روشنفکران
80.9K subscribers
50.1K photos
42.2K videos
2.39K files
7K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت171 وزنه صدکیلویی سرم،چشمانم را سیاه کرد. دستی به میله های کنار تخت گرفتم و از جا پاشدم. روی رخت خواب نشستم و سرم را با دستانم فشردم. تازه متوجه سرمی که درون رگ دستم بود شدم. این جا...بیمارستان بود؟! لباس آبی رنگ بیمارستان تنم…
رمان #حس_سیاه

#قسمت172
مامان لبخندی زد اما من دلم مثل سیروسرکه می جوشید.
بابا از دکتر تشکر کرد و همراهش رفت.
مامان در را بست وکنارم نشست.
غمگین نگاهش کردم:
-پس...کیانوش کجاست؟
-خسته بود مادر خوابید...
نگفتیم بهش تو اینجایی ترسیدیم نگران بشه...همینجوریش حال وروزش خرابه!
آهی کشیدم و به دیوار سفید روبرویم زل زدم.
صدایم بم و گرفته تر شده بود.
چقدر دلم برای بچگی هایم تنگ شده بود!
آرام صدایش زدم.
کنارم نشست و من سرم را روی تخت،روی ران پایش گذاشتم.
-مامان...برام قصه بخون!
نفس مامان قطع شد.
دست هایش که لابه لای موهایم می چرخید توقف کرد.
-کیارش مامان؟
بچه شدی؟!
تلخندی زدم.
می خواستم به قول کیانوش همین امشب از غرورم کم کنم!
من جز عشقم،سلامتی ام،هیچی نبوده ونیستم!
قطره اشکی از گوشه چشمم روی پای مامان چکید.
چقدر تغییر کرده بودم!
چه کسی فکرش می کرد من روزی به این روز بیفتم؟
-کیارش...داری من رو می ترسونی مامانم...چی شده پسرم؟
مطمئنم همش قضیه باران نیست!
پلک هایم را برهم فشردم و درد چشمانم افزون شد!
-چیزیم نیست...فقط مثل وقت هایی که من هشت ساله بودم و باران سه ساله،واسم قصه بگو...
نذار لحظه ای احساس کنم تنها توی این وضعیت گیر افتادم!

***********

روبروی آیینه نشست و روسری اش را مرتب گره زد.
مانتوی دانتلش را مرتب کرد و تلفنش را برداشت.
پوزخندی به اسم آن وکیل غریبه زد و شماره را گرفت.
باچند بوق جواب داد.
همیشه این مرد عجول بود!
-الوجانم...
-سلام جناب زندی!
-سلام تویی؟
-امروزساعت چند تشریف میارین دادسرا؟
زندی ماگ نسکافه اش را روی لبه تراس گذاشت و به عابران خیابان روبرویش خندید:
-من نتونستم پرونده رو مطالعه کنم!
متاسفم خانم شکوهی!
سیما خندید و روی تخت نشست:
-مزخرف نگو جناب وکیل...
هرکی نشناستت من که می دونم چه آشغالی هستی!
-من اینجوریم و تو واون مرتیکه!
غیراز اینه؟
هیچ کس اندازه ما عهد شکنی نکرده در حق قانون!
حتی اون عموی بی شرفت!
سیما اخم ظریفی کرد و چکمه های سیاهش را پوشید.
-هی! مواظب حرف زدنت باش!
فکرنکن می تونی هرغلطی بکنی!
امروز تو دادگاه هر چی من بگم اعتراض نمی کنی!
حالیته که؟
زندی جفت دست هایش را لبه های تراس تکیه داد و بوی رز های گلدان بزرگ درون تراسش را بو کشید:
-ای به چشم...هرچه شما بفرمایین خانومی!
صدای خنده اش دل آسمان را شکافت و زمین خیس شد.
-چی شد؟
-هیچی بندوبساط رو برداشتم آوردم توی سالن...بارون گرفت!
سیما لبه تخت نشست و با نفرت زمزمه کرد:
-پاییز پاییز!
متنفرم از این فصل مزخرف!
همش بارون همش ابر!
زندی روبروی تلویزیون بزرگش نشست و خندان روی کاناپه لم داد:
-چرا؟
یاد امیرسام میندازتت؟
-خفه شو مهران!
-به چشم...هر چی شما بگی!
اما این فردین بی چاره چرا نباید بتونه یک وکیل خوب ودرستکار برای زن بیچاره اش پیدا کنه؟
یکی که عین ما سه تا عوضی نباشه؟ کی؟
سیما زیر ابرویش را خاراند:
-منظورت کیه از ما سه نفر؟
-من...تو...اون مرتیکه حیوون صفت!
کیارش فکرش هم نمی کنه همچین کسی داره بهش خیانت می کنه!
اگر بفهمه اول اون رو دار می زنه بعد من و تورو!
مرد جدی و عصبی ایه!
سیما خندید و کمی عطر به بدنش پاشید:
-اولش اون قدری کف می کنه که سر میره...ولی بعدش...
پوزخندی زد و سوزنی را به بادکنک گازی خوشرنگ کنار کمدش زد:
-نگاهش که می کنی از نصف لیوان کمتره!
مث...مثل قرص جوشان!
بالاخره مجبوره شرطم رو قبول کنه!
زندی بلند خندید:
-تو چقدر سنگدل و عوضی ای سیما!
سیما خندید و وارد آشپزخانه شد تا کمی چای دم کند.
-من هم اوایل اینجوری نبودم جناب زندی...زمونه بهم فهموند کجام و باید چه جوری رفتار کنم!

#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane