🕊 ...
🔖 #یادداشت_های_دلتنگی
هجوم ناگهان تنهایی در دقایق سخت، بی رحمانه ترین رفتار هستی با آدمهاست. دمی که - مثلا - با دردهای تنت یا زخم های روحت یا هردو تنها مانده ای، مثل کاغذی پاره در خودت مچاله شده ای، حوصله هیچ بنی بشری را نداری، و گذاشته ای غار تاریک خانه تو را ببلعد، همانطور که به عادت همیشه شیوه های مختلف مرگ و رها شدن از درد جاودانه را مرور می کنی، از طبقه بالا صدای جوانی بلند می شود که گیتار می زند و می خواند:
گفتی که دلتنگی نکن، آخ مگه میشه نازنین.
یادت می آید که اگر بمیری ، دردهایت تمام می شود اما خالق دلتنگی مرگباری می شوی برای کسانی که بعد از تو تنها می مانند. دلت نمیآید ...
بر شانه بی حس کاناپه می باری، و می گذاری تازیانه درد نوازشت کند، و همانطور که شب به تدریج بر شهر فرود می آید، صبر می کنی تا کسی یک گوشه شهر یادش بیاد برای شنیدن یک
"دوستت دارم" یک "من هستم، نترس"، یک "درست خواهد شد" با صدای او چقدر بیتابی ...
#حمید_سلیمی
@Roshanfkrane
🔖 #یادداشت_های_دلتنگی
هجوم ناگهان تنهایی در دقایق سخت، بی رحمانه ترین رفتار هستی با آدمهاست. دمی که - مثلا - با دردهای تنت یا زخم های روحت یا هردو تنها مانده ای، مثل کاغذی پاره در خودت مچاله شده ای، حوصله هیچ بنی بشری را نداری، و گذاشته ای غار تاریک خانه تو را ببلعد، همانطور که به عادت همیشه شیوه های مختلف مرگ و رها شدن از درد جاودانه را مرور می کنی، از طبقه بالا صدای جوانی بلند می شود که گیتار می زند و می خواند:
گفتی که دلتنگی نکن، آخ مگه میشه نازنین.
یادت می آید که اگر بمیری ، دردهایت تمام می شود اما خالق دلتنگی مرگباری می شوی برای کسانی که بعد از تو تنها می مانند. دلت نمیآید ...
بر شانه بی حس کاناپه می باری، و می گذاری تازیانه درد نوازشت کند، و همانطور که شب به تدریج بر شهر فرود می آید، صبر می کنی تا کسی یک گوشه شهر یادش بیاد برای شنیدن یک
"دوستت دارم" یک "من هستم، نترس"، یک "درست خواهد شد" با صدای او چقدر بیتابی ...
#حمید_سلیمی
@Roshanfkrane
Forwarded from اتچ بات
📑
#یادداشت
نگاهی
یا که لبخندی
فشار گرم دست دوست مانندی
و میبیند صدایی نیست
نور آشنایی نیست
این داستان تنهایی آدمهاست در دورانی که عصر ارتباطات نامیدیمش. در روزگاری که به سریعترین شکل و به راحتترین حالت میشود با آن سوی جهان ارتباط برقرار کرد، گفتگو کرد و دید و شنید. پس ما چه مرگمان است که از همیشه تنهاتریم، با ما چه شده است که جهانمان مملو از تنهایی تلخی شده که ثانیهها را از حرکت وامیدارد و ما را مچاله میکند با آنکه به هزار ابزار و هزار نام در جهانی سراسر مجازی گردش میکنیم. چه بر سر ما آمده که خودمان را تنها رها کردهایم بی هیچ دوستی با آنکه در گوشیهایمان نامها و لبخندهای بسیاری زندگی میکنند.
در این روزگار، ارتباطات جهان را به اندازه سلولی در زندانی کوچک کرده تا ما دلتنگتر شویم تا ما در جستجوی ناشناختهها گم نشویم تا ما در تنهایی بپوسیم.
در این دوران اما آمارها چون آینهای همه چیز را صادقانه به رویمان میآورند. مثلا انگلستان بعنوان کشوری که از نظر کیفیت زندگی در جهان شهره است وزیری برای امور تنهایی دارد و یک پنجم مردمانش احساس تنهایی میکنند. آری این اپیدمی خاموش چنان گلوی ما را گرفته است که حتا نمیگذارد بغضمان بشکند و ما را هر روز به اعماق خودمان پرت میکند.
اما آیا گریزی هست؟ آنان که همواره دستشان به نسخه نوشتن میرود میگویند: ورزش کنید با آنان که هم سلیقهاید بنشینید( البته نه در این جهان مجازی دور از هم) اگر نشد با حیوانات انس بگیرید و به دیگران خوبی کنید و چیزهای تازه را تجربه کنید.
#محمد_سرو
@Roshanfkrane
#یادداشت
نگاهی
یا که لبخندی
فشار گرم دست دوست مانندی
و میبیند صدایی نیست
نور آشنایی نیست
این داستان تنهایی آدمهاست در دورانی که عصر ارتباطات نامیدیمش. در روزگاری که به سریعترین شکل و به راحتترین حالت میشود با آن سوی جهان ارتباط برقرار کرد، گفتگو کرد و دید و شنید. پس ما چه مرگمان است که از همیشه تنهاتریم، با ما چه شده است که جهانمان مملو از تنهایی تلخی شده که ثانیهها را از حرکت وامیدارد و ما را مچاله میکند با آنکه به هزار ابزار و هزار نام در جهانی سراسر مجازی گردش میکنیم. چه بر سر ما آمده که خودمان را تنها رها کردهایم بی هیچ دوستی با آنکه در گوشیهایمان نامها و لبخندهای بسیاری زندگی میکنند.
در این روزگار، ارتباطات جهان را به اندازه سلولی در زندانی کوچک کرده تا ما دلتنگتر شویم تا ما در جستجوی ناشناختهها گم نشویم تا ما در تنهایی بپوسیم.
در این دوران اما آمارها چون آینهای همه چیز را صادقانه به رویمان میآورند. مثلا انگلستان بعنوان کشوری که از نظر کیفیت زندگی در جهان شهره است وزیری برای امور تنهایی دارد و یک پنجم مردمانش احساس تنهایی میکنند. آری این اپیدمی خاموش چنان گلوی ما را گرفته است که حتا نمیگذارد بغضمان بشکند و ما را هر روز به اعماق خودمان پرت میکند.
اما آیا گریزی هست؟ آنان که همواره دستشان به نسخه نوشتن میرود میگویند: ورزش کنید با آنان که هم سلیقهاید بنشینید( البته نه در این جهان مجازی دور از هم) اگر نشد با حیوانات انس بگیرید و به دیگران خوبی کنید و چیزهای تازه را تجربه کنید.
#محمد_سرو
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
#یادداشت_های_دلتنگی
#عشق
نمی دانم برايت گفته ام يا نه... كه هر سلام، ابتدای رنجی تازه است، خودخواسته و جانكاه. شروع داستانی نانوشته، که به نخستین پاسخ، بی آنکه بخواهی، پا می گیرد و قد میکشد خط به خط و بعد، آغاز ماجرای احوالپرسی های گاه وبیگاه است، غرق شدن در "خوبی؟" ها، "كجايی؟"ها، "چه می کنی؟"ها؛ و التهاب دانستن هزار پرسش نابهنگام كه در ذهنت نطفه می بندد. تغيير بی دليل واژه ها، از "شما" به "تو"، گويی كه آنسوی تمامی اين حكايت ها، يك آشنای هزار ساله نشسته است به گفتگو؛ و ناگزیری دویدن شوقی مبهم در رگهات. تکرار مداوم: "می شود زنگ بزنم؟"و بعد، دلشوره ی يكريز: " پس كی ببينمت؟"؛ كه چشم ها، دريچه های بی رحم ابتلايند، دستپاچگان نابلد، خدايان سيرناشدنی تمنا كه به هر چشيدنی، تشنه تر می شوند و محتاج تر؛ و اين ابتدای حادثهی دچار شدن است.
تفاوتی هم نمی كند كه كدام طرف ماجرا قرار گرفته ای كه دوست داشتن و دوست داشته شدن، هر دو، ايستادن ميان آتشند با پای برهنه، سر کشیدن شوكرانند به هنگام مستی، راه رفتن روی لبهی تيغند با چشم های بسته؛ و عشق، پایکوبی میان جهنم است گرداگردجنازه ی شعله ور آرامش. پا نهادن به وادی بی قراری و هراس و تمنا. رنجاندن ورنجیدن مداوم، بهانه های بی دليل كه تمامشان از سر دوری اند و دلتنگی و دل هايی به غايت نازك، كه می شكنند به اشاره ی سكوتی حتی.
و عشق، سراسر رنج است و هر سلام، ابتدای رنجی تازه. پس گوش هايت را بگير آدميزاد سرگردان، به روی هر غريبه ای كه دهان می گشايد به سلامی نو. تيغ هايت را نشان بده كاكتوس غمگين، و نترس از آنكه هيچ پرنده ای روی شاخه هايت، لانه نمی كند. كور باش و كر و صبور. چشم هايت را ببند و برای خودت لالايی بخوان و در روياهات، ببين كه صنوبر سرسبزی شده ای زير آفتاب ارديبهشت. بخواب شاخه ی محزون ريشه كرده در كوير، و از ياد نبر زخم های روی تنت را، که هر كدام شان، یادگار سلامی تازه بوده اند به نیت شفا. آرام بگير درخت سالخورده ی دشت متروك...
#ندا_کارگر
@Roshanfkrane
#عشق
نمی دانم برايت گفته ام يا نه... كه هر سلام، ابتدای رنجی تازه است، خودخواسته و جانكاه. شروع داستانی نانوشته، که به نخستین پاسخ، بی آنکه بخواهی، پا می گیرد و قد میکشد خط به خط و بعد، آغاز ماجرای احوالپرسی های گاه وبیگاه است، غرق شدن در "خوبی؟" ها، "كجايی؟"ها، "چه می کنی؟"ها؛ و التهاب دانستن هزار پرسش نابهنگام كه در ذهنت نطفه می بندد. تغيير بی دليل واژه ها، از "شما" به "تو"، گويی كه آنسوی تمامی اين حكايت ها، يك آشنای هزار ساله نشسته است به گفتگو؛ و ناگزیری دویدن شوقی مبهم در رگهات. تکرار مداوم: "می شود زنگ بزنم؟"و بعد، دلشوره ی يكريز: " پس كی ببينمت؟"؛ كه چشم ها، دريچه های بی رحم ابتلايند، دستپاچگان نابلد، خدايان سيرناشدنی تمنا كه به هر چشيدنی، تشنه تر می شوند و محتاج تر؛ و اين ابتدای حادثهی دچار شدن است.
تفاوتی هم نمی كند كه كدام طرف ماجرا قرار گرفته ای كه دوست داشتن و دوست داشته شدن، هر دو، ايستادن ميان آتشند با پای برهنه، سر کشیدن شوكرانند به هنگام مستی، راه رفتن روی لبهی تيغند با چشم های بسته؛ و عشق، پایکوبی میان جهنم است گرداگردجنازه ی شعله ور آرامش. پا نهادن به وادی بی قراری و هراس و تمنا. رنجاندن ورنجیدن مداوم، بهانه های بی دليل كه تمامشان از سر دوری اند و دلتنگی و دل هايی به غايت نازك، كه می شكنند به اشاره ی سكوتی حتی.
و عشق، سراسر رنج است و هر سلام، ابتدای رنجی تازه. پس گوش هايت را بگير آدميزاد سرگردان، به روی هر غريبه ای كه دهان می گشايد به سلامی نو. تيغ هايت را نشان بده كاكتوس غمگين، و نترس از آنكه هيچ پرنده ای روی شاخه هايت، لانه نمی كند. كور باش و كر و صبور. چشم هايت را ببند و برای خودت لالايی بخوان و در روياهات، ببين كه صنوبر سرسبزی شده ای زير آفتاب ارديبهشت. بخواب شاخه ی محزون ريشه كرده در كوير، و از ياد نبر زخم های روی تنت را، که هر كدام شان، یادگار سلامی تازه بوده اند به نیت شفا. آرام بگير درخت سالخورده ی دشت متروك...
#ندا_کارگر
@Roshanfkrane
🕊🍁
#یادداشت_های_دلتنگی
شب ها، صداها که تمام می شوند، می نشینم در تاریکی و به صدایت فکر می کنم. صدایت را فراموش کرده ام و دکتر گفته این ابتدای کنار آمدن با نبودن توست. مثل ابتدای پاییز. مثل ابتدای کنار آمدن با نفس نکشیدن. مثل ابتدای پذیرفتن امتداد دردناک تاریکی. به صدای تو فکر می کنم و در اتاقم باران می بارد و گوشه اتاق آدم برفی غمگینی به اولین نوازش خورشید آذر ماه فکر می کند که همانقدر که جانش را خواهد گرفت، گرمش هم خواهد کرد. به صدای تو فکر می کنم و گنجشک کوچکی روی سیم برق خودکشی می کند. صدای تو را فراموش کرده ام و این را دکتر نمی فهمد که وقتی صدای تو را فراموش کرده ام یعنی اسم خودم را از یاد برده ام، که اگر اسمم را با صدای تو به یاد نیاورم چه اهمیتی دارد مرا به چه اسمی صدا کنند؟ بگو صدایم کنند دیوانه، تبر، برکه، خرچنگ. من بی تو تمام اسمهای دنیا را نمی خواهم. خودم را نمی خواهم اگر صدایم نکنی. اصلا به چه درد خودم می خورم وقتی دوستم نداشته باشی؟
بعد، صبح می شود. صداها از پنجره خانه هجوم می آورند به معاشقه من و نبودن تو. روز می شود، با صراحت دردناکی که تمام نبودن ها را به رخ آدم می کشد، بی لبخند. بی تو به خیابان ها می روم، و تمام روز تمام صداها را نشنیده می گیرم، و به هر دوستت دارم تازه ای بی اعتنا می مانم، که طاقت جنون دوباره را ندارم.
