میناوش
457 subscribers
2 photos
1 video
5 files
817 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘خودکامگی و فرهنگ

📝یحیی یثربی

ما در تشخیص عامل یا عوامل مشکلات و عقب‌ماندگی‌مان موفق نبوده‌ایم و لذا گناه همۀ قصورها و تقصیرها را به گردنِ غیر می‌اندازیم... من می‌گویم به جای آن‌که بگوییم نمی‌گذارند یک اقتصاد سالم داشته باشیم، با جرأت بگوییم که ما کفایت و شایستگی آن را نداریم که یک اقتصاد سالم ایجاد کنیم. به جای آن‌که بگوییم اِمریکا یا اسرائیل نمی‌خواهند که ما صنعت پیشرفته داشته باشیم، روشن و آشکار به مردم بگوییم ما توان و لیاقت آن را نداریم که یک صنعت رقیب با صنایع اِمریکا و اسرائیل تأسیس کنیم؛ چه دلیلی دارد که ژاپن شکست‌خورده و یا کره و مالزی را بگذارند ولی ما را نگذارند؟! البته طبیعی است که در صحنۀ رقابت و یا داد و ستد جهانی اِمریکا از پیشرفت ژاپن نه‌تنها سودی نمی‌برد، بلکه زیان هم می‌بیند و تلاش هم می‌کند تا جلوی پیشرفت او را بگیرد... اما این توان و شایستگی مردم ژاپن است که پاسخگوی مشکلات آن‌هاست.

من به دشواری کار آگاهم. من می‌دانم که اگر به مردم بگویم که عیب و اشکال در شماست، خوششان نمی‌آید، مخصوصاً که سال‌های سال است اپوزیسیون و دولت، هر یک به نوعی و انگیزۀ خاصی مردم را ستوده‌اند و آنان را در حدّ قهرمان و یا مردمی بی‌نظیر بالا برده‌اند و همۀ گناهان را بر گردن شیاطین جن و انس انداخته‌اند... لکن من می‌خواهم این نکته را خیلی صریح و روشن مطرح کنم؛ برای این‌که چنین می‌فهمم و اگر فهم خود را پنهان کنم، خیانت کرده‌ام (یثربی، ۱۳۸۰: ۱۴-۱۶).

دکتر یحیی یثربی در کتاب «خودکامگی و فرهنگ»، متذکر شده است که ما نباید مشکلات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی خودمان را به حاکمیت نسبت دهیم زیرا حاکمیت نیز یکی از مشکلات ماست. او علت اصلی عقب‌ماندگی و نبود دموکراسی در ایران را حاکمیت نمی‌داند و معتقد است که مشکلاتِ ما و جامعه‌های جهان سومی به فقر فکری و فرهنگی مردمانمان مربوط است و هرچه هست از ماست که برماست.

متأسفانه افراد جامعۀ ما کمتر به خودشان و اصالت فرد می‌اندیشند و مدام در انتظار یک رهبر و منجی هستند. حالت سرپرست‌خواهی و گلّه‌شبانی از عدمِ‌رشد آگاهی‌های عمیق فکری آنان سرچشمه می‌گیرد که خود معلول عدمِ‌آموزش‌وپرورش لازم برای یک زندگی مدنی است (همان: ۸۷). مخالفان، که دستی در قدرت ندارند، دم از پاکی، فضیلت، آزادی و عدالت می‌زنند اما وقتی به قدرت می‌رسند به اقتضای شرایط حاکم بر جامعه به سرنوشت حاکمان قبلی دچار می‌شوند. ما پیش از انقلاب اسلامی چقدر دربارۀ عدالت اجتماعی، ساده زیستی حاکمان، حذف تشریفات، آزادی همۀ احزاب و گروه‌ها دادِ سخن می‌دادیم اما بعد از پیروزی انقلاب خود به همان آفت‌ها مبتلا شدیم (همان: ۱۳۲).

زمان شاه با آب‌و اب نقل می‌کردیم که استقبال و بدرقۀ مسئولان کار خوبی نیست و وقت و پول مردم را ضایع کردن است... اما ما هرگز به این نکته توجه نکرده، استقبال و بدرقه را اصلی‌ترین کار سفرهای رؤسای کشورمان قرار دادیم. هرگز کسی نگفت در دورانی که با استفاده از صدا و سیما می‌توان با همۀ مردم یک استان سخن گفت، چرا باید مردم را در خیابان‌ها، در پیش و پس اتومبیل‌های پُرزرق و برق به حرکت درآورد و سرانجام آنان را در یک میدان ورزشی برای شنیدن سخنان رئیس‌جمهور دعوت کرد و رئیس‌جمهور هم با دهن کف‌کرده و رگ‌های متورّم گردن، هرچه در توان دارد، فریاد زند و سرانجام هم کسی نداند که چه گفت و اگر به پای این سخنرانی نمی‌آمد چه چیزی را از دست می‌داد (همان: ۱۶۳).

بااین‌که بسیاری از اندیشه‌های این دانش‌آموختۀ حوزۀ علمیه و استاد بازنشستۀ فلسفه و کلام اسلامی در دانشگاه علامه طباطبایی را نمی‌توان پذیرفت (همان: ۱۳۹-۱۴۰-۱۸۷-۱۸۸)، اما نباید از برخی مطالب خواندنی و درخور توجه این کتاب غافل شد. کتابی که ضمن تشریح مفهوم اصلاحات و غیرعلمی دانستن فعالیت‌های بسیاری از روشن‌فکران و اصلاح‌طلبان، به نقد وضعیت کشور و سیاست‌های چپی و راستیِ حاکم در آن می‌پردازد و در ادامه نیز راه‌کارهایی در رفع این معضلات ارائه می‌دهد.

انقلاب اسلامی ایران و تا حدودی انتخابات ریاست‌جمهوری و مجلس شورای اسلامی در کشور ما بر اساس قواعد علمی و قوانین مدنی نیست؛ زیرا یک انقلاب اصولاً محصول غیرعلمی بودن جامعه و عدمِامکان
انتقال دموکراتیک قدرت است و عملاً باید جزو روش‌های تسخیری - و نه تدبیری – به‌شمار آید. چنان‌که انتقال قدرت با انتخاباتی که در آن رأی مردم نه بر اساس اصول و برنامه‌های علمی و تحلیل‌های عقلانی، بلکه بر اساس تحریک احساسات و بهره‌گیری از عقده‌ها و تعیین غیردموکراتیک کاندیداها باشد، قانونمند نیست (همان: ۸۵-۸۶).

منبع:

_ یثربی، سید یحیی، ۱۳۸۰، خودکامگی و فرهنگ، تهران، آفتاب توسعه.
https://t.iss.one/Minavash
📘گلشن راز

مثنوی «گلشن راز» یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی و ارزنده‌ترین اثر سعدالدین محمود شبستری است که به زبان‌های مختلفی چون انگلیسی، آلمانی و ترکی ترجمه شده است. کتابی عرفانی که صادق هدایت در داستان "توپ مرواری" با تأسی به یکی از ابیات آن آورده است:  

مسلمان گر بدانستی که توپ چیست / یقین کردی که دین در توپ‌پرستی است 
    
کتاب «گلشن راز» منظومه‌ای تقریباً هزار بیتی است که شاعر اشعری‌مسلک آن، شیخ محمود شبستری، با استعانت از اندیشه‌های صوفیانی مانند ابن‌عربی و عطار، آن را در پاسخ پرسش‌های پانزده‌گانه و به اعتباری هفده‌گانۀ عارف و شاعری خراسانی، امیر حسینی هروی، نگاشته است. 
    
بر این کتاب مختصر که اهمّ مطالب عرفان نظری را به نظم کشیده و گویی خلاصۀ مبانی اندیشه‌های تصوّف و عرفان است، شرح‌های بسیاری نوشته شده که از معروف‌ترین آن‌ها می‌توان به "شرح گلشن رازِ" خواجه حسین الهی اردبیلی، "مفاتیح‌الاعجازِ" محمد لاهیجی، "شرح گلشن رازِ" صاین‌الدین ترکه اصفهانی و "نسائم گلشنِ" شاه داعی شیرازی اشاره کرد. چنان‌که از دیگر آثار این شاعر نامدار و عارف تبریزی - که در قرن هشتم هجری می‌زیسته است - می‌توان به "سعادت‌نامۀ" منظوم و "حق‌الیقین" و "مرآت‌المحققینِ" منثور اشاره کرد. 

به نام آن که جان را فکـرت آموخت / چـراغ دل به نـور جان بر افـروخت (شبستری، ۱۳۶۸: ۶۷)

کـسی کو عقـل دوراندیش دارد / بـسی سـرگشتگی در پـیش دارد / ز دورانـدیشـی عـقـل فـضـولـی / یکـی شـد فــلسـفـی، دیــگـر حــلـولـی / خِـرَد را نـیـسـت تـابِ نــور آن روی / بــرو از بَـــهـر او چـــشــم دگـــر جــوی /  دو چـشـم فلسـفـی چـون بـود اَحوَل / ز وحـدت دیـدن حــق شـد معـطّـل / چو اَکمَه بی‌نصـیب از هر کمال است / کسـی کو را طـریـق اعـتـزال است / بوَد در ذات حـق انـدیـشه باطـل / محال محض دان تحصـیلِ حاصل / هـمـه عـالَـم به نـور اوست پـیدا / کـجـا او گـردد از عـالَم هـویدا / رهـا کـن عـقل را با حـق هـمی باش / که تاب خُور ندارد چشم خفاش (همان: ۷۱)

تو در خوابی و این دیدن خیال است / هر آنـچه دیده‌ای از وی مـثال است (همان: ۷۴)

شـریعت پوست، مغز آمد حـقـیقت / مـــیـان ایـــن و آن بـاشـــد طـریــقــت / چو عارف با یقـین خویش پیوست / رسیده گـشت مغز و پوست بشکست (همان: ۸۱)

هر آن کس را که اندر دل شکی نیست / یـقین دانـد که هـسـتی جـز یـکی نـیـست / من و ما و تو و او هست یک چیز / کـه در وحـدت نــبـاشــد هــیـچ تـمیـیـز / تــعـیّـن بــود کـز هـستی جـدا شـد / نـه حــق بــنده، نـه بــنده بـا خــدا شــد / حـلول و اتـحـاد ایـنجا محال اسـت / که در وحــدت دویـی عـیـن ضَلال اسـت (همان: ۸۵)

تـو مــعدومی عـدم پـیـوسـته ساکن / بـه واجــب کـی رسـد مـعدوم مـمـکـن /هـیـولی چیسـت جز مـعدوم مـطـلق /کـه می‌گـردد بـدو صــورت مــحـقــق / جـهـان را نـیست هستی جـز مجازی /سـراسـر کار او لــهـو اسـت و بـازی (همان: ۸۷)

تــرا از آتـش دوزخ چـه بـاک اســت /گر از هستی تن و جان تو پاک اسـت / کــدامـیـن اخـتـیـار ای مـرد عـاقـل /کــسـی را کــو بُـــوَد بـالـــذّات بـــاطــل /  هر آنکس را که مذهب غیر جبر است / نـبی فـرمـود کو مـانند گـبر است (همان: ۸۹)

مسلمان گر بدانستی که بت چیست / بدانستی که دین در بت‌پرستی‌ست (همان: ۱۰۳)

منبع:

_ شبستری، محمود، ۱۳۶۸، گلشن راز، با مقدمه و تصحیح دکتر صمد موحد، تهران، طهوری.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘از یقین تا تردید

گویا فیزیک در دهه‌های آغازین قرن بیستم مفاهیم "پسامدرنیسم" و "مرگ مؤلف" را پیش‌بینی کرده بود (پیت، ۱۳۹۴: ۳۶).

کتاب «از یقین تا تردید» اثری خوش‌خوان و درخورتوجه است که در سال ۲۰۰۲ میلادی توسط فیزیک‌دانی انگلیسی به نام دیوید پیت انتشار یافت. موضوع محوری این کتاب، تنش میان یقین و تردید است و هر فصل آن موضوعی دربارۀ تردید در قلمرو علم، هنر، اقتصاد و سیاست است.

دیوید پیت در دو فصل ابتدایی و ارزشمند این کتاب ضمن اشاره به عدمِ‌قطعیت در فیزیک و علوم ریاضی، متذکر شده است که نظریۀ کوانتومی، عدمِ‌قطعیت و تردید را وارد فیزیک کرد و فیزیک‌دان بزرگ دانمارکی، نیلس بور، اذعان نمود که ما توان ورود به واقعیتِ غاییِ کوانتومی را نداریم و شاید واقعیت کوانتومی صرفاً مفهومی ذهنی باشد (همان: ۴۵ الی۴۷). لذا بور و نظریۀ کوانتومی از شانس مطلق و تردید دم می‌زنند و حال آن‌که اینشتین باور نداشت که خداوند – خدایی وحدت‌بخش و غیرشخصی از جنس خدای اسپینوزا – با جهان تاس‌بازی می‌کند (همان: ۲۷ الی۲۹).

ریاضی‌دانان نیز کار خود را مبرهن و قطعی می‌پنداشتند تا این‌که یکی از بزرگان این عرصه، کورت گودِل، با انتشار مقاله‌ای در سال ۱۹۳۱ جهان راضیات را تکان داد و آخرین پناهگاه یقین را با لگد به کناری انداخت و نشان داد که ریاضیات نیز ناقص و قابل‌تردید است؛ چراکه گزاره‌های درستی مانند "هر عدد زوج مجموع دو عدد اول است" وجود دارند که اثبات‌شدنی نیستند. درست است که هیچ ریاضی‌دانی تا کنون استثنایی بر این گزاره نیافته و درستی آن در مورد اعداد بسیار بزرگ با رایانه آزمایش شده است، اما آزمایش در مورد تمام اعداد که بی‌نهایت است، انجام نشده است (همان: ۶۵ الی۶۸).

منبع:

_ پیت، اف. دیوید، ۱۳۹۴، از یقین تا تردید، ترجمه محمدعلی جعفری، تهران، آگه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘در ستایش دیوانگی

کتاب «در ستایش دیوانگی» اثر دِسیدریوس اِراسموس از مشهورترین آثار ابتدای قرن شانزدهم و گویی اوّلین کتابی است که بعد از دوران سیاه قرون وسطایی با زبانی طنز و گزنده در هجو و انتقاد از فساد و استبداد مقاماتِ کاتولیک و همچنین ظلم و خشونت مارتین لوتر نگاشته شد و طعن و لعن هر دو گروه را به جان خرید (اراسموس، ۱۳۸۷: ذیل «مقدمه»، ۱۱).

نویسندۀ این کتاب احتمالاً به سبب شهرت بسیار و دوستی با برخی از اشخاص صاحب نفوذ از محاکمه و اعدام گریخت. هرچند بیست سال بعد حکمای مذهبی رساله‌ها علیه او نشر دادند و بزرگ‌ترین مرکز تعلیم حکمت الهی‌مسیحی در اروپا یعنی سوربن او را ملحد و خارج از مذهب دانست و حکم سوزاندنش را صادر کرد، ولی چون به او دسترسی نیافتند، نماینده و اوّلین مترجم کتابش به زبان فرانسوی، لویی برکن، را در آتش سوزاندند (همان: ۴).

دیوانگی همۀ شئون زندگی بشر و همۀ طبقات و مشاغل جامعه را دربرمی‌گیرد. یک گروه از این دیوانگان، عالمان صرف و نحو هستند که با گفتن و نوشتن مشتی مهملات، زندگی خود را به پایان می‌رسانند (همان: ذیل «متن کتاب»، ۹۶-۹۷). گروه دیگر از این دیوانگان، نویسندگان سخت‌نویسی هستند که به دنبال جاویدان کردن نام خود می‌باشند (همان: ۱۰۰). چنان‌که از دیگر گروه دیوانگان می‌توان به فیلسوفانِ هذیان‌گو و عالمان دینیِ متکبّری اشاره کرد که هر کس که مورد پسندشان نیست به تهمت کفر و الحاد از میان برمی‌دارند (همان: ۱۰۳ الی۱۰۵).

باآن‌که پیوستگان به کلیسا مشتی خر و گاو هستند (همان: ۱۳۵)، ولی یکی از خوشبخت‌ترین افراد هستی نیز به‌شمار می‌آیند و آنان کسانی می‌باشند که هر روز کتاب دعای خود را به دست می‌گیرند و آن را می‌خوانند و با این کار به خود سعادتِ مطلق در دنیا و آخرت وعده می‌دهند (همان: ۷۹). و نباید از یاد ببریم که دیوانگی از مِهر و عنایت خداوندی برخوردار است و خدا عفو و بخشش خود را از عاقلان دریغ می‌کند (همان: ۱۵۰).

انسان‌ها به همان دلیلی که از شراب و مستی تمجید کرده‌اند، به ستایش از ادیان پرداخته‌اند و فکر و ذهن آنان چنان است که دروغ و سخن نامربوط را صدبار بهتر از حقیقت می‌پذیرند! به‌عنوان نمونه اگر واعظی از مسائل جدّی سخن بگوید، می‌بینیم که عدّه‌ای خوابیده‌اند، جمعی دهن دره می‌کنند و دیگران قیافۀ پُرملالی دارند؛ اما اگر روحانی یا همان قیل و قال کُن چنان‌که غالباً عادت ایشان است، داستان ابلهانه‌ای را پیش بکشد، ناگهان همه بیدار می‌شوند و توجّه و دقّت عمومی جلب می‌گردد (همان: ۸۷).

آزمـودم عقل دور اندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را
هست دیوانه که دیوانه نشد این عسس را دید و در خانه نشد

این نویسندۀ اهلِ روتردام هلند که نام اصلی او گِئِرت گئرتس است، در ادامه به معرّفی دیگر دیوانگان پرداخته و پس از تحقیر و تمسخر پزشکی، به حرفۀ حقوق‌دانان اشاره کرده است و این شغل را خریت مطلق و صاحبان آن را ابله می‌شمرَد (همان: ۶۵). و از همۀ این طبقات کسی را دیوانه‌تر، حقیرتر و کوچک‌تر از کاسب و تاجر که مکرّر دروغ می‌گویند و دزدی و تقلّب می‌کنند نمی‌شناسد (همان: ۹۴). چنان‌که معتقد است خرتر، ابله‌تر و پست‌تر از اطرافیان حاکم در جهان پیدا نمی‌شود (همان: ۱۲۵).

در دیوانگی لطف و نعمتی است که هیچ‌کس از آن شکایت ندارد! و پادشاهان و حکمرانان همواره از مردم عاقل حذر کرده‌اند و حتی از آنان وحشت داشته‌اند (همان: ۱۴۸-۱۴۹). خوشبخت‌ترین مردم کسانی هستند که به حیوانات نزدیک‌ترند و از عقلا می‌گریزند (همان: ۱۳۶). و بزرگ‌ترین خوشبختیِ زندگی فقدانِ عقل سلیم است (همان: ۳۵).

حــبّــذا روزگـار بــی‌عــقــلان کز خـرابــی عـقــل آبـادنـد
هر کجا عقل هست شادی نیست عقل و غم هر دو توأمان زادند

اراسموس در پایان این کتاب اذعان می‌کند: در چهرۀ شما می‌بینم که در انتظار نتیجه‌گیری از آنچه گفته‌ام هستید. واقعاً اگر تصوّر می‌کنید که من از همۀ مطالبی که برای شما بافته‌ام کلمه‌ای را به خاطر دارم دیوانه واقعی هستید... بنابراین ای دوستان و هواخواهانِ دیوانگی، خوش باشید، کف بزنید، خوش بیاشامید و سلامت زندگی کنید (همان: ۱۵۹).

منبع:

_ اراسموس، دسیدریوس، ۱۳۸۷، در ستایش دیوانگی، ترجمه حسن صفاری، تهران، پژوهش فرزان روز.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘از پائولو کوئلیو متنفرم

📝حمیدرضا امیدی‌سرور

از پائولو کوئلیو متنفرم... نمی‌توانم کارای مزخرفشو تحمل کنم، نویسندۀ پرتی‌یه، با یه نثر معمولی که عرفان آبکیش رو به ضرب ‌و زورِ یه مشت مهمل به خورد آدمای بی‌سواد می‌ده تا احساس روشنفکری کنند؛ برای همینم هست که این‌قدر طرفدار داره (امیدی‌سرور، ۱۳۹۰: ۱۵-۱۸-۱۹)!

رمان «از پائولو کوئلیو متنفرم»، اثری خوش‌خوان و دل‌چسب و داستانی رئال و آوانگارد است که با لحنی محاوره‌ای زندگیِ نویسنده‌ای ناموفق و پوچ‌گرا به نام رضا را به تصویر می‌کشد. نویسنده‌ای جوان و تنها که روزی ضمن نقد و هجو کتاب کیمیاگر، عاشق دختری به نام غزل می‌شود.

حمیدرضا امیدی‌سرور، که در این رمان بسیار به تمجید از صادق هدایت و بهرام صادقی پرداخته است، متعرّض دخترانی شده که به‌زعم او، اغلب، کتاب‌های زرد و رمان‌های بازاریِ عاشقانه را شاهکارهای ادبی می‌پندارند، بین دوغ و دوشاب فرقی نمی‌گذارند و نهایتاً گرفتار ادبیات آبکی و عرفان قلابی افرادی چون پائولو کوئلیو می‌شوند (همان: ۱۳-۱۴)!

از دیگر نکات این رمان چهارصد صفحه‌ای، که گویی نسخۀ اصلی آن مورد ممیزی قرار گرفته است، صحبت کردن از نویسندگان مختلف و توصیۀ زیبا و فرهنگیِ کادو دادن کتاب به یکدیگر است. چنان‌که توجه به برخی از کدهایی که در آن به کاررفته نیز لذت‌بخش است:

گوشۀ خلوتی از پارک نیمکتی برای نشستن پیدا کردیم، باران نیمکت را خیس کرده بود. روزنامه‌ای که صبح خریده بودم، از کیفم بیرون آوردم، صفحات لایی فرهنگ و هنرش را برداشتم و صفحه‌های خبری سیاسی‌اش را پهن کردم روی نیمکت (همان: ۷۲).

منبع:

_ امیدی‌سرور، حمیدرضا، ۱۳۹۰، از پائولو کوئلیو متنفرم، تهران، آموت.
https://t.iss.one/Minavash
📘پیرامون زبان و زبانشناسی

یکی از بهترین آثار دکتر محمدرضا باطنی (۱۳۱۳-۱۴۰۰) کتاب «پیرامون زبان و زبانشناسی» است که از هفت مقالهٔ خواندنی تشکیل شده است. این استاد پیشین دانشگاه تهران و متخصّص زبان‌شناسی، در نخستین مقالهٔ این کتاب، علاوه بر این‌که تعریف زبان را غیربدیهی می‌داند، در اصل تعریف نیز تشکیک کرده و تعاریف را کامل و اطمینان‌بخش نمی‌شمرد (باطنی، ۱۳۷۱: ۹). چنان‌که معتقد است امروز هیچ زبانی را نمی‌شناسیم که کلیۀ قواعد آن به نحو علمی تدوین یافته باشد (همان: ۲۸).
    
دکتر باطنی ضمن اشاره به پیوستگی زبان و فلسفه، زبان را ابزار کار فیلسوف خوانده (همان: ۱۸) و متذکر شده است که فیلسوفان در این زمینه اتّفاق نظر ندارند و برخی از آنان ازجمله هنری برگسون با مشرب عرفانی زبان را به‌کلّی برای شناخت حقیقت نامناسب می‌دانند و برخی هم مانند لودویگ ویتگنشتاین زبان را گره‌گشای مشکلات و وظایف فلسفی می‌شمرند (همان: ۲۰-۲۱). 
    
این نویسنده و مترجم نامدار اصفهانی، فارسی سره، که در آن هیچ واژۀ عربی یا فرنگی نباشد، مردود و غیرعلمی دانسته (همان: ۵۸) و می‌نویسد: 
    
من معتقد به طرد واژه‌های متداول عربی در فارسی نیستم. بعضی از این واژه‌ها قرنهاست که در فارسی به کار رفته‌اند و امروز جزو واژگان زبان فارسی هستند، همانطور که تعداد کثیری از واژه‌های فارسی به صورت معرّب در عربی به‌کار می‌روند و امروز جزء لاینفکِ زبان عربی هستند. چنان‌که در قرآن کلمات غیرعربی و فارسی فراوانی آمده است (همان: ۵۹). 
    
یکی دیگر از مقاله‌های جذّاب و ظاهراً جنجال‌برانگیز این اثر، مقالۀ «فارسی زبانی عقیم؟» است. مقاله‌ای که نویسندۀ آن معتقد است دربارۀ زیبایی، شیرینی، گنجینۀ ادبی و دیگر محاسن زبان فارسی سخن بسیار شنیده‌ایم. و اکنون شاید وقت آن رسیده باشد که با واقع‌بینی به مطالعۀ تواناییهای زبان فارسی بپردازیم و ببینیم آیا این زبان می‌تواند جوابگوی نیازهای امروز جامعۀ ما باشد؟ آیا در آن کاستیهایی یافت می‌شود و اگر یافت می‌شود چگونه می‌توان آنها را برطرف ساخت؟
    
زبان فارسی در وضع فعلی برای برآوردن نیازهای روزمرۀ مردم با مشکلی مواجه نیست، ولی برای واژه‌سازی علمی از زایاییِ لازم - مانند فعل ساختن از اسم و یا صفت ساختن از فعل - برخوردار نیست و نمی‌تواند یک زبان علمی باشد، مگر اینکه برای کاستیهای آن چاره‌ای اندیشیده شود (همان: ۴۵-۴۷). در انگلیسی telephone را به صورت فعل - فعل ساده - هم به کار می‌برند. در فرانسه نیز از آن فعل telephoner را ساخته‌اند. در عربی هم از آن فعل می‌سازند و می‌گویند تَلفَنَ ، یُتَلفِنُ. اما ما در فارسی از فعل مرکبِ تلفن کردن – که فعل ساده‌ای از آن نداریم - استفاده می‌کنیم (همان: ۴۹).   
    
ما بعد از قرنها هنوز می‌گوییم «طلبیدن» مصدر جعلی است و اجازه نمی‌دهیم در زبان فارسی فعل جدیدی ساخته شود. شاید وقت آن رسیده باشد که برچسب جعلی و جعلیات از روی واژه‌های تازه پاک شود. اگر جز این کنیم، فارسی از لحاظ واژگان علمی زبانی عقیم باقی خواهد ماند (همان: ۶۰). 
    
و اما یکی دیگر از مقالات ارزشمند و قابل تأمّل دکتر باطنی که خارج از این کتاب به چاپ رسیده است، مقاله‌ای است که او آن را در سه بخش با عناوین «اجازه بدهید غلط بنویسیم»، «هیاهوی بسیار بر سر هیچ» و «فارسی بیدی نیست که از این بادها بلرزد» در نقد کتاب «غلط ننویسیم» اثر ابوالحسن نجفی منتشر کرد. 
    
محمدرضا باطنی در این مقالۀ خواندنی‌ متعرّض امر و نهی‌های جزمی، سخت‌گیرانه و البته اشتباه کتاب «غلط ننویسیم» شده است (باطنی، ۱۳۶۷: ذیل «بخش اول مقاله»، ۲۷-۲۹) و می‌آورد: 
    
چندگونگی صورتهای زبان در تلفظ، در خط، در ساخت واژه‌ها و نیز در الگوهای دستوری مشاهده می‌شود. در اینگونه موارد سئوال نباید به این صورت مطرح شود که از اینها کدامش درست است؟ بلکه منطقی‌تر این است که پرسیده شود از اینها کدامش درست‌تر یا کدامش مصطلح‌تر است؟ در بسیاری از موارد حتی به این سئوال نسبی هم نمی‌توان جواب داد... 

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

زبانشناسان چون این واقعیت را دربارۀ تحولات زبان می‌دانند از برخورد با این دگرگونیها برآشفته نمی‌شوند و آن را امری طبیعی می‌دانند. اما طرفداران پاکی زبان که زبان را همواره شسته و رفته می‌خواهند این گوناگونیها را برنمی‌تابند و آنها را به بلبشو، هرج و مرج و تباهی زبان تعبیر می‌کنند و روشن است کار آنها مشت بر سندان کوبیدن و خشت بر دریا زدن است (همان: ذیل «بخش سوم مقاله»، ۲۲).  

باید بدانیم که ابوالحسن نجفی به معنی دقیق کلمه زبانشناس نیستند (همان: ذیل «بخش اول مقاله»، ۲۶) و من با آنکه به دلایل حرفه‌ای نمی‌توانم حتی یک کلمه در تأیید کتاب «غلط ننویسیم» بگویم یا بنویسم، با این‌همه بجا می‌دانم تکرار کنم که آقای نجفی بطور یقین به فرهنگ و ادب این سرزمین خدمات شایانی کرده‌اند و از این رهگذر مورد احترام همه هستند (همان: ذیل «بخش سوم مقاله»، ۲۵).
    
البته این‌گونه انتقادات و خرده‌گیری‌های دکتر باطنی را نباید به هیچ عنوان حمل بر بی‌بندوباری در کاربرد زبان دانست، بلکه ایشان ترغیب کنندۀ برخوردِ توصیفی با زبان و محکوم کنندۀ برخوردِ تجویزی و تصنّعات فضل‌فروشانه با زبان است. چنان‌که خود در انتهای مقاله‌اش تأکید می‌کند که هیچ خطری زبان فارسی را تهدید نمی‌کند؛ زیرا زبان فارسی بیدی نیست که به این بادها بلرزد (همان: ۲۵).  

منابع:

_ باطنی، محمدرضا، ۱۳۷۱، پیرامون زبان و زبانشناسی، تهران، فرهنگ معاصر.

_ باطنی، محمدرضا، ۱۳۶۷، «اجازه بدهید غلط بنویسم» و «هیاهو بر سر هیچ» و «فارسی بیدی نیست که از این بادها بلرزد»، آدینه، خرداد و تیر و مرداد، شماره‌های ۲۴و۲۵و۲۶.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘افسانهٔ گیلگمش

کتاب «افسانۀ گیلگَمِش» که در عصر حاضر تنها دوازده لوح شکسته از آن به ‌دست ما رسیده است، یکی از آثار مهم ادبی جهان به‌شمار می‌رود که ظاهراً می‌توان آن را نخستین و کهن‌ترین حماسۀ بشری خواند. داستانی خواندنی و درخور توجه که سومریان در حدود دوهزارواندی‌سال پیش از میلاد مسیح در آن از چگونگی آفرینش و متفرعات خلقت سخن گفته‌اند.

در افسانۀ گیلگمش که گویی بعدها منبع برخی از داستان‌های عهد عتیق و سرچشمۀ پاره‌ای از اعتقادات یهودیان و مسیحیان و مسلمانان درآمد، شکلی از داستان "یوسف و زلیخا" و "طوفان نوح" مشاهده می‌شود. گیلگمش، پادشاه و پهلوانی که دوسوم او خدا و یک‌سوم وی آدمی است، به عشق ایشتَر پاسخ منفی می‌دهد و این الهۀ عشق نیز دهان باز می‌کند و به آنو می‌گوید:

گاوِ آسمان را، پدر، به من بسپار تا گیلگمش را فرو کوبد... آنو [می‌گوید] اگر من آنچه تو می‌جویی بکنم، هفت‌سال گرسنگی پدید خواهد آمد. آیا به اندازۀ کافی گندم در انبارها فراهم آورده‌ای؟ ایشتر به آنو می‌گوید: گندم به اندازۀ کافی برای مردم فراهم آمده (افسانۀ گیلگمش، ۱۳۸۳: ۵۵).

گیلگمش پس از مرگ دوستش، اِنکیدو، پریشان می‌شود و خانه و زندگی را رها می‌کند تا بر مرگ چیره شود و رازجاودانی را بیابد. هرچند در این مسیر با راز دیگری آشنا می‌گردد:

در کنار فرات، خدایان چنین اندیشیدند، طوفانی به پا کنند [لذا فرمان دادند] کشتی بساز... کشتی را طرح ریختم و آن را رسم کردم. همۀ کسان من، قوی و ضعیف، همه دست به کار شدند. در ماه آفتاب بزرگ کشتی تمام شد. هرچه داشتم بار کردم؛ سیم‌وزر بار کردم، دانه‌های زندگی بار کردم، زنان و کودکان را، خویشاوندان و طایفه را در کشتی نشاندم. چارپایان بزرگ و کوچک را سوار کردم (همان: ۹۳-۹۴).

منبع:

_ افسانۀ گیلگمش: کهن‌ترین حماسۀ بشری، ۱۳۸۳، ترجمه داوود منشی‌زاده، تهران، اختران.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مسألهٔ درست و غلط

با این وضع ناگوار زبان فارسی و معلّمان و استادان کژپوی زبانشناسی و ادبیات، بنظر من تعطیل درسهای زبان و ادبیات در تمام مراحل آموزشی برای زبان و ادبیات ما مفیدتر است؛ زیرا تعلیم برنامه‌های موجود که مبتنی است بر مدرنیسم و شعر نو و نقد جدید افراطی غربزده یا املاء و دستور مغلوط فعلی یا نثرها و شعرهای سُست یا نسخه‌بازی یا لغتهای جعلی و غلط و غیرفصیح صداوسیما بنام فارسی ناب یا تدوین کتابهای درسی بوسیلۀ شبه‌زبانشناسان فارسی‌ندان، زیانش برای زبان و ادبیات ما بمراتب از سودش بیشتر است... در بین اینان دیگر نه بهاری دیده می‌شود نه قریبی، نه میرزاحبیبی نه معینی نه زرین‌کوبی. 
                 
نسل منحرف معلّمان کنونی فارسی و زبانشناسی چیزی نمی‌دانند جز بدآموزی و جدا کردن «می» و «بـ» و «-َ ست» و «ها» و تدریس شعر نو افراطی و ستایش از نیمای بزرگ و اخوان بینظیر و شاملوی سترگ و سپهری بیهمتا (فرشیدورد، ۱۳۸۷: ۴۰۹-۴۱۰).
    
دکتر خسرو فرشیدورد در کتاب «مسألۀ درست و غلط، نگارش و پژوهش در زبان فارسی» که معتقد است حاصل بیش از شصت‌سال مطالعۀ او در تعلیم نگارش و زبان و ادبیات فارسی و پژوهش در سخنوری ایرانی و فرنگی است (همان: ۲۶)، به مانند دیگر نوشته‌های خود متعرّض سره‌نویسی، تغییر بیجای واژه‌ها و جعل لغات غلط توسّط افرادی ازجمله آذر کیوان، ذبیح بهروز، احمد کسروی و اصحاب دائرة‌المعارف شده است (همان: ۶۹) و در ادامه می‌نویسد:
    
بعضی از این وطن‌پرستان عناصر یونانی و عربی و ترکی و مغولی و روسی زبان فارسی را یادگار شکستهای نظامی ایران از اسکندر و عرب و ترک و مغول و ازبک و روسیه می‌دانند و بانتقام شکست قادسیه که پانزده قرن پیش اتفاق افتاده است امروز می‌خواهند دق دل خود را سر زبان فارسی درآورند و لغات فارسی شدۀ عربی‌تبار آن را دور بریزند.
    
زهی خردمندی و زیرکی، زیرا ما در آن هنگام آن حملۀ هولناک را نتوانستیم دفع کنیم حالا پس از پانزده قرن چگونه می‌خواهیم و می‌توانیم آن شکستها را با این کارهای بچگانه جبران نمائیم... با این عمل تنها زبان خود را ویران و ناتوان می‌سازیم و بس؛ زیرا بسیاری از واژه‌های عربی از هر فارسیئی فارسی‌تر شده‌اند و زبان ما را توانگر ساخته‌اند.
    
آری هیچ ملّت خردمندی دست بچنین انتحاری نزده است. بسیاری از کلمات ادبی خارجی زبانهای دیگر هم یادگار شکستها و اشغال نظامی کشورشان در قدیم بوده‌اند از آن جمله است لغات و عناصر فرانسوی و لاتینی که هفتاددرصد واژه‌های زبان انگلیسی را تشکیل می‌دهند، اینها نیز همه و همه یادگار اشغال نظامی جزیرۀ بریتانیا بوسیلۀ رومیان و نرمانها و فرانسویان بوده است؛ با اینحال هیچ شاعر بزرگ انگلیسی از بکار بردن این لغات شرم نداشته و آنها را ننگی برای زبان خود ندانسته است. شکسپیر داستان هملت را با یک کلمۀ فرانسوی آغاز کرده است:
To be or not to be that is the question!
    
«بودن یا نبودن این است مسأله اصلی» که «question» بمعنی مسأله و سؤال از فرانسه بانگلیسی رفته و تلفظش هم که «کِسیون» بوده تغییر یافته است و به «کویسچن» بدل گردیده ولی شاعر نامدار انگلیسی هیچگونه احساس ننگ و عاری از استعمال این یادگار دورۀ اشغالگران بخود راه نداده است. فردوسی و سعدی و حافظ نیز همچنین بوده‌اند و هیچگونه حقارتی از آوردن لغات آرامی و یونانی و لاتین و عربی فارسی شده در اشعار زیبای خویش احساس نکرده‌اند و هیچوقت نگفته‌اند که این لغات یادگار تسلّط تازیان و مغولان بر ایرانیان است و مایۀ شرمساری ماست و آنها را باید دور ریخت و حذف کرد (همان: ۴۱۲-۴۱۳).
    
دکتر خسرو فرشیدورد (۱۳۰۸-۱۳۸۸) که از منتقدان سرسخت دکتر پرویز ناتل خانلری به‌شمار می‌رود، معتقد است که آقای خانلری و یارانش خط و دستور زبان را خراب کرده (همان: ۸۷) و او که یک‌دهم همائی و بهار و فروزانفر و خیامپور و معین هم دستور نمی‌دانست، برای مدارس دستوری نوشت پر از اغلاط علمی با تعبیراتی بیمزه، و به یاری مصطفی مقربی - که در کتاب «هژده گفتار» این اصطلاحات را از خود دانسته است و خانلری آن‌ها را بنام خود جا زده است - املائی غیرعلمی مانند جدا نوشتن اجزاء کلمات مرکّب و گذاشتن «ی» بزرگ بعد از «ه» غیرملفوظ نوشت و آن را بزور دولت و مقام وزارت خود بکتابهای درسی و مردم ایران تحمیل نمود. علامه‌های دیگر هم بی‌هیچ مطالعه‌ای دربارۀ خط، آن نوشته را تأیید کردند و رسم‌الخط فعلی را بتصویب فرهنگستان رسانده، آن را بین مردم و دانش‌آموزان رواج دادند و ضربۀ جانگزائی دیگر بخط ایرانی و اسلامی ما زدند (همان: ۱۸۸-۳۸۸-۴۱۱).

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

فرشیدورد ضمن اشاره به اهمیّت آموزش‌وپروش و دروسی مانند ادبیات و زبان فارسی، به نقدِ تعلیم و تعلّم سطحی و غلط در ایران و پول‌پرست شدن معلّمان ایرانی پرداخته و می‌نویسد:
    
شصت‌سال پیش مرا با دیپلم طبیعی به دبیری در کرج گماشتند و موادی مانند فیزیک و شیمی و طبیعیات را برای من گذاشتند در این میان انشاء را هم که می‌پنداشتند آسانترین درس است و تدریس آن از هر کسی ساخته است بمن واگذار کردند و من معلّم انشاء شدم... و مانند اکثر معلّمان انشاء خودم دربارۀ این درس مهم و پیچیده که در واقع مشکل‌ترین درس‌های آموزشگاهی بود چیزی نمی‌دانستم...
    
