بنیاد توسعه صلح و مهربانی های کوچک
463 subscribers
1.78K photos
637 videos
137 files
2.13K links
عزم کرده ایم با موهبت #مهربانی و #صلح بر هژمونیِ ناصلحی در جهانشهر پایان دهیم.

مٲموریت ما:
#نشاء_بذر_مهربانی و #پرورش_جوانه_صلح

#Together_For_Peace
--------
Spread Of Peace & Small Kindness Foundation

لینک ارتباطی:
@Raouf_Azari
Download Telegram
Forwarded from کوب
نیاز، دلهره، لبخند

🔷نوید تقی زاده

دستش می لرزد. چادرش را سفت تر می گیرد تا رویش کمتر نمایان باشد. صدای پارگی چادر پوسیده، از میان دستانش، او را مجبور میکند کمی مشتش را شل کند. با ترس و دلهره و قدم هایی ناموزون به سمت دیوار پیش می رود. بعد از هر سه چهار قدم به عقب بر می گردد تا با اطمینان از نبودن کسی حس سنگین نگاه مردم را از دوش خود خالی کند.
چشمان خود را جمع می کند تا بهتر انتهای کوچه را ببیند. خیالش کمی راحت شده. به دیوار نزدیک می شود.
اما درب خانه روبرو باز می شود و مردی با دوچرخه بیرون می آید. زن راهش را کج کرده و از دیوار دور می شود.
می شمارد.
یک, دو, سه.... نه, ده. حتما دوچرخه سوار از کوچه بیرون رفته. آهسته به عقب بر می گردد. انگار ده ثانیه تمام دنیا روی دوشش بود. نفسی راحت می کشد. باز به طرف دیوار حرکت می کند. اول از همه به سمت چادر های آویزان می رود و یکی را می گیرد. سریع سر می کند و چادر کهنه را کنار می گذارد. چادر جدید کمی کوتاه است. اما هم طرح دار و روشن است و مهمتر اینکه سالم...
همین لحظه کفشی پاشنه دار چشمش را خیره می کند. می پوشد و دمپایی کهنه را کنار دیوار می گذارد. اولین بار است که با کفش پاشنه پنج سانتی راه می رود اما خوب تعادلش را حفظ می کند.

می داند که اگر بیشتر صبر کند حتما کسی وارد کوچه می شود. به خاطر همین با سرعت به سمت اول کوچه راه می افتد.
کفش کمی پایش را می زند اما اشکال ندارد. بالاخره او هم صاحب کفش شد.

مهم فقط رضایت اوست.

شهر من"دیوار مهربانی" دارد
و
دلهایی که این دیوار را آذین می بندند.

دست دلهای آذین بند "دیوار مهربانی" شهرم درد نکند.

#نوید_تقی_زاده
#اجتماعی
#داستان
#دیوار_مهربانی

کانال کوب🔷
فرهنگی-اجتماعی/تحلیلی-گزارشی

مطالب بیشتر در 👇

@cubechannel
مهربانی های روز

گزارشگران بنیاد توسعه صلح و مهربانی های کوچک
تاریخ ارسال: ۳۰ آبان ماه ۹۷
ارسال کننده:رها رامش
@maryamraha73
----------۱۲
#داستان_مهربانی ...

مهربانی کوچک کارگر ساده


زیر سایەی بید مجنون، کنارحوض آبی رنگ دانشکده نشستە بودم. در آغوش نسیم بهاری غرق در صدای پرندگان، به حرف های مشاورم فکر می کردم و مرور می کردم که چقدر قاطعانه به من گفت:

افکارت را مدیریت کن و تمرین هایی که گفتم را انجام بده تا از دنیای تاریک ذهنت بیرون بیایی.

این ها را می گفت که من همان رهای شاداب و پر انرژی سابق شوم. اما من، رهاتر و تنهاتر از همیشه با ماهی قرمز حوض درد و دل می کردم. از سر و صورتم شکست عشقی می بارید. دنیای رویای من غرق در سیاهی بود و غم هجران تا اعماق جانم بی ایمانی را پروردە بود و هر بار قلبم فشردە تر می شد و به خدایی که دیگر با قطعیت صدایش نمی کردم می گفتم:

چرا ساکتی چیزی بگو سردم، خاموشم اگر هستی کمکم کن. صدایی را شنیدم.

_ببین

سرم را با تعجب بلند کردم و روبە رویم یک کارگر سادەی ساختمان را دیدم خوب که نگاهش کردم چشمانش مرا به یاد لبخند زدن انداخت. تیشرت قرمز و شلوار مشکی پوشیده بود، لباس هایش از لکە های گچ شکوفه باران، دستانش بزرگ و رنج دوران دیدە بود و موهایش کم، رو بە کچلی میزد. قد متوسطی داشت و کمی هم چاق بود.
اما چشم هایش، چشم هایش حرف های زیادی برای گفتن داشت. نگاهش کردم با چشمانی مملو از نور بە من خیرە شدە بود.

گفتم:

_ببخشید

کارگر گفت:

_هیچ چیز در دنیا ارزش این را ندارد کە اینقدر اندوهگین شوی.

فهمیدم تمام حال مرا حس کردە بود. چشم هایمان حل قلبمان را فریاد می زند.

با خودم گفتم:

قصد مزاحمت دارد با حالتی غضب آلود نگاهش کردم.

اما دوباره با تأکید گفت:

_نگاه کن خواهر من قصد مزاحمت ندارم. ولی خودم درد را تجربه کرده ام سعی کن شاد باشی. قصد فضولی یا توهین هم ندارم. ولی بخاطر خودت می گویم دنیا برای هیچ کس وفایی ندارد. چند سال بعد که درد اثر خود را بر روح تو گذاشت می فهمی درد به اندازه ی کافی روح آدم را زمخت می کند. تو با یک گوشه تنها نشستن و غصه خوردن روحت را بیشتر از این آزار مده.

چند ثانیە سکوت رنج آلودی بین ما حاکم شد و دوباره با لبخند پر از تجربه ای گفت:

_ بخند!

حرف هایش قشنگ بود در آن شرایط رعب آور که کوزه ی قلب من تشنه ی یک جرعه مهربانی بود، بدجور حرف هایش به دلم نشست انگار هنوز هستند کسانی که حال دل انسان ها برایشان مهم باشد هستند کسانی که با شادی دیگران شاد می شوند و چه چیز از این بهتر برای دختر ناامیدی کە از هجوم پوچی گوشە ای تنها کز کردە بود.

گفتم:

مرسی ولی چیز خاصی نیست.

گفت:

ولی بازم هیچ چیز ارزشش را ندارد. من یاد گرفته ام با شادی دیگران شاد باشم.

با خودم گفتم:

ما در مهربانانه ترین حالات خودمان خودخواهیم. بار دیگر به عمق افکار آلوده به هجرانم رفتم، درد تمام قلبم را مچاله می کرد باید راهی برای آسودگی باشد آخر دوستانم می گویند ذات آدم فراموش کار است. مشکل رفتنش نبود مشکل شک کردن من به اساس هستی بود. به حرف های کارگر برمی گردم کارگر ساختمانی که از انتخاب کلماتش می توانستی بفهمی سواد مطالعاتی ندارد اما قلبی به وسعت كائنات را از خدا به ودیعه دارد حرف زیبایی گفت. فکر کردم باز هم فکر کردم. درست می گفت آدم به آدم است که زنده است گاهی شاید همه همان هیچ باشد شاید راه همان بی راهه باشد.
به قول کاپیتان باربوسا در فیلم دزدان دریایی کارائیب:

«گم شدیم خوشحالم کە گم شدیم چه خبر خوبی؟! برای جایی که نمیدانیم کجای دنیاست باید اول گم شویم»
🌷🌷

#بنیاد_توسعه_صلح_و_مهربانی
#مهربانی_های_کوچک
#رئوف_آذری
#گزارش_مهربانان
#رها_رامش
#داستان_مهربانی
@sopskf

ادامه گزارش در👇

@eshghmadreseh
Forwarded from رادیو سردشت
#داستان_شب

کاسه آشتی‌کنون

#نفیسه_محمدی

باز هم صدای‌شان بلند شد. دلم می‌خواست حداقل امروز را که کلی کار روی سرم ریخته، آرامش داشته باشم، اما مگر می‌شد؟ این‌بار معلوم نبود چه بهانه‌ای برای دعوا پیدا کرده‌اند و حساب احترام از دست‌شان در رفته... آرش هاج و واج از اتاق بیرون می‌آید و نگاهم می‌کند.

