رمان #حس_سیاه
#قسمت269
پاهایم انگار از دویدن زیاد،
می تپیدند!
درست مثل قلبم!
قلبی که منقبض شد تا تمام نفرت و درد و حسرت تلنبار شده اش را،
با تمام توان،به داخل رگ ها و عروق بسته ام،پمپاژ کند!
ایستادم...دست های کوچک و سردم یواش یواش مشت شدند.
می دانستم کیارش بود...
قد بلند و شانه های کشیده و هیکل ورزیده و بازو های عضلانی او را چه کسی میان مابقی مردانی که به جز مهران می شناختم داشت؟
حتی پشت گردنش...موهای لخت لعنتی اش...کاش چشمم اشتباه دیده بود!
کاش بر نگشته بود و طوسی هایش را نمی بودم! کاش می دیدم غریبه ایست که با زنش خلوت کرده...نه...شوهر من وسط خیابان تا به حال مرا نبوسیده بود...
او حالا سر کار وشرکتش بود...نه امکان نداشت کیارشم باشد!
جلو تر رفتم و با کشیده شدن کفش های پاهای بی رمقم روی آسفالت کف کوچه، سر هر دویشان از دیوار کنده شد و او برگشت...
همان کت و شلوار شیک شکلاتی!
طوسی های خوشحال و خمارش،
مات و وحشت زده روی دست های گره کرده ام ثابت ماند و چند قدم جلو آمد...
دوباره برگشت.
توی آن تاریکی کوچه نتوانستم تشخیص بدهم دخترک که بود...
دخترکی که جای لب های چندش آورش،روی یقه لباس سفید شوهر من بود!
چند قدم نزدیک تر شدم که دختر از دیوار جدا شد و توی روشنایی قرار گرفت و صدای ناز و جیغش،
حالم به هم خورد و پتک محکمی به فرق سرم کوبید که آره...درست فکر کردی...همان خانم وکیل معروف است!
-ب...با...باران!
شالم باز شد.
کیارش لب هایش را چند بار باز بسته کرد و عقب جلو آمد.
آنقدر از دیدن من مات و مبهوت شده بود که نمی توانست کلمه ای حرف بزند!
همان وکیل عوضی...همان وکیل کلاش!
دندان به هم ساییدم...کثافت چه آرایشی هم برای شوهر من کرده بود!
نگاهم روی لب های لرزان غرق رژش ثابت ماند و یادم افتاد آرایش غلیظم را پاک نکردم و راه افتادم بین این همه آدم!
زنیکه از وحشت می لرزید و من جلو تر رفتم.
چانه ام لرزید...باور نمی کردم.
کاش یکی می آمد محکم به صورتم سیلی می زد تا از این خواب که نه...کابوس وحشتناک زجر آور بیدارم کند!
سرم گیج رفت و چشم هایم از اشک تار شد.
نه لعنتی الآن وقت گریه نیست!
برو جلو و آنقدر به سر و سینه اش بکوب که قلبش از این حجم نامردی و بی صفتی بایستد!
به آن دختره وکیل آب دهان پرت کن...داد بکش...اما خودخوری نکن!
نرو لعنتی نرو! فریاد بزن...
توی خودت نریز...توی خودت نریز که وضعیت قلبت اصلا مناسب نیست!
-با...باران...من...
چیزی داشت بگوید؟
مثل فیلم ها منطقی بگوید باید باهم صحبت می کنیم و برایت توضیح می دهم؟
من خسته و دلشکسته گوشم بدهکاربود؟
چه را می خواست توضیح بدهد؟ خیانت کثیفش را؟
چرا اصلا می خواست توضیح بدهد؟
چون کاری دست خودم ندهم؟
همچنین شوکی کافی بود برای ایستادن قلب بیماری که آنقدر تند می کوبید که صدایش را هم آن سیمای هرزه شنیده بود!
قدم هایم را بی اختیار تند کردم و از آن کوچه سرد و لعنتی خارج شدم.
دویدم...دلم می خواست محکم زمین بخورم و از خواب وحشتناک خیانت شوهرم بپرم!
پاهایم در هم می پیچیدند و کل تنم می سوخت!
