روشنفکران
60.4K subscribers
51.4K photos
43.7K videos
2.39K files
8.58K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
رمان #حس_سیاه

#قسمت266
لبخندی مصلحتی زدم و سمت خیا
بان پیچیدم.
شال سبز رنگش را روی موهایش صاف کرد و به اطراف و خیابان های شلوغ و پر تردد زل زد.
-خیلی وقت بود آرایش نکرده بودی...الآن که می بینم خیلی قشنگ تر شدی!
مهربان پلک زد:
-مرسی که سعی می کنی با رفتارها و کارهات،آرومم کنی کیارش!
پایم را روی پدال گاز فشردم و سرعتم را رساندم از صد و پنجاه بالاتر وحتی تندترش کردم...
سیما که هم می ترسید و هم هیجان زده شده بود،سفت به صندلی چسبید و باخنده جیغ کشید.
دنده عقب گرفتم و برگشتم توی کوچه ای طویل نزدیکی بوستان آب وآتش!
خودم هم آرام می خندیدم و نفس نفس می زدم.
خوشحال بودم توانسته بودم آرامش کنم!
لبخندی زدم و طول خیابان را طی کردم این بار آرامتر!
-کجا بریم؟
-می ریم پل طبیعت یک شامی چیزی بستنی ای بخوریم برمی گردیم تا صبح توخیابون ها می پلکیم!
خندید:
-وای کیارش مرسی!
دیگر کامل همه چیز را فراموش کرده بود!
سعی کردم بغض لامصبم را قورت بدهم و پنجه های عذاب وجدانی که به گلویم چنگ می انداختند را بگیرم و از تمام زندگی ام بکنم و جایی رها کنم!
حفظ ظاهر کردم و با خنده باهاش حرف زدم.
اوهم لبخندی زده بود و دست در دست من،حریصانه به مردم زل زده بود.
قلبم آرام گرفته بود اما عذاب وجدان اینکه بارانم را هم همینجا آوردم،ماتم کرده بود.
هرچه می خواست برایش می خریدم و با لبخند ازش استقبال می کردم اما ذهنم جای دیگری بود...پیش بارانی که قبلا اینجا آمده بود و تفریحاتمان...ذهنم مرا رسوا کرده بود!
اما سیما ذوق زده،دست هایش را دور بازوهایم حلقه کرده بود و خوشحال مرا به این طرف وآن طرف می کشید.
اصلا چرا اینجا آمدم؟
چرا اینجارا پیشنهاد دادم؟
این همه جا...این همه پارک...ای خدا ! نفسم را بیرون دادم.
باهم از بالای پل،به ماشین ها وآدم هایش خیره می شدیم،مثل همان وقتی که با باران می آمدم!
نمی خواستم خوشحالی اش را خراب کنم چون اولین باری بود که اینقدر قشنگ می خندید و تندتند صحبت می کرد!
اما دلم می خواست دستش را بگیرم و جای دیگری بروم که خاطرات خودم و بارانم آنجا نباشد که دلم را هی بچلاند وهی بچلاند و هی بچلاند!
نشستیم توی ماشین.
از بس پیاده روی کرده بودیم کف پاهایمان درد گرفته بود.
در ها را بستیم.
شیشه پنجره را پایین دادم و سیگاری در آوردم.
سیما آرام گرفته بود. دست هایش دیگر نمی لرزیدند.
لبخندی به من زده بود و شالش را روی موهایش تنظیم می کرد:
-وای کیارش امشب عالی بود!
مرسی بابت شام و بستنی!
شانه هایم را جلوعقب کردم و به صندلی تکیه زدم:
-فقط تو آروم باش...آرامش داشته باش...جسم و روحت رو ازبین نبر...من هرشب می برمت با وجود خستگیم این ور اونور!
جفتمان آرام خندیدیم.
سیگار را با فندک روشن کردیم.
آرام دودش را بیرون فرستادم.
چنگی به موهایم زدم و از بغل نگاهش کردم.
-کجا می ری؟
دسته کیف کوچکش را روی بازوی لاغرش انداخت و به دیوار سنگی کنار خیابان بزرگ و شلوغ تکیه داد.
پیاده شدم و در را کوبیدم.
لبخندی مهربان با آن لب های کشیده و حجیم زد و با سبز های شفاف و خوشحالش براندازم کرد:
-بیا اینجا...
جلو رفتم و کتم را پوشیدم.
نگاهی از فاصله نزدیک به چشم هایم انداخت و زمزمه کرد:
-می خوامت کیارش...شدی تمام وجودم...شدی همه زندگیم...اگه قرار باشه با من نباشی خدا کنه بمیرم...مرگ رو به نبودن با تو ترجیح می دم...کیارش من!
انگشت اشاره اش را روی قفسه سینه ام کشید و با زیرکی بوسه ای سریع به زیر چانه زبرم زدم.
مات ومبهوت دستش را گرفتم و گوشه ی خلوتی کشیدم و به دیوار چسباندم:
-زشته جلوی مردم حالت خوبه؟
صبرکن بریم خونه...
چشم های درشتش زیر نور چراغ میان درخت ها برق می زدند.
باز شد همان موجود مارمولک زرنگ وحشی که داشت مرا با آن تیله های جذاب گیرا می خورد!
مستانه خندید:
-آخه از وجودت سیر نمی شم...
نمی تونم خودم رو کنترل کنم...
نزدیک تر شدم و عطرش زیر بینی ام زد.
آرایش قشنگش،وسوسه ام کرده بود.
آنقدر نزدیکش شدم که کامل به هم چسبیدیم.
سرش را به دیوار تکیه داد و لبخندی زد.
مهربانی مثل ستاره ای توی نگاهش درخشید.

#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
1