
www.nooronaar.ir
@erfannazarahari🌱
Forwarded from عکس نگار
🪶پرواز را بیاموز
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
وقتی رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی و پرواز را یاد بگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
✍️#عرفان_نظرآهاری
#کارگاه_یکروزه_سیمرغ_ورزی
https://nooronaar.ir/product-58
@erfannazarahari🕊
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
وقتی رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی و پرواز را یاد بگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
✍️#عرفان_نظرآهاری
#کارگاه_یکروزه_سیمرغ_ورزی
https://nooronaar.ir/product-58
@erfannazarahari🕊
Forwarded from اتچ بات
🌸 سعدی و نوه های دوست داشتنی اش
در جامعه ای به سر می بریم که اولویت مدرسه ها و پدر و مادرها تربیت گلادیاتورهای غمگینی است که برای بازی بزرگترها در میدان موفقیت باید یاد بگیرند چگونه با شمشیرهای کوچک تیز سیاهشان هر چه بیشتر چهار خانه های خالی را بزنند و هر چه سرسختانه تر دقیقه های ارزشمند کودکی و نوجوانی را بکُشند، تا شاید به آن پیروزی ناامیدکننده ای برسند که نتیجه اش آدم های موفق و تک ساحتی و ناخرسند است.
همه دارند در آن میدان خونبار برای کشتن زندگی مسابقه می دهند، اما من و چند تا نوجوان جالب و با انگیزه و با شور و حال، از شش گوشه ایران از ماسال و مشهد و نیشابور تا زابل و زاهدان و شوش دانیال از یک در مخفی وارد گلستان شده ایم و داریم با پدر بزرگ معنوی مان عشق و انسانیت و اخلاق و معنا را تمرین می کنیم.
امروز روز نکوداشت سعدی است و من خوشحالم که پنج شنبه ها کارگاه گلستان خوانی برای نوجوانان دارم، کارگاهی پر از جذابیت و خلاقیت.
به مناسبت یکم ازدیبهشت بچه ها برای پدربزرگ معنوی شان سعدی، هدیه هایی فراهم کرده اند، نامه نوشته اند، کاردستی درست کرده اند، نماآهنگ و صوت و باز خوانی و باز آفرینی انجام داده اند.
شما را دعوت می کنم به شنیدن اجرای بخشی از کتاب سعدی بنوش توسط مهرآسا ۱۳ ساله از ساری
✍️#عرفان_نظرآهاری
#اول_اردیبهشت
#نکوداشت_سعدی
#کارگاه_گلستان_خوانی_با_نوجوانان
#سعدی_بنوش
https://nooronaar.ir/product-57
@erfannazarahari
در جامعه ای به سر می بریم که اولویت مدرسه ها و پدر و مادرها تربیت گلادیاتورهای غمگینی است که برای بازی بزرگترها در میدان موفقیت باید یاد بگیرند چگونه با شمشیرهای کوچک تیز سیاهشان هر چه بیشتر چهار خانه های خالی را بزنند و هر چه سرسختانه تر دقیقه های ارزشمند کودکی و نوجوانی را بکُشند، تا شاید به آن پیروزی ناامیدکننده ای برسند که نتیجه اش آدم های موفق و تک ساحتی و ناخرسند است.
همه دارند در آن میدان خونبار برای کشتن زندگی مسابقه می دهند، اما من و چند تا نوجوان جالب و با انگیزه و با شور و حال، از شش گوشه ایران از ماسال و مشهد و نیشابور تا زابل و زاهدان و شوش دانیال از یک در مخفی وارد گلستان شده ایم و داریم با پدر بزرگ معنوی مان عشق و انسانیت و اخلاق و معنا را تمرین می کنیم.
امروز روز نکوداشت سعدی است و من خوشحالم که پنج شنبه ها کارگاه گلستان خوانی برای نوجوانان دارم، کارگاهی پر از جذابیت و خلاقیت.
به مناسبت یکم ازدیبهشت بچه ها برای پدربزرگ معنوی شان سعدی، هدیه هایی فراهم کرده اند، نامه نوشته اند، کاردستی درست کرده اند، نماآهنگ و صوت و باز خوانی و باز آفرینی انجام داده اند.
شما را دعوت می کنم به شنیدن اجرای بخشی از کتاب سعدی بنوش توسط مهرآسا ۱۳ ساله از ساری
✍️#عرفان_نظرآهاری
#اول_اردیبهشت
#نکوداشت_سعدی
#کارگاه_گلستان_خوانی_با_نوجوانان
#سعدی_بنوش
https://nooronaar.ir/product-57
@erfannazarahari
Telegram
attach 📎
🕊🍃هزار كاكلی شاد🍃🕊
دختر گفت: هيچكس دوستم ندارد، شايد من اصلاً دوست داشتنی نيستم.
گفتم: هزار كاكلی شاد در چشمان توست. هيچكس چنين باغی ندارد تا اين همه كاكلی را در آن جا دهد!
به او گفتم: نگذار كاكلی هايت غمگين شوند، نگذار چشمانت آواز نخوانند.
كاكلی های تو به هيچكس محتاج نيستند.
گفتم: تو دوست داشتنی ترينی، خودت و كاكلی هايت و باغ چشمانت...
🍃🍃🕊🍃🍃
#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
دختر گفت: هيچكس دوستم ندارد، شايد من اصلاً دوست داشتنی نيستم.
گفتم: هزار كاكلی شاد در چشمان توست. هيچكس چنين باغی ندارد تا اين همه كاكلی را در آن جا دهد!
به او گفتم: نگذار كاكلی هايت غمگين شوند، نگذار چشمانت آواز نخوانند.
كاكلی های تو به هيچكس محتاج نيستند.
گفتم: تو دوست داشتنی ترينی، خودت و كاكلی هايت و باغ چشمانت...
🍃🍃🕊🍃🍃
#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
Forwarded from عکس نگار
🌀 ما چرا این همه تکرار می شویم؟
ماه های آخر سال پنجاه و هفت بود. خانه ما ایستگاه فرودگاه بود. تیرها مدام کمانه می کردند و به در و دیوارمان می خوردند، حیاط خانه پر از پوکه فشنگ بود. چهار ساله بودم و یادم هست که سربازهای زخمی را در خانه پناه می دادیم و پوتین سیاه بند بند آن جوانک مو فرفری را فراموش نمی کنم که پر از خون بود.
