روشنفکران
81.5K subscribers
49.9K photos
41.9K videos
2.39K files
6.92K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
رمان #حس_سیاه

#قسمت335
نمی توانم؟ نه... پس چکارش کنم این دل زبان نفهم را ؟
چگونه دستان سردم را گرم کنم؟
وقتی گرمایی که بهشان منتقل می کنم را نمی گیرند؟
آن ها انگشتان مردانه ی تو را می خواهند لعنتی! فقط و فقط تو!
می خواهند انگشت هایت لا به لایشان قفل شود...
پس بیا و انتظار این قلب دردمند را دوا کن!
بیا که سینه ام گرفته است...
بیا که می سوزم...بیا!
اگر آمدی و نشستی بر سر خاکم ، گله مند نشو...ببخشید این را می گویم ولی من زبان این قلب درد دیده را نمی فهمم!
نگاهم را در سکوت به عسلی هایش دوختم.
عسلی های روشنش ، لبریز از حرف بودند.
ناراحت و دلخور و خسته!
صد هزار حس متفاوت درون زیبایی شان ، در هم موج می خوردند.
چقدر قشنگ شده بود!
لب های سرخ و حجیم...
موهایی پشت گوش زده و پیچ خورده و لباسی زیبا...
با ناراحتی نگاهش کردم.
با جدیت و دلخوری!
حتی طرفش نرفتم.
اما او یک قدم نزدیکم شد.
تور قشنگش را باد در هوا رقصاند.
تنم زخمی نبود.
آراسته و مرتب روبرویش ایستاده بودم.
نگاه هر دومان خسته بود...غم زده بود!
لبخند محوی لب هایش را پوشاند.
دستش را طرفم دراز کرد.
هیچ حسی نداشتم.
فقط در سکوت و آرامش نگاهش کردم.
تمایل نداشتم دستش را بگیرم.
توی عمق تیله ی چشمانش خیره شدم.
صدای جیغی بلند شد.
سرم را گرداندم.
دور خودم چرخیدم و سرم را پایین انداختم.
صدای جیغ های مادرم بود انگار!
باران را دیدم.
این بار واقعی بود.
پشت شیشه بخش ایستاده بود و داشت بلند بلند گریه می کرد.
انگار درد داشت.
چهره اش را جمع کرده بود و به خودش می پیچید.
ورد زبانش اسمم بود.
صدای گریه نوزادی درون گوشم پیچید.
صداهای مختلف در هم گره می خوردند.
سرم درد گرفته بود.
قدرتی توانا دستم را بالا آورد و کف دست باران گذاشت.
باران مرا کشید و مجبور شدم سمتش بروم.
روبروی هم ایستادیم.
لبه های کتم را با دستان کشیده اش صاف کرد و توی عمق چشمانم خیره شد.
هیچ حرفی نزد.
فقط لبخندش پررنگ شد و محکم به تنم چسبید.
سرش را روی شانه ام فشرد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد.
عطر موهایش زد زیر بینی ام.
چانه ام را روی موهایش گذاشتم و آرام نوازش کردم.
همان طور در آغوش هم بودیم.
آستین کتم را طرف خودش کشید.
بوی عطرش در فضا پیچیده بود.
فضایی نامعلوم...نوری عجیب!
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
و تمام شد...در آرامش ، چشم هایم را بستم و وقتی باز کردم دیگر آن جا نبودم!
دریا را بغل کردم و از پله ها بالا رفتم.
باهر قدم ، تمامی اتفاقات این پنج ماه ، جلوی چشمانم ردیف شدند.
لباس دخترم را مرتب کردم و پشتش کوبیدم.
انگشتش را دور لثه هایش می چرخاند و با آن چشم های درشت کنجکاو طوسی ، به این طرف و آن طرف نگاه می کرد.
آب دهانش همیشه ی خدا آویزان شانه ام بود و مجلسی ترین لباس هایم را هم خیس می کرد!
آرام به کمرش کوبیدم تا آرام گیرد.
از آن روزهایی بود که کنجکاو شده بود و مدام دست و پا می زد و خیال خوابیدن نداشت!
شیرش را داده بودم.
وارد اتاقمان شدم. همه چیز کاملا مرتب و آماده بود.
دریا را روی پتویش روی تخت گذاشتم.
جیغ کوتاهی کشید و با خنده مشغول دست و پا زدن شد.
لبخند پهنی صورتم را پوشاند:
-چیه مامانی به چی نگاه می کنی؟
سرم را چرخاندم و جلوی آیینه ایستادم.
موهای رنگ کرده ام را که روی شانه هایم ریخته بودم ، کنار زدم و به صورت گرد و چشمان آرایش شده ام دقت کردم.
رژلب قرمز جیغ زدم ؛ همان رنگی که عشقم ، شوهرم ، تمام زندگی ام دوستش داشت!
لب هایم را به هم مالیدم.
لباس حریری کبودرنگم را صاف کشیدم و بعد از جلوی آیینه می رفتم.
باید کار را تمام می کردم.
از همه چیز خسته شده بودم.
حالا که از ب بسم الله تا آخرش را می دانستم و شوهرم سالم و صحیح همراه دخترکوچولویم ، کنارم بودند ، باید تنها این مشکل کوچک را از میان بر می داشتم.
دیگر جلسات مشاوره و روان کاوی فایده ای نداشت.
نفسم را آه مانند بیرون دادم و دور دریا پتو پیچیدم و به تراس رفتم.
آهی کشیدم و با غم از پشت شیشه نگاهش کردم.
باز همان کار هر روزه اش!
دستگیره در را پایین کشیدم و در را باز کردم.
مثل همیشه سرش را برنگرداند!
نیم رخش به من ، روی صندلی چوبی لم داده بود و یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود.
همان ژست مغرور و دلنشینی که وجودم را می لرزاند و دلم را مور مور می کرد!
همان طریق نشستنی که در شرکت برای چندمین بار دیده بودم و نفسم برایش می رفت!
محکم و سخت و جدی به روبرو خیره شده بود.

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22

@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت336
نمای روبرو ، شهر زیر پایمان بود.
کوچه ها و خیابان ها...درخت ها و...
تراس بهترین نقطه خانه طراحی شده بود.
کنار اتاق ها و به زیباترین شکل ممکن!
خانه جدیدمان را می گویم...
همانی که پدرم برایمان خرید.
خانه ای دوطبقه و دوبلکس با زیباترین نوع معماری و ساختمانی باشکوه در بالاترین نقطه ی شهر!
آرام...حداقل آرام تر و پر آرامش تر از آن آپارتمان نحس کذایی!
به روبرو خیره شده بود.
مثل همیشه زیرسیگاری کریستال زیر دستش روی میز چوبی و یک نخ سیگار که با جدیت و تعمق ، به آن پک می زد و از آن کام می گرفت.
دود دهان و بینی اش را بیرون فرستاد و بعد دقایقی که صدای دریا بلند شد ، برگشت و کوتاه و سرد نگاهم کرد.
سردی تیله های طوسی و کدرش ، دلم را آتش می زدند.
سرم را پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
پاهایم را جفت کنار هم گذاشتم و سمت کیارش ، درست روبروی نیم رخش ، روی صندلی نشستم و پتوی دور دریا را باز کردم و اورا روی ران های پاهایم گذاشتم.
کوچک و ریزه میزه بود و بغل کردن و استحمام و خواباندنش هم راحت!
سرم را بالا گرفتم و به همان جایی که خیره شده بود ، زل زدم.
خورشید داشت غروب می کرد.
آسمان پاییزی بدجور گرفته بود.
تازه چهارم پنجم مهر بود.
از آن تابستان لعنتی خارج شده بودیم.
یک سال تمام گذشته بود...یک سال و نیم ، دوسال...دقیق نمی دانستم.
فقط می دانستم تمام تلخی ها تمام شده بود.
پدر کیارش را آزاد کرده بودند.
روابط خانوادگی مان مانند قبل شده بود و حرف فامیل هم خوابیده بود.
من سالم بودم.
دیگر آرامش داشتم!
قلبم سالم بود...دیگر از ضربان تندش نمی هراسیدم...دیگر با هر درد و سوزشی که تنم را بی حال و سرد می کرد ، پی قرص و دارو نمی دویدم و با خودم می گفتم: سلامتی عجب نعمت بزرگیست!
دریا هم سالم بود.
آن اوایل کمی سرفه می کرد ولی مشکل جسمانی نداشت.
دخترم روز به روز بزرگتر می شد.
چشم های قشنگ و طوسی اش به کیارشم رفته بود.
می بوسیدمش ، می خندیدم ، ذوق می کردم و عطر تنش را به ریه می کشیدم.
دخترم بود ، پاره ی تنم بود!
از صدای خنده ها و عطسه های نمکی اش ، دلم ضعف می رفت.
ولی چیزی که آزارم می داد ، حال خراب کیارش بود.
پنج ماه تمام از حادثه آن کتک ها و کارخانه متروک لعنتی می گذشت.
می دانستم چه شده بود...
تا دو ماه با پلیس بودیم.
یک پایمان اداره آگاهی و پای دیگرمان خانه و پای دیگرمان بیمارستان!
کیارش تا سه هفته بیمارستان بود.
ضربات و جراحات آنقدر عمیق بودند که تا سه روز اول نمی توانست از روی تخت بلند شود!
داروهایش را دادیم.
وضعیت ریه هایش خیلی بهتر شدند.
سرم را چرخاندم و با عشق به نیم رخ نفسگیر و جذاب مرد بزرگ زندگی ام ،
زل زدم.
در هلال کمرنگی از نور خورشید ، طوسی های تیره و خسته چشمانش می درخشیدند.
هنوز هم رد های کمرنگی از زخم ها و بریدگی های صورتش بود.
گچ دستش را هم باز کرده بودیم.
از همان روز خلاص

شدنش از کارخانه و آن ماجرای تلخ و زجرآور ، یک کلمه هم حرف نزده بود.
مگر می شد چندین ماه دهان کسی باز نشود؟
او این گونه بود.
صحنه های کشته شدن وکیل علیرضا و حسنا ، همان بی وجدانی که زندگی مان را از هم پاشید وسیما شکوهی از ذهنش پاک نمی شدند.

افتادن مهران راهم دیده بود.
خیلی سخت است با دو چشم خود کشته شدن یک انسان را ببینی و دم نزنی!
یاد آن شکنجه های وحشتناک و زخم های بی شمار بدنش ، همان بدنی که عطرش مامن آرامش و حال خوب من بود ، یاد دست های زخمی و تیر شانه اش ، یاد حرف های بین ابهری و مهران و خودش ، یاد کارهای پدرش در گذشته و و و...رهایش نمی کردند.
مدام پلک های چشمانش می پریدند.
از آن مرد احساسی دوست داشتنی ،
تکه سنگی ساخته شده بود به عنوان انسان!
شب ها زود می خوابید و صبح ها دیر بیدار می شد.
از کار در شرکت و کارخانه متنفر بود و کار جدیدی که پیدا کرده بود ، اداره کردن نمایشگاه ماشینی بود که همراه دوستش ، آن جا را می چرخاندند.
درآمدش بد نبود.

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت337
کار می کرد و دل به کارش می داد.
اما یک کلمه حرف نمی زد.
لب هایش همیشه بسته بود.
حسرت شنیدن صدای مردانه اش ، قلبم را تکه تکه کرده بود.
داروهای رنگاوارنگ آرام بخش و خوابش توی کشوی اتاق خوابمان ، تنم را آن شبی لرزاند که فهمیدم توی کابوس هایش ، دست و پا می زد و خیس عرق می شد و از جا می پرید.
از رفتن به روانشناس و مشاوره متنفر بود.
نمی توانستیم اجبارش کنیم...
آب شدنش را به چشم می دیدم و می سوختم. نمی دانستم باید چه کار کنم همه چیز را فراموش کند!
سیما را فراموش نمی کرد.
چشم های سبز نیمه بازش موقع جان دادن ، تنش را به رعشه می انداخت.
رسما داشت جنون می گرفت.
از عموی بزرگ مادرم تا خود پدر و مادر من و خودش و کیانوش و تمام جد وآبادمان ساعت ها با او صحبت کرده بودند.
اما فقط با بی تفاوتی و سردی سرش را تکان می داد و بعد بلند می شد و می رفت.
از وحشت اینکه خود کشی کند ، شب ها خواب و آرام و قرار نداشتم!
دریا را دوست داشت.
فقط وقتی که با موهای بورش بازی می کرد و در آغوشش می گرفت ، لبخند ضعیف خیلی کمرنگی لبش را می پوشاند و بعد همان را هم می خورد.
از بس بغض هایش را قورت داده بود ، اشک هم در تیله هایش خشکیده بود.
از هزار روانشناس پرسیده بودم دوای درد شوهرم چیست ؟
و آن ها جواب داده بودند باید اشک بریزد...قدم بزند...و...
ولی او فقط نگاه می کرد.
نگاه های مهربان و گرمش...آخ که دلم برایشان می سوخت و جلز و ولز می کرد!
حالا با دو چشم به همان زیبایی و درشتی ، اما سرد و بی حالت...
حالت چهره بی تفاوت و اخم های همیشه در هم کشیده و لب های به هم قفل شده...
صد بار ، صد بار دخترم را خواباندم و تا پای رابطه پیش رفتم ولی او خواب را ترجیح می داد.
از آن نگاه های گرما بخش و عاشقانه اش به اجزای صورتم ، چیزی نمانده بود.
هر چه بود سردی بود و بی تفاوتی!
اما به خودش می رسید.
و این برایم عجیب بود!
کت و شلوار می پوشید ، تیپ رسمی ، تیپ راحتی ، اسپرت و...
حمام ، عطر و شانه موهایش همه چیز طبق نظم بود.
اما نمی خندید...لذت نمی برد...لبخند کوچک هم حتی نمی زد و از همه این ها وحشتناک تر ، دلش پیر شده بود!
قلبش سخت و سرد شده بود!
حالا با چهره ای آرایش شده و با عطری که همیشه دوستش داشت ، روبرویش نشسته بودم.
امشب باید حجت را بر او تمام می کردم.
حالا که خدا خواسته بود با آن اوضاع وخیم فیزیکی اش ، زنده و سالم بماند و برای من و دخترش سایه سر باشد ،
نمی گذاشتم خودش را از بین ببرد.
تقریبا همه چیز تمام شده بود.
فقط همین یک مشکل را داشتیم.
دیگر بریده بودم از جواب ندادن ها و بی مهری هایش!
یک عادت مزخرفی هم که پیدا کرده بود ، زود عصبانی می شد و واکنشش در آن زمان ، ترک آن محیط بود.
هر وقت از نصایح بی اندازه مادرش خسته می شد ، بلند می شد و بی حرف از در بیرون می رفت.
او از همه ما سالم تر بود.
فقط آن صحنه ها را به چشم دیده بود.
همان هایی که اگر ما دیده بودیم ، قطعا از آن حجم عذاب جان می دادیم.
کیارش سیما را دوست داشت.
بهش حسودی نمی کردم...
چون می دانستم چقدر به همسرم در نبود من محبت می ورزید و در تمام بی کسی ها پناهش بود!
نمی توانست قبول کند به چه بی رحمی و نامردی تمامی کشتنش!
مهران کشته بود...بر اساس جنون آنی!
همان چیزی که توی دادگاه ها بر علیه موکلانش استفاده می کرد و خودش هم به این شیوه آدم کشته بود.
اگر زنده می ماند ، حالا پشت میله های زندان بود!
نفس عمیقی گرفتم و نگاه تارم را به دخترم دوختم.
چشم هایش را بست و آرام به خواب رفت.
بوسه ای به پیشانی نرمش زدم و بلند شدم.
باید باهاش حرف می زدم.
داشت دیوانه ام می کرد.
باید حتما کاری می کردم تا از این وضعیت لعنتی خارج شود!
دریا را بردم روی تخت خواباندم و پتو روی تنه ظریفش کشیدم.
در اتاق را نیمه باز گذاشتم و چراغ ها را خاموش کردم.
باز وارد تراس شدم.
این بار ، با پتویی مسافرتی و خوشرنگ.
لباس های کیارش از آن روز طیف سیاه و نقره ای و سفید داشتند.
دلم برای آن رنگ های امروزی دوست داشتنی تنگ شده بود.
پتو را روی دوشش انداختم.
سیگار چندمش بود؟
توی زیر سیگاری فشارش داد و بعد آرام پتو را با دستانش گرفت و تا روی تنه اش کشید.
باز نفس گرفت و به شهر نامرد

خیره شد.
لبخند تلخی زدم و کنارش ایستادم.
خم شدم روی صورتش:
-چایی واست بیارم ؟
جواب نداد.
سرش را بالا انداخت و باز با جدیت به همان ویوی روبرو خیره شد.

ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت338
آب دهانم را قورت دادم و نفسم را لرزان بیرون دادم.
-ببین...ببین...کیا...رش...باید...ب...باهم حرف...بزنیم...اوکی؟!
پوزخندی گوشه لبش را بالا برد.
بلند شد و از کنارم رد شد.
اسپیکرم را روشن کردم و روی میز گذاشتم و با دست هایی لرزان ، همانی را پلی کردم که باعث شد بایستد و یک دستش را با حرص مشت کند!
برد آرامه دلم
یار دلارام کو
آن که آرام برد
از دلم آرام کو
آن که آرام برد
عشق من و جان کو
آن که عاشقش شدم
جانان جانان کو؟

دست دیگرش را از روی دستگیره انداخت و برگشت.
نفس نفس می زد.
زل زد توی چشم های ناراحت و دلخورم و نگاهم کرد.
روی صندلی نشستم و انگشت دست هایم را در هم قفل کردم و روی میز گذاشتم.
دیگر واقعا بریده بودم!
با پایم روی زمین ضرب گرفتم و به چشم هایش خیره شدم.
وای که چقدر در دلم آشوب به پا کردند!
همان نگاه جدی و خسته و نفسگیرش!
سعی کردم لرزش صدای لعنتی ام را کنترل کنم.
باید مثل یک آدم عاقل با او صحبت می کردم.
پس احساسی ودیوانه وار رفتار کردن ، فقط خشم و عصبانیتش را بیشتر می کرد!
بی حوصله پاهایش را تکان داد و بی میل آمد و روبرویم نشست منتها یک دستش را پشت صندلی برد و پای راستش را روی پای چپش انداخت.
سرش را تکان داد و با فکی منقبض شده به صورتم زل زد.
یعنی شروع کن!
مات مانده بودم.
چند مرتبه نفس عمیق کشیدم و بعد با ملایمت نگاهش کردم.
بعضی وقت ها واقعا باورم نمی شد او همان کیارشی باشد که مدام بغلم می کرد و می بوسیدم و سرم را روی شانه هایش می گذاشتم!
سردی نگاهش برای بار هزار و یکم قلبم را شکست.
صدای اسپیکر را کم کردم و به صورتش نگاهی انداختم.
دستم را به موهایم بند کردم و به آرامی گفتم:
-ببین کیارش...می دونم شاید...شاید حرف هام واست تکراری باشه و علاقه ای به شنیدنشون نداشته باشی...
امابدون من دارم کم کم از این وضعیت خسته می شم...
تو همه عمر و زندگی منی...من با تمام وجودم دوستت دارم...یعنی عاشقت بودم...از همون زمان بچگی هامون...
یاد...یادته می اومدی دنبالم ؟
اخم هات رو اینطوری می کردی و همه همکلاسی هام می خندیدن...بعضی هام حسادت می کردن و می گفتن عجب فامیل خوش استایلی دارین!
من هم ذوق می کردم...
باورت می شه چند بار از خدا خواستمت ؟
پوزخند زد.
لبخندم محو شد. چرا پوزخند زد؟
ناراحت دست های سردم را پیش بردم تا به دست های سخت و زخمی اش رسیدم.
انگشت هایم را ناگهانی بین انگشت های دستش قفل کردم.
دست هایش داغ داغ بودند.
جوری که کف دستم آتش گرفت انگار!
-می دونم چیا کشیدی...چیا دیدی...همش هم به خاطر عشق به من لعنتی بود...اگر من اون جنون رو نمی گرفتم ، اگر مریض روانی نمی شدم ، اگر نظارت پدر ومادرم بیشتر روی کارهام بود ، اگر اون ها رو نمی کشتم الآن این جا نبودیم آقای من!
پلک هایم را محکم بر هم فشردم و سرم را بالا گرفتم تا توی چشم هایش نگاه کنم.
چشمانش هنوز حس خاصی نداشتند.
اما دستانش آرام گرفته بودند و اسیر انگشتان دستم بودند.
ریتم نفس کشیدنش هم طبیعی شده بود و دیگر عصبانی نبود!
آخ که کاش برای هر شماره از نفس هایش ، خودم را فدایش می کردم!
کاش می فهمید چقدر دوستش داشتم...حتی با آن همه ماجرا و رنج و بدبختی!
-ببین...تو عشق منی...من دوستت دارم...ما...ما...ا...الآن..
ب...بچه داریم! من مادرم و تو...پدر!
دختر کوچولو داریم...
شنیدم وقتی من تو کما بودم ، مدام پشت شیشه بخش وایمیسادی نگاهم می کردی...یادته تصادفم رو؟
اون هم می دونم...فکر نکن خبر ندارم...تو همیشه و در همه حال کنارم بودی...همیشه حست می کردم...می دونستم چقدر منو می خوای...ولی حالا چی ؟
نتوانستم خودم را کنترل کنم.
آخر قطره اشک از سد چشم راستم بیرون زد و بعد سقوط کرد.
-حرف هایی که بهم می زدی توگوشمه...یادمه چند بارگفتی دووم بیار...دووم بیار بچه رو ببینیم...مادر شدی باران به هوش بیا...بس نیست این همه خوابیدن ؟
همه این ها رو یادمه...همه رو یادمه...
همه جا می دیدمت...من عاشقت بودم...عاشق که نه...دیوونت بودم!
الآن هم هستم...می دونم سختی کشیدی...من هم سختی کشیدم...بعد از مرگ بهنام دلم مرد...شدم حال الآن تو!
نتونستم باهاش کنار بیام...زدم دو تا آدم بی گناه رو کشتم...هنوز هم دارم تاوان می دم...می بینی ؟!

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت339
پیشانی اش را خاراند و دوباره دستم را گرفت.
این بار خودش انگشتان سردم را فشرد و من لبخند تلخی بر لب نشاندم.
به پهنای صورتم اشک می ریختم.
حالا بحث ، بحث یکی دو قطره نبود!
-رفتم زندان...محیط اون جا افتضاح بود...برگشتم و نمی دونستم در ازای چه شرط کثیفی آزادم کردین...
اومدم بیرون ولی تو دستپاچه بودی...حواست پرت بود...خسته بودی...انگار از خیانت به من کلافه بودی و عذاب وجدان داشتی....
دعواهات باهام بالا گرفت...رفتم خونه خودمون...چندین شب نیومدی...یک بار دست روم بلند کردی...
یک دستش را از زیر دستم بیرون کشید و عصبی روی ران پایش مشت کرد.
خیره به دستش زمزمه کردم:
-یادت میاد؟
چشمانش غم دار شدند.
قشنگ حالت

ناراحتی شان را درک می کردم.
آخر از جنس تنهایی ها و غم های خودم بودند!
-من هم رفتم...داشتم باز دیوونه می شدم...همش کنارخودم داشتمت...حست می کردم...چند بار توهم زدم لابد اومدی تو اتاقم...ولی نبودی...همون موقع که از لحاظ کاری و آزار های مهران عاصی شده بودی!
زنگ زدی بهم خبر دادی...خوشحال شدم...همون موقع فهمیدم حامله ام...
همون شبی که داشتم خودم رو می کشتم و تو نجاتم دادی و تا صبح کنارم خوابیدی...از همون شب!
و بعد خواستم بهت بگم...تو درگیر بودی...سیما رو آوردی خونه و من نمی دونستم...
از دوره و مرورخاطرات ، دست دیگرش را از زیر دستم بیرون آورد و با آن دستش هم صورتش را قاب گرفت.
چنگی آشفته به موهای بلند و دلفریبش زد.
-اون شب اومدم جواب آزمایشم رو نشونت بدم...کلی شام پختم و آرایش کردم...

اما...اما حواست نبود...خواب بودی انگار...رفته بودی با سیما شام بیرون و من منتظرت بودم...
مهران پیامک زد کجایی و داری چی کار می کنی...من هم ماشین رو برداشتم و اومدم اونجا...وقتی دیدم خم شدی رو اون دختره و داری چی کار می کنی ،
می خواستم بمیرم!
خ...خب...بهم حق بده...دوستت داشتم!
فقط فرارکردم...فقط فرارکردم...گریه کردم...گریه کردی...اومدی دنبالم و من افتادم...جون تو پاهام نمونده بود...
یک درد شدید تنم رو گرفت و بعد هم یادم نیست چی شد...
لبخند تلخی زد.
-من هم داشتم سکته می کردم...
همونجوری مات و مبهوت مونده بودم...دویدم تو ماشینم نشستم.
حال خودم...اص...اصلا یادم نیست...
لبخند کوچکم ، وسیع شد و لب هایم را قوس داد.
داشتند ته دلم قند آب می کردند!
میان اشک خندیدم!
کابوس بود یا رویا ؟ شروع کرد به حرف زدن...شرو...وای خدا!
-رفتی تو کما و من اون شب که فهمیدم حامله بودی تا صبح گریه کردم و سیگار کشیدم...
ت...تو می دونی با من...چی...چی کار کردی ؟
لبخندم را حفظ کردم.
داشتم از خوش حالی بال در می آوردم!
کاش پرواز می کردم...کاش تمام خیابان های تهران را می دویدم!
بی اختیار جفت دست هایش را گرفتم و مشت کردم و سمت خودم کشیدم و محکم بوسیدم.
اولین قطره اشکش بعد ازپنج ماه تمام جاری شد.
نگاهش حرارت گرفت.
فقط من توانستم یخ نگاهش را بشکنم!
نفس نفس می زدم. از شدت عشق ، هیجان و شگفتی!
ولی صدایش خیلی گرفته بود...
خیلی زیاد!
-هرروز می رفتم شرکت و به زندگی متلاشی شده ام فکر می کردم...
تا اون روز که فهمیدم اسناد و مدارک بابا نیستن و تو هم عمل داری...
داشتم با اهدا قلب آرامش می گرفتم که با ناپدید شدن سیما...
سرش را روی میز کوبید و بلند گریه کرد.
به تندی بلند شدم و کنارش رفتم.
پشتش ایستادم:
-نکن این کار رو کیارش...تموم شد...به خدا همه چی تموم شد!
دست های لرزانم را از کمرش گرفتم و بالا بردم تا روی شانه های عضلانی اش رساندم و بعد محکم از پشت بغلش کردم.
به موهایش بوسه زدم.
عطر موهایش زیر بینی ام پیچید و مستم کرد.
چشم هایم را بستم و دست هایم را از دور شانه هایش باز کردم.
دست هایم را پایین تر آورد و گذاشت روی قفسه سینه اش.
خجالت زده شدم.
اشک هایم را شتاب زده و دستپاچه پاک کردم.
-چی...کار می کنی؟
-حسش می کنی؟
لبخندم را وسعت دادم:
-آره عزیزم...
-داره می گه عاشقته...عاشقت!
ریز خندیدم. میان اشک!
کف دستم را نرم بوسید و بلند شد و کامل بغلم کرد.
دست هایم را دور بازوهایش حلقه کردم.
وای که چقدر محتاج این آغوش بودم!
وای که داشتم از ته قلبم لذت می بردم!
دستش را لای موهایم فرو برد و پریشانشان کرد.

