Forwarded from رادیو سردشت
#داستان_شب
کاسه آشتیکنون
#نفیسه_محمدی
باز هم صدایشان بلند شد. دلم میخواست حداقل امروز را که کلی کار روی سرم ریخته، آرامش داشته باشم، اما مگر میشد؟ اینبار معلوم نبود چه بهانهای برای دعوا پیدا کردهاند و حساب احترام از دستشان در رفته... آرش هاج و واج از اتاق بیرون میآید و نگاهم میکند.
ـ سروصداشون نمیذاره بخوابم، اه...
به ساعت نگاه میکنم و میگویم: «ظهر شد پسرم، چند دیقه دیگه میرسن باید راه بیفتیم.» جمله از دهانم در نیامده، زنگ خانه در میان فریادهای مرد همسایه گم میشود.
تصویر عباس و مادر و آقاجان را میبینم و در را باز میکنم. آرش که به شوق دیدن مادربزرگش، خواب از سرش پریده، از در آپارتمان بیرون میدود و بعد از چند دقیقه با ظرف بزرگ آش و مادرم که کارتونی در دست دارد و آقاجان و عباس که همیشه حرفی برای گفتن دارند، وارد هال میشود. سلام و احوالپرسی را به هر سهشان که آثار خستگی توی صورتشان موج میزند، تحویل میدهم و کارتون را از دست مادر میگیرم.
ـ مامان این چیه؟ میدادی عباس بذاره انباری... کی رسیدی آش درست کنی قربونت برم؟
چادرش را برمیدارد و نفسزنان روی یکی از مبلها لم میدهد. آرش از کنارش تکان نمیخورد، ذوق سفر یکی دو روزه با مادر و پدربزرگش، بوسهای میشود و روی صورت مادرم مینشیند. میگوید: «گفتم تو دیگه غذا درست نکنی، همین آش رو بخوریم و راه بیفتیم، این ظرفم که آوردم مال انبار نیست، باید جلوی چشمت باشه...» و مرموزانه میخندد. در کارتون را باز میکنم و ظرف پر نقش و نگار قدیمی را با احتیاط بیرون میکشم.
یک لحظه انگار ماشین زمان مرا به چهل سال قبل میبرد. زندگی در خانه «خانم جان» مادربزرگم، همسایهها که فقط یک اتاق باهم فاصله داشتند، حوض وسط حیاط، دوستان دوران کودکی، همه و همه از ذهنم میگذرد.
زیرلب با ذوق میگویم: «این کاسه آشتیکنون نیست؟» مادرم میخندد و جوابم را با شوق عجیبی میدهد: «آره خودشه، دیروز که قرار شد وسایل رو ببریم، گذاشتمش کنار که بدمش به تو، یادمه خیلی دوسش داشتی، گفتم حیفه اینو قاطی وسایل ببریم شمال، یادگاریه پیش تو باشه بهتره...» آرش جلو میآید و با تعجب به ظرف قدیمی نگاه میکند و میپرسد: «کاسه آشتیکنون چیه دیگه؟»
همانطور که چایی دم میکنم، میگویم: «این ظرف مال مادربزرگ من بوده، هر وقت کسی از همسایهها دعواش میشد، فوری یه چیزی میریخت توش، شکلاتی، نباتی، غذا یا هرچی که داشت، میداد به من که همسن تو بودم و میگفت ببر در اتاقشون بده، تا یه کم دعوا فروکش کنه، منم میبردم و نمیدونم چی میشد که ساکت میشدن، اسمشو گذاشته بودیم کاسه آشتیکنون...» و مادرم ادامه توضیحات را برای آرش با حوصله میگوید.
بوی پیاز داغ روی آش دیوانهام کرده، ناگهان فکری به ذهنم میرسد، کمی آش توی کاسه آشتیکنون میریزم و به سرعت رویش را تزیین میکنم. آرش را که مشغول جمع کردن وسایل سفر است، صدا میکنم و ظرف را با احتیاط به او میدهم: «بدو مامان اینو ببر در واحد آقای امیری...» آرش با شیطنت میخندد و مادرم میگوید: «بسمالله بگو، شاید همین کلمه باشه که معجزه میکنه» و همه میخندیم.
