❎تکلیف یا نتیجه؟
🔹روحالله رشیدی
از ضعف دانش ماست که دو جناح ساختهایم از #تکلیف و #نتیجه که رابطهشان
با هم، مانند رابطهی شب و روز است؛ «یا تکلیف یا نتیجه»!
با همین یک مغلطه، عدهای را در هپروت گیر انداختهاند که همهاش مشغول تتبع و تعمق در گوشهی حوزه و دانشگاهاند. و عدهای دیگر را تاجرصفت و سوداگر بار آوردهاند که رسیدن به مقصود مطلوب را با هر وسیلهای، مباح میدانند!
سیرهی نظری و عملی #امام_خمینی، میتواند ما را از این سردرگمی برهاند. ایشان، که میفرماید «ما مامور به تکلیفیم» همان کسیست که لحظهای در رسیدن به مقصودش که همانا سرنگونی طواغیت بود، تردید نکرد. او، هر دو معنا را همپا پیش برد. اما بعد از جهد و جهادش، حتی اگر به مقصود نمیرسید، خود را پیروز میدانست. #تکلیف_گرایی #خمینی، یک دنیا حرف دارد برای خودش. #سواد_انقلابی میخواهد فهم تکلیفگرایی او.
@ebteda_ir
🔹روحالله رشیدی
از ضعف دانش ماست که دو جناح ساختهایم از #تکلیف و #نتیجه که رابطهشان
با هم، مانند رابطهی شب و روز است؛ «یا تکلیف یا نتیجه»!
با همین یک مغلطه، عدهای را در هپروت گیر انداختهاند که همهاش مشغول تتبع و تعمق در گوشهی حوزه و دانشگاهاند. و عدهای دیگر را تاجرصفت و سوداگر بار آوردهاند که رسیدن به مقصود مطلوب را با هر وسیلهای، مباح میدانند!
سیرهی نظری و عملی #امام_خمینی، میتواند ما را از این سردرگمی برهاند. ایشان، که میفرماید «ما مامور به تکلیفیم» همان کسیست که لحظهای در رسیدن به مقصودش که همانا سرنگونی طواغیت بود، تردید نکرد. او، هر دو معنا را همپا پیش برد. اما بعد از جهد و جهادش، حتی اگر به مقصود نمیرسید، خود را پیروز میدانست. #تکلیف_گرایی #خمینی، یک دنیا حرف دارد برای خودش. #سواد_انقلابی میخواهد فهم تکلیفگرایی او.
@ebteda_ir
@ebteda_ir
🔹به استقبال #خمینی
خمینی آخرین تجلی ذوالفقار بود: مردی که با ابروانش خیبرهای زمان را درهم می شکست؛ مردی که با لبهایش سماع میکرد. ابروان خمینی، ذوالفقار دوره غیبت بود. مردی که ظهور کرد تا غیبت را باور کنیم. مردی که سلمان فارسی را به همه زبانها ترجمه کرد. مردی که با اباذر برادر بود، اما با اباسیم میانهای نداشت. مردی که با خون، شمشیر را به زانو درآورد. مردی که با بارانهای موسمی نیایش پایان خشکسالی تفسیر بود. مردی که در بازارها، تجلی فروخت و به خیابانهای ما پرچم هدیه داد. مردی که ما را به خودکفایی موجها رساند. مردی که کشاورزی آخرت را رونق داد. مردی که ما را به اوایل آخرالزمان رساند. مردی که کاسههای ترکخورده نیت را از عرفان ناب کوهپایههای پرستش پرکرد و ما را به آب و هوای اهورایی عادت داد.
از #احمد_عزیزی
برایش، طلب سلامتی میکنیم.
🔹به استقبال #خمینی
خمینی آخرین تجلی ذوالفقار بود: مردی که با ابروانش خیبرهای زمان را درهم می شکست؛ مردی که با لبهایش سماع میکرد. ابروان خمینی، ذوالفقار دوره غیبت بود. مردی که ظهور کرد تا غیبت را باور کنیم. مردی که سلمان فارسی را به همه زبانها ترجمه کرد. مردی که با اباذر برادر بود، اما با اباسیم میانهای نداشت. مردی که با خون، شمشیر را به زانو درآورد. مردی که با بارانهای موسمی نیایش پایان خشکسالی تفسیر بود. مردی که در بازارها، تجلی فروخت و به خیابانهای ما پرچم هدیه داد. مردی که ما را به خودکفایی موجها رساند. مردی که کشاورزی آخرت را رونق داد. مردی که ما را به اوایل آخرالزمان رساند. مردی که کاسههای ترکخورده نیت را از عرفان ناب کوهپایههای پرستش پرکرد و ما را به آب و هوای اهورایی عادت داد.
از #احمد_عزیزی
برایش، طلب سلامتی میکنیم.
Forwarded from فلاخن||سلمان کدیور
🔴 دارا و ندار!
.....
.....
دو روز قبل از عید به عیادت یکی از بستگان نزدیک در بیمارستان نمازی شیراز رفتم اما آنچه مرا متاثر کرد نه حال عزیز بیمار گشته خودم بلکه حال دختر جوانی بود که تخت کناری او آرمیده بود.
اهل یکی از روستاهای دور افتاده تبریز بود. با مادر پیرش از آنجا آمده و فارسی نمی توانستند صحبت کند، سواد هم نداشتند.
جویای احوالش که شدم گفتند دو سال پیش پیوند کبد کرده و حال کبدش از کار افتاده.
پرسیدم چرا اینطور شده؟
گفتند پول دارو نداشته تا دارو بگیرد و طی دو ماه، کبدش از کار افتاده. با خودم گفتم آنکه پول ندارد، سلامتی هم ندارد.
فردای آن روز که بیمارستان رفتم و جویای احوال شدم، دختر فوت کرده بود و مادرش مرثیه خوان شده بود. مادری که در این ایام حتی پول خرید دستمال کاغذی هم نداشت.
روز عید بستگان از تبریز آمدند برای تحویل جنازه.
پدر جنازه، پیرمردی تکیده و لاغر با گردنی بسیار باریک و البته مبتلا به سرطان بود. می لرزید و راه می رفت.
و دختری که خواهر مرحوم بود که می گفت برادری عقب افتاده، را گذاشته و آمده.
آمدند تصویه کنند، شد هفتصد هزار تومان. نداشتند بدهند.
رفتیم کلی صحبت و التماس کردیم، تخفیف دادند، شد چهارصد تومان.
باز هم نداشتند.
خواستند جنازه را بگذارند و بروند. کسی که پول ندارد، حتی صاحب جنازه عزیزش هم نیست.
پیگیری کردیم از خیرین، پول را تهیه کردیم، رفتیم صندق بیمارستان که طرف گفت، این خانم دو سال پیش در این بیمارستان پیوند کبد کرده، هفتصد هزار تومان بدهکار بوده، نداده و شناسنامه اش را اینجا گرو گذاشته.
با خودم گفتم، آنکه پول ندارد، صاحب شناسنامه خودش هم نیست.