عارف دو ساله بود و از همه کلمات فقط مامان و بابا و برو و بیا را بلد بود.
اما یک شب، نیمه شب دی ماه، زیر چکاچک صدای تیرها، عارف که ترسیده بود، سرش را از زیر لحاف کوچکش بیرون آورد و جمله ای سه کلمه ای گفت. جمله ای که هنوز سیاستمداران و حاکمان جهان بلد نیستند ادایش کنند.
عارف گفت: تیر بده
و بعد از آن مدام می گفت: «تیر بده» انگار می خواست صدایش را به گوش همه تیراندازان جهان برساند.
عارف در دو سالگی اش فهمید که تیر بد است اما قرن هاست که زورمداران جهان نفهمیده اند.
🕊️
سی و یک شهریور سال ۵۹ بود، ما به همدان رفته بودیم، به مزار ابوعلی سینا. پدرم با هراس در گوش دوستش گفت: جنگ شده، عراق حمله کرده. و دوستش بر سر کوفت. من زیر پای آن دو بزرگسال به تماشا ایستاده بودم، حرف هایشان را می شنیدم اما نمی دانستم جنگ چیست.
اما وقتی خاموشی ها شروع شد و آژیرهای قرمز به صدا درآمد، وقتی ما می گریختیم و می ترسیدم و به پناهگاه ها می رفتیم، وقتی هر روز تابوت جوانی رعنا را از جلوی خانه مان روبه روی مسجد لیلة القدر روی دوش می برند، وقتی همسایه ها مویه می کردند و مادرم زاری؛ وقتی عمویم پایش را روی مین از دست داد، وقتی یکی یکی اسم خیابان ها عوض شدند و خیابان ما که نظامی گنجوی بود، شد شهید معنوی، فهمیدم که فرهاد شهید شده، خسرو هم و بعد از آن دیگر هیچ چیز شیرین نشد.
جیره بندی و صف و کوپن. همه جا پر از جنگ زده بود، پسرکان سیاه چهره جنوبی را در گرمابه عمومی محله ما اسکان داده بودند و خواهرانشان همکلاسی ما بودند در مدرسه وحدت.
ما در حیاط مدرسه لوبیا می پختیم به نفع جبهه و مادرانمان شال گردن و دستکش می بافتند تا کامیون کمک های مردی به منطقه ببرد.
علیرضا ۱۳ ساله بود که سوار اتوبوس مسجد شد، مادرش داشت دنبالش می گشت خانه به خانه که علیرضا اینجاست؟ پسرک شب به خانه نیامد. فردای آن روز جنازه علیرضا را آوردند همان روز اول پسرک سرش را از پشت سنگر بالا آورده بود که ببیند چه خبر است، تیر به سرش خورد و اسم کوچه عمه شد علیرضا حاجیان.
خانه تابستانی ما در آهار که حالا زمستان هم آنجا بودیم، همیشه پر از آشنا و غریبه هایی بود که از ترس بمباران به آهار پناه می آوردند. شب ها پایم را روی دست و پای مردان و زنانی که بیشترشان را نمی شناختم می گذاشتم. آنها دوشادوش و تنگاتنگ کنار هم می خوابیدند، تهران ناامن بود، آهار ناامن تر، ما زخمی جنگ و جدل های قوم و قبیله ای هم بودیم.
خیلی وقت ها گریه می کردم، خسته شده بودم، بچگی ام گم شده بود توی ازدحام، توی همهمه، توی ترس و تاریکی و آژیر و موشک و بمباران…
شبها سر سجاده می نشستم و دعا می کردم که جنگ تمام شود نذر کرده بودم که اگر قطعنامه ۵۹۸ امضا شود یک حوله با تکه دوزی گیلاس برای میترا بخرم.
اصلا چرا باید بچه ای در آن سن و سال برای قطعنامه های سیاسی نذر و نیاز کند!
کودکی و نوجوانی ما تکه های پازلی بود که هیچوقت به درستی کنار هم چیده نشد. ما کله های بزرگی بودیم روی تن هایی کوچک. پیرکودکانی بودیم که وسط خون بازی دیوانگانی ماجراجو گیر افتاده بودیم.
ما بی چاره بودیم، هنوز هستیم زیرا هر چاره ای را که جستیم نشد، نگذاشتند، نخواستند.
سهم یک ایرانی چند جنگ است؟ یک عمر را با چند فاجعه باید به سر برد؟
این پیراهن سوگ و این رخ عزا را کی از تن به در خواهیم آورد؟
من مقصر این تاریخ نبودم، جرمی نداشتم، گناهی هم اما دیگران که گناه کردند من مکافات شدم، همه زندگی ام، همه زندگی مان تاوان اشتباهات دیگران بود.
از کابوسی به کابوسی، زاده می شویم و می میریم و تقدیری شوم را به ارث می بریم.
اما وقت آن است که از این گردونه به در آییم و از خود بپرسیم چرا؟
ما چرا این همه تکرار می شویم؟
ما کجای تاریخ گیر کرده ایم؟
…
✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
ماه های آخر سال پنجاه و هفت بود. خانه ما ایستگاه فرودگاه بود. تیرها مدام کمانه می کردند و به در و دیوارمان می خوردند، حیاط خانه پر از پوکه فشنگ بود. چهار ساله بودم و یادم هست که سربازهای زخمی را در خانه پناه می دادیم و پوتین سیاه بند بند آن جوانک مو فرفری را فراموش نمی کنم که پر از خون بود.
عارف دو ساله بود و از همه کلمات فقط مامان و بابا و برو و بیا را بلد بود.
اما یک شب، نیمه شب دی ماه، زیر چکاچک صدای تیرها، عارف که ترسیده بود، سرش را از زیر لحاف کوچکش بیرون آورد و جمله ای سه کلمه ای گفت. جمله ای که هنوز سیاستمداران و حاکمان جهان بلد نیستند ادایش کنند.
عارف گفت: تیر بده
و بعد از آن مدام می گفت: «تیر بده» انگار می خواست صدایش را به گوش همه تیراندازان جهان برساند.
عارف در دو سالگی اش فهمید که تیر بد است اما قرن هاست که زورمداران جهان نفهمیده اند.