#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت340
سرش را فرو برد لای موهایم و عمیق بو کشید.
مثل آن موقع ها...
لبخندم پاک نمی شد.
اصلا چرا باید پاک می شد؟!
عشق زندگی ام لب باز کرد...به عشقش اعتراف کرد...گریه کرد...آرام شد...خالی شد...خوب شد!
-فراموشش کن کیارش...
فراموشش کن مرد من...
فراموشش کن عشق زندگیم...
فراموشش کن آروم جونم...
فراموشش کن و به آینده دخترمون فکر کن...
ببین من سالمم...می تونیم کل پارک رو راه بریم...زیر بارون بدوییم و ورزش کنیم...با هم بریم برف بازی...با هم بریم تو جاده های شمال...مسافرت...
همش با همیم...می بینی همه چی تموم شد ؟!
به آینده دریا فکر کن...می تونیم بریم شهربازی...می تونیم خیلی جاها بریم...
بریم اصلا دور شیم از این تهران وا مونده...
می تونیم هر کاری انجام بدیم...فقط تو فراموشش کن...آروم باش...قرص نخور...از بین ببرش...با حرف زدن ، گریه کردن ، راه رفتن!
تخلیه اش کن این موج لعنتی منفی رو!
باشه؟
لبخندی بر لب نشاند.
ندیدم ولی حسش کردم.
من تک تک اشاراتش را حس می کردم.
همه را از حفظ بودم!
دستش را از پشت روی کمرم لغزاند و روی شکمم قفل کرد.
-چرا اینجوری شدی کیارش؟
می دونی چند شب من و عذاب دادی؟
می دونی حسرت بغل کردن و شنیدن صدات داشت باهام چی کار می کرد؟
چرا این خوشبختی رو از من و دریا گرفتی؟
چرا؟
-من خسته بودم...
از حرف زدن...دعا کردن...شنیده نشدن...نادیده گرفته شدن...دیدم دنیا حرفی برای گفتن نداره...زبونم بند اومده بود...صحنه های قتل این سه تا آدم می چرخیدن تو مغزم و دیوونم می کردن...
تا حدودی با مرگ سیما و مهران کنار اومدم...اون زمانی که ابهری داشت من رو سپر بلای خودش می کرد ، حال نداشتم ولی می شنیدم صداها رو...
صدای افتادن ابهری و تیرهایی که تنش رو تو هوا رقصوندن...
نفسش را بیرون داد.
چرخیدم توی بغلش. روی پاشنه پا بلند شدم و بوسه ای به گردنش زدم.
به یاد آن زمان ها!
همه چیز را فراموش کرد.
موهایم را چنگ زد و روی هوا بلندم کرد.
همان طور مثل ابربهار اشک می ریختم.
باور نمی کردم شوهرم همانی شده که قبلا بود و باور داشتمش!
خدا را از ته دل هزار مرتبه شکر کردم.
چشم هایم را بستم و زیر لب گفتم:
-وای خدایا عاشقتم شکرت شکرت شکرت!
ایستادم و سمت میز رفتم.
پاکت سیگار را توی دستم گرفتم و با انزجار مچاله اش کردم.
-دیگه نمی کشی...هم واسه ریه هات ضرر داره...هم واسه من و کوچولومون!
لبخند مردانه ای زد و گونه هایش چال افتادند.
دلم به معنای واقعی کلمه ضعف رفت!
-چشم خانومیم...
نزدیکم شد.
جفت دست هایم را محکم گرفت که روی صورتم خم بشود که صدای گریه دریا بلند شد.
جفتمان صاف ایستادیم.
سرم را چرخاندم:
-اومدم مامانی اومدم قربونت برم...
چشمکی به چشم های فروزان و خوشحالش زدم و به تندی سمت اتاق فرار کردم.
دستی به موهای لختش کشید و برای اولین بار در طی این همه مدت ، خندید و گفت:
-بالآخره که دستم بهت می رسه..

از توی کمد ، سارافون شیری زرشکی ام را در آوردم و همان طور که شلوارم را هم اتو می زدم ، دویدم سمت دریا.
-کیارش بیا این رو بگیر من کارهام تموم شه بعد برو...نمی بینی یک ریز داره ونگ می زنه؟
اعصابم خرد شده بود.
کار زیاد داشتم و شبش هم مهمانی داشتم.
هنوز هیچ کاری جز مرتب کردن خانه انجام نداده بودم.
قرار گذاشتم کیارش عصر که از کارش برگشت ، با هم برویم خرید هایمان را انجام بدهیم و شام بگیریم و برگردیم تا مهمان ها برسند.
تمام فامیل امشب دعوت بودند.
خیلی استرس و عجله داشتم!
-چی غر می زنی زیر گوش بچم؟
چی کار به کار تو داره آخه عشق باباش؟
همان طور که مانتو هایم را از نظر سایز و رنگ باهم مقایسه می کردم داد زدم:
-اگه عشق باباییشه باباییش بیاد ببردش بیرون لطفا!
عطر کیارش نزدیک شد.
در را باز گذاشته بودم.
بی اختیار نفس عمیق کشیدم.
خم شدم تا صندلی گوشه اتاق را بردارم که بخیه هایم تیر کشیدند.
ابروهایم را در هم بردم و آرام صاف شدم.
کیارش نزدیکم شد و بازویم را از پشت فشرد:
-چی شد؟
-هیچی...
-کارهای سنگین انجام نده خانمم...
از جراحی هات یک سال نمی گذره!
لبخند ضعیفی زدم:
-ورش دار ببرش بیرون...
لبخندی شیطان زد.
برگشتم و زل زدم به طوسی های سرحال و درشتش.
چقدر خوب بود داشتن حرارت عشق این چشم ها!
-چته...نگاه می کنی؟
لبخندی لب هایش را کش داد.
فدای چال گونه هایش شدم!
-حوصله بچه نداری دیگه نه؟ پس دومی چی؟ من می خواستم تا دو سالش نشده دومی رو هم بیاریم که!

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت341
با حرص به شانه اش مشت زدم:
-برو گمشو! بیشعور!
خندیدم.
رو کردم سمت دخترم که داشت ناله می زد و بی حوصله سرش را روی پتو می چرخاند.
-من هنوز نمی دونم می تونم این و بزرگش کنم یا نه...بعد اونوقت چی می گی تو به من؟
با صدای قهقهه اش ، برگشتم سمتش و لبخند ملیحی زدم.
دیگر دردی نداشتم.
چقدر خوب که همه چیز آرام شده بود.
چقدر خوب که داشت می خندید.
چقدر خوب که با من حرف می زد.
چقدر خوب که توانست به خاطر من و دخترش همه چیز را فراموش کند!
چقدر خوب که حرف هایم را می شنید.
چقدر خوب که چشم های مخمور و خوشرنگش را با آن گرمای همیشگی داشتم!
چقدر خوب که بعد از هر سختی ، آسانی است!
-الو کجایی؟
سرم را مات تکان دادم:
-هوم؟
چشم هایش می خندیدند.
لبخندی مسخره زد:
-رویا پردازی می کنی واسه پسرمون؟
چشم هایم گرد شدند.
هینی کشیدم و سمتش حمله کردم که با خنده از گیرم فرار کرد.
در چارچوب در ایستادم و بلند گفتم:
-واسه ناهار تشریف میارین که حضرت عشق؟
خندید و همانطور که کفش هایش را پا می کرد ، گفت:
-آره زود میام بریم سراغ خریدها...
این ها انقدر زود میان فکر کنم تا شام بگیریم بیایم همه دم در خونه سفره انداخته باشن تو کوچه!
لبخندی زدم:
-دیر نکنی آقا...
-نه زنگ می زنم می گم حاضر شی...
لبم را مکیدم:
-باش...
سمت اتاق رفتم که یاد چیزی افتادم.
سمت در خیز گرفتم:
-کیارش!
برگشت و نگاهم کرد.
-جانم!
-دریارو بذاریم پیش مامان؟
-نه می بریمش خب...
-می خوایم خرید کنیم تو ماشین نمی مونه که!
-باشه زودتر میام بذارش پیش خاله...
-مواظب خودت باش...خدا حافظ...
زل زد توی چشم هایم و با آرامش خاصی گفت:
-هستم...چون قراره مواظب تو هم باشم...هم مواظب تو ، هم دریا!
پس تا زنده ام حواسم رو جمع می کنم که شما ها رو خوشبخت نگهدارم...
آروم نگهدارم...
سرم را پایین انداختم.
گونه هایم گل انداختند. این را از حرارت صورتم فهمیدم.
با شنیدن خداحافظش و رفتنش سمت پله ها ، حسی شیرین وجودم را در برگرفت.
کامم خوش طعم شد.
برگشتم و در را بستم و وارد اتاق شدم.
سیستم را روشن کردم.
دوست داشتم موقع انجام دادن کارهایم ، صدای موزیک توی فضای خانه پخش باشد.
دریا هم موسیقی دوست داشت.
بزرگتر شده بود.
یعنی یک گوله نمک بود!
ولی بی انصافی در کار خدا...
خیلی شبیه کیارش بود!
لب و لوچه ام را از این تصور آویزان کردم و دپرس وارد اتاقم شدم.
بعد به خودم خندیدم.
این خنده های الکی را از ته دل دوست داشتم!
دریا چشم های طوسی تیره اش را سمتم چرخاند و در حالی که آی و اوی می کرد و انگشتش را می مکید ، زل زد به خنده ام و متعجب نگاهم کرد.
خندیدم و کنارش روی تخت نشستم تا نفسی تازه کنم.
یکـدستش را گرفتم و نوازش کردم.
نرم بود.
همیشه عاشق بوی گردن بچه های یک تا هفت هشت ماهه بودم.
بغلش کردم و روی پاهایم نگهش داشتم.
سرش را چرخاند و گردنش رفت.
با دست دیگرم پشت سرش را گرفتم و بوسه ای به پیشانی نرم و سفیدش زدم:
-نی نی خودم نترس!
مامانت دیوونه نشده...فقط خوشحاله همین!
لبخندی به چشمانم زد و حرکت دست و پاهایش را افزایش داد.
روی تخت خواباندمش.
داشت کم کم غلت می خورد.
صدای موسیقی را زیاد کردم.
دوست داشتم صدای خشبختی ام تا توی اتاق برسد!
عاشقتم من یه جور خاص
اونجوری که تو دلت می خواست
کار دادی دستم که همه می گن
شدم بی هوش و حواس
عاشقی بیماریه از حالا گریه و زاریه
دردیه که تکراریه
همینه همینه که هست

من تورو دوست دارمت
تو دلم هرروز دارمت
ثانیه ای میشمارمت
همینه همینه که هست
حال دلم عجیبه واسم
حالم عجیب غریبه واسم
این حس جدید یه کاری کردی که یه بار دیگع گرفت نفسم


(محمدعلیزاده.عاشقتم من)

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت342
حالا مثل همه زن و شوهر ها پای هم می ایستادیم...قهر داشتیم...آشتی داشتیم...غم داشتیم...خنده داشتیم...گریه داشتیم...شادی داشتیم...از همه مهم تر!
دختر کوچولوی ناز داشتیم...سلامت...بانمک...آرام!
با وجود تمام دعوا ها و گریه هایمان،
ولی هم را با تمام قلبمان دوست داشتیم...
با تمام وجودمان!
تا وقتی زنده بودیم...
تا وقتی بودیم!
پای عشقمان می ایستادیم...
یادم آمد آن شبی که تا صبح در خیابان ها بودیم و او سیگار می کشید و از مهران و سیما برایم می گفت و اشک می ریخت ، این آهنگ را برای هم خواندیم!

تنها دلیل حال خوب من
روز روشن بی غروب من
حاشیه نرو حرفت و بزن
طاقتم طاق شده
نزدیکم بمون مرگ فاصله
هرچی توبگی گل بی گله
اسم تو هنوز روی این دله
دلی که داغ شده
همین خوبه که مال منی
دلواپس حال منی
بدجور میای به حال و هوام
تورودیگه نمی شه نخوام
همه دار و ندار منی
تو همیشه بهار منی
بدجور میای به حال و هوام
تورو دیگه نمی شه نخوام
از خودمم بهتر
منو می شناسی
چه باهم جوریم تو که حساسی
منم احساسی
پای تو وایمیسم بی رودروایسی
چی بشه این عشق
تو که حساسی منم احساسی

(رضاصادقی،بابک جهانبخش.توکه حساسی)

***************************

با خیال راحت روی کاناپه ولو شدم.
اندامم از هم در می رفتند.
خسته شده بودم.
با لذت و خستگی نگاهی به خانه و سالن تمیز و مرتب انداختم و نفسم را بیرون دادم.
ناهار هم خورشت قیمه پخته بودم.
حالا فقط منتظر کیارش بودم.
از چیدن جلو جلوی میز خاطره خوبی نداشتم.
پس صبر کردم بیاید.
دریا را هم شیر داده بودم و خوابش برده بود.
حالا کارم فقط خرید کردن بود!
همه چیز را آماده توی یخچال گذاشته بودم تا وقتی برگشتیم ، تنها دغدغه مان چیدن میزشام بعدش و میوه ها باشد!
آرام بلند شدم.
به تن خشکیده ام کش و قوسی دادم و ایستادم روی پاهایم.
طرف پنجره قدی سالن رفتم.
در را باز کردم و پرده های لیمویی رنگ را کنار زدم.
کاناپه ها را قهوه ای سوخته و مبل ها را نسکافه ای رنگ گرفته بودیم.
فرش ها هم که کرم رنگ!
محیط شاد و با نشاطی برای خود ساختیم.
با رنگ های تیره قهر کردیم.
نفس عمیقی کشیدم.
بوی پاییز به مشامم می خورد.
چشم هایم را بستم.
باد موهای بلند شده ام را در هوا رقصاند.
کنار رفتم و موهایم را مرتب شانه زدم و بستم بالای سرم.
یاد چیزی افتادم.
کامم تلخ شد و ابروهایم بی اختیار در هم فرو رفت.
مانتوی زرشکی ام را پوشیدم و روبروی آیینه ایستادم.
شلوارم را سفید رنگ انتخاب کردم.
با جدیت توی آیینه و چهره خودم غرق شده بودم که تلفنم زنگ خورد.
برداشتم و صدایم را صاف کردم:
-الو جانم؟
-من کارم تموم شد خانومی...بیام؟
نفس عمیقی کشید و لبخند یکطرفه ای در آیینه زدم:
-یک کار ناتموم مونده...برم تمومش کنم و برگردم.
کیارش جدی شد.
برای این جدی یا غیرتی شدن هایش ،
قلبم پر در آورد!
-چه کاری؟ کجا بری؟
-نگران نباش برمی گردم دریا رو هم می برم...تو بیا ناهار رو بکش تا من بیام...یک بار من می خوام تو واسم میز بچینی...
-می خوای چی کار کنی اول این و بگو!
-برگشتم می فهمی...
-باران می...من...می ترسم!
لبخند زدم:
-اونقدر احمق نیستم که یک اشتباه رو دوبار تکرار کنم! خیالت راحت...
قول می دم کاری باهاش نداشته باشم...
کیارش پس از مکث کوتاهی نفسش را بیرون داد و گفت:
-آها...اون؟
سرم را تکان دادم:
-آره عزیزم...
-مواظب خودت باش...من دارم از نمایشگاه برمی گردم...
هوا هم داره سرد می شه دریا رو بپوشون!
گوشی را روی میز کنسول انداختم و سمت کمدم رفتم.
شال کرم رنگم را روی موهایم انداختم.
ریمل و فرمژه را توی کار آوردم.
به صورتم کرم زدم و چشم هایم را به زیباترین و صاف ترین شکل ممکن کشیدم و رژ لب را برداشتم.

