ادامهٔ صفحهٔ قبل:
ایرجمیرزا نظیر نداره (همان: ۲/ ۸۴۶). ما تعارف میکنیم میگیم بعد از سعدی کسی به این روانی شعر نگفت. واقعیت اینه که هیچکس زبان ایرج رو نداشته. به نظرم ایرجمیرزا نسبت به سعدی خیلی روانتره (همان: ۲/ ۸۴۷-۸۴۸).
کارهای اول فروغ فرخزاد خیلی پرتوپلا بودن. کتابهای اسیر و دیوار و عصیان خیلی شعرهای ابتداییای بودن... همهچیزش خرابه؛ وزن، فرم، تصویر... با همۀ دستکاریهایی که بزرگان درش کردند و زحماتی که کشیدن (لبخند رندانهای می زند!) واقعاً پرتوپلا بود. اما تو شعرهای اخیرش خیلی چیزهای قشنگ هست، خیلی قشنگن... این تولّدی دیگر یه مرتبه یهچیز دیگه شده... فروغ سواد و معلوماتی که نداشت... یعنی از یک شاعر درجه هشتم، درجه صدم در واقع رسید به این شعرها... به نظر من، تولّدی دیگر بیشک تحت تأثیر گلستان ساخته شده... نقش گلستان بیشتر از نقش یه معلّم و مربّی باید باشه (همان: ۲/ ۹۷۹-۹۸۰).
هوشنگ ابتهاج گویی اشعار سید روحالله خمینی را ضعیف شمرده و ایشان را شاعری حرفهای نمیداند و بر آن اعتقاد است که اوایل که شعرهای آقای خمینی منتشر شد، یک عدّه میگفتن که این شعرها رو برای آقای خمینی ساختن. طبری آتشین میشد و میگفت نه بابا! آقای خمینی از دورۀ جوانیاش شعر میگفت (همان: ۲/ ۱۱۷۵).
دفعۀ اول و چند دفعۀ بعد با دکتر محمدامین ریاحی در سال ۱۳۲۶ یا ۱۳۲۷ پیش شهریار رفتیم... من روزها ساعت دو، دوونیم بعدازظهر میرفتم خونۀ شهریار. او معمولاً خواب بود. کمکم بیدار میشد... یه دقیقه یه ربع شیره میکشید و بعد چشمش باز میشد میگفت: سلام. من جوابش رو نمیدادم. دوباره نیم ساعت یه ساعت شیره میکشید و بعد مینشست و میگفت: سلام. میگفتم سلام شهریارجان. از ساعت ۳:۳۰ تا ۴ شهریار تازه آدمیزاد میشد. بعد هم مرتب شیره میکشید و تریاک میکشید... انصافاً حتی یکبار به من تعارف نکرد. هرگز. هرگز (همان: ۱/ ۹۹-۱۰۰).
ابتهاج در ادامه به زهد، کم غذا خوردن و نماز نخواندن شهریار اشاره میکند (همان: ۱/ ۱۰۹) و در ادامه میگوید که شهریار خیلی آدم عاطفیای بود... خیلی مهربان بود... همهچیزش عجیب بود؛ مثلاً همین نیمهکار موندن درسش [دانشجوی پزشکی بود] و قصۀ اون خانوم که زن شهریار نشد (همان: ۱/ ۱۱۶-۱۱۸). شهریار تخیّل عجیب و غریبی داشت... خیلی آدم لطیفی بود ولی خُب گاهی خُل میشد. میگفت: شبها وقتی سهتار میزنم، پریها با من خوبن؛ من ساز میزنم اینها میآن تو استکانم میرقصن، رو طاقچه میرقصن، رو دوشم میرقصن. بعضی شبها با من لج هستن (همان: ۱/ ۱۳۱).
شهریار کلاً آدم بدبینی بود تا جایی که فکر میکرد روس و انگلیس دستبهدست هم دادهاند و میخوان بکشندش (همان: ۱/ ۱۲۴). شهریار توبۀ مضحکی کرد. از عاشق بودن و موسیقی و اینا [تریاک] توبه کرده و گفته اینها مانع رسیدن به حقّه... شهریار از وقتی که از تهران به تبریز برگشت دیگه افول بلکه سقوط شعرش شروع شد (همان: ۱/ ۱۳۲-۱۳۳). شهریار بعد از توبه دیگه شعرو هم به یه معنا کنار گذاشت و دیگه شعر عاشقانه نگفت. میگفت اینها همه حجابه (همان: ۱/ ۱۳۴). به گمان من در سرتاسر تاریخ غزلِ ما غزل شهریار بینظیره؛ این فوران عاطفی که در غزل شهریار و در شعر شهریار هست اصلاً ما حتی در سعدی هم سراغ نداریم (همان: ۱/ ۱۳۹). شهرت شهریار [قبل از انقلاب] بینظیر بود... هیچ نشریهای در نمیاومد حتی نشریۀ سیاسی، چپ و راست هم فرق نمیکرد، که یه غزل از شهریار چاپ نمیکرد، غزل شهریار اصلاً تضمین فروش نشریه بود. هیچکس در روزگار ما چنین موقعیتی نداشت (همان: ۱/ ۱۴۴).
هوشنگ ابتهاج که به مانند احمد شاملو معتقد است حافظ معاد را قبول نداشته و نباید او را به یک آخوند تبدیل کرد (همان: ۱/ ۱۴۶)، به اعتیاد شاملو (همان: ۲/ ۹۰۷) اشاره کرده و در ادامۀ بحث متذکر میشود:
https://t.iss.one/Minavash
ایرجمیرزا نظیر نداره (همان: ۲/ ۸۴۶). ما تعارف میکنیم میگیم بعد از سعدی کسی به این روانی شعر نگفت. واقعیت اینه که هیچکس زبان ایرج رو نداشته. به نظرم ایرجمیرزا نسبت به سعدی خیلی روانتره (همان: ۲/ ۸۴۷-۸۴۸).
کارهای اول فروغ فرخزاد خیلی پرتوپلا بودن. کتابهای اسیر و دیوار و عصیان خیلی شعرهای ابتداییای بودن... همهچیزش خرابه؛ وزن، فرم، تصویر... با همۀ دستکاریهایی که بزرگان درش کردند و زحماتی که کشیدن (لبخند رندانهای می زند!) واقعاً پرتوپلا بود. اما تو شعرهای اخیرش خیلی چیزهای قشنگ هست، خیلی قشنگن... این تولّدی دیگر یه مرتبه یهچیز دیگه شده... فروغ سواد و معلوماتی که نداشت... یعنی از یک شاعر درجه هشتم، درجه صدم در واقع رسید به این شعرها... به نظر من، تولّدی دیگر بیشک تحت تأثیر گلستان ساخته شده... نقش گلستان بیشتر از نقش یه معلّم و مربّی باید باشه (همان: ۲/ ۹۷۹-۹۸۰).
هوشنگ ابتهاج گویی اشعار سید روحالله خمینی را ضعیف شمرده و ایشان را شاعری حرفهای نمیداند و بر آن اعتقاد است که اوایل که شعرهای آقای خمینی منتشر شد، یک عدّه میگفتن که این شعرها رو برای آقای خمینی ساختن. طبری آتشین میشد و میگفت نه بابا! آقای خمینی از دورۀ جوانیاش شعر میگفت (همان: ۲/ ۱۱۷۵).
دفعۀ اول و چند دفعۀ بعد با دکتر محمدامین ریاحی در سال ۱۳۲۶ یا ۱۳۲۷ پیش شهریار رفتیم... من روزها ساعت دو، دوونیم بعدازظهر میرفتم خونۀ شهریار. او معمولاً خواب بود. کمکم بیدار میشد... یه دقیقه یه ربع شیره میکشید و بعد چشمش باز میشد میگفت: سلام. من جوابش رو نمیدادم. دوباره نیم ساعت یه ساعت شیره میکشید و بعد مینشست و میگفت: سلام. میگفتم سلام شهریارجان. از ساعت ۳:۳۰ تا ۴ شهریار تازه آدمیزاد میشد. بعد هم مرتب شیره میکشید و تریاک میکشید... انصافاً حتی یکبار به من تعارف نکرد. هرگز. هرگز (همان: ۱/ ۹۹-۱۰۰).
ابتهاج در ادامه به زهد، کم غذا خوردن و نماز نخواندن شهریار اشاره میکند (همان: ۱/ ۱۰۹) و در ادامه میگوید که شهریار خیلی آدم عاطفیای بود... خیلی مهربان بود... همهچیزش عجیب بود؛ مثلاً همین نیمهکار موندن درسش [دانشجوی پزشکی بود] و قصۀ اون خانوم که زن شهریار نشد (همان: ۱/ ۱۱۶-۱۱۸). شهریار تخیّل عجیب و غریبی داشت... خیلی آدم لطیفی بود ولی خُب گاهی خُل میشد. میگفت: شبها وقتی سهتار میزنم، پریها با من خوبن؛ من ساز میزنم اینها میآن تو استکانم میرقصن، رو طاقچه میرقصن، رو دوشم میرقصن. بعضی شبها با من لج هستن (همان: ۱/ ۱۳۱).
شهریار کلاً آدم بدبینی بود تا جایی که فکر میکرد روس و انگلیس دستبهدست هم دادهاند و میخوان بکشندش (همان: ۱/ ۱۲۴). شهریار توبۀ مضحکی کرد. از عاشق بودن و موسیقی و اینا [تریاک] توبه کرده و گفته اینها مانع رسیدن به حقّه... شهریار از وقتی که از تهران به تبریز برگشت دیگه افول بلکه سقوط شعرش شروع شد (همان: ۱/ ۱۳۲-۱۳۳). شهریار بعد از توبه دیگه شعرو هم به یه معنا کنار گذاشت و دیگه شعر عاشقانه نگفت. میگفت اینها همه حجابه (همان: ۱/ ۱۳۴). به گمان من در سرتاسر تاریخ غزلِ ما غزل شهریار بینظیره؛ این فوران عاطفی که در غزل شهریار و در شعر شهریار هست اصلاً ما حتی در سعدی هم سراغ نداریم (همان: ۱/ ۱۳۹). شهرت شهریار [قبل از انقلاب] بینظیر بود... هیچ نشریهای در نمیاومد حتی نشریۀ سیاسی، چپ و راست هم فرق نمیکرد، که یه غزل از شهریار چاپ نمیکرد، غزل شهریار اصلاً تضمین فروش نشریه بود. هیچکس در روزگار ما چنین موقعیتی نداشت (همان: ۱/ ۱۴۴).
هوشنگ ابتهاج که به مانند احمد شاملو معتقد است حافظ معاد را قبول نداشته و نباید او را به یک آخوند تبدیل کرد (همان: ۱/ ۱۴۶)، به اعتیاد شاملو (همان: ۲/ ۹۰۷) اشاره کرده و در ادامۀ بحث متذکر میشود:
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1👎1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
شاملو نه وسع علمی تصحیح حافظ داشت و نه به هیچ اصلی پایبندی داشت... بدون اینکه نسخهای داشته باشه شعر حافظو عوض کرده (همان: ۲/ ۹۱۹)! برای اینکه بدونیم شاملو چقدر با زبان فارسی آشنا بوده کافیه به همین نوارهایی که توش شعرهای حافظ و خیام و مولانا رو خونده توجه کنید که چقدر غلط لفظی و معنایی داره (همان: ۲/ ۹۳۸). شاملو در میان دوستان ما از نظر هنری از هیچکس کمتر نبود ولی سواد کار نداشت. زندگی بهش مجال نداده بود که بشینه و کتاب بخونه. اگر شاملو شاملو شد به خاطر فوران استعدادش بود نه مطالعه و تحقیق. (همان: ۱/ ۱۶۷) من به صراحت میگم که مایۀ شعری شاملو از همۀ ماها قویتر بود، از همه باهوشتر بود (همان: ۲/ ۹۰۸).
شاملو در واقع با هیچکس خوب نبود، درحالیکه در ظاهر خیلی صمیمی بود و با همه رفتار خیلی خوب داشت ولی همه رو مسخره میکرد و کسی رو قبول نداشت (همان: ۲/ ۹۲۰). در صحبت کردن شاملو هیچ حریمی وجود نداشت... احمد شاملو همانطور که از چشم کسی میتونست حرف بزنه از پایینتنهاش هم میتونست... به قول معروف عفّت بیان نداشت (همان: ۲/ ۹۱۵).
تختی خیلی آدم نجیب و سربهزیری بود. خیلی خجالتی بود... مصدقی هم بود.. [و با] فشار فضای اجتماعی و ظاهراً مشکل خانوادگی خودکشی کرد (همان: ۱/ ۴۰۵-۴۰۷).
شجریان یه مرحلهای از آواز شده که هرکی از این به بعد بخواد بیاد کار جدی تو آواز موسیقی ایرانی بکنه، باید یه دوره شجریانو مطالعه کرده باشه و بعد هم ازش بگذره. و این کار خیلیخیلی سخته... صدای شجریان یهچیز استثنائیه... بعد اون عطش یادگیری که از هرکی میتونسته یاد گرفته، هوش، نبوغ... خیلی آدم عجیبیه. زندگی سالم داشته است؛ نه تریاکی بوده، نه مشروب میخورده، نه سیگار میکشه؛ هنوز هم همینطوره (همان: ۱/ ۵۸۲-۵۸۳).
محمدرضا شفیعی کدکنی به نظر من یک نمونهای از بزرگان تاریخ فرهنگ ماست؛ یک مجموعهای از تضاد؛ هرکی شفیعی رو در یک صراط تصوّر کنه، اشتباه کرده. یه ترکیب عجیب و غریبه؛ از عبودیّت مذهبی تا حریّت عرفانی. خیلی آدم عجیبیه. جاهایی از این مرد آزادگیهایی دیدم که باور کردنی نیست. به خودش هم گفتم که میخواستم دستتو ببوسم. چند وقت قبل بهش گفتم: رضا! اینکه تو شاعری، دانشمندی، محقّقی، همه به جای خود، من خودتو دوست دارم. شفیعی انسان خیلی نازنین و خیلی مغتنمیه؛ مجموعۀ عوامل استثنایی دستبهدست هم داده تا یه آدمی مثل شفیعی ساخته شده... یک دوره طلبگی رو تا حدّ اجتهاد طی کرده و از اینور آشنایی با ادبیات معاصر و آگاهی از وضع امروز جهان. احتمالاً در آینده دیگه چنین چیزی اتّفاق نمی افته (همان: ۱/ ۳۹۳). به نظر من شفیعی در اصل شاعر است و در کنار شعرش محقّق است (همان: ۱/ ۴۲۰).
منبع:
_ عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیاناندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
شاملو نه وسع علمی تصحیح حافظ داشت و نه به هیچ اصلی پایبندی داشت... بدون اینکه نسخهای داشته باشه شعر حافظو عوض کرده (همان: ۲/ ۹۱۹)! برای اینکه بدونیم شاملو چقدر با زبان فارسی آشنا بوده کافیه به همین نوارهایی که توش شعرهای حافظ و خیام و مولانا رو خونده توجه کنید که چقدر غلط لفظی و معنایی داره (همان: ۲/ ۹۳۸). شاملو در میان دوستان ما از نظر هنری از هیچکس کمتر نبود ولی سواد کار نداشت. زندگی بهش مجال نداده بود که بشینه و کتاب بخونه. اگر شاملو شاملو شد به خاطر فوران استعدادش بود نه مطالعه و تحقیق. (همان: ۱/ ۱۶۷) من به صراحت میگم که مایۀ شعری شاملو از همۀ ماها قویتر بود، از همه باهوشتر بود (همان: ۲/ ۹۰۸).
شاملو در واقع با هیچکس خوب نبود، درحالیکه در ظاهر خیلی صمیمی بود و با همه رفتار خیلی خوب داشت ولی همه رو مسخره میکرد و کسی رو قبول نداشت (همان: ۲/ ۹۲۰). در صحبت کردن شاملو هیچ حریمی وجود نداشت... احمد شاملو همانطور که از چشم کسی میتونست حرف بزنه از پایینتنهاش هم میتونست... به قول معروف عفّت بیان نداشت (همان: ۲/ ۹۱۵).
تختی خیلی آدم نجیب و سربهزیری بود. خیلی خجالتی بود... مصدقی هم بود.. [و با] فشار فضای اجتماعی و ظاهراً مشکل خانوادگی خودکشی کرد (همان: ۱/ ۴۰۵-۴۰۷).
شجریان یه مرحلهای از آواز شده که هرکی از این به بعد بخواد بیاد کار جدی تو آواز موسیقی ایرانی بکنه، باید یه دوره شجریانو مطالعه کرده باشه و بعد هم ازش بگذره. و این کار خیلیخیلی سخته... صدای شجریان یهچیز استثنائیه... بعد اون عطش یادگیری که از هرکی میتونسته یاد گرفته، هوش، نبوغ... خیلی آدم عجیبیه. زندگی سالم داشته است؛ نه تریاکی بوده، نه مشروب میخورده، نه سیگار میکشه؛ هنوز هم همینطوره (همان: ۱/ ۵۸۲-۵۸۳).
محمدرضا شفیعی کدکنی به نظر من یک نمونهای از بزرگان تاریخ فرهنگ ماست؛ یک مجموعهای از تضاد؛ هرکی شفیعی رو در یک صراط تصوّر کنه، اشتباه کرده. یه ترکیب عجیب و غریبه؛ از عبودیّت مذهبی تا حریّت عرفانی. خیلی آدم عجیبیه. جاهایی از این مرد آزادگیهایی دیدم که باور کردنی نیست. به خودش هم گفتم که میخواستم دستتو ببوسم. چند وقت قبل بهش گفتم: رضا! اینکه تو شاعری، دانشمندی، محقّقی، همه به جای خود، من خودتو دوست دارم. شفیعی انسان خیلی نازنین و خیلی مغتنمیه؛ مجموعۀ عوامل استثنایی دستبهدست هم داده تا یه آدمی مثل شفیعی ساخته شده... یک دوره طلبگی رو تا حدّ اجتهاد طی کرده و از اینور آشنایی با ادبیات معاصر و آگاهی از وضع امروز جهان. احتمالاً در آینده دیگه چنین چیزی اتّفاق نمی افته (همان: ۱/ ۳۹۳). به نظر من شفیعی در اصل شاعر است و در کنار شعرش محقّق است (همان: ۱/ ۴۲۰).
منبع:
_ عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیاناندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2👎2🙏1
📘اصول علم انسانی
📝جرج بارکلی
جرج بارکلی (۱۶۸۵-۱۷۵۳) معمولاً با فلسفۀ هیجانانگیز و قابل توجهاش، یعنی انکار و نفی مادّه، شناخته میشود. این فیلسوف و کشیش ایرلندی ضمن نفی همۀ موجودات مادّی مانند کوهها، رودها و انسانها، معتقد است آنچه را که فیلسوفان و مردم مادّه مینامند، ظاهر و نمودی خارج از ذهن و تصوّر انسان نیست. لذا تنها چیزی را که میتوانیم موجود بنامیم همین ادراک است (بارکلی، ۱۳۷۵: ۲۵-۶۸).