تو نیستی، و من اسم کوچکم را از یاد برده ام. دکتر می گوید این ابتدای شفاست، و نمی داند من بدون این درد چقدر تنها خواهم ماند ...
#حمید_سلیمی
💟@Roshanfkrane
#یادداشت_های_دلتنگی
شب ها، صداها که تمام می شوند، می نشینم در تاریکی و به صدایت فکر می کنم. صدایت را فراموش کرده ام و دکتر گفته این ابتدای کنار آمدن با نبودن توست. مثل ابتدای پاییز. مثل ابتدای کنار آمدن با نفس نکشیدن. مثل ابتدای پذیرفتن امتداد دردناک تاریکی. به صدای تو فکر می کنم و در اتاقم باران می بارد و گوشه اتاق آدم برفی غمگینی به اولین نوازش خورشید آذر ماه فکر می کند که همانقدر که جانش را خواهد گرفت، گرمش هم خواهد کرد. به صدای تو فکر می کنم و گنجشک کوچکی روی سیم برق خودکشی می کند. صدای تو را فراموش کرده ام و این را دکتر نمی فهمد که وقتی صدای تو را فراموش کرده ام یعنی اسم خودم را از یاد برده ام، که اگر اسمم را با صدای تو به یاد نیاورم چه اهمیتی دارد مرا به چه اسمی صدا کنند؟ بگو صدایم کنند دیوانه، تبر، برکه، خرچنگ. من بی تو تمام اسمهای دنیا را نمی خواهم. خودم را نمی خواهم اگر صدایم نکنی. اصلا به چه درد خودم می خورم وقتی دوستم نداشته باشی؟
بعد، صبح می شود. صداها از پنجره خانه هجوم می آورند به معاشقه من و نبودن تو. روز می شود، با صراحت دردناکی که تمام نبودن ها را به رخ آدم می کشد، بی لبخند. بی تو به خیابان ها می روم، و تمام روز تمام صداها را نشنیده می گیرم، و به هر دوستت دارم تازه ای بی اعتنا می مانم، که طاقت جنون دوباره را ندارم.
تو نیستی، و من اسم کوچکم را از یاد برده ام. دکتر می گوید این ابتدای شفاست، و نمی داند من بدون این درد چقدر تنها خواهم ماند ...
#حمید_سلیمی
💟@Roshanfkrane
🕊🍁
🔖 #یادداشت_های_دلتنگی
عاشقانه نوشتن این روزها به چشمم عبث ترین کار دنیاست، بس که هر طرف را که نگاه می کنم شعله های نفرت برپاست. نه فقط بیرون و اطراف، که در دل من. بیش از هر وقتی بی ایمانم به معاشقه، و می ترسم از هر لرزه ای به هرکجای دل رنجور. و ترس های دنیا موریانه های سیاهند، افتاده به جان خانه پوسیده رابطه. دستهای نوازش گر به چشمم کاکتوس های تیغ دار مسمومند که پسِ ساده ترین واژه ها منفعت های بزرگ را می جویند.
نه که عشق مرده باشد، نه. راست است که گفته اند جهان اطرافت از درون تو شکل می گیرند، و درون من این روزها سیرک بزرگی برپاست که خرس تیرخورده غمگینی گوشه اش برای چند سیب کال ساعت ها با دامنی قرمز روی توپی بزرگ می رقصد، و تمام وقت نگاه می کند به ناخن های شکسته اما لاک زده پای چپش. پشت صحنه سیرک، دلقکی نشسته روبروی آینه، به خودش نگاه می کند و رد وقایع را بر پیشانی چروکیده می شمارد و لبخند می زند و اشکها آرایش صورتش را پاک می کنند، در سکوت. نه که عشق مرده باشد، نه. در من زلزله ای رخ داد و اهالی شهر را کشت.
فرار همیشه هم از هراس نزدیک شدن غریبه ای دلربا نیست. اصل رم کردن، ریشه در هراس جانکاهی دارد که حاصل خوب شناختن خودت است. ترس از صورت تکیده داخل آینه، که شرابخواره گمراهی است در میخانه چشم های هر کسی که شیرین بخندد. که خسته ایم از گریز بی وقفه، و خسته از هر نوازشی که تازیانه فراق شد، و خسته از هر "من فرق می کنم" دروغ، و خسته از مرگ بی وقت واژه کوچک و عمیق "درک"، و خسته از دره های عمیق دل. چراغ های رابطه تاریکند و چراغ های #چت روشن. عشق را #تایپ می کنیم، و یادمان رفته همان نهنگ های سرخوشی بودیم که صدای آوازمان اقیانوس را طی می کرد و می نشست به گوش یار. و میان همه آدمها دل به همان بستیم که دوستمان ندارد، که خوب می دانیم در این وادی لااقل خبری از رسیدن نیست، و کیست که نداند تنها فاصله امن است.
اگر کسی حال قبیله ما را پرسید، بگوئید یک نیمه شب پاییزی دلشان را بردند بستری کنند، و دیگر هرگز برنگشتند ...
خلاص./
#حمید_سلیمی
@Roshanfkrane
🔖 #یادداشت_های_دلتنگی
عاشقانه نوشتن این روزها به چشمم عبث ترین کار دنیاست، بس که هر طرف را که نگاه می کنم شعله های نفرت برپاست. نه فقط بیرون و اطراف، که در دل من. بیش از هر وقتی بی ایمانم به معاشقه، و می ترسم از هر لرزه ای به هرکجای دل رنجور. و ترس های دنیا موریانه های سیاهند، افتاده به جان خانه پوسیده رابطه. دستهای نوازش گر به چشمم کاکتوس های تیغ دار مسمومند که پسِ ساده ترین واژه ها منفعت های بزرگ را می جویند.
نه که عشق مرده باشد، نه. راست است که گفته اند جهان اطرافت از درون تو شکل می گیرند، و درون من این روزها سیرک بزرگی برپاست که خرس تیرخورده غمگینی گوشه اش برای چند سیب کال ساعت ها با دامنی قرمز روی توپی بزرگ می رقصد، و تمام وقت نگاه می کند به ناخن های شکسته اما لاک زده پای چپش. پشت صحنه سیرک، دلقکی نشسته روبروی آینه، به خودش نگاه می کند و رد وقایع را بر پیشانی چروکیده می شمارد و لبخند می زند و اشکها آرایش صورتش را پاک می کنند، در سکوت. نه که عشق مرده باشد، نه. در من زلزله ای رخ داد و اهالی شهر را کشت.
فرار همیشه هم از هراس نزدیک شدن غریبه ای دلربا نیست. اصل رم کردن، ریشه در هراس جانکاهی دارد که حاصل خوب شناختن خودت است. ترس از صورت تکیده داخل آینه، که شرابخواره گمراهی است در میخانه چشم های هر کسی که شیرین بخندد. که خسته ایم از گریز بی وقفه، و خسته از هر نوازشی که تازیانه فراق شد، و خسته از هر "من فرق می کنم" دروغ، و خسته از مرگ بی وقت واژه کوچک و عمیق "درک"، و خسته از دره های عمیق دل. چراغ های رابطه تاریکند و چراغ های #چت روشن. عشق را #تایپ می کنیم، و یادمان رفته همان نهنگ های سرخوشی بودیم که صدای آوازمان اقیانوس را طی می کرد و می نشست به گوش یار. و میان همه آدمها دل به همان بستیم که دوستمان ندارد، که خوب می دانیم در این وادی لااقل خبری از رسیدن نیست، و کیست که نداند تنها فاصله امن است.
اگر کسی حال قبیله ما را پرسید، بگوئید یک نیمه شب پاییزی دلشان را بردند بستری کنند، و دیگر هرگز برنگشتند ...
خلاص./
#حمید_سلیمی
@Roshanfkrane
🕊
🔖 #یادداشت_های_دلتنگی
و اما ، #دوری .
دوری شکل های مختلفی دارد ، که همه شان مزخرف و زشتند.
یک وقتی هست که دوری، فاصله جغرافیایی است. فکر کن تو و دلبر دو سر دنیا زندگی می کنید. تو این گوشه نقشه دنیایی، روزت را با فکرهای تلخ شروع کرده ای، دلبرت آن طرف دنیا برایت بوسه ای مجازی می فرستد و می گوید شب بخیر و می خوابد و تو می مانی و یک روز طولانیِ زشتِ سردِ بی صدای او .
یک وقتی هم هست که دوری، دوری دلهاست. تو دوستش داری و او بی اعتناست، یا برعکس. که چه دردی دارد تکاپوی ناامیدانه و یک نفره برای زنده کردن یا زنده نگه داشتن عشقی که انگار قرنهاست مرده و جنازه اش هم گوشه قبری به وسعت دو دل پوسیده.
یک شکلش هم دوری اجباری است. کسی را دوست داری که بر اساس قواعد مزخرف دنیای آدم بزرگها سهم تو نیست، و حتی فکر کردن به او هم ممنوع است. مثلا در مسیجی برایت می نویسد چه خوب که دوباره می نویسی، تو جانت پر می کشد که برایش بنویسی چه خوب که این همه بی تاب شراب بودن توام، ولی نباید. و می نویسی ممنون از شما. و می خوابی و خواب گرگ پیری را می بینی که تو را می درد و صورتش شبیه صورت خود توست.
می بینی؟ دوری شکلهای مختلفی دارد. می توانم تا صبح برایت بنویسم.
میان این همه تنوع عذاب، یک وقتی اما هست که مبتلا می شوی به عمیق ترین شکل دردِ دوری. یک روز روبروی آینه می ایستی، به خودت نگاه می کنی و کم کم درد در گوشه سمت چپ پیشانیت هار می شود، و تو را وادار می کند مرور کنی که چقدر دوری افتاده میان کسی که هستی، و کسی که دوست داشتی باشی. چه خاک سوخته بی برکتی می شود آینه ...
دوری شکلهای مختلفی دارد، که همه شان مزخرف و زشتند ...
#حمید_سلیمی
@Roshanfkrane
🔖 #یادداشت_های_دلتنگی
و اما ، #دوری .
دوری شکل های مختلفی دارد ، که همه شان مزخرف و زشتند.
یک وقتی هست که دوری، فاصله جغرافیایی است. فکر کن تو و دلبر دو سر دنیا زندگی می کنید. تو این گوشه نقشه دنیایی، روزت را با فکرهای تلخ شروع کرده ای، دلبرت آن طرف دنیا برایت بوسه ای مجازی می فرستد و می گوید شب بخیر و می خوابد و تو می مانی و یک روز طولانیِ زشتِ سردِ بی صدای او .
یک وقتی هم هست که دوری، دوری دلهاست. تو دوستش داری و او بی اعتناست، یا برعکس. که چه دردی دارد تکاپوی ناامیدانه و یک نفره برای زنده کردن یا زنده نگه داشتن عشقی که انگار قرنهاست مرده و جنازه اش هم گوشه قبری به وسعت دو دل پوسیده.
یک شکلش هم دوری اجباری است. کسی را دوست داری که بر اساس قواعد مزخرف دنیای آدم بزرگها سهم تو نیست، و حتی فکر کردن به او هم ممنوع است. مثلا در مسیجی برایت می نویسد چه خوب که دوباره می نویسی، تو جانت پر می کشد که برایش بنویسی چه خوب که این همه بی تاب شراب بودن توام، ولی نباید. و می نویسی ممنون از شما. و می خوابی و خواب گرگ پیری را می بینی که تو را می درد و صورتش شبیه صورت خود توست.
می بینی؟ دوری شکلهای مختلفی دارد. می توانم تا صبح برایت بنویسم.
میان این همه تنوع عذاب، یک وقتی اما هست که مبتلا می شوی به عمیق ترین شکل دردِ دوری. یک روز روبروی آینه می ایستی، به خودت نگاه می کنی و کم کم درد در گوشه سمت چپ پیشانیت هار می شود، و تو را وادار می کند مرور کنی که چقدر دوری افتاده میان کسی که هستی، و کسی که دوست داشتی باشی. چه خاک سوخته بی برکتی می شود آینه ...
دوری شکلهای مختلفی دارد، که همه شان مزخرف و زشتند ...
#حمید_سلیمی
@Roshanfkrane
#یادداشت_های_دلتنگی
#عشق
جان آدمی، نخست به مادر است که میپیچد زیرا که او ممد حیات کودک است پس بخشی از روح انسان همیشه نزد مادرش، معتکف میماند. بعدها با هر بار دلبستن عمیق-چه در رفاقت و چه در عشق- بخشی از جان آدمی گره میخورد به دیگران و آن دیگری حامل تصویری از روح تو میشود و روحت همانجا ساکن است که او حضور دارد و تو به آنجا تعلق داری که از آنِ اوست، به خانهاش. پس خانه تبدیل به تصویری متکثر میشود. تصویری چندگانه و چندجایی که مثلا از کوچه بنبستی در شهر کوچک زادگاهت سرچشمه میگیرد، به خیابانی باریک در تهران میرسد، به شهری ناشناخته در آلمان میرود و به قطعه زمینی عزیز در کردستان باز میگردد. جان تو به تمام آن آدمها و این مکانها پیچیده؛ آنها جانپیچ تو هستند، بخشهای هویتبخش روحت، قرارگاه و خانهات... بعد انگار ما مدام در حال سفر کردن در زمینیم تا این چندگانگی مقدس اما رنجبار را چاره کنیم، به یگانگی و یکپارچگی نخستین باز گردانیم و از نو متولد شویم. شبیه همان شعر لعنتی #محمود_درویش که میگفت:
"علی هذه الارض سیده الارض/ ام البدایات، ام النهایات"*
#امیرحسین_کامیار
*ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﺯﻣﲔ، ﺑﺎﻧﻮﻯ ﺳﺮﺯﻣینها
آﻏﺎﺯ ﺁﻏﺎﺯﻫﺎ، ﭘﺎﻳﺎﻥ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻫﺎ...
@Roshanfkrane
#یادداشت_های_دلتنگی
#عشق
جان آدمی، نخست به مادر است که میپیچد زیرا که او ممد حیات کودک است پس بخشی از روح انسان همیشه نزد مادرش، معتکف میماند. بعدها با هر بار دلبستن عمیق-چه در رفاقت و چه در عشق- بخشی از جان آدمی گره میخورد به دیگران و آن دیگری حامل تصویری از روح تو میشود و روحت همانجا ساکن است که او حضور دارد و تو به آنجا تعلق داری که از آنِ اوست، به خانهاش. پس خانه تبدیل به تصویری متکثر میشود. تصویری چندگانه و چندجایی که مثلا از کوچه بنبستی در شهر کوچک زادگاهت سرچشمه میگیرد، به خیابانی باریک در تهران میرسد، به شهری ناشناخته در آلمان میرود و به قطعه زمینی عزیز در کردستان باز میگردد. جان تو به تمام آن آدمها و این مکانها پیچیده؛ آنها جانپیچ تو هستند، بخشهای هویتبخش روحت، قرارگاه و خانهات... بعد انگار ما مدام در حال سفر کردن در زمینیم تا این چندگانگی مقدس اما رنجبار را چاره کنیم، به یگانگی و یکپارچگی نخستین باز گردانیم و از نو متولد شویم. شبیه همان شعر لعنتی #محمود_درویش که میگفت:
"علی هذه الارض سیده الارض/ ام البدایات، ام النهایات"*
#امیرحسین_کامیار
*ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﺯﻣﲔ، ﺑﺎﻧﻮﻯ ﺳﺮﺯﻣینها
آﻏﺎﺯ ﺁﻏﺎﺯﻫﺎ، ﭘﺎﻳﺎﻥ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻫﺎ...
@Roshanfkrane
🔖 #یادداشت_های_دلتنگی
هست ها که نیستند، نیست ها که هستند:
آن نیست ها. منجمدهای بیرون آمده از سردخانه های ذهن ما، که به بهانه ای بی ربط - عطری، آهنگی، تغییر فصلی- باز می گردند به کوچه های یاد و قدم می زنند و برگها زیر پایشان خش خش میکند و بیچاره میشویم از آوار آزار نبودنشان.
آن هست ها. آنها که کنار ما هستند، تن به تن و نفس به نفس. و آنقدر سرد که همیشه زمستانیم کنارشان، دریغ از برافروختن شعله ای کم جان، مگر به نیاز تن.
آخ، آن ها که هرگز ندیده ایم رویارو، و به جان دوست داریم. آنها که از دنیاشان جز به قدر عکسی - و شاید چند کلام هم صحبتی به برکت واژه های بیجان تایپی- هیچ نمی شناسیم و دلتنگ شان می شویم، آنها که در خواب های ما هم قدم نزده اند، آنها که گاه حتا هیچ نمی دانیم صدایشان چگونه است، آنها که خبر نداریم قبل از خواب یاد کدام خاطره بچگی می افتند، آنها که از روز و روزگارشان هیچ نمی دانیم، و بی رحمانه عزیزند. عزیزند. عزیز. آنقدر عزیز که لجمان می گیرد از خودمان و بازی مضحکمان. این چه آدابی است، دل دیوانه؟
زندگی هزار و یک شیوه داشت، و ما آن را برگزیدیم که آغوشهایمان را تیغ دار کرد و ناامن. دل سپردیم به قبل و بعد از روابط. یا از فراق آن که رفته نوشتیم، یا از حسرت آن که نخواهد آمد. و حیف که هیچکس نبود آن دقایق متیرک را بنویسد و بخواند، آن چند ساعت با هم بودن، آن چند دقیقهی امنِ آغوش را، آن خواستن متبرک توامان و دوسویه را. آن بوسه را که جهان را متوقف می کرد. بی ملال و درد و پیری و دوری....
مبتلای لب های سرد زنجیر، زندانیان فرتوتی بودیم در زندانی که یک سلول داشت، و یک زندانی.
بی هواخوری، بی ملاقاتی...
#حمید_سلیمی
@Roshanfkrane
هست ها که نیستند، نیست ها که هستند:
آن نیست ها. منجمدهای بیرون آمده از سردخانه های ذهن ما، که به بهانه ای بی ربط - عطری، آهنگی، تغییر فصلی- باز می گردند به کوچه های یاد و قدم می زنند و برگها زیر پایشان خش خش میکند و بیچاره میشویم از آوار آزار نبودنشان.