ادامه دارد...
نوشته : Mary,22

@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت343
همان طور که روی لب هایم می کشیدم ، اولین قطره اشکم از چشمانم چکید.
اگر او درست شهادت می داد...اگر آدم دوستی و معرفت بود...اگر پست و حیوان صفت نبود...اگر خودخواه نبود...اگر...
نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را پاک کردم.
تجدید آرایش کردم.
کلید و کیف و دریا را با پتویی آبی رنگ دورش ، بغل کردم و در را بستم.
کفش های پاشنه بلندم راپوشیدم و روانه پارکینگ شدم.
آخ که داشتم می سوختم حرف هایم را به دهانش بکوبم!
مثل مشت دستی که مهارش کرده بودم!

****

عینک آفتابی ام را به صورتم زدم و وارد سالن شدم.
اسم نازنین روی در مطب به چشمم خورد و پوزخندم عمیق تر شد.
تا سر مریض ها و منشی شلوغ شد ،
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
نازی روی روشویی دفترش خم شده بود و داشت صورتش را آب می زد.
-خانم صالحی مگه من نگفتم فعلا مـ...
برگشت و با دیدن من ، حرفش را خورد.
عقب عقب رفت و به دیوار سرد چسبید.
زبانش بند آمده بود.
لبخند فاتحانه ام را حفظ کردم.
زل زدم در چشمان بی آرایش و صورت ساده اش.
حالا بعد از گذشت یک سال و نیم می توانستم چروک های ریز و درشت زیر چشمش را ببینم!
شال نقره ای رنگش را صاف کرد:
-ک...کی...تورو...راه...راه داد...بیای...تو؟
حسابی ترسیده بود.
رنگ از لب هایش رفت.
پوزخندی زدم و دریا را روی تخت کوچک کنار مطب گذاشتم.
پتو را از دورش باز کردم.
زل زدم توی چشم هایش.
داشت قالب تهی می کرد!
چون تجربه قتل هم داشتم ، وحشتش چندین برابر شده بود!
لبخندم را حفظ کردم و جلو رفتم.
تق تق پاشنه هایم روی سرامیک مطب ، جری اش کرد.
با حرص فریاد زد:
-چی کارم داری لعنتی؟
لبخندی زدم و جلو رفتم.
با حرکتی آنی گوشه شالش را به دیوار چسباندم و با لحن آرام و مرموزی زمزمه کردم:
-کاش همون اول می فهمیدم چه آدم عقده ای دروغگو و کثافت بی معرفتی هستی!
لبم را با ناراحتی گزیدم:
-وای بر من که اومدم پیش تو درد و دل کردم...توی لعنتی دوستم بودی!
خانم دکتر! خانم روانشناس!
واست متاسفم که با شهادت دروغی که سر تایید داروهای روانیم دادی ، چندین ماه زندونیم کردی و بعدش هم شوهرم و خودم و چندتا آدم بی گناه رو بدبخت کردی!
وحشت زده و نفس نفس زنان به صورتم زل زد.
سرم را کج کردم:
-اگر بدونی چه غلطی کردی با زندگیم از خودت حالت به هم می خوره!
دختره ی نفرت انگیز عوضی!
ترسیده آب دهانش را قورت داد.
سمتش خیز گرفتم که جیغ کوتاهی کشید و جا خالی داد.
بلند خندیدم.
برگشتم سمت تخت و دریا را بغل کردم.
-نترس..

نمی کشمت...
من تاوان دو تا قتلی که انجام دادم رو دادم...خیلی هم وحشتناک تموم شد!
احمق من نیستم که یک اشتباه رو دوبار تکرار کنم سر یک انتقام مزخرف بچگانه!
احمق و بیشعور تویی که به خاطر راحتیت از کلانتری و دادگاه ، شهادت دروغ دادی و به حبسم اضافه کردی!
از خودت شرمنده باش...
چرا حالت از خودت به هم نمی خوره؟
چانه اش لرزید.
راست ایستاد و سرش را پایین انداخت.
پوزخند عصبی ای زدم و دخترم را بغل کردم.
-می بینی چه فرشته نازیه؟
دخترمه...دختر من و پسرخالم ، کیارش!
باهم ازدواج کردیم...مشکلات تموم شدن...حالا آرومیم...حالا خوشبختیم!
من هم مادرشم...

همونی که می گفتید دیوونست!
سرم را چرخاندم و سمت در رفتم.
روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست.
اشک هایش سرازیر شدند.
لب باز کرد که در را که باز کردم ، برگشتم توی چشم های بی فروغش زل زدم و با لبخندی ، حرفش را قطع کردم:
-آدم های امثال تو...باید برن زیرخاک...
یک مشت دروغگوی بی رحم!
یک مشت عوضی بی وجدان!
شما فرق درک و مدرک و نمی فهمین...از خودتون خجالت بکشین...
خجالت!
خانم دکتر نازنین!
در را کوبیدم و وارد سالن انتظار شدم.
همه با حیرت نگاهم کردند.
از آسانسور رد شدم و بعد وارد پیاده رو شدم.
نفسم را آزاد کردم و لبخندی به صورت سفید و قرص ماه دخترم زدم.
بوسش کردم و بعد سمت خیابان قدم برداشتم که با دیدن کیارش که با آن کت لی و پیراهن مردانه سفیدی که زیرش پوشیده بود و به پرادویش تکیه زده بود و به ماشین ها نگاه می کرد ،
حرکت پاهایم متوقف شدند!
ضربان قلبم بالا رفت.
با دیدنم که مبهوت سر جایم خشکیده بودم ، خندید و دست تکان داد.
با احتیاط از خیابان عبور کردم.
-تو اینجا چی کار می کنی مگه نرفتی خونه ناهارت...
-میزمون هم آماده است...دیگه؟
دریا را دستش دادم.
-بیا بابایی...
آرام بغلش کرد.
-اینجا رو از کجا بلد بودی؟
لبخندی زد:
-مارو دست کم گرفتی...حالا می دونم دیگه!
تموم شد؟
جفت دست هایم را با آرامش درون جیب های مانتویم فرو بردم و نفس عمیق و آسوده ای کشیدم:
-آره...خیلی راحت...خیلی عاقلانه!
-عالیه...سوار شو بریم!