ـ سروصداشون نمی‌ذاره بخوابم، اه...
به ساعت نگاه می‌کنم و می‌گویم: «ظهر شد پسرم، چند دیقه دیگه می‌رسن باید راه بیفتیم.» جمله از دهانم در نیامده، زنگ خانه در میان فریادهای مرد همسایه گم می‌شود.

تصویر عباس و مادر و آقاجان را می‌بینم و در را باز می‌کنم. آرش که به شوق دیدن مادربزرگش، خواب از سرش پریده، از در آپارتمان بیرون می‌دود و بعد از چند دقیقه با ظرف بزرگ آش و مادرم که کارتونی در دست دارد و آقاجان و عباس که همیشه حرفی برای گفتن دارند، وارد هال می‌شود. سلام و احوالپرسی را به هر سه‌شان که آثار خستگی توی صورت‌شان موج می‌زند، تحویل می‌دهم و کارتون را از دست مادر می‌گیرم.

ـ مامان این چیه؟ می‌دادی عباس بذاره انباری... کی رسیدی آش درست کنی قربونت برم؟
چادرش را برمی‌دارد و نفس‌زنان روی یکی از مبل‌ها لم می‌دهد. آرش از کنارش تکان نمی‌خورد، ذوق سفر یکی دو روزه با مادر و پدربزرگش، بوسه‌ای می‌شود و روی صورت مادرم می‌نشیند. می‌گوید: «گفتم تو دیگه غذا درست نکنی، همین آش رو بخوریم و راه بیفتیم، این ظرفم که آوردم مال انبار نیست، باید جلوی چشمت باشه...» و مرموزانه می‌خندد. در کارتون را باز می‌کنم و ظرف پر نقش و نگار قدیمی را با احتیاط بیرون می‌کشم.

یک لحظه انگار ماشین زمان مرا به چهل سال قبل می‌برد. زندگی در خانه «خانم جان» مادربزرگم، همسایه‌ها که فقط یک اتاق باهم فاصله داشتند، حوض وسط حیاط، دوستان دوران کودکی، همه و همه از ذهنم می‌گذرد.

زیرلب با ذوق می‌گویم: «این کاسه آشتی‌کنون نیست؟» مادرم می‌خندد و جوابم را با شوق عجیبی می‌دهد: «آره خودشه، دیروز که قرار شد وسایل رو ببریم، گذاشتمش کنار که بدمش به تو، یادمه خیلی دوسش داشتی، گفتم حیفه اینو قاطی وسایل ببریم شمال، یادگاریه پیش تو باشه بهتره...» آرش جلو می‌آید و با تعجب به ظرف قدیمی نگاه می‌کند و می‌پرسد: «کاسه آشتی‌کنون چیه دیگه؟»

همانطور که چایی دم می‌کنم، می‌گویم: «این ظرف مال مادربزرگ من بوده، هر وقت کسی از همسایه‌ها دعواش می‌شد، فوری یه چیزی می‌ریخت توش، شکلاتی، نباتی، غذا یا هرچی که داشت، می‌داد به من که هم‌سن تو بودم و می‌گفت ببر در اتاق‌شون بده، تا یه کم دعوا فروکش کنه، منم می‌بردم و نمی‌دونم چی می‌شد که ساکت می‌شدن، اسمشو گذاشته بودیم کاسه آشتی‌کنون...» و مادرم ادامه توضیحات را برای آرش با حوصله می‌گوید.