جرج بارکلی بااینکه به مانند وحدتِ وجودیان، وجودِ مادّی را نفی میکند، اما با افرادی مانند اسپینوزا در زاویه است؛ چراکه بارکلی خود را انسانی معتقد به خدا و پیرو دین مسیح میداند و اسپینوزا را فردی ملحد و شایستۀ تکفیر میشمرد (همان: ۱۱۲).
بارکلی نهتنها فلسفۀ خود را خلاف عقل نمیپندارد، بلکه معتقد است که عقیدهاش کاملاً عقلانی است و شایع بودن پذیرش موجودات مادّی، در میان فیلسوفان و مردم، در مخالفت با عقل سلیم است. او برای اثبات نظریۀ خویش به نوشتن دو کتاب «اصول علم انسانی» و «سه گفتوشنود» پرداخت و بااینکه در اثبات مدّعایش اقدام به توضیحات مختلفی کرد، اما درنهایت طی یک جمله علّت عدمِوجود اجرام آسمانی و اجسام زمینی را بداهت این امر برشمرد.
هیلاس: چه میگویی؟ آیا هیچچیز از این غریبتر و برخلاف عقل هست که بگوییم مادّه وجود ندارد؟
فیلونوس: هیلاس، آهستهتر، چه میگویی اگر ثابت شود که مخالفت تو با عقل سلیم شدیدتر است و بیشتر از من دچار تناقض و خلافگویی هستی (همان: ۱۲۵)؟ بعضی از حقایق چنان بدیهی است و قریب به ذهن که برای دریافت آنها فقط باید دیدگان را گشود. این حقیقت مهم نیز به نظر من ازجملۀ آنهاست که همۀ اجرام سماوی و جمیع اجسام زمینی و بالجمله تمام آنچه دستگاه عظیم عالَم از آنها ترکیب یافته است بیآنکه ذهنی وجود داشته باشد موجود نتوانند بود و وجود آنها عبارت از معلوم و مدرک شدن آنهاست (همان: ۲۵).
منبع:
_ بارکلی، جرج، ۱۳۷۵، رساله در اصول علم انسانی و سه گفتوشنود، ترجمه منوچهر بزرگمهر، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
https://t.iss.one/Minavash
📝جرج بارکلی
جرج بارکلی (۱۶۸۵-۱۷۵۳) معمولاً با فلسفۀ هیجانانگیز و قابل توجهاش، یعنی انکار و نفی مادّه، شناخته میشود. این فیلسوف و کشیش ایرلندی ضمن نفی همۀ موجودات مادّی مانند کوهها، رودها و انسانها، معتقد است آنچه را که فیلسوفان و مردم مادّه مینامند، ظاهر و نمودی خارج از ذهن و تصوّر انسان نیست. لذا تنها چیزی را که میتوانیم موجود بنامیم همین ادراک است (بارکلی، ۱۳۷۵: ۲۵-۶۸).
جرج بارکلی بااینکه به مانند وحدتِ وجودیان، وجودِ مادّی را نفی میکند، اما با افرادی مانند اسپینوزا در زاویه است؛ چراکه بارکلی خود را انسانی معتقد به خدا و پیرو دین مسیح میداند و اسپینوزا را فردی ملحد و شایستۀ تکفیر میشمرد (همان: ۱۱۲).
بارکلی نهتنها فلسفۀ خود را خلاف عقل نمیپندارد، بلکه معتقد است که عقیدهاش کاملاً عقلانی است و شایع بودن پذیرش موجودات مادّی، در میان فیلسوفان و مردم، در مخالفت با عقل سلیم است. او برای اثبات نظریۀ خویش به نوشتن دو کتاب «اصول علم انسانی» و «سه گفتوشنود» پرداخت و بااینکه در اثبات مدّعایش اقدام به توضیحات مختلفی کرد، اما درنهایت طی یک جمله علّت عدمِوجود اجرام آسمانی و اجسام زمینی را بداهت این امر برشمرد.
هیلاس: چه میگویی؟ آیا هیچچیز از این غریبتر و برخلاف عقل هست که بگوییم مادّه وجود ندارد؟
فیلونوس: هیلاس، آهستهتر، چه میگویی اگر ثابت شود که مخالفت تو با عقل سلیم شدیدتر است و بیشتر از من دچار تناقض و خلافگویی هستی (همان: ۱۲۵)؟ بعضی از حقایق چنان بدیهی است و قریب به ذهن که برای دریافت آنها فقط باید دیدگان را گشود. این حقیقت مهم نیز به نظر من ازجملۀ آنهاست که همۀ اجرام سماوی و جمیع اجسام زمینی و بالجمله تمام آنچه دستگاه عظیم عالَم از آنها ترکیب یافته است بیآنکه ذهنی وجود داشته باشد موجود نتوانند بود و وجود آنها عبارت از معلوم و مدرک شدن آنهاست (همان: ۲۵).
منبع:
_ بارکلی، جرج، ۱۳۷۵، رساله در اصول علم انسانی و سه گفتوشنود، ترجمه منوچهر بزرگمهر، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍3❤2
📘اگر کوسهماهیها آدم بودند
📝برتولت برشت
برتولت برشت در داستان کوتاه «اگر کوسهماهیها آدم بودند»، به ظلم و ستم موجود در حکومتها پرداخته و با انسانانگاری کوسهها نظامهای سیاسی حاکم بر انسانها را نقد کرده است. نظامهایی که مردم آن نباید خود را با مسئولان حکومت مقایسه کنند، نباید با اندیشههای کشورهای مختلف آشنا شوند و نباید کوچکترین شک و تردیدی نسبت به درستی نظام داشته باشند!
اگر کوسهماهیها آدم بودند... برای ماهیها مدرسه هم میساختند. در آن مدرسهها به ماهیکوچولوها یاد میدادند که چجوری به طرف دهنِ کوسهماهی شنا کنند. اگر کوسهماهیها آدم بودند درس اصلی ماهیهای کوچولو اخلاق بود. به آنها میقبولاندند که زیباترین و باشکوهترین کارها برای یک ماهی کوچولو این است که خودش را درنهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسهماهی کند. به ماهیکوچولوها یاد میدادند که چهطور به کوسهماهیها معتقد باشند و از آن مهمتر، چهجوری خود را برای یک آیندۀ زیبا مهیّا کنند. آیندهیی که فقط از راه اطاعت به دست میآید. اگر کوسهماهیها آدم بودند در قلمروشان هنر هم وجود داشت... همراه نمایش آهنگهای مسحورکنندهیی هم مینواختند که بیاختیار ماهیکوچولوها را بهطرف دهن کوسهها میکشاند. در آنجا بیتردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها میآموخت که زندگی واقعی در شکم کوسهها آغاز میشود (برشت، ۱۳۵۸: ۶۴ الی۶۶).
منبع:
_ برشت، برتولت، ۱۳۵۸، «اگر کوسهماهیها آدم بودند»، ترجمه پروین انوار، کتاب جمعه، شماره ۱۳.
https://t.iss.one/Minavash
📝برتولت برشت
برتولت برشت در داستان کوتاه «اگر کوسهماهیها آدم بودند»، به ظلم و ستم موجود در حکومتها پرداخته و با انسانانگاری کوسهها نظامهای سیاسی حاکم بر انسانها را نقد کرده است. نظامهایی که مردم آن نباید خود را با مسئولان حکومت مقایسه کنند، نباید با اندیشههای کشورهای مختلف آشنا شوند و نباید کوچکترین شک و تردیدی نسبت به درستی نظام داشته باشند!
اگر کوسهماهیها آدم بودند... برای ماهیها مدرسه هم میساختند. در آن مدرسهها به ماهیکوچولوها یاد میدادند که چجوری به طرف دهنِ کوسهماهی شنا کنند. اگر کوسهماهیها آدم بودند درس اصلی ماهیهای کوچولو اخلاق بود. به آنها میقبولاندند که زیباترین و باشکوهترین کارها برای یک ماهی کوچولو این است که خودش را درنهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسهماهی کند. به ماهیکوچولوها یاد میدادند که چهطور به کوسهماهیها معتقد باشند و از آن مهمتر، چهجوری خود را برای یک آیندۀ زیبا مهیّا کنند. آیندهیی که فقط از راه اطاعت به دست میآید. اگر کوسهماهیها آدم بودند در قلمروشان هنر هم وجود داشت... همراه نمایش آهنگهای مسحورکنندهیی هم مینواختند که بیاختیار ماهیکوچولوها را بهطرف دهن کوسهها میکشاند. در آنجا بیتردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها میآموخت که زندگی واقعی در شکم کوسهها آغاز میشود (برشت، ۱۳۵۸: ۶۴ الی۶۶).
منبع:
_ برشت، برتولت، ۱۳۵۸، «اگر کوسهماهیها آدم بودند»، ترجمه پروین انوار، کتاب جمعه، شماره ۱۳.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤3👍3
📘اشارات و تنبیهات
📝ابوعلی سینا
ابوعلی سینا بنابر آنچه مشهور است، پیرو ارسطو بود و سبکی مشایی (عقلی محض) داشت و معروفترین کتاب فلسفی او، یعنی شِفا، تأییدی بر صحّت این مطلب است. هرچند باید دانست که بوعلی علاوه بر شفا، دارای کتاب مهم دیگری با عنوان الاشارات و التنبیهات است که آخرین اثر فلسفیاش شمرده میشود.
ابوعلی سینا در کتاب «اشارات و تنبیهات»، که از دو قسمت منطق و حکمت اسلامی تشکیل شده است، علاوه بر مطرح کردن مطالب فلسفی به سیاق گذشته، در نَمَطِ (راه و روش) هشتم و نهم و دهم از تمایل خود به عرفان و تصوّف و به اعتباری دقیقتر، فلسفۀ اشراقی، پرده برداشته است. ابوعلی سینا در نمطِ هشتم: از شادمانی و نیکبختی، در نمطِ نهم: از علوم و مقامات صوفیه و در نمط دهم: از اسرار و کرامات عارفان سخن میگوید. او ضمن تفاوت گذاشتن میان زاهد [دوری کننده از لذّات مادّی]، عابد [عبادتکننده] و عارف [دنبالکننده معرفت]، زهد و عبادتِ غیرعارف را نوعی معامله برای دریافت پاداش اخروی برشمرده (ابوعلی سینا، ۱۳۶۳: ۴۴۱-۴۴۲) و با تأکید بر گشادهرویی و برابربینی عارفان مینویسد:
عارف، گشادهرو و خوشبرخورد و خندان است، در تواضع و فروتنی کودکان و خردسالان را همچون بزرگسالان محترم میشمارد، از گمنام همچون آدم مشهور با گشادهرویی استقبال میکند. چگونه گشادهرو نباشد درحالتیکه او بهحق مسرور و شاد است و در هرچیزی خدا را میبیند؟ و چگونه برابر نداند درحالتیکه همگان در نزد او شبیه اهل رحمتاند که به باطل اشتغال ورزیدهاند (همان: ۴۵۵)؟ عارف به تجسس احوال مردم نمیپردازد و هنگام مشاهدۀ امر ناخوشایند خشم بر او مستولی نمیشود (همان: ۴۵۶). عارف گاهی در حال اتصال بهحق از جهان محسوس غافل میشود و تکالیف شرعی را انجام نمیدهد. او گناهکار نیست، زیرا او در حکم غیرمکلفین است (همان: ۴۵۸).
ابنسینا در نمطِ دهم، امکان وقوع کرامات و امور خارق عادت را تأیید کرده و بر آن اعتقاد است که عارف میتواند در عناصر تصرّف کند و سبب دگرگونی آنها شود، میتواند از غیب و حوادث آینده خبر دهد و در کل میتواند دست به انجام اموری زند که خارج از توان و عادت انسانهای عادی است. هرچند همۀ این امور بر مجرای طبیعی است (همان: ۴۶۱). او ضمن تأکید بر طبیعی بودن و عدمِمخالفت این امور با قوانین طبیعت و اختصاص نداشتن آن به پیامبران (همان: ۴۶۵-۴۶۶)، مینویسد:
نفس انسانی همانگونه که در خواب به غیب دسترسی پیدا میکند، مانعی ندارد که در بیداری نیز به آن دست یابد. مگر آنکه مانعی چون فساد مزاج یا خفتگی قوۀ تخیّل و حافظه وجود داشته باشد (همان: ۴۶۷). اوهام مردم گاهی به تدریج یا یکدفعه مزاج را تغییر میدهد و درنتیجه بیماری روی میآورد یا از بیماری رهایی پیدا میکند. بنابراین بعید ندان که برخی نفوس ملکهای داشته باشند که تأثیر آن از بدن آنان تجاوز کند و آنچنان قوی باشند که گویی نفس جهان است... و بعید ندان که از قوای خاص آنان به قوای نفوس دیگر برسد و در آنها کارگر افتد (همان: ۴۸۷). موضوع چشم زخم ممکن است از این قبیل باشد. و مبدأ آن یک حالت نفسانی اعجابآور است که در شیء یا شخص مورد تعجب تأثیر بد میگذارد و این بر اثر تأثیر آن است. و فقط کسی این مطلب را بعید میداند که فرض میکند فقط تماس باعث تأثیر در اجسام است (همان: ۴۸۹).
ابوعلی در ادامۀ این کتاب، سرچشمۀ پدیدههای عجیب و غیرعادی در جهان را سه منشأ معرفی کرده است: ۱-حوادث عجیبی که علت آنها نفوس قوی است. مانند سِحر و امور خارق عادت. ۲-حوادث عجیبی که علت آنها اجسام مادی است. مانند شعبدهها. ۳-حوادث عجیبی که علت آنها اجرام آسمانی است. مانند طلسمات و تأثیر موجودات غیرارگانیک (همان: ۴۹۰-۴۹۱).
شاید اخباری دربارۀ عارفان بشنوی که مربوط به دگرگونی عادت باشد و شما به تکذیب آن مبادرت نمایید. مثلاً بگویند که عارفی طلب باران برای مردم نماید و باران ببارد، یا طلب شفای کسی را نماید و او شفا یابد، یا بر مردم نفرین کند و خسوف و زلزله و یا نوعی هلاکت برای مردم پیش آید... یا درّنده رامشان شود و پرنده از آنان فرار نکند، یا امثال این کارها که محال و ممتنع قطعی نیستند. پس توقّف کنید و عجله نکنید؛ زیرا این کارها علل و اسبابی در اسرار طبیعت دارند (همان: ۴۸۶).
https://t.iss.one/Minavash
📝ابوعلی سینا
ابوعلی سینا بنابر آنچه مشهور است، پیرو ارسطو بود و سبکی مشایی (عقلی محض) داشت و معروفترین کتاب فلسفی او، یعنی شِفا، تأییدی بر صحّت این مطلب است. هرچند باید دانست که بوعلی علاوه بر شفا، دارای کتاب مهم دیگری با عنوان الاشارات و التنبیهات است که آخرین اثر فلسفیاش شمرده میشود.
ابوعلی سینا در کتاب «اشارات و تنبیهات»، که از دو قسمت منطق و حکمت اسلامی تشکیل شده است، علاوه بر مطرح کردن مطالب فلسفی به سیاق گذشته، در نَمَطِ (راه و روش) هشتم و نهم و دهم از تمایل خود به عرفان و تصوّف و به اعتباری دقیقتر، فلسفۀ اشراقی، پرده برداشته است. ابوعلی سینا در نمطِ هشتم: از شادمانی و نیکبختی، در نمطِ نهم: از علوم و مقامات صوفیه و در نمط دهم: از اسرار و کرامات عارفان سخن میگوید. او ضمن تفاوت گذاشتن میان زاهد [دوری کننده از لذّات مادّی]، عابد [عبادتکننده] و عارف [دنبالکننده معرفت]، زهد و عبادتِ غیرعارف را نوعی معامله برای دریافت پاداش اخروی برشمرده (ابوعلی سینا، ۱۳۶۳: ۴۴۱-۴۴۲) و با تأکید بر گشادهرویی و برابربینی عارفان مینویسد:
عارف، گشادهرو و خوشبرخورد و خندان است، در تواضع و فروتنی کودکان و خردسالان را همچون بزرگسالان محترم میشمارد، از گمنام همچون آدم مشهور با گشادهرویی استقبال میکند. چگونه گشادهرو نباشد درحالتیکه او بهحق مسرور و شاد است و در هرچیزی خدا را میبیند؟ و چگونه برابر نداند درحالتیکه همگان در نزد او شبیه اهل رحمتاند که به باطل اشتغال ورزیدهاند (همان: ۴۵۵)؟ عارف به تجسس احوال مردم نمیپردازد و هنگام مشاهدۀ امر ناخوشایند خشم بر او مستولی نمیشود (همان: ۴۵۶). عارف گاهی در حال اتصال بهحق از جهان محسوس غافل میشود و تکالیف شرعی را انجام نمیدهد. او گناهکار نیست، زیرا او در حکم غیرمکلفین است (همان: ۴۵۸).
ابنسینا در نمطِ دهم، امکان وقوع کرامات و امور خارق عادت را تأیید کرده و بر آن اعتقاد است که عارف میتواند در عناصر تصرّف کند و سبب دگرگونی آنها شود، میتواند از غیب و حوادث آینده خبر دهد و در کل میتواند دست به انجام اموری زند که خارج از توان و عادت انسانهای عادی است. هرچند همۀ این امور بر مجرای طبیعی است (همان: ۴۶۱). او ضمن تأکید بر طبیعی بودن و عدمِمخالفت این امور با قوانین طبیعت و اختصاص نداشتن آن به پیامبران (همان: ۴۶۵-۴۶۶)، مینویسد:
نفس انسانی همانگونه که در خواب به غیب دسترسی پیدا میکند، مانعی ندارد که در بیداری نیز به آن دست یابد. مگر آنکه مانعی چون فساد مزاج یا خفتگی قوۀ تخیّل و حافظه وجود داشته باشد (همان: ۴۶۷). اوهام مردم گاهی به تدریج یا یکدفعه مزاج را تغییر میدهد و درنتیجه بیماری روی میآورد یا از بیماری رهایی پیدا میکند. بنابراین بعید ندان که برخی نفوس ملکهای داشته باشند که تأثیر آن از بدن آنان تجاوز کند و آنچنان قوی باشند که گویی نفس جهان است... و بعید ندان که از قوای خاص آنان به قوای نفوس دیگر برسد و در آنها کارگر افتد (همان: ۴۸۷). موضوع چشم زخم ممکن است از این قبیل باشد. و مبدأ آن یک حالت نفسانی اعجابآور است که در شیء یا شخص مورد تعجب تأثیر بد میگذارد و این بر اثر تأثیر آن است. و فقط کسی این مطلب را بعید میداند که فرض میکند فقط تماس باعث تأثیر در اجسام است (همان: ۴۸۹).
ابوعلی در ادامۀ این کتاب، سرچشمۀ پدیدههای عجیب و غیرعادی در جهان را سه منشأ معرفی کرده است: ۱-حوادث عجیبی که علت آنها نفوس قوی است. مانند سِحر و امور خارق عادت. ۲-حوادث عجیبی که علت آنها اجسام مادی است. مانند شعبدهها. ۳-حوادث عجیبی که علت آنها اجرام آسمانی است. مانند طلسمات و تأثیر موجودات غیرارگانیک (همان: ۴۹۰-۴۹۱).
شاید اخباری دربارۀ عارفان بشنوی که مربوط به دگرگونی عادت باشد و شما به تکذیب آن مبادرت نمایید. مثلاً بگویند که عارفی طلب باران برای مردم نماید و باران ببارد، یا طلب شفای کسی را نماید و او شفا یابد، یا بر مردم نفرین کند و خسوف و زلزله و یا نوعی هلاکت برای مردم پیش آید... یا درّنده رامشان شود و پرنده از آنان فرار نکند، یا امثال این کارها که محال و ممتنع قطعی نیستند. پس توقّف کنید و عجله نکنید؛ زیرا این کارها علل و اسبابی در اسرار طبیعت دارند (همان: ۴۸۶).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2🥰1👏1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
ابنسینا درنهایت با توضیح بر این مطلب که صحّت وجود دسترسی به غیب با شواهد و استدلالهای عقلی قابل اثبات نیست و باید آن را تجربه کرد بدین صورت که پس از انس گرفتن با آن و رام شدن وهم، عقل به آن اطمینان مییابد (همان: ۴۸۴-۴۸۵)، در فصل پایانی نمطِ دهم، انسانها را از انکار برحذر داشته و انکار هر چیزی را دلیلی بر سبکی و ناتوانی میشمرد و ضمن نادرست پنداشتن چنین عملی و حکم به احتمال و امکان درستی این امور (همان: ۴۹۱)، در فصل بیستوهفتم از نمطِ نهم، تعداد واصلان به حق را اندک شمرده و علت انکار و تمسخر مردم نسبت به مسائل عرفانی را جهل و نادانی میداند (همان: ۴۵۹).
و اما علاوه بر کتاب «اشارات و تنبهات»، که ذکر آن گذشت، ابوعلی سینا در مقدمۀ کتاب دیگرش با نام «منطقالمشرقیین»، که آن را متعلّق به خواص دانسته و عامه را به کتاب شِفا ارجاع داده است (همان: ۴)، ضمن اعتراف به فضل و بزرگی ارسطو، متعلّمان کتب یونانیان را غافل و کمفهم دانسته و وجود تناقض در آثار خود را چنین توجیه میکند:
به دلیل رغبت بسیار به مشائیان و ارسطو و عدمِمخالفت با جمهور، مخالفت با آن نکرده و بر فلسفۀ مشاء تعصّب ورزیدم؛ زیرا تعصّب برای این طایفه از مردم اولی بود. لذا عمداً برای هریک از اشتباهات آنها دلیلی تراشیدم و پردۀ تغافل پوشیدم، مگر در مواردی که قابل چشمپوشی نبود. بلی، اینک ما گرفتار دستۀ نافهمی از این جنس شدهایم که به چوب خشک میمانند. اینها تعمّق نظر را بدعت میدانند و مخالفت با آنچه را که نزد آنها مشهور است، ضلالت می شمرند. این جماعت مانند حنبلیها هستند در استناد به کتب حدیث (ابوعلی سینا، ۱۴۰۵: ۲-۳)!
منابع:
_ ابوعلی سینا، حسین، ۱۳۶۳، ترجمه و شرح اشارات و تنبیهات، نگارش حسن ملکشاهی، تهران، سروش.
_ ابنسینا، حسین، ۱۴۰۵ق، منطقالمشرقیین، قم، مکتبةالنجفیالمرعشی.
https://t.iss.one/Minavash
ابنسینا درنهایت با توضیح بر این مطلب که صحّت وجود دسترسی به غیب با شواهد و استدلالهای عقلی قابل اثبات نیست و باید آن را تجربه کرد بدین صورت که پس از انس گرفتن با آن و رام شدن وهم، عقل به آن اطمینان مییابد (همان: ۴۸۴-۴۸۵)، در فصل پایانی نمطِ دهم، انسانها را از انکار برحذر داشته و انکار هر چیزی را دلیلی بر سبکی و ناتوانی میشمرد و ضمن نادرست پنداشتن چنین عملی و حکم به احتمال و امکان درستی این امور (همان: ۴۹۱)، در فصل بیستوهفتم از نمطِ نهم، تعداد واصلان به حق را اندک شمرده و علت انکار و تمسخر مردم نسبت به مسائل عرفانی را جهل و نادانی میداند (همان: ۴۵۹).
و اما علاوه بر کتاب «اشارات و تنبهات»، که ذکر آن گذشت، ابوعلی سینا در مقدمۀ کتاب دیگرش با نام «منطقالمشرقیین»، که آن را متعلّق به خواص دانسته و عامه را به کتاب شِفا ارجاع داده است (همان: ۴)، ضمن اعتراف به فضل و بزرگی ارسطو، متعلّمان کتب یونانیان را غافل و کمفهم دانسته و وجود تناقض در آثار خود را چنین توجیه میکند:
به دلیل رغبت بسیار به مشائیان و ارسطو و عدمِمخالفت با جمهور، مخالفت با آن نکرده و بر فلسفۀ مشاء تعصّب ورزیدم؛ زیرا تعصّب برای این طایفه از مردم اولی بود. لذا عمداً برای هریک از اشتباهات آنها دلیلی تراشیدم و پردۀ تغافل پوشیدم، مگر در مواردی که قابل چشمپوشی نبود. بلی، اینک ما گرفتار دستۀ نافهمی از این جنس شدهایم که به چوب خشک میمانند. اینها تعمّق نظر را بدعت میدانند و مخالفت با آنچه را که نزد آنها مشهور است، ضلالت می شمرند. این جماعت مانند حنبلیها هستند در استناد به کتب حدیث (ابوعلی سینا، ۱۴۰۵: ۲-۳)!
منابع:
_ ابوعلی سینا، حسین، ۱۳۶۳، ترجمه و شرح اشارات و تنبیهات، نگارش حسن ملکشاهی، تهران، سروش.
_ ابنسینا، حسین، ۱۴۰۵ق، منطقالمشرقیین، قم، مکتبةالنجفیالمرعشی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍4
📘فصلهای درون
📝جوانگ دزو
به فیلسوف چینی قرن چهارم پیش از میلاد، جوانگ جو یا جوانگ دزو، نوشتههایی شامل سیوسه فصل نسبت دادهاند. هفت فصل نخست: فصلهای درون، پانزده فصل بعد: فصلهای برون و یازده فصل دیگر: فصلهای پراکنده نام گرفتهاند؛ هرچند بسیاری معتقدند که تنها پندهای شعرگونه و فلسفیِ فصلهای درون، اثر جوانگ دزو است.
همسر این فیلسوف طبیعتخواه و مبارزهگر با ساختارهای اخلاقی، چهره در خاک کشیده و تابوتش در انتظار مراسم سوگواری است و حال آنکه او پا کوبان آواز میخواند و میگوید: پیرسالان دیدم زار میزدند، بُرنایان دیدم زار میزدند، گویی مام مردگان. هر کس گریه میدید و میگریست. دور مباد آسمان، عاطفه دور باد! طبیعت چیره باد، رام باد! باستانیان چنین خواهند (جوانگ دزو، ۱۳۶۸: ۳۰).
جوانگ دزو در پی وحدت و یگانگی عالَم است و هستی را جز نیستی، وهم و سایه ندانسته و مینویسد: من، منم، توام. تو، تویی، منی. یله به هم، ماریم و پوستش؛ زَنجَره و بالش. روزگاری من، جوانگ دزو، به خواب دیدم که پروانهام؛ پریدم از خواب، خود جوانگ دزو بودم. پروانه پرید، یا من خواب دیدم، جوانگ دزو پرید، یا پروانه خواب دید (همان: ۲۶)؟
منبع:
_ جوانگ دزو، ۱۳۶۸، فصلهای درون، ترجمه بهزاد برکت و هرمز ریاحی، تهران، تندر.
https://t.iss.one/Minavash
📝جوانگ دزو
به فیلسوف چینی قرن چهارم پیش از میلاد، جوانگ جو یا جوانگ دزو، نوشتههایی شامل سیوسه فصل نسبت دادهاند. هفت فصل نخست: فصلهای درون، پانزده فصل بعد: فصلهای برون و یازده فصل دیگر: فصلهای پراکنده نام گرفتهاند؛ هرچند بسیاری معتقدند که تنها پندهای شعرگونه و فلسفیِ فصلهای درون، اثر جوانگ دزو است.
همسر این فیلسوف طبیعتخواه و مبارزهگر با ساختارهای اخلاقی، چهره در خاک کشیده و تابوتش در انتظار مراسم سوگواری است و حال آنکه او پا کوبان آواز میخواند و میگوید: پیرسالان دیدم زار میزدند، بُرنایان دیدم زار میزدند، گویی مام مردگان. هر کس گریه میدید و میگریست. دور مباد آسمان، عاطفه دور باد! طبیعت چیره باد، رام باد! باستانیان چنین خواهند (جوانگ دزو، ۱۳۶۸: ۳۰).
جوانگ دزو در پی وحدت و یگانگی عالَم است و هستی را جز نیستی، وهم و سایه ندانسته و مینویسد: من، منم، توام. تو، تویی، منی. یله به هم، ماریم و پوستش؛ زَنجَره و بالش. روزگاری من، جوانگ دزو، به خواب دیدم که پروانهام؛ پریدم از خواب، خود جوانگ دزو بودم. پروانه پرید، یا من خواب دیدم، جوانگ دزو پرید، یا پروانه خواب دید (همان: ۲۶)؟
منبع:
_ جوانگ دزو، ۱۳۶۸، فصلهای درون، ترجمه بهزاد برکت و هرمز ریاحی، تهران، تندر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1👌1
📘ستایش و نکوهش نظامی گنجوی
📝وحید دستگردی- مسکوب- مینوی- شاملو
الیاس بن یوسف، متخلص به نظامی، یکی از شاعران مشهور ایرانی در قرن ششم هجری است. داستانسرایی اهل گنجه - با اصالتی تفرشی - که وحید دستگردی دربارۀ او نوشته است:
نظامی با همۀ مراعات احترام سخنوران و فروتنی خود، برتری خود را از تمام شعرای پیشینه، حتی از فردوسی مطابق عقیدۀ ما، در چندین مقام به تلویح و کنایه بیان میکند... و شعر فردوسی را نقره و شعر خود را زر و گفتار شعرای پیشینه را مس به حساب آورده و این کاملاً موافق حقیقت است... مقام شاعری نظامی کجا و فردوسی کجاست... در تمام بیستوهشتهزار بیت مثنوی نظامی یک بیت سست دیده نمیشود. بسیاری از ابیات نظامی معجزه است و هرگاه جن و انس جمع شوند، نمیتوانند نظیر یک بیت آن را بیاورند (وحید دستگردی، ۱۳۸۵: ۴۳ الی۴۶).
در مقابل چنین تمجید و ستایشی برخی از بزرگان فرهنگ و ادب نیز به نقد و حتی هجو نظامی پرداختهاند. شاهرخ مسکوب در پارهای از خاطرات خود متذکر شده است:
نظامی تمام شد. اقبالنامه و لیلی و مجنون. چیز چندانی نصیب خواننده نمیشود. ملالآور است... بهترین کارش خسرو و شیرین است. شاعر توانایی است ولی ابداً شاعر بزرگی نیست. باید اشکال در جایی باشد که اینهمه در دیگران اثر کرده و آیندگان اینهمه از او تقلید کردهاند و قرنها سرمشق آنها بوده است. وای به شعور و درک آنها که او را با فردوسی مقایسه میکنند (مسکوب، ۱۳۷۹: ۱/ ۲۳۹).
مجتبی مینوی نیز در مقالهای پیرامون هفتپیکر آورده است:
ترکیب این داستان به این شکل و صورت خالی از عیوب و نقایص فنی نیست و رشتهای که افسانهها را به هم میبندد بسیارسست است. اشعار سست و اوصاف خنک هم در کتاب کم نیست (مینوی، ۱۳۳۴: ۴۳۷).
احمد شاملو هم در «مقدمۀ افسانههای هفتگنبد»، نظامی گنجوی را مورد نوازش قرار داده و دربارۀ این شاعر نامدار ایرانی مینویسد:
او سخندانی بزرگ و افسانهپردازی ادیب است. هفتگنبد یا هفتپیکر و یا بهرامنامه یک اثر شعری نیست. نظامیِ هفتپیکر، نظامیِ شاعر نبوده است. کار شعر، کار افسانهسرایی نیست... هدف نظامی در افسانههای این منظومه بهجز دو داستانِ بشر پرهیزگار [گنبد سبز] و ماهان کوشیار [گنبد کبود] فقط این بوده است که مشتی صحنههای لاسولیس به هم ببافد. گویی نظامی بهشخصه با پرداختن اینگونه صحنهها، در ذهن خویش هوسبازی و کارسازی میکرده است... آنچه طول افسانه را باعث شده بازگفت نیاز عاشقانۀ مرد داستان نیست بلکه تمنای اوست به ارضای هوس جنسی خویش... شوق و عطش نظامی بهوصف دقیق صحنههای همآغوشی و همبستری بهحدی است که گویی انگیزۀ اصلی او به پرداختن هفتپیکر چیزی جز این نبوده است. تعارفات و احترامات فائقۀ موردِپسند میراثخواران ادبی ایران را که بهکنار بگذاریم، اغلب این داستانها بهقدری حقیر و بیمایه است که حتی سخنپردازی و قدرت کلامی نظامی نیز نمیتواند ارزشی برای آن بتراشد (شاملو، ۱۳۸۴: ۲۲۲ الی۲۲۴).
منابع:
_ وحید دستگردی، حسن، ۱۳۸۵، گنجینه حکیم نظامی گنجهای، به کوشش سعید حمیدیان، تهران، قطره.
_ مسکوب، شاهرخ، ۱۳۷۹، روزها در راه، پاریس، خاوران.
_ مینوی، مجتبی، ۱۳۳۴، «هفتپیکر نظامی»، یغما، شمارۀ ۱۰.
_ شاملو، احمد، ۱۳۸۴، «مقدمۀ افسانههای هفتگنبد»، گوهران، شمارۀ ۹ و ۱۰.
https://t.iss.one/Minavash
📝وحید دستگردی- مسکوب- مینوی- شاملو
الیاس بن یوسف، متخلص به نظامی، یکی از شاعران مشهور ایرانی در قرن ششم هجری است. داستانسرایی اهل گنجه - با اصالتی تفرشی - که وحید دستگردی دربارۀ او نوشته است:
نظامی با همۀ مراعات احترام سخنوران و فروتنی خود، برتری خود را از تمام شعرای پیشینه، حتی از فردوسی مطابق عقیدۀ ما، در چندین مقام به تلویح و کنایه بیان میکند... و شعر فردوسی را نقره و شعر خود را زر و گفتار شعرای پیشینه را مس به حساب آورده و این کاملاً موافق حقیقت است... مقام شاعری نظامی کجا و فردوسی کجاست... در تمام بیستوهشتهزار بیت مثنوی نظامی یک بیت سست دیده نمیشود. بسیاری از ابیات نظامی معجزه است و هرگاه جن و انس جمع شوند، نمیتوانند نظیر یک بیت آن را بیاورند (وحید دستگردی، ۱۳۸۵: ۴۳ الی۴۶).
در مقابل چنین تمجید و ستایشی برخی از بزرگان فرهنگ و ادب نیز به نقد و حتی هجو نظامی پرداختهاند. شاهرخ مسکوب در پارهای از خاطرات خود متذکر شده است:
نظامی تمام شد. اقبالنامه و لیلی و مجنون. چیز چندانی نصیب خواننده نمیشود. ملالآور است... بهترین کارش خسرو و شیرین است. شاعر توانایی است ولی ابداً شاعر بزرگی نیست. باید اشکال در جایی باشد که اینهمه در دیگران اثر کرده و آیندگان اینهمه از او تقلید کردهاند و قرنها سرمشق آنها بوده است. وای به شعور و درک آنها که او را با فردوسی مقایسه میکنند (مسکوب، ۱۳۷۹: ۱/ ۲۳۹).
مجتبی مینوی نیز در مقالهای پیرامون هفتپیکر آورده است:
ترکیب این داستان به این شکل و صورت خالی از عیوب و نقایص فنی نیست و رشتهای که افسانهها را به هم میبندد بسیارسست است. اشعار سست و اوصاف خنک هم در کتاب کم نیست (مینوی، ۱۳۳۴: ۴۳۷).
احمد شاملو هم در «مقدمۀ افسانههای هفتگنبد»، نظامی گنجوی را مورد نوازش قرار داده و دربارۀ این شاعر نامدار ایرانی مینویسد:
او سخندانی بزرگ و افسانهپردازی ادیب است. هفتگنبد یا هفتپیکر و یا بهرامنامه یک اثر شعری نیست. نظامیِ هفتپیکر، نظامیِ شاعر نبوده است. کار شعر، کار افسانهسرایی نیست... هدف نظامی در افسانههای این منظومه بهجز دو داستانِ بشر پرهیزگار [گنبد سبز] و ماهان کوشیار [گنبد کبود] فقط این بوده است که مشتی صحنههای لاسولیس به هم ببافد. گویی نظامی بهشخصه با پرداختن اینگونه صحنهها، در ذهن خویش هوسبازی و کارسازی میکرده است... آنچه طول افسانه را باعث شده بازگفت نیاز عاشقانۀ مرد داستان نیست بلکه تمنای اوست به ارضای هوس جنسی خویش... شوق و عطش نظامی بهوصف دقیق صحنههای همآغوشی و همبستری بهحدی است که گویی انگیزۀ اصلی او به پرداختن هفتپیکر چیزی جز این نبوده است. تعارفات و احترامات فائقۀ موردِپسند میراثخواران ادبی ایران را که بهکنار بگذاریم، اغلب این داستانها بهقدری حقیر و بیمایه است که حتی سخنپردازی و قدرت کلامی نظامی نیز نمیتواند ارزشی برای آن بتراشد (شاملو، ۱۳۸۴: ۲۲۲ الی۲۲۴).
منابع:
_ وحید دستگردی، حسن، ۱۳۸۵، گنجینه حکیم نظامی گنجهای، به کوشش سعید حمیدیان، تهران، قطره.
_ مسکوب، شاهرخ، ۱۳۷۹، روزها در راه، پاریس، خاوران.
_ مینوی، مجتبی، ۱۳۳۴، «هفتپیکر نظامی»، یغما، شمارۀ ۱۰.
_ شاملو، احمد، ۱۳۸۴، «مقدمۀ افسانههای هفتگنبد»، گوهران، شمارۀ ۹ و ۱۰.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤2
📘زندگی گالیله
📝برتولت برشت
نمایشنامۀ «زندگی گالیله»، اثر بِرتولت بِرِشت، با هدف گشودن مسیری در راستای شک و تردید، اندیشهورزی، جستجوگری و بیدار شدن از خواب جهل و غفلت نوشته شده است. برشتِ آلمانی بهعنوان یکی از بزرگترین نمایشنامهنویسان جهان در این کتاب به عصر گالیله، یعنی سال هزاروششصدونه میلادی، میرود و از زبان این دانشمند مشهور ایتالیایی مینویسد:
«خورشید ثابت است و این زمین است که میچرخد».
برتولت برشت (۱۸۹۸-۱۹۵۶)، مخالف شدید قهرمانپروری و اسطورهسازی است. از اینرو گالیله از طرفی شخصیتی فهمیده در برابر نادانی است و از جهتی مردی شکمباره است که تن خود را دوست دارد و نمیتواند شکنجه و درد را تحمل کند. گالیله روشنبین و حیلهگر است؛ چراکه ظواهر چشمِ حقیقتجویش را نمیفریبد، اما با اینحال، افراد را فریب میدهد و دوربین هلندی را به نام اختراع خویش قالب میکند (برشت، ۱۳۸۵: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۹۶-۹۷).
گالیله فرو میافتد، توبه میکند و حقیقت را دروغ میخواند. او چنین فرجامی را از پیش داوری کرده است؛ چراکه سالها قبل به یکی از شاگردانش، که از حقیقت روگردانده بود، گفته بود: آنکه حقیقت را نمیداند فقط بیشعور است، اما آنکه حقیقت را میداند و آن را دروغ مینامد، تبهکار است (همان: ۱۰۸-۲۲۱).
هنگامی که یکی از شاگردان گالیله توبۀ او را هدفی بهمنزلۀ خدمت به علم معرّفی میکند، گالیله با صداقت کامل پردۀ پندار را کنار زده و میگوید:
هیچ هدفی در کار نبود... توبه کردم چون از درد جسمی میترسیدم (همان: ذیل «متن کتاب»، ۲۷۶). چنانکه در غمانگیزترین لحظۀ محاکمه، هنگامی که شاگردانش به طعنه میگویند: بدبخت ملّتی که قهرمان ندارد، جوابی کمنظیر میدهد: بدبخت ملّتی که به قهرمان احتیاج دارد (همان: ۲۶۲-۲۶۳).
گالیلۀ پیر تنها برای نُه سال زندگی بیشتر، آن هم با چشمانی نسبتاً نابینا و در حصر کلیسا، به انکار حقیقت برخاست و با توبۀ خود تسلیم کلیسا شد (همان: ۲۶۵-۲۶۶-۲۷۱)! هرچند نباید این پرسش مهم را نیز فراموش کرد که چه کسی میتواند با اطمینان کامل به مخالفت با گالیله بپردازد و انتخاب او را انتخابی نادرست و غیرعقلانی بشمرد؟!
از دیگر نکات مطرح شده در این نمایشنامۀ زیبا، که با مقدمۀ مفصّل و خواندنی عبدالرحیم احمدی به چاپ رسیده است، اشاره به نگارش کتاب مقدّس به زبان لاتین است. زبان ناآشنایی که سبب میشود تا عامۀ مردم توان تحقیق و پژوهش دربارۀ حقایق کلیسا را نداشته باشند (همان: ۲۶۹). مسئلهای که میتوان آن را به دیگر ادیان و مذاهب جهان نیز تعمیم داد.
منبع:
_ برشت، برتولت، ۱۳۸۵، زندگی گالیله، ترجمه عبدالرحیم احمدی، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
📝برتولت برشت
نمایشنامۀ «زندگی گالیله»، اثر بِرتولت بِرِشت، با هدف گشودن مسیری در راستای شک و تردید، اندیشهورزی، جستجوگری و بیدار شدن از خواب جهل و غفلت نوشته شده است. برشتِ آلمانی بهعنوان یکی از بزرگترین نمایشنامهنویسان جهان در این کتاب به عصر گالیله، یعنی سال هزاروششصدونه میلادی، میرود و از زبان این دانشمند مشهور ایتالیایی مینویسد:
«خورشید ثابت است و این زمین است که میچرخد».
برتولت برشت (۱۸۹۸-۱۹۵۶)، مخالف شدید قهرمانپروری و اسطورهسازی است. از اینرو گالیله از طرفی شخصیتی فهمیده در برابر نادانی است و از جهتی مردی شکمباره است که تن خود را دوست دارد و نمیتواند شکنجه و درد را تحمل کند. گالیله روشنبین و حیلهگر است؛ چراکه ظواهر چشمِ حقیقتجویش را نمیفریبد، اما با اینحال، افراد را فریب میدهد و دوربین هلندی را به نام اختراع خویش قالب میکند (برشت، ۱۳۸۵: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۹۶-۹۷).
گالیله فرو میافتد، توبه میکند و حقیقت را دروغ میخواند. او چنین فرجامی را از پیش داوری کرده است؛ چراکه سالها قبل به یکی از شاگردانش، که از حقیقت روگردانده بود، گفته بود: آنکه حقیقت را نمیداند فقط بیشعور است، اما آنکه حقیقت را میداند و آن را دروغ مینامد، تبهکار است (همان: ۱۰۸-۲۲۱).
هنگامی که یکی از شاگردان گالیله توبۀ او را هدفی بهمنزلۀ خدمت به علم معرّفی میکند، گالیله با صداقت کامل پردۀ پندار را کنار زده و میگوید:
هیچ هدفی در کار نبود... توبه کردم چون از درد جسمی میترسیدم (همان: ذیل «متن کتاب»، ۲۷۶). چنانکه در غمانگیزترین لحظۀ محاکمه، هنگامی که شاگردانش به طعنه میگویند: بدبخت ملّتی که قهرمان ندارد، جوابی کمنظیر میدهد: بدبخت ملّتی که به قهرمان احتیاج دارد (همان: ۲۶۲-۲۶۳).
گالیلۀ پیر تنها برای نُه سال زندگی بیشتر، آن هم با چشمانی نسبتاً نابینا و در حصر کلیسا، به انکار حقیقت برخاست و با توبۀ خود تسلیم کلیسا شد (همان: ۲۶۵-۲۶۶-۲۷۱)! هرچند نباید این پرسش مهم را نیز فراموش کرد که چه کسی میتواند با اطمینان کامل به مخالفت با گالیله بپردازد و انتخاب او را انتخابی نادرست و غیرعقلانی بشمرد؟!
از دیگر نکات مطرح شده در این نمایشنامۀ زیبا، که با مقدمۀ مفصّل و خواندنی عبدالرحیم احمدی به چاپ رسیده است، اشاره به نگارش کتاب مقدّس به زبان لاتین است. زبان ناآشنایی که سبب میشود تا عامۀ مردم توان تحقیق و پژوهش دربارۀ حقایق کلیسا را نداشته باشند (همان: ۲۶۹). مسئلهای که میتوان آن را به دیگر ادیان و مذاهب جهان نیز تعمیم داد.
منبع:
_ برشت، برتولت، ۱۳۸۵، زندگی گالیله، ترجمه عبدالرحیم احمدی، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👌2🥰1
📘اسطورهٔ زندگی زردشت
📝ژاله آموزگار - احمد تفضلی
آگاهیهای تاریخی و واقعی دربارۀ زندگی زردشت بسیار اندک است. آنچه در اوستا و در منابع پهلوی و فارسی آمده است بیشتر جنبۀ اساطیری و اسطورهای دارد، گرچه در این مطالب نیز حقایقی میتوان یافت (آموزگار و تفضلی، ۱۳۷۰: ۲۳).
کتاب «اسطورۀ زندگی زردشت»، اثر ژاله آموزگار و احمد تفضلی، یکی از کتابهای خواندنی و درخور توجّهی است که با استعانت از متنهای پهلوی، فارسی و عربی مانند دینکرد، زادِسپَرَم، روایات پهلوی، وِجَرکَرد دینی، زراتشتنامه و ملل و نحلِ شهرستانی، که همگی پس از قرن یازدهم میلادی نگاشته شدهاند، به شخصیّت زرتشت پرداخته است. کتابی نسبتاً مختصر که از یک قسمت به نام شخصیّت تاریخی زردشت و یک قسمت با عنوان زندگانی اساطیری زردشت تشکیل شده است.
بااینکه ژان کِلِنز در کتاب مقالاتی درباره زرتشت و دین زرتشتی، زرتشت را نه فردی تاریخی که یک افسانه و اسطوره شمرده است، بسیاری او را پیامبری دانستهاند که معجزههای بیشماری داشته است (همان: ۴۸). چنانکه برخی از پژوهشگران نیز ضمن تأیید زردشت، معتقدند که دستیابی به زمان دقیق زندگی او ممکن نیست. لذا دورترین زمانی که برای زردشت قائل شدهاند، سدۀ هجدهم پیش از میلاد و نزدیکترین آن قرن ششم پیش از میلاد است (همان: ۱۳). در مورد زادگاه اصلی او هم اختلاف نظر وجود دارد: بعضی با استناد به منابع پهلوی محل تولّد زردشت را آذربایجان شمردهاند و برخی نیز به دلیل زبان اوستا، که متعلّق به شرق ایران است، انتساب زردشت به آذربایجان را مردود پنداشته و زادگاه او را ایرانویج یا همان خوارزم دانستهاند (همان: ۲۱).
اَشو زردشت سپیتمان، که به سبب جدّ نهم خود سپیتمان خوانده شده است (همان: ۲۳-۷۳-۱۰۳)، ظاهراً سه بار ازدواج کرده است و از همسران خود صاحب پسران و دخترانی بوده است. چنانکه سرانجام در ۷۷ سالگی کشته شده است (همان: ۲۴-۲۵). زردشت خود را موظّف به تبلیغ دین مَزدَیَسنا و تشویق مردم به ازدواج با محارم و نزدیکان خود، یعنی ازدواج میان پدر و دختر، پسر و مادر و برادر و خواهر دانست. درحالیکه مردم از ازدواج با نزدیکان خود شرم داشتند و بر او شوریدند (همان: ۸۸).
منبع:
_ آموزگار، ژاله و تفضلی، احمد، ۱۳۷۰، اسطورۀ زندگی زردشت، بابل، کتابسرای بابل.
https://t.iss.one/Minavash
📝ژاله آموزگار - احمد تفضلی
آگاهیهای تاریخی و واقعی دربارۀ زندگی زردشت بسیار اندک است. آنچه در اوستا و در منابع پهلوی و فارسی آمده است بیشتر جنبۀ اساطیری و اسطورهای دارد، گرچه در این مطالب نیز حقایقی میتوان یافت (آموزگار و تفضلی، ۱۳۷۰: ۲۳).
کتاب «اسطورۀ زندگی زردشت»، اثر ژاله آموزگار و احمد تفضلی، یکی از کتابهای خواندنی و درخور توجّهی است که با استعانت از متنهای پهلوی، فارسی و عربی مانند دینکرد، زادِسپَرَم، روایات پهلوی، وِجَرکَرد دینی، زراتشتنامه و ملل و نحلِ شهرستانی، که همگی پس از قرن یازدهم میلادی نگاشته شدهاند، به شخصیّت زرتشت پرداخته است. کتابی نسبتاً مختصر که از یک قسمت به نام شخصیّت تاریخی زردشت و یک قسمت با عنوان زندگانی اساطیری زردشت تشکیل شده است.
بااینکه ژان کِلِنز در کتاب مقالاتی درباره زرتشت و دین زرتشتی، زرتشت را نه فردی تاریخی که یک افسانه و اسطوره شمرده است، بسیاری او را پیامبری دانستهاند که معجزههای بیشماری داشته است (همان: ۴۸). چنانکه برخی از پژوهشگران نیز ضمن تأیید زردشت، معتقدند که دستیابی به زمان دقیق زندگی او ممکن نیست. لذا دورترین زمانی که برای زردشت قائل شدهاند، سدۀ هجدهم پیش از میلاد و نزدیکترین آن قرن ششم پیش از میلاد است (همان: ۱۳). در مورد زادگاه اصلی او هم اختلاف نظر وجود دارد: بعضی با استناد به منابع پهلوی محل تولّد زردشت را آذربایجان شمردهاند و برخی نیز به دلیل زبان اوستا، که متعلّق به شرق ایران است، انتساب زردشت به آذربایجان را مردود پنداشته و زادگاه او را ایرانویج یا همان خوارزم دانستهاند (همان: ۲۱).
اَشو زردشت سپیتمان، که به سبب جدّ نهم خود سپیتمان خوانده شده است (همان: ۲۳-۷۳-۱۰۳)، ظاهراً سه بار ازدواج کرده است و از همسران خود صاحب پسران و دخترانی بوده است. چنانکه سرانجام در ۷۷ سالگی کشته شده است (همان: ۲۴-۲۵). زردشت خود را موظّف به تبلیغ دین مَزدَیَسنا و تشویق مردم به ازدواج با محارم و نزدیکان خود، یعنی ازدواج میان پدر و دختر، پسر و مادر و برادر و خواهر دانست. درحالیکه مردم از ازدواج با نزدیکان خود شرم داشتند و بر او شوریدند (همان: ۸۸).
منبع:
_ آموزگار، ژاله و تفضلی، احمد، ۱۳۷۰، اسطورۀ زندگی زردشت، بابل، کتابسرای بابل.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤2👍2
📘خودآموز دیکتاتورها
📝رَندال وود - کارمینه دولوکا
اگر اسم حضرتعالی در این کتاب بهعنوان کسی که برخی روشهای دیکتاتوری را به کار بسته، ذکر شده، لطفاً اراذل و اوباش تحت امرتان را برای لتوپار کردن ما نفرستید و در عوض تشکر صمیمانۀ ما را بهخاطر غنا بخشیدن به محتویات این کتاب پذیرا باشید (وود و دولوکا، ۱۳۹۹: ۱۱).
کتاب «خودآموز دیکتاتورها»، اثر رَندال وود و کارمینه دولوکا، که بهمانند شهریارِ ماکیاولی اندرزنامهای دربارۀ چگونگی رسیدن به قدرت و حفظ قدرت است، با رویکردی طنزآمیز به نقد و بررسی پدیدۀ دیکتاتوری و سازوکار وحشیانۀ دیکتاتورهای جهان میپردازد. در قسمتی از این کتاب تلخ، که یکی از نقطهضعفهای آن پُرگویی و تکرار مکررات است و ظاهراً دو صفحه از ترجمۀ فارسی آن یعنی بخشهای مربوط به حکومت جمهوری اسلامی ایران مورد سانسور قرار گرفته است، میخوانیم:
دستور بده عکسهایت را در هر دفتر و ادارهای به دیوار نصب کنند. کاری کن که همۀ مغازهداران و صنوف بفهمند که ادامۀ کارشان وابسته به نصب عکسهایت در محل کارشان است. دستور بده سکهها و اسکناسها مزین به تصویری از تو باشد. دستور بده هیچ کتاب درسیای بدون عکس تو در صفحۀ اولش چاپ نشود... اسم خودت را روی هر چیزی بگذار: پارکها، پلها، ورزشگاهها، مدرسهها، دانشگاهها... همیشه بر صفحۀ تلویزیون کشورت حاضر باش. اگر بتوانی همۀ کانالهای تلویزیونی را مجبور کنی بهصورت منظم بیانات و سخنرانیهایت را پخش کنند، چه بهتر... تکیهکلام همیشگیات باید این باشد: کشور در برهۀ حساسی است، دشمنان خارجی نقشههای پلیدی برای نابودی ملت در سر دارند. اینطور میتوانی حمایت سیاسی دائمی مردم را به دست آوری (همان: ۴۰-۴۱).
بهترین بخش، تبدیل شدن تو به شخصیتی افسانهای است؛ شخصیتی خارقالعاده و فراتر از معیارهای خاکی و زمینی... بهترین حالت این است که رعیتها و بندگانت تو را موجودی شکستناپذیر، منحصربهفرد، جاودانه، بیهمتا، خداگونه، همهچیزدان و فراتر از انسانهای عادی بپندارند. اگر به اندازۀ کافی ذهنشویی و تبلیغ کرده باشی، ملت باورشان میشود که بدون تو مملکت نابود خواهد شد و آنها به خاک سیاه خواهند نشست (همان: ۴۱-۴۲). اگر دیکتاتوری هستی که سودای ساختن امپراتوری در سر داری، بدان که مذهب خیلی به دردت میخورد. تو میتوانی دین و مذهب را تبدیل به یک آرمان والا بکنی؛ آرمانی که همکیشانت در کشور خودت و کشورهای همسایه میتوانند گِرد آن متحد شوند (همان: ۴۴-۴۵).
منبع:
_ وود، رندال و دولوکا، کارمینه، ۱۳۹۹، خودآموز دیکتاتورها، ترجمه بیژن اشتری، تهران، نشر ثالث.
https://t.iss.one/Minavash
📝رَندال وود - کارمینه دولوکا
اگر اسم حضرتعالی در این کتاب بهعنوان کسی که برخی روشهای دیکتاتوری را به کار بسته، ذکر شده، لطفاً اراذل و اوباش تحت امرتان را برای لتوپار کردن ما نفرستید و در عوض تشکر صمیمانۀ ما را بهخاطر غنا بخشیدن به محتویات این کتاب پذیرا باشید (وود و دولوکا، ۱۳۹۹: ۱۱).
کتاب «خودآموز دیکتاتورها»، اثر رَندال وود و کارمینه دولوکا، که بهمانند شهریارِ ماکیاولی اندرزنامهای دربارۀ چگونگی رسیدن به قدرت و حفظ قدرت است، با رویکردی طنزآمیز به نقد و بررسی پدیدۀ دیکتاتوری و سازوکار وحشیانۀ دیکتاتورهای جهان میپردازد. در قسمتی از این کتاب تلخ، که یکی از نقطهضعفهای آن پُرگویی و تکرار مکررات است و ظاهراً دو صفحه از ترجمۀ فارسی آن یعنی بخشهای مربوط به حکومت جمهوری اسلامی ایران مورد سانسور قرار گرفته است، میخوانیم:
دستور بده عکسهایت را در هر دفتر و ادارهای به دیوار نصب کنند. کاری کن که همۀ مغازهداران و صنوف بفهمند که ادامۀ کارشان وابسته به نصب عکسهایت در محل کارشان است. دستور بده سکهها و اسکناسها مزین به تصویری از تو باشد. دستور بده هیچ کتاب درسیای بدون عکس تو در صفحۀ اولش چاپ نشود... اسم خودت را روی هر چیزی بگذار: پارکها، پلها، ورزشگاهها، مدرسهها، دانشگاهها... همیشه بر صفحۀ تلویزیون کشورت حاضر باش. اگر بتوانی همۀ کانالهای تلویزیونی را مجبور کنی بهصورت منظم بیانات و سخنرانیهایت را پخش کنند، چه بهتر... تکیهکلام همیشگیات باید این باشد: کشور در برهۀ حساسی است، دشمنان خارجی نقشههای پلیدی برای نابودی ملت در سر دارند. اینطور میتوانی حمایت سیاسی دائمی مردم را به دست آوری (همان: ۴۰-۴۱).
بهترین بخش، تبدیل شدن تو به شخصیتی افسانهای است؛ شخصیتی خارقالعاده و فراتر از معیارهای خاکی و زمینی... بهترین حالت این است که رعیتها و بندگانت تو را موجودی شکستناپذیر، منحصربهفرد، جاودانه، بیهمتا، خداگونه، همهچیزدان و فراتر از انسانهای عادی بپندارند. اگر به اندازۀ کافی ذهنشویی و تبلیغ کرده باشی، ملت باورشان میشود که بدون تو مملکت نابود خواهد شد و آنها به خاک سیاه خواهند نشست (همان: ۴۱-۴۲). اگر دیکتاتوری هستی که سودای ساختن امپراتوری در سر داری، بدان که مذهب خیلی به دردت میخورد. تو میتوانی دین و مذهب را تبدیل به یک آرمان والا بکنی؛ آرمانی که همکیشانت در کشور خودت و کشورهای همسایه میتوانند گِرد آن متحد شوند (همان: ۴۴-۴۵).
منبع:
_ وود، رندال و دولوکا، کارمینه، ۱۳۹۹، خودآموز دیکتاتورها، ترجمه بیژن اشتری، تهران، نشر ثالث.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤1👍1👌1
📘اُرجی
📝مهرداد بهار - علی حصوری
دکتر مهرداد بهار معتقد است در ایران آیینی وجود داشته است که در زبانهای فرنگ بدان «اُرجی» میگویند و آن سکس گروهی است که در یک روز خاص و در یک مراسم مشخّصی، معمولاً شب، تمام اهل یک طایفه در خانۀ مرکزی اجتماعات جمع میشدند و در آنجا بدون اینکه مشخّص باشد کی همسر کیست، همبستریِ گروهی حاصل میکردند. مراسمی که ظاهراً در بین بعضی از روستاهای دورافتادۀ خلخال، عشیرههای بلوچ و حدود بندرعباس کماکان وجود دارد (بهار، ۱۳۷۶: ۲۵۸-۲۵۹).
علی حصوری نیز متذکر شده است که در سال ۱۳۴۰ در لرستان یک آمیزش دستهجمعی دیده است و پس از آشنایی با آن، در سالهای اخیر، در نواحی دیگر ایران هم شاهد چنین مراسمی بوده است که به دلایل روشنی از بردن نام آن مناطق معذور است (حصوری، ۱۳۸۸: ۱۰۹).
منابع:
_ بهار، مهرداد، ۱۳۷۶، جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران، فکر روز.
_ حصوری، علی، ۱۳۸۸، سرنوشت یک شمن از ضحاک به اودن، تهران، چشمه.
https://t.iss.one/Minavash
📝مهرداد بهار - علی حصوری
دکتر مهرداد بهار معتقد است در ایران آیینی وجود داشته است که در زبانهای فرنگ بدان «اُرجی» میگویند و آن سکس گروهی است که در یک روز خاص و در یک مراسم مشخّصی، معمولاً شب، تمام اهل یک طایفه در خانۀ مرکزی اجتماعات جمع میشدند و در آنجا بدون اینکه مشخّص باشد کی همسر کیست، همبستریِ گروهی حاصل میکردند. مراسمی که ظاهراً در بین بعضی از روستاهای دورافتادۀ خلخال، عشیرههای بلوچ و حدود بندرعباس کماکان وجود دارد (بهار، ۱۳۷۶: ۲۵۸-۲۵۹).
علی حصوری نیز متذکر شده است که در سال ۱۳۴۰ در لرستان یک آمیزش دستهجمعی دیده است و پس از آشنایی با آن، در سالهای اخیر، در نواحی دیگر ایران هم شاهد چنین مراسمی بوده است که به دلایل روشنی از بردن نام آن مناطق معذور است (حصوری، ۱۳۸۸: ۱۰۹).
منابع:
_ بهار، مهرداد، ۱۳۷۶، جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران، فکر روز.
_ حصوری، علی، ۱۳۸۸، سرنوشت یک شمن از ضحاک به اودن، تهران، چشمه.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍5❤1👌1
📘ارادهٔ قدرت
📝فریدریش نیچه
کتاب «ارادۀ قدرت»، که آن را یکی از مهمترین و پیچیدهترین نوشتههای نیچه خواندهاند (نیچه: ۱۳۸۶: ۱۳)، پس از وفات فریدریش نیچه از مجموعه یادداشتهای او جمعآوری شد و سپس منتشر گردید (همان: ۱۴). در ایران نیز بیش از نیمقرن پیش، دکتر محمدباقر هوشیار، کمتر از دهدرصد این کتاب را به فارسی ترجمه کرد و با عنوان ارادۀ معطوف به قدرت به چاپ رساند تااینکه در سال ۱۳۷۷ دکتر مجید شریف کتاب مذکور را بهصورت کامل از متن انگلیسی به فارسی ترجمه نمود.
در ابتدای این اثر با هیچانگاری مختوم به نیستانگاری مواجه میشویم: هیچانگاری به آن معناست که هدفی در کار نیست؛ چراکه پاسخی نمییابیم (همان: ۲۶). هیچانگاری سازشناپذیر عبارت از این اعتقاد است که ما به هیچ روی حق نداریم از برای اشیاء یک ماورا قائل گردیم، که خدایی یا اخلاق مجسّم باشد (همان: ۲۶). هیچانگاری آرمانی است متعلّق به بالاترین درجۀ قدرتمندی روح و سرشارترین زندگی، گاهی ویرانگر و گاهی ریشخندآمیز (همان: ۳۴). افراطیترین صورت هیچانگاری میتواند این دیدگاه باشد که هیچ دنیای واقعی در کار نیست... تا اینحد، هیچانگاری بهعنوان انکار هستی ممکن است یک شیوۀ خداییِ اندیشیدن باشد (همان: ۳۴). هیچانگاری، صورت اروپاییِ بوداییگری است که علمیترین همۀ فرضیات ممکن است (همان: ۶۴). پس درمی یابیم در اینجا تلاش میشود که همهخدا انگاری [وحدت وجود] بهدست آید (همان: ۶۵).
نیچه در ادامه به نقد داوریها و امور مسلّم ازپیشمفروضگرفته ازجمله منطق و یقینیترین اصول آن، یعنی امتناع نقیضین، میپردازد و مینویسد:
آنچه به نام اصول مسلِّم، منطق نامیده شدهاند، نه معیاری برای حقیقت که الزام آمرانهای را در باب آنچه باید حقیقتی بهشمار آید دربردارد (همان: ۴۰۸-۴۰۹). حال آنکه هیچ حقیقتی در کار نیست (همان: ۴۲۷) و حقیقت بیانی از برای ارادۀ قدرت (همان: ۴۳۶) و فرضیهای است که رضایت پدید میآورد (همان: ۴۲۶).
این فیلسوف نامدار آلمانی ضمن نفی علت و معلول، و خیال پنداشتن فاعل و مفعول، جهان و هرآنچه را که اخلاقی شمرده میشود منتفی دانسته است (همان: ۴۳۴-۴۳۵) و میآورد :
همۀ قصدها، هدفها و معناها میل به نیرومندتر بودن و ارادۀ قدرت است (همان: ۵۱۹). هرچند چیزی به نام اراده به هیچروی وجود ندارد و اراده تنها یک برداشت سادهسازِ مربوط به درک و فهم است... هدف یک انگیختار درونی است و نه بیشتر (همان: ۵۱۷). نه روح، نه خِرَد، نه تفکّر، نه آگاهی، نه جان، نه اراده، نه حقیقت هیچکدام وجود ندارند. همگی خیالاتی هستند که به هیچکار نمیآیند (همان: ۳۹۰). مرا باید و شاید گفتن اینکه نه، امور واقع دقیقاً همان چیزهایی هستند که وجود ندارند، تنها تعابیرند [که وجود دارند]. نمیتوانیم هیچ امر واقع را فیالنّفسه مسلّم و مقرّر بداریم (همان: ۳۹۱).
فریدریش نیچه همچنین به نقد نظریۀ مشهور دکارت، میاندیشم پس هستم، پرداخته و متذکر شده است چون اندیشه وجود دارد به ناچار چیزی یا کسی هم وجود دارد که میاندیشد صرفاً بیانی از عادت دستور زبانی ماست که به هر کرداری یک کنندۀ کار میافزاید. در مسیری که دکارت دنبال کرد نه به چیزی مطلقاً قطعی بلکه تنها به واقعیت یک باور بسیارنیرومند میرسیم (همان: ۳۹۳).
فریدریش نیچه در این نوشتارهای خود نیز به مانند دیگر آثارش به تندی از مردم آلمان یاد نموده و به نقد بسیاری از فیلسوفان اقدام کرده است و فیلسوفان پیشین را همچون هرزگانِ خوار و بیمقداری میانگارد که در پوشش زنی به نام حقیقت پنهان شدهاند (همان: ۳۷۶). او ضمن استفاده از واژگان متعددی چون ابلهان، درازگوشان، جانوران گلّهخوی، موش کور و گوسفند، به دین و خصوصاً مسیحیت تاخته است و مینویسد:
من مسیحیت را بهعنوان شومترین دروغ فریبنده که تا کنون وجود داشته است، بهعنوان دروغ نامقدّس بزرگ تلقّی میکنم. من ریشه و جوانۀ آرمان آن را از زیر هر خاک بیرون میکشم، من هر موضع مصالحهآمیز را دربرابر آن رد میکنم، من جنگی علیه آن به راه میاندازم (همان: ۱۷۴).
https://t.iss.one/Minavash
📝فریدریش نیچه
کتاب «ارادۀ قدرت»، که آن را یکی از مهمترین و پیچیدهترین نوشتههای نیچه خواندهاند (نیچه: ۱۳۸۶: ۱۳)، پس از وفات فریدریش نیچه از مجموعه یادداشتهای او جمعآوری شد و سپس منتشر گردید (همان: ۱۴). در ایران نیز بیش از نیمقرن پیش، دکتر محمدباقر هوشیار، کمتر از دهدرصد این کتاب را به فارسی ترجمه کرد و با عنوان ارادۀ معطوف به قدرت به چاپ رساند تااینکه در سال ۱۳۷۷ دکتر مجید شریف کتاب مذکور را بهصورت کامل از متن انگلیسی به فارسی ترجمه نمود.
در ابتدای این اثر با هیچانگاری مختوم به نیستانگاری مواجه میشویم: هیچانگاری به آن معناست که هدفی در کار نیست؛ چراکه پاسخی نمییابیم (همان: ۲۶). هیچانگاری سازشناپذیر عبارت از این اعتقاد است که ما به هیچ روی حق نداریم از برای اشیاء یک ماورا قائل گردیم، که خدایی یا اخلاق مجسّم باشد (همان: ۲۶). هیچانگاری آرمانی است متعلّق به بالاترین درجۀ قدرتمندی روح و سرشارترین زندگی، گاهی ویرانگر و گاهی ریشخندآمیز (همان: ۳۴). افراطیترین صورت هیچانگاری میتواند این دیدگاه باشد که هیچ دنیای واقعی در کار نیست... تا اینحد، هیچانگاری بهعنوان انکار هستی ممکن است یک شیوۀ خداییِ اندیشیدن باشد (همان: ۳۴). هیچانگاری، صورت اروپاییِ بوداییگری است که علمیترین همۀ فرضیات ممکن است (همان: ۶۴). پس درمی یابیم در اینجا تلاش میشود که همهخدا انگاری [وحدت وجود] بهدست آید (همان: ۶۵).
نیچه در ادامه به نقد داوریها و امور مسلّم ازپیشمفروضگرفته ازجمله منطق و یقینیترین اصول آن، یعنی امتناع نقیضین، میپردازد و مینویسد:
آنچه به نام اصول مسلِّم، منطق نامیده شدهاند، نه معیاری برای حقیقت که الزام آمرانهای را در باب آنچه باید حقیقتی بهشمار آید دربردارد (همان: ۴۰۸-۴۰۹). حال آنکه هیچ حقیقتی در کار نیست (همان: ۴۲۷) و حقیقت بیانی از برای ارادۀ قدرت (همان: ۴۳۶) و فرضیهای است که رضایت پدید میآورد (همان: ۴۲۶).
این فیلسوف نامدار آلمانی ضمن نفی علت و معلول، و خیال پنداشتن فاعل و مفعول، جهان و هرآنچه را که اخلاقی شمرده میشود منتفی دانسته است (همان: ۴۳۴-۴۳۵) و میآورد :
همۀ قصدها، هدفها و معناها میل به نیرومندتر بودن و ارادۀ قدرت است (همان: ۵۱۹). هرچند چیزی به نام اراده به هیچروی وجود ندارد و اراده تنها یک برداشت سادهسازِ مربوط به درک و فهم است... هدف یک انگیختار درونی است و نه بیشتر (همان: ۵۱۷). نه روح، نه خِرَد، نه تفکّر، نه آگاهی، نه جان، نه اراده، نه حقیقت هیچکدام وجود ندارند. همگی خیالاتی هستند که به هیچکار نمیآیند (همان: ۳۹۰). مرا باید و شاید گفتن اینکه نه، امور واقع دقیقاً همان چیزهایی هستند که وجود ندارند، تنها تعابیرند [که وجود دارند]. نمیتوانیم هیچ امر واقع را فیالنّفسه مسلّم و مقرّر بداریم (همان: ۳۹۱).
فریدریش نیچه همچنین به نقد نظریۀ مشهور دکارت، میاندیشم پس هستم، پرداخته و متذکر شده است چون اندیشه وجود دارد به ناچار چیزی یا کسی هم وجود دارد که میاندیشد صرفاً بیانی از عادت دستور زبانی ماست که به هر کرداری یک کنندۀ کار میافزاید. در مسیری که دکارت دنبال کرد نه به چیزی مطلقاً قطعی بلکه تنها به واقعیت یک باور بسیارنیرومند میرسیم (همان: ۳۹۳).
فریدریش نیچه در این نوشتارهای خود نیز به مانند دیگر آثارش به تندی از مردم آلمان یاد نموده و به نقد بسیاری از فیلسوفان اقدام کرده است و فیلسوفان پیشین را همچون هرزگانِ خوار و بیمقداری میانگارد که در پوشش زنی به نام حقیقت پنهان شدهاند (همان: ۳۷۶). او ضمن استفاده از واژگان متعددی چون ابلهان، درازگوشان، جانوران گلّهخوی، موش کور و گوسفند، به دین و خصوصاً مسیحیت تاخته است و مینویسد:
من مسیحیت را بهعنوان شومترین دروغ فریبنده که تا کنون وجود داشته است، بهعنوان دروغ نامقدّس بزرگ تلقّی میکنم. من ریشه و جوانۀ آرمان آن را از زیر هر خاک بیرون میکشم، من هر موضع مصالحهآمیز را دربرابر آن رد میکنم، من جنگی علیه آن به راه میاندازم (همان: ۱۷۴).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2❤1👏1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
نیچه در ادامه سوسیالیسم را معادل غیرمذهبی یسوعیگری خوانده است (همان: ۵۷۶) و با مضحک شمردن سوسیالیستها (همان: ۵۷۵)، این مکتب را نتیجۀ منطقی جباریت پستترین و ابلهترین کسان، یعنی سطحینگران و حسودان و بازیگران، دانسته است و آن را امری نومیدیآور و خشمآمیز معرفی میکند:
شادمانی گوسفندوار و بیآزار امیدواریهای آنان از هر نمایشی سرگرمکنندهتر است... در مکتب و دیدگاه سوسیالیسم، یک ارادۀ نفی زندگی به گونهای ناشایست نهفته است؛ آدمها یا نژادهایی که اندیشۀ چنین مکتبی را در سر پروراندهاند، باید سرهمبند و خامدست بوده باشند... در هرحال سوسیالیسم حتی بهعنوان موش کورِ ناآرامی در زیر خاک جامعهای که در حماقت غوطهور است قادر خواهد بود چیز مفید و شفابخشی باشد. صلح و آرامش بر روی زمین و نرمش تام و تمام این جانورِ گلّهخویِ دموکراتیک را به تأخیر میاندازد؛ اروپائیان را ناچار میکند که روحیۀ خود را، یعنی مراقبت زیرکانه و محتاطانه را، حفظ کنند و از همۀ فضایل مردانه و جنگجویانه چشم نپوشند (همان: ۱۱۷-۱۱۸).
دوام این اعتراضات و نقدهای متعدد تا جایی بود که داروین و داروینیسم نیز از چشمهای این فیلسوف طغیانکننده در امان نماند:
در ارزیابی تأثیر اوضاع و احوال بیرونی، داروین تا حدّ ریشخندآمیزی راه زیادهروی را پیموده است (همان: ۵۰۱). آنچه مرا بیش از هرچیز شگفتزده میسازد این است که همواره در برابر خویش وارونۀ آنچه را داروین و مکتب او میبینند یا میخواهند امروز ببینند میبینم. حذف نمونههای خوشبخت، بیهودگی انواع توسعهیافتهتر، سلطۀ اجتناب ناپذیر متوسطها حتی انواع پایینتر از متوسط (همان: ۵۳۰). من همۀ فیلسوفان را میبینم، علم را میبینم که زانو میزند دربرابر واقعیتی که به وارونۀ تنازع بقا آنگونه که مکتب داروین میآموزد، میباشد؛ یعنی در هرکجا میبینم که کسانی که زندگی و ارزش زندگی را به خطر میاندازند سروری میکنند و باقی میمانند. خطای مکتب داروین برای من به صورت مسئلهای در میآید. چگونه میتوان تا آنجا نابینا بود که بر این نکته به خطا نظر افکند؟ اینکه گونهها نشانگر پیشرفتی هستند نامعقولترین ادّعا در جهان است. این که اندامههای فراتر از فروتران تحوّل یافته باشند در یک مورد هم به اثبات نرسیده است. میبینیم که چگونه فروتران بهخاطر تعدادشان، ترفندبازیشان و حیلهگریشان میچربند. نمیبینم که چگونه یک تغییر تصادفی مزیّتی را به بار آورَد (همان: ۵۳۱-۵۳۲).
با همۀ بهرهبرداری نازیها از فریدریش نیچه (همان: ۷۱۴) و تمجید او از ماکیاولیسم (همان: ۲۵۲) و دیوانهوار خواندن مفهوم برابری انسانها (همان: ۵۸۰)، این فیلسوف نیستانگار به نفی نژادپرستی عمومی پرداخت و تنها حکم به برتری فردی و خونی برخی از انسانها داد:
تنها والایی تبار، تنها اصالت خون در کار است؛ زیراکه روح به تنهایی والایی و اصالت نمیآورد (منظور من در اینجا واژۀ کوچکِ فون، نژادگی یا سالنامۀ گوتا، شرح خانوادههای شاهیِ اروپا نیست. این دو هلالی را بهر خران آوردم) نه نوع بشر که اَبَرانسان هدف است (همان: ۷۱۳-۷۴۶).
منبع:
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۸۶، ارادۀ قدرت، ترجمه مجید شریف، تهران، جامی.
https://t.iss.one/Minavash
نیچه در ادامه سوسیالیسم را معادل غیرمذهبی یسوعیگری خوانده است (همان: ۵۷۶) و با مضحک شمردن سوسیالیستها (همان: ۵۷۵)، این مکتب را نتیجۀ منطقی جباریت پستترین و ابلهترین کسان، یعنی سطحینگران و حسودان و بازیگران، دانسته است و آن را امری نومیدیآور و خشمآمیز معرفی میکند:
شادمانی گوسفندوار و بیآزار امیدواریهای آنان از هر نمایشی سرگرمکنندهتر است... در مکتب و دیدگاه سوسیالیسم، یک ارادۀ نفی زندگی به گونهای ناشایست نهفته است؛ آدمها یا نژادهایی که اندیشۀ چنین مکتبی را در سر پروراندهاند، باید سرهمبند و خامدست بوده باشند... در هرحال سوسیالیسم حتی بهعنوان موش کورِ ناآرامی در زیر خاک جامعهای که در حماقت غوطهور است قادر خواهد بود چیز مفید و شفابخشی باشد. صلح و آرامش بر روی زمین و نرمش تام و تمام این جانورِ گلّهخویِ دموکراتیک را به تأخیر میاندازد؛ اروپائیان را ناچار میکند که روحیۀ خود را، یعنی مراقبت زیرکانه و محتاطانه را، حفظ کنند و از همۀ فضایل مردانه و جنگجویانه چشم نپوشند (همان: ۱۱۷-۱۱۸).
دوام این اعتراضات و نقدهای متعدد تا جایی بود که داروین و داروینیسم نیز از چشمهای این فیلسوف طغیانکننده در امان نماند:
در ارزیابی تأثیر اوضاع و احوال بیرونی، داروین تا حدّ ریشخندآمیزی راه زیادهروی را پیموده است (همان: ۵۰۱). آنچه مرا بیش از هرچیز شگفتزده میسازد این است که همواره در برابر خویش وارونۀ آنچه را داروین و مکتب او میبینند یا میخواهند امروز ببینند میبینم. حذف نمونههای خوشبخت، بیهودگی انواع توسعهیافتهتر، سلطۀ اجتناب ناپذیر متوسطها حتی انواع پایینتر از متوسط (همان: ۵۳۰). من همۀ فیلسوفان را میبینم، علم را میبینم که زانو میزند دربرابر واقعیتی که به وارونۀ تنازع بقا آنگونه که مکتب داروین میآموزد، میباشد؛ یعنی در هرکجا میبینم که کسانی که زندگی و ارزش زندگی را به خطر میاندازند سروری میکنند و باقی میمانند. خطای مکتب داروین برای من به صورت مسئلهای در میآید. چگونه میتوان تا آنجا نابینا بود که بر این نکته به خطا نظر افکند؟ اینکه گونهها نشانگر پیشرفتی هستند نامعقولترین ادّعا در جهان است. این که اندامههای فراتر از فروتران تحوّل یافته باشند در یک مورد هم به اثبات نرسیده است. میبینیم که چگونه فروتران بهخاطر تعدادشان، ترفندبازیشان و حیلهگریشان میچربند. نمیبینم که چگونه یک تغییر تصادفی مزیّتی را به بار آورَد (همان: ۵۳۱-۵۳۲).
با همۀ بهرهبرداری نازیها از فریدریش نیچه (همان: ۷۱۴) و تمجید او از ماکیاولیسم (همان: ۲۵۲) و دیوانهوار خواندن مفهوم برابری انسانها (همان: ۵۸۰)، این فیلسوف نیستانگار به نفی نژادپرستی عمومی پرداخت و تنها حکم به برتری فردی و خونی برخی از انسانها داد:
تنها والایی تبار، تنها اصالت خون در کار است؛ زیراکه روح به تنهایی والایی و اصالت نمیآورد (منظور من در اینجا واژۀ کوچکِ فون، نژادگی یا سالنامۀ گوتا، شرح خانوادههای شاهیِ اروپا نیست. این دو هلالی را بهر خران آوردم) نه نوع بشر که اَبَرانسان هدف است (همان: ۷۱۳-۷۴۶).
منبع:
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۸۶، ارادۀ قدرت، ترجمه مجید شریف، تهران، جامی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2
📘چنین گفت زرتشت
📝فریدریش نیچه
کتاب «چنین گفت زرتشت: کتابی برای همهکس و هیچکس»، اثری است که اگرچه از زبان زرتشت نمادین و پیامبر ایرانی سخن میگوید، اما مایۀ اندیشگی و تکیهگاه آن دستآوردِ تمام میراث اندیشه و ایمان مدرن اروپایی است. کتابی که تمام میراث فلسفه و کلام و علم اروپایی در آن به زبان رمز و تمثیل و ایماژ شاعرانه به سخن در میآید و در عینحال با تمامی این میراث سرِ ستیز دارد و در پی آیندۀ دیگری برای انسان است و میخواهد جهان و انسان دیگری بنا کند (نیچه، ۱۳۸۷: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۶-۸).
این کتاب یک کتاب فلسفی یا ادبی به معنای عرفی آن نیست، بلکه کتابیست از جان یک شعلهور که به ژرفترین مسائل انسان و جهان و روان و تاریخ سر و کار دارد. و این کتاب کتابی نیست که بشود مانند یک دفتر شعر خواند و با آن حال کرد. حال را با این کتاب کسی میتواند کرد که به معنای تو در توی قالِ آن راه بَرَد (همان: ۷). نیچه در کتاب «این است انسان» دربارۀ این کتاب مینویسد:
گوته و شکسپیر نیز نمیتوانستند لحظهای در این هیجان و بلندا تنفس کنند و دانته در برابر زرتشت، تنها مؤمنی بیش نیست که نمیتواند حقیقت و روح حاکم بر جهان، یعنی تقدیر را بیافریند. شاعرانِ وِداها تنها راهبانی بـیش نیستند و حتی شایستگی آن را ندارند که بند کفش زرتشت را بگشایند (نیچه، ۱۳۸۶: ۱۰۴).
زرتشت از کوه به زیر آمد و ناگاه در جنگل خود را با پیرمردی رویارو دید. قدیس به او گفت به آدمیان روی مکن. در جنگل بمان! همان به که به جانوران روی کنی! من با سرود و گریه و خنده خدایی را نیایش میکنم که خدای من است. اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت: چه بسا این قدیس پیر در جنگلاش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است (نیچه، ۱۳۸۷: ۲۰-۲۱)!
عشق هیچگاه بیبهره از جنون نیست. اما جنون نیز هیچگاه بیبهره از خرَد نیست. تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند (همان: ۵۲). دوست میدارم آنکه خدای خویش را گوشمال میدهد، زیرا عاشق خدای خویشتن است. دوست میدارم آن را که برای شناخت میزیَد و شناخت را از آنرو خواهان است که میخواهد اَبَرانسان روزی بزیَد. و چنین خواهان فروشدِ خویش است (همان: ۲۵-۲۶). هان! من به شما اَبَرانسان را میآموزم. اَبَرانسان معنای زمین است. برادران، شما را سوگند میدهم که به زمین وفادارمانید و باور ندارید آنانی که با شما از امیدهای اَبَرزمینی سخن میگویند. اینان خوارشمارندگان زندگیاند و خود زهرنوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوه است (همان: ۲۲).
چه سود از خِرَدام؟ چه سود از دادگریام؟ و چه سود از رحمام؟ مگر رحم همان صلیبی نیست که بر آن، آن دوستار بشر را میخکوب کردهاند (همان: ۲۳-۲۴)؟ بسیار چه دیر میمیرند و اندکی چه زود! اما بهنگام بمیر (همان: ۸۴)! آن عیسای عبرانی، از آنجا که جز گریه و زاری و افسرده جانیِ عبرانیان و نیز نفرت نیکان و عادلان چیزی نمیشناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان میزیست، دور از نیکان و عادلان! آنگاه زندگی کردن میآموخت و به زمین عشق ورزیدن و بنابراین خندیدن! باور کنید برادران، او چه زود مرد! اگر چندان میزیست که من زیستهام، خود آموزههایش را رد میکرد. و چندان نجیب بود که رد کند! اما او هنوز ناپخته بود! عشق جوان ناپخته است و نفرتاش از انسان و زمین ناپخته. اما در مرد، کودکی از جوان بیش است و افسرده جانی کمتر. او زندگی و مرگ را بهتر در مییابد (همان: ۸۵-۸۶).
مرد را از زن هراس باید آنگاه که زن بیزار است. زیرا مرد تنها در ژرفنای روانش شریر است، اما زن بد ذات است. به سراغ زنان میروی؟ تازیانه را فراموش نکن (همان: ۷۹-۸۰). زن را با حقیقت چه کار! از ازل چیزی غریبتر و دلآزارتر و دشمنخوتر از حقیقت برای زن نبوده است. هنر بزرگ او دروغگویی است و بالاترین مشغولیتش به ظاهر و زیبایی. بلاهت در آشپزخانه؛ زن در مقام آشپز، تهیمغز هولناکی که با آن خورد و خوراک خانواده و آقای خانه فراهم میشود! زن نمیفهمد غذا یعنی چه و باز هم میخواهد آشپز باشد! در کلهی زن اگر فکری میبود در طول هزاران سالی که پخت و پز به عهدهی او بوده است، واقعیات اساسی فیزیولوژی را کشف کرده و همچنین فن درمان را به اختیار درآورده بود. دستپخت بد زنانه، به علت غیبت محض عقل در آشپزخانه سبب شده است که رشد بشر این همه به درازا بکشد (نیچه، ۱۳۷۵: ۲۰۸ الی۲۱۰).
https://t.iss.one/Minavash
📝فریدریش نیچه
کتاب «چنین گفت زرتشت: کتابی برای همهکس و هیچکس»، اثری است که اگرچه از زبان زرتشت نمادین و پیامبر ایرانی سخن میگوید، اما مایۀ اندیشگی و تکیهگاه آن دستآوردِ تمام میراث اندیشه و ایمان مدرن اروپایی است. کتابی که تمام میراث فلسفه و کلام و علم اروپایی در آن به زبان رمز و تمثیل و ایماژ شاعرانه به سخن در میآید و در عینحال با تمامی این میراث سرِ ستیز دارد و در پی آیندۀ دیگری برای انسان است و میخواهد جهان و انسان دیگری بنا کند (نیچه، ۱۳۸۷: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۶-۸).
این کتاب یک کتاب فلسفی یا ادبی به معنای عرفی آن نیست، بلکه کتابیست از جان یک شعلهور که به ژرفترین مسائل انسان و جهان و روان و تاریخ سر و کار دارد. و این کتاب کتابی نیست که بشود مانند یک دفتر شعر خواند و با آن حال کرد. حال را با این کتاب کسی میتواند کرد که به معنای تو در توی قالِ آن راه بَرَد (همان: ۷). نیچه در کتاب «این است انسان» دربارۀ این کتاب مینویسد:
گوته و شکسپیر نیز نمیتوانستند لحظهای در این هیجان و بلندا تنفس کنند و دانته در برابر زرتشت، تنها مؤمنی بیش نیست که نمیتواند حقیقت و روح حاکم بر جهان، یعنی تقدیر را بیافریند. شاعرانِ وِداها تنها راهبانی بـیش نیستند و حتی شایستگی آن را ندارند که بند کفش زرتشت را بگشایند (نیچه، ۱۳۸۶: ۱۰۴).
زرتشت از کوه به زیر آمد و ناگاه در جنگل خود را با پیرمردی رویارو دید. قدیس به او گفت به آدمیان روی مکن. در جنگل بمان! همان به که به جانوران روی کنی! من با سرود و گریه و خنده خدایی را نیایش میکنم که خدای من است. اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت: چه بسا این قدیس پیر در جنگلاش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است (نیچه، ۱۳۸۷: ۲۰-۲۱)!
عشق هیچگاه بیبهره از جنون نیست. اما جنون نیز هیچگاه بیبهره از خرَد نیست. تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند (همان: ۵۲). دوست میدارم آنکه خدای خویش را گوشمال میدهد، زیرا عاشق خدای خویشتن است. دوست میدارم آن را که برای شناخت میزیَد و شناخت را از آنرو خواهان است که میخواهد اَبَرانسان روزی بزیَد. و چنین خواهان فروشدِ خویش است (همان: ۲۵-۲۶). هان! من به شما اَبَرانسان را میآموزم. اَبَرانسان معنای زمین است. برادران، شما را سوگند میدهم که به زمین وفادارمانید و باور ندارید آنانی که با شما از امیدهای اَبَرزمینی سخن میگویند. اینان خوارشمارندگان زندگیاند و خود زهرنوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوه است (همان: ۲۲).
چه سود از خِرَدام؟ چه سود از دادگریام؟ و چه سود از رحمام؟ مگر رحم همان صلیبی نیست که بر آن، آن دوستار بشر را میخکوب کردهاند (همان: ۲۳-۲۴)؟ بسیار چه دیر میمیرند و اندکی چه زود! اما بهنگام بمیر (همان: ۸۴)! آن عیسای عبرانی، از آنجا که جز گریه و زاری و افسرده جانیِ عبرانیان و نیز نفرت نیکان و عادلان چیزی نمیشناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان میزیست، دور از نیکان و عادلان! آنگاه زندگی کردن میآموخت و به زمین عشق ورزیدن و بنابراین خندیدن! باور کنید برادران، او چه زود مرد! اگر چندان میزیست که من زیستهام، خود آموزههایش را رد میکرد. و چندان نجیب بود که رد کند! اما او هنوز ناپخته بود! عشق جوان ناپخته است و نفرتاش از انسان و زمین ناپخته. اما در مرد، کودکی از جوان بیش است و افسرده جانی کمتر. او زندگی و مرگ را بهتر در مییابد (همان: ۸۵-۸۶).
مرد را از زن هراس باید آنگاه که زن بیزار است. زیرا مرد تنها در ژرفنای روانش شریر است، اما زن بد ذات است. به سراغ زنان میروی؟ تازیانه را فراموش نکن (همان: ۷۹-۸۰). زن را با حقیقت چه کار! از ازل چیزی غریبتر و دلآزارتر و دشمنخوتر از حقیقت برای زن نبوده است. هنر بزرگ او دروغگویی است و بالاترین مشغولیتش به ظاهر و زیبایی. بلاهت در آشپزخانه؛ زن در مقام آشپز، تهیمغز هولناکی که با آن خورد و خوراک خانواده و آقای خانه فراهم میشود! زن نمیفهمد غذا یعنی چه و باز هم میخواهد آشپز باشد! در کلهی زن اگر فکری میبود در طول هزاران سالی که پخت و پز به عهدهی او بوده است، واقعیات اساسی فیزیولوژی را کشف کرده و همچنین فن درمان را به اختیار درآورده بود. دستپخت بد زنانه، به علت غیبت محض عقل در آشپزخانه سبب شده است که رشد بشر این همه به درازا بکشد (نیچه، ۱۳۷۵: ۲۰۸ الی۲۱۰).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤1👍1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
دولت چیست؟ دولت نامِ سردترین همهی هیولاهای سرد است و به سردی دروغ میگوید که منِ دولت، همان ملتام. دولت هرچه بگوید دروغ است و هرچه دارد دزدی است! آری او شما را نیز میشناسد، شما چیرگان بر خدای کهن را! شما در نبرد خسته شدید و خستگیتان اکنون بتِ نو را خدمت میگذارد! اگر او را پرستش کنید، شما را همهچیز خواهد داد، این بت نو. بنگرید این زایدان را! همیشه بیماراند. زرداب خود را بالا میآورند و روزنامهاش میخوانند. در پی قدرتاند این ناتوانان و نخست اهرم قدرت، پول بسیار (نیچه، ۱۳۸۷: ۶۱ الی۶۳)!
انسان از آغاز وجود، خود را بسی کم شاد کرده است. برادران، گناه نخستین همین است و همین! هرچه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشهی آزار بودن را بیشتر از یاد میبریم (همان: ۱۰۱). نیکان و عادلان و مؤمنانِ همه دینان را بنگرید! از چه کس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوح ارزشهاشان را درهمشکند، از شکننده، از قانونشکن. لیک او همانا آفریننده است (همان: ۳۳)! ای دوست، به شرفام سوگند که نه شیطانی هست و نه دوزخی. روانات از تنات نیز زودتر خواهد مُرد. پس دیگر از هیچ مترس (همان: ۲۹)!
زرتشت چون این سخنان را بگفت، باز در مردم نگریست و خاموش شد. آنگاه با دل خود گفت: اینان میایستند و میخندند. اینان مرا در نمییابند. من دهانی بهر این گوشها نیستم... دردا، زمانی فرا رسد که انسان دیگر خدنگ اشتیاق خود را فراتر از انسان نیفکند و زهِ کماناش خروشیدن را از یاد بِبَرد (همان: ۲۶-۲۷).
منابع:
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۸۷، چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری، تهران، آگاه.
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۸۶، این است انسان، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران، جامی.
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۷۵، فراسوی نیک و بد، ترجمه داریوش آشوری، تهران، خوارزمی.
https://t.iss.one/Minavash
دولت چیست؟ دولت نامِ سردترین همهی هیولاهای سرد است و به سردی دروغ میگوید که منِ دولت، همان ملتام. دولت هرچه بگوید دروغ است و هرچه دارد دزدی است! آری او شما را نیز میشناسد، شما چیرگان بر خدای کهن را! شما در نبرد خسته شدید و خستگیتان اکنون بتِ نو را خدمت میگذارد! اگر او را پرستش کنید، شما را همهچیز خواهد داد، این بت نو. بنگرید این زایدان را! همیشه بیماراند. زرداب خود را بالا میآورند و روزنامهاش میخوانند. در پی قدرتاند این ناتوانان و نخست اهرم قدرت، پول بسیار (نیچه، ۱۳۸۷: ۶۱ الی۶۳)!
انسان از آغاز وجود، خود را بسی کم شاد کرده است. برادران، گناه نخستین همین است و همین! هرچه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشهی آزار بودن را بیشتر از یاد میبریم (همان: ۱۰۱). نیکان و عادلان و مؤمنانِ همه دینان را بنگرید! از چه کس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوح ارزشهاشان را درهمشکند، از شکننده، از قانونشکن. لیک او همانا آفریننده است (همان: ۳۳)! ای دوست، به شرفام سوگند که نه شیطانی هست و نه دوزخی. روانات از تنات نیز زودتر خواهد مُرد. پس دیگر از هیچ مترس (همان: ۲۹)!
زرتشت چون این سخنان را بگفت، باز در مردم نگریست و خاموش شد. آنگاه با دل خود گفت: اینان میایستند و میخندند. اینان مرا در نمییابند. من دهانی بهر این گوشها نیستم... دردا، زمانی فرا رسد که انسان دیگر خدنگ اشتیاق خود را فراتر از انسان نیفکند و زهِ کماناش خروشیدن را از یاد بِبَرد (همان: ۲۶-۲۷).
منابع:
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۸۷، چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری، تهران، آگاه.
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۸۶، این است انسان، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران، جامی.
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۷۵، فراسوی نیک و بد، ترجمه داریوش آشوری، تهران، خوارزمی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1👌1
📘از دانش تا فرزانگی
📝خسرو ناقد
بدون آزادی انسان، دین معنایی ندارد. خواست و ارادۀ آزاد انسان شرط لازم بینش و دریافت دینی است. دین آن چیزی است که انسان را به حقیقت پیوند میزند. درحالیکه متولیان دین، خود را میان آفریدگار و آفریده قرار دادهاند و مخلوق را از تجربه عرفانی دین دور میکنند. آنان مثلهکنندگان حقیقتاند (ناقد، ۱۳۹۰: ۱۱).
کتاب «از دانش تا فرزانگی»، شامل مقالهها و مصاحبههای خسرو ناقد پیرامون فلسفه و ادبیات است. اثری که خسرو ناقد در آن ضمن نقد نیهیلیسم و نیستانگاری حاکم در جهان (همان: ۱۴)، از مطالبی مانند روشنفکری و جایگاه روشنفکران، سازگاری ناسازوار سنت و تجدد، ادبیات معاصر آلمان، غوغای فوتبال، غربت فلسفه، کتاب چرا جنگ، لِشِک کولاکوفسکی و کارل پوپر سخن میگوید.
اِستِفان هِسِل، دیپلمات و نویسنده و شاعرِ فرانسوی آلمانیتبار، که از مدافعان حقوق بشر و یکی از اعضای هیئت تدوینکنندۀ منشور جهانی حقوق بشر است، در سال ۲۰۱۰ میلادی در ۹۳ سالگی با انتشار کتابچهای سیوچند صفحهای با عنوان برآشوبید، جوانان را به برآشفتن و ایستادگی در برابر جنگطلبی و خشونت و فقر و بیعدالتی فرا میخواند. هِسِل که پیشتر از خط قرمز اغلب جوامع غربی گذشته و مردم فرانسه را به تحریم کالاهای اسرائیلی دعوت کرده بود، در این کتاب مختصر خود، که به مانیفست ایستادگی مدنی میماند، به نقد ناهنجارهای موجود در جهان میپردازد و خواهان دموکراسی و آزادیهای شناخته شده در منشور جهانی حقوق بشر است. او حق آزادی عقیده، نقد قدرتهای سیاسی، اقتصادی، رسانهای و نافرمانی مدنیِ عاری از خشونت را از پایههای اصلی حقوق بشر میداند (همان: ۲۳ الی۲۶).
کارل پوپر ضمن اینکه پیچیده گفتن و نوشتن را آلودگی کلام میخواند و معتقد است هرکس قادر نیست ساده و واضح سخن بگوید، بهتر است که سکوت کند یا همچنان به آموختن ادامه دهد تا قادر باشد سخنانش را روشن بیان کند (همان: ۳۶)، حرفهای پیچیده و بیسروته زدن و دشوار وانمود کردن بدیهیات را سنتی بهجا مانده از هگل میداند که هایدگر آن را گسترش داد تا اینکه به شیوۀ بیان اغلب متفکران مکتب فرانکفورت تبدیل شد و به گوشه و کنار جهان سرایت کرد (همان: ۳۴).
پوپر، فریدریش هگل را - هایدگر که جای خود دارد – از لحاظ فلسفی کاملاً بیمحتوا و ملالآور میداند و ضمن اینکه او را ملتپرستی افراطی خطاب میکند، به انتقاد از مارتین هایدگر پرداخته و وی را هگلگرایی مینامد که نازی هم بود (همان: ۱۳۴). چنانکه آرتور شوپنهاور هم یکی دیگر از مخالفان چنین شیوۀ نگارش بود و آن را نوعی بیماری تلقی میکرد که به گوش بسیاری فرهیخته میآید. با اینهمه، آنچه برای گفتن دارند دقیقاً هیچ است (همان: ۳۳).
در سالهای اخیر در ایران هم میبینیم که پس از احمد فردید، بار دیگر بازار تحسین از مارتین هایدگر و ستایش از آثار او گرم شده است و متأسفانه این شیوۀ نگارش نکوهیده و مذموم در میان بخشی از روشنفکران ایرانی گسترش بسیاری دارد؛ تا جایی که اگر کسی مطلب و منظور خود را روشن و ساده بیان کند، هگلوار و با تکبر میگویند: اندیشهاش هنوز شکل نگرفته و دایرة واژگانی او بسیار کوچک است. هراس این دسته از روشنفکران یا شبهروشنفکران بیشتر از آن است که مبادا از اهمیت و ارزشی که خود برای خود تراشیدهاند اندکی کاسته شود. بدین سبب مطالبی را که میتوان خیلی روشن و واضح در یک صفحه نوشت، با جملاتی پیچیده ولی بیمعنا و توخالی، در چندین صفحه میآورند، به این امید واهی که از این طریق سخنانشان مهم و جذاب جلوه خواهد کرد (همان: ۳۵).
خسرو ناقد در ادامه اذعان میکند که هگل جنگ را پدیدهای ضروری و عقلانی میدانست و معتقد بود که جنگ از بیجنبشی و فروماندن ملتها پیشگیری میکند و حافظ سلامت اخلاقی آنهاست! لذا پس از مرگ استاد خود، ایمانوئل کانت، از آرمان صلح پایدار کانت فاصله گرفت و مبلغ جنگ شد (همان: ۱۵۵). چنانکه ژان پل سارتر نیز در پیشگفتاری بر کتاب دوزخیان روی زمین، اثر فرانتس فانون، در ستایش از خشونت مینویسد:
کشتن یک اروپایی با گلوله مانند این است که با یک تیر دو نشان بزنیم که در این صورت یک انسان مرده و یک انسان آزاد بهجا میماند. و از راه خشم دیوانهوار است که نفرینیان خاک میتوانند انسان شوند (همان: ۱۱۶).
https://t.iss.one/Minavash
📝خسرو ناقد
بدون آزادی انسان، دین معنایی ندارد. خواست و ارادۀ آزاد انسان شرط لازم بینش و دریافت دینی است. دین آن چیزی است که انسان را به حقیقت پیوند میزند. درحالیکه متولیان دین، خود را میان آفریدگار و آفریده قرار دادهاند و مخلوق را از تجربه عرفانی دین دور میکنند. آنان مثلهکنندگان حقیقتاند (ناقد، ۱۳۹۰: ۱۱).
کتاب «از دانش تا فرزانگی»، شامل مقالهها و مصاحبههای خسرو ناقد پیرامون فلسفه و ادبیات است. اثری که خسرو ناقد در آن ضمن نقد نیهیلیسم و نیستانگاری حاکم در جهان (همان: ۱۴)، از مطالبی مانند روشنفکری و جایگاه روشنفکران، سازگاری ناسازوار سنت و تجدد، ادبیات معاصر آلمان، غوغای فوتبال، غربت فلسفه، کتاب چرا جنگ، لِشِک کولاکوفسکی و کارل پوپر سخن میگوید.
اِستِفان هِسِل، دیپلمات و نویسنده و شاعرِ فرانسوی آلمانیتبار، که از مدافعان حقوق بشر و یکی از اعضای هیئت تدوینکنندۀ منشور جهانی حقوق بشر است، در سال ۲۰۱۰ میلادی در ۹۳ سالگی با انتشار کتابچهای سیوچند صفحهای با عنوان برآشوبید، جوانان را به برآشفتن و ایستادگی در برابر جنگطلبی و خشونت و فقر و بیعدالتی فرا میخواند. هِسِل که پیشتر از خط قرمز اغلب جوامع غربی گذشته و مردم فرانسه را به تحریم کالاهای اسرائیلی دعوت کرده بود، در این کتاب مختصر خود، که به مانیفست ایستادگی مدنی میماند، به نقد ناهنجارهای موجود در جهان میپردازد و خواهان دموکراسی و آزادیهای شناخته شده در منشور جهانی حقوق بشر است. او حق آزادی عقیده، نقد قدرتهای سیاسی، اقتصادی، رسانهای و نافرمانی مدنیِ عاری از خشونت را از پایههای اصلی حقوق بشر میداند (همان: ۲۳ الی۲۶).
کارل پوپر ضمن اینکه پیچیده گفتن و نوشتن را آلودگی کلام میخواند و معتقد است هرکس قادر نیست ساده و واضح سخن بگوید، بهتر است که سکوت کند یا همچنان به آموختن ادامه دهد تا قادر باشد سخنانش را روشن بیان کند (همان: ۳۶)، حرفهای پیچیده و بیسروته زدن و دشوار وانمود کردن بدیهیات را سنتی بهجا مانده از هگل میداند که هایدگر آن را گسترش داد تا اینکه به شیوۀ بیان اغلب متفکران مکتب فرانکفورت تبدیل شد و به گوشه و کنار جهان سرایت کرد (همان: ۳۴).
پوپر، فریدریش هگل را - هایدگر که جای خود دارد – از لحاظ فلسفی کاملاً بیمحتوا و ملالآور میداند و ضمن اینکه او را ملتپرستی افراطی خطاب میکند، به انتقاد از مارتین هایدگر پرداخته و وی را هگلگرایی مینامد که نازی هم بود (همان: ۱۳۴). چنانکه آرتور شوپنهاور هم یکی دیگر از مخالفان چنین شیوۀ نگارش بود و آن را نوعی بیماری تلقی میکرد که به گوش بسیاری فرهیخته میآید. با اینهمه، آنچه برای گفتن دارند دقیقاً هیچ است (همان: ۳۳).
در سالهای اخیر در ایران هم میبینیم که پس از احمد فردید، بار دیگر بازار تحسین از مارتین هایدگر و ستایش از آثار او گرم شده است و متأسفانه این شیوۀ نگارش نکوهیده و مذموم در میان بخشی از روشنفکران ایرانی گسترش بسیاری دارد؛ تا جایی که اگر کسی مطلب و منظور خود را روشن و ساده بیان کند، هگلوار و با تکبر میگویند: اندیشهاش هنوز شکل نگرفته و دایرة واژگانی او بسیار کوچک است. هراس این دسته از روشنفکران یا شبهروشنفکران بیشتر از آن است که مبادا از اهمیت و ارزشی که خود برای خود تراشیدهاند اندکی کاسته شود. بدین سبب مطالبی را که میتوان خیلی روشن و واضح در یک صفحه نوشت، با جملاتی پیچیده ولی بیمعنا و توخالی، در چندین صفحه میآورند، به این امید واهی که از این طریق سخنانشان مهم و جذاب جلوه خواهد کرد (همان: ۳۵).
خسرو ناقد در ادامه اذعان میکند که هگل جنگ را پدیدهای ضروری و عقلانی میدانست و معتقد بود که جنگ از بیجنبشی و فروماندن ملتها پیشگیری میکند و حافظ سلامت اخلاقی آنهاست! لذا پس از مرگ استاد خود، ایمانوئل کانت، از آرمان صلح پایدار کانت فاصله گرفت و مبلغ جنگ شد (همان: ۱۵۵). چنانکه ژان پل سارتر نیز در پیشگفتاری بر کتاب دوزخیان روی زمین، اثر فرانتس فانون، در ستایش از خشونت مینویسد:
کشتن یک اروپایی با گلوله مانند این است که با یک تیر دو نشان بزنیم که در این صورت یک انسان مرده و یک انسان آزاد بهجا میماند. و از راه خشم دیوانهوار است که نفرینیان خاک میتوانند انسان شوند (همان: ۱۱۶).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2🥰1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
از دیگر نکات ذکر شده در این کتاب، که نویسندۀ آن به منابع آنها اشاره نکرده است، تحصیلات نویسندگان و حمایت و مخالفت آنان از فوتبال است. خسرو ناقد معتقد است که بسیاری را در عرصۀ ادبیات جهان میتوان نام برد که تحصیلات دانشگاهی نداشتند، اما شنیدن اینکه برخی مانند گِرهارد هاوپتمان، توماس مان و گونتِر گِراس حتی دیپلم دبیرستان هم نداشتند، اندکی شگفتآور است (همان: ۱۷۳). چنانکه این سخن آلبر کامو هم اندکی شگفت مینماید که میگوید: من همین اندک اصول اخلاق را که میشناسم از عرصۀ فوتبال و صحنۀ تئاتر آموختهام که برای من دانشگاههایی واقعی باقی خواهند ماند (همان: ۲۰۲). حال آنکه جورج اورول معتقد بود که فوتبال با نفرت، حسادت، خودنمایی و بیتوجهی به همه قواعد و مقررات پیوند خورده است (همان: ۱۹۵) و لوئیس بورخس هم از فوتبال انزجار داشت و فوتبال را بزرگترین جنایت انگلستان مینامید و بر آن باور بود که فوتبال با مردانگی و جربزه نسبتی ندارد و محبوبیت فوتبال در میان تودهها به این جهت است که تودۀ مردم حماقت را دوست میدارند (همان: ۱۹۵-۲۰۵).
منبع:
_ ناقد، خسرو، ۱۳۹۰، از دانش تا فرزانگی: گفتارها و گفتگوهایی پیرامون فلسفه و ادبیات، تهران، ققنوس.
https://t.iss.one/Minavash
از دیگر نکات ذکر شده در این کتاب، که نویسندۀ آن به منابع آنها اشاره نکرده است، تحصیلات نویسندگان و حمایت و مخالفت آنان از فوتبال است. خسرو ناقد معتقد است که بسیاری را در عرصۀ ادبیات جهان میتوان نام برد که تحصیلات دانشگاهی نداشتند، اما شنیدن اینکه برخی مانند گِرهارد هاوپتمان، توماس مان و گونتِر گِراس حتی دیپلم دبیرستان هم نداشتند، اندکی شگفتآور است (همان: ۱۷۳). چنانکه این سخن آلبر کامو هم اندکی شگفت مینماید که میگوید: من همین اندک اصول اخلاق را که میشناسم از عرصۀ فوتبال و صحنۀ تئاتر آموختهام که برای من دانشگاههایی واقعی باقی خواهند ماند (همان: ۲۰۲). حال آنکه جورج اورول معتقد بود که فوتبال با نفرت، حسادت، خودنمایی و بیتوجهی به همه قواعد و مقررات پیوند خورده است (همان: ۱۹۵) و لوئیس بورخس هم از فوتبال انزجار داشت و فوتبال را بزرگترین جنایت انگلستان مینامید و بر آن باور بود که فوتبال با مردانگی و جربزه نسبتی ندارد و محبوبیت فوتبال در میان تودهها به این جهت است که تودۀ مردم حماقت را دوست میدارند (همان: ۱۹۵-۲۰۵).
منبع:
_ ناقد، خسرو، ۱۳۹۰، از دانش تا فرزانگی: گفتارها و گفتگوهایی پیرامون فلسفه و ادبیات، تهران، ققنوس.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2👏2🥰1
📘خِرَدکُشی
📝خسرو ناقد
برتراند راسل بر این باور بود که بشریت به نوعی از سوسیالیسم نیاز دارد، اما از آنچه در نظام کمونیستی دیده بود وحشتزده شده بود و هراسناک از آنکه در آیندهای نزدیک نظام استبدادیِ فراگیری در روسیه حکمفرما خواهد شد... راسل پس از بازگشت از کشور روسیه کتابی با عنوان عمل و تئوری بُلشِویسم نوشت که یکی از نخستین تحلیلهای سنجیده و دقیق دربارۀ انقلاب اکتبر و پیامدهای ناشی از آن بهشمار میآید... شور و شوق برای رسالت بزرگی که راسل معتقد بود انقلاب اکتبر باید خود را وقف آن کند، باعث نشد که نگاه شکاندیشانۀ او تیره و تاریک شود و چالشی نهانی که این دین جدید و جزماندیش در برابر خود قرار داده بود، از نظرش دور بماند. او چندین بار بلشویسم را با صدر اسلام مقایسه میکند و بر این باور است که هردو دین، عملگرا، اجتماعی و برونگرایند و میکوشند تا پیروز این جهان شوند.
او اضافه میکند که آنچه را اسلام برای اعراب به انجام رساند، بلشویسم میتواند برای روسها انجام دهد. آنچه در اسلام با یکتاپرستیِ قاطعانه حاصل شد، قرار است در بلشویسم با خداناباوریِ انعطافناپذیر پیگیری شود. ایمان مطلق به خداناباوری، پیروان لنین را به مدافعان مبارزهجو و مصمم دین جدیدشان تبدیل کرده است. آنان هیچ عقیدۀ دیگری را در کنار اعتقادات خود تحمل نمیکنند. بلشویکها به مرجعیت مارکس، نخستین بنیانگذار اصول اعتقادیشان استناد میکنند و گوش به فرمان لنین، رهبر فرّهمند و با ابهّت خود و تصمیمات حزب کمونیستاند؛ مانند اعراب که به اقتدار پیامبر و به حجیت قرآن ایمان داشتند. راسل تردید دارد که دین جدید، همانند اسلام، بتواند در مقابل وسوسههای این جهان ایستادگی کند. پیام بلشویکها جهانی است و بلشویسم قصد دارد انقلاب را به کشورهای دیگر صادر کند؛ مانند اسلام که با قدرت شمشیر سرزمینهای دیگر را تسخیر کرد (ناقد، ۱۳۹۶: ۱۱۱ الی۱۱۴).
کتاب «خِرَدکُشی: روشنفکران و انقلاب اکتبر»، به گفتهها و نوشتههای برخی از نویسندگان سرشناس غربی نسبت به انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و پیامدهای آن پرداخته است. افزون بر اینها، از چرایی گرایش گروهی پُرشمار
از اندیشمندانِ جهان به ایدئولوژی کمونیستی و هواداری آنان از انقلاب اکتبر و اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی صحبت کرده است و به دلایل رویگردانیِ شمار کمی از متفکران نسبت به این نظام تمامیتخواه اشاره نموده و سرانجام کمونیسم را تشکیل دینی جدید میداند.
شاید بتوان ستایش بیچونوچرای شخصیتهای نامدار جهان اعم از دانشمندان، فیلسوفان، شاعران، جامعهشناسان و نویسندگان از انقلاب اکتبر و نظام تمامیتخواهِ برآمده از آن را که سبب سانسور، خفقان، وحشتآفرینی و کشتار دستهجمعیِ میلیونها انسان شده است، ترس از پیروزی فاشیسم و نازیسم و ناتوانی دولتهای دمکراتیک در حل مسائل بیکاری و گسترش فقر و بحرانهای اجتماعی دانست (همان: ۴۰ الی۴۳). چنانکه آرتور کوستلر، نویسندۀ نامدار مجارستانی، انگیزۀ خود و دیگران در پیوستن به حزب کمونیست را بیزاری از شرایط موجود، امید به برپایی آرمانشهر و احتمال ورود هیتلر به صحنه دانسته و متذکر شده است که ما در آن زمان صادقانه تصوری گمراهکننده و نادرست از کمونیسم داشتیم و لذا داس و چکش را بر فاشیسم و صلیب شکسته ترجیح دادیم (همان: ۴۳-۴۴).
آرتور کوستلر از سال ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۸ میلادی و حدود هفت سال در حزب کمونیست عضویت داشت. او پس از کنارهگیری از حزب، موقعیت اعضای حزب را با شرایطی مقایسه میکند که آلیس در سرزمین عجایب با آن روبهرو میشود. کوستلر میگوید:
مشکل اساسی ما همانند روش بازی کروکت در آلیس در سرزمین عجایب بود که هیچ منطق و مقرراتی نداشت. دروازهای که هدف بود مرتب درحال جابهجایی و گوی بازی هم یک جوجه تیغی زنده بود. تنها تفاوت این بود که در بازی ما هروقت از یکی از بازیکنان خطایی سرمیزد و ملکه (رهبر) فرمان میداد گردن بزنید، دستور او دیگر شوخی و بازی نبود و به راستی باید اجرا میشد. هرکس میخواست در حزب بماند باید در سرزمین عجایبِ کمونیستی بازیکنی با مهارت باشد (همان: ۱۵۴-۱۶۳-۱۶۴).
آندره ژید هم در ابتدا بر آن باور بود که اعتقاد به کمونیست نوید رهایی و بشارت رستگاری برای بشریت است و اگر لازم باشد که جان خود را در این راه فدا کنم، بیدرنگ چنین خواهم کرد (همان: ۱۸۱). اما ژید زمانی که دریافت حزب کمونیست با هزینه کردنهای کلان سعی دارد او را وسوسه کند و فریب بدهد یا هنگامی که متوجه شد این حزب به صورت کلیسای دین نوبنیادی درآمده و استالین به رهبری خدایگونهٔ آن تبدیل شده است، به بلشویسم و تجربهٔ کمونیستی روسیهٔ شوروی پشت کرد و مصمم شد تا جهان را از دلایل سرخوردگیاش آگاه کند. او در کتاب بازگشت از اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی میگوید:
https://t.iss.one/Minavash
📝خسرو ناقد
برتراند راسل بر این باور بود که بشریت به نوعی از سوسیالیسم نیاز دارد، اما از آنچه در نظام کمونیستی دیده بود وحشتزده شده بود و هراسناک از آنکه در آیندهای نزدیک نظام استبدادیِ فراگیری در روسیه حکمفرما خواهد شد... راسل پس از بازگشت از کشور روسیه کتابی با عنوان عمل و تئوری بُلشِویسم نوشت که یکی از نخستین تحلیلهای سنجیده و دقیق دربارۀ انقلاب اکتبر و پیامدهای ناشی از آن بهشمار میآید... شور و شوق برای رسالت بزرگی که راسل معتقد بود انقلاب اکتبر باید خود را وقف آن کند، باعث نشد که نگاه شکاندیشانۀ او تیره و تاریک شود و چالشی نهانی که این دین جدید و جزماندیش در برابر خود قرار داده بود، از نظرش دور بماند. او چندین بار بلشویسم را با صدر اسلام مقایسه میکند و بر این باور است که هردو دین، عملگرا، اجتماعی و برونگرایند و میکوشند تا پیروز این جهان شوند.
او اضافه میکند که آنچه را اسلام برای اعراب به انجام رساند، بلشویسم میتواند برای روسها انجام دهد. آنچه در اسلام با یکتاپرستیِ قاطعانه حاصل شد، قرار است در بلشویسم با خداناباوریِ انعطافناپذیر پیگیری شود. ایمان مطلق به خداناباوری، پیروان لنین را به مدافعان مبارزهجو و مصمم دین جدیدشان تبدیل کرده است. آنان هیچ عقیدۀ دیگری را در کنار اعتقادات خود تحمل نمیکنند. بلشویکها به مرجعیت مارکس، نخستین بنیانگذار اصول اعتقادیشان استناد میکنند و گوش به فرمان لنین، رهبر فرّهمند و با ابهّت خود و تصمیمات حزب کمونیستاند؛ مانند اعراب که به اقتدار پیامبر و به حجیت قرآن ایمان داشتند. راسل تردید دارد که دین جدید، همانند اسلام، بتواند در مقابل وسوسههای این جهان ایستادگی کند. پیام بلشویکها جهانی است و بلشویسم قصد دارد انقلاب را به کشورهای دیگر صادر کند؛ مانند اسلام که با قدرت شمشیر سرزمینهای دیگر را تسخیر کرد (ناقد، ۱۳۹۶: ۱۱۱ الی۱۱۴).
کتاب «خِرَدکُشی: روشنفکران و انقلاب اکتبر»، به گفتهها و نوشتههای برخی از نویسندگان سرشناس غربی نسبت به انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و پیامدهای آن پرداخته است. افزون بر اینها، از چرایی گرایش گروهی پُرشمار
از اندیشمندانِ جهان به ایدئولوژی کمونیستی و هواداری آنان از انقلاب اکتبر و اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی صحبت کرده است و به دلایل رویگردانیِ شمار کمی از متفکران نسبت به این نظام تمامیتخواه اشاره نموده و سرانجام کمونیسم را تشکیل دینی جدید میداند.
شاید بتوان ستایش بیچونوچرای شخصیتهای نامدار جهان اعم از دانشمندان، فیلسوفان، شاعران، جامعهشناسان و نویسندگان از انقلاب اکتبر و نظام تمامیتخواهِ برآمده از آن را که سبب سانسور، خفقان، وحشتآفرینی و کشتار دستهجمعیِ میلیونها انسان شده است، ترس از پیروزی فاشیسم و نازیسم و ناتوانی دولتهای دمکراتیک در حل مسائل بیکاری و گسترش فقر و بحرانهای اجتماعی دانست (همان: ۴۰ الی۴۳). چنانکه آرتور کوستلر، نویسندۀ نامدار مجارستانی، انگیزۀ خود و دیگران در پیوستن به حزب کمونیست را بیزاری از شرایط موجود، امید به برپایی آرمانشهر و احتمال ورود هیتلر به صحنه دانسته و متذکر شده است که ما در آن زمان صادقانه تصوری گمراهکننده و نادرست از کمونیسم داشتیم و لذا داس و چکش را بر فاشیسم و صلیب شکسته ترجیح دادیم (همان: ۴۳-۴۴).
آرتور کوستلر از سال ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۸ میلادی و حدود هفت سال در حزب کمونیست عضویت داشت. او پس از کنارهگیری از حزب، موقعیت اعضای حزب را با شرایطی مقایسه میکند که آلیس در سرزمین عجایب با آن روبهرو میشود. کوستلر میگوید:
مشکل اساسی ما همانند روش بازی کروکت در آلیس در سرزمین عجایب بود که هیچ منطق و مقرراتی نداشت. دروازهای که هدف بود مرتب درحال جابهجایی و گوی بازی هم یک جوجه تیغی زنده بود. تنها تفاوت این بود که در بازی ما هروقت از یکی از بازیکنان خطایی سرمیزد و ملکه (رهبر) فرمان میداد گردن بزنید، دستور او دیگر شوخی و بازی نبود و به راستی باید اجرا میشد. هرکس میخواست در حزب بماند باید در سرزمین عجایبِ کمونیستی بازیکنی با مهارت باشد (همان: ۱۵۴-۱۶۳-۱۶۴).
آندره ژید هم در ابتدا بر آن باور بود که اعتقاد به کمونیست نوید رهایی و بشارت رستگاری برای بشریت است و اگر لازم باشد که جان خود را در این راه فدا کنم، بیدرنگ چنین خواهم کرد (همان: ۱۸۱). اما ژید زمانی که دریافت حزب کمونیست با هزینه کردنهای کلان سعی دارد او را وسوسه کند و فریب بدهد یا هنگامی که متوجه شد این حزب به صورت کلیسای دین نوبنیادی درآمده و استالین به رهبری خدایگونهٔ آن تبدیل شده است، به بلشویسم و تجربهٔ کمونیستی روسیهٔ شوروی پشت کرد و مصمم شد تا جهان را از دلایل سرخوردگیاش آگاه کند. او در کتاب بازگشت از اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی میگوید:
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍3
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
من تردید دارم که امروز در کشوری دیگر حتی اگر آن کشور آلمان هیتلری باشد، فکر و روح انسان تا به این حد سرکوب شده باشد، تهدید و تحت فشار قرار گرفته باشد، در ترس و وحشت به سر برده و مرعوب و به یوغ کشیده شده باشد (همان: ۱۸۴-۱۸۵).
پس از امضای پیمان هیتلر – استالین، افرادی مانند آرتور کوستلر، والتر بنیامین و هزاران روشنفکر دیگر، که تا آن زمان به حزب و انقلاب وفادار مانده بودند، دقیقاً در لحظۀ تاریخی ۲۳ اوت سال ۱۹۳۹ چشمشان بر واقعیتها گشوده شد (همان: ۹۲). هرچند برخی نیز ازجمله جورج برنارد شاو و برتولت برشت تا آخر از استالین و سیاستهای سرکوبگرانۀ او حمایت کردند و بیچونوچرا دلبسته و وفادار روسیۀ شوروی بودند (همان: ۱۰۵-۱۹۳-۲۲۵-۲۲۶). هنگامی که از نویسندۀ نامدار ایرلندی، برنارد شاو، دربارۀ سرکوب دهقانان در شوروی میپرسند، میگوید:
ما امروز نمیتوانیم به خود اجازه دهیم که با همسایۀ با شهامت خود برخوردی فرااخلاقی داشته باشیم؛ همسایهای که به گونهای منصفانه و انسانی یک مشت آدم استثمارگر و سودجو را پاکسازی میکند تا جهان را به جایی امن برای انسانهای شرافتمند تبدیل کند (همان: ۱۰۷).
برتولت برشت، شاعر و نویسندۀ سرشناس آلمانی، نیز تمام جنایات حزب کمونیست را خار و خسهایی بیاهمیت شمرد و در رثای استالین نوشت:
تپش قلب سرکوبشدگان پنج قاره، چه آنان که به رهایی دستیافتهاند و چه آنانی که برای صلح جهانی مبارزه میکنند باید برای لحظاتی از کار افتاده باشد وقتی خبر مرگ استالین را شنیدند. او تجسم امید آنان بود. اما ابزارهای معنوی و مادی که او پدید آورد پابرجاست و همچنان است تداوم تعالیم او (همان: ۲۲۷-۲۴۳).
بسیاری از منتقدان برتولت برشت را با گالیلۀ نمایشنامۀ او مقایسه میکنند؛ با این تفاوت که گالیله بعد از شکنجههای عُمال دادگاههای تفتیش عقاید از نظریههای خود دست کشید و گوشهنشینی اختیار کرد، درحالیکه برشت بدون تحمل شکنجه و بوقلمونصفتانه موضع خود را با رژیم حاکم در سرکوب قیام مردمی تطبیق داد تا بتواند به کارش ادامه دهد و کماکان از امتیازات طرفداری از حاکمیت برخوردار شود (همان: ۲۴۰).
زمانی هم که آلبر کامو وجود اردوگاههای کار اجباری در روسیۀ شوروی را بیپرده و آشکارا محکوم کرد، نزاعی میان او و ژان پل سارتر بهوجود آمد و کار به قطع رابطۀ این دو کشید. سارتر مانند برتولت برشت معتقد بود که باتوجه به نظام بورژوازی، که نمونهای بدتر از سوسیالیسم موجود در جهان کنونی است، روشنفکران غربی حق ندارند روسیۀ شوروی را محکوم کنند (همان: ۹۴).
خسرو ناقد، نویسندۀ شیرازی کتاب خِرَدکُشی، بر آن اعتقاد است که در نهایت کمونیسم و رهبران آن به دین و پیامبران جدیدی تبدیل شدند و به مانند ادیان و انبیاء در چنان هالهای از تنزّه و تقدّس قرار گرفتند که نویسندهٔ مشهوری چون نیکوس کازانتزاکیس در کتاب گزارش به خاک یونان، از حضورش در مرقد مطهّر لنین و از شور و از خودبیخودشدنش در مراسم سالگرد انقلاب اکتبر در میدان سرخ مسکو سخن میگوید. چنانکه مسکو را قلب احتمالی دنیای امروز و بیتالمقدس کارگران میخواند و لنین را به عیسی و قدیسی تشبیه میکند که چهرهای سرشار از نور دارد (همان: ۶۹-۷۰-۲۴۵-۲۴۶).
برتراند راسل هم معتقد است وقتی از بلشویسم بهعنوان پدیدهای اجتماعی سخن میگوییم، باید آن را دینی جدید و نوعی مذهب در قرن بیستم تلقی کنیم و نه یک جنبش سیاسی عادی. آنکه بلشویسم را میپذیرد و بر آن صحه میگذارد، آمادگی پذیرش دلایل علمی را ندارد و از اینرو استدلالهای علمی بر او تأثیر نمیگذارد. لذا او از این طریق به خودکشی فکری و خِرَدکُشی دست میزند (همان: ۱۱۱-۱۱۶-۱۱۷).
بااینکه لنین خواسته بود در کنار مزار مادرش دفن شود، حزب کمونیست و سازمان امنیت روسیهٔ شوروی تصمیم گرفتند که جسد رهبر خداناباور خود را به همان شکل زمان حیات او حفظ کنند و از او زندهای جاوید بسازند. لذا آرامگاه لنین از آن زمان تا کنون برای کمونیستها و طرفداران انقلاب اکتبر، به زیارتگاه و کانون کیشی جدید تبدیل شده است. و صرف وجود چنین آرامگاهی گواه این واقعیت است که نفی خداباوری ناگزیر به معنای از میان رفتن باور مذهبی نیست، و اینکه بدون باور به خدا نیز امکان پدید آمدن دینی جدید وجود دارد (همان: ۲۵۸ الی۲۶۰).
منبع:
_ ناقد، خسرو، ۱۳۹۶، خردکشی: روشنفکران و انقلاب اکتبر، تهران، نشر نی.
https://t.iss.one/Minavash
من تردید دارم که امروز در کشوری دیگر حتی اگر آن کشور آلمان هیتلری باشد، فکر و روح انسان تا به این حد سرکوب شده باشد، تهدید و تحت فشار قرار گرفته باشد، در ترس و وحشت به سر برده و مرعوب و به یوغ کشیده شده باشد (همان: ۱۸۴-۱۸۵).
پس از امضای پیمان هیتلر – استالین، افرادی مانند آرتور کوستلر، والتر بنیامین و هزاران روشنفکر دیگر، که تا آن زمان به حزب و انقلاب وفادار مانده بودند، دقیقاً در لحظۀ تاریخی ۲۳ اوت سال ۱۹۳۹ چشمشان بر واقعیتها گشوده شد (همان: ۹۲). هرچند برخی نیز ازجمله جورج برنارد شاو و برتولت برشت تا آخر از استالین و سیاستهای سرکوبگرانۀ او حمایت کردند و بیچونوچرا دلبسته و وفادار روسیۀ شوروی بودند (همان: ۱۰۵-۱۹۳-۲۲۵-۲۲۶). هنگامی که از نویسندۀ نامدار ایرلندی، برنارد شاو، دربارۀ سرکوب دهقانان در شوروی میپرسند، میگوید:
ما امروز نمیتوانیم به خود اجازه دهیم که با همسایۀ با شهامت خود برخوردی فرااخلاقی داشته باشیم؛ همسایهای که به گونهای منصفانه و انسانی یک مشت آدم استثمارگر و سودجو را پاکسازی میکند تا جهان را به جایی امن برای انسانهای شرافتمند تبدیل کند (همان: ۱۰۷).
برتولت برشت، شاعر و نویسندۀ سرشناس آلمانی، نیز تمام جنایات حزب کمونیست را خار و خسهایی بیاهمیت شمرد و در رثای استالین نوشت:
تپش قلب سرکوبشدگان پنج قاره، چه آنان که به رهایی دستیافتهاند و چه آنانی که برای صلح جهانی مبارزه میکنند باید برای لحظاتی از کار افتاده باشد وقتی خبر مرگ استالین را شنیدند. او تجسم امید آنان بود. اما ابزارهای معنوی و مادی که او پدید آورد پابرجاست و همچنان است تداوم تعالیم او (همان: ۲۲۷-۲۴۳).
بسیاری از منتقدان برتولت برشت را با گالیلۀ نمایشنامۀ او مقایسه میکنند؛ با این تفاوت که گالیله بعد از شکنجههای عُمال دادگاههای تفتیش عقاید از نظریههای خود دست کشید و گوشهنشینی اختیار کرد، درحالیکه برشت بدون تحمل شکنجه و بوقلمونصفتانه موضع خود را با رژیم حاکم در سرکوب قیام مردمی تطبیق داد تا بتواند به کارش ادامه دهد و کماکان از امتیازات طرفداری از حاکمیت برخوردار شود (همان: ۲۴۰).
زمانی هم که آلبر کامو وجود اردوگاههای کار اجباری در روسیۀ شوروی را بیپرده و آشکارا محکوم کرد، نزاعی میان او و ژان پل سارتر بهوجود آمد و کار به قطع رابطۀ این دو کشید. سارتر مانند برتولت برشت معتقد بود که باتوجه به نظام بورژوازی، که نمونهای بدتر از سوسیالیسم موجود در جهان کنونی است، روشنفکران غربی حق ندارند روسیۀ شوروی را محکوم کنند (همان: ۹۴).
خسرو ناقد، نویسندۀ شیرازی کتاب خِرَدکُشی، بر آن اعتقاد است که در نهایت کمونیسم و رهبران آن به دین و پیامبران جدیدی تبدیل شدند و به مانند ادیان و انبیاء در چنان هالهای از تنزّه و تقدّس قرار گرفتند که نویسندهٔ مشهوری چون نیکوس کازانتزاکیس در کتاب گزارش به خاک یونان، از حضورش در مرقد مطهّر لنین و از شور و از خودبیخودشدنش در مراسم سالگرد انقلاب اکتبر در میدان سرخ مسکو سخن میگوید. چنانکه مسکو را قلب احتمالی دنیای امروز و بیتالمقدس کارگران میخواند و لنین را به عیسی و قدیسی تشبیه میکند که چهرهای سرشار از نور دارد (همان: ۶۹-۷۰-۲۴۵-۲۴۶).
برتراند راسل هم معتقد است وقتی از بلشویسم بهعنوان پدیدهای اجتماعی سخن میگوییم، باید آن را دینی جدید و نوعی مذهب در قرن بیستم تلقی کنیم و نه یک جنبش سیاسی عادی. آنکه بلشویسم را میپذیرد و بر آن صحه میگذارد، آمادگی پذیرش دلایل علمی را ندارد و از اینرو استدلالهای علمی بر او تأثیر نمیگذارد. لذا او از این طریق به خودکشی فکری و خِرَدکُشی دست میزند (همان: ۱۱۱-۱۱۶-۱۱۷).
بااینکه لنین خواسته بود در کنار مزار مادرش دفن شود، حزب کمونیست و سازمان امنیت روسیهٔ شوروی تصمیم گرفتند که جسد رهبر خداناباور خود را به همان شکل زمان حیات او حفظ کنند و از او زندهای جاوید بسازند. لذا آرامگاه لنین از آن زمان تا کنون برای کمونیستها و طرفداران انقلاب اکتبر، به زیارتگاه و کانون کیشی جدید تبدیل شده است. و صرف وجود چنین آرامگاهی گواه این واقعیت است که نفی خداباوری ناگزیر به معنای از میان رفتن باور مذهبی نیست، و اینکه بدون باور به خدا نیز امکان پدید آمدن دینی جدید وجود دارد (همان: ۲۵۸ الی۲۶۰).
منبع:
_ ناقد، خسرو، ۱۳۹۶، خردکشی: روشنفکران و انقلاب اکتبر، تهران، نشر نی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1🥰1👌1