باری حقوق من هم مثل همۀ معلّمان ایران و جهان کمترین حقوقها بود بطوریکه تابستان‌ها از کمی درآمد سرعملگی می‌کردم. من ابتدا می‌پنداشتم تنها در ایران حقوق معلّم اندک است، اما پس از تحصیل در جامعه‌شناسی و روانشناسی و تعلیم و تربیت فهمیدم که در همه‌جای دنیا چنین است؛ زیرا شمارۀ افراد این قشر جامعه بیش از بسیاری اقشار دیگر است. مثلاً هر سی نفر در جامعه به یک معلّم نیاز دارد ولی هر هزار نفر تنها به یک پزشک نیازمند است، در حالیکه آن سی نفر نمی‌توانند خرج آن یک معلّم را درست و حسابی تأمین کند اما آن هزار نفر قادر است زندگی یک پزشک را روبراه سازد. پس معلّم در یک کشور متمدّن باید عاشق کار خویش باشد تا با حقوق کم نیز بسازد، ولی در مملکت ما چنین عشقی وجود ندارد و هر کس را که در هیچ‌جا راه ندهند بدون علاقه می‌رود معلّم می‌شود در حالیکه در یک کشور پیشرفته مهمترین عامل روی آوردن به کار معلّمی عشق به این شغل و به بچّه‌هاست. در آنجاها در دورۀ ابتدائی این عشق، بسیاری از مردم را وادار می‌کند که با درجۀ دکتری و حقوق کم به این شغل روی آورند (همان: ۲۳ الی۲۵).

منبع:

_ فرشیدورد، خسرو، ۱۳۸۷، مسألۀ درست و غلط، نگارش و پژوهش در زبان فارسی، تهران، سخن.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘رودکی و تنهایی

ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی سمرقندی، از شاعران مشهور و نابینا در قرن سوم و چهارم هجری است که استاد بدیع‌الزمان فروزانفر از او با عنوان پدر شعر فارسی یاد کرده است (رودکی، ۱۳۹۱: ۱۴ الی۱۶). اشعار سرایندۀ قصیده یا غزلِ «بوی جوی مولیان آمد همی / یادِ یارِ مهربان آید همی» را بالغ بر صدهزار بیت شمرده‌اند که از آن‌‌‌همه تنها چیزی نزدیک به هزار بیت باقی مانده است (همان: ۱۵-۶۶).

با صدهزار مردم، تنهایی بی صدهزار مردم، تنهایی

یکی از دلنشین‌ترین ابیات پراکندۀ رودکی که حاکی از تنهایی انسان‌هاست، بیت فوق است (همان: ۷۸). هرچند دکتر الوند بهاری در مقاله‌ای با عنوان «بی صدهزار مردم تن‌هایی»، ضبط این بیت را به شکلی که در عصر حاضر شهرت یافته است، نادرست شمرده و معتقد است چنان‌که ادیب قرن هفتم هجری، شمس قیس، در المعجم متذکر شده است، «تنها» در مصرع اول را باید به معنای «بی‌نظیر» دانست و «تنها» در مصرع دوم را هم باید به مانند «دلا خو کن به تنهایی که از تن‌ها بلا خیزد»، جمع «تَن» و به معنای «بسیار» در نظر گرفت.

با صدهزار مردم، تنهایی بی صدهزار مردم، تن‌هایی

البته ناگفته نماند که بهاری در سطرهای پایانی نوشتۀ‌ خود این را نیز اذعان کرده که نمی‌دانم، با تمام این حرف‌ها، می‌شود گفت معنای سخن رودکی فقط همان است که شمس قیس نوشته است و می‌شود معنایی را که هم‌روزگاران در سر دارند یکسره نفی کرد و حکم به غلط بودنش داد، یا نه (بهاری، ۱۳۹۸: ۳۶۳ الی۳۷۰).

منابع:

_ رودکی، جعفر بن محمد، ۱۳۹۱، دیوان رودکی، به کوشش کامل احمدنژاد، تهران، کتاب آمه.

_ بهاری، الوند، ۱۳۹۸، پیش ادیب عشق: ارج‌نامه استاد دکتر سعید حمیدیان، «بی صدهزار مردم تن‌هایی»، به اهتمام احمدرضا بهرام‌پور عمران و محمدامیر جلالی، تهران، نشر قطره.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘پروست و در جستجوی زمان از دست رفته

مارسل پروست (۱۸۷۱-۱۹۲۲) از پدری پزشک و کاتولیک و مادری ثروتمند و یهودی متولّد شد و با تنها برادر کوچک‌تر از خود در این خانوادۀ مرفّه فرانسوی پرورش یافت و همواره در تنعّم زیست (می، ۱۳۷۵: ۶). از کودکی بیمار بود و در بیست‌وپنج سالگی نخستین کتابش با نام "خوشی‌ها و روزها" منتشر شد (همان: ۹).

از دیگر آثار ناتمام پروست می‌توان به "ضدّ سَنت بوو" و "ژان سانتوی" اشاره کرد که سال‌ها پس از مرگ او انتشار یافتند. و اما مشهورترین و ماندگارترین کتاب پروست که نگاشتن آن دوازده سال به طول انجامید، کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» است (همان: ۱۰۵).

مهدی سحابی طی مصاحبه‌ای این رمان هشت جلدی و سه‌هزارواندی صفحه‌ای را که ظاهراً پس از رمان کورش کبیر - اثر اسکودری که سیزده‌هزار صفحه است - طولانی‌ترین رمان جهان به‌‌شمار می‌رود، تنها اثر مارسل پروست می‌خواند و دیگر کتاب‌های پروست را پیش‌نویس و چرک‌نویسی بیش تصوّر نمی‌کند (سحابی، ۱۳۷۸: ذیل «در جست‌وجوی پروست»، ۵۲).

مارسل پروست در این رمان خود که پیرامون مفهوم زندگی نگاشته شده است، ابتدا معنای زندگی را در شهرت تصوّر می‌کند. ولی پس از رسیدن به شهرت و اشتباه پنداشتن این اندیشه، به سوی گزینۀ دوم، یعنی عشق می‌رود. هرچند در ادامه خوشبختی در عشق را ناممکن می‌شمرد (می، ۱۳۷۵: ۵۲-۵۳) و حتی عشق را بیماری تلقّی کرده (همینگز، ۱۳۸۲: ۴۹) و معتقد است که روابط عاشقانه نیز انسان را از تنهایی رهایی نمی‌بخشد. لذا به‌زعم خود به تنهاترین مسیر صحیح، یعنی هنر و آفرینش هنر می‌رسد؛ چراکه هنر هرگونه عادت و یکنواختی در زندگی را کنار می‌زند.
از دیگر مباحث مطرح شده در این رمان باید به مسئلۀ همجنس‌گرایی اشاره کرد و این‌که مارسل پروست از همجنس‌گرایان متعدّدی سخن گفته و جلد پنجم از کتابش را به «سَدوم و عَموره» اختصاص داده است (می، ۱۳۷۵: ۶۴-۶۶). چنان‌که برخی از منتقدان به صراحت عنوان کرده‌اند که رابطۀ عشقی راوی داستان، مارسل، با بانو آلبرتین و همجنس‌گرا نشان دادن آلبرتین، صرفاً روایت رابطۀ عشقی دو مردِ همجنس‌خواه در لباسی مبدّل است (همان: ۶۰-۶۸).

دِرونت مِی نیز در کتاب خواندنی و البته راهگشای خود با عنوان «پروست» که آن را در شرح رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» نگاشته است، با صراحت کامل، خودِ مارسل پروست را هم همجنس‌گرا معرّفی می‌کند (همان: ۸-۹).

در پاره‌ای از کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» که می‌توان آن را نوشته‌ای کمابیش فاقد پِی‌رنگ و طرح داستانی معرفی کرد، می‌خوانیم:

دکتر گفت: خردمند الزاماً شکاک است. چه می‌دانم، سقراط می‌گفت: [خود را بشناس] حرف خیلی درستی است، زیاده‌روی در هر چیزی و هر کاری عیب است. اما من از این فکر مات می‌مانم که با همین دو سه کلمه اسم سقراط تا امروز باقی مانده.

در این فلسفه مگر چه هست؟ هرچه هست خیلی کم است. وقتی آدم فکر می‌کند که شارکو و امثال او کارهایی هزاربار جالب‌تر و مهم‌تر از این‌ها کرده‌اند و امروزه تقریباً فراموش شده‌اند، کارهایی که دستکم به چیزی متّکی‌اند، مثلاً فقدان واکنش مردمک به‌عنوان نشانۀ فلج عمومی... خلاصه این‌که سقراط چیز خارق‌العاده‌ای نیست. آدم‌هایی بوده‌اند که هیچ کاری نداشته‌اند، صبح تا شب قدم می‌زده‌اند و با هم بحث می‌کرده‌اند. یا مثلاً مسیح: همدیگر را دوست بدارید. حرف خیلی قشنگی است (پروست، ۱۳۷۶: ۵/ ۵۲۴-۶۳۲).
منابع:

_ پروست، مارسل، ۱۳۷۶، در جستجوی زمان از دست رفته، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.

_ می، درونت، ۱۳۷۵، پروست، ترجمه فرزانه طاهری، تهران، طرح نو.

_ همینگز، فردریک، ۱۳۸۲، مارسل پروست، ترجمه مهدی سحابی، تهران، ماهی.

_ سحابی، مهدی، ۱۳۷۸، «در جست‌وجوی پروست»، کیان، شماره ۴۹.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘آوازی در فرجام

نصرت چه می‌کنی سر این پرتگاه ژرف / با پای خویش، تن به دل خاک می‌کشی! / گمگشته‌ای به پهنای تاریک زندگی / نصرت! شنیده‌ام که تو تریاک می‌کشی! / نصرت! تو شمع روشن یک خانواده‌ای / این دست کیست، در ره بادت نشانده است؟ / پرهیز کن ز قافله‌سالار راه مرگ / چون چشم بسته بر سر چاهت کشانده است! / بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته‌ای / ای مرغ خوشنوا ز چه خاموش گشته‌ای؟ / روزی به خویش آیی و بینی که ‌ای دریغ / با این‌همه هنر، تو فراموش گشته‌ای... (رحمانی، ۱۳۷۴: ذیل «دفتر کوچ و کویر، شعر تریاک»، ۴۰)
    
نصرت رحمانی (۱۳۰۸-۱۳۷۹) به مانند کتاب «مردی که در غبار گم شد» (رحمانی، ۱۳۵۶: ۴۳)، در شعر "تریاک" نیز خود را نمونۀ آن دسته از هنرمندان معتادی نشان می‌دهد که روح آنان از غبار گذشته زنگار گرفته و به آغوش افیون و الکل پناه برده‌اند. چنان‌که در مقدمۀ دوم خود بر دفتر «ترمه» می‌نویسد:
    
و تو ای خوابزده! بیهوده در سراب اشعار سیاه من به دنبال خورشید گمشدۀ خود می‌گردی. جز گوری تهی و تابوتی قفل شده چیز دیگری نخواهی یافت... چشمانت را به دست کلمات جذامی بیرحم اشعار من مسپار که در آن اگر روزنه‌ای پیدا شود درمان نیست! دردی است که تمام زندگی‌ات را برای پنهان کردن آن هدر کرده‌ای... من برای تو ای خواننده جز طلسم سیاه‌بختی و یأس هدیه‌ای همراه نیاورده‌ام! اما اگر تو به جهنم می‌روی اشعار مرا هم با خود ببر (رحمانی، ۱۳۷۴: ۱۴۴ الی۱۴۶)!
    
ازجمله آثار نصرت رحمانی می‌توان به رمان «مردی که در غبار گم شد» و همچنین مجموعه اشعاری چون «کوچ و کویر»، «ترمه»، «میعاد در لجن»، «حریق باد»، «شمشیر معشوقۀ قلم» و «پیاله دورِ دگر زد» اشاره کرد که در کتابی با عنوان «آوازی در فرجام: کارنامۀ نصرت رحمانی» انتشار یافته است.
    
و اما یکی از اشعار نصرت رحمانی که در آن گوشه‌ای از تاریخ فلسفۀ غرب را به تصویر کشیده و ناامید از جهانِ هستی و علم و فلسفۀ حاکم در آن، به شعر و عشق و مستیِ حاصل از آن پناه برده است، شعر بلند «شمشیر معشوقۀ قلم» است. 
                                                
امروز انزوا، / در زورقی بخاک نشسته در انتظار باد... / این کیست؟ / این چهرۀ من است و آن سالیان تار... / بودن چه سود؟ / با خورد و خواب، / دل‌فسرده‌تر از مرداب، / طرحی ز یک سراب، نقشی عبث بر آب... / دور افکنید منطق بیهوده را / منطق، استقرا، علیت و تجربه / این‌ها کلید درک جهان نیستند / شعر است منطق پاک جهان ما (همان: ۴۹۴-۴۹۵-۵۲۳).
    
نصرت رحمانی چنان‌که از نام شعر پیداست، به نقد عقل محض و دانشمندان و فیلسوفان پرداخته و معتقد است که دکارت چه شیرین نوشته است: ما در تمام موارد جز عقل گله‌مندیم؛ چراکه فکر می‌کنیم عقل زیادتر از حد کفایت در مغز ما به ودیعه نهاده شده است (همان: ۵۱۸)!
    
این شاعر نوگرای تهرانی در ادامه به تعریف و تمجید از حافظ، مولانا و صادق هدایت پرداخته و بر آن عقیده است که هدایت، این خلف‌ترین فرزند عشق، که به دیوارِ بستۀ تاریک، پنجره‌ای باز کرد تا آفتاب بتابد، هفده بیت اول نی‌نامه مولوی را از سمفونی پنجم بتهون بزرگ‌تر می‌دانست (همان: ۵۱۱).
    
ما در کتاب‌ها بیهوده پرسه زدیم، / هیچ نفهمیدیم... / کتاب‌هایی هست که بخواندنش نمی‌ارزد / کتاب‌هایی هست که باید از بر کرد / بیکن فیلسوف دزد انگلیسی گفته‌ست: / بعضی کتاب‌ها را باید چشید / و برخی را / باید با حملۀ حریصانه‌ای بلعید. / تنها کتاب‌های نادری هستند که باید خوب، / آن‌ها را جوید و هضم کرد! / آری کتاب‌هایی هست، / که باید همیشه خواند چو حافظ و مولوی. / کتاب‌هایی هست که باید با خود بقعر آینه برد چون بوف کور. / اما کتابی نیست که بتوان آن را سوزاند (همان: ۵۱۰-۵۱۲)!

منابع:

_ رحمانی، نصرت، ۱۳۷۴، آوازی در فرجام: کارنامۀ نصرت رحمانی، تهران، علمی.

_ رحمانی، نصرت، ۱۳۵۶، مردی که در غبار گم شد، تهران، امید.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘دکتر گلاس

می‌نویسم فقط برای این‌که دستم حرکت کُند. می‌نویسم برای این‌که وقت‌هایی را که نمی‌توانم بخوابم، بکُشم... چرا بقاءِ نوع بشر و تسکین اشتیاقمان باید درست از طریق اندامی انجام شود که هر روز، چندبار برای دفع مواد زائد مورد استفاده قرار می‌گیرد؟ چرا نمی‌شود از طریق آیینی زیبا و با عزّت، و در عین حال بسیار شهوانی صورت گیرد؟ آیینی که بشود جلو چشم مردم، درست به همان نحو که در تاریکی و تنهایی صورت می‌گیرد اجرا شود (سودربری، بی‌تا: ۴-۹).
یَلمار سودِربِری، یکی از نویسندگان شکّاک و جبراندیش سوئدی است که بیشتر با رمان «دکتر گِلاس» شناخته می‌شود. دکتر گلاس اثری مشهور، کلاسیک و فلسفی است که انسان را با پرسش‌هایی اساسی ازجمله پرسش از معنای زندگی، مرگ، وظیفه، سرنوشت، عشق، وجود یا عدمِ‌وجود خدا و ظلم و بی‌عدالتی در جامعه مواجه می‌کند.
پرسش مکن! به اعماق چیزها رخنه مکن، وگرنه خودت را از دست خواهی داد... این ذرۀ بی‌مقدارِ حقیقتِ [آغشته به خطا] که به رایگان دریافت می‌کنی، به خاطر سلامت خود توست. حقیقت ناب و بی‌غلّ و غش درونت را می‌سوزانَد (همان: ۸۱).

دکتر گلاس، پزشکی جوان و اندوهگین است که به سبب رمانتیک بودن نگاه او به عشق، هرگز تا این سنّ که سی سال از آن می‌گذرد با زنی از نزدیک تماس نداشته است. او انسانی تنها، عصیان‌گر و عمل‌گراست که شیفتگی‌اش به حقیقت سبب شده تا در راه اجرای آنچه عدالت به نظر می‌رسد، تردیدی به خود راه ندهد. لذا به ماجراهای زندگی خصوصی یکی از بیمارانش که همسر کشیشی است، کشیده می‌شود و وظیفۀ خود می‌داند که برای نجات او کشیش را بکُشد.

ای زندگی! تو را نمی‌فهمم... شاید مقصود همین است که انسان مفهوم زندگی را درک نکند. شاید تمام این شتاب برای توضیح دادن و فهمیدن، تمام این حقیقت‌جویی، بیراهه‌ای بیش نیست. خورشید را مبارک می‌داریم، چراکه در آن فاصله‌ای قرار دارد که برای زندگی ما حیاتی است. اگر چند ده میلیون کیلومتر نزدیک‌تر یا دورتر شود، می‌سوزیم یا یخ می‌زنیم. آیا حقیقت هم مثل خورشید نیست؟ شاید نباید این‌قدر فکر می‌کردم. شاید نباید بیش از اندازه [فهمید]... دانشمندی گفته است: علوم مفیدند، زیرا مانع می‌شوند که انسان فکر کُند (همان: ۸۴-۸۵).

اجرام که سـاکنانِ ایـن ایـوانند اسبـابِ تـردّدِ خردمـندانند هان تا سر رشتۀ خرد گم نکنی کانان که مدبّرند سرگردانند

گلاس منطق و قانون را مزخرف می‌خواند (همان: ۳۴-۵۴) و دربارۀ اخلاق می‌گوید:

خودت هم مثل من خوب می‌دانی که اخلاق سیّال است. اخلاق حتی در همین دو روزه‌ای که من و تو در این دنیا زندگی کرده‌ایم، تغییرات قابل توجّهی کرده است. اخلاق مثل دایره است که با گچ دور خروسی بکشند تا از محدودۀ آن نیاید بیرون... اخلاق نظر دیگران است در مورد این‌که چه چیزی درست است... اخلاق یعنی شوخی (همان: ۵۴)! مانند هزینۀ سالانۀ مراقبت از یک دیوانه در آسایشگاه که بیشتر از درآمد سالانۀ یک کارگر جوان و سالم است (همان: ۴۱)!

رمان دکتر گلاس که نخستین‌بار در سال ۱۹۰۵ منتشر شد، گویی ابتدا در سال ۱۳۷۲ توسّط نشر باران در سوئد و سپس در سال ۱۳۹۴ به همّت نشر میلکان در تهران و با ترجمۀ سعید مقدم از زبان سوئدی به فارسی به چاپ رسید.

منبع:

_ سودربری، یلمار، بی‌تا، دکتر گلاس، ترجمه سعید مقدم، بی‌جا، بی‌نا.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مرگ و دیگر هیچ

من می‌خواهم با مرگ خودم بمیرم نه با مرگ پزشکی... خودکشی یکی از راه‌های استقلال است و به همین دلیل هم حکومت‌ها از آن متنفرند (کیارستمی، بی‌تا: ۲۵).

