Forwarded from کوب
نیاز، دلهره، لبخند
🔷نوید تقی زاده
دستش می لرزد. چادرش را سفت تر می گیرد تا رویش کمتر نمایان باشد. صدای پارگی چادر پوسیده، از میان دستانش، او را مجبور میکند کمی مشتش را شل کند. با ترس و دلهره و قدم هایی ناموزون به سمت دیوار پیش می رود. بعد از هر سه چهار قدم به عقب بر می گردد تا با اطمینان از نبودن کسی حس سنگین نگاه مردم را از دوش خود خالی کند.
چشمان خود را جمع می کند تا بهتر انتهای کوچه را ببیند. خیالش کمی راحت شده. به دیوار نزدیک می شود.
اما درب خانه روبرو باز می شود و مردی با دوچرخه بیرون می آید. زن راهش را کج کرده و از دیوار دور می شود.
می شمارد.
یک, دو, سه.... نه, ده. حتما دوچرخه سوار از کوچه بیرون رفته. آهسته به عقب بر می گردد. انگار ده ثانیه تمام دنیا روی دوشش بود. نفسی راحت می کشد. باز به طرف دیوار حرکت می کند. اول از همه به سمت چادر های آویزان می رود و یکی را می گیرد. سریع سر می کند و چادر کهنه را کنار می گذارد. چادر جدید کمی کوتاه است. اما هم طرح دار و روشن است و مهمتر اینکه سالم...
همین لحظه کفشی پاشنه دار چشمش را خیره می کند. می پوشد و دمپایی کهنه را کنار دیوار می گذارد. اولین بار است که با کفش پاشنه پنج سانتی راه می رود اما خوب تعادلش را حفظ می کند.
می داند که اگر بیشتر صبر کند حتما کسی وارد کوچه می شود. به خاطر همین با سرعت به سمت اول کوچه راه می افتد.
کفش کمی پایش را می زند اما اشکال ندارد. بالاخره او هم صاحب کفش شد.
مهم فقط رضایت اوست.
شهر من"دیوار مهربانی" دارد
و
دلهایی که این دیوار را آذین می بندند.
دست دلهای آذین بند "دیوار مهربانی" شهرم درد نکند.
#نوید_تقی_زاده
#اجتماعی
#داستان
#دیوار_مهربانی
کانال کوب🔷
فرهنگی-اجتماعی/تحلیلی-گزارشی
مطالب بیشتر در 👇
@cubechannel
🔷نوید تقی زاده
دستش می لرزد. چادرش را سفت تر می گیرد تا رویش کمتر نمایان باشد. صدای پارگی چادر پوسیده، از میان دستانش، او را مجبور میکند کمی مشتش را شل کند. با ترس و دلهره و قدم هایی ناموزون به سمت دیوار پیش می رود. بعد از هر سه چهار قدم به عقب بر می گردد تا با اطمینان از نبودن کسی حس سنگین نگاه مردم را از دوش خود خالی کند.
چشمان خود را جمع می کند تا بهتر انتهای کوچه را ببیند. خیالش کمی راحت شده. به دیوار نزدیک می شود.
اما درب خانه روبرو باز می شود و مردی با دوچرخه بیرون می آید. زن راهش را کج کرده و از دیوار دور می شود.
می شمارد.
یک, دو, سه.... نه, ده. حتما دوچرخه سوار از کوچه بیرون رفته. آهسته به عقب بر می گردد. انگار ده ثانیه تمام دنیا روی دوشش بود. نفسی راحت می کشد. باز به طرف دیوار حرکت می کند. اول از همه به سمت چادر های آویزان می رود و یکی را می گیرد. سریع سر می کند و چادر کهنه را کنار می گذارد. چادر جدید کمی کوتاه است. اما هم طرح دار و روشن است و مهمتر اینکه سالم...
همین لحظه کفشی پاشنه دار چشمش را خیره می کند. می پوشد و دمپایی کهنه را کنار دیوار می گذارد. اولین بار است که با کفش پاشنه پنج سانتی راه می رود اما خوب تعادلش را حفظ می کند.
می داند که اگر بیشتر صبر کند حتما کسی وارد کوچه می شود. به خاطر همین با سرعت به سمت اول کوچه راه می افتد.
کفش کمی پایش را می زند اما اشکال ندارد. بالاخره او هم صاحب کفش شد.
مهم فقط رضایت اوست.
شهر من"دیوار مهربانی" دارد
و
دلهایی که این دیوار را آذین می بندند.
دست دلهای آذین بند "دیوار مهربانی" شهرم درد نکند.
#نوید_تقی_زاده
#اجتماعی
#داستان
#دیوار_مهربانی
کانال کوب🔷
فرهنگی-اجتماعی/تحلیلی-گزارشی
مطالب بیشتر در 👇
@cubechannel