به اینستاگرام رادیو سردشت بپیوندید
https://www.instagram.com/radio_sardasht?r=nametag
📻رادیو سردشت
🍇 @Sardasht_Radio
🍃🌼🍃🌼🍃
کاسه آشتیکنون
#نفیسه_محمدی
باز هم صدایشان بلند شد. دلم میخواست حداقل امروز را که کلی کار روی سرم ریخته، آرامش داشته باشم، اما مگر میشد؟ اینبار معلوم نبود چه بهانهای برای دعوا پیدا کردهاند و حساب احترام از دستشان در رفته... آرش هاج و واج از اتاق بیرون میآید و نگاهم میکند.
ـ سروصداشون نمیذاره بخوابم، اه...
به ساعت نگاه میکنم و میگویم: «ظهر شد پسرم، چند دیقه دیگه میرسن باید راه بیفتیم.» جمله از دهانم در نیامده، زنگ خانه در میان فریادهای مرد همسایه گم میشود.
تصویر عباس و مادر و آقاجان را میبینم و در را باز میکنم. آرش که به شوق دیدن مادربزرگش، خواب از سرش پریده، از در آپارتمان بیرون میدود و بعد از چند دقیقه با ظرف بزرگ آش و مادرم که کارتونی در دست دارد و آقاجان و عباس که همیشه حرفی برای گفتن دارند، وارد هال میشود. سلام و احوالپرسی را به هر سهشان که آثار خستگی توی صورتشان موج میزند، تحویل میدهم و کارتون را از دست مادر میگیرم.
ـ مامان این چیه؟ میدادی عباس بذاره انباری... کی رسیدی آش درست کنی قربونت برم؟
چادرش را برمیدارد و نفسزنان روی یکی از مبلها لم میدهد. آرش از کنارش تکان نمیخورد، ذوق سفر یکی دو روزه با مادر و پدربزرگش، بوسهای میشود و روی صورت مادرم مینشیند. میگوید: «گفتم تو دیگه غذا درست نکنی، همین آش رو بخوریم و راه بیفتیم، این ظرفم که آوردم مال انبار نیست، باید جلوی چشمت باشه...» و مرموزانه میخندد. در کارتون را باز میکنم و ظرف پر نقش و نگار قدیمی را با احتیاط بیرون میکشم.
یک لحظه انگار ماشین زمان مرا به چهل سال قبل میبرد. زندگی در خانه «خانم جان» مادربزرگم، همسایهها که فقط یک اتاق باهم فاصله داشتند، حوض وسط حیاط، دوستان دوران کودکی، همه و همه از ذهنم میگذرد.
زیرلب با ذوق میگویم: «این کاسه آشتیکنون نیست؟» مادرم میخندد و جوابم را با شوق عجیبی میدهد: «آره خودشه، دیروز که قرار شد وسایل رو ببریم، گذاشتمش کنار که بدمش به تو، یادمه خیلی دوسش داشتی، گفتم حیفه اینو قاطی وسایل ببریم شمال، یادگاریه پیش تو باشه بهتره...» آرش جلو میآید و با تعجب به ظرف قدیمی نگاه میکند و میپرسد: «کاسه آشتیکنون چیه دیگه؟»
همانطور که چایی دم میکنم، میگویم: «این ظرف مال مادربزرگ من بوده، هر وقت کسی از همسایهها دعواش میشد، فوری یه چیزی میریخت توش، شکلاتی، نباتی، غذا یا هرچی که داشت، میداد به من که همسن تو بودم و میگفت ببر در اتاقشون بده، تا یه کم دعوا فروکش کنه، منم میبردم و نمیدونم چی میشد که ساکت میشدن، اسمشو گذاشته بودیم کاسه آشتیکنون...» و مادرم ادامه توضیحات را برای آرش با حوصله میگوید.
بوی پیاز داغ روی آش دیوانهام کرده، ناگهان فکری به ذهنم میرسد، کمی آش توی کاسه آشتیکنون میریزم و به سرعت رویش را تزیین میکنم. آرش را که مشغول جمع کردن وسایل سفر است، صدا میکنم و ظرف را با احتیاط به او میدهم: «بدو مامان اینو ببر در واحد آقای امیری...» آرش با شیطنت میخندد و مادرم میگوید: «بسمالله بگو، شاید همین کلمه باشه که معجزه میکنه» و همه میخندیم.
به اینستاگرام رادیو سردشت بپیوندید
https://www.instagram.com/radio_sardasht?r=nametag
📻رادیو سردشت
🍇 @Sardasht_Radio
🍃🌼🍃🌼🍃