🕊️
سی و یک شهریور سال ۵۹ بود، ما به همدان رفته بودیم، به مزار ابوعلی سینا. پدرم با هراس در گوش دوستش گفت: جنگ شده، عراق حمله کرده. و دوستش بر سر کوفت. من زیر پای آن دو بزرگسال به تماشا ایستاده بودم، حرف هایشان را می شنیدم اما نمی دانستم جنگ چیست.
اما وقتی خاموشی ها شروع شد و آژیرهای قرمز به صدا درآمد، وقتی ما می گریختیم و می ترسیدم و به پناهگاه ها می رفتیم، وقتی هر روز تابوت جوانی رعنا را از جلوی خانه مان روبه روی مسجد لیلة القدر روی دوش می برند، وقتی همسایه ها مویه می کردند و مادرم زاری؛ وقتی عمویم پایش را روی مین از دست داد، وقتی یکی یکی اسم خیابان ها عوض شدند و خیابان ما که نظامی گنجوی بود، شد شهید معنوی، فهمیدم که فرهاد شهید شده، خسرو هم و بعد از آن دیگر هیچ چیز شیرین نشد.
جیره بندی و صف و کوپن. همه جا پر از جنگ زده بود، پسرکان سیاه چهره جنوبی را در گرمابه عمومی محله ما اسکان داده بودند و خواهرانشان همکلاسی ما بودند در مدرسه وحدت.
ما در حیاط مدرسه لوبیا می پختیم به نفع جبهه و مادرانمان شال گردن و دستکش می بافتند تا کامیون کمک های مردی به منطقه ببرد.
علیرضا ۱۳ ساله بود که سوار اتوبوس مسجد شد، مادرش داشت دنبالش می گشت خانه به خانه که علیرضا اینجاست؟ پسرک شب به خانه نیامد. فردای آن روز جنازه علیرضا را آوردند همان روز اول پسرک سرش را از پشت سنگر بالا آورده بود که ببیند چه خبر است، تیر به سرش خورد و اسم کوچه عمه شد علیرضا حاجیان.
خانه تابستانی ما در آهار که حالا زمستان هم آنجا بودیم، همیشه پر از آشنا و غریبه هایی بود که از ترس بمباران به آهار پناه می آوردند. شب ها پایم را روی دست و پای مردان و زنانی که بیشترشان را نمی شناختم می گذاشتم. آنها دوشادوش و تنگاتنگ کنار هم می خوابیدند، تهران ناامن بود، آهار ناامن تر، ما زخمی جنگ و جدل های قوم و قبیله ای هم بودیم.
خیلی وقت ها گریه می کردم، خسته شده بودم، بچگی ام گم شده بود توی ازدحام، توی همهمه، توی ترس و تاریکی و آژیر و موشک و بمباران…
شبها سر سجاده می نشستم و دعا می کردم که جنگ تمام شود نذر کرده بودم که اگر قطعنامه ۵۹۸ امضا شود یک حوله با تکه دوزی گیلاس برای میترا بخرم.
اصلا چرا باید بچه ای در آن سن و سال برای قطعنامه های سیاسی نذر و نیاز کند!
کودکی و نوجوانی ما تکه های پازلی بود که هیچوقت به درستی کنار هم چیده نشد. ما کله های بزرگی بودیم روی تن هایی کوچک. پیرکودکانی بودیم که وسط خون بازی دیوانگانی ماجراجو گیر افتاده بودیم.
ما بی چاره بودیم، هنوز هستیم زیرا هر چاره ای را که جستیم نشد، نگذاشتند، نخواستند.
سهم یک ایرانی چند جنگ است؟ یک عمر را با چند فاجعه باید به سر برد؟
این پیراهن سوگ و این رخ عزا را کی از تن به در خواهیم آورد؟
من مقصر این تاریخ نبودم، جرمی نداشتم، گناهی هم اما دیگران که گناه کردند من مکافات شدم، همه زندگی ام، همه زندگی مان تاوان اشتباهات دیگران بود.
از کابوسی به کابوسی، زاده می شویم و می میریم و تقدیری شوم را به ارث می بریم.
اما وقت آن است که از این گردونه به در آییم و از خود بپرسیم چرا؟
ما چرا این همه تکرار می شویم؟
ما کجای تاریخ گیر کرده ایم؟
…
✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
⚫️ من این آش را نمی خورم
قرن هاست که سرم را در دستانم گرفته ام و می دوم، از خورشخانه ضحاک گریخته ام.
هرگز نخواستم که ماران، مغز سرم را بخورند، هرگز نخواستم که از تنم، از جان و روح و اندیشه ام، شوربای شوربختی بپزند؛ اما نمی شود از هر طرف که می روم دیگی بَر بار است، هیزم جهل زیر آن روشن است؛ آشپزانی خبیث ملاقه هایی بلند دارند به درازنای تاریخ. سرنوشت ما آشی است خونین که مدام آن را هم می زنند، ما را به زور می گیرند و در دیگ می اندازند.
من هرگز آش جنگ را نمی خورم، آش هیچ جنگی را.
آش جنگ را هر کجا که بپزند و هر اسمی داشته باشد، مزه خون می دهد. مذاق هیچ خردمندی به آش آدم و جگر انسان خوش نمی شود.
آتش جهل را نمی توانم که خاموش کنم، آشپزان بد طینت را نمی توانم که مهربان کنم؛ گوشت تن آدم ها و استخوان های کشتگان را نمی توانم که از دیگ بیرون بکشم و زنده شان کنم.
سهم من اما از همه توانستن ها فقط یک «نه» است.
نه به آشپزان جنگ و هیزم کِشان و آتش افروزان.
نه به خورندگان و کاسه لیسان.
نه به همه آنهایی که از سرانگشتشان خون می چکد و از دهانشان نفرت.
این «نه» را بر این آش خونین بپاشید،
این تنها دارایی مرا…
✍️#عرفان_نظرآهاری
#من_از_جنگ_بیزارم_شما_را_نمی_دانم
#تدبیر_به_جای_جنگ
@erfannazarahari
قرن هاست که سرم را در دستانم گرفته ام و می دوم، از خورشخانه ضحاک گریخته ام.
هرگز نخواستم که ماران، مغز سرم را بخورند، هرگز نخواستم که از تنم، از جان و روح و اندیشه ام، شوربای شوربختی بپزند؛ اما نمی شود از هر طرف که می روم دیگی بَر بار است، هیزم جهل زیر آن روشن است؛ آشپزانی خبیث ملاقه هایی بلند دارند به درازنای تاریخ. سرنوشت ما آشی است خونین که مدام آن را هم می زنند، ما را به زور می گیرند و در دیگ می اندازند.
من هرگز آش جنگ را نمی خورم، آش هیچ جنگی را.
آش جنگ را هر کجا که بپزند و هر اسمی داشته باشد، مزه خون می دهد. مذاق هیچ خردمندی به آش آدم و جگر انسان خوش نمی شود.
آتش جهل را نمی توانم که خاموش کنم، آشپزان بد طینت را نمی توانم که مهربان کنم؛ گوشت تن آدم ها و استخوان های کشتگان را نمی توانم که از دیگ بیرون بکشم و زنده شان کنم.
سهم من اما از همه توانستن ها فقط یک «نه» است.
نه به آشپزان جنگ و هیزم کِشان و آتش افروزان.
نه به خورندگان و کاسه لیسان.
نه به همه آنهایی که از سرانگشتشان خون می چکد و از دهانشان نفرت.
این «نه» را بر این آش خونین بپاشید،
این تنها دارایی مرا…
✍️#عرفان_نظرآهاری
#من_از_جنگ_بیزارم_شما_را_نمی_دانم
#تدبیر_به_جای_جنگ
@erfannazarahari
Forwarded from اتچ بات
⚫️ عسل و شوکران
جعفر آقا گفت: زنبورها شورش کرده اند، دو تا ملکه را کشته اند؛ چون ملکه ها خیلی تخم ریزی می کردند، جا برای شهد نمی گذاشتند.
و گفت: دو ملکه جدید خریده ام، فردا می خواهم ببرمشان در کندوها. این زنبورهای سرباز، خشونت طلبند اما سرمای آهار را تاب می آورند.
نژاد دیگری هم هست، اهل مدارایند؛ اما تاب زمستان آهار را ندارند.
جعفر آقا دعوتم کرد به ملاقات زنبورها بروم.
انگار می دانست که من به دانشگاه کندو و معرفت زنبورانه محتاجم.
من هم که شیفته زنبورها و مورچه ها و مار و ملخم. پذیرفتم.
از اینجا که منم تا آنجا که زنبورها هستند، دو ساعت و اندی پیاده راه در کوه و کمر است.
من و مریم و مهرتاش برای فهم عسل راه افتادیم.
به بالای کوه ها که رسیدیم، آن سوی البرز و قاف.
هواپیماهای جنگی آمدند بالای سرمان. نمی دانستم هدف چیست! می خواهند ما را بکشند؟ می خواهند زنبورها را بکشند؟ می خواهند گیلاس ها و درختها را قتل عام کنند؟ یا فرمانده ای اینجاست که ما خبر نداریم.
از آسمان آهار گذشتند از ده تنگه و قلعه دختر و هزاران سال جغرافیای آبا و اجدادی ام و صدا آمد، صداهایی مهیب.
عسل در دهانم شوکران شد.
زنبورها در کندوهایشان گریستند و استکان چای از دست پدرم افتاد.
آن سو تر اوین را زده بودند. زندانیان کشته شدند. مددکار و پسر چهار ساله اش کشته شدند.ملاقات کنندگان کشته شدند، زندانبان و دربان و سرباز کشته شدند. بانوی نقاش که رفته بود از عابر بانک سر کوچه پول بگیرد کشته شد…
۷۹ نفر، ۷۹ قصه، ۷۹ زندگی نزیسته و افسوس و حسرت و تمنا و آرزو و اندوه و استیصال…
ناگهان همه عسل های جهان تلخ شد، گیلاس ها خون شد. گل ها خشکید و زنبورها دست از کار کشیدند.
در سرزمینی که آزادی زندانی به مرگش است و دشمن، زندانی و زندانبان را همزمان می کشد، دیگر عسل و شوکران یکی است…
✍️#عرفان_نظرآهاری
#عسل_شوکران
#چرا_هیولا_را_به_خانه_کشاندید
@erfannazarahari▪️
جعفر آقا گفت: زنبورها شورش کرده اند، دو تا ملکه را کشته اند؛ چون ملکه ها خیلی تخم ریزی می کردند، جا برای شهد نمی گذاشتند.
و گفت: دو ملکه جدید خریده ام، فردا می خواهم ببرمشان در کندوها. این زنبورهای سرباز، خشونت طلبند اما سرمای آهار را تاب می آورند.
نژاد دیگری هم هست، اهل مدارایند؛ اما تاب زمستان آهار را ندارند.
جعفر آقا دعوتم کرد به ملاقات زنبورها بروم.
انگار می دانست که من به دانشگاه کندو و معرفت زنبورانه محتاجم.
من هم که شیفته زنبورها و مورچه ها و مار و ملخم. پذیرفتم.
از اینجا که منم تا آنجا که زنبورها هستند، دو ساعت و اندی پیاده راه در کوه و کمر است.
من و مریم و مهرتاش برای فهم عسل راه افتادیم.
به بالای کوه ها که رسیدیم، آن سوی البرز و قاف.
هواپیماهای جنگی آمدند بالای سرمان. نمی دانستم هدف چیست! می خواهند ما را بکشند؟ می خواهند زنبورها را بکشند؟ می خواهند گیلاس ها و درختها را قتل عام کنند؟ یا فرمانده ای اینجاست که ما خبر نداریم.
از آسمان آهار گذشتند از ده تنگه و قلعه دختر و هزاران سال جغرافیای آبا و اجدادی ام و صدا آمد، صداهایی مهیب.
عسل در دهانم شوکران شد.
زنبورها در کندوهایشان گریستند و استکان چای از دست پدرم افتاد.
آن سو تر اوین را زده بودند. زندانیان کشته شدند. مددکار و پسر چهار ساله اش کشته شدند.ملاقات کنندگان کشته شدند، زندانبان و دربان و سرباز کشته شدند. بانوی نقاش که رفته بود از عابر بانک سر کوچه پول بگیرد کشته شد…
۷۹ نفر، ۷۹ قصه، ۷۹ زندگی نزیسته و افسوس و حسرت و تمنا و آرزو و اندوه و استیصال…
ناگهان همه عسل های جهان تلخ شد، گیلاس ها خون شد. گل ها خشکید و زنبورها دست از کار کشیدند.
در سرزمینی که آزادی زندانی به مرگش است و دشمن، زندانی و زندانبان را همزمان می کشد، دیگر عسل و شوکران یکی است…
✍️#عرفان_نظرآهاری
#عسل_شوکران
#چرا_هیولا_را_به_خانه_کشاندید
@erfannazarahari▪️
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✍️کارگاه نوشتن
(در روزهای پسا جنگ)
این یک کارگاه نویسندگی نیست!
اما یک جور مرمت جان است، بیرون کشیدن روح است از زیر آوار موشک و اندوه. دم و باز دمی است میان دود و درد.
نفس دادن به ریه های مشوّش و مغموم است.
کمک های اولیه است روی آسفالت داغ خیابان نافرجام.
مرهمی است روی این روزهای زخمی و جراحت این فصل.
بخیه زدن پاره های زندگی است با نخ کلمات.
گچ گرفتن حوصله ای است که شکسته. شربتی است برای سیاه سرفه سیاست. و شاید قرص آرامبخشی برای قلب های در حال انفجار…
🔹 شروع کارگاه از ۱۹ تیر
🔹 پنج شنبه ها، ساعت ۱۱ تا ۱۳
🔹آنلاین، آفلاین، در بستر گوگل میت
☎️ ثبت نام:
@nooronaar
۰۹۳۵۹۴۷۱۲۶۵
🔻✍️🔻
https://nooronaar.ir/product-61
#کارگاه_نوشتن_درمانی
#بخیه_با_کلمات
#وطن_نویسی
✍️#عرفان_نظرآهاری
(در روزهای پسا جنگ)
این یک کارگاه نویسندگی نیست!
اما یک جور مرمت جان است، بیرون کشیدن روح است از زیر آوار موشک و اندوه. دم و باز دمی است میان دود و درد.
نفس دادن به ریه های مشوّش و مغموم است.
کمک های اولیه است روی آسفالت داغ خیابان نافرجام.
مرهمی است روی این روزهای زخمی و جراحت این فصل.
بخیه زدن پاره های زندگی است با نخ کلمات.
گچ گرفتن حوصله ای است که شکسته. شربتی است برای سیاه سرفه سیاست. و شاید قرص آرامبخشی برای قلب های در حال انفجار…
🔹 شروع کارگاه از ۱۹ تیر
🔹 پنج شنبه ها، ساعت ۱۱ تا ۱۳
🔹آنلاین، آفلاین، در بستر گوگل میت
☎️ ثبت نام:
@nooronaar
۰۹۳۵۹۴۷۱۲۶۵
🔻✍️🔻
https://nooronaar.ir/product-61
#کارگاه_نوشتن_درمانی
#بخیه_با_کلمات
#وطن_نویسی
✍️#عرفان_نظرآهاری
🏠پناه بر ادبیات🌊
از سیاست که ناامید شدی به هنر امیدوار می شوی.
بی چارگی که گریبانت را گرفت، چاره را در عشق خواهی یافت.
زمین و آسمان که تنگ شد به وسعت کلمات پناه می بری. غوغای ناکسان که تو را آزرد به آرامش ادبیات دل خوش می کنی.
جهان که ناسلوک و نازیبا و ناهنجار شد به سلوک و سماعِ حروف بر بومی سفید به شوق می آیی.
بیرون جنگ است، بیرون کسی حرف ما را در نمی باید، مروت و مدارا و صلح و سلام جرم است؛ اما من پناهگاهی می شناسم که قرن هاست آنها که انسانشان آرزوست به آنجا می روند.
انسان یک بیماری مدام است، یک درد مستمر، دوایش اما عشق و زیبایی و هنر و معرفت است.
✍️#عرفان_نظرآهاری
#پناهگاه_ادبیات
#کارگاه_نوشتن
#وطن_نویسی
۰٩۳۵۹۴۷۱۲۶۵🛜
@nooronaar
@erfannazarahari
https://nooronaar.ir/product-61
از سیاست که ناامید شدی به هنر امیدوار می شوی.
بی چارگی که گریبانت را گرفت، چاره را در عشق خواهی یافت.
زمین و آسمان که تنگ شد به وسعت کلمات پناه می بری. غوغای ناکسان که تو را آزرد به آرامش ادبیات دل خوش می کنی.
جهان که ناسلوک و نازیبا و ناهنجار شد به سلوک و سماعِ حروف بر بومی سفید به شوق می آیی.
بیرون جنگ است، بیرون کسی حرف ما را در نمی باید، مروت و مدارا و صلح و سلام جرم است؛ اما من پناهگاهی می شناسم که قرن هاست آنها که انسانشان آرزوست به آنجا می روند.
انسان یک بیماری مدام است، یک درد مستمر، دوایش اما عشق و زیبایی و هنر و معرفت است.
✍️#عرفان_نظرآهاری
#پناهگاه_ادبیات
#کارگاه_نوشتن
#وطن_نویسی
۰٩۳۵۹۴۷۱۲۶۵🛜
@nooronaar
@erfannazarahari
https://nooronaar.ir/product-61
💣 نفرین خدایان
جنگ نفرین خدایان نیست، جنگ نکبتی است دست ساز بشر.
جهنم جنگ را هرگز آذین نبندید، تاج فریب بر سر نگذارید و نار را نور نخوانید.
جنگ نباید که اتفاق بیفتد، هزار تدبیر پیش از افتادنش می توان کرد.
خرد آن را می راند. بی خردی آن را به خانه فرا می خواند.
✍️#عرفان_نظرآهاری
#تدبیر_به_جای_جنگ
#زخم_نویسی
@erfannazarahari
https://nooronaar.ir/product-61
جنگ نفرین خدایان نیست، جنگ نکبتی است دست ساز بشر.
جهنم جنگ را هرگز آذین نبندید، تاج فریب بر سر نگذارید و نار را نور نخوانید.
جنگ نباید که اتفاق بیفتد، هزار تدبیر پیش از افتادنش می توان کرد.
خرد آن را می راند. بی خردی آن را به خانه فرا می خواند.
✍️#عرفان_نظرآهاری
#تدبیر_به_جای_جنگ
#زخم_نویسی
@erfannazarahari
https://nooronaar.ir/product-61
💣 جنین جنگ
بی خردی پدر جنگ است نا مُدارایی، مادرش.
هیچ جنگی ناگهان زاده نمی شود، جنین هر جنگی ماه ها و سال ها و قرن های طولانی در زهدان نفرت و نادانی رشد کرده است.