#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22

@Roshanfkrane
قسمت پایانی
کل قسمت های این رمان #جذاب را با لمس 👇 هشتگ
#حس_سیاه
در کانال روشنفکران و سپس با دو فلش کوچک پایین سمت راست صفحه گوشی تان بخوانید

#قسمت 344 (قسمت آخر)
در اتاق را بستم.
-چرا اینجا اومدی زشته دیوانه؟
لبخندش را به صورتم پاشید.
روی تخت نشسته بود و روی زانوهایش خم شده بود.
همان پیراهن سفید مردانه و شلوار لی پایش بود.
چقدر وقتی موهایش مرتب بالا زده شده بودند و صورتش تمیز و چشم هایش خندان بودند ، جذاب تر بود!
حداقل برای منی که حتی برای چشم های خسته و مخمور و موهای آشفته و به هم ریخته اش هم جان می دادم!
-بیا بشین اینجا...
شالم را روبروی آیینه مثلثی اتاق مرتب کردم و دامن خردلی ام را پایین تر کشیدم.
-بیا بریم بیرون مهمون ها چایی می خوان...زشته...صبر کن برن برمی گردیم!
رژ لبم کمرنگ شده بود.
پررنگش کردم و سمت در رفتم:
-پاشو...پاشو بیا...
-بارانم!
برگشتم:
-زشته کیا بیام چی کار کنم؟
-می خوام این لحظه واست بهترین خاطره بشه...
با غرور نگاهم می کرد.
آب دهانم را قورت دادم:
-الآن ؟ وسط مهمونی ؟
-بهشون گفتم کارت دارم...
به صورتم چنگ زدم:
-خاک برسرم!
زشته که اینجـ...
-میای یا نه؟
پوفی کشیدم و در را بستم.
طرفش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.
صاف شد و ران پاهایش را نشان داد.
از وقتی بهتر شده بود باشگاه هم می رفت!
نشستم روی ران پایش.
از پشت بغلم کرد و موهایم را کنار زد.
حرارت گرفتم.
سرم را پایین انداختم و با انگشت هایم بازی کردم.
محکم کمرم را میان پنجه های قدرتمندش فشرد و بوسه ای به لاله گوشم زد.
خودم را عقب کشیدم.
لبخندی دندان نما زد و گفت:
-می دونستی امروز...سالگرد عقدمون بود؟
لبخندم را خوردم. مبهوت چرخیدم توی آغوشش و بعد به براق های طوسی اش نگاه انداختم.
-واقعا؟
-آره...
خندید و از توی کشوی کنار تخت ،
یک جعبه با روکش مخمل قرمز در آورد.
ضربان قلبم بالا رفت و دست هایم از شدت هیجان می لرزیدند!
با خوشحالی خندیدم:
-ای...این کارها...چی بود د...دیگه...آخه...دیوونه!؟
لبخندی زد و بازش کرد.
گردنبندی طلا و زیبا. برق نگین های ظریف و طلایی اش ، هر چشمی را به خود خیره می کرد.
زیباترین و ظریف ترین بدلیجاتی بود که تاکنون دیده بودم!
با شوق از جعبه درش آوردم و سنگ هایش را لمس کردم:
-چی کار کردی دیوونه این...این حداقل دو سه تومن قیمتشه!
-ارزش باران خانمم رو داره!
بده...
از دستم گرفت و از پشت موهایم را بالا گرفتم و برایم بست.
طلایی خوشرنگ و برق نگین هایش ،
با سفیدی پوست سینه ام هماهنگی داشت.
حتی با آن لباس شیری خردلی خوشرنگی که برای مهمانی ام خریده بودم!
نگاهش ستاره باران شده بود.
درست مثل نگاه شادو روشن من!
ورد لبم فقط دوستت دارم خدا بود!
برگشتم و جوری محکم بغلش کردم و با هر دو دستم گردنش را گرفتم و به گردنم چسباندم که بی هوا پرت شد روی تخت و دراز کشید.
-وای عاشقتم عاشقتم عاشقتم!
مرد زندگی منی عاشقتم چرا انقدر خوبی آخه؟!
خندید و دست هایم را از دور گردنش باز کردم.
افتاده بودم روی تخت سینه اش!
-ولم کن باران...نمی خوام رنگ رژلبت رو گردنم بیفته بسه بابا!
بلند می خندید.
خودم را جمع و جور کردم و از روی تنه اش بلند شدم.
نشست روی تخت و دستم را گرفت.
از خنده ، اشک توی چشم هایم جمع شد.
باور نمی کردم!
سرم را روی قفسه سینه اش گذاشتم و بوسیدم.
مچاله شدم توی آغوش مردانه اش!
ترس و سیاهی و نفرت کمرنگ وکمرنگ و کمرنگ تر شد...
تا جایی که رفت و دیگر ندیدمش!
چشم هایم را بستم و عطرش را به ریه کشیدم.
نفس آسوده ای کشید.
مرا به بدنش فشرد و زمزمه کرد:
-به تو دارم بازم
قلبم و می بازم
بمون عشق من تا دنیا دنیاست

لبخندم را وسعت دادم:

-من می تونم با تو
حس کنم رویام و
بمون عشق من تا دنیا دنیاست

-من با توفهمیدم خوشبختی یعنی چی
خوشبختی یعنی عشق تو
حس خوبی دارم به دنیا نمی دم
یه لحظه از این رویا رو

-بی قرارم از تو دارم این احساس و
دنیام بی تو دنیای خوبی نیست
حالم خوبه از تو دارم این رویارو
دنیام بی تو دنیای خوبی نیست

(بابک جهانبخش.حالم خوبه)

-تو بمون برام...باشه؟
لبخندی زدم و چانه اش را ریز بوسیدم:
-یعنی این ها خوابه؟
-خواب نیست...اون هایی که طی این یکی دوسال دیدیم خواب بود...کابوس بود...زجر بود...تموم شد...الآن بیداریم...خوشبختیم...آرومیم...نه؟
-به کسی نمیدمت کیارش...
یا تمام وجود دوستت دارم...
توهم برام بمون...دوستت دارم!
چشمک نمکی اش از چشمم دور نماند.
-ما بیشتر!

#پایان
نوشته : Mary,22
با روشنفکران همراه شویم👇
@Roshanfkrane