بوی پیاز داغ روی آش دیوانه‌ام کرده، ناگهان فکری به ذهنم می‌رسد، کمی آش توی کاسه آشتی‌کنون می‌ریزم و به سرعت رویش را تزیین می‌کنم. آرش را که مشغول جمع کردن وسایل سفر است، صدا می‌کنم و ظرف را با احتیاط به او می‌دهم: «بدو مامان اینو ببر در واحد آقای امیری...» آرش با شیطنت می‌خندد و مادرم می‌گوید: «بسم‌الله بگو، شاید همین کلمه باشه که معجزه می‌کنه» و همه می‌خندیم.
به اینستاگرام رادیو سردشت بپیوندید
https://www.instagram.com/radio_sardasht?r=nametag
📻رادیو سردشت
🍇 @Sardasht_Radio

🍃🌼🍃🌼🍃
ادامه داستان یک و دو زندگی در شهر صلح و مهربانی

لینک بخش اول:

https://t.iss.one/Sopskf/6145


(بخش دوم:👇)
---
ادامه بخش اول...

...امروز، سی ام شهریورماه مصادف با بیست و یکم سپتامبر، روز جهانی صلح است و خوبست آن داستان و این مؤخره روایت نگار، مورد امعان نظر سازمان ها و نهادهای ملی و بین المللی قرار گیرد تا بلکه تفاوت ها از خانه تا خیابان و از اوضاع کبوتران صلح در آشیانه شان بر بالکُن ساختمان های شهر تا اوضاع پرندگان، خزندگان و جوندگان و... در جنگل های مدفون در دود و حریق و نیز حال شهروندان این شهر بر زین دوچرخه تا آرامستان شهدا، خارستان معابر قاچاق جوانه برِ صلحِ روس ها و گورستان اقیانوس ها، هویدا، تحلیل و ارزیابی شود...

امروز روز جهانی صلح است و جوانان این شهر و مادران و پدران جگرسوخته و خمیده پشت، نیازمند توجه مادرانه متولیان ایران بانوی اند و چه بسا، تداوم این کوچ اجباری و مهاجرت تحمیلی جوانان، و روزگاران نابسامان جنگل و زاب و بلوط، فرداهای صلح این جغرافیا را در سراشیبی سقوط ناخواسته، سوق دهد..

باید که ذهن را تکانی داد و آشیانه و لانه دیگری را چون آسودگی و رفاه طلبیده خود، محترم داشت...


🌹🌹
#بنیاد_توسعە_صلح_و_مهربانی
#مهربانی_های_کوچک
#روز_جهانی_صلح
#داستان_یک_زندگی
#همزیستی_مسالمت_آمیز
#تعمیر_کانال_کولر
#کبوتر_مادر
#آشیانه_امید
#صلح_سازی
#سردشت
#شهر_صلح_و_مهربانی
#خیابان_ملت
#کوی_آشتی
#کوچه_همدلی
#دو_زندگی
@sopskf
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‌این تصویر گهواره ای است که توسط همسایگان،
در یکی از محلات شهری سردشت،
از خانه بیرون آورده شده
و در زمین خالی کوچه،
رها شده است!

می دانیم که گهواره ها،
یک سرمایه نمادین و نوستالژیک یک خانواده اند،
آنهم از نوع سنتی و قدیمی آن.

اما چرا و به چه دلیل،
این گهواره از فضای شخصی و خانوادگی به فضای عمومی،
کوچه و کف خیابان،
منتقل شده است؟!


... محتمل حاوی پیامی ضمنی باشد..
[البته این فقط احتمال و کنکاش ذهن یک دغدغه مند اجتماعی ست]


💢 به نظر شما،
پیام ضمنی این اقدام شهروند سردشتی چه می تواند باشد؟

🔻لطفن وارد کانال شده،
بخش کامنت ذیل همین پست را باز کنید و پاسخ را مشروح مرقوم بفرمایید.👇

----
+ادامه لالایی مادرانه پس زمینه تصویر
https://t.iss.one/Sopskf/6480

🌹❤️🌹
#بنیاد_توسعه_صلح_و_مهربانی
#مهربانی_های_کوچک
#نامهربانی_های_بزرگ
#داستان_گهواره
#کودکان_سردشتی
#کوردستان
#تهران
#ایران
#جهان

@sopskf