کتاب «مرگ و دیگر هیچ» دست‌نوشته‌های عباس کیارستمی در سررسید سال ۱۳۷۶ است که مملو از یادداشت‌ها و مطالبی در ستایش مرگ و خودکشی است. یادداشت‌هایی که گویی مربوط به دوران ساخت فیلم «طعم گیلاس» است که سبب مرگ‌اندیشی کیارستمی شده است.

کیارستمی بااین‌که زندگی را بسیار غم‌انگیز و بیهوده شمرده (همان: ۱۵) و خود را ترسوتر از آن می‌داند که خودکشی کند (همان: ۱۹)، خودکشی را تنها راه چاره می‌پندارد (همان: ۱۵). البته نباید فراموش کرد که نگاه او به هر گونه انتحاری مثبت نیست و سخن او صرفاً ستایش از خودکشی فلسفی و نفی خودکشی به‌واسطۀ تنبلی است. لذا معتقد است که خودکشی را باید از نو کشف کرد (همان: ۱۳).

بی‌عقل چرا این‌همه زجر را تحمل می‌کنی، از چه می‌ترسی؟

به هر سو که بنگری پایان رنج‌هایت را می‌بینی، این دره را می‌بینی؟ راه آزادی ماست.

این درخت را می‌بینی؟ به هر‌ یک از شاخه‌هایش آزادی تو آویزان است.

گردنت، گلویت، قلبت، همهٔ این‌ها راه‌هائی است برای فرار از بردگی، آزادی را در هر یک از رگ‌های بدنت خواهی یافت (همان: ۱۲).

منبع:

_ کیارستمی، عباس، بی‌تا، مرگ و دیگر هیچ: دست‌نوشته‌های عباس کیارستمی در سررسید سال ۱۳۷۶، بی‌جا، بی‌نا.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘تنهایی پُرهیاهو

بُهومیل هِرابال (۱۹۱۴-۱۹۹۷) یکی از نویسندگان نامدار و پُرکاری است که میلان کوندرا او را بزرگ‌ترین نویسندۀ چک در زمان خود خوانده است. هرابال در رمان «تنهایی پُرهیاهو» که دربارۀ کتاب و کتابخوانی، تنهایی و پوچی و خفقان و سانسور حاکم در پراگِ کمونیستی نوشته شده است، داستان کارگری باسواد و شیفتۀ کتاب را روایت می‌کند که سی‌وپنج سال مشغول خمیر کردن کتاب‌های ممنوعه است.

سی‌وپنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر می‌کنم... سی‌وپنج سال هم هست که دارم بی‌وقفه آبجو می‌خورم. نه آن‌که از این کار خوشم بیاید. از میخواره‌ها بیزارم. می‌نوشم تا بهتر فکر کنم، تا به قلب آنچه می‌خوانم بهتر راه یابم... می‌نوشم تا آنچه می‌خوانم خواب را از چشم بگیرد، که مرا به رعشه بیندازد، چون که با هگل در این عقیده همراهم که انسانِ شریف هرگز به اندازۀ کافی شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام و کمال تبهکار نیست (هرابال، ۱۳۸۷: ۳).

بُهومیل هِرابال در این شاهکار مختصرش که حاکی از طرحی شگرف و عاری از قصه‌ای پُررنگ است، آسمان و انسان اندیشمند را به‌کلّی فاقد عاطفه دانسته و محبّت را خلاف عقل سلیم می‌پندارد (همان: ۳). هرچند در ادامه افکار خود و تمام کتاب‌هایی را که خوانده است، غیرارزشمند و چیزی جز یک موش ناچیز نمی‌شمرد (همان: ۹۲) و نهایتاً با تمسّک به شعری از سَندبِرگ می‌نویسد:

تمامی آنچه از یک فرد بشری باقی می‌ماند گوگردی است که جعبه کبریتی را کفایت کند و آهنی که بتوان با آن میخی ساخت که انسان بتواند از آن خود را حلق‌آویز سازد (همان: ۱۳).

او در پاره‌های دیگری از این رمان، ضمن اشاره به نویسندگان و کتاب‌های مورد علاقه‌اش، به کشمکش عیسی و لائوتسه پرداخته و مسیح را جوان، بهار، رمانتیک، مسلّط، عاشق، بانشاط، خوش‌بین و مصلح جهانی و فیلسوف بزرگ چینی را پیر، زمستان، کلاسیک، تسلیم، متفکّر، اندوهگین و دانایی معرّفی می‌کند که در اوج دانایی ناآگاه و تهی است (همان: ۳۵-۳۶-۴۳).

رمان تنهایی پُرهیاهو که ملهم از زندگی واقعی نویسنده است، توسط پرویز دوایی از زبان اصلی به فارسی ترجمه شده است. زندگی‌ای که هرابال گویی در آن دکترای حقوق داشت و در شغل‌های مختلفی ازجمله جمع‌آوری و بسته‌بندی کاغذهای باطله کارگری کرده بود. زندگی‌ای که بنابر آنچه دوایی در مقدمۀ داستان «نیِ سحرآمیز» اذعان داشته است، سرانجام در سنّ هشتادو‌سه سالگی با پنجرۀ اتاق طبقۀ پنجم بیمارستانی که در آن بستری بود، پایان یافت. طبقه‌ای که به اشارۀ صریح خودش در نیِ سحرآمیز از دیرباز وسوسۀ او بود (هرابال، ۱۳۹۴: ۷).

منابع:

_ هرابال، بهومیل، ۱۳۸۷، تنهایی پرهیاهو، ترجمه پرویز دوایی، تهران، کتاب روشن.

هرابال، بهومیل، ۱۳۹۴، نی سحرآمیز و چند داستان دیگر، ترجمه پرویز دوایی، تهران، آگه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘پیگیر اخبار نباشید

همیشه به این نکته توجه کرده‌ام که پیگیرترین مصرف‌کنندگان اخبار، حتی آن‌هایی که زمانی شیفتۀ کتاب‌خوانی بوده‌اند، دیگر توان مطالعۀ مقالات طولانی یا کتاب‌ها را ندارند. بعد از چهار پنج صفحه، احساس خستگی می‌کنند، تمرکزشان را از دست می‌دهند و بی‌تاب می‌شوند. علتش بالا رفتن سن یا افزایشِ مشغله‌شان نیست، بلکه ساختار فیزیکی مغزشان تغییر کرده است. مایکل مِرزِنیک، استاد دانشگاه کالیفرنیای سن‌فرانسیسکو، این مطلب را این‌گونه بیان می‌کند: داریم مغز خود را به شکلی تربیت می‌کنیم که به مزخرفات توجه نشان دهد (دوبلی، ۱۳۹۹: ۸۲).

کتاب «پیگیر اخبار نباشید» اثری چالش‌برانگیز و درخورتوجه است که از یک مقاله به کتابی صدواندی صفحه‌ای تبدیل شده است. کتابی که نویسندۀ آن، رولف دوبِلی، سعی می‌کند تا با ارائۀ بیش از بیست دلیل، خوانندگان اخبار را قانع کند که دنبال کردن اخبار کاری بیهوده، اشتباه و حتی خطرناک است.

دوبلی ضمن اذعان به شیوۀ افراطی خود در ترک هر نوع خبری، اعم از اخبار علمی، سیاسی، ورزشی، هنری و اجتماعی (همان: ۲۴-۲۵)، با تأکید تصریح می‌کند که برای نجات یافتن از شرّ اخبار، تنها یک راه وجود دارد و آن قطع رابطه با اخبار به طور کامل است (همان: ۳۶-۴۹).

فردی که به صدها موضوع گوناگون در اخبار سرک کشیده باشد، فردی تک‌بعدی نیست، اما همیشه یک ابله متوسط خواهد بود (همان: ۱۰۴). تردیدی نیست که تفاله‌هایی که هر روز به خورد ما داده می‌شود نه‌تنها مطلقاً بی‌ارزش، بلکه جداً برای ما مضرند (همان: ۲۵). اخبار را از زندگی‌تان طرد کنید. از آن دست بکشید، آن هم به شکلی سخت‌گیرانه (همان: ۲۶). نیازی نیست بدانید یک رئیس‌جمهور با رئیس‌جمهور دیگری دست داده است. لازم نیست از تصادف دو قطار در گوشه‌ای از دنیا باخبر شوید و ضرورتی ندارد که بدانید چین یک کاوشگر فضایی به مریخ فرستاده است... هرچه مزخرفات بیشتری در مغزتان انباشته کنید، فضای کمتری برای اطلاعات واقعاً ضروری باقی می‌ماند (همان: ۴۴).

کارآفرین و نویسندۀ سوئیسی این کتاب، خود را یکی از خوره‌های اخبار معرفی می‌کند که از سال ۲۰۱۰ اخبار را به کلّی ترک کرده و در حال حاضر پاک است. او معتقد است که با کنار گذاشتن اخبار، هیچ‌چیزِ مهمی را از دست نمی‌دهیم، بلکه کیفیّت زندگی‌مان بهتر، بینشمان عمیق‌تر و طبیعتاً وقتمان آزادتر می‌شود (همان: ۲۰-۲۱). خواندن اخبار نه سبب می‌شود که دنیا را بهتر درک کنیم و نه باعث می‌شود که در زندگی تصمیم‌های بهتری بگیریم (همان: ۱۹).

اخبار شبه‌دانشی است که خلاقیّت انسان را می‌کُشد (همان: ۱۰۱). اخبار سدّ راه تفکر است و شما را به یک انسان کوته‌بین تبدیل می‌کند (همان: ۷۶). اگر اخبار را پیگیری کنید، این توهّم به شما دست خواهد داد که جهان را می‌فهمید؛ توهّمی که سبب اعتمادبه‌نفس بیش از حد می‌شود (همان: ۵۶). اگر از اخبار دوری کنید و به خواندن کتاب‌ها و مقالات خوب بپردازید، تصویر به‌دردبخور و بسیار واقع‌بینانه‌تری از اوضاع به دست خواهید آورد و دچار این توهّم نمی‌شوید که درک آینده به سادگی امکان‌پذیر است (همان: ۴۱-۶۶).

رولف دوبلی ضمن اشاره به سیل عظیم خبرهای فریبنده و جعلی بودن پنجاه درصد از محتوای اینترنت (همان: ۱۰۰)، متذکر شده است میانگین زمانی که در طول سال صرف اخبار می‌شود، معادل یک ماه است (همان: ۵۱). دقایق ارزشمندی که در ازای آلودگی ذهنی و دریافت مطالب پوچ در اختیار رسانه‌های خبری قرار می‌دهیم (همان: ۷۹).

کتاب پیگیر اخبار نباشید، توسط عادل فردوسی‌پور و دو مترجم دیگر به فارسی ترجمه شده است. اثری که فردوسی‌پور در مقدمۀ آن اذعان کرده است گرچه او با ترجمۀ این کتاب متحوّل نشده است، اما دست‌کم انگیزه‌هایش در پیگیری خوره‌مانندِ اخبار سست‌تر شده است.

منبع:

_ دوبلی، رولف، ۱۳۹۹، پیگیر اخبار نباشید، ترجمه عادل فردوسی‌پور و بهزاد توکلی و علی شهروز ستوده، تهران، نشر چشمه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اهانت به تماشاگر

آهای حقیرهای بدبخت، آهای توسری‌خورده‌ها، بی‌عرضه‌ها، آلت دست‌ها، حقه‌بازها، تفاله‌های اجتماع. آهای ان‌دماغوها، حرام‌زاده‌ها، اوباش‌ها، نامردها، لومپن‌ها، حیوان‌ها، کثافت‌ها. آهای امل‌ها، مترسک‌ها، انگل‌ها، جنازه‌ها، دلقک‌ها، نوکرصفت‌ها، الکی‌زنده‌ها، بی‌بو و خاصیت‌ها، آهای گوسفندهای دنباله‌رو، آهای عقب‌مانده‌ها، خوار و ذلیل‌ها، هیچ و پوچ‌ها، آهای بی‌نام و نشان‌ها، شما هنرپیشه‌های قهّاری هستید (هانتکه، ۱۳۷۸: ۴۴ الی۴۷).

نمایشنامۀ «اهانت به تماشاگر» که فاقد هرگونه بازی و صرفاً نمایشی کلامی است، اثری عجیب و بی‌پروا و ایده‌ای تکان‌دهنده است که در آن عدّه‌ای تماشاگر برای دیدن نمایشی به سالن تئاتر می‌روند ولی به جای تماشای نمایش، در اتفاقی عجیب و غریب و غیرقابل پیش‌بینی، مخاطبِ اهانت‌ها و ناسزاهای متعدّدی از سوی نویسنده و بازیگران می‌شوند که درحقیقت آنان نیز جزیی از تماشاگران هستند.

پتر هانتکه، نویسندۀ نامدار اتریشی، در این نمایشنامۀ خواندنی گویی به تشریح و تحقیر بسیاری از مردم و افراد جامعه پرداخته است و به انسان‌هایی که همواره در زندگی سکوت کرده‌اند و تنها تماشاگر بوده‌اند، جایگاه واقعی‌شان را نشان داده است.

منبع:

_ هانتکه، پتر، ۱۳۷۸، اهانت به تماشاگر، ترجمه علی‌اصغر حداد، تهران، تجربه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اتهام به خود

پیتر هانتکه (متولّد ۱۹۴۲) نویسندۀ مطرح اتریشی با آثاری ازجمله رمان «ترس دروازه‌بان از ضربه پنالتی»، داستان «زن چپ‌دست» و نمایشنامۀ «اهانت به تماشاگر» و «اتهام به خود» شناخته می‌شود. و اما نمایشنامۀ مختصر «اتّهام به خود»، قطعه‌ای کلامی و فاقد نقش و نوشته‌ای شگرف و ساختارشکنانه است که در عین خودنقدانگاریِ راوی می‌توان آن را مدح و ستایش او از عصیان خویشتن و حرکت در مسیری برخلاف عرف و قوانین جامعه دانست.

من به دنیا آمدم. من شدم. من هست شدم. من بزرگ شدم. من یاد گرفتم. من لغت‌ها را یاد گرفتم. من تبدیل شدم به باز و بسته شدن دهان. من تبدیل شدم به یک سلسله حروفِ الف-با. من روی چهاردست‌وپا خزیدم. من سرِپا شدم. من عمودی راه رفتم. من یاد گرفتم بیرون از لباسم قضای حاجت کنم. من قوانین را یاد گرفتم. من توانستن را یاد گرفتم.

من مکلّف شدم از شر دوری کنم. من مکلّف شدم خدمت زیر پرچم انجام بدهم. من مکلّف شدم به مدرسه بروم. من مکلف شدم شناسنامه داشته باشم. من مجبور شدم. من ابراز وجود کردم. من با تف کردن ابراز وجود کردم. من با نارضایتی ابراز وجود کردم. من با قضای حاجت ابراز وجود کردم. من با کشتن موجودات زنده ابراز وجود کردم. من با فین کردن و اشک ریختن ابراز وجود کردم.

من تف انداختم. من تف انداختم در جاهایی که تف انداختن ناشایست بود. من تف انداختم به صورت کسانی که تف انداختن به صورتشان توهین علنی به مقدّسات بود. من آشغال را در ظرف آشغال نریختم. من آشغال را وسط جنگل گذاشتم. من با حرف زدن ابراز وجود کردم.

من رفتم. من از راه‌هایی رفتم که رفتن از آن‌ها ممنوع شده بود. من به قلمروهایی رفتم که رفتن به آن قلمروها ننگ بود. من به سرزمینی پا گذاشتم که پا گذاشتن به آن ممنوع بود. من در راه‌پیمایی‌ها ایستادم. من وقتی نیاز به کمک بود به راه خود رفتم. من از اتوبوس درحال حرکت پایین پریدم.

من سخن گفتم. من به زبان آوردم. من چیزهایی را که دیگران فکر می‌کردند به زبان آوردم. من چیزهایی را که دیگران به زبان می‌آوردند فقط فکر کردم. من در جاهایی که سخن گفتن توهین به مقدّسات بود سخن گفتم. من از مرده‌ها به نیکی سخن نگفتم. من بی‌آن‌که از من بخواهند سخن گفتم.
من قوانین زبان را رعایت نکردم... من به طبیعت گفتم آزاد. من به آزادی گفتم الزامی. من به صداقت گفتم مُثُلی. من به گناه‌کار گفتم بی‌چاره. من به نظریه گفتم سودمند. من به اخلاق گفتم مزوّر. من به سبّابۀ در اهتزاز گفتم اخلاقی. من به ضدّ و نقیض گفتم پُرثمر. من به ایدئولوژی گفتم کذب. من به جهان‌بینی گفتم رنگ‌باخته. من به نقد گفتم سازنده. من به علم گفتم از پیش‌داوری به دور. من به دقّت گفتم معلّم. من به نظر گفتم ذهنی. من به تصوّف گفتم مبهم. من به واقعیّت گفتم سطحی... من به جنگ گفتم عادلانه. من به صلح گفتم تنبل.

من چیزها را مال خود کردم. من چیزها را به ملکیّت خود درآوردم. من به چیزهایی دست زدم که دست زدن به آن‌ها عین بی‌ذوقی و گناه بود. من چیزهایی را به چیزهایی مالیدم که مالیدن آن چیزها به یکدیگر بی‌فایده بود. من در مراسم عزای خویشان لباس عزا نپوشیدم. من تجارت برده کردم. من نگاه کردم. من گوش کردم. من نگاه کردم به چیزهایی که نگاه کردن به آن‌ها بی‌حیایی بود.

من به دیدن جاهای ممنوعه رفتم. من فیلم‌های ناشایست و ناخوش‌آیند تماشا کردم... من بازی کردم. من غلط بازی کردم. من با زندگی آدم‌ها بازی کردم. من با قوطی‌های اسپری بازی کردم. من با زندگی بازی کردم. من با احساسات بازی کردم. من با خودم بازی کردم. من با گرایش به شرّ و بدی بازی کردم. من با فکر خودکشی بازی کردم. من با ناامیدی خود بازی کردم. من با انگشتانم بازی کردم. من با کلمات بازی کردم.

من خیلی دیر از خواب برخاستم. من جلوی وردوی‌ها پارک کردم. من گدایی کردم. من آن چیزی نیستم که بودم. من آن چیزی که باید می‌شدم نشدم. من آن چیزی را که باید رعایت می‌کردم نکردم. من به تئاتر رفتم. من این نمایشنامه را شنیدم. من این نمایشنامه را گفتم. من این نمایشنامه را نوشتم (هانتکه، ۱۳۷۷: ۷ الی۲۴).

منبع:

_ هانتکه، پتر، ۱۳۷۷، اتهام به خود، ترجمه حسن ملکی، تهران، تجربه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘فوتبال

📝کامو، اورول و بورخس

آلبر کامو در تمجید از فوتبال در سخنانی عجیب و قابل تأمل اذعان می‌کند که من همین اندک اصول اخلاق را که می‌شناسم از عرصۀ فوتبال و صحنۀ تئاتر آموخته‌ام که برای من دانشگاه‌هایی واقعی باقی خواهند ماند (ناقد، ۱۳۹۰: ۲۰۲).

در طرف مقابل، جورج اورول، معتقد بود که فوتبال با نفرت، حسادت، خودنمایی و بی‌توجهی به همه قواعد و مقررات پیوند خورده است (همان: ۱۹۵). چنان‌که لوئیس بورخس هم از فوتبال انزجار داشت و فوتبال را بزرگ‌ترین جنایت انگلستان می‌نامید و بر این باور بود که فوتبال با مردانگی و جربزه نسبتی ندارد و محبوبیت بازی فوتبال در میان توده‌ها به این جهت است که تودۀ مردم حماقت را دوست می‌دارند (همان: ۱۹۵-۲۰۵).

منبع:

_ ناقد، خسرو، ۱۳۹۰، از دانش تا فرزانگی: گفتارها و گفتگوهایی پیرامون فلسفه و ادبیات، تهران، ققنوس.

https://t.iss.one/Minavash