با هزار التماس گفتیم شناسنامه همچنان آنجا بماند. ما از همان اول هم بی شناسنامه بودیم، حال که مرده ایم، شناسنامه را می خواهیم چه کنیم ؟
با چهار صد تومان جسد را تحویل گرفتیم.
بعد از غسل گفتیم با آمبولانس ببرند جنازه را تا تبریز.
گفتند هزینه اش می شود، یک ملیون هفتصد هزار تومان.
آه از نهادشان برخاست.
این ها صد هزار تومان پول دارو نداشتند، حالا باید هفده برابر پول نعش کش بدهند.
باز دست به دامان خیرین شدیم و مبلغی جمع کردیم و جنازه را فرستادیم من اما در آن روزها به مصاحبه آقای #ولایتی که یکی دوهفته پیش با نشریه ای انجام داده بود می اندیشیدم که از خانه هزار متری اش در #تجریش می گفت که سال 71، #پنجاه_ملیون خریده بود.
به عروسی فرزند آقای خاموشی، رئیس سازمان تبلیغات فکر می کردم که با چه خرج و در چه تالار شمال شهری برگزار شده بود.
به خانه #چند_هزار_متری رئیس جمهور در #قیطریه، به #ویلاهایی که #مسئولین_ارشد_نظام در #لواسان و کنار #سد_لتیان برای خود دست و پا کرده اند، به آقا زاده هایشان که چون #شاهزادگان قجری در عیش و نوش خارج از کشور به سر می برند.
به #سفره_انقلاب که برای این #محرومین حتی تکه استخوان دندان خورده ای را نگذاشته، به اینکه فقه تشیع می گوید اگر کسی در شهری غریب و فقیر گرفتار شود، باید نیازهایش از #بیت_المال تامین شود تا به وطنش بازگردد.
بیت المالی که #مال_البیت شده و سر از حقوق ها و ملک های آنچنانی مسئولین درآورده است.
به این می اندیشیدم که #چهل_سال پس از انقلاب، جامعه ما در دو طبقه شکننده #دارا_و_ندار که یکی #حاکمان اند و دیگری #مردمان تقسیم شده اند.
یکی حتی شناسنامه ندارد و دیگر هواپیمای اختصاصی دارد!
یکی حتی صاحب جسد عزیزش نیست، دیگری را در #کاخ دفن می کنند.
یکی صدهزار تومان دارو ندارد دیگری صاحب بیمارستان های خصوصی تهران است.
یکی پول دستمال کاغذی ندارد دیگری گردش مالی اش #هزار_میلیارد است.
و به #خمینی می اندیشم ... آه میکشم ... بغض میکنم و #فاتحه می خوانم برای ... !
🔴بعد نوشت: هر گاه مسئولین ما توجه کردند به کاخ، فاتحه جمهوری اسلامی را بخوانید.
#امام_روح_الله
#سلمان_کدیور
https://l1l.ir/1afu
.....
.....
@khamenism
https://telegram.me/joinchat/B2MpND7vXdj_QcOR9C0pCQ
.....
.....
دو روز قبل از عید به عیادت یکی از بستگان نزدیک در بیمارستان نمازی شیراز رفتم اما آنچه مرا متاثر کرد نه حال عزیز بیمار گشته خودم بلکه حال دختر جوانی بود که تخت کناری او آرمیده بود.
اهل یکی از روستاهای دور افتاده تبریز بود. با مادر پیرش از آنجا آمده و فارسی نمی توانستند صحبت کند، سواد هم نداشتند.
جویای احوالش که شدم گفتند دو سال پیش پیوند کبد کرده و حال کبدش از کار افتاده.
پرسیدم چرا اینطور شده؟
گفتند پول دارو نداشته تا دارو بگیرد و طی دو ماه، کبدش از کار افتاده. با خودم گفتم آنکه پول ندارد، سلامتی هم ندارد.
فردای آن روز که بیمارستان رفتم و جویای احوال شدم، دختر فوت کرده بود و مادرش مرثیه خوان شده بود. مادری که در این ایام حتی پول خرید دستمال کاغذی هم نداشت.
روز عید بستگان از تبریز آمدند برای تحویل جنازه.
پدر جنازه، پیرمردی تکیده و لاغر با گردنی بسیار باریک و البته مبتلا به سرطان بود. می لرزید و راه می رفت.
و دختری که خواهر مرحوم بود که می گفت برادری عقب افتاده، را گذاشته و آمده.
آمدند تصویه کنند، شد هفتصد هزار تومان. نداشتند بدهند.
رفتیم کلی صحبت و التماس کردیم، تخفیف دادند، شد چهارصد تومان.
باز هم نداشتند.
خواستند جنازه را بگذارند و بروند. کسی که پول ندارد، حتی صاحب جنازه عزیزش هم نیست.
پیگیری کردیم از خیرین، پول را تهیه کردیم، رفتیم صندق بیمارستان که طرف گفت، این خانم دو سال پیش در این بیمارستان پیوند کبد کرده، هفتصد هزار تومان بدهکار بوده، نداده و شناسنامه اش را اینجا گرو گذاشته.
با خودم گفتم، آنکه پول ندارد، صاحب شناسنامه خودش هم نیست.
با هزار التماس گفتیم شناسنامه همچنان آنجا بماند. ما از همان اول هم بی شناسنامه بودیم، حال که مرده ایم، شناسنامه را می خواهیم چه کنیم ؟
با چهار صد تومان جسد را تحویل گرفتیم.
بعد از غسل گفتیم با آمبولانس ببرند جنازه را تا تبریز.
گفتند هزینه اش می شود، یک ملیون هفتصد هزار تومان.
آه از نهادشان برخاست.
این ها صد هزار تومان پول دارو نداشتند، حالا باید هفده برابر پول نعش کش بدهند.
باز دست به دامان خیرین شدیم و مبلغی جمع کردیم و جنازه را فرستادیم من اما در آن روزها به مصاحبه آقای #ولایتی که یکی دوهفته پیش با نشریه ای انجام داده بود می اندیشیدم که از خانه هزار متری اش در #تجریش می گفت که سال 71، #پنجاه_ملیون خریده بود.
به عروسی فرزند آقای خاموشی، رئیس سازمان تبلیغات فکر می کردم که با چه خرج و در چه تالار شمال شهری برگزار شده بود.
به خانه #چند_هزار_متری رئیس جمهور در #قیطریه، به #ویلاهایی که #مسئولین_ارشد_نظام در #لواسان و کنار #سد_لتیان برای خود دست و پا کرده اند، به آقا زاده هایشان که چون #شاهزادگان قجری در عیش و نوش خارج از کشور به سر می برند.
به #سفره_انقلاب که برای این #محرومین حتی تکه استخوان دندان خورده ای را نگذاشته، به اینکه فقه تشیع می گوید اگر کسی در شهری غریب و فقیر گرفتار شود، باید نیازهایش از #بیت_المال تامین شود تا به وطنش بازگردد.
بیت المالی که #مال_البیت شده و سر از حقوق ها و ملک های آنچنانی مسئولین درآورده است.
به این می اندیشیدم که #چهل_سال پس از انقلاب، جامعه ما در دو طبقه شکننده #دارا_و_ندار که یکی #حاکمان اند و دیگری #مردمان تقسیم شده اند.
یکی حتی شناسنامه ندارد و دیگر هواپیمای اختصاصی دارد!
یکی حتی صاحب جسد عزیزش نیست، دیگری را در #کاخ دفن می کنند.
یکی صدهزار تومان دارو ندارد دیگری صاحب بیمارستان های خصوصی تهران است.
یکی پول دستمال کاغذی ندارد دیگری گردش مالی اش #هزار_میلیارد است.
و به #خمینی می اندیشم ... آه میکشم ... بغض میکنم و #فاتحه می خوانم برای ... !
🔴بعد نوشت: هر گاه مسئولین ما توجه کردند به کاخ، فاتحه جمهوری اسلامی را بخوانید.
#امام_روح_الله
#سلمان_کدیور
https://l1l.ir/1afu
.....
.....
@khamenism
https://telegram.me/joinchat/B2MpND7vXdj_QcOR9C0pCQ
Forwarded from تاریخ شفاهی آذربایجان
💣 ماجرای ترور خواننده معروف در «پارک وی» تهران
🎼 روایتی از #ترور #هنرمند_انقلابی توسط #منافقین در #دهه_شصت
🔹کارهایی که هنرمندان انقلابی انجام میدادند با واکنشهای تند ضدانقلاب روبرو میشد. بسیاری از دوستان فعال در این عرصه را بارها تهدید به ترور کرده بودند.
🔹یک بار بعد از انتشار سرود «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی #خمینی را نگهدار»، از جانب ضدانقلاب، بهصورت علنی تهدید شدم. این سرود را آقای #احمدعلی_راغب بر روی شعری از استاد #حمید_سبزواری ساخته بود، من هم خوانده بودم. سرود با این جملات شروع میشد: «یا رب! ای گواه خستگان، ای پشت و پناه خستگان...»
🔹در همان ایام بود که یکبار سر کوچۀ خودمان، یقۀ من را گرفتند و به دیوار تکیهام دادند و صراحتاً تهدیدم کردند؛ دیدم کلت 45 را به شکم من چسباند. نگاه کردم، دیدم انگشتش روی ماشه است و آمادۀ شلیک. من مسلح بودم، اما دیدم تا من بخواهم دست به اسلحه ببرم، طرف به من شلیک کرده است. دیدم اصلاً به صلاح من نیست که درگیر شوم. به من گفتند: «این آخرین اخطاری است که به تو میکنیم... » منظورشان اخطار در مورد سرودهایی بود که میخواندم. این را با شدت و جدیت گفتند و رفتند.
🔹اما من همچنان مشغول کار هنریام بودم. یک موتور 1000 داشتم که با آن میرفتم صدا و سیما. یک روز طبق معمول و با همان کاپشن آمریکایی و در حالیکه کلاه کاسکت هم سرم بود سوار بر موتور به قصد سازمان حرکت کردم. حوالی «پارک وی» که رسیدم متوجه شدم که یک ماشین رنو دارد نزدیکم میشود. سرعتش را به قدری کم کرد که بتواند به من نزدیکتر شود. دیدم یکی از سرنشینها، شیشۀ ماشین را پایین کشید. حس بدی به من دست داد. سر یوزی به سمت من و به قصد شلیک، از پنجرۀ ماشین آمد بیرون. عملا راهی نداشتم. سریع موتور را به زمین خواباندم و خودم هم با موتور روی زمین چرخی زدم در یک لحظه، شروع کردند به رگبار. هیچ یک از تیرها به من اصابت نکرد. فقط یک گلوله خورد به سپر عقب موتورم. فوری هم گریختند. مردم دوان دوان آمدند کنارم تا ببینند چه شده.
من کلاهم را از سرم درآوردم و گفتم چیزی نشده؛ اشتباهی گرفته بودند! مردم دیدند نه بابا من اصلاً آدم ریش بلندی هم نیستم که مثلاً شبیه #پاسدارها باشم! آن زمان، هر کس که ریش بلندی داشت، از نظر منافقین محکوم به ترور بود!
🔹ضدانقلاب میخواست با این تهدیدها و ترورها موتور فعالیتهای هنری انقلاب را از کار بیاندازند، که البته موفق نشد. ما عضو نیروهای مسلح و یا مثلاً قاضی و صاحب منصب نبودیم؛ فقط کار هنری میکردیم. اما چون این عناصر، نمیتوانستند به مقصودشان برسند، هر روز عصبانیتر و عنان گسیختهتر میشدند.
📎 بریدهای از کتاب «متولد بهمن» 📘خاطرات استاد #اسفندیار_قره_باغی
https://l1l.ir/ganj348
جای #شهید و جلاد عوض نشود
#دهه_شصت ،دهه مظلوم
💠 کانال #تاریخ_شفاهی_جبهه_فرهنگی_انقلاب_اسلامی
🆔 t.iss.one/joinchat/AAAAAD7nM9QsuOOaO6cOnw
🎼 روایتی از #ترور #هنرمند_انقلابی توسط #منافقین در #دهه_شصت
🔹کارهایی که هنرمندان انقلابی انجام میدادند با واکنشهای تند ضدانقلاب روبرو میشد. بسیاری از دوستان فعال در این عرصه را بارها تهدید به ترور کرده بودند.
🔹یک بار بعد از انتشار سرود «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی #خمینی را نگهدار»، از جانب ضدانقلاب، بهصورت علنی تهدید شدم. این سرود را آقای #احمدعلی_راغب بر روی شعری از استاد #حمید_سبزواری ساخته بود، من هم خوانده بودم. سرود با این جملات شروع میشد: «یا رب! ای گواه خستگان، ای پشت و پناه خستگان...»
🔹در همان ایام بود که یکبار سر کوچۀ خودمان، یقۀ من را گرفتند و به دیوار تکیهام دادند و صراحتاً تهدیدم کردند؛ دیدم کلت 45 را به شکم من چسباند. نگاه کردم، دیدم انگشتش روی ماشه است و آمادۀ شلیک. من مسلح بودم، اما دیدم تا من بخواهم دست به اسلحه ببرم، طرف به من شلیک کرده است. دیدم اصلاً به صلاح من نیست که درگیر شوم. به من گفتند: «این آخرین اخطاری است که به تو میکنیم... » منظورشان اخطار در مورد سرودهایی بود که میخواندم. این را با شدت و جدیت گفتند و رفتند.
