روشنفکران
81.5K subscribers
49.9K photos
41.9K videos
2.39K files
6.92K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
رمان #حس_سیاه

#قسمت335
نمی توانم؟ نه... پس چکارش کنم این دل زبان نفهم را ؟
چگونه دستان سردم را گرم کنم؟
وقتی گرمایی که بهشان منتقل می کنم را نمی گیرند؟
آن ها انگشتان مردانه ی تو را می خواهند لعنتی! فقط و فقط تو!
می خواهند انگشت هایت لا به لایشان قفل شود...
پس بیا و انتظار این قلب دردمند را دوا کن!
بیا که سینه ام گرفته است...
بیا که می سوزم...بیا!
اگر آمدی و نشستی بر سر خاکم ، گله مند نشو...ببخشید این را می گویم ولی من زبان این قلب درد دیده را نمی فهمم!
نگاهم را در سکوت به عسلی هایش دوختم.
عسلی های روشنش ، لبریز از حرف بودند.
ناراحت و دلخور و خسته!
صد هزار حس متفاوت درون زیبایی شان ، در هم موج می خوردند.
چقدر قشنگ شده بود!
لب های سرخ و حجیم...
موهایی پشت گوش زده و پیچ خورده و لباسی زیبا...
با ناراحتی نگاهش کردم.
با جدیت و دلخوری!
حتی طرفش نرفتم.
اما او یک قدم نزدیکم شد.
تور قشنگش را باد در هوا رقصاند.
تنم زخمی نبود.
آراسته و مرتب روبرویش ایستاده بودم.
نگاه هر دومان خسته بود...غم زده بود!
لبخند محوی لب هایش را پوشاند.
دستش را طرفم دراز کرد.
هیچ حسی نداشتم.
فقط در سکوت و آرامش نگاهش کردم.
تمایل نداشتم دستش را بگیرم.
توی عمق تیله ی چشمانش خیره شدم.
صدای جیغی بلند شد.
سرم را گرداندم.
دور خودم چرخیدم و سرم را پایین انداختم.
صدای جیغ های مادرم بود انگار!
باران را دیدم.
این بار واقعی بود.
پشت شیشه بخش ایستاده بود و داشت بلند بلند گریه می کرد.
انگار درد داشت.
چهره اش را جمع کرده بود و به خودش می پیچید.
ورد زبانش اسمم بود.
صدای گریه نوزادی درون گوشم پیچید.
صداهای مختلف در هم گره می خوردند.
سرم درد گرفته بود.
قدرتی توانا دستم را بالا آورد و کف دست باران گذاشت.
باران مرا کشید و مجبور شدم سمتش بروم.
روبروی هم ایستادیم.
لبه های کتم را با دستان کشیده اش صاف کرد و توی عمق چشمانم خیره شد.
هیچ حرفی نزد.
فقط لبخندش پررنگ شد و محکم به تنم چسبید.
سرش را روی شانه ام فشرد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد.
عطر موهایش زد زیر بینی ام.
چانه ام را روی موهایش گذاشتم و آرام نوازش کردم.
همان طور در آغوش هم بودیم.
آستین کتم را طرف خودش کشید.
بوی عطرش در فضا پیچیده بود.
فضایی نامعلوم...نوری عجیب!
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
و تمام شد...در آرامش ، چشم هایم را بستم و وقتی باز کردم دیگر آن جا نبودم!
دریا را بغل کردم و از پله ها بالا رفتم.
باهر قدم ، تمامی اتفاقات این پنج ماه ، جلوی چشمانم ردیف شدند.
لباس دخترم را مرتب کردم و پشتش کوبیدم.
انگشتش را دور لثه هایش می چرخاند و با آن چشم های درشت کنجکاو طوسی ، به این طرف و آن طرف نگاه می کرد.
آب دهانش همیشه ی خدا آویزان شانه ام بود و مجلسی ترین لباس هایم را هم خیس می کرد!
آرام به کمرش کوبیدم تا آرام گیرد.
از آن روزهایی بود که کنجکاو شده بود و مدام دست و پا می زد و خیال خوابیدن نداشت!
شیرش را داده بودم.
وارد اتاقمان شدم. همه چیز کاملا مرتب و آماده بود.
دریا را روی پتویش روی تخت گذاشتم.
جیغ کوتاهی کشید و با خنده مشغول دست و پا زدن شد.
لبخند پهنی صورتم را پوشاند:
-چیه مامانی به چی نگاه می کنی؟
سرم را چرخاندم و جلوی آیینه ایستادم.
موهای رنگ کرده ام را که روی شانه هایم ریخته بودم ، کنار زدم و به صورت گرد و چشمان آرایش شده ام دقت کردم.
رژلب قرمز جیغ زدم ؛ همان رنگی که عشقم ، شوهرم ، تمام زندگی ام دوستش داشت!
لب هایم را به هم مالیدم.
لباس حریری کبودرنگم را صاف کشیدم و بعد از جلوی آیینه می رفتم.
باید کار را تمام می کردم.
از همه چیز خسته شده بودم.
حالا که از ب بسم الله تا آخرش را می دانستم و شوهرم سالم و صحیح همراه دخترکوچولویم ، کنارم بودند ، باید تنها این مشکل کوچک را از میان بر می داشتم.
دیگر جلسات مشاوره و روان کاوی فایده ای نداشت.
نفسم را آه مانند بیرون دادم و دور دریا پتو پیچیدم و به تراس رفتم.
آهی کشیدم و با غم از پشت شیشه نگاهش کردم.
باز همان کار هر روزه اش!
دستگیره در را پایین کشیدم و در را باز کردم.
مثل همیشه سرش را برنگرداند!
نیم رخش به من ، روی صندلی چوبی لم داده بود و یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود.
همان ژست مغرور و دلنشینی که وجودم را می لرزاند و دلم را مور مور می کرد!
همان طریق نشستنی که در شرکت برای چندمین بار دیده بودم و نفسم برایش می رفت!
محکم و سخت و جدی به روبرو خیره شده بود.

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22

@Roshanfkrane