آخ جوری تیر می کشید آن قلب لعنتی که نفسم بالا نمی آمد.
صدای فریادش را از پشت سرم شنیدم و قدم هایم را سرعت بیشتری بخشیدم.
-باران...باران...باران! وایسا...باران!
دویدم و دویدم و دویدم...
از محوطه گذاشتم،از پارک گذشتم...همه نگاهمان می کردند!
چه حیوان صفتی بود که دنبالم هم می آمد تا گندکاری اش را ماست مالی کند!
نفسم گرفت و به سرفه افتادم.
حالا دیگر بلند بلند گریه می کردم.
درد بدنم که از قلب دم مرگم نشات گرفته بود از طرفی،و درد به چشم دیدن خیانت شوهر عزیزم،پناهم،همه وجودم،همه کسم، از یک طرف دیگر تحملم را طاق کرده بود و داشت ذره ذره شیره جانم را می مکید!
به ماشینم رسیدم.
نفسی تازه کردم و سوارش شدم.
هنوز دنبالم می آمد.
در را بستم و سریع استارت زدم.
پارک را دور زد تا سمت ماشینش برود.
پایم را با خشم روی پدال فشردم و سمت خیابان گاز دادم.
ق
لبم دستانم را مغز استخوانم را سوزانده بود و درد و تپش های سنگینش نمی گذاشت حواسم را جمع کنم و درست رانندگی کنم!
با دیدن ماشین بزرگش پشت سرم،
تن آرام گرفته ام لرزید و باز سرعت زدم.
تند از من سبقت می گرفت تا چیزی را به من بگوید.
فریاد می کشید صبر کنم و شیشه را پایین بدهم اما من فقط گریه می کردم!
با آستین لباسم،چشم های خسته ام را پاک کردم.
لب های خشکیده ام می لرزیدند.
تمام تنم از درد، می سوخت!
دستم بی اختیار روی سیستم چرخید و صدای آهنگ را بالا بردم.
به قدری که صدای فریاد عشقم،
مرد خیانتکار زندگی ام را نشنوم!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت269
پاهایم انگار از دویدن زیاد،
می تپیدند!
درست مثل قلبم!
قلبی که منقبض شد تا تمام نفرت و درد و حسرت تلنبار شده اش را،
با تمام توان،به داخل رگ ها و عروق بسته ام،پمپاژ کند!
ایستادم...دست های کوچک و سردم یواش یواش مشت شدند.
می دانستم کیارش بود...
قد بلند و شانه های کشیده و هیکل ورزیده و بازو های عضلانی او را چه کسی میان مابقی مردانی که به جز مهران می شناختم داشت؟
حتی پشت گردنش...موهای لخت لعنتی اش...کاش چشمم اشتباه دیده بود!
کاش بر نگشته بود و طوسی هایش را نمی بودم! کاش می دیدم غریبه ایست که با زنش خلوت کرده...نه...شوهر من وسط خیابان تا به حال مرا نبوسیده بود...
او حالا سر کار وشرکتش بود...نه امکان نداشت کیارشم باشد!
جلو تر رفتم و با کشیده شدن کفش های پاهای بی رمقم روی آسفالت کف کوچه، سر هر دویشان از دیوار کنده شد و او برگشت...
همان کت و شلوار شیک شکلاتی!
طوسی های خوشحال و خمارش،
مات و وحشت زده روی دست های گره کرده ام ثابت ماند و چند قدم جلو آمد...
دوباره برگشت.
توی آن تاریکی کوچه نتوانستم تشخیص بدهم دخترک که بود...
دخترکی که جای لب های چندش آورش،روی یقه لباس سفید شوهر من بود!
چند قدم نزدیک تر شدم که دختر از دیوار جدا شد و توی روشنایی قرار گرفت و صدای ناز و جیغش،
حالم به هم خورد و پتک محکمی به فرق سرم کوبید که آره...درست فکر کردی...همان خانم وکیل معروف است!
-ب...با...باران!
شالم باز شد.
کیارش لب هایش را چند بار باز بسته کرد و عقب جلو آمد.
آنقدر از دیدن من مات و مبهوت شده بود که نمی توانست کلمه ای حرف بزند!
همان وکیل عوضی...همان وکیل کلاش!
دندان به هم ساییدم...کثافت چه آرایشی هم برای شوهر من کرده بود!
نگاهم روی لب های لرزان غرق رژش ثابت ماند و یادم افتاد آرایش غلیظم را پاک نکردم و راه افتادم بین این همه آدم!
زنیکه از وحشت می لرزید و من جلو تر رفتم.
چانه ام لرزید...باور نمی کردم.
کاش یکی می آمد محکم به صورتم سیلی می زد تا از این خواب که نه...کابوس وحشتناک زجر آور بیدارم کند!
سرم گیج رفت و چشم هایم از اشک تار شد.
نه لعنتی الآن وقت گریه نیست!
برو جلو و آنقدر به سر و سینه اش بکوب که قلبش از این حجم نامردی و بی صفتی بایستد!
به آن دختره وکیل آب دهان پرت کن...داد بکش...اما خودخوری نکن!
نرو لعنتی نرو! فریاد بزن...
توی خودت نریز...توی خودت نریز که وضعیت قلبت اصلا مناسب نیست!
-با...باران...من...
چیزی داشت بگوید؟
مثل فیلم ها منطقی بگوید باید باهم صحبت می کنیم و برایت توضیح می دهم؟
من خسته و دلشکسته گوشم بدهکاربود؟
چه را می خواست توضیح بدهد؟ خیانت کثیفش را؟
چرا اصلا می خواست توضیح بدهد؟
چون کاری دست خودم ندهم؟
همچنین شوکی کافی بود برای ایستادن قلب بیماری که آنقدر تند می کوبید که صدایش را هم آن سیمای هرزه شنیده بود!
قدم هایم را بی اختیار تند کردم و از آن کوچه سرد و لعنتی خارج شدم.
دویدم...دلم می خواست محکم زمین بخورم و از خواب وحشتناک خیانت شوهرم بپرم!
پاهایم در هم می پیچیدند و کل تنم می سوخت!
آخ جوری تیر می کشید آن قلب لعنتی که نفسم بالا نمی آمد.
صدای فریادش را از پشت سرم شنیدم و قدم هایم را سرعت بیشتری بخشیدم.
-باران...باران...باران! وایسا...باران!
دویدم و دویدم و دویدم...
از محوطه گذاشتم،از پارک گذشتم...همه نگاهمان می کردند!
چه حیوان صفتی بود که دنبالم هم می آمد تا گندکاری اش را ماست مالی کند!
نفسم گرفت و به سرفه افتادم.
حالا دیگر بلند بلند گریه می کردم.
درد بدنم که از قلب دم مرگم نشات گرفته بود از طرفی،و درد به چشم دیدن خیانت شوهر عزیزم،پناهم،همه وجودم،همه کسم، از یک طرف دیگر تحملم را طاق کرده بود و داشت ذره ذره شیره جانم را می مکید!
به ماشینم رسیدم.
نفسی تازه کردم و سوارش شدم.
هنوز دنبالم می آمد.
در را بستم و سریع استارت زدم.
پارک را دور زد تا سمت ماشینش برود.
پایم را با خشم روی پدال فشردم و سمت خیابان گاز دادم.
ق
لبم دستانم را مغز استخوانم را سوزانده بود و درد و تپش های سنگینش نمی گذاشت حواسم را جمع کنم و درست رانندگی کنم!
با دیدن ماشین بزرگش پشت سرم،
تن آرام گرفته ام لرزید و باز سرعت زدم.
تند از من سبقت می گرفت تا چیزی را به من بگوید.
فریاد می کشید صبر کنم و شیشه را پایین بدهم اما من فقط گریه می کردم!
با آستین لباسم،چشم های خسته ام را پاک کردم.
لب های خشکیده ام می لرزیدند.
تمام تنم از درد، می سوخت!
دستم بی اختیار روی سیستم چرخید و صدای آهنگ را بالا بردم.
به قدری که صدای فریاد عشقم،
مرد خیانتکار زندگی ام را نشنوم!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane