Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند قبل از #بیگ_بنگ چه بود⁉️
« #قسمت_دوم »
💥 #بیگ_بنگ :
🌌 شروع #فضا و #زمان❓
🎲 #تورم_کیهانی❓
💫 #جهان_چرخه_ای❓
🎬 این قسمت : #تورم_کیهانی
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
« #قسمت_دوم »
💥 #بیگ_بنگ :
🌌 شروع #فضا و #زمان❓
🎲 #تورم_کیهانی❓
💫 #جهان_چرخه_ای❓
🎬 این قسمت : #تورم_کیهانی
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند #جهانهای_موازی
#قسمت_دوم
💫 در ورای دور ترین ستاره
🌑 در ته یک سیاهچاله
💢 پنهان در ابعاد بزرگتر
✨ آیا جهانهای موازی وجود دارند؟
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
#قسمت_دوم
💫 در ورای دور ترین ستاره
🌑 در ته یک سیاهچاله
💢 پنهان در ابعاد بزرگتر
✨ آیا جهانهای موازی وجود دارند؟
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند "آیا جهان بیشتر از 3 بعد دارد❓"
#قسمت_دوم
دوبله
#ماده_تاریک
🚀 آیا سفر به درون ابعاد دیگر امکان پذیر است❓
#ابعاد2
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
#قسمت_دوم
دوبله
#ماده_تاریک
🚀 آیا سفر به درون ابعاد دیگر امکان پذیر است❓
#ابعاد2
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🐟 #مستند ماهی درون شما
مستند علمی
2⃣ #قسمت دوم : خزنده درون شما
🌱محتوا : #فرگشت و زیست شناسی
⚛ @Roshanfkrane ✍
#fish
مستند علمی
2⃣ #قسمت دوم : خزنده درون شما
🌱محتوا : #فرگشت و زیست شناسی
⚛ @Roshanfkrane ✍
#fish
#رمان #حس_سیاه
#قسمت_دوم
نگاهی به نیم رخ برادرم انداختم.
چشمهای درشت و فوق العادهی قهوه ای رنگش ، بسته بودند.
نمی خواستم پررو شود؛اما اگر قراربود بداند ، می گفتم که باآن ته ریش کوتاه وآن کت وشلوارشیکش،فرقی بامدل های خارجی ندارد!
همیشه همه می گفتند و من هم از بچگی می دانستم او از من زیباتر بود! برای همین بابا از من بیشتر دوستش داشت!
طبق معمول به پشتی صندلی تکیه زده بود وچشم هایش را بسته بود.
لب های خوش حالتش تکان خوردند:
-باران بزن سیستم رو!
دکمهی on را فشردم وتوی خیابان فرعی تاریکی پیچیدم.
صدای بلندحمیدعسگری
توی ماشین پیچید.آرنجم را لب پنجره قراردادم وشیشه را پایین دادم.
بادموهای بیرون ریخته ازشالم راپریشان کرد.
-دیوونه وارتورودوستت دارم
چه بی تکرارتورودوستت دارم
منکرمیشی عشق منوولی
چه بااصرارتورودوستت دارم
(دیوونه وار.حمیدعسگری)
لبخندی زدم وصدای ضبط رابالابردم.
چقدردیدن این ماشینهای روشن درباران برایم لذت داشت!
پنجره خیس شده بودوقطرات باران پی درپی به شیشه می کوبید.راهنما را زدم.
نمیدیدم.انگاردرعرض این نیم ساعت،سیل عظیمی از ابرهای آسمان باریدن گرفت!
نوربالا زدم. توی سراشیبی وحشتناکی افتادیم.
ماشین تکان محکمی خورد و بهنام باوحشت چشمهای قرمزش را بازکرد:چی شد؟
موهایم راکنار زدم.
شیشه را بالا دادم.
-عین سیل می مونه لعنتی...نمی تونم ببینم چیزی!
خیابان فرعی، کاملا تاریک و وهم انگیز بود.
-بزن کنارباران!
-ولم کن بهنام حواسم روپرت نکن تصادف می کنیم ها!
-بزن کنارمن سوارشم توهمینجوری باعینک نمیبینی الآنم که لنزگذاشتی...بخدامی کشیمون!حداقل...حداقل...صدای سیستم روبیارپایین!
سرم راباحرص فشردم:ساکت!
داریم نزدیک می شیم...
باران انگارقصد نداشت تمام شود.
خدا سد آسمان راشکسته بودوابرهاتمام دق ودلیشان راسرمردم این شهرخالی می کردند.
چندباردنده عوض کردم وبه زحمت تاقسمت اصلی جاده تالار راندم.
بهنام ترسیده بود.
چشمهایم رامحکم فشردم ودوباره بازکردم.تاری دیدم اولین قسمت نگاهم بود و بعدش....
صدای وحشتناک بوق بلندشد وماشین به جسم محکمی برخورد کرد. همه جا تار بود.
بالارفتن صدای جیغم به آسمان از درد باصدای ناله ی بهنام ورعدوبرق همزمان شد.
جوشش و داغی خون روی ابروی شکسته ام ، لغزیدتاروی استخوان چانه ام...قفسه سینه ام ودرنهایت آن لباس حریردوست داشتنی که تمام وقتم رابرای خریدش گذاشته بودم!
صداهادرهم گره می خوردندوبازمی شدند...گیج ومنگ، بادیدتار ، سرم رابالاگرفتم.
بی جان بالبهای چاک خورده ناله زدم:بهن...نا...مم...دا..دا..شی...
نتوانستم سرم رابرای دیدن برادر جوانم بچرخانم...ازدردبدن کوفته ام ، چشمهایم روی هم افتاد وبه بیهوشی عمیقی فرورفتم.
چشم های دردناکم رابازکردم.
دردوحشتناکی چشمانم رابه سیاهی دعوت کرد.
سر باند پیچی شده و سنگینم راروی بالشت نرم وسفید زیر سرم جابجاکردم.اولین چیزی که تار و نا واضح دیدم، سقف سفید ومانیتور پیشرفته ضربان قلبم بود.سرم وحشتناک دردمی کرد.
احساس میکردم وزنه ای صدکیلویی شده است که بایدبانهایت قدرت شاید بتوان تکانش داد!
دستهای لرزانم را بالا آوردم و به سرم کشیدم.
ضخامت باند وتوری که روی موهایم را پوشانده بود، نمایانگر فاجعه ای بود که سعی داشتم به یادش نیاورم!
روسری ام باز وآزاد بودو...
چشم هایم سخت می سوختند. به زحمت چند بار پلک زدم تابتوانم ببینم.
تارمی دیدم.سرم گیج می رفت.
درد اجزای صورتم را اسیرخودکرده بود.
علاوه برسرم،ابرویم هم شکسته بود.این را از لمس چندش آور زخمش با انگشتم فهمیدم.
لبهایم خشک شده بودند.سینه ام تیرمی کشید وآب دهانم رانمی توانستم حتی قورت بدهم.
حرارتی عجیب بدنم را تحرک بخشید.
چیزی یادم می آمد؟
من که بودم؟
باران اسدی!؟
دارای پدرومادرم...پدرومادری که شدیدا عاشق هم بودند!
صورت پدرم رابه یاد آوردم...
موهای لخت جوگندمی ای داشت که جذاب تر نشانش می داد امالب های کشیده وحجیمش دقیقا شکل لبهای چاک خورده ی من بود!
مادرم...مادرم...مادرم...آه! مادرم!
صورتی مهربان و پوستی گندمگون...
دخترعمویم،دوستانم،خاله ام و...
همه رابه یادآوردم.
اما انگار کسی را به یاد نمی آوردم!
کسی که با تمام اجزای بدنم و تک تک سلول هایم دوستش داشتم!
کسی که از نبودش ، خلا روحم عمیق تر می شد و حسابی می سوزاندم!
به مغزم فشارآوردم...کلافه نفس گرفتم.
قفسه سینه ام درد گرفت،به طوری که دردبی سابقه اش تمام بدنم رافرا گرفت.
پاهایم یخ کرده می لرزیدند.
من...من...من بیمارستان بودم؟!
ملحفه ی آبی رنگ را لای انگشتان بی حسم مشت کردم...
که بود آن کسی که هر چه فکر می کردوم یادش نمی آوردم؟
کم کم صداها واضح تر شدند وحالم بهتر شد...
ادامه_دارد...
هرشب ساعت 23منتظر باشید
@Roshanfkrane
#قسمت_دوم
نگاهی به نیم رخ برادرم انداختم.
چشمهای درشت و فوق العادهی قهوه ای رنگش ، بسته بودند.
نمی خواستم پررو شود؛اما اگر قراربود بداند ، می گفتم که باآن ته ریش کوتاه وآن کت وشلوارشیکش،فرقی بامدل های خارجی ندارد!
همیشه همه می گفتند و من هم از بچگی می دانستم او از من زیباتر بود! برای همین بابا از من بیشتر دوستش داشت!
طبق معمول به پشتی صندلی تکیه زده بود وچشم هایش را بسته بود.
لب های خوش حالتش تکان خوردند:
-باران بزن سیستم رو!
دکمهی on را فشردم وتوی خیابان فرعی تاریکی پیچیدم.
صدای بلندحمیدعسگری
توی ماشین پیچید.آرنجم را لب پنجره قراردادم وشیشه را پایین دادم.
بادموهای بیرون ریخته ازشالم راپریشان کرد.
-دیوونه وارتورودوستت دارم
چه بی تکرارتورودوستت دارم
منکرمیشی عشق منوولی
چه بااصرارتورودوستت دارم
(دیوونه وار.حمیدعسگری)
لبخندی زدم وصدای ضبط رابالابردم.
چقدردیدن این ماشینهای روشن درباران برایم لذت داشت!
پنجره خیس شده بودوقطرات باران پی درپی به شیشه می کوبید.راهنما را زدم.
نمیدیدم.انگاردرعرض این نیم ساعت،سیل عظیمی از ابرهای آسمان باریدن گرفت!
نوربالا زدم. توی سراشیبی وحشتناکی افتادیم.
ماشین تکان محکمی خورد و بهنام باوحشت چشمهای قرمزش را بازکرد:چی شد؟
موهایم راکنار زدم.
شیشه را بالا دادم.
-عین سیل می مونه لعنتی...نمی تونم ببینم چیزی!
خیابان فرعی، کاملا تاریک و وهم انگیز بود.
-بزن کنارباران!
-ولم کن بهنام حواسم روپرت نکن تصادف می کنیم ها!
-بزن کنارمن سوارشم توهمینجوری باعینک نمیبینی الآنم که لنزگذاشتی...بخدامی کشیمون!حداقل...حداقل...صدای سیستم روبیارپایین!
سرم راباحرص فشردم:ساکت!
داریم نزدیک می شیم...
باران انگارقصد نداشت تمام شود.
خدا سد آسمان راشکسته بودوابرهاتمام دق ودلیشان راسرمردم این شهرخالی می کردند.
چندباردنده عوض کردم وبه زحمت تاقسمت اصلی جاده تالار راندم.
بهنام ترسیده بود.
چشمهایم رامحکم فشردم ودوباره بازکردم.تاری دیدم اولین قسمت نگاهم بود و بعدش....
صدای وحشتناک بوق بلندشد وماشین به جسم محکمی برخورد کرد. همه جا تار بود.
بالارفتن صدای جیغم به آسمان از درد باصدای ناله ی بهنام ورعدوبرق همزمان شد.
جوشش و داغی خون روی ابروی شکسته ام ، لغزیدتاروی استخوان چانه ام...قفسه سینه ام ودرنهایت آن لباس حریردوست داشتنی که تمام وقتم رابرای خریدش گذاشته بودم!
صداهادرهم گره می خوردندوبازمی شدند...گیج ومنگ، بادیدتار ، سرم رابالاگرفتم.
بی جان بالبهای چاک خورده ناله زدم:بهن...نا...مم...دا..دا..شی...
نتوانستم سرم رابرای دیدن برادر جوانم بچرخانم...ازدردبدن کوفته ام ، چشمهایم روی هم افتاد وبه بیهوشی عمیقی فرورفتم.
چشم های دردناکم رابازکردم.
دردوحشتناکی چشمانم رابه سیاهی دعوت کرد.
سر باند پیچی شده و سنگینم راروی بالشت نرم وسفید زیر سرم جابجاکردم.اولین چیزی که تار و نا واضح دیدم، سقف سفید ومانیتور پیشرفته ضربان قلبم بود.سرم وحشتناک دردمی کرد.
احساس میکردم وزنه ای صدکیلویی شده است که بایدبانهایت قدرت شاید بتوان تکانش داد!
دستهای لرزانم را بالا آوردم و به سرم کشیدم.
ضخامت باند وتوری که روی موهایم را پوشانده بود، نمایانگر فاجعه ای بود که سعی داشتم به یادش نیاورم!
روسری ام باز وآزاد بودو...
چشم هایم سخت می سوختند. به زحمت چند بار پلک زدم تابتوانم ببینم.
تارمی دیدم.سرم گیج می رفت.
درد اجزای صورتم را اسیرخودکرده بود.
علاوه برسرم،ابرویم هم شکسته بود.این را از لمس چندش آور زخمش با انگشتم فهمیدم.
لبهایم خشک شده بودند.سینه ام تیرمی کشید وآب دهانم رانمی توانستم حتی قورت بدهم.
حرارتی عجیب بدنم را تحرک بخشید.
چیزی یادم می آمد؟
من که بودم؟
باران اسدی!؟
دارای پدرومادرم...پدرومادری که شدیدا عاشق هم بودند!
صورت پدرم رابه یاد آوردم...
موهای لخت جوگندمی ای داشت که جذاب تر نشانش می داد امالب های کشیده وحجیمش دقیقا شکل لبهای چاک خورده ی من بود!
مادرم...مادرم...مادرم...آه! مادرم!
صورتی مهربان و پوستی گندمگون...
دخترعمویم،دوستانم،خاله ام و...
همه رابه یادآوردم.
اما انگار کسی را به یاد نمی آوردم!
کسی که با تمام اجزای بدنم و تک تک سلول هایم دوستش داشتم!
کسی که از نبودش ، خلا روحم عمیق تر می شد و حسابی می سوزاندم!
به مغزم فشارآوردم...کلافه نفس گرفتم.
قفسه سینه ام درد گرفت،به طوری که دردبی سابقه اش تمام بدنم رافرا گرفت.
پاهایم یخ کرده می لرزیدند.
من...من...من بیمارستان بودم؟!
ملحفه ی آبی رنگ را لای انگشتان بی حسم مشت کردم...
که بود آن کسی که هر چه فکر می کردوم یادش نمی آوردم؟
کم کم صداها واضح تر شدند وحالم بهتر شد...
ادامه_دارد...
هرشب ساعت 23منتظر باشید
@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💥 #مستند جهان چگونه کار می کند؟
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل دوم
#قسمت دوم : #سیاهچالها
مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل دوم
#قسمت دوم : #سیاهچالها
مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💥 #مستند جهان چگونه کار می کند؟
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل دوم
#قسمت دوم : #طوفانهای_بزرگ_فضایی
مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل دوم
#قسمت دوم : #طوفانهای_بزرگ_فضایی
مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
@Roshanfkrane
سرنوشت جهان بعد از ما چه خواهد شد..
#قسمت_دوم
#اسرار_جهان #علمی #نجوم #جالب
ادامه دارد...
@Roshanfkrane
سرنوشت جهان بعد از ما چه خواهد شد..
#قسمت_دوم
#اسرار_جهان #علمی #نجوم #جالب
ادامه دارد...
@Roshanfkrane