🔹اما من همچنان مشغول کار هنریام بودم. یک موتور 1000 داشتم که با آن میرفتم صدا و سیما. یک روز طبق معمول و با همان کاپشن آمریکایی و در حالیکه کلاه کاسکت هم سرم بود سوار بر موتور به قصد سازمان حرکت کردم. حوالی «پارک وی» که رسیدم متوجه شدم که یک ماشین رنو دارد نزدیکم میشود. سرعتش را به قدری کم کرد که بتواند به من نزدیکتر شود. دیدم یکی از سرنشینها، شیشۀ ماشین را پایین کشید. حس بدی به من دست داد. سر یوزی به سمت من و به قصد شلیک، از پنجرۀ ماشین آمد بیرون. عملا راهی نداشتم. سریع موتور را به زمین خواباندم و خودم هم با موتور روی زمین چرخی زدم در یک لحظه، شروع کردند به رگبار. هیچ یک از تیرها به من اصابت نکرد. فقط یک گلوله خورد به سپر عقب موتورم. فوری هم گریختند. مردم دوان دوان آمدند کنارم تا ببینند چه شده.
من کلاهم را از سرم درآوردم و گفتم چیزی نشده؛ اشتباهی گرفته بودند! مردم دیدند نه بابا من اصلاً آدم ریش بلندی هم نیستم که مثلاً شبیه #پاسدارها باشم! آن زمان، هر کس که ریش بلندی داشت، از نظر منافقین محکوم به ترور بود!
🔹ضدانقلاب میخواست با این تهدیدها و ترورها موتور فعالیتهای هنری انقلاب را از کار بیاندازند، که البته موفق نشد. ما عضو نیروهای مسلح و یا مثلاً قاضی و صاحب منصب نبودیم؛ فقط کار هنری میکردیم. اما چون این عناصر، نمیتوانستند به مقصودشان برسند، هر روز عصبانیتر و عنان گسیختهتر میشدند.
📎 بریدهای از کتاب «متولد بهمن» 📘خاطرات استاد #اسفندیار_قره_باغی
https://l1l.ir/ganj348
جای #شهید و جلاد عوض نشود
#دهه_شصت ،دهه مظلوم
💠 کانال #تاریخ_شفاهی_جبهه_فرهنگی_انقلاب_اسلامی
🆔 t.iss.one/joinchat/AAAAAD7nM9QsuOOaO6cOnw
@ebteda_ir
🔺مداح بهانهست
رسماً دارند #پاپوش درستکردن را عادت میکنند تا زینپس، شلاق کنند و بر فرقها بکوبند. تا زبانها لکنت بگیرد و دستها بلرزد.
ننهمنغریبمبازیست این بساط. دنبال بهانهاند تا بزنند توی هر دهانی که بخواهد به گاوشان بگوید یابو!
میخواهند همه را پوستینِ محافظهکاری و هرهریمذهبی تن کنند.
همه را بنده میخواهند و مجیزگو.
دهانها را بو خواهند کرد تا مبادا بوی #خمینی بدهد!
وقتی بتوانند آدمی اسمورسمدار را ساقط کنند، پاپتیها که جای خود دارد!
میخواهند آخرین میخها را بر تابوتِ فریاد بکوبند و خلاص!
🔺مداح بهانهست
رسماً دارند #پاپوش درستکردن را عادت میکنند تا زینپس، شلاق کنند و بر فرقها بکوبند. تا زبانها لکنت بگیرد و دستها بلرزد.
ننهمنغریبمبازیست این بساط. دنبال بهانهاند تا بزنند توی هر دهانی که بخواهد به گاوشان بگوید یابو!
میخواهند همه را پوستینِ محافظهکاری و هرهریمذهبی تن کنند.
همه را بنده میخواهند و مجیزگو.
دهانها را بو خواهند کرد تا مبادا بوی #خمینی بدهد!
وقتی بتوانند آدمی اسمورسمدار را ساقط کنند، پاپتیها که جای خود دارد!
میخواهند آخرین میخها را بر تابوتِ فریاد بکوبند و خلاص!
@ebteda_ir
🔺
یک عمر دار بر دوش در انتظار مرگیم
مارا خیال سازش با شحنهی ستم نیست
در کیش ما نباشد شایستهی شهادت
آنکس که با #خمینی در عشق همقسم نیست
سالگردِ شهیدِ جبههی مقاومت؛ #سیدرضا_مراثی
🔺
یک عمر دار بر دوش در انتظار مرگیم
مارا خیال سازش با شحنهی ستم نیست
در کیش ما نباشد شایستهی شهادت
آنکس که با #خمینی در عشق همقسم نیست
سالگردِ شهیدِ جبههی مقاومت؛ #سیدرضا_مراثی
ابتدا | نوشتههای روحالله رشیدی
Video
@ebteda_ir
🔺خمینیِ کاریزماتیک؟
آنچه در ادبیات مدرن، از آن به عنوان #رهبری_کاریزماتیک یاد میشود، یکی از دستهبندیهای حوزهی قدرت است که ماهیتی «ضدعقلانی» دارد. چون عقل مدرن نمیتواند منبع قدرتِ چنین رهبری را تحلیل کند، می گوید چنین رهبرانی «کاریزما» دارند. این کاریزما، به زبان ساده به معنای قدرت غیرعادی است که پیروانِ چنین قدرتی، تحت تاثیر احساسات، به رهبر کاریزماتیک مایل میشوند.
ما #خمینی_کاریزماتیک نمیشناسیم. پیروان و هوادارانِ خمینی مبتلا به سحر و انگیزشِ کاریزمای او نبودند. آنها به ایمان و عملِ راستینِ خمینی ایمان داشتند؛ به خلوص و خداباوری او.آنها اتفاقاً خمینی را روی حساب و کتاب و چرتکه انداختن پذیرفته بودند. عشق به خمینی، حاصل #محاسبه و عقلورزی بود و نه اغوا و کُپ کردن در برابر هیبتش!
آنچه ما از آن به عنوان «ادامهی خمینی» یاد میکنیم، فرمولِ مواجههی او با انسان، جهان و مناسباتِ عالَم است. این فرمول چه نسبتی میتواند با «اقتضائات کاریزماتیک»ی داشته باشد که جناب سید حسن از عدم امکانش میگوید؟ اصلاً رهبریِ خمینی کِی کاریزماتیک بوده که کسی بخواهد ادامهاش دهد؟!
باور به عدم امکانِ «ادامهی فرمولِ خمینی» باور به #پایان_خمینی است! آیا یادگارِ خمینی، چنین میاندیشد؟!
🔸اینکه برای توصیفِ حکمرانیِ امام(ره) به ادبیاتِ نارسای علوم انسانیِ مدرن پناه ببریم، از غربتِ خمینی حکایت میکند. جریان علوم انسانیِ رایج در ایران، خمینی را پدیدهای «غیرعلمی» و «ایدئولوژیک» جا میزند و نمیگذارد سیرهی نظری و عملیِ او لااقل بخشی از علمِ انسانی ما را شکل دهد، آن وقت امثالِ هیتلر و موسولینی را در مقامِ سنجههای علمی پذیرفته و بر اساس کُنشها و شخصیتِ آنها، مفاهیمی را ابداع میکند و سپس خمینی را هم با همان سنجهها میسنجد!
بزرگترین بیحرمتی به خمینی، استعمال واژگانی نظیر کاریزما و کاریزماتیک برای توصیف رهبری اوست.
