غروب بود
تماشا میکردی از پنجرهات
ظلماتی را که خیابان را میپوشاند
کسی از جلوی خانهات میگذشت
شبیه من بود
قلبت تند میزد
آنکه میگذشت اما
من نبودم
شب بود
خوابیده بودی در تختت
بیدار میشدی به ناگاه در جهانی خاموش
چیزی در خواب چشمهایت را میگشود
و ظلمات آنجا بود
در اتاقت
آنکه تو را میدید
اما من نبودم
در آن اوقات هیچ جا اثری از من نبود
و تو بی دلیل میگریستی
حالا دستکم به من فکر میکنی
و عاشقانه زندگی میکنی
آنکه این را میدانست من نبودم
کتاب میخواندی
کتابی گشوده و باز
مردمان آن عاشق میشدند و میمردند
جوانی در قصه کشته شد
ترسیدی
و با همهی توانت گریستی
آنکه مرده بود اما
من نبودم
#ازدمیر_آصف
مترجم : #محسن_عمادی
#شعر
#عاشقانه
@Roshanfkrane
تماشا میکردی از پنجرهات
ظلماتی را که خیابان را میپوشاند
کسی از جلوی خانهات میگذشت
شبیه من بود
قلبت تند میزد
آنکه میگذشت اما
من نبودم
شب بود
خوابیده بودی در تختت
بیدار میشدی به ناگاه در جهانی خاموش
چیزی در خواب چشمهایت را میگشود
و ظلمات آنجا بود
در اتاقت
آنکه تو را میدید
اما من نبودم
در آن اوقات هیچ جا اثری از من نبود
و تو بی دلیل میگریستی
حالا دستکم به من فکر میکنی
و عاشقانه زندگی میکنی
آنکه این را میدانست من نبودم
کتاب میخواندی
کتابی گشوده و باز
مردمان آن عاشق میشدند و میمردند
جوانی در قصه کشته شد
ترسیدی
و با همهی توانت گریستی
آنکه مرده بود اما
من نبودم
#ازدمیر_آصف
مترجم : #محسن_عمادی
#شعر
#عاشقانه
@Roshanfkrane