بنیاد توسعه صلح و مهربانی های کوچک
467 subscribers
1.77K photos
631 videos
137 files
2.12K links
عزم کرده ایم با موهبت #مهربانی و #صلح بر هژمونیِ ناصلحی در جهانشهر پایان دهیم.

مٲموریت ما:
#نشاء_بذر_مهربانی و #پرورش_جوانه_صلح

#Together_For_Peace
--------
Spread Of Peace & Small Kindness Foundation

لینک ارتباطی:
@Raouf_Azari
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ 🗝کمپین مهربانی های کوچک 🔒
🌷🖊 نمونه ۲۷۵ 🔏 🔓

#رئوف_آذری
@Raoufazari
---------نگارش ۲۶ #آبان_۹۶

🌷کادوی همدلی🌷

مهربانی های تاریخی #نونهالان_سردشتی(۲)

خبر را شنیده بود و اولین تصاویر زلزله را از تلویزیون به نظاره نشسته بود و مابقی را در گوشی های موبایل اقوام و نزدیکان!
(شخصا" تلاشم اینست در این مواقع ذهن بچه ها را کم تر درگیر کنم ولی گاه و بسیار همه چیز دست مانیست)

یک شبانه روز از زمان وقوع زلزله سپری شده بود و از عزم من و دوستانم برای عزیمت به منطقه خبردار شده بود!
اول اصرارش براین بود که همراهی کند بلکه توانست دل همسالی را شاد کند ولی در این شرایط، همراه بردنش میسور نمی شد!

به اتاقش می رفت و رو تختش دراز می کشید و دوباره به هال برمی گشت و تصویری دیگر و تکرار چرخه قبلی!

نوشتن تکالیف ریاضی اش نیز باری بردوش!

آن شبی که بنا بر عزیمت داشتیم تا پاسی از شب بیدار ماند و تکالیف ریاضی اش را باری به هرجهت به اتمام رساند (شکرخدا، تعهدش به سفارش معلمان بسیاراست) و البته زیربار سنگین ناشی از احساس مسئولیت، روی کتاب و دفتر، خوابش برد...

صبح زودتر از آنچه که باید بیدار شده بود و نامه ای نگاشته بود(تصویرپیوست). همزمان قصد خروج از خانه داشتیم من برای سفر به دل زلزله و مصیبت و او برای رفتن به مدرسه و رسیدن به سرویس!
هنوز خارج نشده بودیم که دم در #بالتویش را در آورد و گفت:"بابا تو را به خدا این یکی را نیز همراه نامه، کنار لباس های نوی که تهیه کردیم،باخود ببر"

گفتم:
پسرم قرار نبود ما لباس دست دوم بفرستیم!

گفت: "می دانم ولی به خدا کسی هست که نیاز داره!
گفتم درسته نیاز دارند ولی نه به بالتوی دست دوم!
گفت: "خواهش می کنم، با خود ببرید"
دیگر چاره ای نداشتم...
چند روز اولی که آنجا بودم لباس های دست اول اهدایی خانواده را به تناسب نیاز بین بچه ها توزیع کردم اما واقعیتش هرچه به خود فشار آوردم، نتوانستم بالتو را تحویل دهم تا اینکه:
مسیر شیخ صله جوانرود به سوی ازگله را در رکاب سه بزرگوار و فرهیخته دانشگاهی کرمانشاهی در پیش گرفتم.

بین راه، نرسیده به ازگله، چند خانم و چند کودک روی جاده آسفالت آمده بودند و درخواست کمک می کردند!
هرچه نگاه کرده و روستای چندخانواری شان را که پایین جاده بود، ورانداز کردم، نشانی از زلزله و تخریب نیافتم ولی در عمق هرنگاه، زلزله ای چندین ساله از غبار فراموشی بر سر و روی بچه های شان مشهود یافتم!

پسری هم سن و سال #آروین_عزیزم اما کمی درشت تر، با زیرپیراهنی ای بین شان بود که موهای دستش، از سوز سرمای غروب کوهستان سیخ شده بود😭

صدایش کردم، پسرم تو چه می خواهی؟

مامانش از آن طرف فریاد زد:' لباس گرم"!

ذهنم سریع رفت به سوی بالتوی آروین🌷
از صندوق ماشین بیرون کشیدم و به تنش پوشاندم.
وقتی زیب بالتو را برایش بالازدم و در چشمانش خیره شدم، انگار در بهشت لطف خداوند پر می زدم!
مامانش را نگاه کردم، او نیز با چشمان پرشوقش، پسرش را می پایید😓
خداوند را شکر گفتم و بر مهربان پسرم، #آروین_عزیز و دوراندیشی اش درود فرستادم و #وهاب را به خدایش و کوهستان سپردم و مسیر را سوی فرشتگان دیگر ادامه دادم.
🌷🌷🌷

#کمپین_مهربانی_های_کوچک
#رئوف_آذری
#کادوی_همدلی
#آروین_آذری
🌷🌷🌷


گروه کمپین👇👇👇
https://t.iss.one/joinchat/AAAAADwcjLHIA5Qmdu33Yw

کانال چالش مهربانی
(گزیده گزارش مهربانی مهربانان)
@kindness_challenge