.
🔺خمینیِ کاریزماتیک؟
آنچه در ادبیات مدرن، از آن به عنوان #رهبری_کاریزماتیک یاد میشود، یکی از دستهبندیهای حوزهی قدرت است که ماهیتی «ضدعقلانی» دارد. چون عقل مدرن نمیتواند منبع قدرتِ چنین رهبری را تحلیل کند، می گوید چنین رهبرانی «کاریزما» دارند. این کاریزما، به زبان ساده به معنای قدرت غیرعادی است که پیروانِ چنین قدرتی، تحت تاثیر احساسات، به رهبر کاریزماتیک مایل میشوند.
ما #خمینی_کاریزماتیک نمیشناسیم. پیروان و هوادارانِ خمینی مبتلا به سحر و انگیزشِ کاریزمای او نبودند. آنها به ایمان و عملِ راستینِ خمینی ایمان داشتند؛ به خلوص و خداباوری او.آنها اتفاقاً خمینی را روی حساب و کتاب و چرتکه انداختن پذیرفته بودند. عشق به خمینی، حاصل #محاسبه و عقلورزی بود و نه اغوا و کُپ کردن در برابر هیبتش!
آنچه ما از آن به عنوان «ادامهی خمینی» یاد میکنیم، فرمولِ مواجههی او با انسان، جهان و مناسباتِ عالَم است. این فرمول چه نسبتی میتواند با «اقتضائات کاریزماتیک»ی داشته باشد که جناب سید حسن از عدم امکانش میگوید؟ اصلاً رهبریِ خمینی کِی کاریزماتیک بوده که کسی بخواهد ادامهاش دهد؟!
باور به عدم امکانِ «ادامهی فرمولِ خمینی» باور به #پایان_خمینی است! آیا یادگارِ خمینی، چنین میاندیشد؟!
🔸اینکه برای توصیفِ حکمرانیِ امام(ره) به ادبیاتِ نارسای علوم انسانیِ مدرن پناه ببریم، از غربتِ خمینی حکایت میکند. جریان علوم انسانیِ رایج در ایران، خمینی را پدیدهای «غیرعلمی» و «ایدئولوژیک» جا میزند و نمیگذارد سیرهی نظری و عملیِ او لااقل بخشی از علمِ انسانی ما را شکل دهد، آن وقت امثالِ هیتلر و موسولینی را در مقامِ سنجههای علمی پذیرفته و بر اساس کُنشها و شخصیتِ آنها، مفاهیمی را ابداع میکند و سپس خمینی را هم با همان سنجهها میسنجد!
بزرگترین بیحرمتی به خمینی، استعمال واژگانی نظیر کاریزما و کاریزماتیک برای توصیف رهبری اوست.
.
Forwarded from مجله عصرجدید
ما را نجات داد
همه ما را نجات داد
محمدحسین بدری
مركز خرید «باوارث» در مكه، جای شلوغی است و حاجیهای ایرانی بیشتر سوغاتیهایشان را از همینجا میخرند. بالاخره سفر حج است و نمیشود آدم دست خالی برگردد.
توی یك پارچهفروشی، مرد پاكستانی میانسالی، با سرعت، پارچههای خوب و بد را به بهای بیشتر از قیمت رایج بازار، به ضرب و زور فارسی دست و پا شكستهای كه میداند، به ایرانیها میفروشد.
فروشنده پاكستانی موهایش را حنا گذاشته و جو گندمی سفید و سیاه را یك دست حنایی و قرمز كرده است. دور و بر ما میچرخد و سعی میكند چیزی هم به ما بفروشد. اما ما تمام بازارهای مكه و مدینه را گشتهایم و قیمت هر جنسی، حتی این پارچههای خوب و بد را میدانیم.
دو مرد سیاهپوست، داخل مغازه میآیند و پارچههای الوان ارزانقیمتی را برانداز میكنند و از هر رنگش سی - چهل متر سفارش میدهند. قد و قامت بلندی دارند و هیكل بزرگی، شبیه «جان كافی» بازیگر فیلم دالان سبز «فرانك دارابونت» كه بارها از تلویزیون ما هم پخش شده. دلم میخواهد با دو مرد سیاهپوست حرف بزنم، اما بهانه پیدا نمیكنم.
*
دو روز قبل، شب میلاد امیرالمومنین(ع) یك كیف دوشی كوچك را از شكلات پر كردیم و بردیم مسجدالحرام. جلو در كه كیف را دیدند، به شرطههای #سعودی نفری یك مشت شكلات دادیم و همین طور كه «اهلاً و سهلاً» حواله میكردند، شكلاتها را توی جیبهایشان ریختند. داخل مسجد، به هزار زایر خانه خدا شكلات تعارف كردیم و توضیح دادیم كه امشب، شب میلاد علیبنابیطالب(ع) است، داماد رسول خدا.
بعضی، حتی پرسیدند از كجا آمدهاید و وقتی نام ایران را میشنیدند، لبخند دوبارهای میزدند كه «رحم الله امام الخمینی».
شب بعد كارمان را تكرار كردیم. كیفی پر از شكلات و... این بار جلو در مسجدالحرام گفتند نمیتوانید شكلاتها را داخل ببرید؛ ممنوع.
همه درها را امتحان كردیم، واقعاً ممنوع شده بود و شرطهای كه دو مشت از همان شكلاتها دادم تا راهمان بدهد، شكلاتهایمان را گرفت و كیف خالی را پس داد و گفت مأمور است و معذور... .
*
دو مرد سیاهپوست كه حالا فهمیدهایم از اتیوپی آمدهاند، با هم صحبت میكنند و قرار میگذارند خودشان به تعداد خانواده و فامیل و دوست و آشنا، پارچهها را قسمت كنند و خرید سوغات مكه را همینجا تمام كنند.
توی جیبهایم چند شكلات مانده كه به دو مرد اهل اتیوپی و فروشنده پاكستانی و دو - سه مشتری ایرانی تعارف میكنم. بهانه صحبت با زایران سیاهپوست مكه فراهم شده.
احوال هم را میپرسیم و از كشورهایمان، از اتیوپی، آدیسآبابا و من، از ایران «مدینه طهران».
مرد سیاهپوست با من دست میدهد و بغلم میكند. میرسم تا وسط سینه مرد سیاهپوست. میگوید ایرانیها خوباند؛ مردم خوب.
و به زحمت توضیح میدهد كه شما اسلام را زنده كردید. كمی بعد حتی نام سلمان فارسی را به زبان می آورد... .
دوستش میپرسد میروید؟ حرم میروید؟ حرم «امامالخمینی»؟ میگویم بله، گاهی. قواره مرد بیشتر از دو متر است، با اندامی درشت و صورتی سیاه و به شدت مردانه و چشمهایی كه از دیدن یك نفر از اهالی شهری كه «خمینی» در آن زیسته، برق میزنند.
گوشه مغازه روی زمین مینشینیم و حرف میزنیم. به عربی دست و پا شكسته ما و انگلیسی اندكی كه آنها میدانند.
