روشنفکران
85K subscribers
50K photos
42K videos
2.39K files
6.96K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت180 اما مگر من چه گناهی در حقش انجام داده بودم؟ حالا که برایم گل پرت کرده بود من هم برایش گل می انداختم... البته با گلدانش! عصبانیت و التماس اینجا کارساز نبود... باید با وحشی گری و خشونت پیش می رفتم...با غرور وجدیت! فکرکرده بود…
رمان #حس_سیاه

#قسمت181
پوزخندی از عصبانیت زدم و پایم را پایین انداختم.
-می لرزی؟
خواستی با من در نیفتی!
با یک انگشت حریرش را از دورتنش انداختم.
بازوهایش را بغل کرد و وحشت زده بلند شد.
جلو رفتم و دکمه های پیراهنم را باز کردم.
-نقشت اینجوری بود!؟
چی شد یاد کی افتادی؟ لابد عشق سابق داشتی توهم...آره؟
بعد تصمیم گرفتی تلافیش رو سر من بیچاره و زن بیچاره تر از خودم بیاری!
نه؟!
عقب عقب رفت و به دیوار چسبید.
موهایش باز شد:
-نه...من...دوستت داشتم!
تک خنده ای کردم و جلو تر رفتم.
-آره...من هم باور کردم!
خودم عکس هاتون رو دیدم...
خودم دیدم بغل یک پسره بودی...همه جای خونه هست عکس هاتون...
فکر کردی من خرم؟
نشونت می دم حالا عزیزم...وایسا!
ترس ولرزش توی چنگالم،
برایم لذت داشت!
به دنبالش روی تخت دویدم و کوبیدمش روی تخت...
کاش آن جیغ بنفش لعنتی را نمی کشید!
کاش باران جلوی چشمانم گریه نمی کرد!
کاش دیوانه نشده بودم!

*************

سرش را بالا آورد و توی آیینه سرویس به خودش خیره شد.
چشم های بی فروغ و بی حالش را بست.
آرایشش به طرز فجیعی روی صورتش پخش شده بود.
دست های لرزان و بیرنگش را مشت کرد و آب سرد به صورتش پاشید.
نگاهی به کبودی های وحشتناک و وسیع روی گردن و سینه اش انداخت و زمزمه کرد:
-لعنتی!
بلندتر گفت:
-لعنتی!
وفریاد کشید:
-لعنتی عوضی! وحشی آشغال!
خودش خواسته بود...نباید اجازه می داد یک مرد به این حد به عصبانیت برسد!
صورتش زردرنگ و نزار شده بود.
مخصوصا که نیازهایش راماه ها بود که سرکوب کرده بود...
نباید سربه سر کیارش می گذاشت!
موهای شاخ شاخش را با دودست گرفت و شانه کشید.
تنش لمس شده بود و نمی توانست تکان بخورد!
پاهاودستانش،تمام اجزای بدنش دردمی کرد!
یک درد زجر آور!
موهایش را کنار زد و از سرویس بیرون آمد.
سلانه سلانه وخسته به کمک در ودیوار خودش را به اتاقش رساند.
درش را باز کرد.
جای خالی کیارش،بالشت چروک،لباس های خودش که هر کدام گوشه ای افتاده بودند،موهای تنش را سیخ کرد!
دستش را به چارچوب گرفت تا نیفتد!
فکرکرد شبی که قراربود رویایی وزیبا به آخربرسد،این گونه وحشتناک و زجرآور تمام شده بود!
تخت بهم ریخته،حالش را خراب تر کرد.
روی تخت دراز کشید و پاهایش را توی شکمش جمع کرد.
قاب عکس امیرسام را مابین دستان لاغر زرد رنگش گرفت و به سینه اش فشرد.
موهای نرمش صورتش را پوشاندند.
درخود مچاله شد و زار زد...
اشک هایش گلوله گلوله روی روتختی می ریختند...
هم درد داشت وهم نمی توانست این تحقیر را روی خود تحمل کند!
امیرسام با او چگونه تا کرده بود؟
وحالا کیارش داشت چگونه تا می کرد؟!
آرام کلید انداختم ووارد خانه شدم.
در را بستم و گردن کشان جلو رفتم.
کفش هایم را درنیاوردم.
کتم را در آوردم و پرتاب کردم روی کاناپه و روی مبل لم دادم.
با دستانم صورتم را پوشاندم و محکم نفس کشیدم.
-به...سلام...آقا کیارش؟
لای چشمان خسته ام را باز کردم.
-سلام...
صادق پتویی که دورش پیچیده بود را باز کرد وخمیازه کشان گفت:
-چرا دیشب نیومدی منتظرت بودم؟!
پوزخند زدم و نگاهش کردم.
لبخندی مسخره روی لبم بود.
خیره خیره نگاهم کرد و تیشرتش را از شلوار گرمکن بالاپایینش بیرون آورد.
-چیزی شده؟
همچنان نگاهش کردم.
دست به سینه وساکت!
-حالت خوبه؟ چشم هات چرا قرمز شدن اینقدر...داری چی کار می کنی با خودت؟
سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم.
نفس عمیقی کشید و آمد دقیقا روبرویم نشست.
-می خوای بگی چته؟!
دیشب خونه خودت بودی یا خونه پدری؟
لای چشمانم را باز کردم و به سقف خیره شدم.
پوفی کشید و عصبی بلند شد.
-من می رم صبحونه بذارم...
قهوه می خوری؟
سرم را تکان دادم.

#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane