#چاپ_دوم
نام کتاب: #چشم_روشنی
روایت #فاطمه_طالبی از زندگی #جانباز_شهید_سید_جواد_کمال
به قلم: #کوثر_لک
قیمت: 10000تومان
.
خواست چراغ را روشن کنم!
چشمانم از تعجب گرد شد.چراغ که روشن بود؟!!!
دیدم که برای برداشتن وسایل حمام هم اول آنها را لمس میکرد.
باورم نمیشد.
دیگر طاقت نگاه کردن توی چشمهایش را نداشتم.
نمیدانم چطور در پوشیدن لباسها کمکش کردم. بی صدا صورتم نَم میگرفت. فقط منتظر یک فرصت بودم. میخواستم غوغای درونم را به دست باد بدهم.
جلوی او نمیشد.
باید خودم را نگه میداشتم، تا وقت ملاقات. از صبح تا آن ساعت آنقدر آهسته و بی صدا گریه کردم، که پوست صورتم میسوخت..
.
پ ن) وقتی عزیزت مریضه و درد میکشه(خدایی نکرده) حتما خیلی غصه میخوری!
اما وقتی یه نقصی پیدا میکنه و وابسته میشه بهت
حتما خودش از زحمتی که باعثش شده خیلی بیشتر غصه میخوره... حالا فکر کنید اون فرد تا قبلش خیلی آدم پرکار و مستقل و باعزتی هم بوده...
چقدر گریه کردم با فاطمه طالبی وقتی از درد کشیدن و از دست و پا افتادن سید جواد میگفت ...از نابینا شدنش...😔😭 درموندگیاش تو حرم حضرت عباس جگر آدمو آتیش میزد!😢😭
شنیدن خیلی سخته.... درکش خیلی سخت تر و تحملش حتما کار ترکیبات نیست..😢😢😢
.
و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهرِ بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟
@ketabtalaeieh
نام کتاب: #چشم_روشنی
روایت #فاطمه_طالبی از زندگی #جانباز_شهید_سید_جواد_کمال
به قلم: #کوثر_لک
قیمت: 10000تومان
.
خواست چراغ را روشن کنم!
چشمانم از تعجب گرد شد.چراغ که روشن بود؟!!!
دیدم که برای برداشتن وسایل حمام هم اول آنها را لمس میکرد.
باورم نمیشد.
دیگر طاقت نگاه کردن توی چشمهایش را نداشتم.
نمیدانم چطور در پوشیدن لباسها کمکش کردم. بی صدا صورتم نَم میگرفت. فقط منتظر یک فرصت بودم. میخواستم غوغای درونم را به دست باد بدهم.
جلوی او نمیشد.
باید خودم را نگه میداشتم، تا وقت ملاقات. از صبح تا آن ساعت آنقدر آهسته و بی صدا گریه کردم، که پوست صورتم میسوخت..
.
پ ن) وقتی عزیزت مریضه و درد میکشه(خدایی نکرده) حتما خیلی غصه میخوری!
اما وقتی یه نقصی پیدا میکنه و وابسته میشه بهت
حتما خودش از زحمتی که باعثش شده خیلی بیشتر غصه میخوره... حالا فکر کنید اون فرد تا قبلش خیلی آدم پرکار و مستقل و باعزتی هم بوده...
چقدر گریه کردم با فاطمه طالبی وقتی از درد کشیدن و از دست و پا افتادن سید جواد میگفت ...از نابینا شدنش...😔😭 درموندگیاش تو حرم حضرت عباس جگر آدمو آتیش میزد!😢😭
شنیدن خیلی سخته.... درکش خیلی سخت تر و تحملش حتما کار ترکیبات نیست..😢😢😢
.
و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهرِ بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟
@ketabtalaeieh
شبکه توزیع کتاب طلائیه
#پیشنهاد_مطالعه 📖 #چشم_روشنی 💠 سیدجواد کمال به روایت همسر 🖊 کوثر لک 📚انتشارات شهید کاظمی @ketabtalaeieh
✅ #معرفی_کتاب
📖 #چشم_روشنی
🔹 روایت #فاطمه_طالبی از زندگی #جانباز_شهید_سید_جواد_کمال
🖊 بهقلم #کوثر_لک
📚 #نشر_شهید_کاظمی
💢 در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
خواست چراغ را روشن کنم!
چشمانم از تعجب گرد شد.چراغ که روشن بود؟!!!
دیدم که برای برداشتن وسایل حمام هم اول آنها را لمس میکرد.
باورم نمیشد.
دیگر طاقت نگاه کردن توی چشمهایش را نداشتم.
نمیدانم چطور در پوشیدن لباسها کمکش کردم. بیصدا صورتم نَم میگرفت. فقط منتظر یک فرصت بودم. میخواستم غوغای درونم را به دست باد بدهم.
جلوی او نمیشد.
باید خودم را نگه میداشتم، تا وقت ملاقات. از صبح تا آن ساعت آنقدر آهسته و بیصدا گریه کردم، که پوست صورتم میسوخت...
@ketabtalaeieh
📖 #چشم_روشنی
🔹 روایت #فاطمه_طالبی از زندگی #جانباز_شهید_سید_جواد_کمال
🖊 بهقلم #کوثر_لک
📚 #نشر_شهید_کاظمی
💢 در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
خواست چراغ را روشن کنم!
چشمانم از تعجب گرد شد.چراغ که روشن بود؟!!!
دیدم که برای برداشتن وسایل حمام هم اول آنها را لمس میکرد.
باورم نمیشد.
دیگر طاقت نگاه کردن توی چشمهایش را نداشتم.
نمیدانم چطور در پوشیدن لباسها کمکش کردم. بیصدا صورتم نَم میگرفت. فقط منتظر یک فرصت بودم. میخواستم غوغای درونم را به دست باد بدهم.
جلوی او نمیشد.
باید خودم را نگه میداشتم، تا وقت ملاقات. از صبح تا آن ساعت آنقدر آهسته و بیصدا گریه کردم، که پوست صورتم میسوخت...
@ketabtalaeieh