با چه دقت و وسواسی حواسشان به اتفاقهای داخل ایران است. مرد میگوید امید ما به شماست. به شما ایرانیها كه خمینی زندگی و مبارزه را یادتان داده.
مكث می كند و سرش را پایین میاندازد. فکر نمیکنم بغض كرده باشد، اما كرده است.
دستهایم را میگیرد و صاف نگاه میكند توی چشمهایم. دستهایم، كف دستهای بزرگ مرد گم شدهاند. چشمهایش پر از اشكی است كه پلك میزند و میریزد توی صورتش.
میگوید خمینی... خمینی مرد بزرگی بود. همه ما را نجات داد.
میخواهم بگویم بله درست میگویی كه ادامه میدهد خیلی دوستش داشتیم. وقتی از دنیا رفت، گریه كردم و سرش را میگذارد روی شانه جوانی كه از ایران آمده است، جایی که #خمینی سالها در آن زندگی میکرد.
#محمدحسین_بدری
#عصرجديد
@asrejadid
همه ما را نجات داد
محمدحسین بدری
مركز خرید «باوارث» در مكه، جای شلوغی است و حاجیهای ایرانی بیشتر سوغاتیهایشان را از همینجا میخرند. بالاخره سفر حج است و نمیشود آدم دست خالی برگردد.
توی یك پارچهفروشی، مرد پاكستانی میانسالی، با سرعت، پارچههای خوب و بد را به بهای بیشتر از قیمت رایج بازار، به ضرب و زور فارسی دست و پا شكستهای كه میداند، به ایرانیها میفروشد.
فروشنده پاكستانی موهایش را حنا گذاشته و جو گندمی سفید و سیاه را یك دست حنایی و قرمز كرده است. دور و بر ما میچرخد و سعی میكند چیزی هم به ما بفروشد. اما ما تمام بازارهای مكه و مدینه را گشتهایم و قیمت هر جنسی، حتی این پارچههای خوب و بد را میدانیم.
دو مرد سیاهپوست، داخل مغازه میآیند و پارچههای الوان ارزانقیمتی را برانداز میكنند و از هر رنگش سی - چهل متر سفارش میدهند. قد و قامت بلندی دارند و هیكل بزرگی، شبیه «جان كافی» بازیگر فیلم دالان سبز «فرانك دارابونت» كه بارها از تلویزیون ما هم پخش شده. دلم میخواهد با دو مرد سیاهپوست حرف بزنم، اما بهانه پیدا نمیكنم.
*
دو روز قبل، شب میلاد امیرالمومنین(ع) یك كیف دوشی كوچك را از شكلات پر كردیم و بردیم مسجدالحرام. جلو در كه كیف را دیدند، به شرطههای #سعودی نفری یك مشت شكلات دادیم و همین طور كه «اهلاً و سهلاً» حواله میكردند، شكلاتها را توی جیبهایشان ریختند. داخل مسجد، به هزار زایر خانه خدا شكلات تعارف كردیم و توضیح دادیم كه امشب، شب میلاد علیبنابیطالب(ع) است، داماد رسول خدا.
بعضی، حتی پرسیدند از كجا آمدهاید و وقتی نام ایران را میشنیدند، لبخند دوبارهای میزدند كه «رحم الله امام الخمینی».
شب بعد كارمان را تكرار كردیم. كیفی پر از شكلات و... این بار جلو در مسجدالحرام گفتند نمیتوانید شكلاتها را داخل ببرید؛ ممنوع.
همه درها را امتحان كردیم، واقعاً ممنوع شده بود و شرطهای كه دو مشت از همان شكلاتها دادم تا راهمان بدهد، شكلاتهایمان را گرفت و كیف خالی را پس داد و گفت مأمور است و معذور... .
*
دو مرد سیاهپوست كه حالا فهمیدهایم از اتیوپی آمدهاند، با هم صحبت میكنند و قرار میگذارند خودشان به تعداد خانواده و فامیل و دوست و آشنا، پارچهها را قسمت كنند و خرید سوغات مكه را همینجا تمام كنند.
توی جیبهایم چند شكلات مانده كه به دو مرد اهل اتیوپی و فروشنده پاكستانی و دو - سه مشتری ایرانی تعارف میكنم. بهانه صحبت با زایران سیاهپوست مكه فراهم شده.
احوال هم را میپرسیم و از كشورهایمان، از اتیوپی، آدیسآبابا و من، از ایران «مدینه طهران».
مرد سیاهپوست با من دست میدهد و بغلم میكند. میرسم تا وسط سینه مرد سیاهپوست. میگوید ایرانیها خوباند؛ مردم خوب.
و به زحمت توضیح میدهد كه شما اسلام را زنده كردید. كمی بعد حتی نام سلمان فارسی را به زبان می آورد... .
دوستش میپرسد میروید؟ حرم میروید؟ حرم «امامالخمینی»؟ میگویم بله، گاهی. قواره مرد بیشتر از دو متر است، با اندامی درشت و صورتی سیاه و به شدت مردانه و چشمهایی كه از دیدن یك نفر از اهالی شهری كه «خمینی» در آن زیسته، برق میزنند.
گوشه مغازه روی زمین مینشینیم و حرف میزنیم. به عربی دست و پا شكسته ما و انگلیسی اندكی كه آنها میدانند.
با چه دقت و وسواسی حواسشان به اتفاقهای داخل ایران است. مرد میگوید امید ما به شماست. به شما ایرانیها كه خمینی زندگی و مبارزه را یادتان داده.
مكث می كند و سرش را پایین میاندازد. فکر نمیکنم بغض كرده باشد، اما كرده است.
دستهایم را میگیرد و صاف نگاه میكند توی چشمهایم. دستهایم، كف دستهای بزرگ مرد گم شدهاند. چشمهایش پر از اشكی است كه پلك میزند و میریزد توی صورتش.
میگوید خمینی... خمینی مرد بزرگی بود. همه ما را نجات داد.
میخواهم بگویم بله درست میگویی كه ادامه میدهد خیلی دوستش داشتیم. وقتی از دنیا رفت، گریه كردم و سرش را میگذارد روی شانه جوانی كه از ایران آمده است، جایی که #خمینی سالها در آن زندگی میکرد.
#محمدحسین_بدری
#عصرجديد
@asrejadid
@ebteda_ir
🔺حاج علی اکرام، تابو را شکست
میشود ادعا کرد که ادوار شناخت ما از #جمهوری_آذربایجان، به دو دورۀ پیش و پس از شناختِ #حاج_علی_اکرام تقسیم میشود. تا پیش از طرح نامِ حاج علی اکرام، تصویر و تصور غالب از این جمهوری مسلمان، چیزی جز مشهوراتِ کممایۀ افواهی نبود. گویی با سرزمینی در دوردستها روبروییم! این ابهام، بیراه نبود. همسایۀ دیواربه دیوار ما، هفتاد سال در سیطرۀ حکومتی گرفتار آمده بود که دیواری از وحشت، دورتادور جماهیرش کشیده بود. آنجا نه صدایی میشنیدند و نه از آنجا صدایی به گوش میرسید.
حتی بعدها که دیوارِ کمونیسم شکست و جماهیر، آزاد شدند، بازهم نتوانستیم آن سوی ارس را خوب ببینیم و بشناسیم.
تا رسیدیم به حاج علی اکرام و به قول خودش، حاج علی اکرام علیزاده ناردارانی. از دریچۀ نگاه او، تاریخ جدیدی پیش رویمان باز شد. خاطرات او، پرده از پایمردیِ مردمانی کنار زد که اسلامشان را حتی در دل الحادِ رسمی، با چنگ و دندان حفظ کرده بودند. «با چنگ و دندان»، تعبیر تلطیفشدهایست برای آن رویارویی سخت و دهشتناک. فقط کسی مثل حاج علی اکرام میتواند مرارتهای مسلمانی در قفس آهنینِ الحاد را بفهمد. چنین وحشت و دهشتی را هرگز نمیتوان با حاکمیتِ قلدرهایی مانند رضاخان مقایسه کرد؛ هرگز!
نخستینبار که شنیدیم حاج علی اکرام و همولایتیهایش، خود را با افتخار #خمینی_چی میدانند و مینامند، فکر کردیم این هم افسانهایست مانند افسانههای دیگر. اما راست بود، راستِ راست. پس از آن بود که حکمت این غربت را بیشتر درک کردیم. غربتِ آمیخته با غیرت، که سرانجام حقیقت اسلام در آن سوی ارس را برملا کرد.
بگذریم.
26 اسفند سال 1389، خبر درگذشت این مرد، دهانبهدهان چرخید. آن روز، فقط نامی از او شنیده بودیم و خاطراتی از او خوانده بودیم. برکتِ عمر حاج علی اکرام، اما پس از رحلتش مضاعف شد؛ آنجا که به بهانۀ بزرگداشتش، آشناییها با اسلام در آذربایجان تحول یافت و مسائل مرتبط با این کشور، بیشتر و تا حدودی دقیقتر از گذشته در جمهوری اسلامی ایران بازنمایی شد.
اندیشیدن به موضوع جمهوری آذربایجان در اینجا، به یُمن حاج علی اکرام، دیگر تابو نبود! و اگر حاج علی اکرام، فقط همین یک خدمت را به دوستداران انقلاب اسلامی کرده باشد، برای اثباتِ بزرگیاش کفایت میکند.
این مرد را بیشتر باید شناخت. از او بیشتر باید گفت و شنید. او برای ما، حامل گزارشهای مهم تاریخیست؛ دربارۀ اسلام، دربارۀ انقلاب اسلامی.
https://t.iss.one/ebtedamedia/49
🔺حاج علی اکرام، تابو را شکست
میشود ادعا کرد که ادوار شناخت ما از #جمهوری_آذربایجان، به دو دورۀ پیش و پس از شناختِ #حاج_علی_اکرام تقسیم میشود. تا پیش از طرح نامِ حاج علی اکرام، تصویر و تصور غالب از این جمهوری مسلمان، چیزی جز مشهوراتِ کممایۀ افواهی نبود. گویی با سرزمینی در دوردستها روبروییم! این ابهام، بیراه نبود. همسایۀ دیواربه دیوار ما، هفتاد سال در سیطرۀ حکومتی گرفتار آمده بود که دیواری از وحشت، دورتادور جماهیرش کشیده بود. آنجا نه صدایی میشنیدند و نه از آنجا صدایی به گوش میرسید.
حتی بعدها که دیوارِ کمونیسم شکست و جماهیر، آزاد شدند، بازهم نتوانستیم آن سوی ارس را خوب ببینیم و بشناسیم.
تا رسیدیم به حاج علی اکرام و به قول خودش، حاج علی اکرام علیزاده ناردارانی. از دریچۀ نگاه او، تاریخ جدیدی پیش رویمان باز شد. خاطرات او، پرده از پایمردیِ مردمانی کنار زد که اسلامشان را حتی در دل الحادِ رسمی، با چنگ و دندان حفظ کرده بودند. «با چنگ و دندان»، تعبیر تلطیفشدهایست برای آن رویارویی سخت و دهشتناک. فقط کسی مثل حاج علی اکرام میتواند مرارتهای مسلمانی در قفس آهنینِ الحاد را بفهمد. چنین وحشت و دهشتی را هرگز نمیتوان با حاکمیتِ قلدرهایی مانند رضاخان مقایسه کرد؛ هرگز!
نخستینبار که شنیدیم حاج علی اکرام و همولایتیهایش، خود را با افتخار #خمینی_چی میدانند و مینامند، فکر کردیم این هم افسانهایست مانند افسانههای دیگر. اما راست بود، راستِ راست. پس از آن بود که حکمت این غربت را بیشتر درک کردیم. غربتِ آمیخته با غیرت، که سرانجام حقیقت اسلام در آن سوی ارس را برملا کرد.
بگذریم.
26 اسفند سال 1389، خبر درگذشت این مرد، دهانبهدهان چرخید. آن روز، فقط نامی از او شنیده بودیم و خاطراتی از او خوانده بودیم. برکتِ عمر حاج علی اکرام، اما پس از رحلتش مضاعف شد؛ آنجا که به بهانۀ بزرگداشتش، آشناییها با اسلام در آذربایجان تحول یافت و مسائل مرتبط با این کشور، بیشتر و تا حدودی دقیقتر از گذشته در جمهوری اسلامی ایران بازنمایی شد.
اندیشیدن به موضوع جمهوری آذربایجان در اینجا، به یُمن حاج علی اکرام، دیگر تابو نبود! و اگر حاج علی اکرام، فقط همین یک خدمت را به دوستداران انقلاب اسلامی کرده باشد، برای اثباتِ بزرگیاش کفایت میکند.
این مرد را بیشتر باید شناخت. از او بیشتر باید گفت و شنید. او برای ما، حامل گزارشهای مهم تاریخیست؛ دربارۀ اسلام، دربارۀ انقلاب اسلامی.
https://t.iss.one/ebtedamedia/49
Telegram
ebtedamedia
Forwarded from تریبون مستضعفین
⭕️ شریعتی؛ شاخه دانشگاهی خمینی!
🔹#شریعتی به فاصله 30 تا 40 روز قبل از درگذشت و پیش از خروج از ایران، برای آخرین بار به مشهد آمد. در دیداری که با علی داشتم می گفت: در زندان بیشترین کتکی که خوردم از این بابت بود که می گفتند: «تو شاخه دانشگاهی #خمینی هستی و حرف هایی که در سال های اخیر در کتاب هایت آورده ای به حکومت ضربه زده است. می گفتند مدرک داریم که تو خمینی را تقویت کرده ای، هم شکنجه می کردند و هم پیشنهاد می دادند که رویکردم را تغییر دهم و مقام های بالا تا حد وزارت فرهنگ را بر عهده بگیرم، اما من قبول نکردم.»