آن هست ها. آنها که کنار ما هستند، تن به تن و نفس به نفس. و آنقدر سرد که همیشه زمستانیم کنارشان، دریغ از برافروختن شعله ای کم جان، مگر به نیاز تن.
آخ، آن ها که هرگز ندیده ایم رویارو، و به جان دوست داریم. آنها که از دنیاشان جز به قدر عکسی - و شاید چند کلام هم صحبتی به برکت واژه های بیجان تایپی- هیچ نمی شناسیم و دلتنگ شان می شویم، آنها که در خواب های ما هم قدم نزده اند، آنها که گاه حتا هیچ نمی دانیم صدایشان چگونه است، آنها که خبر نداریم قبل از خواب یاد کدام خاطره بچگی می افتند، آنها که از روز و روزگارشان هیچ نمی دانیم، و بی رحمانه عزیزند. عزیزند. عزیز. آنقدر عزیز که لجمان می گیرد از خودمان و بازی مضحکمان. این چه آدابی است، دل دیوانه؟
زندگی هزار و یک شیوه داشت، و ما آن را برگزیدیم که آغوشهایمان را تیغ دار کرد و ناامن. دل سپردیم به قبل و بعد از روابط. یا از فراق آن که رفته نوشتیم، یا از حسرت آن که نخواهد آمد. و حیف که هیچکس نبود آن دقایق متیرک را بنویسد و بخواند، آن چند ساعت با هم بودن، آن چند دقیقهی امنِ آغوش را، آن خواستن متبرک توامان و دوسویه را. آن بوسه را که جهان را متوقف می کرد. بی ملال و درد و پیری و دوری....
مبتلای لب های سرد زنجیر، زندانیان فرتوتی بودیم در زندانی که یک سلول داشت، و یک زندانی.
بی هواخوری، بی ملاقاتی...
#حمید_سلیمی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یکبار دیگر از ته دل بر سر دنیا فریاد کشیدم. بعد دهانبندی به دهانم زدند، دستوپایم را بستند و به من چشمبند زدند. چندین بار به عقبوجلو رانده شدم. مرا سر پا کردند و با ضربه به زمین انداختند، این کار را هم چندین بار کردند، پاهایم را چنان کشیدند که از درد به بالا پریدم، مرا لحظهای به حال خود گذاشتند، اما بعد، برخلاف انتظارم، با چیزی تیز، اینجا و آنجا، هرجا که شد،
بر من زخم زدند ...
#یادداشت_ها
#فرانتس_کافکا
🎥اسب دوپا
🎬سمیرا مخملباف
@Roshanfkrane
بر من زخم زدند ...
#یادداشت_ها
#فرانتس_کافکا
🎥اسب دوپا
🎬سمیرا مخملباف
@Roshanfkrane
💬 #یادداشت_های_دلتنگی
روند ابتلا اينطوری است كه يك روز كشف میکنی يك نفر مهم ترين بخش زندگيت شده، و كشف میکنی مهم ترين بخش زندگی او نيستی، اما برايت مهم نيست. همين كه نگاهش كنی از دور، حال خودت و دلت خوب است.
ساكت و صبور نگاه می كنی، به او و به پيرشدن خودت.
بعد يك روز آدم محزون درون آينه می پرسد بس نيست؟ لبخند می زنی كه نه. هرگز بس نيست. علاقه ای واقعی ناگاه شروع میشود و هرگز پايان نمی يابد و در همه حال خورشيد مهربان ارديبهشت است وسط سينه ات.
علاقه گرم میتابد و مستت میکند، حتا اگر جنون و حسادت و عطش تباهت كنند..
#حميد_سليمی
@Roshanfkrane
💬 #یادداشت_های_دلتنگی
روند ابتلا اينطوری است كه يك روز كشف میکنی يك نفر مهم ترين بخش زندگيت شده، و كشف میکنی مهم ترين بخش زندگی او نيستی، اما برايت مهم نيست. همين كه نگاهش كنی از دور، حال خودت و دلت خوب است.
ساكت و صبور نگاه می كنی، به او و به پيرشدن خودت.
بعد يك روز آدم محزون درون آينه می پرسد بس نيست؟ لبخند می زنی كه نه. هرگز بس نيست. علاقه ای واقعی ناگاه شروع میشود و هرگز پايان نمی يابد و در همه حال خورشيد مهربان ارديبهشت است وسط سينه ات.
علاقه گرم میتابد و مستت میکند، حتا اگر جنون و حسادت و عطش تباهت كنند..
#حميد_سليمی
@Roshanfkrane