هر جنگی، شومْ بچه ای است که بسیاری را می خورد؛ و سرانجام، پدرش را و مادرش را نیز.
✍️#عرفان_نظرآهاری
#تدبیر_به_جای_جنگ
#زخم_نویسی
@erfannazarahari
https://nooronaar.ir/product-61
بی خردی پدر جنگ است نا مُدارایی، مادرش.
هیچ جنگی ناگهان زاده نمی شود، جنین هر جنگی ماه ها و سال ها و قرن های طولانی در زهدان نفرت و نادانی رشد کرده است.
هر جنگی، شومْ بچه ای است که بسیاری را می خورد؛ و سرانجام، پدرش را و مادرش را نیز.
✍️#عرفان_نظرآهاری
#تدبیر_به_جای_جنگ
#زخم_نویسی
@erfannazarahari
https://nooronaar.ir/product-61
Forwarded from عکس نگار
🌀گرگ و میش جمعه
جمعه بود، ساعت چهار صبح، گرگ و میش بود؛
و من بره ای که روی تخت چوبی اتاقی کوچک در کلبه روستایی در مهتاب کلا، حوالی آمل خوابیده بودم.
ناگهان زلزله شد،سیل آمد، پلاسکو فرو ریخت، سانچی غرق شد، بندر منفجر شد، هواپیما را زدند…
مادرم تکان تکانم می داد و برادرم پتو را از روی سرم می کشید. در آن تاریک روشن هوا گرگ ها شروع کردند از ابرها روی سرم افتادند و میش ها پریدند روی شکمم.
کلمات تیربار شد از کنار گوشم، پشت هم شلیک می شدند، پرهای بالشم ریخت بیرون:
فرمانده، اتاق خواب، موشک، اسرائیل، تهران، جنگ…
جمله ها را نمی شنیدم، فقط رگبار کلمات بود.
پریدم از تخت بیرون، از پله های چوبی پایین رفتم، تلویزیون قدیمی را روشن کردم، رادیو فردا را پیدا کردم، زیرنویسش را دیدم.
از پله ها بالا رفتم، دوباره پایین آمدم، دوباره بالا رفتم، دوباره پایین آمدم، رفتم و آمدم، رفتم و آمدم و با هر رفت و آمدی سالی از عمرم کم شد تا هفت ساله شدم، تا ۳۱ شهریور ۵۹ دویدم. این پله ها چرا تا همه جا می رفت!
اما چه بیهوده رفتن و آمدنی بود، چه سعی باطلی، چه هروله هراسناکی.
بچه شدم و به تختخوابم برگشتم. پتو را، نه همان مرثیه خرداد را بر سرم کشیدم و به دستهایم نگاه کردم و فهمیدم همه چیز تقصیر من است.
چقدر مشت هایم را گره کرده بودم و در حیاط مدرسه اینجا و آنجا بر این و آن «مرگ بر» فرستاده بودم، بالاخره آنها صدایم را شنیدند، حالا آمده اند تا جوابم را بدهند، تا تلافی کنند.
گربه زرد و قهوه ای، بچه پلنگی اش را به نیش کشید و پرید بالای درخت کیوی و رفت.
من اما زورم نمی رسید که ملتی را به دندان بگیرم و از مهلکه به در کنم.
بی چاره بودم، گریستم.
✍️#عرفان_نظرآهاری
#وطن_نویسی
#اولین_ساعت_جنگ
@erfannazarahari
https://nooronaar.ir/product-61
جمعه بود، ساعت چهار صبح، گرگ و میش بود؛
و من بره ای که روی تخت چوبی اتاقی کوچک در کلبه روستایی در مهتاب کلا، حوالی آمل خوابیده بودم.
ناگهان زلزله شد،سیل آمد، پلاسکو فرو ریخت، سانچی غرق شد، بندر منفجر شد، هواپیما را زدند…
مادرم تکان تکانم می داد و برادرم پتو را از روی سرم می کشید. در آن تاریک روشن هوا گرگ ها شروع کردند از ابرها روی سرم افتادند و میش ها پریدند روی شکمم.
کلمات تیربار شد از کنار گوشم، پشت هم شلیک می شدند، پرهای بالشم ریخت بیرون:
فرمانده، اتاق خواب، موشک، اسرائیل، تهران، جنگ…
جمله ها را نمی شنیدم، فقط رگبار کلمات بود.
پریدم از تخت بیرون، از پله های چوبی پایین رفتم، تلویزیون قدیمی را روشن کردم، رادیو فردا را پیدا کردم، زیرنویسش را دیدم.
از پله ها بالا رفتم، دوباره پایین آمدم، دوباره بالا رفتم، دوباره پایین آمدم، رفتم و آمدم، رفتم و آمدم و با هر رفت و آمدی سالی از عمرم کم شد تا هفت ساله شدم، تا ۳۱ شهریور ۵۹ دویدم. این پله ها چرا تا همه جا می رفت!
اما چه بیهوده رفتن و آمدنی بود، چه سعی باطلی، چه هروله هراسناکی.
بچه شدم و به تختخوابم برگشتم. پتو را، نه همان مرثیه خرداد را بر سرم کشیدم و به دستهایم نگاه کردم و فهمیدم همه چیز تقصیر من است.
چقدر مشت هایم را گره کرده بودم و در حیاط مدرسه اینجا و آنجا بر این و آن «مرگ بر» فرستاده بودم، بالاخره آنها صدایم را شنیدند، حالا آمده اند تا جوابم را بدهند، تا تلافی کنند.
گربه زرد و قهوه ای، بچه پلنگی اش را به نیش کشید و پرید بالای درخت کیوی و رفت.
من اما زورم نمی رسید که ملتی را به دندان بگیرم و از مهلکه به در کنم.
بی چاره بودم، گریستم.
✍️#عرفان_نظرآهاری
#وطن_نویسی
#اولین_ساعت_جنگ
@erfannazarahari
https://nooronaar.ir/product-61
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌀 نوشتن از دور
✍️ از دور بنویس.
کلمات پرواز می کنند، کلمات مرز ندارند. کلماتت به وطن می رسند.
🔶کارگاه نوشتن ویژه ایرانیان دور از وطن
🔷 شروع کارگاه از همین یکشنبه
🔷 ۱۳ جولای
🔷 ساعت ۱۷ به وقت لندن
#وطن_نویسی
#برای_ایران
برای نام نویسی به واتس اپ این شماره پیامک بفرستید:
+31 6 85 14 18 47🛜
✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
✍️ از دور بنویس.
کلمات پرواز می کنند، کلمات مرز ندارند. کلماتت به وطن می رسند.
🔶کارگاه نوشتن ویژه ایرانیان دور از وطن
🔷 شروع کارگاه از همین یکشنبه
🔷 ۱۳ جولای
🔷 ساعت ۱۷ به وقت لندن
#وطن_نویسی
#برای_ایران
برای نام نویسی به واتس اپ این شماره پیامک بفرستید:
+31 6 85 14 18 47🛜
✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
Forwarded from عکس نگار
🛜 فیلتر شکن
برادرم یک شترمرغ روی گوشی من گذاشته بود. هر روز این شترمرغ کیلومترها می دوید تا درها و پنجره ها و کوچه ها و خیابان هایی را که سیاست و حاکمیت روی من بسته بود، باز کند.
شترمرغ می دوید و پول دویدنش را از من می گرفت. من ناگزیر بودم پول دویدن های او را به مافیای شترمرغ فروش بپردازم. شترمرغ ها روی گوشی های ما می پلکیدند و شکارچیان غیر مجاز به هر کس که می گفت: آخر این شترمرغ ها چه نفعی برای این مملکت دارد؟ شلیک می کردند!
وقتی جنگ شد، اولین ترکش به شترمرغ گوشی من خورد، زخمی شد و بعد از آن هم دیگر ندوید.
ما پشت درهای دنیا گیر کرده بودیم، جنگ بهانه خوبی بود، ناگهان همه ما را کردند در یک بطری و انداختند مان ته اقیانوس بی خبری.
اسد پسر خدیجه جیر محله ای گفت: تو آهار فقط باید بروی پیش حسین کله قورمه، بگی من رو احسون سگ سیاه فرستاده، شترمرغ من دیگه کار نمی کنه.
باید اژدها برات بریزه
اما قبلش بگو نوه کی هستی! آشنا نباشی اژدها بهت نمی فروشه!
حسین کله قورمه زل زد توی چشمهایم، می خواست دی ان ای آبا و اجدادی ام را بخواند، اگر «نظرونی» اصیل نبودم، فیلتر شکن نمی فروخت.
وقتی شجره نیاکانم با همه پرندگان آوازخوان روی شاخسارش را شناسایی کرد، پانصد هزار تومان ستاند و یک اژدهای رنجور را روانه کرد از گوشی اش به گوشی ام.
من ایمیلکی فرستادم و بعد از آن اژدها جان به جان آفرین تسلیم کرد و پانصد هزار تومان دودی شد که از دهانش به هوا رفت…
و چنین شد که من شدم گدای کوچه گرد اژدها و شترمرغ و خرس و خرگوش و مار و عقرب …
به هر کس که می رسیدم می گفتم : چه خبر؟ دنیا که می گویند از کدام سمته؟
فیلتر شکن داری به من بدهی، رایگان؟
من با همین شترمرغ و اژدهای روی گوشی ام فهمیدم یک ملت بزرگ را با چه چیزهایی می شود کوچک کرد.
راستی همین الان که دارم این را برایت می نویسم، حسین کله قورمه دارد به من چشم غره می رود که برو… اینقدر از گوشی من به گوشی ات هات اسپات نکن…
فعلا خداحافظ…
تا خدا کجا باز فیلترشکنی روزی ما کند!
…
✍️#عرفان_نظرآهاری
#وطن_نویسی
#جنگ_نویسی
#فیلتر_و_فیلترشکن
#اینترنت
@erfannazarahari 🛜
برادرم یک شترمرغ روی گوشی من گذاشته بود. هر روز این شترمرغ کیلومترها می دوید تا درها و پنجره ها و کوچه ها و خیابان هایی را که سیاست و حاکمیت روی من بسته بود، باز کند.
شترمرغ می دوید و پول دویدنش را از من می گرفت. من ناگزیر بودم پول دویدن های او را به مافیای شترمرغ فروش بپردازم. شترمرغ ها روی گوشی های ما می پلکیدند و شکارچیان غیر مجاز به هر کس که می گفت: آخر این شترمرغ ها چه نفعی برای این مملکت دارد؟ شلیک می کردند!
وقتی جنگ شد، اولین ترکش به شترمرغ گوشی من خورد، زخمی شد و بعد از آن هم دیگر ندوید.
ما پشت درهای دنیا گیر کرده بودیم، جنگ بهانه خوبی بود، ناگهان همه ما را کردند در یک بطری و انداختند مان ته اقیانوس بی خبری.
اسد پسر خدیجه جیر محله ای گفت: تو آهار فقط باید بروی پیش حسین کله قورمه، بگی من رو احسون سگ سیاه فرستاده، شترمرغ من دیگه کار نمی کنه.
باید اژدها برات بریزه
اما قبلش بگو نوه کی هستی! آشنا نباشی اژدها بهت نمی فروشه!
حسین کله قورمه زل زد توی چشمهایم، می خواست دی ان ای آبا و اجدادی ام را بخواند، اگر «نظرونی» اصیل نبودم، فیلتر شکن نمی فروخت.
وقتی شجره نیاکانم با همه پرندگان آوازخوان روی شاخسارش را شناسایی کرد، پانصد هزار تومان ستاند و یک اژدهای رنجور را روانه کرد از گوشی اش به گوشی ام.
من ایمیلکی فرستادم و بعد از آن اژدها جان به جان آفرین تسلیم کرد و پانصد هزار تومان دودی شد که از دهانش به هوا رفت…
و چنین شد که من شدم گدای کوچه گرد اژدها و شترمرغ و خرس و خرگوش و مار و عقرب …
به هر کس که می رسیدم می گفتم : چه خبر؟ دنیا که می گویند از کدام سمته؟
فیلتر شکن داری به من بدهی، رایگان؟
من با همین شترمرغ و اژدهای روی گوشی ام فهمیدم یک ملت بزرگ را با چه چیزهایی می شود کوچک کرد.
راستی همین الان که دارم این را برایت می نویسم، حسین کله قورمه دارد به من چشم غره می رود که برو… اینقدر از گوشی من به گوشی ات هات اسپات نکن…
فعلا خداحافظ…
تا خدا کجا باز فیلترشکنی روزی ما کند!