🔹شاه ميخواست جنازه را به ايران بياورد و علي را خودي جلوه دهد ولي ما ميخواستيم كه از ايران برود. تا روزي كه خبر دادند جنازه را به سوريه حركت دادهاند. آقاي #خامنهاي گفتند: اگر ميشد، در روزنامهاي تسليتي بگوييم خيلي خوب بود. من قبول كردم، رفتم دفتر روزنامه خراسان مسئول آگهي ها حاجي بازارياي بود كه غير از پول چيزي نميفهميد...
🔹بصورت معجزه آسایی این متن اعلاميه را دادم: «استاد محمدتقي شريعتي، سوگند به خدا بر اوجي كه گرفتهاي غبطه ميخورم. شهادت فرزند تاريخ دكتر علي #شريعتي را به پيشگاه پدر و مرشد او تبريك و تسليت ميگويم.» حيدر رحيمپور ازغدی
🔹رفتيم چاپخانه و گفتم يك جاي خوب چاپ كنيد. فردا صبح كه روزنامه پخش شد، همة دستگاه ديوانه شده بودند. من فرار كردم و به خانه استاد رفتم، ميدانستم آنجا شلوغ است و نميتوانند دستگيرم كنند.
🔹با رفقا رفتيم خانه داماد استاد شريعتي، آقاي #خامنهاي اشاره به روضه حضرت علياكبر كردند و بعد فرمودند آگهي روزنامه را به استاد بدهيم، استاد روزنامه را كه ديدند، رو به آقاي خامنهاي كردند و گفتند: «آقا، كشتند علي را»؛ #آقا گفتند: «بله، اين افتخار نصيب شما شد و ايشان ماندگار شدند»
🔺گوشه ای از خاطرات #استاد_انقلابی_حاج_حیدر_رحیم_پور_ازغدی
✅به تریبون مستضعفین بپیوندید:
@teribon
🔹#شریعتی به فاصله 30 تا 40 روز قبل از درگذشت و پیش از خروج از ایران، برای آخرین بار به مشهد آمد. در دیداری که با علی داشتم می گفت: در زندان بیشترین کتکی که خوردم از این بابت بود که می گفتند: «تو شاخه دانشگاهی #خمینی هستی و حرف هایی که در سال های اخیر در کتاب هایت آورده ای به حکومت ضربه زده است. می گفتند مدرک داریم که تو خمینی را تقویت کرده ای، هم شکنجه می کردند و هم پیشنهاد می دادند که رویکردم را تغییر دهم و مقام های بالا تا حد وزارت فرهنگ را بر عهده بگیرم، اما من قبول نکردم.»
🔹شاه ميخواست جنازه را به ايران بياورد و علي را خودي جلوه دهد ولي ما ميخواستيم كه از ايران برود. تا روزي كه خبر دادند جنازه را به سوريه حركت دادهاند. آقاي #خامنهاي گفتند: اگر ميشد، در روزنامهاي تسليتي بگوييم خيلي خوب بود. من قبول كردم، رفتم دفتر روزنامه خراسان مسئول آگهي ها حاجي بازارياي بود كه غير از پول چيزي نميفهميد...
🔹بصورت معجزه آسایی این متن اعلاميه را دادم: «استاد محمدتقي شريعتي، سوگند به خدا بر اوجي كه گرفتهاي غبطه ميخورم. شهادت فرزند تاريخ دكتر علي #شريعتي را به پيشگاه پدر و مرشد او تبريك و تسليت ميگويم.» حيدر رحيمپور ازغدی
🔹رفتيم چاپخانه و گفتم يك جاي خوب چاپ كنيد. فردا صبح كه روزنامه پخش شد، همة دستگاه ديوانه شده بودند. من فرار كردم و به خانه استاد رفتم، ميدانستم آنجا شلوغ است و نميتوانند دستگيرم كنند.
🔹با رفقا رفتيم خانه داماد استاد شريعتي، آقاي #خامنهاي اشاره به روضه حضرت علياكبر كردند و بعد فرمودند آگهي روزنامه را به استاد بدهيم، استاد روزنامه را كه ديدند، رو به آقاي خامنهاي كردند و گفتند: «آقا، كشتند علي را»؛ #آقا گفتند: «بله، اين افتخار نصيب شما شد و ايشان ماندگار شدند»
🔺گوشه ای از خاطرات #استاد_انقلابی_حاج_حیدر_رحیم_پور_ازغدی
✅به تریبون مستضعفین بپیوندید:
@teribon
Forwarded from ابتدا | نوشتههای روحالله رشیدی
@ebteda_ir
🔺
یک عمر دار بر دوش در انتظار مرگیم
مارا خیال سازش با شحنهی ستم نیست
در کیش ما نباشد شایستهی شهادت
آنکس که با #خمینی در عشق همقسم نیست
سالگردِ شهیدِ جبههی مقاومت؛ #سیدرضا_مراثی
🔺
یک عمر دار بر دوش در انتظار مرگیم
مارا خیال سازش با شحنهی ستم نیست
در کیش ما نباشد شایستهی شهادت
آنکس که با #خمینی در عشق همقسم نیست
سالگردِ شهیدِ جبههی مقاومت؛ #سیدرضا_مراثی
Forwarded from انتشارات راه یار
🔴سیدحمید شاهنگیان؛ راوی کتاب #برخیزید: در ۷۰سالگی وجدان راحتی دارم |من گوش موسیقایی انقلاب بودم
💢گفتوگوی مفصل و خواندنی مشرقنیوز با استاد سیدحمید شاهنگیان، پدرِ سرودهای انقلاب اسلامی
b2n.ir/775938
🔸ماجرای فعالیتها و تلاشهای سیدحمید شاهنگیان از آهنگسازان و مدیران تأثیرگذار حوزه موسیقی در کتاب 207صفحهای برخیزید به قلم روح الله رشیدی روایت شده است.
شاهنگیان تنظیم و آهنگسازی بسیاری از سرودهای انقلابی نظیر «هفده شهریور»، « #برخیزید_ای_شهیدان_راه_خدا»، « #خمینی_ای_امام» و... را برعهده داشته است.
🔺خرید اینترنتی کتاب:
b2n.ir/950384
✅ @raheyarpub
💢گفتوگوی مفصل و خواندنی مشرقنیوز با استاد سیدحمید شاهنگیان، پدرِ سرودهای انقلاب اسلامی
b2n.ir/775938
🔸ماجرای فعالیتها و تلاشهای سیدحمید شاهنگیان از آهنگسازان و مدیران تأثیرگذار حوزه موسیقی در کتاب 207صفحهای برخیزید به قلم روح الله رشیدی روایت شده است.
شاهنگیان تنظیم و آهنگسازی بسیاری از سرودهای انقلابی نظیر «هفده شهریور»، « #برخیزید_ای_شهیدان_راه_خدا»، « #خمینی_ای_امام» و... را برعهده داشته است.
🔺خرید اینترنتی کتاب:
b2n.ir/950384
✅ @raheyarpub