روشنفکران
59.9K subscribers
51.5K photos
43.7K videos
2.39K files
8.65K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
غروب بود
تماشا می‌کردی از پنجره‌ات
ظلماتی را که خیابان را می‌پوشاند
کسی از جلوی خانه‌ات می‌گذشت
شبیه من بود
قلبت تند می‌زد
آن‌که می‌گذشت اما
من نبودم

شب بود
خوابیده بودی در تختت
بیدار می‌شدی به ناگاه در جهانی خاموش
چیزی در خواب چشم‌هایت را می‌گشود
و ظلمات آن‌جا بود
در اتاقت
آن‌که تو را می‌دید
اما من نبودم

در آن اوقات هیچ جا اثری از من نبود
و تو بی دلیل می‌گریستی
حالا دست‌کم به من فکر می‌کنی
و عاشقانه زندگی می‌کنی
آن‌که این را می‌دانست من نبودم

کتاب می‌خواندی
کتابی گشوده و باز
مردمان آن عاشق می‌شدند و می‌مردند
جوانی در قصه کشته شد
ترسیدی
و با همه‌ی توانت گریستی
آن‌که مرده بود اما
من نبودم

#ازدمیر_آصف
مترجم : #محسن_عمادی
#شعر
#عاشقانه
@Roshanfkrane
اگر آدمی را یارای آن بود که بگوید چه مایه دوست می‌دارد
اگر آدمی می‌توانست عشق‌اش را برکشد به آسمان
چونان ابری در نور
چنان دیوارهایی که فرومی‌ریزند
به شاباشِ حقیقتی که در این میانه قد برافراشته است،
اگر آدمی می‌توانست سرنگون کند تنش را
تا فقط حقیقتِ عشق‌اش به جا بماند
حقیقتِ خویشتن‌اش
که نه شکوه است و نه بخت است و نه جاه
که عشق است و خواهش است
من بودم آن‌که تصورش می‌کرد،
کسی که با زبان و با چشمان و با دستان‌اش
حقیقتی مغفول را
فاش می‌گوید
در برابر آدمیان،
حقیقتِ عشقِ حقیقی‌اش را.

جز آزادی زندانی کسی بودن
آزادی دیگری نمی‌شناسم،
کسی که نمی‌توانم نامش را بی‌رعشه بشنوم
کسی که به خاطرش این وجود حقیر را از یاد می‌برم
کسی که روز و شب‌ام چنان‌است که او می‌خواهد
و تن و جانم در تن و جان‌اش شناور است،
چونان تخته‌پاره‌های گمشده
که به دریا فرو می‌روند و بالا می‌آیند
در عین رهایی، با آزادی عشق
با آزادی یگانه‌ای که سرفرازم می‌کند
با آزادی یگانه‌ای که برایش می‌میرم.

دلیلِ وجود منی تو
اگر نشناسم‌ات، زندگی نکرده‌ام
و اگر بمیرم بی‌شناختن‌ات،
نمی‌میرم
چراکه نزیسته‌ام.

#لوییس_سرنودا
#محسن_عمادی
@Roshanfkrane
اگر آدمی را یارای آن بود که بگوید چه مایه دوست می‌دارد
اگر آدمی می‌توانست عشق‌اش را برکشد به آسمان
چونان ابری در نور
چنان دیوارهایی که فرومی‌ریزند
به شاباشِ حقیقتی که در این میانه قد برافراشته است،
اگر آدمی می‌توانست سرنگون کند تنش را
تا فقط حقیقتِ عشق‌اش به جا بماند
حقیقتِ خویشتن‌اش
که نه شکوه است و نه بخت است و نه جاه
که عشق است و خواهش است
من بودم آن‌که تصورش می‌کرد،
کسی که با زبان و با چشمان و با دستان‌اش
حقیقتی مغفول را
فاش می‌گوید
در برابر آدمیان،
حقیقتِ عشقِ حقیقی‌اش را.

جز آزادی زندانی کسی بودن
آزادی دیگری نمی‌شناسم،
کسی که نمی‌توانم نامش را بی‌رعشه بشنوم
کسی که به خاطرش این وجود حقیر را از یاد می‌برم
کسی که روز و شب‌ام چنان‌است که او می‌خواهد
و تن و جانم در تن و جان‌اش شناور است،
چونان تخته‌پاره‌های گمشده
که به دریا فرو می‌روند و بالا می‌آیند
در عین رهایی، با آزادی عشق
با آزادی یگانه‌ای که سرفرازم می‌کند
با آزادی یگانه‌ای که برایش می‌میرم.

دلیلِ وجود منی تو
اگر نشناسم‌ات، زندگی نکرده‌ام
و اگر بمیرم بی‌شناختن‌ات،
نمی‌میرم
چراکه نزیسته‌ام.

#لوییس_سرنودا
#محسن_عمادی
#ادبیات
@Roshanfkrane