…
✍️#عرفان_نظرآهاری
#وطن_نویسی
#جنگ_نویسی
#فیلتر_و_فیلترشکن
#اینترنت
@erfannazarahari 🛜
🌀باز خوانی قصه های مولانا
(آفلاین)
🎧 پوشه های شنیداری
🔷 «تنهایی»
🔹تنهایی آهوانه
🔹رنج طاووسانه
🔹سرنوشت بطانه
🔹مصیبت دباغ خانه
🔹رنگینی روبهانه
🔹دلبستگی موشانه
🔹اندوه نوحانه
🔹گریختن عیسوانه
🔹چراغ راهبانه
و
قصه های دیگر
🔷 هفت جلسه، دو ساعته
#قصه_های_تنهایی
#بازخوانی_قصه_های_مولانا
#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
https://nooronaar.ir/product-62
@Nooronaar
(آفلاین)
🎧 پوشه های شنیداری
🔷 «تنهایی»
🔹تنهایی آهوانه
🔹رنج طاووسانه
🔹سرنوشت بطانه
🔹مصیبت دباغ خانه
🔹رنگینی روبهانه
🔹دلبستگی موشانه
🔹اندوه نوحانه
🔹گریختن عیسوانه
🔹چراغ راهبانه
و
قصه های دیگر
🔷 هفت جلسه، دو ساعته
#قصه_های_تنهایی
#بازخوانی_قصه_های_مولانا
#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
https://nooronaar.ir/product-62
@Nooronaar
Forwarded from عکس نگار
🌺 پس گرفتن قناری و نیلوفر
سهراب گفت:
«من قطاری دیدم که سیاست می برد
و چه خالی می رفت
و قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد»
من سوار قطاری شدم که تخم نیلوفر و آواز قناری می برد، چون تنها دارایی ام مشتی تخم نیلوفر و چنگی آواز قناری بود.
اما پیاده ام کرده اند، به هر ایستگاه که رسیدیم، کشان کشان همه مسافران را پیاده کردند و به قطاری بردند که سیاست می برد. همانقطاری که چه خالی می رفت.
خالی می رفت، خالی از عشق، خالی از زندگی، خالی از انسان…
حالا ما ملتی بی قناری و بی نیلوفریم.
حالا ما مردمانی خالی هستیم.
راستی اما تقصیر کیست؟
تقصیر قطار؟ تقصیر ریل ها و ایستگاه ها؟ تقصیر سوزن بان؟ تقصیر مسافران؟ یا آنکه قطار را می راند؟
پیش از آنکه نه مسافری بماند و نه قطاری و نه سیاستی،
باید برای پس گرفتن آواز قناری و تخم نیلوفر کاری کنیم…
✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari🌺
youtube.com/@ErfanNazaraharii
سهراب گفت:
«من قطاری دیدم که سیاست می برد
و چه خالی می رفت
و قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد»
من سوار قطاری شدم که تخم نیلوفر و آواز قناری می برد، چون تنها دارایی ام مشتی تخم نیلوفر و چنگی آواز قناری بود.
اما پیاده ام کرده اند، به هر ایستگاه که رسیدیم، کشان کشان همه مسافران را پیاده کردند و به قطاری بردند که سیاست می برد. همانقطاری که چه خالی می رفت.
خالی می رفت، خالی از عشق، خالی از زندگی، خالی از انسان…
حالا ما ملتی بی قناری و بی نیلوفریم.
حالا ما مردمانی خالی هستیم.
راستی اما تقصیر کیست؟
تقصیر قطار؟ تقصیر ریل ها و ایستگاه ها؟ تقصیر سوزن بان؟ تقصیر مسافران؟ یا آنکه قطار را می راند؟
پیش از آنکه نه مسافری بماند و نه قطاری و نه سیاستی،
باید برای پس گرفتن آواز قناری و تخم نیلوفر کاری کنیم…
✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari🌺
youtube.com/@ErfanNazaraharii
Audio
🌀 زیر آوار خاطرات
زخم نویسی و وطن نویسی
🎤✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
کانال یوتیوب
🔻🌀🔻
https://m.youtube.com/@ErfanNazaraharii
زخم نویسی و وطن نویسی
🎤✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
کانال یوتیوب
🔻🌀🔻
https://m.youtube.com/@ErfanNazaraharii
🌀روایت آخن
(مردی که اهل بهشت بود)
…
بعد رفت از توی کوله چرمی اش یک کیف پارچه ای زنانه ارزان در آورد و داد به من و یک کیف زنانه هم داد به سلام علیکم!
من گفتم: این یعنی مال من؟ واقعا؟ وای مرسی ممنون
و عوضش یک سیب و یک پرتقال به او دادم.
گفت: تو خوشحال شدی؟ تو خندیدی؟
گفتم: آره
گفت: ببین من به تو کیف دادم، تو به من سیب و پرتقال.
بعد گفت: همین! من دنبال همین هستم، همین لحظه ای که یکی می خندد، یکی خوشحال می شود.
دیدی حالا چقدر همه چیز قشنگ شد؟
…
✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#جهانگردی
#مراکش
#بخشی_از_قصه_آخن
سفرنامه مراکش را در کانال یوتیوب ببینید و بشنوید:
🔻🌀🔻
https://youtu.be/AUhlIXLebbU
(مردی که اهل بهشت بود)
…
بعد رفت از توی کوله چرمی اش یک کیف پارچه ای زنانه ارزان در آورد و داد به من و یک کیف زنانه هم داد به سلام علیکم!
من گفتم: این یعنی مال من؟ واقعا؟ وای مرسی ممنون
و عوضش یک سیب و یک پرتقال به او دادم.
گفت: تو خوشحال شدی؟ تو خندیدی؟
گفتم: آره
گفت: ببین من به تو کیف دادم، تو به من سیب و پرتقال.
بعد گفت: همین! من دنبال همین هستم، همین لحظه ای که یکی می خندد، یکی خوشحال می شود.
دیدی حالا چقدر همه چیز قشنگ شد؟
…
✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#جهانگردی
#مراکش
#بخشی_از_قصه_آخن
سفرنامه مراکش را در کانال یوتیوب ببینید و بشنوید:
🔻🌀🔻
https://youtu.be/AUhlIXLebbU